رمان توسکا

رمان توسکا پارت 2

5
(3)
– به به خانوم معروف شدن دیگه تحویل نمی گیرن …
خیلی با هم صمیمی شده بودیم … این گروه برام شده بود مثل خونواده ام … خندیدم و گفتم:
– ا توام اینجایی؟
– ببخشید؟!! می شه من نباشم؟
خندیدم و گفتم:
– نه … یعنی منظورم اینه که کنار من نشستی …
– اگه برات جا نگرفته بودم که الان باید کف زمین می شستی …
اومدم جوابشو بدم که دوباره صدای دست و جیغ و سوت هوا رفت … نگام کشیده شد به سمت در سالن … احسان بود … هم بازیم در طول این فیلم … خداییش پسر فوق العاده ای بود … اونم دستی برای جمعیت تکون داد و اومد سمت ما … صندلی کناری من خالی بود نشست و نفسشو با صدا داد بیرون … دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
– سلام عرض شد آقای نیرومند …
برگشت به طرفم و گفت:
– ا توسکا توام اینجایی …
نگاهی به شهریار کردم … دوتایی خندیدم و گفتم:
– ببخشید؟!!! می شد من نباشم؟
خنده شهریار بلند تر شد و گفت:
– به خدا اگه این مردم باور کنن این مریم توی فیلم به این شیطونی باشه …
– همون بهتر که باور نکنن بذار یه جو آبرو برام بمونه …
شهریار و احسان با هم دست دادن و احسان گفت:
– بذار بیان ازت مصاحبه کنن … خودت خودتو لو می دی … منم لوت می دم … می گم که توی فیلمبرداری این فیلم اشک منو در اوردی …
احسان اوایل کار خیلی جدی بود و من حس کردم خودشو برام می گیره … برای همین هم اینقدر اذیتش کردم و با زبونم نیشش زدم تا آدم شد … یه جورایی جز شهریار با هیچ کس صمیمی نمی شد … بعدها شهریار بهم گفت کلا با هر کارگردان و تهیه کننده ای قرار داد نمی بنده و الان هم فقط به خاطر صمیمیتش با شهریار حاضر شده توی این فیلم بازی کنه … اول ازش خوشم نیومد ولی کم کم فهمیدم چه پسر خوبیه و کلا دیر جوش بودن توی شخصیتشه … با رفتن فیلم روی پرده دوباره صدای دست و سوت بالا رفت … شهریار خواست حرفی بزنه که دستمو گرفتم جلوی صورتش و گفتم:
– تو رو خدا هیچی نگو بذار فیلممو ببینم …
با خنده گفت:
– خوبه خودت بازی کردی …
– دیدنش یه مزه دیگه داره … کاش یه ذره تخمه برای خودم اورده بودم …
خندید … ولی نه با مسخرگی … یه جورایی با محبت …. سعی کردم نگاش نکنم و به فیلم نگاه کنم … بلند شد و راه افتاد به سمت در خروجی … برام مهم نبود کجا می خواد بره … وقتی خودم رو روی پرده دیدم اشکم داشت در می اومد … باورم نمی شد! واقعا باورش برام سخت بود … یه کم که گذشت عین بقیه مردم محو فیلم و بازی خودم شدم … اصلا انگار من نبودم و یه نفر دیگه داشت بازی می کرد … نمی دونم چقدر گذشت که شهریار برگشت نشست سر جاش و پاکتی رو گرفت به سمتم … برگشتم با تعجب نگاش کردم. همینطور که خیره بود روی پرده گفت:
– بگیر … فقط حواست باشه عکاسا نبینن داری تخمه می شکنی که برات بد می شه …
باورم نمی شد … بی اراده پاکت رو از دستش گرفتم و گفتم:
– دیوونه ! 
زل زده بودم بهش ولی نگاه اون به روبرو بود … زمزمه کرد:
– حالا مونده تا دیوونگی های منو ببینی …
چی می گفت این؟!!! آب دهنمو قورت دادم … سریع دستمو کردم داخل پاکت تخمه … تخمه ژاپنی بود … عاشقش بودم … چند تا دونه برداشتم … می خواستم تخمه بخورم بلکه بهت و حیرتم از رفتار و حرف شهریار رو بتونم باهاش بدم پایین …
احسان سرشو جلو آورد و گفت:
– چی می خوری؟
– تخمه …
– چی؟!!!!
– وا! برق گرفتت؟ می گم تخمه …
یه دفعه منفجر شد … سریع دستشو گرفت جلوی دهنش که صدای خنده اش عکاسا و فیلمبردارا رو نکشه این طرف ولی چنان رفته بود روی ویبره که منم داشت خنده ام می گرفت … گفتم:
– چته؟!!!! نمیری!
از زور خنده حتی نمی تونست جواب منو بده … خوب خندید و منم بیخیال به تخمه خوردنم ادامه دادم … وقتی خنده اش ته کشید برگشت به طرفم و گفت:
– به خدا خنده دارترین صحنه عمرمو دیدم … یه بازیگر بشینه توی اولین اکران فیلمش پاش تخمه بشکنه …
– چشه؟! این نشون می ده من مردمی هستم … اهل کلاس گذاشتنم نیستم …
دوباره رفت روی ویبره … مشتی حواله بازویش کردم که سریع گفت:
– توسکا اینجا سر فیلمبرداری نیست … صد تا خبرنگار این دور و اطرافن … حواستو جمع کن که سوژه مجله هاشون نشیم … 
بی اراده صاف نشستم و شالمو کشیدم جلو … خندید و گفت:
– گشت ارشاد که نیستن!
چشامو درشت کردم زل زم توی چشماش و گفتم:
– ببین … خودت دنده ات می خاره که از من کتک بخوری …
شهریار خودشو بهمون نزدیک کرد و گفت:
– چی شده بچه ها … بذارین ببینیم چه گندی زدیم …
تذکر شهریار باعث شد عین دو تا بچه تخس آروم بشینیم سر جامون و به پرده زل بزنیم … دیگه چیزی به آخر فیلم نمونده بود … امشب توی باغ شهریار مهمونی بود … مهمونی به افتخار اتمام پروژه … یه لباس مناسب تهیه کرده بودم و گذاشته بودم توی خونه … باید زود می رفتم خونه و کارامو می کردم … با صدای شهریار کنار گوشم حواسم جمع شد:
– عاشق این سکانس از فیلمم …
دوربین روی حالت کلوز آپ از صورت من بود و من داشتم به عشقم نسبت به احسان اعتراف می کردم … البته قبلش احسان گفته بود و حالا منم داشتم از احساسم می گفتم … اسم احسان توی فیلم … شهریار بود! غرق اون صحنه شدم … خداییش خیلی قشنگ بود … چشمای لبالب پر از اشک من … نگاه معصومم … لحن حرف زدنم …
فیلم که تموم شد چراغا روشن و صدای دست اوج گرفت… آب دهنمو قورت دادم و مثل بقیه ایستادم … شهریار یه جور عجیبی نگام می کرد … سیل جمعیت می یومد طرفمون … همه امضا می خواستن و می خواستن عکس بگیرن … اینکه اون شب چند تا پوستر فیلم امضا کردم و با چند صد نفر عکس گرفتم بماند! ولی هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی اینقدر راحت با افراد غریبه عکس بگیرم و از پخش شدنش هراسی نداشته باشم … بعد از خالی شدن سالن از جمعیت … شهریار دوباره قرار شب رو یادآوری کرد و همه رفتن تا حاضر بشن و بیان … داشتم توی سالن با سرعت می رفتم سمت پارکینگ که کسی صدام زد … برگشتم …. شهریار بود:
– توسکا …
آب دهنمو قورت دادم …. چرا انقدر می ترسیدم؟! چون هیچ وقت با پسری برخورد اینطوری نداشتم حالا اینقدر وحشت زده بودم … از عشق هراس داشتم … نمی خواستم عاشق هیچ کس بشم … شهریار اومد جلو و گفت:
– شب که می یای؟
سعی کردم خودم باشم … گفتم:
– اگه بذاری برم خونه و حاضر بشم آره می یام …
– باغ منو بلدی؟! اگه مشکلی برای اومدن داری بگو تا خودم بیام دنبالت …
ای بابا! حالا می خواست ژان وال ژان بشه … لابد منم کوزتم که دلش برام سوخته … سرمو تکون دادم و گفتم:
– نه مشکلی نیست خودم می یام …
– مطمئن؟!
– شهریار حالت خوبه؟!!! می گم می یام دیگه …
دستی توی موهای خرمایی روشنش فرو کرد … لامصب موهاش خیلی خوش حالت بودن … لخت و تکه تکه … آهی کشید و گفت:
– باشه … پس مواظب خودت باش …
دستی تکون دادم و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم بیرون … سوار ماشین شدم و با سرعت رفتم سمت خونه …. نمی خواستم دیگه به رفتار عجیب شهریار فکر کنم…
ساعت سه بعد از ظهر بود که رسیدم خونه … پنج شش ساعتی وقت داشتم واسه مهمونی … باید یه کم استراحت می کردم … در خونه رو باز کردم و رفتم تو … اگه هوا سرد نبود حتما دست و صورتمو لب حوض می شستم … همین که وارد خونه شدم از چیزی که دیدم سر جا خشک شدم … خدای من!!! همه فامیل اونجا بودن … عمو … عمه … دایی … خاله … با خانوما و شوهرا و بچه هاشون … حالا خوبه از هر کدوم فقط یکی داشتم … همه شروع کردن به دست زدن و جیغ کشیدن … پس فهمیده بودن!!! قرار بود روز اکران فیلم خبرشون کنیم … اصلا یادم نبود … لبخند زدم … نباید خستگیمو به پای کلاس می گذاشتن … تک تک جلو می یومدن و می بوسیدنم … همه هم شاد بودن … هم نبودن … نگاه عمو و دایی مثل مامان بابا نگران بود … نگاه دخترا پر از حسادت بود … پسرا اما همه خوشحال بودن … شادیشون هم واقعی بود به جز سام پسر عموم … سام بیست و پنج سالش بود و توی یه شرکت خصوصی کار می کرد … توی دانشگاه نرم افزار خونده بود … زن عموم راه می رفت می گفت:
– آقای مهندس اینجا نشین … آقای مهندس دورت بگردم … آقای مهندسم فلان … آقای مهندسم بهمان … 
حالمو به هم می زد اینقدر که ازش تعریف می کرد … خود سام پسر خوبی بود ولی اگه زن عمو می ذاشت … می فهمیدم که سام هم از رفتار مامانش کلافه می شه ولی اینقدر مقید احترام به بزرگترا بود که صداش در نمی اومد … سپهر پسر خاله نازی که بیست سالش بود با یکی از پوسترای فیلمم اومد جلوم با ژست خنده داری زانو زد و گفت:
– سوپر استار آینده یه امضا به این حقیر عطا می فرمایید؟
با خنده پوسترو از دستش گرفتم و پشتش نوشتم:
– با آرزوی آینده ای روشن برای تو سپهر جان … 
و امضاش کردم و دادم دستش … سپهر پشتک زنان پوستر رو گرفت و رفت … اینقدر اداهاش با مزه بود که همه رو به خنده انداخته بود … رفتم بین بابا و عمو نشستم و دست بابا رو که روی دسته مبل بود گرفتم توی دستم … بابا لبخند مهربونی بهم زد و گفت:
– چطور بود بابا؟
یه بار پلک زدم و گفتم:
– خوب بود … شما که افتخار ندادین …
بابا آهی کشید و گفت:
– سخته برام بابا … بهم فرصت بده …
حق داشت … سرمو انداختم زیر … همه اش تقصیر من بود … عمو دستشو گذاشت زیر چونه ام و گفت:
– راضی هستی عمو؟
توی چشمای عمو نگاه کردم … یه کم شبیه بابا بود … ولی نه زیاد … مثل بابا مهربون بود … ولی نه به اندازه بابا … سری تکون دادم و گفتم:
– شکر خدا خوبه عمو …
– عمو حواست باشه … بد چیزایی از دنیای بازیگرا می شنویم … 
بابا دخالت کرد و گفت:
– دختر من تا الان ثابت کرده که با همه فرق داره …
شروع شد! گوشه و کنایه … تو رو خدا بابامو عذاب ندین … طاقت دیدن چهره سرخ شده بابا رو نداشتم. از جا بلند شدم و به بهونه کمک به مامان رفتم توی آشپزخونه …. اصلا حواسم نبود که مامان توی پذیرایی نشسته کنار خاله و عمه … رفتم سر یخچال تا یه لیوان آب بخورم … گر گرفته بودم انگار … آب رو که خوردم مشغول باز کردن دکمه های پالتوم شدم … صدای سام از پشت سرم بلند شد:
– تبریک می گم دختر عمو …
سرمو آوردم بالا … قدش یه سر و گردن … شایدم بیشتر … از من بلندتر بود … شانه های پهن … کمر باریک … می شد بهش گفت خوش استیل … چشمای نه چندان درشت مشکی رنگ داشت با فک مستطیلی … پوستش هم گندمی و همرنگ پوست خودم بود … روی هم رفته قشنگ بود … با صداش به خودم اومدم و خجالت کشیدم از اینکه اینجوری زل زدم بهش:
– حرف من جواب نداشت؟
– چرا … چرا … مرسی ممنون … لطف داری …
– چرا؟!!
با تعجب گفتم:
– چرا چی؟
– چرا با زندگی خودت این کارو کردی؟! می دونی که دیگه آزادی نداری؟!
نشستم روی یکی از صندلی های چوبی میز نهار خوری کوچیکمون … لیوان آبم رو بین دستام فشردم و گفتم:
– عشق بازیگری که این چیزا حالیش نیست …
پوزخندی زد و گفت :
– هر کی دیگه جای تو این حرفو زده بود باورم می شد … ولی تو از خواننده ها و بازیگرای امروزی بدت می یومد … یادته یه روز می خواستیم بریم کنسرت نیومدی؟ هر وقت هم که می خواستیم بریم سینما یه جوری می پیچوندی …
اخم کردم و گفتم:
– خب حالا که چی؟
– من فقط پرسیدم چرا؟
– دلیلش به خودم مربوطه …
با صدایی ناله مانند گفت:
– توسکا …
نفسم رو با صدا بیرون دادم. اون بیچاره چه گناهی داشت؟ من دلم از بقیه گرفته بود. گفتم:
– ببخشید … ولی باور کن دلایل خودمو دارم … کاملا خصوصی …
یه دفعه زن عمو اومد تو و گفت:
– ا مهندسم اینجایی مامان؟ داشتم دنبالت می گشت قربون اون قد و بالات برم …
بعد برگشت سمت من و گفت:
– خداییش توسکا … پسرم خوش قد و بالا نیست؟!!! برای مدلینگ بهش پیشنهاد دادنا ولی زیر بار نرفت …
سام با اعتراض گفت:
– مامان !!!!
پوزخندی زدم و گفتم:
– اِ … چه خوب! خب قبول کن سام … مدل ها راحت تر می تونن بازیگر بشن …
زن عمو معنی حرفمو خوب فهمید … پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– بریم بیرون سام …
سام گفت:
– شما برو منم الان می یام …
زن عمو غر غر کنان رفت بیرون … عادت نداشتم ازش بخورم … همه اش می خواست با بالا بردن پسرش منو تحقیر کنه … حالا هم که من معروف شده بودم بیشتر لجش گرفته بود … نمی دونم چرا فقط با من اینقدر لج بود … با بقیه دخترای فامیل خیلی هم خوب بود و حتی باهاشون شوخی می کرد … ولی من بدبخت اگه شانس داشتم! راهمو گرفتم که برم از آشپزخونه بیرون … داشتم از کنارش رد می شدم که گفت:
– از حرفای مامان که ناراحت نمی شی؟
نخیر بنده چوب خشکم! سرمو تکون دادم و گفتم:
– مهم نیست …
دوباره خواستم برم که گفت:
– توسکا …
ای بابا … حالا اینم ول کن نیستا! گفتم:
– بله؟!
– خیلی چیزا می خواستم بهت بگم … اما … دیگه … دیگه فکر نکنم بتونم بگم … این حرفای نگفته دیوونه ام می کنه … 
بی توجه به منظورش گفتم:
– خب بگو …
آب دهنشو قورت داد و گفت:
– دیگه نمی شه … خراب کردی همه چیو توسکا … کاش حداقل قبلش به من می گفتی … 
– چی می گی سام؟ من چیو خراب کردم؟ اختیار زندگی خودمو هم ندارم؟
هر دو دستشو کشید توی موهاش و گفت:
– نمی دونم … نمی دونم بهت چی بگم … گفتم که خیلی چیزا …
مینو اومد تو … دختر عمه ام بود … بیست و یک سالش بود و دانشجو … با دیدن من و سام پوزخندی زد و گفت:
– ببخشید مثل اینکه مزاحم شدم …
بعدم کینه توزانه ترین نگاهشو به من انداخت و رفت بیرون … نمی دونم چرا دلم شکست … نشستم روی صندلی … بغضم گرفت … چونه ام شروع کرد به لرزیدن … صدای سام بلند شد:
– توسکا … 
صورتمو گرفتم بین دستام … بغض آلود نالیدم:
– خسته شدم سام … چرا همه از من بدشون می یاد؟
-چی می گی تو؟ حسودی چهار تا دختر اشکتو در آورده؟ تو رو محکم تر از این حرفا می دونستم!
تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
– ولی هر آدمی تا یه حد کشش داره … چرا ؟ چرا اینهمه کینه دارن …
– چون تو از همه اشون بهتری … و البته مینو یه دلیل دیگه هم داره که بهتره تو ندونی …
می دونستم … مینو به سام علاقه داشت و اینو همه می دونستن … ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
– کی گفته من از اونا بهترم؟!
– بیا از من بپرس … تو از اونا قشنگ تری … موفق تری … تا همین الان به خاطر رشته ات دانشگات و یه سری چیزای دیگه چشم نداشتن ببیننت … می خوای الان که با احسان نیرومند هم بازی شدی قربون صدقه ات برن ؟
از طرز صحبت کردنش خنده ام گرفت … چند قطره اشکی که ریخته بود روی صورتم رو پاک کردم … گفت:
– خب حالا که خندیدی بگو ببینم … قصدت واسه آینده ات چیه؟
آهی کشیدم و گفتم:
– نمی دونم … خودمم نمی دونم …
– لابد می خوای با یه بازیگر عین خودت ازدواج کنی دیگه … نه؟
سریع سرمو آوردم بالا و نگاش کردم … سرشو انداخته بود پایین و مشغول بازی با نمکدون های روی میز بود … این چش شده امروز؟!!!!
بالاخره باید یه جوابی بهش می دادم دیگه … بذار اگه فکر و خیالی پیش خودش کرده دود بشه بره هوا … درسته که سام پسر خیلی خوبیه … درسته که توقعات منم خیلی بالا نرفته که حالا دیگه سام رو قبول نداشته باشم … چه بسا که اگه روزی خواستم ازدواج کنم سعی می کنم حتما با یه پسر معمولی ازدواج می کنم … اما قبول کردن زن عمو به عنوان مادر شوهر توی عقلم هم نمی گنجید … بمیرم بهتره از این خفت! زل زدم توی چشماش و قاطعانه گفتم:
– کی گفته من اصلا می خوام ازدواج کنم؟!!! وقتی وارد این حرفه شدم … وقتی قبول کردم بازیگر بشم دور ازدواجو واسه همیشه یه خط قرمز کشیدم …
سام با چشمای گشاد شده گفت:
– جدی نمی گی!
– چرا اتفاقا خیلی هم جدی دارم می گم …
– ولی … چرا؟!!!
اه ! حالا امروز هی چرا چرا می کنه واسه من! بیخیال شو دیگه تا یه جیغ بنفش نکشیدم … گفتم:
– واسه اینکه شوهر بدبخت من حق داره یه زندگی آروم داشته باشه … من دیگه نمی تونم زندگی آروم براش بسازم … همه اش ممکنه توی سفر باشم … برای فیلمبرداری به شهرهای مختلف برم …. یه شام ساده بخواد بیرون از خونه با من بخوره باید سه ساعت صبر کنه تا من امضا دادنم تموم بشه … وقت و بی وقت باید صدای زنگ خونه مون توسط طرفدارا به صدا در بیاد … این یه زندگی عادی برای اون بنده خدا نیست … بفهم سام!
اینو گفتم و بلند شدم رفتم بیرون از آشپزخونه … حتی بهش مهلت دفاع هم ندادم … مامان با دیدن من اومد سمتم و گفت:
– برای شام می خوام پلو مرغ با خورش فسنجون بپزم … خوبه به نظرت مامان؟!!
پیدا بود حال خوبی نداره ها …. وگرنه برای چنین مهمونی از صبح غذاهاش آماده روی گاز قل قل می کرد … لپشو بوسیدم و گفتم:
– هر جور خودتون صلاح می دونین … من که نیستم امشب …
– وا خدا مرگم بده! کجایی؟!!!
– مامان من! شما که خبر داشتین من امشب مهمونی دعوتم به مناسبت اکران فیلممون …
– توسکا برو کنسلش کن …. خوب نیست جلوی عمو و داییت و بقیه برای شام از خونه بری بیرون … اونا الان منتظرن تو یه کاری بکنی پشت سرت حرف در بیارن …
– خودم می دونم مامان … ولی چی کار کنم؟! من قول دادم … نمی شه نرم …
– کار نشد نداره …
بازوی مامان رو که می خواست بره سمت آشپزخونه کشیدم و یه جوری که توجه کسی جلب نشه در گوشش گفتم:
– مامان … مجبورم که برم … حرف پشت سر من همیشه هست … وقتی این کارو قبول کردم پی همه چی رو به تنم مالیدم … نگران من نباشین …
دیگه منتظر حرفی از جانب مامان نشدم و راه افتادم سمت اتاقم … لباسا و وسایلم رو آماده گذاشتم و رفتم توی حمام … خدا رو شکر اینقدر حواس همه پرت بود که کسی کاری به کار من نداشت … فقط سام بود که با نگاهش همراهیم می کرد … از حموم که اومدم بیرون ساعت پنج بود … مهمونی ساعت هشت شروع می شد … سه ساعت وقت داشتم … ولی تا باغ شهریار نزدیک دو ساعت راه بود … نشستم جلوی آینه … تند تند مشغول آرایش شدم … یه آرایش کامل ولی ملایم … حالت چشمام با مداد چشم و خط چشمو سایه دودی فوق العاده شده بود …وقتی به مژه های پر پشتم ریمل زدم … انگار که یه جنگل پشت پلکم رشد کرد … گونه هام با رژ گونه آجری رنگ برجسته تر شدن و لبام هم با رژ لب نارنجی کمرنگ فوق العاده شد … لباسم رو تنم کردم … یه مانتوی مجلسی بلند هم داشتم که روش پوشیدم … موهامو ژل زدم و بعدم با یه کلیپس بردم بالا محکم بستم… شال حریر مشکی رنگ رو انداختم روی سرم کیف دستیمو برداشتم سوئیچو موبایلم رو هم برداشتم و رفتم از اتاق بیرون … همه داشتن حرف می زدم … ولی با دیدن من سکوت عذاب آوری اتاق رو پر کرد … مامان با رنگ پریده ملاقه به دست جلو در آشپزخونه ایستاده بود … ولی بقیه نشسته زل زده بودن به من … نگامو دوختم توی نگاه بابا … حال عجیبی داشت نگاش … دلخور نبود ولی خوشحال هم نبود … سعی کردم لبخند بزنم و خودم سکوت رو بشکنم … 
– خیلی خیلی خوش اومدین … ولی متاسفانه من امشب به خاطر اکران فیلمم به یه مهمونی دعوت شدم … دوستای صمیمیم به افتخارم جشن گرفتن که درست نیست شرکت نکنم …
مگه جرات داشتم بگم با عوامل فیلم جشن داریم؟ همه شون با هم قورتم می دادن … ای امان از این مملکت که یه دختر توش وقتی بخواد بره مهمونی باید صد تا دروغ به هم ببافه … بعدم کلی تن و بدنش بلرزه تا بره و بیاد و اتفاقی هم براش نیفته … عمو زودتر از بقیه به خودش اومد و گفت:
– عمو دیگه داره شب می شه … بهتره زنگ بزنی کنسلش کنی …
ای خدا! همینم مونده عمو هم به من امر و نهی کنه … سریع گفتم:
– مهمونی واسه شامه عمو جون … طبیعتا باید هم شب باشه … مشکلی برام پیش نمی یاد … مسیرش هم زیاد طولانی نیست 
جون خودت توسکا خانوم … زن عمو با غیض و غضب گفت:
– مگه نمی گی مهمونی دخترونه است؟ پس دخترارو هم با خودت ببر … هر چند که بعید می دونم این همه بزک دوزک برای خاطر چهارتا دختر باشه …
چقدر دوست داشتم برم جلو گردن زن عمو رو اینقدر فشار بدم تا جونش از توی چشماش بزنه بیرون … ولی جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
– شک شما به خودتون مربوط می شه … شاید زندگی و اطرافیانتون شکاکتون کرده باشن … اما در هر صورت از بردن دخترا معذورم … چون این مهمونی فقط مخصوص دوستامه نمی خوام معذب بشن …
اینبار نوبت دایی بود …
– پس برو یه کم اون ارایشتو کم کن … فکر نکن حالا که بازیگر شدی دیگه می تونی آزادانه بری و بیای و اینجا هم شده اروپا …
دیگه داشت اشکم در می یومد …. می خواستم به بابا نگاه کنم و با نگام ازش کمک بخوام … چرا هیچی نمی گه؟ چرا می ذاره این قوم عجوج و مجوج اینقدر اذیتم کنن؟ هنوز نگاش نکرده بودم که صداش بلند شد:
– توسکا بابا … بهتره بری … مهمونی شروع بشه تو نباشی زشته … برو خیلی هم مواظب خودت باش …
ای الهی قربون بابای خودم برم … طلا بگیرن اون دهنتو بابا الهی … من تو رو نداشتم باید می رفتم می مردم … با اینکه می دونم از کارای من راضی نیست ولی بازم دلش طاقت نمی یاره کسی بهم کمتر از گل بگه و اذیتم کنه … با این حرفش یه جورایی در دهن همه شون رو برای همیشه بست …
زیر لبی خداحافظی کرده و راه افتادم سمت در که سام از پشت سرم گفت:
– من می رسونمت توسکا …
برگشتم طرفش … توی نگاهش نگرانی موج می زد … درست مثل بابا …. گفتم:
– ممنون سام … ولی ماشین دارم …
فکر کرد ماشین بابا رو می گم … گفت:
– عمو شاید خودشون به ماشینشون نیاز داشته باشن … من می برمت خودمم می یام برت می گردونم …
حالا یکی بیاد به این حالی کنه! سعی کردم نرم برخورد کنم … اون به خاطر محبتش داشت اینو می گفت پس باید خودمو کنترل می کردم که یهو برنگردم بهش بگم من وکیل وصی و قیم نمی خوام … گفتم:
– سام … ماشین بابا رو نمی گم … خودم ماشین دارم …
سام سر جاش خشک شد … یهو سپهر و کامیار – پسر دایی – از جا پریدن و سپهر گفت:
– ایول بریم ماشین دختر خاله رو ببینیم …
یکی دو تا از دخترا هم راه افتادن … ولی اونایی که سن کمتری داشتن … نفسمو با صدا دادم بیرون … سام هنوز همون جا وایساده بود … دستاشو مشت کرده و کنار پاش فشار می داد … سرمو به نشانه متاسفم تکان دادم و رفتم بیرون … سپهر و کامیار وسط کوچه اینطرف و اونطرف رو نگاه می کردن … حق داشتن بنده خداها … نمی دونستن که ماشین من چیه! با دزدگیر در ماشین رو زدم که نگاه جفتشون کشیده شد به سمت دویست و ششم … سپهر گفت:
– ایول بابا! دویست شش صندوق دار … بابا دختر خاله با ما به از این باش که با خلق جهانی …
خندیدم و گفتم:
– قابل نداره سپهر جان …
کامیار با مارموذی گفت:
– توسکا اگه داری پارتی جایی می ری خدا وکیلی ما رو هم ببر … به کسی نمی گیم …
عجب وروجکایی بودن این دو تا … ولی به ریسکش نمی ارزید … گفتم:
– پارتی کجا بود؟!!! دارم می رم مهمونی دخترونه … شما رو اگه ببرم با تیپا پرتتون می کنن بیرون …
کامیار اخم کرد و گفت:
– خسیسا … دلتون هم بخواد دو تا پسر بیان بینتون …
سپهر گفت:
– اونم چه دو تا پسری!!!! 
سوار شدم و با خنده گفتم:
– برین تو … هوا سرده …
– خوش بگذره دختر خاله …
– به شما هم همینطور …
بوقی زدم و راه افتادم … می دونستم که الان به همه می گن ماشین من چیه … اون تو چشمای خیلی ها در می یاد … باید هم در بیاد … اون روزی که بابا می خواست پراید بخره و برای پیش قسطش پول کم داشت کدومشون حاضر شدن چندرغاز به بابا کمک کنن؟ بابا با هزار بدبختی تونست پول جور کنه که دیگه اینقدر اسیر تاکسی و اتوبوس نباشیم … حالا کم حرفی نبود … من خودم به تنهایی ماشین خریده بودم … کاش می شد برگردم و چشمای ورقلمبیده زن عمو رو ببینم … این جواب اون آهیه که یه بار سر حرف زن عمو کشیدم … روزی که سام یه دویست شش بدون صندوق دست دوم خرید و زن عمو با آب و تاب به بابا گفت:
– مردم پنجاه سالشونه تو پیش قسط یه پراید می مونن … حالا پسر من خودش دست تنها با پول بازوش یه دویست شیش خریده … 
چقدر این حرفش منو سوزوند … بماند که بابا خندید … بماند که عمو تشر زد بهش … بماند که سام با قهر از خونه رفت بیرون …. ولی دل من سوخت و این الان جوابش بود … خدایا چقدر تو بزرگی؟!!! خیلی دوست دارم خدا … خیلی زیاد …
پرسون پرسون بالاخره ساعت هشت و نیم رسیدم جلوی باغ شهریار … علی بابا!!!! چه باغی هم بود … دیوارای دورش یه چند کیلومتری بود …. از اول خیابون که وارد کوچه شدم شروع شد تا الان که کلی از کوچه رو اومدم و رسیدم به درش … تازه یه عالمه دیگه هم هست … چه خبره بابا!!!! چند تا بوق که زدم در توسط مردی با لباس فرم باز شد … یارو تعظیمی کرد و کنار رفت … پامو رو گاز فشار دادم و رفتم تو … یه جاده سنگ ریزه … از سنگ های سفید که کشیده می شد تا جلوی ساختمون بزرگی که وسط باغ بود و نمای سفید رنگی داشت … یه جاده طولانی … اطرافش چراغ های پایه بلند کار گذاشته شده بود که فضا را روشن روشن می کرد … به آخر جاده که رسیدم ماشینم رو کنار بقیه ماشین ها پارک کردم و پیاده شدم … همه داخل ساختمان بودن ولی یه سری میز و صندلی هم بیرون چیده شده بود … مونده بودم که برم تو یا بیرون بمونم … لباسم مناسب نبود هوا هم حسابی سرد بود … صدایی از پشت سرم بلند شد:
– بالاخره مهمون افتخاری من افتخار شرف یابی رو داد؟
برگشتم … شهریار پشت سرم بود … اولالا!!! یه دست کت شلوار خاکستری رنگ تنش بود با پیراهن همان رنگ و کروات باریک به همان رنگ … کلا شده بود رنگ چشماش … موهاشو تقریبا فشن زده بود ولی نه شبیه جوجه تیغی … یه فشن نرمال و شیک …سعی کردم لبخند بزنم:
– سلام … چه باغ قشنگی داری …
– قابل نداره خانوم… چشمای تو قشنگ می بینه …
نمی خواستم بیشتر از این با هم تنها بمونیم که به خودش اجازه بده هر حرفی رو بزنه … از این رو گفتم: 
– راهنمایی نمی کنی برم تو؟ نکنه باید بیرون بمونم؟
یه دفعه به خودش اومد و گفت:
– آهان … چرا …. راستش مهمونی توی باغه ولی فعلا بچه ها برای پذیرایی رفتن داخل …
– تو این سرما؟!!
– الان سرده … یه کم تحرک که داشته باشی سرما یادت می ره …
متوجه منظورش نشدم و گفتم:
– فعلا که حال ورزش کردن ندارم … بریم تو که یخ زدم …
با لحنی که توش خنده موج می زد گفت:
– بریم خانومی …
سرعتمو بیشتر کردم که دستشو برداره … از این تماسا خوشم نمی یومد … حداقل با شهریار خوشم نمی یومد ….
وارد که شدم دیدم به به ! همه جمعن ! خیلی ها خونواده هاشون رو هم آورده بودن … از جمله آقای صدری که یه پسر بیست و چهار پنج ساله داشت با یه دختر شونزده هفده ساله … دختره خوشگل نبود ولی مطمئن بودم در آینده بازیگر می شه … چون یه جورایی با حسرت با من حرف می زد و نگام می کرد … باباش هم که می شد پارتیش پس دیگه چه مشکلی داشت؟! بی اراده آه کشیدم … شهریار گفت:
– عزیزم مانتوتو در بیار بده به سلیمه خانوم …
خانم مسنی آماده به رزم کنارمون ایستاده بود … برای اینکه بتونم موهامو درست کنم گفتم:
– می شه اول به من یه جایی رو نشون بدی که بتونم توش حاضر بشم …
لبخندی زد و گفت:
– بله چرا که نه؟ …. سلیمه خانوم ببرشون توی اتاق خودم …
سلیمه خانوم هم مثل من تعجب کرد …
– اتاق خودتون آقا؟
شهریار اخم کرد و گفت:
– بله … اتاق خودم … برو توسکا رو سر پا نگه ندار …
بنده خدا راه افتاد و منم به دنبالش … یعنی این ساختمون اتاق دیگه ای نداشت؟ مطمئنم که داره پس چرا اتاق خودش ؟ خیلی تابلو داشت نخ می داد … ولی من باید حواسمو جمع می کردم … سلیمه خانوم جلوی دری ایستاد و با لبخند گفت:
– اینجا اتاق آقاست … ما حتی اجازه نداریم برای نظافتش بریم داخل … آقا غدقن کردن … پیداست شما برا آقای خیلی عزیزین که اتاقشونو در اختیارتون گذاشتن …
امان از دست خدمتکارا … الانه که شایعه درست بشه … سریع با اخم گفتم:
– اشتباه نکنین لطفا … ما فقط همکاریم …
بیچاره از اخم من سکته کرد و گفت:
– بله خانوم …
منم موندن رو دیگه جایز ندونستم و پریدم توی اتاق و درو بستم … اتاقش چی بود که نمی ذاشت کسی بره توش؟ یه اتاق بزرگ … یه تخت دو نفره با چوب آّبنوس … کف پارکت … یه میز تحریر و یه کتابخونه و یه میز توالتم داشت …. عین اتاق تازه عروس دومادا بود … چیز خاصی وجود نداشت که بخواد پنهانش کنه … ولی چقدر دلم می خواست در همه کمداشو باز کنم و یه تفحص جانانه انجام بدم … اما می ترسیدم بفهمه اونوقت خیلی بد می شد … رفتم جلوی میز آرایشش شالمو برداشتم …. مانتومو هم در آوردم و مشغول حالت دادن به موهام شدم … همینجور آزاد ولشون کردم دورم … به خاطر حالت قشنگش باز که می ذاشتم بیشتر به چشم می اومد … رژ لبمو هم دوباره زدم و وقتی از خودم مطمئن شدم رفتم بیرون … همه داشتن حسابی به خودشون می رسیدن و خبری از بزن و برقص نبود … ای بابا یه بار صابون به شیکممون زدیم تو یه مجلس قاطی پاطی یه کم برقصیم … فریبا اول از همه منو دید … سوتی زد و دوید طرفم :
– بابا چی شدی!!! گریم مریم من رفت تو قوطی ….
خندیدم و زدم سر شونه اش و گفتم:
– پس اعتراف می کنی که هیچی حالیت نیست …
جیغ زد:
– می کشمت توسکااااااا
شوهرش با خنده گفت:
– ا عزیزم …
با شوهرش هم سلام احوالپرسی کردم که شهریار اومد طرفم … یه لیوان دستش بود که نمی دونم توش چی بود ولی نگاهش حسابی سوزنده بود … یه حس عجیبی بهم دست می داد با نگاهش … عشق؟!!! نه بابا … عشق نبود … مطمئنم … عشق حس قشنگیه که به آدم آرامش می ده … ولی حسی که نسبت به شهریار دارم یه جور حس اضطراب آور بود.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
– پذیرایی تموم نشده هنوز؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
– بیا با خونواده ام آشنا شو …
خونواده اش؟!! هیچی در موردشون نمی دونستم … منو به سمت یه گروه سه نفره برد … یه خانوم تقریبا مسن شیک پوش … یه مرد مسن ولی جنتلمن … و یه دختر شونزده هفده ساله خیلی خوشگل … همه شون با دیدن من لبخند زدن و دختره بی ریا اومد طرفم و گفت:
– خدای من توسکا جون …
و بی حرف منو در آغوش کشید … حس خوبی بهم دست داد و فشارش دادم به خودم … حس خواهرانه نسبت بهش پیدا کردم … شهریار گفت:
– شبناز خواهر کوچولوی منه …
از خودم جداش کردم و خوب نگاش کردم … کپی شهریار بود … چشمای خاکستری … موهای بور … صورت کشیده … با لبخند گفتم:
– چه خواهر خوشگلی دارین …
بی اراده جلوی مامان باباش لفظ قلم شدم … مامانش دستمو فشرد و گفت:
– شهریار حق داره اینقدر از شما تعریف می کنه دخترم … خیلی از توی فیلمت هم قشنگ تری …
الان باید خجالت می کشیدم؟ فکر کنم! سرمو زیر انداختم وگفتم:
– لطف دارین …
شهریار نذاشت زیاد توی اون حالت بمونم و گفت:
– این خانوم که توی گلی رو دست نداره …. مامان شهربانوی منه … این آقا هم که دست هر چی مرده از پشت بسته پدر منه … آقای شهرام نیازی بزرگ … تاج سر بنده …
ای آب زیر کاه زبون باز …لبخندی به نشونه خوشوقتی زدم … ولی چه خونواده شین شینی بودن … یاد یه آهنگ مسخره ای افتادم که یه مدت ورد زبون طناز شده بود … حالم ازش بهم می خورد ولی اینقدر که اون خوند منم حفظ شده بودم … شین و شین و شین و شین شینا دامنای چین چینا … داشت خنده ام می گرفت به زور جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
– آشنایی با شما مایه مباهاته منه …
اوهو چه غلطا!!! شبناز با ذوق گفت:
– بازی شما توی فیلم فوق العاده بودددد … یعنی چند جای فیلم اشکم در اومد …
به خودم فشارش دادم و با عشق گفتم:
– تو لطف داری عزیزمممممم
شهریار گفت:
– مامان بابا شبناز این سوپر استارو قرض بدین که امشب خیلی ها باهاش کار دارن …
یا باب الحوائج! کیا با من کار دارن؟! بی انصافا چند نفر به یه نفر؟!! شهریار منو برد کنار میزی که روش انواع و اقسام خوراکی ها قرار داشت … عوامل فیلم خیلی صمیمی باهام سلام و احوالپرسی می کردن و خریدارانه سر تا پامو برانداز می کردن و می رفتن … از جمله اقای صدری و خونواده اش … شهریار بهم گفت:
– بردار هر چی که می خوای از خودت پذیرایی کن … تعارف نکنیا …
لبخندی زدم و گفتم:
– من و تعارف؟ نه بابا غریبه ایم با هم …
یه بشقاب برداشتم و یه پرتغال گذاشتم توش و رفتم نشستم روی صندلی … خدا رو شکر شهریار رفت تا به بقیه مهموناش برسه … اصلا غریبی نمی کردم چون اکثر مهمونا رو می شناختم … هنوز پرتغالم رو نخورده بودم که یکی از پسرای تدارکات با صدای بلند گفت:
– شهریار … گروه ارکستر هم اومدن … تو باغن …
شهریار نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
– چه عجب بالاخره اومدن … خیلی خب الان می یام …
بعدم رو به مهمونا گفت:
– دوستان عزیز … بفرمایید توی باغ که مهمونی شروع شد …
موندم تو این که این خانوما با این لباسا چه جوری تو این هوا رفتن بیرون … پرتغالم که تموم شد بشقابش رو گذاشتم روی میز و بلند شدم به بقیه پیوستم … داشتم یخ می زدم … بخاری گازوئیلی های بزرگی گذاشته بودن توی محوطه که گرم بشیم ولی فقط به درد اونایی می خورد که کنارش نشسته باشن … بلاتکلیف بالای پله ها ایستاده بودم که شهریار به طرفم اومد … یه پله پایین تر از من ایستاد و گفت:
– چرا اینجا ایستادی بانو؟!
لبخندی زدم و گفتم:
– می شه من تو باشم؟ سردمه …
دستمو کشید و گفت:
– نخیر نمی شه … تشریف بیارین بشینین کنار بخاری …
گروه ارکستر داشتن وسایلشون رو می چیدن و مرتب می کردن …. همراه شهریار رفتم سر میزی که احسان و فریبا و شوهرش نشسته بودن …. کنارشون هم یه بخاری قرار داشت و اونجا رو حسابی گرم می کرد … تا نشستم لرزش دندونام متوقف شد … احسان خندید و گفت:
– نگاش کن … نوک دماغش سرخ شده!
فیر فیر کردم و گفتم:
– تو کجا بودی؟
– سلام عرض شد …
– گیریم که علیک ..
شهریار اومد وسط حرفمون …
– اگه گرم نشدی توسکا بگو تا یه فکر دیگه برات بکنم …
هوس کردم اذیتش کنم … گفتم:
– گرم نشدم …
قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم کتشو در آورد و انداخت روش شونه هام و گفت:
– الان گرم گرم می شی ….
زل زدم توی چشماش … مهربون بود … دوست داشتنی بود … ولی … ولی نمی تونستم دوسش داشته باشم … حس می کردم دوستم داره ولی من … صدای فریبا بلند شد … رو به شوهرش گفت:
– بعضیا یاد بگیرن … این توسکا چیش از من بیشتره مثلا؟!
چاقوی میوه خوری رو از روی میز برداشتم و گفتم:
– یه کاری نکن سلاخیت کنماااا
فریبا غش غش خندید و گفت:
– یه بار احسانو سلاخی کردی بسه …
منم خنده ام گرفت … یاد خاطره ای که داشتم افتادم … یه بار داشتیم سر صحنه میوه می خوردیم احسان یه گوشه ایستاده بود با گوشیش ور می رفت هر چی هم که بهش گفتن بیا توام بخور خیلی سرد می گفت ممنون میل ندارم … منم چاقو رو برداشتم با یه نارنگی و رفتم طرفش … فکر می کردم غریبی می کنه می خواستم یعنی محبت کنم بهش … به چند قدمیش که رسیدم یهو پام گیر کرد به یه سنگ … پرت شدم طرفش بیچاره اومد منو بگیره که یهو چاقو رفت توی دستش … دادش بلند شد … بدجور دستش برید … همه هول کردن و ریختن دور و برش … بعدم پزشک گروه تند تند دستشو پانسمان کرد … ولی یه جوری به من نگاه می کرد که انگار به خونم تشنه است منم جلوی همه گفتم:
– هان چیه؟ آدم ندیدی؟
سرشو تکون داد و با غیض گفت:
– خیلی رو داری والا … 
– من؟
پا شد ایستاد … صورتش صاف جلوی صورتم بود زمزمه وار طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
– کارت عمدی بود نه؟! می دونی که می تونم از دستت شکایت کنم؟!!
یهو آمپرم چسبید … بهش گفتم:
– یه کلمه دیگه حرف بزنی چاقو رو می کنم توی چشمات …
اونم با پوزخند گفت:
– مال این حرفا نیستی …
چاقو رو یه دفعه آوردم بالا و بردم سمت چشماش … آخه چاقو هنوز دستم بود … یه قدم پرید عقب و دستشو گرفت جلوی چشماش … غش غش خندیدم و گفتم:
– چته بابا؟! فقط خواستم بگم مژه ات افتاده روی صورتت برش دار …
کارد می زدی خونش در نمی یومد … پوفی کرد و رفت … تا چند روزم سر و سنگین بود ولی کم کم آدم شد. با صدای احسان از یادآوری خاطراتم خارج شدم …
-بپا غرق نشی حالا …
شهریار گفت:
– مواظب باش سرما نخوری خانومی …
خانومی؟!!! ای بابا! این یه چیزیش بودااااا … جلوی همه … نگاه فریبا و شوهرش و احسان یه جور خاصی شده بود و داشتن نگام می کردن … شهریار هم که انگار نه انگار ول کرد رفت … سریع گفتم:
– اینم یه چیزیش می شه ها …
صدای موسیقی منو از اون حال و هوا کشید بیرون … ارکستر بالاخره شروع کردن … احسان سریع از جا پرید و گفت:
– یالا ببینم … یه بار سلاخیم کردی الان وقتشه که جبران کنی …
با خنده دنبالش رفتم و شروع کردیم به رقصیدن … شاید اولین زوجی که رفتن وسط ما دو تا بودیم … همه شروع کردن به دست زدن … دو تا نقش اصلی فیلم حالا داشتن با هم می رقصیدن … خوبه بلد بودم برقصم وگرنه آبرو برام نمی موند جلوی احسان! بی اراده با چشمام دنبال شهریار گشتم … زود پیداش کردم … وا! این چرا میون زمین و هوا خشک شده بود ؟ یه تنگ بلوری با یه لیوان دستش بود … یه کم هم خم بود روی یکی از میز ها مشخص بود داشته برای شخصی که پشت میزه از داخل تنگ نوشیدنی می ریخته … ولی حالا چشم تو چشم من به همون حالت خشک شده بود … لیوان دستش سر ریز شد و شخص پشت میز بهش اخطار داد … سریع صاف شد … نگاه از من گرفت و لیوان رو داد به اون مرده و راهشو کشید با سرعت رفت … چنان با خشم پاهاشو روی زمین می کوبید که من جای اون پا درد گرفتم … سعی کردم فراموشش کنم … رو به احسان گفتم:
– تنها اومدی؟!
– پس باید با کی می یومدم؟
– همه با خونواده اومدن …
– توام تنها اومدی … 
راست می گفت … ولی من خونواده ام نخواستن که باهام بیان وگرنه من دعوتشون کردم … سری تکون دادم و گفتم:
– من دلیل دارم …
– من دلیلی ندارم … اصولا توی این مهمونیا تنها می رم … خواهرام کوچیکن زوده براشون پاشون اینجور جاها باز بشه …
– آخی … چه داداش خوبی!
تا آخر آهنگ با هم رقصیدیم و وقتی تموم شد در میان دست زدن بقیه نشستیم … فریبا دستشو ها کرد و گفت:
– چطور دلتون اومد از این بخاری دل بکنین؟ من که دارم قندیل می بندم …
احسان یه خیار از ظرف روی میز که معلوم بود تازه گذاشتن برداشت و گفت:
– توام یه کم بری اون وسط بتکونی و دست از سر مازیار برداری گرم میشی …
مازیار خندید و فریبا آماده شد یه چیزی به احسان بگه که احسان گفت:
– راستی مازیار … اون یارو … آخر تیتراژ کدوم فیلمو خوند؟
مازیار با خنده گفت:
– اون یارو؟! تو چه پدر کشتگی باهاش داری …
– والا هیچی … اسمش سخته … تا هم که مخفف اسمشو می گم بدش می یاد …
مازیار خندید و گفت:
– با هیچ فیلمی کار نکرد …
– چرا؟!!!
– گفتم که اصولا اخلاق خاصی داره … واسه هر فیلمی کار نمی کنه … یعنی بیشتر شخصی می خونه …
رفتن تو بحث خوانندگی … منم که مشتاق!!!! داشت خوابم می برد که شهریار از پشت سر گفت:
– یه لحظه بیا توسکا …
برگشتم … درست پشت سرم ایستاده بود و چشماش یه جور عجیبی غمگین بودن انگار … احسان و مازیار سخت مشغول صحبت بودن … مازیار تو کار موسیقی بود و احسانم انگار از این بحثا خوشش می یومد … از جا بلند شدم … فریبا هم حواسش نبود … رفتم طرف شهریار و گفتم:
– چیزی شده؟!
– نه … فقط می خواستم … می خواستم ببینم چیزی کم و کسر نیست؟ راحتی؟!
– آره ممنون همه چی خوبه … راستی کتتو هم برات گذاشتم … دیگه گرم شدم نیازی نیست …
هنوز حرفی نزده بود که سهیل پسر آقای صدری اومد طرفم و گفت:
– توسکا خانوم افتخار می دین؟
خواستم به درخواستش جواب مثبت بدم که شهریار گفت:
– ببخش سهیل جان … من قبل از تو پیشنهاد دادم …
از حرکتش مات مونده بودم … این کی به من پیشنهاد داد؟!! مجبور شدم باهاش همراهی کنم … در همون حالت گفتم:
– چرا یهو اینجوری کردی؟!
– توسکا … دوست ندارم با کسی برقصی …
وا! به تو چه! زود جلوی دهنمو گرفتم که این حرف نپره ازش بیرون … بالاخره شهریار میزبان بود … زشت بود پاچه شو بگیرم … برای همین هم هیچی نگفتم … بعد از چند لحظه سکوت گفت:
– اخم نکن دیگه خانومی … اصلا بگو ببینم … کار بعدیت چیه؟
نتونستم جلوی خندیدنم رو بگیرم … گفتم:
– والا هنوز که پیشنهادی بهم نشده …
بازیگری به دهنم مزه کرده بود … خودم می دونستم دیگه نمک گیرش شدم و نمی تونم ازش دل بکنم … گفت:
– من برات یه پیشنهاد عالی دارم …
به شوخی گفتم:
– بازم تو؟ نه ترجیح می دم با یه تهیه کننده جدید کار کنم …
– اِ نه بابا!!! من خودم کشفت کردم … تا وقتی هم که اجازه ندم نمی تونی با کس دیگه ای کار کنی …
دیگه نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و گفتم:
– کی به تو این اطمینانو داده که می تونی آقا بالا سر من بشی؟ من هر کاری که دوست داشته باشم می کنم …
دستشو آورد جلو که با خشم دستشو پس زدم و خواستم برم بشینم که به زور نگهم داشت … از لای دندونام گفتم:
– ولم کن …
– صبر کن توسکا … بیا بشین اینجا بذار با هم حرف بزنیم … دارن نگامون می کنم … خوب نیست این کارا …
نگاه کردم دیدم توجه چند نفری به ما دو تاست …
ناچاراً باهاش سر یه میز نشستم و اون گفت:
– چرا ناراحت می شی؟ مگه من چی گفتم؟ فقط احساسمو گفتم …
– نگهش دار برای خودت … 
– خیلی خب! بذار در مورد فیلم حرف بزنیم … این بحثو ول کن بعدا هم می شه در موردش صحبت کنیم …
سکوت کردم و نشون دادم منتظرم حرف بزنه … گفت:
– این فیلم قراره ژانر تاریخی داشته باشه … مال زمان پهلویه … عکس تو رو که به کارگردان نشون دادم سریع قبولت کرد … فیلمتو هم دیده می دونه کارت بی نقصه … باید نقش یه خانومو توی زمان پهلوی بازی کنی با گریم اون دوره … چهره ات خیلی به این کار نزدیکه … 
– باید فیلمنامه اشو بخونم شاید خوشم نیاد …
– حتما … یه نسخه اشو برات می یارم …. بعدم که خوندی و انشالله خوشت اومد چند جلسه تمرین داریم بعد می ری جلوی دوربین … راستش همه کارای فیلم اوکی شده … فقط منتظر تو هستیم …
– تو خسته نمی شی؟ تازه این یکی کارت تموم شده …
– این کارا منو خسته نمی کنه …
از جا بلند شدم و گفتم: 
– اوکی … پس منتظرت هستم …
– حالا کجا می ری؟
– می رم پیش فریبا …
– خوب با هم جور شدین …
– تنها کسیه که توی این گروه بیشتر از همه باهاش ارتباط داشتم … بعدشم احسانه … معلومه که باهاشون راحتم …
– ولی درستش نیست با احسان زیاد صمیمی بشی … جفتتون بازیگرین … اگه با هم ببیننتون سه سوت بازار شایعه داغ می شه …
– در مورد شایعه زیاد شنیدم … می دونم که در آینده زیاد باهاش سر وکار خواهم داشت … ولی برام مهم نیست … طلا که پاکه چه منتش به خاکه …
سیگاری از جیبش در آورد … گذاشت کنار لبش و با فندک مارک دارش روشنش کرد و گفت:
– برات مهم می شه … خواهی نخواهی … 
شونه ای بالا انداختم و راه افتادم سمت میز فریبا اینا … فریبا با دیدن من اخمی کرد و گفت:
– تو چرا یهو غیب می شی؟
نشستم روی صندلیم و گفتم:
– مگه خبر نداری؟ من جادوگرم …
– والا بعیدم نیست …
خندیدم و گفتم:
– پروژه بعدیت چیه پرو خانوم؟
– کار بعدی شهریار …
– جدی؟!
– آره … شهریار با من قرارداد بسته … 
– مگه نظر کارگردان دخیل نیست ؟
– خب چرا … ولی خوشبختانه کارم خوبه … کسی ایرادی نگرفته تا حالا …
پس اگه کار بعدی رو قبول می کردم با فریبا همکار می شدم …. چه خوب! اما نه … این چیزا نباید روی تصمیم من تاثیر می ذاشت … من باید کارامو حرفه ای انتخاب می کردم تا همیشه یه بازیگر تاپ باقی بمونم … دوست نداشتم تبدیل به بازیگری بشم که مردم تا عکسشو سر در سینماها می بینن از فیلم فراری بشن … دوست داشتم خاص بمونم … باید یه منیجر داشته باشم … خودم که تخصص زیادی ندارم تو این کارا … باقی مهمونی از سر جام تکون نخوردم … نه دیگه حال رقصیدن داشتم و نه حال غر غرهای شهریارو … شام رو که خوردیم زودتر از همه خداحافظی کردم و راه افتادم سمت ماشینم …. خیلی دیر شده بود … شهریار دنبالم راه افتاد و گفت:
– سلام مخصوص منو خدمت بابات برسون …
سوار شدم و گفتم:
– سلامت باشی …
– توسکا مواظب خودت باش … داری می ری تو جاده … ساعتم نزدیک دوازدهه …
– باشه حواسم هست … خداحافظ …
سری تکون داد و من با سرعت از باغش خارج شدم …
**
فردای اون روز شهریار فیلمنامه رو آورد و دم خونه بهم تحویل داد … من هنوز نه کارگردان رو دیده بودم نه عوامل فیلم رو اونا هم منو ندیده بودن … معلوم نیست این شهریار چه جوری راضیشون کرده بود … دو هفته ای طول کشید تا خوندم … یه سریال سی قسمتی بود … برام فرقی نمی کرد سینمایی باشه یا سریال فقط می خواستم قوی باشه … اونم که به نظر قوی بود … دادم بابا هم خوند … خیلی خوشش اومد … نثر جالبی داشت … پایانش هم یه جورایی غم انگیز بود ولی اینقدر قشنگ بودم که آدم جذبش می شد … بعد از دو هفته شهریار زنگ زد برای جواب که قبول کردم … بازم با بابا رفتیم برای قرارداد …. بازم کارگردان یه آقای مسن بود … پروسه کار یک ساله تعیین شد چون گفتن کار گریم و نوع فیلمبرداری و دکور و این چیزاش خیلی زمان بره … مبلغ قراردادم هم تقریبا با قبلی یکی بود … بالاخره اون سینمایی بود و این سریال … فرق داشتن با هم … ولی اینقدر ازش خوشم اومده بود که سخت نگرفتم … چند روزی با عوامل تمرین کردیم … هم بازیم هم زیاد شخص مطرحی نبود … ولی استعداد داشت و اینقدر قشنگ توی نقشش فرو می رفت که منم احساس خوبی بهم دست می داد و بهتر بازی می کردم … خیلی زود کار دکور و بقیه موارد هم درست شد و رفتیم سر صحنه … هر روز بهتر از روز قبل فیلم داشت پیش می رفت و من حسابی راضی بودم تا اینکه …
یه روز که توی یکی از خیابونای شمال تهران مشغول فیلمبرداری بودیم … کارگردان دستور استراحت داد … همه رفتن که استراحت کنن تا آخرین سکانس گرفته بشه … دور تا دور محل فیلمبرداری غلغله بود با اینکه ساعت دو نصفه شب بود و طبیعتا باید خلوت باشه ولی متاسفانه لوکیشن لو رفته بود و این جمعیت اونجا جمع شده بودن … با اینکه بیچاره ها صدای آنچنانی هم نداشتن ولی شهریار چند تا نگهبان دور تا دور محل فیلمبرداری گذاشته بود که اجازه ندن کسی جلو بیاد یا صدایی ایجاد بشه … رفتم داخل اتاق گریم … عاشق گریم و لباسم بودم … شده بودم یه زن پهلوی درست و حسابی … کت و دامن شیک بادمجونی رنگ … با یه کلاه بزرگ لبه دار بنفش … که روش با گل و پر تزئین شده بود و موهامو هم حسابی زیرش پوشونده بودن … نوع آرایش چشمم هم فوق العاده بود … خودم از نگاه کردن خودم توی آینه سیر نمی شدم فریبا هم مدام مسخره ام می کرد … شهریار لیوانی نسکافه برام آورد و گفت:
– خسته نباشی … با اینکه اول کاره ولی همچین گل کاشتی که آقای ضیایی ( کارگردان فیلم ) کیف کرده … می گه دوست داره توی کارای دیگه اش هم ازت استفاده کنه …
همینطور که فریبا داشت رژ گونه مو تجدید می کرد گفتم:
– کارگردان برام اهمیتی نداره … مهم نوع کاره …
جرعه ای نسکافه اشو خورد و گفت:
– حرفه ای شدی …
کار فریبا تموم شد … نسکافه امو یه دفعه سر کشیدم … از داغیش لذت بردم و گفتم:
– نمی شه که همه اش خنگ باشم …
شهریار سری تکون داد و رو به فریبا گفت:
– شوهرت چی کار کرد این خواننده رو ؟ می دونی که فیلم بدون موسیقی متن و تیتراژ روی آنتن نمی ره …
فریبا شونه ای بالا انداخت و گفت:
– طبق معمول طرف زیر بار نمی ره که نمی ره …
باز حرف از موسیقی شد … حتی وقتی فیلم اکران شده خودمو هم دیدم توجهی به خواننده ای که براش می خوند نداشتم … رفتم از اتاق بیرون …
آقای ضیایی دستور داد برای گرفتن آخرین پلان حاضر باشیم … توی محل فیلمبرداری ایستاده بودم و داشتم با هم بازیم حرف می زدم که یه دفعه صدای داد و بی داد بلند شد … برگشتم سمت جمعیت ببینم چه خبره که یهو همه مردم شروع کردن به جیغ زدن و جمعیت شکافته شد … چشمام چهار تا شده بود … یه ماشین آ او دی مشکی رنگ با سرعت بکسباد کرد و قبل از اینکه حتی بتونم جیغ بزنم اومد وسط صحنه فیلمبرداری و جلوی پام زد روی ترمز … فک که چه عرض کنم … کل وجودم پخش زمین شد … مات شده بودم به ماشینه … شیشه هاش دودی بود و نمی دونستم چه خری نشسته توش … فشارم فکر کنم افتاده بود چون ایستادن روی پام برام سخت بود … مرتب آب دهنمو قورت می دادم که پس نیفتم یه وقت … فقط منتظر بودم هر خری هست بیاد پایین تا سر فحشو بکشم بهش … بشورمش بندازمش روی بند دو تا گیره لباس هم بزنم بهش تا خشک بشه … آقای ضیایی با خشم گفت:
– اینجا چه خبره؟!!! صحنه فیلمبرداریه یا طویله!
اون بیچاره هم بدتر از من همچین کپ کرده بود که دیگه عفت مِفَت کلام از یادش رفته بود … فقط زوم کرده بودم روی ماشین تا ببینم چه گوساله ای می یاد پایین … بالاخره در ماشین باز شد و گوساله تشریف آورد پایین … اما چه گوساله ای!!!! تا باشه از این گوساله ها … به خودم نهیب زدم:
– جمع کن خودتو توسکا …. خاک بر سرت کنم … 
همین که پاش رسید روی زمین صدای دست و هورای مردم بلند شد … بله دیگه وقتی یه الاغ مثل ایشون اینجوری جلوی جمعیت با ماشین خوشگلش هنرنمایی کنه همینم می شه دیگه … بی اراده دوباره نگاش کردم … یه پسر … حدودا سی ساله … با موهای مشکی … رنگ شب …. چشمای درشت مشکی … پوست سفید … رنگ مهتاب … ابروهای گره شده در هم … ایستاده بود روبروم … چشماش چنان جدی بودن که بی اراده ترسیدم … یادم رفت می خواستم سرش داد و هوار کنم … قد بلند و خوش استیل بود … یاد جرویس پندلتون افتادم … جودی ابوت تنها کارتونی بود که توی بچگی دنبالش می کردم اونم فقط و فقط به خاطر جرویس پندلتون … چقدر هم خوش تیپ بود بد مصب … روزای آخر سال بود و نزدیک عید بودیم … هوا هنوز سوز داشت … یه پالتوی بلند مشکلی تنش بود … یه پیلور مشکی هم زیرش پوشیده بود … شلوار پارچه ای با جنس یه کم براق … کفش های مجلسی … پلیورش از این مدل یقه هفتا بود … آقای ضیایی که داشت با خشم اژدها می رفت طرفش با دیدنش یهو سر جاش ایستاد و با لحنی که دیگه خشن نبود و فقط پر از تعجب بود گفت:
– آرشاویر … تو اینجا چی کار می کنی؟ این چه وضعشه؟!!!
چی ؟!!! آرشاویر؟!!! چه اسم عجیب غریبی … فکر می کردم فقط اسم خودم عجق وجقه … این لابد اسم تک بوته ای وحشی در جنوبی ترین قسمت صحرای آفریقاست … از فکر خودم خنده ام گرفت و بی اراده پوزخند زدم. آرشاویر با همون اخم بالاخره چشم از من برداشت و به آقای ضیایی نگاه کرد … دهن که باز کرد بیشتر کپ کردم … چه صدایی داشت!!! گیرا و بم:
– سلام آقای ضیایی ببخشید … اصلا قصدم به هم زدن صحنه تون نبود … ولی هر کاری کردم نگهبانتون بهم اجازه ورود نداد … این شد که … 
سکوت کرد و دوباره به من نگاه کرد … داشتم زیر نگاش ذوب می شدم … چرا اینجوری نگام می کرد … انگار داره به نادرترین سرویس جواهر جهان نگاه می کنه … حس می کردم زیر نگاش ارزشم خیلی بالا رفته … چون مثل یه موجود بی ارزش نگام نمی کرد … برعکس مثل یه موجود کمیاب بسیار با ارزش داشت ارزیابی ام می کرد … آقای ضیایی مثل بختک افتاد روی خیالاتم …
– اینقدر کارت مهم بود که بزنی دم و دستگاه ما رو پیاده کنی؟!! می تونستی صبر کنی تا کار گروه تموم بشه … یا اینکه زنگ می زدی روی موبایلم … 
سری تکان داد و گفت:
– نمی شد …
آقای ضیایی هم درست مثل من کلافه شده بود …. گفت:
– خب بگو ببینم حالا کارت چیه؟! 
نمی دونم چرا اینقدر بد زل زده بود به من … همونجوری با سرش اشاره ای به من کرد و گفت:
– این خانوم گمشده منه …
جاااااااااااااااااااااان؟ !!!!!! قسم می خورم چشمام شدن اندازه یه توپ والیبال … یا امام غریب! این چی داره می گه؟ نکنه خوابم؟!!!! سوال منو آقای ضیایی پرسید:
– یعنی چی آرشاویر؟ درست توضیح بده …
بالاخره نگاه از من گرفت و گفت:
– خاله من خیلی سال پیش دخترشو گم کرد … من عکس بچگی هاش رو دارم … مطمئنم که همین خانومه … شک ندارم … خاله ام از وقتی فیلمشونو دیده آروم و قرار نداره … اومدم ببرمشون پیش خاله ام …
خدایا این چی داشت می گفت؟!!! تو این هیری ویری یاد کتاب رکسانا افتادم … مطمئنم این کتابو خونده بود و الان جو گیر شده بود … همونجا نشستم روی صندلی که پشت سرم بود … دیگه پاهام جون نداشتن … معلوم نیست شهریار کدوم گوری رفته بود … حلالزاده پیداش شد …
– آرشاویر؟!!!!
این چه خری بود که همه می شناختنش؟!!!! دستمو گذاشتم روی گوشم … نمی خواستم چیزی بشنوم … داشتم غش می کردم … با صدای شهریار به خودم اومدم ….
– توسکا … توسکا … بیا این آب قندو بخور … توسکا جان …
ناچارا لیوان آب قند رو گرفتم و لاجرعه سر کشیدم … حالم یه کم جا اومد … شهریار دو زانو نشسته بود پیش من و اون پسره هم دست به سینه پشت سرش ایستاده بود … مطمئنم که اشتباه نمی کنم … چشماش پر از نگرانی بود … حتی بیشتر از شهریار … شهریار پرسید:
– خوبی؟
سرمو تکون دادم … شهریار دوباره گفت:
– آرشاویر راست می گه؟
با بغض نالیدم:
– نه … معلومه که نه … من مامان دارم … بابا دارم … این آقا رو هم نمی شناسم …
آرشاویر سریع اومد جلوم و گفت:
– خانوم مشرقی … ولی شما باید با من بیاین …
شهریار با اندکی خشونت گفت:
– شنیدی که چی گفت؟ اذیتش نکن …. 
آرشاویر دستی سر شونه اش زد و گفت:
– اجازه بده چند لحظه باهاش تنها باشم … باید باهاش حرف بزنم …
شهریار اخم کرد و گفت:
– حرفات اذیتش می کنه … می دونی اگه یه کلمه از حرفای تو به نشریات درز کنه چه بلبشویی می شه؟ همین الانش اومدنت وسط صحنه خالی از حرف نیست …
– همه این چیزایی که می گی رو خودم می دونم خیلی هم بهتر از تو … ولی حالا که این کارو کردم باید تا تهش برم … برو بذار تنها باشیم …
چنین تحکمی توی صدای آرشاویر بود که شهریار دیگه نتونست اعتراض کنه و بلند شد رفت …
زل زدم توی چشمای سیاه و کشیده اش و گفتم:
– چی می خوای از جون من؟
زمزمه کرد:
– هیچی نمی خوام … فقط با من بیا …
– کجا بیام؟!!!! تو دیوونه ای خودتو به یه پزشک نشون بده … اومدی وسط صحنه فیلمبرداری گند زدی به همه چی … اراجیف تحویل همه دادی … حالا هم می گی باهات بیام؟!!!
– من فقط می رسونمت … قول می دم هیچ جا نبرمت … فقط به حرفام گوش بده …
انگشت اشاره امو به طرفش تکون دادم و گفتم:
– ببین … کاری نکن بیخیال آبروم بشم و همین جا هر چی لایقته بارت کنم … من بابا مامان دارم …
زمزمه کرد:
– می دونم … می دونم … فقط بیا … دارم ازت خواهش می کنم دختر …
نگام افتاد توی چشماش … چی داشت توی این چشما؟ آهن ربا؟!!!! ادامه داد:
– اگه بیای همه این قال ها می خوابه … ولی اگه نیای همه چی خراب می شه …
شاید بهتر بود منم آشنایی بدم … خدا رو شکر اون شب هیچ خبر نگاری سر فیلمبرداری نبود و داشتم دعا می کردم کسی هم با موبایلش فیلم نگرفته باشه … بعید می دونستم … چون کار آرشاویر خیلی ناگهانی بود و کسی فرصت نکرد عکس العملی نشون بده … چون آقای ضیایی و شهریار هم می شناختنش بعید می دونستم آدم خطرناکی باشه … زمزمه کردم:
– ماشینمو دو تا کوچه پایین تر پارک کردم …فقط تا دم ماشینم می یام … 
سرشو تکون داد و گفت:
– باشه … باشه …
بلند شدم … سعی کردم لبخندی بزنم و رو به شهریار و آقای ضیایی که با تعجب نگاه می کردن گفتم:
– باهاشون می رم … باید ببینم قضیه چیه!
شهریار یه قدم جلو اومد و گفت:
– مطمئنی؟ 
فقط سرمو تکون دادم … بچه ها داشتن وسایلو جمع می کردن … پیدا بود آقای ضیایی دستور پایان کارو داده … رفتم داخل اتاق گریم … لباسامو تند تند عوض کردم … اصلا نمی دونستم چرا اینجوری شده؟ هنوزم تو شوک بودم … رفتم بیرون و سریع سوار ماشینش شدم …. حتی خداحافظی هم نکردم نمی خواستم کسی متوجه بشه ….آرشاویر هم پرید پشت فرمون و راه افتاد و با سرعت از صحنه رفت بیرون … یه کم که دور شدیم گفتم :
– من پیاده می شم …
برگشت به طرفم … سرعتشو کم کرد و گفت:
– توسکا … بذار حرفمو بزنم …
– توسکا؟!!!! مشرقی هستم آقا …
آب دهنشو قورت داد و گفت:
– ببخشید … خانوم مشرقی …
– چرا باید به حرفای شما گوش کنم آقای مثلا محترم؟!!! شما آبروی منو بردین …
سرشو بین دستاش فشرد و گفت:
– باور کن چیز دیگه به ذهنم نرسید که به آقای ضیایی و شهریار بگم …
چی؟!!!! یعنی دروغ گفته بود؟!!!! با صدایی پس رفته گفتم:
– دروغ گفتین؟!!!
سرشو زیر انداخت … گفت:
– کاش جای من بودی … باور کن راه دیگه ای نبود … 
جیغ کشیدم:
– نگه دار … نگه دار پیاده می شم …
سعی کرد آرومم کنه … گفت:
– ببین …
– نمی خوام ببینم من کورم … گفتم نگه دار … شیاد عوضی …
زد روی ترمز و با خشم گفت:
– من نه دروغ گوئم نه شیاد نه عوضی … 
– پس کی هستی؟!!!!
با تعجب نگام کرد و گفت:
– من خودمم … آرشاویر پارسیان …
– هه هه هه شناختم!!! خیلی خوشبختم آقای پارسیان … 
در ماشینو باز کردم و پریدم پایین … اونم اومد پایین و در حالی که دنبالم می یومد گفت:
– توسکا … توسکا … خانوم مشرقی …
بی توجه می دویدم … داشتم ازش می ترسیدم … بالاخره رسیدم به ماشین دستمو کردم توی کیفم و دنبال سوئیچ گشتم … آرشاویر کنارم ایستاد و گفت:
– د آخه بذار من حرف بزنم …
سوئیچو پیدا کردم … دزدگیرو زدم و پریدم بالا … درو کوبیدم به هم و درارو از داخل قفل کردم … آرشاویر هنوز داشت حرف می زد … تا دید ماشینو روشن کردم و اصلا هم نمی خوام به حرفاش گوش کنم دوید سمت ماشینش …. سریع راه افتادم … می خواستم فرار کنم … پامو تا ته روی گاز فشار دادم و از آینه پشت سرمو نگاه کردم …. لعنتی داشت پشت سرم می یومد … دیر وقت بود نمی شد راهو غلط برم تا گمش کنم … با سرعت رفتم سمت خونه … گوشیم داشت زنگ می زد … همونطوری از توی کیفم درش آوردم … شماره خونه بود … حتما بابا نگرانم شده بود … وقتی کارم طول می کشید بیدار می موند تا برم خونه … سعی کردم صدام آروم باشه … نمی خواستم بترسه … بهش گفتم تا چند دقیقه دیگه می رسم و قطع کردم … هنوز داشت پشت سرم می یومد … همه چراغ قرمزا رو رد می کردم … بالاخره رسیدم به کوچه … و پیچیدم داخل اونم اومد … می ترسیدم … می ترسیدم دوباره بخواد باهام حرف بزنه … مطمئن بودم الان بابا توی حیاطه … صدای ماشینو که می شنید درو باز می کرد تا ماشینو ببرم تو … نمی خواستم ببینتش … ماشینو پارک کردم و با نگرانی خیره شدم بهش نشسته بود توی ماشینش … رفتم پایین … در خونه باز شد و بابا با دیدنم لبخندی زد و گفت:
– سلام … خسته نباشی بابا …
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
– سلام بابای گلم … درمونده نباشی …
خوبه کوچه تاریک بود و بابا رنگ پریده منو نمی دید … اومد جلو و با محبت گفت:
– برو تو بابا … خودم ماشینو می برم تو …
دوباره نگاه به یارو کردم … هنوز نشسته بود سر جاش … عجیب بود! چرا نیومد پایین؟ این که اینقدر آتیشش تند بود … به درک!!! رفتم تو … 
اون شب بدون اینکه دلم بخواد همه فکرم کشیده می شد سمت اون پسر … چه اسمی هم داشت! آرشاویر … چرا یهویی پرید وسط صحنه؟ چرا دروغ گفت؟ چرا به نظر آشفته بود … چی می خواست بگه که من نذاشتم؟ چرا آقای ضیایی و شهریار می شناختنش؟ چرا اینقدر قیافه اش خاص بود؟ چرا اون لحظه که دیدمش دوست داشتم هی نگاش کنم؟ چرا اون به من زل زده بود؟ چی از جونم می خواست؟ نکنه بلایی سرم بیاره؟ نکنه این شغل برام خطر ایجاد کنه؟ اینقدر سر جام غلت زدم و فکر کردم تا بالاخره خوابم برد … ساعت دو بعد از ظهر بود که با نوازش دست مامان بالاخره چشم باز کردم … مامان با لبخند گفت:
– اینقدر خسته بودی که خوابیدی تا الان؟!!! دو بعد از ظهره مادر … مریض می شی!
نشستم روی تخت کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
– اولا سلام … دوما هر چی بیشتر بخوابم بهتره … می دونی که این فیلم فیلمبرداریاش همه شبه … خیلی خسته ام می کنه …
مامان که هنوزم از کار من دل چرکین بود اخمی کرد و در حالی که بلند می شد تا از اتاق بره بیرون گفت:
– مادر ول کن این کارو … جونتم می خوای بذاری پاش؟
ترجیح دادم هیچی نگم … هر چی می گفتم تازه آتیش مامان تند تر می شد … رفتم بیرون … بابا نشسته بود روی مبل و روزنامه می خوند … همین که متوجه ام شد سلام نظامی دادم و گفتم:
– سلام عرض شد سرورم …
بابا روزنامه رو تا کرد گذاشت روی میز … عینکش رو از چشماش برداشت و گفت:
– سلام به روی ماه نشسته ات … 
پریدم سمت دستشویی و گفتم:
– الان می شورم…
رفتم توی دستشویی و چند مشت آب پاشیدم توی صورتم … آرشاویر … ای کوفت و آرشاویر … درد و آرشاویر … حالا اگه ول کرد! ولی راستی چرا دیشب دیگه از ماشینش پیاده نشد؟! سرمو تکون دادم … این فکرا می خواستن دیوونه ام کنن … 
تا شب هر طور که بود خودمو سرگرم کردم تا فکر آرشاویر تو ذهنم نیاد … ساعت یازده حاضر و آماده از خونه زدم بیرون … خودم خنده ام می گرفت … ساعت یازده که همه دخترا مقید بودن حتما تو خونه باشن من تازه می زدم از خونه بیرون …. بابام خیلی روشن فکرانه عمل می کرد که چیزی نمی گفت خوبه داداش نداشتم … ماشین بیرون پارک بود … بازم بابا زحمت کشیده بود … دستی براش که تا دم در اومده بود تکون دادم و رفتم سمت ماشین … نشستم پشت فرمون و استارت زدم … لعنتی!!!!! این اینجا چی کار می کرد دوباره؟!!!! آرشاویر علاف! تازه از یادم رفته بودی … بدنم یخم کرد … استرس داشت منو می کشت …. می ترسیدم این وقت شب بپیچه جلوم بلایی سرم بیاره … عرق سرد نشسته بود روی پیشونیم … آب دهنمو قورت دادم … چاره ای نبود … پامو فشار دادم روی گاز … ماشین از جا کنده شد … با سرعت رفتم از کوچه بیرون … داشت پشت سرم میومد … من گاز می دادم تا بتونم گمش کنم ولی مگه می شد؟! اون با یه گاز کوچولو منو می ذاشت تو جیبش … پشت سرم می یومد … سعی کردم خونسرد باشم … اگه زیادی می ترسیدم ممکن بود هول بشم و تصادف کنم … به خودم دلداری دادم:
– لولو که نیست توسکا … اینقدر نترس … هیچ اتفاقی نمی افته … نصف بیشتر راهو اومدی … بقیه اشو هم می ری … اگه می خواست کاری بکنه تا حالا کرده بود …
واقعا هم اگه می خواست کاری بکنه تا حالا کرده بود … می تونست بپیچه جلوم و خیلی راحت راهمو سد کنه … ولی این قصدو نداشت … فقط خیلی معمولی داشت همراهیم می کرد … بالاخره رسیدم به محل فیلمبرداری … طبق معمول ماشینمو باید چند کوچه پایین تر پارک می کردم … حالا چه جوری پیاده می رفتم؟ به خودم توپیدم:
– محکم باش توسکا … اگه یه ذره نشون بدی ترسیدی و اونم بفهمه کلاهت پس معرکه است … شجاع باش و محکم … حداقل نذار اون چیزی بفهمه … 
رفتم داخل کوچه … ماشینو پارک کردم و پریدم پایین …. می خواستم تا محل فیلمبرداری رو بدوم … خدا رو شکر داخل کوچه نیومده بود … تا رفتم از کوچه بیرون دیدمش که سر کوچه ماشینشو پارک کرده و تکیه زده بهش … شروع کردم به دویدن … هر از گاهی هم پشت سرم رو نگاه می کردم … می یومد … ولی با قدم های آهسته … هیچ عجله ای نداشت … سیگاری هم دستش بود و دود می کرد … اون پک می زد و من می دویدم … اون فوت می کرد و من می دویدم …. بالاخره رسیدم … نگهبان با دیدن رنگ و روی من و نفس نفس زدنم گفت:
– طوری شده خانوم مشرقی؟
زدمش کنار و گفتم:
– نه … کوچه تاریک بود ترسیدم دویدم …
– خب از فردا شب به من خبر بدین می یام جلوتون …
همین مونده بود این برای من خودشیرینی کنه … به همه سلام کردم و رفتم داخل اتاق گریم … فریبا با دیدنم ایستاد و گفت:
– سلام … وا چرا این شکلی شدی؟
سعی کردم لبخند بزنم … دیگه به امنیت رسیده بودم … گفتم:
– چه شکلی؟
– چه رنگ و روییه تو داری؟ عین جن زده ها شدی …
جن زده؟!!!! شایدم آرشاویر جن بود! وای نه مامان!!!! من از جن می ترسم …. از فکرای خودم خنده ام گرفت نشستم و خندیدم. فریبا هم فکر کرد جوابش فقط خنده بوده دیگه هیچی نگفت و مشغول گریم من شد … بازم داشتم می شدم فرخ لقا … این نقش بهم آرامش می داد … پلان ها گرفته می شد … همه در حد عالی ولی چرا من نگام همه اش تو جمعیت بود؟! دنبال کی می گشتم؟!! چرا حس می کردم آرشاویر یه جایی این گوشه و کنارا داره نگام می کنه؟!!!! خدایا دارم دیوونه می شم به دادم برس … داشتیم استراحت می کردیم که شهریار اومد طرفم و گفت:
– خوبی؟!
– اوهوم …
– حس می کنم خوب نیستی …
شاید بهتر بود در مورد آرشاویر از شهریار بپرسم … ولی نه! اگه شر می شد چی؟! فقط کافی بود شهریار بفهمه آرشاویر دیشب دروغ گفته و الانم دنبال منه …. دیگه هیچی! بیخیال شدم و گفتم:
– خوبم یه کم خستم …
– خوب استراحت نکردی؟!
– چرا … ولی هنوزم خسته ام …
– دو تا سکانش دیگه بیشتر نمونده … ولی اگه می دونی خسته ای تا تعطیلش کنم …
شقیقه مو فشار دادم و گفتم:
– نه ادامه می دم …
– اوکی … توسکا خانومی …
نگاش کردم … چشمای خاکستریش پر از حرف بودن ولی فقط گفت:
– بیشتر مواظب خودت باش … 
سرمو تکون دادم … بلند شدیم و دوباره رفتیم سر فیلمبرداری … ساعت چهار صبح بود که بالاخره تموم شد … لباسامو عوض کردم و با همه خداحافظی کردم … کاش یکی با من می یومد … می ترسیدم تنها برم تا دم ماشین … ولی دوست نداشتم کسی فکر کنه لوسم … مطمئناً آرشاویر تا الان دیگه رفته … این همه وقت بعید می دونم علاف شده باشه … داشتم خودمو دلداری می دادم و می رفتم که سایه ای رو پشت سرم حس کردم … قلبم شعبه زد توی دهنم … با ترس برگشتم … درست پشت سرم بود … جیغی زدم و شروع کردم به دویدن … ولی اون ندوید … همینجور آروم دنبالم می یومد … قلبم مثل قلب یه بچه گنجشک می زد … این چرا اینجوری می کرد؟ رسیدم به ماشین …. سوئیچ سوئیچ سوئیچ اه لعنتی پیداش کردم … در ماشینو باز کردم و پریدم بالا و درو بستم … اول درارو قفل کردم و بعدم با سرعت راه افتادم … خدا خدا می کردم دنبالم نیاد … ولی پشت سرم بود …. این چی می خواست از جون من؟!!! کاش می فهمیدم … این که مسیر تا خونه رو چه جوری طی کردم بماند ولی بالاخره رسیدم … بازم بابا اومد دم در … بازم برگشتم به طرف آرشاویر … یه دستش روی فرمون بود و دست دیگه رو به صورت قائم گذاشتم بود به پشتی صندلی بغلی و کف دستش هم روی پیشونیش بود … رفتم تو … هیچ کجا برام امن تر از خونه نبود … 
وقتی شب بعد دقیقا همین اتفاقا تکرار شد و بازم آرشاویر بدون حرف منو همراهی کرد تا رفتم و برگشتم به این نتیجه رسیدم که ترسیدن فایده ای نداره … باید یه فکر دیگه میکردم … می شد شکایت بکنم …ولی به چه جرمی؟!!! نه باید خودم سر از کارش در می آوردم … حتما باید می فهمیدم چه ریگی به کفششه … چرا دنبالم می یاد … منو یاد بادیگاردها می انداخت … به هیکلش هم می یاد.
شب دوم که بازم از فکرش بی خواب شدم تصمیم جدیدی گرفتم … فردا باید عملیش می کردم … حتما باید عملیش می کردم …
بسم اللهی گفتم و از در مغازه رفتم تو … یه عینک گنده زده بودم به چشمام که شناخته نشم … نمی خواستم بعداً برام دردسر بشه … صاحب مغازه با دیدنم گفت:
– بفرمایید خانوم امرتون …
لابد فکر می کرد کورم با اون عینک سیاه و بزرگ که نصف بیشتر صورتمو گرفته بود … مشغول تماشای ویترین شدم … انواع و اقسام چاقوها … از ضامن دار گرفته تا قمه … یه چاقوی کوچیک که روی بدنش تیغه تیغه بود چشممو گرفت … دسته اش هم نقره ای بود و چند تا نگین سرخ روش کار شده بود … دست گذاشتم روی همون … مرده از توی ویترین درش آورد و گرفت جلوم … گرفتمش توی دستم … خوش دست و سبک بود … وقت برای دست دست کردن نداشتم … همونو برداشتم و سریع از مغازه زدم بیرون … دوباره نشستم توی ماشین … برام عجیب بود که آرشاویر دنبالم نیست … شاید چون صبح از خونه زده بودم بیرون … توی این دو شب، شبا دنبالم اومده بود و برگشته بود … حتما صبح ها می گرفت می خوابید … با سرعت رفتم خونه … باید استراحت می کردم … امشب فیلمبرداری از ساعت ده شروع می شد تا شش صبح … 
پنج شش ساعت خواب حسابی سر حالم کرده بود … یه غذای حاضری سبک خوردم … لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم … چاقو هم توی کیفم بود … بابا هنوز هم با نگرانی بدرقه ام می کرد … به خصوص که امشب قرار بود دیرتر از همیشه بیام … بابا گفت:
– توسکا بابا می خوای بیام دنبالت؟
نه … اگه بابا می یومد نقشه هام نقشه بر آب می شد … سریع گفتم:
– نه بابا جون … بچه که نیستم … دیگه عادت کردم … تازه ساعت شش دیگه صبح شده … کمتر از شبای دیگه خطر داره … نگران نباشین …
بابا به آسمون نگاه کرد و گفت:
– برو به خدا می سپارمت … مواظب خودت باش …
گونه اشو بوسیدم و گفتم:
– به روی چشمام …
از در زدم بیرون … اولین کاری که کردم به جایی نگاه کردم که همیشه ماشینشو پارک می کرد … دقیقا همونجا بود … با اخم داشت نگام می کرد … انگار اخم عضو ثابت صورتش بود … یه کم جلوی ماشینم صبر کردم … بر و بر زل زدم توی چشماش … الان وقتش نبود … جلوی خودمو گرفتم چشم ازش برداشتم و سوار شدم … پامو با غیض روی پدال گاز فشردم و با سرعت به سمت لوکیشن رفتم …
**
– کات …
با حرص نفسمو فوت کردم … آقای ضیایی اومد جلو … یه جوری که کسی نشنوه گفت:
– چیزی شده توسکا؟ چته؟ چرا درست حس نمی گیری؟ خیلی داری مصنوعی کار می کنی …
آرشاویر خدا خفه ات نکنه … امشب شهریار در مورد آرشاویر ازم پرسید … پرسید که ماجرام باهاش چی بوده و منم گفتم سو تفاهم بود ولی شهریار گفت که چند تا از مجله ها با آب و تاب در موردش توضیح دادن … همین حرفش و کاری که می خواستم شب بکنم چنان اعصابمو به هم ریخته بود که نمی تونستم بازی کنم … بدون اینکه جواب آقای ضیایی رو بدم با بغض رفتم داخل اتاق گریم … فریبا هم سریع دنبالم اومد تو … کلاه مشکی روی سرم بود و کت و دامنم هم مشکی و طوسی بود … تیپ امشبم هم خیلی قشنگ بود ولی اینکه نمی تونستم درست بازی کنم دیوونه ام کرده بود … فریبا دستشو گذاشت سر شونه ام و گفت:
– چی شده خانوم خوشگله؟؟
– فریبا بذار تنها باشم حالم هیچ خوب نیست …
هنوز فریبا حرفی نزده بود که در باز شد و شهریار اومد تو … اینو دیگه کجای دلم بذارم؟ 
– توسکا … از حرفای من ناراحت شدی؟ 
آهی کشیدم و حرفی نزدم … اشاره ای به فریبا کرد تا بره بیرون و بعد از رفتنش اومد سمتم و گفت:

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا