رمان تقاص

رمان تقاص فصل 7

3.2
(5)

با وحشت گفتم: – زده به سرت؟!!! این حرفا چیه؟! طلاق بگیرم بچه مو هم سقط کنم … بعد تا اخر عمر بشینم یه گوشه زار بزنم … دستی دستی خودمو بدبخت کنم! دیگه چی عزیزم؟ سپیده آهی کشید و گفت:- می خواستم مطئن باشم که واقعا باربد رو دوست داری … الان دیگه مطمئن شدم، چون تو هیچ علاقه ای به بچه داشتی اما اینجوری داری از بچه باربد و خود باربد دفاع می کنی. باشه تو درست می گی، باید بمونی سر زندگیت، اما حق نداری به این راحتی ها برگردی. باربد باید تعهد بده. اونم تعهد کتبی که اگه یه بار دیگه دست روی تو بلند کرد تو می تونی ازش طلاق بگیری و بچه ات رو هم ازش بگیری. خنده ام گرفت باز … گفتم:- باربد دیگه از اینکارا نمیکنهف همینطور که تو این سه سال نکرده بودم … اما به خاطر گل روی تو که به خاطر من کوبیدی از اصفهان اومدی اینجا چشم! سپیده پشت چشمی نازک کرد و گفت:- حالا پاشو کاراتو بکن بریم. چشمامو گرد کردم وگفتم:- کجا؟- دکتر.- دکتر برای چی؟- اول برای اینکه مطمئن بشیم بچه ات سالمه. دوم به خاطر اینکه از سرت عکس بگیریم. سوم به خاطر اینکه یه دوایی چیزی بگیریم صورتت زودتر خوب شه. آخر هم بریم پزشکی قانونی برگه طول درمان واسه ات بگیرم تا در آینده یه مدرک ازش داشته باشی. حرفاش همه منطقی بود، پس مطیع از جا بلند شدم و به اتاق رفتم و لباسامو عوض کردم. به تشخیص دکتر هم بچه سالم بود و هم مادر بچه. پزشک قانونی هم بعد از معاینه برام ده روز طول درمان نوشت. سپیده تموم مدت حرص می خورد و فحش به باربد می داد. عجیب بود که با وجود وضعیت پیش اومده دوست نداشتم سپیه به باربد توهین کنه … اما چیزی هم نمی شد بهش بگم چون عصبی تر می شد. موندنم خونه بیتا خالی از دردسرم نبود … مهم ترینش این بود که مامان تا شب از نبودم مطلع می شد و کلی دلواپسم می شد. وقتی به سپیده و بیتا گفتم هر دو با من هم عقیده بودن ولی مونده بودیم چطور به مامان خبر بدیم. اصلاو ابدا نمی خواستم خونواده ام چیزی از مشکلم بفهمن. نمی خواستم باربد از چشمشون بیفته! هر سه نشسته بودیم فکر می کردیم چه جوری خبر به مامان بدیم که بیتا گفت:- من یه فکر خوب دارم. بهتره که رزا زنگ بزنه خونشون و بعد به مامانش بگه که دارن با دوستاش می رن مسافرت. سپیده عاقل اندر سفیهانه نگاش کرد و گفت:- بیتا مخت عیب کرده؟ اونوقت خاله نمی گه عقلت کمه توی ماه چهار حاملگی می خوای با دوستات بری مسافرت؟ یه کم فکر کردم و گفتم:- سپیده زنگ می زنم خونه و به مامان می گم با باربد حرفم شده و اومدم خونه یکی از بچه ها. بعدش هم می گم قراره با اونا بریم چند روزی شمال و اگه باربد بهش زنگ زد نگه که از من خبر داره. اینطوری مامان قبول می کنه. – والله من نمی دونم باید چی بگم؟ خودت بهتر مامانت رو می شناسی، ولی به نظر من حالا که راستشو می خوای بگی اصلاً نگو می خوای بری مسافرت. بگو همین جا می مونی.به سمت تلفن رفتم و گفتم:- این کار بهتر هست ولی اگه بگم خونه دوستم می مونم گیر می ده می خواد بیاد اینجا منو ببینه و بعد ممکنه باربد دنبالش بیاد و بفهمه من اینجام. یا خود مامان آدرسو بهش بده و مهم تر از همه اینکه صورت منو توی این شکل و روز می بینه و می فهمه قضیه از چه قرار بوده. – خب آره اینم هست. – پس من همون می گم می رم مسافرت. گ بعد از این حرف گوشی تلفن رو برداشتم و رو به بیتا گفتم:- با اجازه بیتا جون. بیتا اخمی کرد و گفت:- خجالت بکش!
خندیدم و شماره خانه رو گرفتم. بعد از دو بوق گوشی رو برداشت:- الو بفرمایید. – سلام مامانی. – سلام عزیزم خوبی دخترم؟- خوبم مامان شما خوبی؟ بابا و رضا چطورن؟- همه خوبن سلام می رسونن. – سلامت باشن. – باربد چه طوره؟- احتمالاً خوبه. مامان با لحن خنده داری گفت:- وا ! چرا احتمالاً؟- راستش مامان…لحن من زنگ خطر رو برای مامان به صدا در آورد. با تردید گفت:- چیزی شده رزا؟- راستش مامان نگران نشی ها …- دِ مثل آدم حرف بزن دیگه بچه! – چیزی نشده مامان من و باربد یه خورده با هم بحثمون شده. – وای خاک تو سرم. چرا؟- هیچی سر یه موضوع کوچیک. – حالا حالت خوبه؟- آره مامان چیزی نشده که …. اما… من الان خونه یکی از بچه هام. می خوام برای اینکه باربد یه خورده تنبیه بشه ازم بی خبر بمونه. – خب مامان چرا خونه دوستت؟ بیا اینجا خونه خودمون. اینطوری که خیلی بهتره. بیا اینجا قشنگ تعریف کن ببینم چی شده. اصلاً ارزش اینو داشته که خونه زندگیتو ول کنی و قهر کنی؟- نه مامان جون من اینجا راحت ترم. به خصوص که قراره با بچه ها یه چند روزی بریم شمال ویلای اونا. صدای مامان شبیه جیغ شده و گفت:- رزا حالت خوبه؟ می خوای با این وضعت بشینی توی ماشین و بری مسافرت؟ – مامان مجبورم. برای روحیه ام خیلی خوبه. بعدش هم آروم می ریم چیزیم نمی شه. – لازم نکرده. پاشو بیا همین جا اگه باربد سراغتو گرفت نمی گم که اینجایی.- نه مامان نمی خوام بیخود بابا و رضا رو ناراحت کنم. – یعنی چی؟ خب ناراحت بشن! پاشو بیا اینجا ببینم چی شده .- مامان جان ازتون خواهش می کنم. – رزا برات خوب نیست. چرا اینقدر خیره سری تو دختر؟ – من مواظب خودم هستم. – نمی دونم باید به توی کله شق چی بگم. – چیزی لازم نیست بگین. فقط واسم دعا کنین و بگین برو به سلامت.مامان هنوزم تردید داشت، اما بهم اعتماد هم داشت. برای همین هم گفت: – خیلی خب برو به سلامت، ولی رزا تو رو به جون مامان مواظب خودت باشیا. – چشم قربونت برم الهی. حواسم هست. – تو دست انداز نرینا!- باشه.چشم.
– تو آب نریا! – چشم چشم چشم. – چشمت بی بلا منو از خودت بی خبر نذار.- بازم چشم. راستی مامان اگه باربد زنگ زد یا اومد اونجا بگین از من هیچ خبری ندارین. یه ذره هم دعواش کنین تا بترسه خب؟- چشم خودم بلدم. ولی اول بگو جریان چی بوده … شما که دعوا نداشتین با هم …- قربونتون برم الهی! هنوزم نداریم … یه چیز جزئی بود … اما می خوام دیگه تکرار نشه، برای همینم تصمیم گرفتم تنبیهش کنم … – نمی گی چی شده؟ – گفتن نداره آخه مامان من … یه چیز مسخره … – مطمئنی جدی نیست؟-بله مطمئنم … – خیلی خوب … صلاح مملکت خویش خسروان دانند … اما مراقب خودت باش. کاری نکن که شرمنده باربد بشم. خیلی هم بیخبرش نذار … گناه داره بچه م …خندیدم و گفتم:- چشم … من دیگه برم بچه ها منتظرن. شما کاری نداری؟- نه عزیزم دیگه سفارش نکنم ها. – چشم فعلاً خداحافظ. – به سلامت. گوشی رو گذاشتم و با سپیده و بیتا نفسی راحت کشیدیم. سپیده گفت:- خب این از خاله. حالا می ریم سراغ دانشگاهت. – اُخ … اینم شده قوز بالا قوز. – تو که نمی تونی بری دانشگاه. به دو دلیل. بیتا ادامه داد :- اول به دلیل اینکه صورتت خیلی ضایع اس. دوم به خاطر اینکه باربد صد در صد می یاد دم دانشگاه. – حق با شماست. پس تا یه هفته دانشگاه تعطیله. – حالا بیخیال همه اینا پاشین به فکر ناهار باشیم که گرسنه می مونیم. با خنده گفتم:- نهار مهمون من. بریم بیرون. سپیده با اخم گفت :- با این ریختی که آقا باربد برای تو ساخته نمی تونیم دو قدم بریم اونورتر. چه برسه به رستوران! راست می گفت! یادم رفته بود صورتم چقدر بی ریخت شده! گفتم:- خب زنگ می زنیم برامون بیارن. سپیده روی زمین ولو شد و گفت:- خب حالا که اینطوریه باشه، ولی گفتی مهمون توها. – خیلی خب خسیس. خندید و گفت:- رفتم اصفهان خسیس شدم. بیتا کتابی به طرفش پرت کرد و گفت:- غلط کردی که اصفهانیا خسیسن.
سپیده نشست و گفت: – آره خب حق با توئه زیاد هم خسیس نیستن. یعنی این پیشرفته هاشون خیلی خیلی هم ولخرجن، مثل آرمین. ولی وای و امان از دست اون قدیمی هاشون! یعنی آخر خساستن. بیتا لبخندی زد و گفت:- آره حرفتو قبول دارم، ولی توی همین تهران هم من خیلی ها رو دیدم که از خسیسی دست اون اصفهانی اصیلا رو از پشت بستن. توی اصفهان وقتی واسه یکی مهمون میاد یه سفره براش پهن می کنن از این سر تا اون سر خونه ولی اینجا توی تهران یه بشقاب غذا می ذارن روی اپن برای همه می گن سلف سرویسه! بفرمایید تورو خدا تعارف نکنین . خوب آخه مسلمون چیو باید بخوریم؟ اینو من بخورم یا تو که صاحبخونه ای؟من و سپیده خنده مون گرفت و سپیده گفت:- ای بابا دلت خیلی پره ها بیتا! همه عالم و آدم دارن می گن اصفهانیا خسیسن. بعدش هم تو اومدی خونه من، من برات سلف چیدم؟! کثافت بی چشم و رو … اجازه صحبت به بیتا ندادم و گفتم:- بابا شما چی کار دارین کی خسیسه کی نیست؟ به ما چه! ما خودمونو می بینیم. حالام بیتا زنگ بزن تا نهار رو بیارن. من که شماره رستورانای این دور و بر رو نمی شناسم. بیتا گوشی رو برداشت و زنگ زد غذا رو سفارش داد …اون روز غذا رو همراه با خنده و شوخی خوردیم. گوشیمو هم روشن کرده بودم به خاطر مامان، باربد ده باری زنگ زد ولی جواب ندادم. نزدیک های ساعت نه شب بود که مامان به گوشیم زنگ زد. خنده روی لبم ماسید. می دونستم حتماً یه خبری شده! گوشی رو برداشتم و جواب دادم:- جانم بفرمایید؟ – سلام رزا جان …- سلام مامان گلم … – رزا مامان رسیدین؟ حالت خوبه سالمی؟ بچه ات خوبه؟ با خنده گفتم:- بله مامان خوبم. باور کنین سالم سالمم. – رزا زنگ زدم بگم که باربد یه ساعت پیش اومد اینجا. نمی دونی با چه وضعی! – با چه وضعی؟- هیچی آشفته آشفته. اومد و گفت به رزا بگین بیاد بریم خونه. من الکی خودمو زدم به اون راهو گفتم: وا رزا که اینجا نیست. گفت مگه می شه؟ رزا جز اینجا جایی نمی ره. گفتم: مگه چیزی شده که تو ازش خبر نداری؟ یعنی نمی دونی همسر باردارت کجاس؟ روی مبل وا رفت و گفت که با هم بحثتون شده و تو هم گذاشتی رفتی. بعد هم خواهش کرد که اگه توی خونه هستی بذاریم تو رو ببینه. ولی من کلی باهاش بحث کردم و گفتم که تو اینجا نیستی و اگه بلایی سر تو بیاد روزگارش رو سیاه می کنم. – خب بعدش چی شد؟- هیچی تا وقتی خودش همه جا رو نگشت مطمئن نشد. کلی شانس آوردم که رضا و فرهاد خونه نبودن. وگرنه معلوم نبود که چی می شد. – به بابا گفتین؟- هنوز نه، ولی باید بهش بگم. چون ممکنه سراغ اونم بره. – یه جوری بگو که هول نکنه ها. – باشه، ولی رزا یه چیز دیگه هم هست. – چی مامان ؟- خوب نیست که آدم چند روز از شوهرش فرار کنه. کلی واست حرف در می یارن. حداقل یه زنگ بهش بزن ولی نگو که کجایی.- نه مامان هرگز این کارو نمی کنم. بذار یه خورده بترسه حقشه. – رزا اگه به کلانتری خبر داد چی؟توی فکر فرو رفتم. حق با مامان بود. اگه این کار رو می کرد اصلاً به نفعم نبود، ولی از طرفی خود باربد هم مقصر بود و امکانش بود که از ترسش به کسی خبر نده. مامان گفت:- حالا چی کار می کنی؟
– نمی دونم چی کار کنم. – رزا بهتره بیای همین جا ما هم بهش می گیم که تو اینجایی، ولی فعلاً نمی خوای ببینیش. – نه مامان اون اگه بفهمه من اونجام دیگه دست بردار نیست. – در هر صورت اینطوری هم درستش نیست. – می دونم ولی دیگه عقلم به جایی قد نمی ده! – من که می گم اون به اندازه کافی تنبیه شده. فردا برگرد خونه. سریع گفتم:- نه مامان نه! – ای بابا! همینجوری می خوای آتیش بزنی به زندگیت؟! اومدیم و فردا گفت زنی که چند روز بی خبر بذاره از خونه بره دیگه قابل اطمینان نیست … اونوقت می خوای چی کار کنی؟حرفای مامان همه اش درست بود … گفتم:- خودمم گیج شدم. بالاخره تا صبح یه فکری می کنم. – باشه منو هم بی خبر نذار. – چشم. – چشمت بی بلا. حالا کاری نداری؟ – نه مامان جون سلام برسونین. – سلامت باشی مواظب خودت و بچه ات باش. گوشی رو که گذاشتم، حسابی به فکر فرو رفتم. سپیده گفت:- چی شد؟ خاله چی گفت؟با درماندگی به سپیده نگاه کردم و همه چیز رو براش تعریف کردم. بیتا و سپیده هم توی فکر فرو رفتن. حرفای مامان کاملاً منطقی بود. بیتا گفت:- باید با شوهرت تماس بگیری، ولی بگو حالا حالا ها خونه نمی ری.به سپیده نگاه کردم تا نظر اونو هم بدونم. سپیده گفت:- بهش یه زنگ بزن. فکر نکنم اون باهات تندی کنه. احتمالاً تا الان فهمیده که چی کار کرده و کلی هم نگرانته، ولی بهش بگو نمی ری خونه تا آدم بشه. – الان بزنم؟- نه بذار فردا بزن. بذار یه خورده دیگه هم حرص بخوره. – باشه موافقم. سپیده از جا بلند شد و شروع کرد به قر دادن و تو همون حالت گفت:- بابا بی خیال هر چی مرده. امشبو خوش باش. همه اشون گند اخلاقن. حالا بلند بگو مرگ بر هر چی جنس مذکره. هورا!از رقص سپیده من و بیتا دلمون رو گرفته بودیم و می خندیدیم. درست مثل پیرزنایی می رقصید که توی عروسی نوه اشون می رقصن. اون شب اینقدر خندیدم که نگرانی از دلم پر زد. آخر شب هم سه نفری کنار هم و روی زمین خوابیدیم. * * * * * *
گوشی رو توی دستم جا به جا کردم و گفتم:- شاید الان سر کار باشه. سپیده چهره در هم کشید و گفت:- اَه … باید خیلی بی احساس باشه که توی این وضعیت پاشه بره سر کار! حق با سپیده بود. با ترس شماره موبایلش رو گرفتم. سپیده سریع گوشیو از دستم کشید و زد روی آیفون و دوباره پسم داد … بعد از چهار بوق صدای خسته اما هیجان زده باربد تو گوشی پیچید:
– رزا… رزا عزیزم … خودتی؟
دلم برای صداش هم تنگ شده بود … صدای جذاب و بم و خواستنیش … جلوی احساساتم رو گرفتم و سعی کرد سرد برخورد کنم، گفتم:- انتظار داشتی کی باشه؟ توهمت؟- عزیز دلم … تو کجایی آخه؟- به اونش کاری نداشته باش. فقط زنگ زدم که بگم من حالا حالا ها بر نمی گردم. تو باید به خودت بیای. لطف کن اینقدر دنبال من نگرد.- رزا … عزیزم ببخشید. من می دونم که مقصرم … ولی باور کن دست خودم نبود. – آهان پس یادتون اومده که چه غلطی کردین … بله می دونم دست تو نبوده، دست اون زهرماری بود که کوفت کرده بودی!چند لحظه ای ساکت شد و بعد گفت:- رزا… رزا برگرد خونه. اینجا بی تو سوت و کوره. – بذار باشه. تو احتیاج به این سکوت داری.- رزا من از دیشب تا حالا هر جا که به فکرم رسید دنبالت گشتم. به خدا داغون شدم رزا … – اگه نگرانم بودی که روم دست بلند نمی کردی. – رزا من که گفتم ببخشید. باور کن دیشب وقتی دیدم نیستی و وضعیت خونه رو دیدم تازه یادم افتاد چه غلطی کردم … وگرنه صبح که هیچی یادم نبود … فقط متعجب بودم که چرا روی کاناپه خوابیدم … رزا به خدا من شرمنده ام … اصلا نمی دونم چرا همچین غلطی کردم. قول می دم دیگه هیچ وقت تکرار نشه … هیچ وقت … – نیازی به عذر خواهی تو ندارم و همینطور هم که گفتم حالا حالا ها بر نمی گردم. آهی کشید و گفت:- عزیزم تو توی وضعیتی نیستی که بخوای قهر کنی.منظورش رو فهمیدم، ولی برای اینکه خودش اعتراف کنه پرسیدم:- مگه من چمه؟- خانوم من تو بارداری!با حرص خندیدم و گفتم:- خوبه می دونی و اون کارو کردی! اگه بچه ام سقط شده بود چی؟با صدایی آروم گفت:- خدا نکنه! خونم به جوش اومد و داد کشیدم:- خدا نکنه؟ اگه می کرد چی؟ تو اصلاً فهمیدی که پریشب چه غلطی کردی؟سکوت کرد و چیزی نگفت. سپیده لیوانی آب به دستم داد و اشاره کرد که آروم باشم، ولی نمی تونستم. یهو بغضی که به سختی تو گلو خفه اش کرده بودم سر باز کرد و با هق هق گریه گفتم:- تو آدم نیستی! اگه بودی اونجوری با زن باردارت رفتار نمی کردی. اگه بودی تا خر خره زهرمار کوفت نمی کردی و بیای بیفتی به جون زنت. باربد، دیگه دلم باهات صاف نمی شه. حتی اگه خودت رو بکشی. خیلی دلم می خواد بیام و دست گلی رو که روی صورتم کاشتی نشونت بدم، ولی حیف، حیف که حالا حالاها تحمل دیدنت رو ندارم. صدای باربد پر از درد و پشیمونی بود:- رزا…- رزا بی رزا. رزا مرد!داد کشید:- خدا نکنه … اِ!تو سکوت فقط هق هق کردم، با ناراحتی گفت:- خیلی خب عزیزم … هر چی می خوای به من بگی بگو. فقط برگرد خونه.مثل بچه ها گفتم:- نمی خوام.
– رزا … عزیزم برات توضیح می دم. – نیازی نیست. چه توضیحی می خوای بدی؟! کارت توضیح هم داشت؟ – من می دونم که اشتباه کردم. اونم یه اشتباه خیلی خیلی بزرگ، ولی تو ببخش. نمی دونستم چی بگم. شاید حق با اون بود. من باید به حرفاش گوش می دادم. وقتی سکوتم رو دید گفت:- رزا عزیزم باور کن اون شب حال درستی نداشتم. آخه تمام زحماتم به هدر رفته بود. کلی روی اون نقشه های لعنتی کار کردم. نقشه یه برج و سه تا پاساژ زیرش بود. کار راحتی نبود، ولی من با هر زحمتی بود جفت و جورش کردم. اما همین که به اون مرتیکه گفتم بیاد ببینه، اون…. آه خدا… هر وقت یادم می افته دیوونه می شم! اون عوضی از نقشه ها خوشش نیومد و با هم درگیر شدیم. اونم زد همه رو پاره کرد و رفت. بعدش… ولش کن. اون شب گفتن نداره. همین قدر بدون که بار آخرم بود. بهت قول می دم عزیزم. قول می دم. با بغض گفتم:- ولی تو حق نداشتی دق و دلتو سر من خالی کنی!- من شرمنده اتم. بی مقدمه گفتم:- پالمر کیه؟اینقدر جا خورد که تقریباً توی گوشی داد کشید:- کی؟با خونسردی گفتم:- شنیدی چی گفتم فکر نکنم نیازی باشه که دوباره تکرارش کنم.- تو … تو این اسمو از کجا شنیدی؟- از خودت.- از من؟!!- آره خودت اون شب گفتی.چند لحظه ای سکوت کرد و بعدش گفت:- چی می گفتم؟- شک داری به خودت؟ یعنی تو نمی دونی چی می گفتی؟با کلافگی گفت:- باور کن یادم نیست … می شه تو بهم بگی؟- می گفتی به پالمر و دار و دسته اش گفتی که منو دوست داری.دوباره چند لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت:- همین؟- آره … باربد پالمر کیه؟ اصلاً این چه جور اسمیه؟صدای نفس عمیقش رو شنیدم. بعد از اون سریع گفت:- باور کن نمی دونم! اون لحظه که حالت عادی نداشتم. چرت و پرت گفتم لابد.چون خودمم همینطور فکر می کردم دیگه دنبال بحثو نگرفتم و گفتم:- باربد …- جانم؟ انگار می خواستم ناز کنم، خودمم می دونستم قهر بی فایده است! من باربد رو دوست داشتم … گفتم:- من دل چرکین شدم. دست خودمم نیست. فهمید نرم شدم، برای همینم با صدای فوق العاده ملایمی گفت:- نکن رزا جان. با خودت اینطور نکن عزیزم. واسه بچه خوب نیست. تو هم بیا عقده هاتو سر من خالی کن، ولی به خودت فشار نیار
حرفی نزدم. با لحنی ملایم گفت:- بر می گردی خونه؟تحت تاثیر لحن مهربونش و دلتنگی شدید خودم بی اراده شدم و گفتم:- فردا !- چرا همین الان نمی یای؟ اصلاً بگو کجایی؟ خودم می یام دنبالت. – نه فردا می یام. خندید و گفت:- باشه. می دونم یه دنده و لجبازی. هر چی که تو بگی، ولی آدرس بده خودم می یام دنبالت. درست نیست تو با این حالت با تاکسی بیای. ماشینم که نبردی عزیزم. – من با تاکسی اومدم با تاکسی هم بر می گردم. – رزا اینقدر لجباز نباش!اعصابم ضعیف شده بود و خیلی زود عصبی می شدم. گفتم:- من همینم که هستم! سریع فهمید هوا پسه، کوتاه اومد و گفت:- خیلی خب عزیزم باشه. پس مواظب خودت باش.- خب.- رزا دلم خیلی واست تنگ شده! آه کشیدم، منم دلم براش شدید تنگ شده بود. شاید اگه با هوشیاری زده بود توی صورتم ازش کینه به دل می گرفتم اما همین که یادم می یومد توی مواقع هوشیاری خیلی هم منطقی و مهربون رفتار می کنه دلم می بخشیدش و براش تنگ می شد … ادامه داد:- رزا عزیزم باور کن من خیلی دوستت دارم، ولی اون لحظه حالت طبیعی نداشتم. تقصیر خودم نبود.حقیقت رو می گفت، اما زبونم تلخ شد و گفتم: – آره باربد خان. بگو من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود. سکوت کرد و چیزی نگفت. با لحنی خشن گفتم:- در هر صورت من خودم فردا می یام. فعلاً کاری نداری؟- فقط بازم می گم مواظب خودت باش.- خب باشه هستم. خدافظ …- می بینمت عزیز دلم … خداحافظ.وقتی گوشی رو گذاشتم، چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. زندگیم هنوزم پایه های محکمی داشت فقط باید یه کم براش از خود گذشتگی نشون می دادم. با شنیدن صدای پوف سپیده چشمامو باز کردم و تازه متوجه قیافه بر افروخته اش شدم و خنده ام گرفت. سپیده منفجر شد:- هر هر و مرگ… زده ناکارت کرده اونوقت با دوتا دوستت دارم، دلم واست تنگ شده، خر شدی؟سعی کردم جلوی خنده مو بگیرم و گفتم:- سپیده جونم خواهر گلم من که نمی تونم تا تقی به توقی خورد بگم آ برو که رفتیم، من طلاق می خوام! – کی گفت طلاق بگیر؟ من می گم چند روز بمون اینجا تا حالش جا بیاد و بدونه، بدون تو خونه اش جهنمم نیست! بفهمه خونه بی زن یعنی چی؟ اونوقت تو خیلی راحت می گی من فردا می یام خونه. وقتی می خواست بگه من فردا می یام خونه صداشو تو دماغی کرد و ادای منو درآورد. من و بیتا زدیم زیر خنده و سپیده عصبانیتش بیشتر شد. گفتم:- سپیده چرا اینقدر حرص می خوری؟ من بالاخره باید برمی گشتم. خب چی کار کنم؟ – هیچی فردا یه دسته گل هم براش بگیر و برو دستبوس! با لبخند گفتم:- سپید، اون شوهرمه! من دوسش دارم. اون به من نیاز داره. خب دست خودش نبود. یه جورایی هم حق با اونه.
سپیده یک دفعه زد زیر گریه و نشست روی زمین. در همون حالت گفت:- دروغ نگو. تو دوسش نداری! من می دونم. بعدش هم اگه یه مرد زنش رو بزنه حق داره؟ نخیر من نمی ذارم… نمی ذارم تو مثل یه برده باشی. من باربد رو می کشم. اون قدر فرشته ای مثل تو رو نمی دونه. اون … اون …بهت زده چند لحظه بهش نگاه کردم، این چش شد یهو این وسط؟ در به در باربد که سپیده هنوزم باهاش بد بود! بیتا هم داشت با تعجب به سپیده نگاه می کردم، دلم با دیدن هق هقش ریش شد، نشستم کنارش دستو گرفتم و گفتم:- سپیده تو چرا اینطوری شدی؟ می گی چی کار کنم؟ خب بگو تا همون کارو بکنم. سپیده با هق هق گفت:- تو که عاشقش نیستی؟ هستی؟ با حیرت گفتم:- سپیده این چه حرفیه؟ برای تو چه فرقی داره؟ با فریاد گفت:- جواب منو بده. دستامو گرفتم بالا و گفتم:- خیلی خب. خیلی خب! می گم. تو حرص نخور! من باربد رو دوست داشتم. عاشقش نبودم، تحت تاثیر همین حسم باهاش ازدواج کردم. سه ساله که دارم باهاش زندگی می کنم، الان شده همه کسم. خیلی خیلی دوسش دارم … با غیظ گفت:- تو عمراً باربد رو به اندازه داریوش دوست نداری!چپ چپ به سپیده نگاه کردم! اصلا رعایت بیتا رو نمی کرد! زرت حرف خودشو می زد … کاملا فهمیدم حال خرابش به خاطر چیه! به خاطر همون رازی بود که همه می دونستن جز من ولی دیگه برام مهم هم نبود … یکی دوبار که بهش فکر کردم به این نتیجه رسیدم که شاید داریوش همه حرفایی که به من زده دروغ بوده باشه! شاید هیچ وقت از من سو استفاده نکرده باشه، اما هر چی هم که بود دلیلی نداشت اینقدر بد منو بکشنه و له کنه! بدجور تحقیرم کرد برای همینم هیچ اهمیتی دیگه برام نداشت … آهی کشیدم و در جواب چشمای دریده شده سپیده گفتم:- بارربد رو خیلی دوست دارم … خیلی … آره قبول دارم که حسم شبیه اونی نیست که نسبت به داریوش داشتم. این حس یه احساس نرم و ملایمه. وابستگی شدید نداره. دیوونگی نداره. در به دری نداره. لازم نیست دم به دم غرورتو بشکنی. آره سپیده! آره من دوسش دارم. اون شوهرمه. پدر بچه امه. لیاقتش هم خیلی خیلی از اون عوضی بیشتره. شاید اگه اون وارد زندگی ام نشده بود، من با تمام وجودم به باربد محبت می کردم و بیشتر از اینا عاشقش می شدم … هنوز یادم نرفته اون اوایل چقدر باربد و داریوش رو مقایسه می کردم توی ذهنم و حرص می خوردم! همینا باعث به وجود اومدن یه سری سردی ها بین من و باربد می شد … من به خاطر همه اون روزا تا آخر عمر عذاب وجدان دارم … سپیده با حرص گفت:- نیست که الان بهش محبت نمی کنی! نیست که خیلی کم محلیش می کنی! نیست که غرورتو به خاطرش نمی شکنی! ساکت شدم و دیگه چیزی نگفتم. سپیده دلش از جای دیگه پر بود. من هر کاری میکردم به خاطر باربد جای دوری نمی رفت. به خاطر همسرم می کردم!!! کی از اون به من نزدیک تر؟!! اصلا هم ناراحت نبودم بابتش … سپیده که سکوت منو دیدگفت:- منو باش که به خاطر تو پاشدم اومدم اینجا. تازه به کسی هم چیزی نگفتم.با لبخندی تلخ گفتم:- ازت خیلی ممنونم سپید. منو ببخش. من نمی تونم روی حرف شوهرم حرف بزنم. از زور عصبانیت خندید و گفت:- هه هه خیلی مطیع شدی! – بخند! حقم داری، ولی این بار دیگه نمی خوام ببازم. من تحمل یه شکست دیگه رو ندارم. در ضمن باربد خیلی هم پشیمون بود. همین برام بسه. سپیده با عصبانیت از جا بلند شد و در حالی که اشکاشو پاک می کرد به سراغ مانتو و روسریش رفت.
با غصه گفتم:- می خوای بری؟- بله! بمونم واسه چی؟- حداقل تا فردا بمون. – نمی خوام! – سپیده….- چیه؟با مظلومیت گفتم:- هیچی! زنگ بزنم واست آژانس بیاد ؟سپیده نگاهی عمیق به چهره اشک آلودم انداخت و تو همون حالت گفت:- نه می رم سر کوچه سوار ماشین می شم. – ولی آخه …- گیر نده رزا! بعد از اون سریع دکمه های مانتوش رو بست و با بیتا روبوسی و خداحافظی کرد، ولی به من فقط گفت:- مواظب بچه جونت باش. خداحافظ. به ناچار لبخندی تلخ زدم و گفتم:- تو هم مواظب خودت باش. به آرمین هم سلام برسون. سپیده سرش رو زیر انداخت و از در خارج شد. بیتا منو بغل کرد و گفت:- ناراحت نشو. اخلاق سپیده اینجوریه دیگه. با بغض گفتم:- آخه سپیده هیچ وقت اینجوری نبود. همیشه منو درک می کرد و حقو به من می داد، ولی…بیتا در حال نوازش موهام گفت:- اون به خاطر خودت عصبانی شد. آخه خیلی دوستت داره. نمی دونی دیروز صبح وقتی اومد بالای سرت چه اشکی می ریخت و چه جوری قربون صدقه ات می رفت. گریه ام شدت گرفت و سرمو روی شونه بیتا گذاشتم. بیتا هم بی حرف سرمو تو آغوشش گرفت. دلم از بی کسی خودم خون شده بود، به هیچ کس نمی تونستم بگم چه دردی دارم! همین یه نفری هم که خبردار شده بود ولم کرده بود … بغض داشت بیچاره م می کرد و هر چی هم گریه می کردم انگار بازم خالی نمی شدم. شاید یک ساعتی از رفتن سپیده می گذشت و من هنوز تو آغوش بیتا بی تابی می کردم که زنگ در رو زدن. با ترس سرمو از روی شونه بیتا برداشتم و گفتم:- کسی قراره بیاد اینجا ؟بیتا با تعجب گفت:- نه من که کسی رو اینجا ندارم! شاید همسایه باشه. تو بشین برم ببینم کیه؟ آیفون رو برداشت و گفت:- کیه؟نمی دونم کی بود که بیتا زد زیر خنده و گفت:- دیوونه! و بعد شاسی در باز کن رو فشار داد. پرسیدم:- کی بود بیتا؟ – باورت می شه؟ سپیده بود. الان هم داره می یاد تو. از جا پریدم و گفتم:- نه!!!
“نه” من با صدای در، در هم آمیخت و سپیده با لبخندی بر لب اومد تو. به طرفش رفتم و بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه محکم کشیدمش تو بغلم. دوباره گریه ام گرفته بود و به شدت زار می زدم. اون لحظه حس می کردم سگیده همه کس منه! سپیده با خنده گفت:- ولم کن بابا! له شدم. برو اونور. تو عادت داری منو تف مالی کنی؟ با خنده ازش جدا شدم و گفتم:- الهی قربونت برم سپیده! می دونستم بر می گردی، ولی این همه وقت کجا بودی؟ الان یه ساعته که از خونه رفتی بیرون. چهره سپیده در هم رفت و گفت:- اعصابم از دستت خورد بود. رفتم یه تابی زدم و بعد دیدم دلم نمی یاد تنهات بذارم، این بود که برگشتم.دوباره بغلش کردم و گفتم:- من فدای تو بشم! حتماً خیلی هم گریه کردی. آخه چشات سرخه. بغض گلوی سپیده رو گرفت و با زحمت گفت:- از سنگ که نیستم! آدمم حس دارم! ولی بیخیال مهم نیست … بعد خندید و گفت:- حالا ببینم برای نهار فکری کردین یا نه؟من و بیتا بهم نگاه کردیم و خندیدم. سپیده هم خندید و گفت:- این نگاه و خنده یعنی که نه. خیلی خب ایرادی نداره، من امروز واستون غذا می پزم که از دست پخت من فیض ببرین.با بیتا دست زدیم و من گفتم:- هورا به افتخار سپیده عزیزم! سپیده پشت چشمی نازک کرد و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت، گفت:- حالا که اسم شکم اومد، بنده عزیز شدم؟ بیتا هم همراهش وارد آشپزخونه شد و پرسید:- سپیده این پلاستیکا چیه گذاشتی پشت در و اومدی تو؟سپیده گفت:- وای خاک بر سرم! بیتا جون لطف کن بیارشون تو. – باشه میارم، ولی چی هست؟- یه خورده میوه و جگر و تنقلات واسه این ملکه خانوم. البته واسه خودش نیست ها، واسه اون نانازیه که تو شکمشه. بیتا خندید و گفت:- دستت درد نکنه. سپس از آشپزخونه خارج شد و به سمت در رفت. چند لحظه بعد با سه پاکت خیلی بزرگ برگشت. با حیرت نگاش کردم که خندید و گفت:- کارای این سپیده هیچ وقت با عقل جور در نمی یاد. انگار می خواسته واسه یه مدرسه خوراکی بخره! – حالا چی هست ؟کنار من نشست و در همون حال گفت:- منم نمی دونم. بذار باز کنم تا ببینیم چیه؟ دست داخل یکی از پاکت ها کرد و مقدار زیادی جگر و گوشت کبابی و سینه مرغ ازش بیرون کشید. داخل پاکت بعدی انواع و اقسام میوه جات قرار داشت. میوه هایی که اصلاً مال این فصل نبودن و حیرت من و بیتا رو چند برابر کردن! به خصوص زردآلو! داخل پاکت بعدی هم لبنیات درجه یک اعم از ماست و پنیر و خامه و شیر بود. بیتا سپیده رو صدا زد و گفت:- سپیده مگه اینجا قحطی اومده بود که تو اینهمه خرید کردی؟ در ضمن این در به در که فردا می ره خونشون. تکلیف این همه چیزی که تو گرفتی چی می شه؟ باید خودت ببریشون.
سپیده خندید و گفت:- اولا من امروز همه اینا رو به خورد این می دم. هر چیش هم که موند باید ببره خونشون و کوفت کنه. دوما اینکارو کردم که این خانم بدونه هنوز خیلی ها هستن که دیوونه وار دوسش دارن! با صدای بلند گفتم:- منم قربون تمومشون می رم. – جدی؟!- بله پس چی فدات بشم ؟بالاخره روز قشنگ ما با شوخی و خنده سپری شد و سپیده اینقدر چیز توی حلق من کرد که داشتم می ترکیدم. شب حدود ساعت هشت بود که مامان زنگ زد. از دست خودم عصبانی شدم که بهش زنگ نزده بودم. واقعاً که سهل انگار بودم. با عذر خواهی قضیه رو براش گفتم. مامانم خوشحال شد و تاییدم کرد. قبل از گذاشتن گوشی گفت:- رزا گوشیو می دم به بابات. می خواد باهات حرف بزنه.دلم لرزید. حالا جواب بابا رو چطوری می دادم؟ بعد از چند لحظه صدای بابا تو گوشی پیچید:- سلام دخترم.- سلام بابایی. خوبین؟- من خوبم دخترم تو چطوری؟نگرانی توی صداش بی داد می کرد. گفتم:- ممنون بابا خوبم.- یه چیزایی شنیدم بابا…سکوت کردم. حرفی نداشتم که بزنم. بابا خودش ادامه داد:- دوست دارم خودت بگی.- چیزی نشده بابا. یه جر و بحث جزئی…- جزئی؟- بله باور کنین …- پس من باید پیش خدا و باربد شرمنده باشم که دخترم به خاطر یه جر و بحث جزئی از خونه اش اومده بیرون.- بابا …- ببین بابا من که نمی دونم ماجرا سر چیه؟ نمی خوام مجبورت کنم که بهم بگی فقط می تونم پدرانه نصیحتت کنم. وقتی که مادرت برام گفت چی شده باورم نشد. می خواستم از خود باربد بپرسم ولی ترجیح دادم اول با تو صحبت کنم. بابا من شوهرت دادم چون فکر کردم دیگه عاقل و بالغ شدی. هر مشکلی هم که داشته باشی باید سعی کنی با حرف زدن حلش کنی. با این کار فقط خودت رو از چشم شوهرت می اندازی. تو کی توی خونه بابات از این ماجرا ها دیدی که یاد گرفتی؟ کی دیدی مامانت چمدون دستش بگیره و بخواد بره قهر؟ مگه ما دعوا نکردیم؟ معلومه که کردیم. دعوا بین همه زن و شوهر ها هست. این حرفا رو مادرت باید یادت بده نه من ولی مثل اینکه اونم نتونسته درست تو رو تربیت کنه.سرزنش ها و نصیحت های بابا اشکمو سرازیر کرد. چقدر دلم می خواست همه چیز رو به بابا بگم تا منو متهم نکنه. حیف … حیف که نمی خواستم شوهرم رو از چشم بابا بندازم. به ناچار گفتم:- بله بابا … حق با شماست. من خودم فهمیدم که اشتباه کردم. فردا هم دارم برمی گردم خونه.- من نمی خوام سرزنشت کنم بابا … ولی دوستم ندارم که شرمنده باربد و خونواده اش بشم. نمی خوام فکر کنم که توی تربیت تو کوتاهی کردم. اگه موضوع بزرگی بود می تونستم حق رو به تو بدم و تشویقت هم بکنم و ازت بخوام بیای همین جا خونه خودمون تا خودم حمایت کنم. ولی تو می گی موضوع کوچیکی بوده.- بله بابا همینطوره. من اون لحظه عصبی بودم و اشتباه کردم.- خوشحالم که خودت متوجه شدی. از ته دل گفتم:- دوستتون دارم بابا. حرفاتون هیچ وقت از یادم نمی ره.- منم دوستت دارم دخترم … بیشتر مراقب خودت و بچه ات باش.- چشم بابا.- سلام به دوستات هم برسون. فردا که رفتی خونه ات یه خبر هم به ما بده. اگه شد یه سر بهت می زنیم.تو دلم دعا کردم وقت نکنن به من سر بزنن. نمی خواستم کبودی صورتم رو ببینن. با این حال گفتم:- قدمتون رو چشم. سلامتیتون رو می رسونم.- شبت به خیر بابا.- شب شمام به خیر.بعد از گذاشتن گوشی، سپیده گفت:- واقعاً که!با تعجب گفتم:- هان؟!- آخه اینم آدمه؟ همین که فهمید تو فردا می ری خونه دیگه خیالش راحت شد، یه زنگ هم به این گوشی وامونده ات نزد حالتو بپرسه! باهات شرط می بندم که دوباره رفته و خودشو ول کرده وسط اون نقشه های کوفتیش. حیف این همه سرزنش که از بابات به خاطر اون شنیدی. کاش همه چیزو به عمو فرهاد می گفتی حال باربد رو می گرفتی.- تو صدای بابا رو از کجا شنیدی؟- صدای گوشیت بلند بود قشنگ صدای عمو می اومد.لبخند تلخی زدم، ولی چیزی نگفتم. سپیده با حرص گفت:- تو چرا به رضا چیزی نمی گی؟- نمی شه. – چرا؟- آخه کلی وقت طول کشید تا باربد رو به عنوان داماد خونواده قول کرد … به محض اینکه بفهمه باز می افته روی اون دنده اش … – خب حق داره … – بابا شما انگار مختون تاب برداشته ها! مگه زندگی بازیه که هر وقت دلتو زد بهمش بزنی؟ – در هر صورت منم این عقیده رو دارم که اون احمق لیاقت یه تار موی سوخته تو رو هم نداره. اینو که گفت، بیتا خندید و گفت:- منظور سپیده همون موی گندیده اس. سپیده هم خنده اش گرفت و گفت:- خب حالا همون! شمرده شمرده گفتم:- نمی دونم این کینه تو از باربد بات چیه! اما اینو قبول کن که من دوسش دارم سپیده و اینقدر در موردش بد حرف نزن! بارربد عشق منه! اینو می فهمی؟!!! خوشت می یاد منم بد آرمین رو پیش تو بگم؟ سپیده انگار فهمید که تند رفته … چند لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:- حق با توئه … ببخشید … اون شب بنا به خواسته من دیگه حرفی راجع به باربد و کاری که کرده بود نزدیم، مثل شب قبل هم بزن و بکوب و خندهنداشتیم. اما سعی کردیم شب آرومی داشته باشیم … تا ساعت یازده بیدار بودیم و بعد هر سه از خستگی خوابمون برد.
* * * * * *
صبح از سر و صدای بیتا و سپیده بیدار شدم. اونقدر بی حال بودم که درست نمی فهمیدم سپیده به بیتا چی می گه؟ یه کم روی تخت نشستم و چشمامو مالیدم. به ساعت مچی ام که نگاه کردم ساعت هشت و نیم صبح بود. از جا بلند شدم که از اتاق خارج شم، ولی صدای اونا باعث شد که سر جام وایسم و با کنجکاوی گوش کنم. سپیده با صدایی که از زور بغض دورگه شده بود می گفت:- بیتا تو رو خدا بس کن! به خدا اگه می دونستم می خوای اینجوری کنی اصلاً برات تعریف نمی کردم. بیتا در حالی که گریه می کرد گفت:- سپیده آخه این نامردیه! مگه می شه؟سپیده با دلخوری گفت:- اِ بیتا ساکت باش چرا هوار می کشی ؟بیتا صداشو کمی پایین آورد و گفت:- آخه باورم نمی شه. – باورش برای منم سخت بود، ولی من با چشم خودم شاهدم. – گناه…- نه نگو دلت واسه کسی نسوزه بیتا. – نمی دونم ….- داره دیوونه می شه! اگه دیده بودیش .دیگه طاقت نیاوردم و از اتاق رفتم بیرون. باید می فهمیدم اونا در چه موردی صحبت می کنن. رنگ سپیده با دیدن من پرید و گفت:- تو … تو … بیدار بودی؟بی توجه به سپیده گفتم:- بیتا چرا داری گریه می کنی؟بیتا سریع چشماشو پاک کرد و گفت:- چیزی نیست رزا جون. دلم گرفته بود. – وا یعنی چه ؟سپیده گفت:- ببینم جواب منو ندادی. تو از کی بیدار شدی؟ یعنی می خوام ببینم صدای تلفن بیدارت کرد؟شونه هامو بالا انداختم و گفتم:- نه من از صدای تو که داشتی بیتا رو دلداری می دادی بیدار شدم. سپیده نفس عمیقی کشید و گفت:- چیزی نیست. راستش از شهرستان زنگ زدن و گفتن که حال پسر عموی بیتا اصلاً خوب نیست. با نگرانی گفتم:- چرا؟- چون قبلاً خواستگار بیتا بوده، ولی این بیتای احمق بهش محل نذاشته. یعنی جواب رد داده. حالا این در به در افتاده توی رخت خواب. مامانش زنگ زده بود که به این بگه، ولی من گوشی رو برداشتم. وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم. ولی فکر نمی کردم اینم ناراحت بشه. این بود که واسه اش گفتم، ولی به این روز افتاد. با تردید گفتم:- آره بیتا؟بیتا لبخند تلخی زد و گفت:- آره باور کن! با ناراحتی گفتم:- آخی … حالا حالش چطوره؟ … بیچاره! فکر نمی کردم دیگه کسی از عشق تب کنه. – خوبه. مامانش می گفت حالا یه خورده بهتر شده، ولی در هر صورت بیتا باید یه زنگ بهش بزنه. – سپیده راست می گه بیتا یه زنگ بهش بزن. – باشه باشه می زنم، ولی حالا نه. عصر زنگ می زنم. سپیده از جا بلند شد و با خنده گفت:- خب بس کنین دیگه بهتره رزا صبحانه اش رو بخوره که باید دوباره برگرده خونه اش. لبخندی بهش زدم و وارد دستشویی شدم. آبی به دست و صورتم زدم و نگاهی به صورتم کردم. خیلی بهتر از روز اول شده بود، ولی هنوز هم کبود بود و وقتی دست می زدم درد می گرفت. دوباره سپیده منو به زور سر سفره نشوند و لقمه های بزرگ بزرگ رو به زور تو دهنم فرو کرد. هر چی التماس می کردم بس کنه قبول نمی کرد و به کار خودش ادامه می داد. بعد از نان و پنیر نوبت شیر عسل بود و بعد نوبت آب پرتغال. اینقدر خورده بودم که هر لحظه حس می کردم الان می ترکم. به کمک سپیده لباس هامو عوض کردم و چمدونم رو بستم. سپیده بقیه خوراکی ها رو تو پلاستیکی جا داد و سفارش کرد که تو خونه همه رو بخورم. بعدش با آژانس تماس گرفت. بیتا گوشه ای ایستاده بود و با ناراحتی حرکات ما رو زیر نظر گرفته بود. اینقدر مظلوم شده بود که بی اراده بغلش کردم و زیر گوشش زمزمه کردم:- باید حلال کنی. این چند روزه خیلی مزاحمت شدم. بغضش ترکید و با گریه گفت:- خجالت بکش! این چند روزه از بهترین روزای زندگی من بوده، کاش نمی رفتی. با رفتن شما منم خیلی تنها می شم. به شوخی گفتم:- این چند روزه من ندیدم تو یه دقیقه هم درس بخونی. یعنی چه؟ دختر اومدی اینجا که خر بزنی، نه اینکه تازه خر بشی. بیتا خندید و گفت:- قول می دی که بازم پیشم بیای؟ – معلومه! من اینقدر هام بی وفا نیستم. در ضمن بذار آدرسم رو برات بنویسم تو هم بیای پیشم، چون من با این وضعیتم شاید زیاد نتونم تکون بخورم. قبول کرد و من آدرسم رو براش نوشتم. با صدای زنگ سپیده بلند شد و گفت:- پاشو خانومی آژانس اومد. از جا بلند شدم و خواستم وسایلم رو بردارم که سپیده و بیتا نذاشتن و خودشون وسایل رو برداشتن. آهسته از در خارج شدم و به سمت ماشین رفتم. دلم نمی یومد از اون خونه دل بکنم. از اون خونه نقلی و کوچیکی که تو این چند روز برام آرامش و صمیمیت رو به ارمغان آورده بود. با بغض نگاهی به آجرای رنگ و رو رفته اش کردم. سپیده که ساک ها رو عقب ماشین گذاشته بود با خنده گفت:- دکی. عوض اینکه منو نگاه کنه بغض کنه، به یه مشت تیر و آهن و آجر نگاه می کنه! ولی زیاد هم جای تعجب نداره. همه اش از اثرات اون ضربه ایه که به سرش خورده. بیتا وسط گریه خندید، ولی من تازه بغضم ترکید و با گریه سپیده رو بغل کردم :- هان؟ چی شد مهربون شدی؟- امروز بر می گردی ؟- با اجازه اتون همین الان بر می گردم. – حالا چه عجله ایه ؟- خب منم دیگه اینجا کاری ندارم. تا همین الان هم آرمین خیلی بهم لطف کرده که پا نشده بیاد دنبالم. خندیدم و گفتم:- خیلی دلم برات تنگ می شه. – منم همینطور دختر دیوونه. – مواظب خودت باش. – هه! نگاه کن ببین کی داره به کی می گه مواظب خودت باش! – خیلی خب باشه. منم مواظب خودم هستم. – قول بده. – قول می دم. – اگه دیدی باز وحشی شد سریع از جلوی چشمش دور شو.- دیگه نمی شه. – حالا که یه بار شده بازم ممکنه بشه.
خیلی خب باشه. حالا لازم نیست تو اینقدر نفوس بد بزنی! – چشم ولی از ما گفتن بود. – خب. – دیگه بهتره بری. الان راننده آژانسه می ره. خندیدم و با بوسیدن گونه اش ازش جدا شدم. بار دیگه بیتا رو هم بغل کردم و بوسیدمش. با بغضی کشنده تو گلو ازشون جدا شدم و سوار ماشین شدم. راننده گفت:- خانوم برم ترمینال یا فرودگاه یا راه آهن؟از سوالش تعجب کردم و گفتم:- هیچکدوم آقا برین خیابون ….این بار نوبت راننده بود که تعجب کنه، ولی چیزی نگفت و راه افتاد. با نگاهی به خودم تازه متوجه شدم که چرا راننده اینطور فکر کرده. من با اون همه ساک و چمدون و اون خداحافظی پر آه و ناله به نظرش مسافر رسیده بودم. خنده ام گرفت، ولی جلوی خنده ام رو گرفتم که در موردم فکر بد نکنه. وقتی رسیدم کرایه رو پرداختم و وسایل رو از عقب ماشین برداشتم. زنگ رو زدم که باربد برای کمک پایین بیاد، برام عجیب بود که از صبح تا حالا یه زنگ هم نزده ببینه من کی می رم خونه! عجیب تر از اون اینکه هر چی صبر کردم کسی جواب نداد. نگاهی به ساعت کردم. ساعت ده بود و سابقه نداشت که باربد تا این موقع خواب باشه. کلیدم رو در آوردم و در رو باز کردم. به زحمت وسایل رو تا دم آسانسور کشیدم و سوار شدم. به چشم به هم زدنی پشت در خونه بودم. باز هم زنگ زدم که شاید در رو باز کنه، ولی کسی باز نکرد. این بار هم کیلد انداختم و در رو باز کردم. خونه مثل همیشه مرتب و منظم بود. صدا زدم :- باربد؟ کسی جواب نداد. وسایل رو همون جا پشت در گذاشتم و به سمت اتاق خواب رفتم. انتظار داشتم باربد رو خوابیده روی تخت ببینم، ولی کسی نبود. خواستم جاهای دیگه رو بگردم که یاداشتی روی میز توالت نظرم رو جلب کرد. دست خط باربد رو سریع شناختم، نوشته بود:
سلام عزیزمبه خونه خوش اومدی. ببخش که مجبور شدم برم.رز این روزا خیلی کارام توی هم گره خورده!کارای عقب مونده هم زیاد داشتم که باید انجام میدادم.در ضمن تو لازم نیست غذا درست کنی. خودم برایناهار یه چیزی می گیرم. تو فقط مواظب خودت وکوچولومون باش.قربانت باربد.
بغضی که تو گلوم چنگ انداخته بود ترکید. همون جا نشستم روی زمین و زدم زیر گریه. واقعاً دلم شکسته بود. باربد تا چه حد می تونست بی احساس باشه؟ انگار نه انگار که من بعد از دو روز برگشته بودم خونه. مثل همیشه رفته بود سر کار. حس می کردم باربد عوض شده! مشروب نمی خورد که خورد، دست بزن نداشت که پیدا کرد، بی توجه و بی احساس نبود که شد! نمی دونستم چرا، ولی باربد عوض شده بود! چقدر خوب بود اگه نیومده بودم و باربد ظهر می فهمید کسی یادداشت مزخرفش رو نخونده. مظلومانه گوشه ای کز کرده بودم و اشک می ریختم. خودم دلم به حال خودم سوخت. شاید یه ساعتی اشک ریختم تا اینکه خسته شدم. از جا بلند شدم. دلم حسابی هوای یک حمام آب گرم کرده بود. لباسهامو در آوردم و وارد حمام شدم. زیر دوش آب به این فکر می کردم که نباید اجازه بدم پرده های حرمت بین من و باربد بیشتر از این پاره بشه. باید زندگی ام رو حفظ کنم. نباید اجازه می دادم بچه ام تو محیطی پر از تشنج و نا آرام رشد کنه. دوش آب رو بستم و با عزمی راسخ از حموم خارج شدم. لباسی رو که به تازگی باربد برام خریده بود به تن کردم و هماهنگ با رنگش آرایش کردم. موهام رو هم بالای سرم جمع کردم. ساعت یک دوازده بود و باربد تا یک ساعت دیگه می یومد. خدا رو شکر خونه رو خودش تمیز کرده بود و من کار زیادی نداشتم. اول به مامان زنگ زدم و گفتم که به خونه برگشته ام تا خیالشون راحت بشه بعد هم جلوی تلویزیون نشستم و مشغول تماشای یک فیلم سینمایی شدم. اون چنان غرق تلویزیون بودم که متوجه صدای در نشدم. وقتی به خودم اومدم که دوتا دست از پشت روی چشمام قرار گرفت. با وحشت جیغی کشیدم که سریع دستاشو برداشت، اومد جلوم و گفت:- نترس عزیزم … با دیدن باربد نفس بریده دست روی قلبم گذاشتم و با اعتراض گفتم:- باربد!
باربد خندید و گفت:- جون دلم عزیزم؟ چی شد ترسوندمت؟دستمو از روی قلبم برداشتم، یه تیکه از موهامو باز ریخته بودم روی گونه کبود شده م و باربد نمی تونست شاهکارش رو ببینه، همونطور که من نشسته بودم و باربد ایستاده بود گفت:- سلام … نترسوندیم! سکته م دادی! دستمو کشید که بایستم و گفت:- علیک سلام عزیزم. من غلط بکنم … وای رزا نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. زل زدم توی چشماش قهوه ای خوش حالتش … تصمیم گرفته بودم راجع به اینکه چرا امروز هم رفته سر کار حرفی نزنم. دلم نمی خواست دلخوری پیش بیاد. برای همین هم بی حرف جلوش ایستادم. موهامو نرم از روی صورتم کنار زد و تازه نگاش به گونه کبود شده ام افتاد. چشماشو چند لحظه با درد بست و لب گزید. نفس عمیقی کشیدم و دستاشو گرفتم توی دستم، چشماشو باز کرد و با شرمندگی خم شد، گونه کبودمو نرم بوسید. بازم حرفی نزدم. گفت:- رزایی منو می بخشی؟لبخند زدم و گفتم:- اگه نبخشیده بودمت که اینجا نبودم. اونم که انگار منتظر همین حرف بود یهویی محکم بغلم کرد، دادم بلند شد:- آخ بچه امو له کردی. با خنده خم شد، روی شکمم رو بوسید و با لحن بچه گونه ای گفت:- ببخشید بابایی. فقط می خواستم مامانت رو ناز کنم. خندیدم و گفتم:- این ناز کردن بود؟باربد هم خندید و گفت:- یه جورایی آره.- پاشو پاشو ببینم امروز می تونی به من ناهار بدی یا نه؟ از جا بلند شد و پاکت های همراهش رو به آشپزخانه برد. زیر لب گفتم:- خدایا می گن زنای حامله خیلی پاکن. البته من ادعای پاکی ندارم، چون می دونم گناهام هم خیلی زیاده. ولی اگه یه ذره، فقط یه ذره دوستم داری، حرفام رو بشنو. ای خدای مهربون! من فقط می خوام باربد همیشه همینطور باشه. همیشه مهربون باشه و دوستم داشته باشه. ای خدا! من می خوام همیشه خوشبخت باشم. خوشبخت!از جا بلند شدم و با دلی شاد و سبک به آشپزخونه رفتم تا به باربد کمک کنم. * * * * * *
توی ماه هشتم بودم و حسابی سنگین شده بودم. از دانشگاه مرخصی گرفته بودم و در استراحت کامل به سر می بردم. اغلب مواقع مامان یا مهستی پیشم بودند. بقیه وقتها هم خود باربد کمک حالم بود. سپیده هم روزی چند بار تلفنی از احوالم جویا می شد و لحظه ای منو به حال خودم ول نمی کرد. قرار بود وقتی نه ماهه شدم به خونه خودمون بروم تا تموم مدت مامان کنارم باشه و این برام خیلی خوب بود. توی این چند ماه باربد اینقدر خوب و مهربون شده بود که حد نداشت! بالطبع منم بیش از همیشه بهش محبت می کردم. تموم زندگی من تو باربد و بچه مکه حالا دیگه می دونستم دختره، خلاصه شده بود. با اشتیاق تموم حرکاتش رو دنبال می کردم و قربون صدقه اش می رفتم. تنها چیزی که ناراحتم می کرد تلفن های مشکوکی بود که به باربد می شد. و باربد هر وقت که به گوشی اش جواب می داد حالت عجز رو تو چهره اش می خوندم انگار که دلش نمی خواست جواب بده ولی مجبور بود. بعد از اینکه جواب هم می داد صورتش از خشم سرخ می شد. هیچ وقت عادت نداشتم که در مورد این تلفن ها چیزی ازش بپرسم. چون می دونستم که جوابی نمیده. سعی می کردم بیخیال باشم و این دم آخر استرس به خودم و بچه ام وارد نکنم. با خوش خیالی فکر می کردم یک دوران بحران کاری براش پیش اومده که به زودی رفع می شه. از زندگی ام خیلی خیلی راضی بودم. تا اینکه اون روز نحس رسید. روزی که هر وقت یادش می افتم آرزو می کنم که کاش شب قبلش مرده بودم و هیچ وقت اون صحنه ها رو نمی دیدم.کاش اصلا هیچ وقت به دنیا نمی یومدم!!! هیچ وقت فکر نمی کردم عمر خوشبختیم اینقدر کوتاه باشه! اون روز مهستی از صبح پیشم بود، ولی نزدیک عصر که شد برای دیدن یکی از دوستاش از پیشم رفت. قبل از رفتن به باربد خبر داد که داره می ره تا باربد زودتر بیاید. هنوز نیم ساعتی از رفتن مهستی نگذشته بود که در باز شد و باربد اومد داخل. با حیرت گفتم:- باربد این وقت روز خونه اومدی برای چی ؟باربد با لبخندی مهربون گونه ام رو بوسید و گفت:- عزیزم اومدم یکی از نقشه هام رو از توی انبار بردارم. البته نقشه بهانه است، بیشتر اومدم که یه سری به تو زده باشم. با لوس بازی سرم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:- باربد تو که نقشه توی انبار نداشتی. سرمو کشید روی سینه اش و گفت:- چرا عزیزم. نقشه های زمان تحصیلم رو گذاشتم توی انبار. حالا به چند تاشون نیاز دارم. تا تو یه آب پرتغال درست کنی بخوری منم اومدم. – مگه دیگه نمی ری سر کار؟ – چرا ولی قبلش یه خورده پیش محبوبم می مونم. گونه اش رو بوسیدم و گفتم:- باشه عزیزم من منتظرت می مونم. باربد بوسه ام رو پاسخ داد و از در خارج شد. پارچ شربت رو از یخچال خارج کردم و بیرون روی میز گذاشتم. خودم هم منتظر نشستم تا باربد بیاد و با هم بخوریم. نیم ساعت از رفتنش گذشته بود که اومد … خواستم با لبخند براش شربت بریزم که با دیدن تابلوی داریوش توی دستش رنگم پرید … صدای باربد پر از عجز بود:- این چیه رزا؟به دنبال حرفش تابلوی داریوش از دستش افتاد جلوی پاش. حالت بهت اون لحظه ام رو هیچ طوری نمی تونم توصیف کنم! باربد بی حال نشست روی کاناپه و سرشو گرفت بین دستاش، هیچ توضیحی از جانب من اون لحظه براش قابل قبول نبود. چشمام رو بستم و تو دلم نالیدم:- ای خدا! حالا چی می شه؟ حالا چی می شه ؟!کاش از اول همه چیز رو به باربد گفته بودم. کاش هیچ وقت این تابلوی نحس رو با خودم نمی اوردم. کاش باربد اجازه می داد همه چیز رو صادقانه براش تعریف کنم. خدایا چه اشتباهی کردم! صدای تحلیل رفته اش اشکم رو در آورد:- اون شب … اون شب جشن …. چهره این پسر چیزی نیست که به این راحتی از یاد آدم بره … چقدر احمق بودم که متوجه نشدم! همون لحظه که من داشتم با تو می رقصیدم دیدم که این پسره می خواد با نگاش گردنم رو بزنه. فهمیدم یه چیزایی هست، اما فکر نمی کردم تا این حد جدی باشه … که بشینه تو عکسشو بکشی و بعد پشت تابلو … آهی کشید و ادامه داد:- بنویسی، داریوش عزیزم تا ابد عاشقت خواهم ماند! وای خدای من! چطور یادم به این نوشته نبود؟ وای … وای… با بغض گفتم:- باربد صبر کن بذار واست توضیح می دم. با ناراحتی و عذاب نگام کرد، تند تند شروع کردم به حرف زدن، هر چیزی رو که لازم بود بدونه براش گفتم. بدون دروغ، صداقت محض! باربد بهم ایمان داشت، اینو از نگاش که لحظه به لحظه بیشتر رنگ عوض می کردم می فهمیدم، داشتم باور میکرد حرفامو … حرفام که تموم شد نشستم تا چیزی بگه، دست کشید توی صورتش و سرشو آورد بالا … لبخند تلخی نشست کنج لبش وگفت:- حیف که دیوونه تم … وگرنه محال بود حرفاتو باور کنم!ذوق زده از اینکه حرفامو باور کرده خواستم برم سمتش و بغلش کنم، یه لحظه حس کردم زندگیم واقعاً از هم پاشیده! هنوز بهش نرسیده بودم که گوشیش زنگ خورد. باربد با کلافگی نگاه از من گرفت و گوشیش رو از جیبش در آورد. با دیدن شماره زیر لب فحشی داد و چند قدم ازم فاصله گرفت و جواب داد. اینقدر بلند حرف می زد که به خوبی می شنیدم ولی چیزی که برام جای تعجب داشت این بود که باربد انگلیسی حرف می زد. خیلی هم عصبی بود و مدام فریاد می کشید. اینبار دیگه از همیشه بدتر بود! در کمال حیرت و تعجبم چندین بار نام پالمر رو میون حرفاش شنیدم. شاید ده دقیقه ای باربد داد کشید و آخر هم عصبی شد و گوشی رو توی دیوار کوبید. گوشیش هزار تکه شد. بی توجه به من به سمت در رفت و از خونه خارج شد. وقتی در رو محکم به هم کوبید منم روی کاناپه ولو شدم. با پایم محکم به تابلو کوبیدم و سرمو چسبیدم، استرس پشت استرس داشت بهم وارد می شد. کمرم تیرهای بدی می کشید، اما می دونستم به خاطر همون استرسیه که از سر رد کردم. با درد از جا بلند شدم تا لیوانی آب بخورم. لیوان به دست وسط آشپزخونه ایستاده بودم که در خونه باز شد. با این فکر که باربد برگشته خوشحال شدم. چون مدام استرس داشتم که نکنه باربد دیگه برنگرده. نکنه باورم نکرده باشه؟ از همونجا با مهربونی گفتم:- باربد عزیزم برگشتی؟هر چی منتظر شدم جواب نداد. تند تند فنجونی قهوه براش حاضر کردم و خودم رو برای یک منت کشی مفصلتر حاضر کردم. قهوه رو برداشتم و در حالی که با خنده می گفتم:- عزیزم تو که می دونی من طاقت قهرتو ….از دیدن صحنه پیش چشمم فنجون قهوه از دستم ول شد و بی اراده جیغ کشیدم. باربد دست و پا بسته گوشه پذیرایی افتاده بود و دو مرد قلچماق یکی با اسلحه و اون یکی با باتوم بالای سرش ایستاده بودن. باربد با چشمایی نگران به من خیره شد و سعی کرد با چشماش چیزی رو به من بفهمونه ولی من از ترس فلج شده بودم. فقط نالیدم:- باربد.و روی زمین افتادم. پاهام قدرت نگه داشتنم رو نداشتن. مردها با چشمانی دریده و خشن به من زل زده بودن. یکی از اونا پوزخندی زد و در حالی که لگدی حواله پهلوی باربد می کرد به انگلیسی چیزی گفت که نفهمیدم. اون یکی که از قیافه اش هم معلوم بود ایرانیه اسلحه رو از دوستش گرفت و باتوم رو به دستش داد. بعدش اسلحه رو به سمت من نشونه رفت و گفت:- صدات در بیاد اول یه گوله تو شیکمت خالی می کنم که از شر اون بچه ات راحت بشیم بعد هم خودتو با شوهرت خلاص می کنم. شیرفهمه؟با چشمایی از حدقه در اومده فقط ولو شدم روی مبل پشت سرم. همون موقع حس کردم که زیر پام خیس شد. با ترس دست کشیدم و متوجه شدم کیسه آبم پاره شده. به گریه افتادم. اون لحظه چه کاری از دست من بر می یومد؟ ترس از دست دادن بچه زبون قفل شدمو باز کرد، با هق هق گفتم:- باربد … باربد …. بچه داره به دنیا می یاد.چشمای باربد پر از ترس شد. شروع کرد به لگد پروندن. ولی مرد خارجی با چوب ضربه محکمی به سرش زد که باربد بی حال شد. با این حال چشماش رو نبست. مرد ایرانی داد کشید:- همه اش تقصیر خودته باربد … هر کاری بهت گفتن نکن کردی. فکر کردی بچه بازی بود؟ قانون این باند همین بود. نه زن و نه بچه! ولی تو چی کار کردی؟ لعنتی …. هیچ نمی خواستم ببینم کارت به اینجا می کشه ولی تو هیچ وقت به حرفای من گوش نکردی. تو فکر کردی پالمر باهات شوخی داره؟ تو ندیدی با کسایی که بهش خیانت می کنن چی کار می کنه؟ نمی دیدی که افرادش یهو غیب می شن و دیگه هیچ نشونی ازشون پیدا نمی شد؟ باربد تو زندگیتو خودت از خودت گرفتی. باربد دوباره برای حرف زدن تقلا کرد و این بار مرد ایرانی جلو رفت و در دهنش رو باز کرد. باربد با التماس گفت:- تو رو به کسی که می پرستی با زن و بچه ام کاری نداشته باش.خدای من این باربد بود؟! باربد مغرور من بود که اینطور التماس می کرد؟ مرد سری به تاسف تکون داد و گفت:- متاسفم باربد … دیگه کار از این حرف ها گذشته … ما خیلی دیر فهمیدیم که تو داری بچه دار می شی. اگه زودتر می فهمیدیم شاید کاری از دستمون بر می یومد ولی حالا دیگه …باربد فریاد کشید:- لعنت به تو لعنت به پالمر … کشتن زن و بچه من چی بهتون می رسونه. رزا از هیچی خبر نداره. من هیچ وقت نذاشتم اون چیزی بفهمه یا حتی به چیزی شک کنه. بذار اونا برن بعد هر بلایی دلت خواست می تونی سر من بیاری.مرد ایرانی فقط سرش رو تکان می داد، ولی چیزی نمی گفت. کم کم داشت دردم می گرفت. با فریاد گفتم:- اینجا چه خبره؟ بچه من داره به دنیا می یاد. من باید برم بیمارستان.مرد ایرانی به طرفم چرخید و به سمتم یورش آورد. در دهنم رو محکم گرفت و از لای دندونای قفل شده اش غرید:- خفه شو. صداتو بلند نکن. اشک از چشمام می جوشید. دستش رو پس زدم. اینبار نوبت من بود که التماس کنم:- تو رو خدا!تو اون لحظه جز بچه ام هیچ چیز برام مهم نبود. اصلاً سر از حرفای اونا در نمی آوردم و نمی خواستم که در بیارم. با خودم فکر می کردم باربد تو کار خلاف رفته، این قضیه مهم بود اما نه به اندازه از دست رفتن بچه ام! تنها حسی که اون لحظه داشتم حس ترس بود. ترس از دست دادن دخترم. باربد گفت:- نمی بینی که داره درد می کشه؟ تو هم مثل اون عوضیا بی احساس شدی و احساستو کشتی؟ رزا چه گناهی کرده که داری شکنجه اش می کنی؟مرد ایرانی پوزخندی زد و گفت:- اگه احساسمو نکشته بودم الان اینجا نبودم.بعد از این حرف در دهن باربد رو دوباره محکم بست و اسلحه رو روی شقیقه اش گذاشت. با دیدن این صحنه حس کردم فلج شده ام. خواستم جیغ بکشم که پارچه ای محکم جلوی دهنم رو گرفت. مرد خارجی محکم دهنم رو بست و سپس با اشاره مرد ایرانی باتوم رو به دست گرفت و اولین ضربه رو به شکمم فرود آورد. باربد با دهان بسته فریاد می کشید و صدای خفه ای تولید می کرد. می دیدم که اشک از چشماش می ریزه. از درد چشمام سیاهی رفت. اشک هام مثل سیلاب فرود می یومدن. خدایا چی شده بود؟ این چه بلایی بود که به ناگاه بهمون نازل شده بود؟ ضربه دوم فرود اومد و اینبار ناخواسته با دهن بسته جیغ کشیدم. باربد همچنان فریاد می زد. ضربه ها نه تنها به شکمم که به سر و کمر و پاهام هم وارد می شد. دستام رو محکم گرفته بود و من حتی نمی تونستم با دستام از شکمم مراقبت کنم. درد تو بدنم پیچیده و منو بی حس کرده بود. خون زمین رو پوشونده بود و من نمی دونستم این خون از کجا می یاد؟ توی دهنم هم طعم شور خون رو حس می کردم. ضربه های باتوم محکم و محکم تر به شکمم فرود می یومد و من دیگه رمقی برای نالیدن هم نداشتم بی حس روی زمین دراز کش شدم و به باربد خیره شدم. اولین بار بود که اشک هاش رو می دیدم. دونه های درشت اشک از چشماش فرو می غلتید روی صورتش. و عجز تو نگاش بیداد می کرد. مرد ایرانی دستش رو بالا برد و همین باعث شد ضربه های درد آور متوقف بشه. مرد خارجی نزدیک مرد ایرانی رفت و با پچ پچ چیزی بهش گفت. مرد ایرانی هم چند بار سرش رو به نشونه تفهیم تکون داد و اسلحه رو به مرد خارجی سپرد. قبل از اینکه مرد خارجی کاری بکنه مرد ایرانی دستش رو گرفت و جمله ای بهش گفت که باعث شد مرد چند لحظه ای بی حرکت روی مبل بشینه. مرد ایرانی بالای سر باربد رفت و با ناراحتی گفت:- باربد تو تنها کسی هستی که دلم نمی خواد این معامله رو باهاش بکنم. ولی مگه چاره ای جز این دارم؟ هیچ وقت دلم نمی خواست که کارت به اینجا بکشه. کاش به حرفم گوش کرده بودی و هیچ وقت تو عشق این لعنتی اسیر نمی شدی. تو چرا هیچ وقت حرف های ما رو جدی نگرفتی؟ یادت رفته پارسال ارشک به خاطر بچه دار شدن چه بلایی سرش اومد؟ البته اون از تو زرنگ تر بود و تا وقتی بچه اش چهار سالش شد اجازه نداد کسی چیزی بفهمه. ولی یادته وقتی فهمیدیم چی شد؟ باربد اینا جلوی چشمت بود ولی بازم کار خودتو کردی؟ نه به خودت رحم کردی نه به زنت؟ من پدرم در اومد تا تونستم پالمر رو برای ازدواج تو راضی کنم. همون روزی که فهمید عاشق شدی دستور مرگتو صادر کرد، ولی من جلوش وایسادم و گفتم تو مهره اصلی گروهی. من نجاتت دادم. ولی با این کارت دیگه کاری از دست من هم بر نیومد. پالمر رابطه شو به کل با ایرانی ها قطع کرد. اون دیشب برای همیشه از ایران رفت. دار و دسته اش هم تا یک ساعت دیگه همه شون می رن. منم دارم می رم. تو آخرین مهره ایرانی گروه بودی که …. خودت خودت رو سوزوندی. بیشتر از تو دلم برای زنت می سوزه که بدون اینکه چیزی بدونه داره تاوان پس می ده. به اینجا که رسید مشتی توی پیشونیش کوبید و فریاد زد:- ای لعنت به من! لعنت به من که تو رو وارد این بازی کثیف کردم. باید از همون اول می فهمیدم ایرانی جماعت به خاطر احساسش هیچ وقت نمی تونه تو این کار موفق بشه. منم اگه می بینی دووم آوردم به خاطر اینه که یه رگم امریکائیه. تعجب نکن. آره … من هیچ وقت بهت نگفتم که مامانم امریکائیه. باربد پالمر دائیه منه! هیچ وقت پیش خودت فکر نکردی که چرا من اینقدر با پالمر صمیمی هستم و چرا اون به همه حرف های من گوش می کنه؟ منو ببخش که این حرفها رو الان دارم بهت می گم. تو دیگه برای گروه وجود خارجی نداری پس الان دیگه دونستن این رازها اهمیتی نداره. قبل از اینکه این کله زرد عوضی ماموریتشو انجام بده می خوام یه خواهشی ازت بکنم. منو … به خاطر همه چیز ببخش. هر کاری از دستم بر می یومد برای تو که بهترین دوستم بودی کردم ولی دیگه …به اینجا که رسید سکوت کرد. صورتش رو با دستش پوشوند و به مرد خارجی اشاره کرد. مرد خارجی از جا برخاست و ماشه اسلحه رو کشید. دلم می خواست فریاد بزنم. دلم می خواست اینقدر جیغ بکشم که از گلوم خون فواره بزنه ولی چرا هیچ کاری از دست من بر نمی یومد؟ چرا من لال شده بودم؟ چرا حتی اشکی از چشمم نمی ریخت؟ چر با وجود این همه درد نمی مردم؟ چرا؟ چرا؟!!! باربد … باربد عزیزم… با ترس چشمام رو بستم. نمی خواستم هیچ چیز ببینم. می خواستم بمیرم. بمیرم و همه چیز رو فراموش کنم. با صدای مرد ایرانی دوباره با وحشت چشم گشودم:- دهنتو باز می کنم … دوست دارم آخرین حرفاتو بشنوم. اگه چیزی می خوای به زنت بگی بگو. این آخرین کاریه که می تونم برات بکنم. وقتی در دهن باربد رو باز کرد باربد اولین کلمه ای که وسط هق هقش گفت اسم من بود. ولی من قدرت پاسخ گویی نداشتم. باربد نالید:- رزا … عشق من … من نباید هیچ وقت تو رو وارد بازی خودم می کردم. فکر می کردم اینقدر قدرت دارم که بتونم ازت مراقبت کنم. ولی نداشتم. الان تنها حسی که دارم نفرته. از خودم متنفرم وقتی تو رو توی این وضعیت می بینم. من که خودم می دونستم چه آشغالی هستم نباید هیچ وقت عاشق تو می شدم. تویی که در برابر من یه فرشته ای! رزا منو ببخش. حلالم کن عزیز دلم.
تقلا کردم حرف بزنم. مرد ایرانی سریع در دهنم رو باز کرد و من به زحمت در حالی که خون از دهنم می ریخت گفتم:- با … بار…بد … من …. فق … فقط … تو .. رو دوس… دوست دا… رم. بین … من و … دا … داریو…انگار تو این لحظات آخر می خواستم خودم رو تبرئه کنم. باربد به یاریم شتافت و در حالی که از زور گریه ضجه می زد گفت:- می دونم عشق من … می دونم! تو نجیب ترین همسر روی زمینی. منو ببخش اگه سرت داد زدم و متهمت کردم. من فقط حسادت کردم رزا اگه یه مهلت دیگه داشتم جور دیگه ای باهات تا می کردم. می شدم یه عاشق پاکباخته چون تازه فهمیدم غرور به هیچ دردم نمی خوره. منو ببخش اگه مدام اذیتت می کردم. منو ببخش اگه بهت زخم زبون می زدم. ببخش اگه تلافی خستگی کارهای اینا رو سر تو … عزیز دلم خالی می کردم. رزا … یه چیزایی هست که تو باید بدونی … این آخرین فرصتیه که من می تونم به کثافت کاریهام جلوی تو اعتراف کنم. عزیزم من مهندس نبودم … من … فقط اسم مهندسی رو یدک می کشیدم. من … جاسوس …هنوز حرفش تموم نشده بود که خون از شقیقه اش راه افتاد. خدا خدا خدا! باربدم چه مظلومانه پر کشید. دلم می خواست خرخره مرد خارجی رو بجوم. چطور تونست؟ چطور دلش اومد؟ چرا نمی تونستم عزاداری کنم؟ چرا از چشمام جای اشک خون نمی چکید؟ باربد … باربد عزیزم! چرا نذاشتن حرفاتو کامل بزنی؟ چرا من نمی مردم؟ مگه من چقدر تحمل داشتم؟ کثافت ها سر اسلحه صدا خفه کن گذاشته بودند که از صداش همسایه ها خبر دار نشن. مرد ایرانی کنارم زانو زد و گفت:- جونتو بهت می بخشم. این کارو فقط به خاطر باربد می کنم. تو خطری برای ما نداری. جیغ های بلند و کر کننده ام تبدیل به ناله شده بود. درست عین بچه گربه ای که تو جایی گیر افتاده باشه. یا بچه ای که توان زاری کردن نداشته باشه. مرد ایرانی از جا بلند شد و همراه مرد خارجی سریع از خونه خارج شدن و در رو بستن. باربدم کنار دیوار افتاده بود و جویی از خون سرخ کنارش جاری بود. نفسم دیگه بالا نمی آمد. انگار منم داشتم می مردم. می خواستم بمیرم. می خواستم پیش باربد بروم. دیگر زندگی رو نمی خواستم. حتی بچه رو هم از یاد برده بودم. صدای تلفن سکوت رو می شکست. چرا کسی به داد ما نرسید؟ چرا خوشبختی ام نابود شد؟ حس می کردم صورتم کبود شده و دیگه قدرت نفس کشیدن ندارم. در برابر دست قدرتمند سرنوشت تسلیم شدم و چشمام رو بستم.* * * * * وقتی چشمام رو باز کردم بازم تو بیمارستان بودم. بار سومی بود که تو بیمارستان بستری می شدم. همین که چشمام رو باز کردم از زور درد به خودم پیچیدم و ناله ای بلند و گوش خراش سر دادم. دو پرستار سریع چیزی سوزنده زیر پوستم فرو کردن و من دیگه چیزی نفهمیدم. بار دوم که چشم باز کردم کسی توی اتاق نبود. هنوزم درد داشتم. نه فقط زیر شکمم که تموم بدنم درد می کرد. از زور درد ناله می کردم و اشک می ریختم. نمی دونستم چقدر گذشت که پرستاری همراه با سام وارد اتاق شدن. چشمای سام مثل دو کاسه خون شده بودو اولین بار بود که توی لباس پزشکی می دیدمش، پرستار با دیدن چشمای باز من رو به سام گفت:- آقای دکتر به هوش اومده. سام نگاهی پر از درد به من کرد و گفت:- خدا رو شکر!!!! رزا جان … عزیز دلم … خوبی؟نمی تونستم حرف بزنم، فقط سرسنگینمو به طرفین تکون دادم و سام غرید:- سریع بهش یه مسکن تزریق کنین. – آقای دکتر هر مسکنی که بهش تزریق می کنم باعث می شه دو روز بخوابه. هم خونواده اش و هم مامورا شاکی شدن.سام با عصبانیت داد کشید:- شما چی کار به حرف این و اون دارین؟ حواستون به خود مریض باشه. این بیچاره همه بدنش خونریزی داشته. تازه سقط جنین هم داشته! خیلی درد داره. تو همون کاری رو بکن که من بهت می گم. پرستار با گفتن چشم، آمپولی وارد سرمم کرد. با شنیدن سقط جنین سرم گیج رفت. فقط صدای خودم رو شنیدم که می گفت:- وای بچه ام…. بچه ام … نه! دستای سام رو می دیدم که بازوهام رو گرفته و داره یه چیزایی می گه اما نمی شنیدم. دوباره توی عالم بی خبری فرو رفتم. با صدای زمزمه ای زیبا چشمام رو باز کردم … کسی دعا می خوند. چه اتفاقی افتاده بود؟ صدا پر سوز و زیبا دعا می خوند. این دعا رو قبلاً هم شنیده بودم، ولی نمی دونستم که چه دعائیه؟ سرم رو به سمت صدا بر گردوندم. زنی کنارم روی صندلی نشسته بود. چشماش بسته و مشغول خوندن دعا بود. دستم توی دستای گرمش بود. با دقت که نگاش کردم مامان رو شناختم و تمام وقایع دوباره جلوی چشمام رژه رفتن. دلم می خواست فریاد می زدم و مامان رو صدا می کردم. ولی نمی شد. صدام در نمی یومد. به زحمت دستم رو که تو دست مامان بود تکون دادم.. با این حرکتم مامان هراسون نگاشو به من دوخت و با چشمای باز من زد زیر گریه و در حالی که دستمو می بوسید گفت:- رزا … رزای مامان … الهی مامان پیش مرگت بشه. خوبی عزیز دلم؟با بی حالی سرم رو تکون دادم و زمزمه وار خواستم از باربد و بچه ام بپرسم که در اتاق باز شد و سام به همراهی دو پرستار وارد شدن. با دیدن چشمای باز من لبخندی زد و گفت:- حالت چطوره دختر؟ به زحمت گفتم:- خوب نیستم سام. اخمای سام در هم شد و گفت:- درد داری؟- خیلی … مامان با ناراحتی گفت:- الهی درد و بلات بیفته به جون من که تو رو اینجوری نبینم. سام رو به مامان گفت:- نترسید خاله. این داره خودشو واستون لوس می کنه، وگرنه من می دونم چیزیش نیست. شش روزه که اینجاست. بیشتر زخماش خوب شده و دیگه موردی نداره. با بغضی کشنده تو گلو و صدایی که همین بغض لرزونش کرده بود گفتم:- دارم می سوزم … آتیش گرفتم … مامان بچه ام … مامان باربد …. وای مامان باربدم… مامان به گریه افتاد و قیافه سام هم درهم شد. چرا مامان گریه می کرد؟ خدایا چه زود خوشبختی ام از دست رفت. چه زود همه چیز از هم پاشید. من زار می زدم و سام توی سکوت معاینه ام می کرد. وقتی کارش تموم شد پرسیدم:- بچه ام … بچه ام چی شد؟سام با غیظ جواب داد:- بچه چیه؟ خیلی شانس آوردی که خودت زنده موندی. بی اراده دوباره زدم زیر گریه و گفتم:- سقط شد؟مامان هم باز بغضش ترکید و گفت:- خدا رو شکر که خودت سالم موندی عزیزم. پرستار که از گریه من هول شده بود، از سام پرسید:- آقای دکتر خواب آور بهش تزریق کنم؟نمی خواستم باز هم تو عالم بی خبری به سر ببرم. به خاطر همینم با التماس به سام نگاه کردم تا اون جلوی پرستار رو بگیرد. قبل از سام مامان که از نگاهم همه چیزو فهمیده بود، در حالی که خودش هم با ناراحتی پا به پای من زار می زد به سام گفت:- تو رو خدا دیگه بچه ام رو نخوابون سام. بذار گریه کنه تا خالی بشه. اینجوری از غصه دق می کنه! سام هم سرش رو تکون داد و گفت:- به نظر من هم بهتره گریه کنه. اینجوری روحش هم درمان می شه. دختر خاله من قوی تر از این حرفاست … در حالی که زار می زدم، تو دلم گفتم:- کاش دل من با این گریه ها درمون می شد. ساعت ملاقات که شد رضا و بابا و سپیده که نمی دونم چه وقت از اصفهان برگشته بود، همراه آرمین و خاله به ملاقاتم اومدن. سام هم که دائم توی اتاق من پلاس بود … البته همه فامیل اومده بودن، اما خودم نخواستم کس دیگه ای رو ببینم. صورت همه تکیده و پژمرده بود. هنوز جرات نکرده بودم از باربد چیزی بپرسم. همه سیاه پوشیده بودن و این نشون می داد که خاک بر سر شدم. هیچ کس با هیچ کس حرف نمی زد و بغض بود که تو گلوها می شکست و اشک بود که مثل بارون صورت ها رو می شست. مهستی و بابا و مامانش نتونسته بودن به دیدنم بیان و من چقدر دلم می خواست تو این لحظات کنارشون باشم. دلم می خواست حالم خوب باشه که بتونم باری باربدم خون گریه کنم، یقه چاک بدم و موهامو بکنم! باربد من ارزشش بیشتر از این حرفا بود. اینقدر گریه کرده بودم که چشمام باز نمی شد و هر روقت یاد اون صحنه ای می افتادم که مغز باربد درست وسط حرف زدنش از هم پاشید حالت مرگ و تشنج بهم دست می داد … تو همون ساعت ملاقات افسری از کلانتری بالای سرم اومد و بی توجه به حال من شروع به سوال و جواب کرد. بابا وقتی دید با سوالای اون حال من مدام بدتر می شه با خواهش اونو از اتاق خارج کرد. رضا از همه به من نزدیک تر بود. دستش رو فشردم و به خودم جرئت دادم و پرسیدم:- رضا باربد تنهام … تنهام گذاشت؟ بغض رضا ترکید و با هق هق سر تکون داد. در حالی که زار می زدم گفتم:- حالا من چی کار کنم؟ من بدون باربد چه کاری از دستم بر می یاد؟ هم خودش رفت هم بچه اشو برد. آخه چرا؟! خدا من چی کار کردم که مستحق این همه عذابم؟ باربد تو که اینقدر نامرد نبودی. باربد … باربد …وقتی شروع کردم به جیغ کشیدن چند پرستار به همراه دکتر سراسیمه وارد اتاق شدن و به زور همه رو بیرون کردن. بعد از تزریق آرامبخش دوباره به عالم خواب پا گذاشتم تا فراق باربد رو راحت تر تحمل کنم. روز بعد هفته باربد عزیزم بود و من هنوز هم روی تخت بیمارستان افتاده بودم و جز گریه کاری از دستم بر نمی یومد. چقدر دلم می خواست پیشش برم. مگه من چقدر طاقت داشتم که تو یه روز هم بچه ام رو از دست دادم و هم شوهر عزیزمو؟ آخ که اگه خون هم از چشمام می چکید کم بود. توی چشمای همه می خوندمکه دوست دارن بفهمن چی شده؟!!! چه اتفاقی افتاده که باربد رو کشتن و منو به این روز انداختن؟!!! اما جرئت نداشتن چیزی ازم بپرسن … مامان و سپیده پیشم مونده بودند و بقیه برای مراسم رفته بودن. هر سه گریه می کردیم و از دست هیچ کدوممون برای اون یکی کاری بر نمی یومد. از مامان پرسیدم:- مامان … جاش خوبه؟گریه مامان شدیدتر شد و گفت:- مامانم این حرفا چیه که می زنی؟ یه وجب خاک که دیگه خوب و بد نداره!مامان چطور دلت می یاد اینطور حرف بزنی؟ قد بلند باربد من یه وجب بود؟ خاک بی رحم چطور تونست اون قد و قامت رو زیر خودش پنهون کنه؟ چطور دلش اومد باربد منو بگیره؟ چقدر دلم می خواست خودم با دست خودم قاتلش رو بکشم. کاش می دونستم پالمر عوضی کی بود که حکم مرگ باربد منو صادر کرد. اون بی رحمی که حاضر شد منو بیوه کنه باید زنده زنده تو آتیش سوزونده می شد. پتو رو روی سرم کشیدم و از ته دل زار زدم. در همون حال کسی به در زد و وارد شد. نمی خواستم ببینم کیه، برای همین هم پتو رو کنار نزدم. صدای مامان اومد:- رزا جون … مامان از آگاهی اومدن … می تونی حرف بزنی؟سریع پتو رو کنار زدم. می خواستم حرف بزنم. می خواستم هر چی می دونم بگم که شاید سوزش دلم آروم بشه. مامور با دیدن چشمای سرخ من سرش رو زیر انداخت و گفت:- خانوم می دونم که حالتون خوب نیست و شرایط روحیتون از شرایط جسمیتون هم بدتره. ولی شما تنها راه رسیدن ما به یه باند خلافکار بزرگ هستین. اگه می خواین قاتل های شوهرتون دستگیر بشن باید به سوالای ما جواب بدین.- چی می خواین بدونین؟- هر چی که دیدین برای ما بگین. این که چند نفر بودن؟ چطور وارد خونه شدن؟ هدفشون چی بود؟پریدم وسط حرفش و گفتم:- دو نفر بودند. یه مرد خارجی و یه مرد دو رگه …هر چه که دیده و شنیده بودم تعریف کردم. وقتی حرفای باربد و مرگ ناجوانمردونه اش رو تعریف کردم دیگه رمقی تو تنم نمونده بود و در حالی که ضجه می زدم از حال رفتم. یک ماه گذشت. ولی من تو عالم تاریک خودم گم شده بودم. دوست داشتم بدونم چه گناهی کرده بودم که این چنین مستحق سوختن بودم! اینقدر از درون می سوختم که درد جسمم رو به کل از یاد برده بودم. اشک بی اراده از چشمام فرو می چکید و من به این فکر می کردم که پس کی این چشمه لعنتی خشک می شه؟ تموم اطرافیانم اشک می ریختن و به غصه بی پایان من اضافه می کردن. تا کی باید شاهد رنج اطرافیانم باشم؟ تا کی باید مثل آینه دق جلوی روشون باشم و ناراحتشون کنم؟ از ته دل آرزو کردم که بمیرم. چون دیگه امیدی به زندگی نداشتم. دیگه هیچ چیزی وجود نداشت که منو به این زندگی لعنتی دل خوش کنه. کاش جرئت خودکشی داشتم! کاش می تونستم بند زندگی ام رو با دستای خودم پاره کنم! اما افسوس که جرئت چنین کاری رو تو خودم نمی دیدم. تموم مدت یک ماه رو تو بیمارستان بستری بودم. هیچ کس از من نمی خواست گریه نکنم هیچ کس نمی خواست که غصه نخورم چون می دتنست حرفش غیر منطقیه. داغی که روی دل من بود برای یک عمر غصه دار شدن بس بود. بالاخره بعد از یک ماه به اصرار خودم و خونواده ام دکتر رضایت به مرخصی ام داد. وقتی از بیمارستان خارج شدم برای اولین بار در طول اون مدت پدر جون و گلنوش جون و مهستی رو دیدم. جلوی در بیمارستان منتظرم بودن. با دیدن اونا شوکه شدم و درد خودم رو از یاد برده بودم. هر سه انگار هزار سال پیر شده و داغون شده بودن. مهستی به محض دیدن من خودش رو توی آغوشم رها کرد و از ته دل هق هق کرد. هر دو توی آغوش هم زار می زدیم و کسی نمی تونست آروممون کند. مهستی با گریه گفت:- دیدی رزا؟ دیدی چه داغی نشست رو دلم؟ من تازه داشتم عمه می شدم ولی حالا باید برای داداشم سیاه بپوشم. برای یه دونه داداشم. وای رزا دارم آتیش می گیرم. من بودم و همین یه داداش. رزا باربد تازه داشت بابا می شد! خدا …. من دردمو به کی بگم؟ تقاص خون داداشمو از کی پس بگیرم؟ چه جوری اتیش دلمو خاموش کنم؟رضا به زور مهستی رو که داشت از حال می رفت از آغوش من بیرون کشید. خودش هم داشت زار می زد. سپیده زیر بازویم رو گرفته و در حالی که گریه می کرد خواست منو به سمت ماشین ببره که پدر جون جلو اومد و منو از سپیده گرفت. با دیدن موهای یک دست سفید پدرجون و قامت خمیده اش سوز دلم بیشتر شد و نالیدم:- پدر جون …پدر جون با محبت پیشونیمو بوسید و رو به رضا گفت:- رضا بابا … تو مهستی و گلنوش رو ببر. من با عروسم می یام. رضا اطاعت کرد و به کمک سپیده و سام، مهستی و گلنوش جون رو که از حال رفته بود به سمت ماشین خودش برد. پدر جون هم منو داخل ماشین خودش نشوند و بدون توضیحی به بقیه راه افتاد. اینقدر خسته بودم که بی اراده چشمام بسته شد. با توقف ماشین چشم گشودم و با نگاهی به اطراف بهشت زهرا رو شناختم. اشک دوباره از چشمام جاری شد و به کمک پدر جون پیاده شدم. پدر جون منو سر خاک باربد عزیزم برد و من برای اولین بار خونه جدید باربد رو دیدم. همراه پدر جون چنان از ته دل زار می زدیم و باربد رو صدا می کردیم که توجه همه به سمتمون جلب شده و اشک همه رو در آورده بودیم. کم کم حس کردم روحم آروم شده و به آرامشی موقتی رسیده ام. پدر جون هم آروم شده بود و با دستمالی اشک هاش رو پاک می کرد. پس از لحظاتی که توی سکوت گذشت پدر جون نگام کرد و گفت:- رزا جان … امروز آوردمت اینجا که هم خونه جدید شوهرتو ببینی هم بشینی پای درد دل پدر شوهر بدبختت… وقتی باربد پونزده سالش بود فکر کردم توی این مملکت نمی تونه درس بخونه. گفتم اینجا برای پسر من جای پیشرفت نداره. این بود که براش ویزای تحصیلی گرفتم و فرستادمش آمریکا … آخ که وقتی یادم می افته خودم با دست خودم بچه امو فرستادم جایی که باعث مرگش شد می خوام سرمو بکوبم توی دیوار. باربد ده سال اونجا بود و وقتی برگشت دیگه نمی شناختمش. انگار یه نفر دیگه شده بود. پسر مهربون و دل رحم من یه آدم مغرور و سنگدل شده بود. فکر کردم کم کم خوب می شه و به حالت عادی بر می گرده. براش شرکت زدم و از مهندس شدن پسرم به خودم بالیدم. ولی الان فهمیدم چقدر احمق و نادون بودم. من هیچ وقت نتونستم سر از کارای پسرم در بیارم. وقتی عاشق شد انگار دنیا رو بهم دادن. از خدام بود که باربد زن بگیره. راستش تا قبل از دیدن تو هر دختری رو که بهش پیشنهاد می کردم فقط باعث عصبی شدنش می شد و با فریاد می گفت هیچ وقت زن نمی گیره. از زن ها بیزار بود و نمی ذاشت هیچ وقت هیچ جنس مونثی اطرافش باشه. وقتی فهمیدم عاشق تو شده حاضر بودم همه چیزم رو بدم تا تو قبولش کنی. چه کسی از تو بهتر؟ بعد از ازدواجتون خیالم یه جورایی راحت شده بود. ولی کاش می دونستم که باربد با ازدواج کردنش داره به سمت مرگ قدم بر می داره. وقتی افسر آگاهی برام تعریف کرد که قضیه چی بوده هزار بار توی خودم له شدم بابا. کاش هیچ وقت براش زن نمی گرفتم کاش هیچ وقت ازش نمی خواستم. کاش اول سر از کارش در می اوردم و از اون لجنزار می کشیدمش بیرون بعد تو رو هم وارد این جریان می کردم. الان که فکر می کنم می بینم هیچ وقت نتونستم برای باربد پدر خوبی باشم. پدری که اینقدر از بچه اش غافل باشه … الان فقط عذاب وجدان دارم. اگه پسرم زیر خروارها خاک خوابیده اگه تو بیوه شدی و بچه اتو از دست دادی اگه گلنوش بی پسر و سیاه پوش شده اگه مهستی به قول خودش یکی یه دونه و بی برادر شده همه اش به خاطر غفلت من بوده. منی که به خاطر عشق زیاد به فرزندم خواستم اونو آزاد بذارم.با صدای گرفته گفتم:- نه پدر جون … هیچی تقصیر شما نیست. تقدیر این بود که باربد زودتر از همه ما بره و تا ابد ما رو داغدار خودش کنه. پدر جون بی حرف اشک هاشو پاک کرد. گفتم:- من هنوز هم نمی دونم قضیه چی بود؟! هر چی حرف ها رو کنار هم می چینم تا پازل ذهنم را تکمیل کنم به هیچ جا نمی رسم. پدر جون با سنگ ریزه ای روی اسم باربد خط کشید و گفت:- منم تازه همه چیز رو فهمیدم… اسکات پالمر اسم سر دسته یک گروه جاسوسی توی امریکاست که دانشجوها رو از ملیت های مختلف توی گروه خودش جذب می کنه تا بتونه سر از کارهای همه کشورها در بیاره. برای دولت آمریکا کار می کنه و برای همینم هست که هیچ وقت پلیس بین الملل نمی تونه گیرش بندازه. پشتش به دولت گرمه! باربد توسط دوست صمیمش به اون باند کشیده می شه و چون پسر ساده ای بوده خیلی راحت گول می خوره. شرط اصلی این باند این بوده که اعضاش ازدواج نکنن و اگه کردن هیچ وقت بچه دار نشن. ولی باربد قانون شکنی کرده و به خاطر همین حکم قتلش صادر شده. زمزمه کردم:- چطور نفهمیدم؟ من چهار سال کنارش بودم ولی هیچی نفهمیدم، فق این اواخر هر از گاهی می دیدم تلفن های مشکوکی بهش می شه. – اگه سر نخ ها رو گرفته بودیم شاید خیلی چیزها می فهمیدیم ولی افسوس… – آخه باربد چه نوع اطلاعاتی می تونست به این سازمان بده؟!!- اونا دانشجو های رشته های مختلف رو جذب می کردن … کار باربد این بود که اینجا براشون برج های بی نقص می ساخت و تحویلشون می داد. گروه های سی**اسی هر وقت وارد ایران می شدن بدون اینکه شک بر انگیز باشن می رفتن توی این برجا ساکن می شدن. از طرفی باربد براشون زمین خاری می کرده و یه جورایی داشته موقعیت رو جور می کرده که اگه روزی تقی به توقی خورد و خواستن وارد ایران بشن بی دردسر بتونن نصف شهر رو مالک بشن و کسی نتونه بهشون چیزی بگه … با بغض گفتم:- بدون باربد چطور ادامه بدم؟- باربد روزی که وارد این باند شده فکر این روزشو هم کرده. چون وصیت نامه ای نوشته و توی وصیت نامه اش ذکر کرده که می دونه ممکنه جوون از دنیا بره.صورتمو بین دستام پوشوندم و نالیدم: – وای خدای من!- تمام اموالش رو به تو بخشیده.سریع گفتم:- اون پول ها حرومه اصلاً شاید به خاطر همین بچه من زنده نموند چون با پول حروم تقویت می شد. همه اون پول ها رو به سازمان خیره ببخشین شاید اینجوری روح باربد هم آروم بگیره.پدر جون لبخند پر از غمی زد و گفت: – باربد راست می گفت که می گفت، تو فرشته ای دخترم. فرشته …- فرشته! فرشته ای که با عشقش جون باربد رو ازش گرفت … از خودم بیزارم! اگه زودتر فهمیده بودم هیچ وقت رضایت نمی دادم بچه دار بشیم … – باربد خودش عاشق این بود که بچه ای از تو داشته باشه … پسرم فکر می کرد خیلی زرنگه و می تونه از دست باند فرار کنه. اینطور که روشن شده باربد قصد داشته از کار برای گروه انصراف بده و بعد هم تو رو برداره و برای همیشه از ایران خارج بشه. اما متاسفانه دستش رو شده و این بلا سرش اومده … آهی کشیدم و گفتم:- تو زندگی باربد راز های زیادی وجود داره که دیگه دست کسی بهش نمی رسه. بعد از این حرف هر دو سکوت کردیم و با همون سکوت یه کم بالای سر باربد نشستیم و سپس هر دو از جا بلند شدیم و از اونجا خارج شدیم
وقتی به خونه رسیدم جلوی در خونه گوسفندی رو به زمین زدن و سرش رو بریدن. اگه قبل از این بود حتماً از دیدن این صحنه خیلی ناراحت می شدم، هیچ وقت طاقت نداشتم ببینم سر یه موجود زنده رو جلوی چشمام می برن! اما این واسه گذشته بود، جلویچشمای من جون باربدم رو گرفته بودن! حیوون که چیزی نبود! پس کاملاً بی تفاوت از روی خونهای ریخته شده رد شدم و رفتم توی خونه. سپیده یک طرفم و طرف دیگه ام سام ایستاده بودن. هر دو سعی می کردن هر طور که شده سر به سر من بذارن تا بلکه لبخند کوچیکی بزنم ولی تلاش هاشون بی فایده بود. همونطور که خودم خواسته بودم کسی برای عیادتم به خونه نیومده بود و فقط همون هایی بودن که تو بیمارستان به ملاقاتم می یومدند. گلنوش جون و پدرجون و مهستی هم بهشون اضافه شده بودن. کسایی که بیشتر از بقیه هم دردم بودن و با دیدنشون احساس آرامش می کردم. تا چند روز خونه ما بودن، ولی بعد از یه هفته هر کی به خونه خودش برگشت. حتی سپیده هم به اصفهان برگشت. آرمین هم که زودتر برگشته بود. با رفتن اونا احاس راحتی کردم. دیگه مجبور نبودم نقش یه آدم بی غم رو بازی کنم. حالا می تونستم با خیال راحت خودم باشم. خود خودم! مثل اون روزی شده بودم که بعد از حرفای داریوش خودمو از پنجره پرت کردم پایین و بعد از اون قضیه چقدر نقش بازی کردم و چقدر برام سخت بود این نقش بازی کردنا. بی توجه به نگاهای نگران مامان و بابا به اتاقم رفتم و در رو بستم.
چهلم باربد هم گذشت ولی من هیچ تغییری نکردم. تنها اوقاتی که از خونه خارج می شدم مواقعی بود که می رفتم سر خاک باربد. چقدر ازش گله می کردم و می گفتم که از تنهایی به ستوه اومدم. برای بار دوم عشقمو از دست داده بودم و اینبار عشق حیقیقم از دستم رفته بود!تحملش از جون دادن برام سخت تر و طاقت فرساتر بود! مواقع دیگه از صبح که از خواب بیدار می شدم، همونجا روی تخت می نشستم و تکون نمی خوردم. منی که توی دوران مجردی هر روز صبح برای گفتن صبح به خیر به اتاق تک تک افراد خونواده می رفتم و خونه رو روی سرم می ذاشتم، حالا فقط آرزو می کردم که کسی برای صبح به خیر به اتاقم نیاد، ولی آرزوم هیچ وقت برآورده نشد. صبح همین که خدمتکار خبر بیداریمو به مامان و بابا می داد، هر دو با سینی ای پر از صبحونه به اتاقم می یومدن و به زور چند لقمه به خوردم می دادن. التماسشون می کردم، زار می زدم که می خواستم که منو به حال خودم بذارن، اما بی فایده بود. سپیده هم مرتب تلفن می زد و راحتم نمی گذاشت. دیگه خسته شده بودم. ذهنم به اندازه کافی مغشوش بود و اونا بیشتر روانیم می کردن! یه روز همین که مامان و بابا مهستی و رضا وارد اتاقم شدن خودمو گوشه تخت جمع کردم و شروع کردم به جیغ زدن. اصلاً دست خودم نبود، ولی همینطور اشک می ریختم و با جیغ ازشون می خواستم تنهام بذارن. هر چهار نفرشون به گریه افتاده بودن و سعی می کردن آرومم کنن. اما من دیگه آروم شدنی نبودم. زده بودم به سیم آخر! بابا بغلم کرده بود و مرتب تکرار می کرد:
– آروم باش رزا جون. آروم باش بابا. ما که کاریت نداریم. به خدا فقط نگرانتیم. باشه ما می ریم. فقط تو آروم باش.
اما حتی توی بغل بابا هم که یه روزی امن ترین جا برام بود احساس نا امنی می کردم و جفتک می پروندم. آخر سر رضا با فریاد گفت:
– دست از سرش بردارین. برین بیرون اینقدر زجرش ندین. بذارین تنها باشه. بیاین برین بیرون.
و همه رو از اتاق بیرون کرد. خودش هم از اتاق خارج شد. چقدر تنهایی رو دوست داشتم. دلم می خواست تا ابد تنها باشم. دلم می خواست همه آدما رو بکشم و فقط خودم روی کره زمین زندگی کنم. همین که همه از اتاقم بیرون رفتن، لحاف رو روی سرم کشیدم و خوابیدم. بازم کابوس به سراغم اومد. می دیدم که یه بچه ناز و شیرین توی بغلمه و به آرومی شصت دستش رو می مکه. چشمای درشت و سبز رنگش رو به چشمام دوخته و صدایی بچه گونه از دهنش خارج می کنه. دلم براش ضعف می رفت. محکم توی بغلم فشارش دادم و پیشونیش رو بوسیدم. بچه ام گشنه اش بود. سینه مو که توی دهنش گذاشتم، با ولع شروع به خوردن کرد. همون لحظه حس کردم یه نفر نشست کنارم، چشم از دخترم گرفتم و سرم رو چرخوندم، باربد بود که با لبخند نشسته بود کنارم و به بچه مون خیره شده بود. لباس بلند سفیدی پوشیده بود و بوی عطر می داد. سنگینی نگاهمو که حس کرد نگام کرد و دستشو جلو آورد، آروم گونه مو نوازش کرد. بهش لبخند زدم و دوباره به بچه مون نگاه کردم که با ولع شیر می خورد، همه چی آروم بود و خوشبختی کنارمون چنبره زده بود. اما خوشبختیمون خیلی کوتاه بود چون یهو از داخل تاریکی روبرومون مرد خارجی پیداش شد. با خنجری توی یه دست و اسلحه ای توی دست دیگه اش! بچه مو محکم به سینه ام فشار دادم و گفتم:
– باربد دوستت اومده. بهش بگو سر و صدا نکنه دارم بچه رو می خوابونم.
از چشمای باربد خشم زبونه می کشید، سریع از جا بلند شد و جلوی من سینه سپر کرد. صدای شلیک اومد و زانوهای باربد شل شد و جلوم روی زمین افتاد. با ترس بهش خیره شدم و دیدم که پیشونیش سوراخ شده و خون مثل فواره بیرون می ریزه. جیغ کشیدم و خواستم فرار کنم که مرد خودش رو به من رسوند و با یه حرکت بچه مو از توی بغلم بیرون کشید. قبل از اینکه فرصت کنم عکس العملی از خودم نشون بدم خنجرش رو بالا برد و گذاشت روی گلوم بچه م. دستمو بالا بردم اما دیر بود چون خون فواره شد و سر جدا شده از تن بچه ام افتاد روی دستم، و بعد روی زمین … دستم خونیمو روی سرم گذاشتم و از اعماق وجودم داد کشیدم:
– نــــــــــه!
از صدای خودم بیدار شدم. در اتاق با شدت باز شد و رضا و مامان و بابا و مهستی دوباره اومدن تو. مامان محکم بغلم کرد و در حالی که به شدت گریه می کرد گفت:
– رزای عزیزم. قربونت برم من الهی! چی شدی؟ مامان خواب بودی؟ خواب می دیدی؟ تو رو خدا یه چیزی بگو عزیزم.
ضجه زدم:
– مامان … مامان بچه ام… مامان باربد … مامان…
دوباره صحنه جلوی چشمام جون گرفت. احساس می کردم اون خنجر گلوی منو بریده و اون گلوله تو مغز من خالی شده. دستم رو روی گوش هام فشار دادم و شروع کردم به جیغ کشیدن:
– قاتل ….. قاتل … بچه امو کشتی عزیز دلمو کشتی … قاتل …
همه بهت زده به من خیره مونده بودن. نمی دونستن چی باید بگن یا چی کار بکنن؟! فقط مامان محکم بغلم کرده بود و اجازه نمی داد خودمو بزنم. رضا سریع با سام تماس گرفت و ازش خواست خودشو برسونه. تا وقتی که سام برسه من فقط جیغ می کشیدم و از اونا می خواستم بچه ام رو نجات بدن و اون بیچاره هام به خاطر آروم کردن من قول می دادن که اجازه ندن کسی به بچه ام آسیبی وارد کند. بالاخره سام رسید و با دیدن اوضاع من رنگ از روش پرید و سریع از داخل کیفش آمپولی در آورد و در حالی که اونم مثل بقیه اشک می ریخت سر رضا و بابا داد کشید:
– بگیرینش پس!
بابا و رضا محکم دست و پامو گرفتن. همه اشک می ریختن و باعث و بانی حال منو نفرین می کردن. مهستی هم طاقت نیاورد و در حالی که نفسش به سختی بالا می یومد از اتاق خارج شد. دلم می خواست بمیرم. چرا پس نمی مردم؟ فقط همینو می خواستم! اصلاً من چرا باید زنده می موندم و زندگی می کردم؟ برای کی؟ به چه دلخوشی؟ سام سریع سرنگی رو توی دستم فرو کرد. فریاد می کشیدم و ازشون می خواستم که ولم کنن، ولی کسی به حرفم گوش نمی کرد. کم کم بدنم بی حس می شد و تو عالم بی خبری فرو می رفتم، ولی قبل از اینکه دارو کامل اثر کنه و خوابم ببره صدای سام رو می شنیدم که با صدایی بارونی رو به بابا می گفت:
– عمو این که درستش نیست. رزا رو به حال خودش گذاشتید که از بین بره؟ باید ببریدش پیش یه دکتر روانپزشک. اون باید همون رزای قبل بشه. عمو خواهش می کنم کمکش کنید!
بعد از اون به خواب فرو رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی چشمامو باز کردم از دیدن شخص غریبه ای که تو اتاقم پشت به من و رو به پنجره ایستاده بود وحشت کردم و سریع خودمو گوشه تخت جمع کردم. اینقدر ترسیده بودم که نمی تونستم جیغ بکشم. نمی دونم چرا اونو شبیه مرد دو رگه می دیدم. دستمو روی شکمم گذاشتم و گفتم:
– تو رو خدا جلو نیا. نکنه می خوای بچه امو بکشی؟ تو که باربد رو کشتی دیگه با بچه ام چی کار داری؟
مرد غریبه که شاید حدود چهل و خورده ای سن داشت به سمتم برگشت و با لبخندی مهربون از همون جا که ایستاده بود گفت:
– بیدار شدی خانم؟ ساعت خواب.
با دست دیگه ام جلوی چشمامو گرفتم و التماس کردم:
– اذیتم نکن … خواهش می کنم.
توی اون حالت اصلاً متوجه نبودم که اون مرد ده سالی از مرد دورگه بزرگتره و هیچ شباهتی بهش نداره! همه رو شبیه اون می دیدم. مرد خندید و گفت:
– اِاِاِاِ …. خانوم کوچولو! من که نیومدم تو رو اذیت کنم. فکر کنم منو با یه نفر دیگه اشتباه گرفتی. تو اصلاً می دونی اسم من چیه؟ اسم من کامرانه.
بعد یه قدم جلو اومد و گفت:
– بیا نگاه کن. ببین که من اونی نیستم که تو فکر می کنی.
خودمو روی تخت جمع تر کردم و با صدای گرفته و خش خشیم گفتم:
– دروغ گو! جلو نیا تو اومدی بچه ام رو بکشی.
کامران در جا چرخی زد و گفت:
– آخه من چه طوری می تونم بچه تو رو بکشم؟ من که چیزی ندارم. اگه دوست داری بیا منو بگرد.
بعد از این حرف دستاشو بالا گرفت و تو هوا تکون داد.گفتم:
– می خوای با پات بچه امو بکشی …با لگد.
یه کم دیگه جلو اومد و تقریباً پایین تخت ایستاد و گفت:
– من اونقدر ها زور ندارم خانمی. بعد هم از این فاصله نه دستم به تو می رسه و نه به بچه ات.
من که از فاصله نزدیکش با خودم کم مونده بود سکته کنم تقریباً جیغ کشیدم:
– اگه جلو بیای خودمو می کشم!
دستشو مشت کرد خونسردانه گرفت جلوی دهنش و گفت:
– اِِا این چه حرفیه؟ خجالت نمی کشی همچین حرفی می زنی؟ پس کی قراره بچه اتو بزرگ کنه؟
بچه م! بچه م!!! با حالتی هیستیریک دست روی شکمم کشیدم. شکمم خالی بود، دیگه خبری از اون موجود کوچیک شیطون که هر شب لگد مالم می کرد نبود! بغض به گلوم چنگ انداخت، با صدای گرفته به دیوار روبرو خیره شدم و نالیدم:
– کدوم بچه؟ اون مرد خارجیه بچه منو کشته!
بعد سریع نگاش کردم تا عکس العملش رو ببینم. انگشتش رو به سمت دهنش برد نوکشو گاز گرفت و متحیر گفت:
– جدی می گی؟!
اونم تعجب کرد! اونم از حال و روز من درمونده شد، بغض کردم و گفتم:
– آره، هم بچه امو کشت هم باربدمو. بچه ام دختر بود. من هر شب خوابشو می بینم. هر شب توی خواب کلی واسش لالایی می خونم، ولی …
کامران که نشون می داد کنجکاو شده کمی خودشو جلو کشید، نشست لب تختم، همون پایین و گفت:
– ولی چی؟
دستمو مشت کردم و با غیظ و خشم گفتم:
– ولی همیشه اون می یاد توی خوابم و بچه امو می گیره می کشه…
باز بغض کردم و نالیدم:
– اینقدر بچه ام خوشگله که نگو!
– کی می کشتش آخه؟
– مرد خارجیه دیگه!
– وای خدای من! چقدر بیرحمه. چطور می تونه بچه به اون نازی رو بکشه؟
چشمامو گرد کردم و گفتم:
– مگه تو بچه امو دیدی؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
– نه خودت گفتی. بعدش هم، با داشتن مامان خوشگلی مثل تو معلومه که خوشگل و ناز می شه.
اخمامو در هم کشیدم و گفتم:
– کی گفته من خوشگلم؟ خیلی هم زشتم.
– اگه یه بار دیگه این حرفو بزنی می گم خیلی بد سلیقه هستی ها!
سپس از جا بلند شد و از داخل کیف سامسونتی که روی میز تحریر من گذاشته بود، آینه کوچیکی در آورد و به طرفم اومد. من به خیال اینکه خنجری با خودش می یاره، دوباره مچاله شدم و گفتم:
– جلو نیا اگه به من دست بزنی جیغ می کشم.
کامران سر جاش ایستاد و دوباره دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت:
– آخه من چی کارت دارم بابا؟ فقط می خوام این آینه رو بهت بدم تا خودتو توش ببینی. همین!
بعد از این حرف، چند لحظه ای سکوت کرد. وقتی نگاه منو متوجه آینه توی دستش دید با لبخندی اعجاب انگیز گفت:
– می تونم بیام جلو سرورم؟
دستمو دراز کردم و آینه رو از دستش گرفتم. گفت:
– حالا خودتو توش نگاه کن تا ببینی خدا چه لطفی در حقت کرده.
مثل آدمای طلسم شده به حرفش گوش کردم و به تصویر داخل آینه زل زدم. دختری توی آینه به من خیره شده بود. چشمای سبز رنگش گود افتاده و زیرش هلال کبود رنگی دیده می شد، ولی مهم تر از همه غم توی چشماش بود که اونا رو بی روح جلوه می داد. ابروهای هلالی و قهوه ای رنگش کمی نامرتب شده بود، ولی اصلاً توی ذوق نمی زد و برعکس اونو شبیه به یه دختر دبیرستانی معصوم کرده بود.
دماغ کوچیک و سر بالاش بر اثر گریه ملتهب شده و به سرخی می زد. لب هاش کوچیک و قرمز رنگ بود که کمی کبود شده بود. بالای لبهاش سرخ شده بود و اونم نشونی از گریه بود. گونه های برجسته اش هم سرخ بودن. موهای حنایی رنگش پریشون و آشفته نیمی از صورتش رو قاب گرفته بودن. خیره خیره به دختر توی آینه نگاه می کردم که کامران آینه رو از دستم قاپید و گفت:
– هی هی دختر مواظب باش قورتش ندی!
منگ و گیج به کامران نگاه کردم. با خنده گفت:
– خب چطور بود؟
– چی؟
– دختری که دوساعته توی آینه زل زدی بهش.
– یه روزی خوشگل بوده، ولی حالا …
وسط حرفم پرید و گفت:
– خوشگل تر شده.
لب برچیدم و چیزی نگفتم. توی چشماش جاذبه ای بود که آدم رو وادار می کرد به حرفاش گوش کنه و روی حرفش حرفی نزنه. کامران گفت:
– خب خانم کوچولو حالا بگو ببینم تو چته؟ چرا همه رو نگران خودت کردی؟
زانوهامو کشیدم توی بغلم و گفتم:
– من کسی رو نگران نکردم.
– اِ پس پدر و مادر و برادرت بیخود اینقدر دارن واست بالا و پایین می پرند؟
بازم سکوت کردم و چیزی نگفتم، چون حرف درستی زده بود. با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
– حالا بماند که یکی دیگه هم اون بیرون هست که داره خودشو می کشه!
خیلی خونسرد گونه مو به زانوم تکیه دادم و پرسیدم:
– کی؟
– پسر خاله ات رو می گم. آقای سام عاشق!
بعد از اون همه وقت که نخندیده بودم، بی اراده خنده ام گرفت، پوزخند زدم و گفتم:
– سام؟
– نه پس کامران! البته منم بدم نمی یاد دوباره عاشق بشم، ولی در اون صورت تو باید با یه زن و دو تا بچه های
دیگه ام بسازی. می تونی؟
حرفش رو با شوخی و لحن با مزه ای گفت و همین باعث شد دوباره پوزخند بزنم. سرشو تکون داد و گفت:
– ببین تو چقدر ناقلایی! همین که شنیدی هنوز هم عاشق سینه چاک داری، نیشت باز شد.
اخمام سریع در هم شد و گفتم:
– خنده؟!!! من نخندیدم …
– من بودم الان نیشم باز شد پس؟!
– به خاطر اون چیزی نبود که شما گفتی …
– پس به خاطر چی بود؟
– اینکه همه اشتباه می کنن و تو اشتباهشون غرق می شن … به این خندیدم. …
– من اشتباه کردم؟؟!
بی حوصله سرمو جنبوندم. باز پایین تخت نشست و گفت:
– چه اشتباهی کردم؟! سام عاشقت نیست؟!!! محاله باورم بشه!
آهی کشیدم و گفتم:
– سام مثل برادر من می مونه …
– جدی می گی؟
– آره.
– مطمئنی؟
– هوم
– حتماًحتماً؟
اینبار فقط سرمو تکون دادم …
– واقعاً؟
عصبی شدم و گفتم:
– بابا آره آره آره
قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت:
– پس یعنی من ضایع شدم؟
اینبار واقعاً خنده ام گرفت و گفتم:
– آره .
سرش رو تکون داد و با خنده از جا بلند شد. همینطور که در کیفش رو می بست گفت:
– ببین خانم کوچولو دنیا خیلی بی ارزش تر از اونیه که به خاطرش بخوای خودت رو عذاب بدی. این اتفاقی که واسه تو افتاد ممکنه واسه خیلی های دیگه هم بیفته، ولی هیچ کسی مثل تو اینکارا رو نمی کنه و با آغوش باز به پیشواز مرگ نمی ره. تو هنوز خیلی جوونی. خیلی هم خوشگلی! اینو واسه تعارف نمی گم. دارم حقیقت رو بهت
می گم که بدونی و ارزش خودت دستت بیاد. وقتی اومدم توی اتاق و دیدمت با خودم گفتم دست خدا درد نکنه. ببین چی آفریده! باورم نمی شد دختری با مشخصات تو اینطور افسرده شده باشه. تو با این همه زیبایی، با این همه ثروت و محبت اطرافیان نسبت به خودت، نباید اینجوری می شدی. البته قبول دارم ضربه سختی بوده واست. ولی دیگه کاریه که شده. نباید که خودتو بکشی! باید با واقعیت کنار بیای. این اتفاق افتاده! چه تو بخوای چه نخوای! اگه سالها گریه و زاری بکنی جز نابود کردن عمرت و جوونیت هیچی نصیبت نمی شه. نه بچه ت بر می گرده نه شوهرت! این اتفاق در اثر سهل انگاری، در اثر زیاده خواهی، یا حالا هر چیز دیگه ای افتاده و تو باید باهاش کنار بیای! مجبوری رزا! مجبور … سعی کن به دنیا و قشنگی هاش لبخند بزنی. بدون واسه تو دنیا هنوز تموم نشده. نمی خوام بهت بگم می تونی بازم ازدواج کنی، چون می دونم توی این شرایط حتی حرف زدن در این مورد هم آشفته ات می کنه. پس بهت می گم دنیا بدون مردها و بدون همسر هم می تونه زیبا باشه. فقط باید خودت بخوای. کسی هم کاری نمی تونه بکنه. تا کی می تونی قرص اعصاب بخوری؟ تا کی می تونی به خواب پناه ببری؟ باید قبول کنی که این ها همه موقته. تو باید خودتو پیدا کنی. حرفامو می فهمی رزا خانم؟
هر حرفی می زد حقیقت داشت و من قبولش داشتم. قبول داشتم اما عملی کردن حرفاش برام غیر ممکن به نظر می رسید. با صدایی لرزون گفتم:
– شما کی هستید؟
شونه هاشو بالا اندخت و گفت:
– یه بار که گفتم من کامرانم.
– ولی من شما رو نمی شناسم.
– فرض کن از امروز یه دوست به شمار دوستای قبلیت اضافه شده. یه دوست که صلاح تو رو می خواد.
سپس به طرفم اومد و دستش رو دراز کرد. بی اراده و بدون ترس منم دستمو دراز کردم و باهاش دست دادم. با لبخند گفت:
– بازم بهت سر می زنم، ولی امیدوارم که خیلی بهتر از امروز شده باشی.
سپس خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. بی اراده از جا بلند شدم و پشت در رفتم. صدای بابا و کامران رو به وضوح می شنیدم. بابا گفت:
– چی شد آقای دکتر؟
– چیزی نباید می شد. حالش خیلی هم وخیم نیست. راحت با آدم ارتباط برقرار می کنه و هنوز بیماریش حاد نشده. به خاطر اینه که شما زود به دادش رسیدین. ضربه ای که بهش وارد شده خداییش خیلی سخت بوده. جلوی چشمش شوهرش رو کشتن و جنینشو سقط کردن. درد روحی و جسمی رو در یک آن تحمل کرده. باید بهش حق بدین که دنیا رو دیگه نتونه قشنگ بببینه ولی به مرور زمان بهتر می شه. بیماریش مهلک نیست. با چند جلسه رفتار درمانی و مصرف یه سری قرص به زودی سلامتیش رو به دست می یاره. چقدر از روی مرگ همسرش
می گذره؟
– دو ماه و نیم آقای دکتر.
– پس هنوز خیلی فرصت داره برای طبیعی شدن. نگران نباشین زود خوب می شه. به خاطر کابوس هایی که
می بینه هم من یه سری قرص واسش تجویز می کنم. این قرص ها یه کم بی حالش می کنه، ولی چاره ای نیست. در ضمن اگه باز هم حرفی از بچه اش زد، حالا هر چی که گفت، حرفش رو تایید کنید و شما سعی نکنید حقیقت رو بهش بگین. اون خودش همه چیزو می دونه، فقط می خواد فرار کنه. بذارید اینقدر فرار کنه تا خودش به حقیقت برسه. زیاد دور و برش نپلکین. البته زیاد هم نباید تنها بمونه. همه با هم نرید پیشش. یکی یکی بهش سر بزنین. حرفایی که دوست نداره هم بهش نزنید. سعی نکنید که به زور از لاک تنهایی اش خارجش کنین. فقط آروم آروم همون چیزایی رو براش بگید که شنیدنشو دوست داره. غذاهای مورد علاقه اش رو بپزید و یه چیز دیگه، کسی رو که خیلی بهش علاقه داره بیارید پیشش. چه دختر چه پسر چه بچه چه مسن! فرقی نداره. بذارید کنار کسی باشه که بهش خیلی علاقه داره.
بعد از اون دیگه چیزی نشنیدم چون خیلی دور شده بودنه. برام مهم نبود که بابا دکتر روانپزشک برام آورده. دوباره روی تختم برگشتم و زانوی غم بغل کردم. با اینکه حرفاش خیلی روی من تاثیر داشت، ولی هنوزم
نمی تونستم با خودم کنار بیام. شاید یک ساعتی تنها بودم که در باز شد و سام وارد شد. بیچاره از ترس همونجا کنار در ایستاد و تکون نخورد. موشکافانه نگاش کردم و گفتم:
– چیزی می خوای؟
به خودش اشاره کرد و گفت:
– من؟!!!
عاقل اندر سفیهانه نگاش کردم و گفتم:
– نه من!
– نه چیزی نمی خوام. فقط خواستم بیام یه سر بهت بزنم.
با تلخی گفتم:
– خب زدی؟ دیدی که هنوز هم زنده ام؟ حالا می تونی بری.
– رزا تو… تو چرا اینجوری شدی؟
– همینه که هست !
با بغض گفت:
– دلم برات تنگ شده.
عصی بودم، خیلی زیاد، بهش توپیدم:
– هه هه خندیدم …. خوبه جلوی چشماتم و این حرفو می زنی.
کمی جلو اومد و گفت:
– من دلم واسه رزای شیطون تنگ شده. اونی که اینقدر سر به سرم می گذاشت که دلم می خواست سر به بیابون بذارم. چی شد اون رزا؟
بی حوصله، سرمو به زانوهام تکیه دادم و گفتم:
– مرد.
– آره می دونم، ولی من می خوام اون دوباره زنده بشه.
– امکان نداره. روح من مرده. اینی که مونده جسممه که قصد دارم اینو هم نابود کنم. اگه قرار بود مرده زنده بشه پس باربد هم باید تا به حال زنده می شد.
– رزا!!!!
– بس کن سام من حوصله ندارم. برو بیرون تنهام بذار …
– رزا یادته چقدر با هم بازی می کردیم؟
– نه.
– خیلی بی انصافی! تو بازی های بچگی مون رو یادت رفته؟ یادت رفته چقدر با هم گرگم به هوا بازی می کردیم؟ چقدر قایم موشک بازی می کردیم و تو و سپید من و رضا رو حرص کش می کردین؟ چقدر لوس بازی در
می آوردین.
یهویی سفر کردم به خیلی سال پیش، به دورانی که حاضر بودم همه چیزم رو بدم اما همیشه توی همون دوران بمونم. به یاد اون روزا دوباره اشک از چشمام جاری شد و گفتم:
– تو و رضا رو وادار می کردیم باهامون خاله بازی کنین و شما چقدر از این بازی بدتون می یومد!
اشکای زلال سام هم روی گونه اش می چکید:
– وقتی بزرگ تر شدیم کلی احساس مردی بهمون دست داده بود. توی مهمونی ها از کنار شما دوتا تکون
نمی خوردیم که نکنه کسی بهتون چپ نگاه کنه. من تو رو حتی از سپیده هم بیشتر دوست داشتم، ولی به روی خودم نمی آوردم. خیلی دوست داشتم یه روز بهت بگم چقدر واسم عزیزی، ولی جرئتشو نداشتم. هم از سپیده
می ترسیدم و هم از اینکه تو بخوای برداشت بدی بکنی. وقتی توی مهمونی ها تو یا سپیده با یه پسر غریبه حرف می زدین حس می کردم می خوام خفه بشم. آرزو می کردم که ای کاش هنوز بچه مونده بودیم.
همینطور که خودمو به سمتش می کشوندم گفتم:
– آخ سامی! داداش سام کاش بچه مونده بودیم. کاش وارد این بازی زجر آور زندگی نمی شدیم. کاش هرگز ازدواج نکرده بودم. کاش….
سام سرم رو توی آغوشش گرفت و گفت:
– آبجی گل من. تو واسم هنوز هم مثل گذشته هستی. به همون عزیزی. تو هیچ فرقی واسه ما نکردی. همونی هستی که بودی. همون رزایی که تا می گفت آخ من و رضا و سپیده می خواستیم خودمون رو واسش هزار بار قربونی کنیم تا آروم بشه.
– نه سام! من دیگه اون رزا نیستم. من یه زن شکست خورده و دل مرده ام. می فهمی؟ یه زن!
سام با عصبانیت گفت:
– دیگه این حرفو جایی نزن وگرنه از دستت دلخور می شم. چرا سعی می کنی این افکار منفی رو توی ذهنت جا بدی؟ دست بردار رزا. تو رو خدا دست بردار!
از سام فاصله گرفتم، باز برام غریبه شده بود، به روبرو خیره شدم و با اخم گفتم:
– خوابم می یاد.
– تاکی؟ تا کی می خوای فرار کنی؟
غریدم:
– گفتم خوابم می یاد.
– باشه بخواب عزیزم، ولی قبلش باید قرصاتو بخوری.
مخالفتی نکردم و سام یک سری قرص به خورد من داد. وقتی خوردم، خودش لحاف رو روم کشید و
پیشونیمو بوسید. بعدش در گوشم گفت:
– حاضر نیستم با دنیا عوضت کنم. اگه تو چیزیت بشه من و رضا می میریم. پس خواهش می کنم زود خوب شو.
بعد از زدن این حرف سریع از اتاق خارج شد. بدون توجه به سام و حرفاش باز به عالم خواب پناه بردم.
* * * * * *
سه ماه گذشت. شرایط من توی حالت رکود مونده بود، بدتر نمی شدم اما خیلی هم رو به سمت بهبود قدم بر نمی داشتم! هنوز هم افسرده بودم. کامران هر هفته یه بار ببهم سر می زد و من فقط ساعت هایی لبخند روی لبم می نشست و یه کم از افسردگی فاصله می گرفتم که کامران پیشم بود. تنها تغییری که کرده بودم این بود که دیگه حقیقت رو قبول کرده بودم که باربد و بچه مو از دست دادم و کاری از دست کسی بر نمی یومده. پدر جون و گلنوش جون هم بیشتر مواقع بیکاریشون رو با من می گذروندند و انگار با دیدن درد من درد خودشون رو از یاد می بردن. بیشتر از قبل به من و رضا وابسته شده بودن و اینطوری می خواستن داغ فرزندشون رو کمرنگ کنند. آپارتمانمون هم خیلی وقت بود دست نخورده مونده بود و جرئت نداشتم پامو اونجا بذارم. دیگه هیچی برام مهم نبود. تموم روزام مثل هم بودن، تا اینکه اتفاق جالبی افتاد و مثل یه شوک کوچیکی یه کم منو تکون داد. اتفاقی که اصلاً انتظارش رو نداشتم. یه روز سپیده که برای مدتی به تهران اومده بود تا هم پیش من باشه و هم خونواده شو ببینه اومد خونه مون. طبق معمول به زور داد و هوار حرفشو به کرسی نشوند و منو از اتاقم بیرون کشید و به باغ برد. با هم قدم می زدیم و سپیده چرت و پرت می گفت. به زور میخواست منو بخندونه اما وقتی دید موفق نمی شه با حرص روی یکی از نیمکت ها هلم داد و گفت:
– بتمرگ می خوام باهات حرف بزنم.
من که هنوز هم جای بخیه هام و ضربه هایی که به بدنم خورده بود درد می کرد، چهره ام در هم رفت و با درد گفتم:
– آخ!
سپیده هول شد و گفت:
– الهی بمیرم. ببخشید یادم رفته بود.
دستمو گذاشتم روی پهلوم و گفتم:
– می دونم مهم نیست.
سپیده آهی کشید و گفت:
– وای رزا نمی دونی چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده! اگه من قبلاً اینکارو کرده بودم تو با لنگه دمپایی
می افتادی دنبالم، ولی حالا عین پیرزنا شدی.
فقط لبخندی زدم و چیزی نگفتم. سپیده کنارم نشست و گفت:
– اصلاً حوصله مقدمه چینی ندارم. می خوام یه چیزی بهت بگم.
نفسمو با صدا بیرون فرستادم و همینطور که با دامن بلندم بازی می کردم گفتم:
– تو دو ساعته داری برای من حرف می زنی. حالا تازه می خوای یه چیزی برام بگی؟
– آره خب اونا همه چرت و پرت بود.
– طبق معمول.
– می ذاری بگم یا نه؟
– بفرمایید.
– رزا یکی ازم خواسته که تو رو براش خواستگاری کنم. البته می دونم اصلاً الان جای این حرفا نیست. ولی مجبورم بگم. چون اون طرف در به درم کرده.
با بهت به دهنش خیره شدم، چند ثانیه ای طول کشید تا فهمیدم چی گفته. این قضیه تنها قضیه ای بود که منو از خونسردی و بی تفاوتی بیرون می کشید و تبدیلم می کرد به یه ببر خشمگین و عصبی! وقتی تونستم حرفشو هضم کنم، با عصبانیت از جا بلند شدم و گفتم:
– اون طرف غلط کرده با تو!
دستمو محکم کشید و گفت:
– اِ بذار من کامل بگم بعد جفتک پرونی کن.
– سپیده من حوصله ندارم. می خوام برم توی خونه. بدنم داره می لرزه.
– باشه باشه می دونم حالت خوب نیست، ولی باید کامل بگم. حالا که گفتم باید تا تهش برم.
برای اینکه زودتر راحتم کند گفتم:
– کی؟
– هان؟
– می گم کی ازت خواسته با من حرف بزنی؟
سرش رو زیر انداخت و در حالی که با انگشتاش بازی می کرد گفت:
– غریبه نیست، می شناسیش …
حسابی عصبی شده بودم. غریدم:
– من یه سوال پرسیدم جوابمو درست بده.
سرش رو بالا آورد، تو چشمام خیره شد و گفت:
– داداشم.
چنان تعجب کردم که بی اراده دوباره روی نیمکت ولو شدم. دهنم از تعجب باز مونده بود و قادر نبودم هیچ حرفی بزنم. فکر هر کسی رو می کردم به جز سام!!! سپیده خودش گفت:
– می دونم تعجب کردی. راستش باور کن خود منم تعجب کردم، ولی سام منو کشته. تصمیمشو هم گرفته. می گه یا رزا یا هیچ کس دیگه.
بغض به گلوم چنگ انداخت ، گفتم:
– ولی سام که …
فهمید چی می خوام بگم و سریع گفت:
– خب یه روزی مثل داداشت بود. حالا می خواد شوهرت بشه.
صورتمو بین دستام مخفی کردم و گفتم:
– سپیده من … من نمی تونم!
سپیده که انتظار برخورد بدتری رو از من داشت ، با دیدن حالتم فکر کرد با کمی اصرار می تونه متقاعدم کنه و برای همینم با هیجان گفت:
– چرا؟ به خدا سام پسر خوبیه. لازم نیست من ازش تعریف کنم چون خودت بهتر می شناسیش. مطمئن باش با اون به همه چی می رسی. اگه تو زندگی با باربد خیلی وقتا تنش داشتی تو زندگی با سام به آرامش می رسی ….
– بس کن! من تو زندگی با باربد تنش نداشتم! من عاشق شوهرم بودم و هستم!من نمی خوام دیگه ازدواج کنم … نمی خوام.
– بالاخره تا کی؟ الان شش ماه از مرگ باربد می گذره. تو دوباره ازدواج می کنی. الان داغی می گی نه، ولی مطمئن باش یه روزی می رسه و تو دوباره ازدواج می کنی. چه حالا، چه ده سال دیگه. تو که سنی نداری رزا. تازه بیست و چهار سالته. سام هم بیست و هشت سالشه اونم وقت ازدواجشه.
با تعجب و ناراحتی گفتم:
– ای بابا تو نمی فهمی من یه زن بیوه هستم. هرگز حاضر نمی شم با کسی ازدواج کنم که هنوز ازدواج نکرده و از طرفی هم هرگز حاضر نمی شم با کسی ازدواج کنم که یه بار ازدواج کرده. پس نتیجه می گیریم که من هرگز ازدواج نمی کنم. من تا اخر عمر عزادار باربد عزیزم می مونم … درک کن!
– برو بابا دیوونه! تو داری بهونه الکی می یاری.
از این بحث کلافه بودم، با بدنی لرزون راه افتادم سمت ساختمون و گفتم:
– آره دارم بهونه می یارم. ولی اینو بدون که من بعد از باربد محاله دیگه ازدواج کنم. مگه من چند تا دل دارم که هی به اینو و اون ببندمش؟
سپیده خواست باز هم پافشاری کند که من وارد شدم و در رو بستم. اصلاً حوصله شنیدن دلیل و برهان هاش رو نداشتم. سام رو خیلی دوست داشتم، ولی به چشم برادری. مطمئن بودم که سام از روی دلسوزی این حرفو زده و هیچ علاقه ای نسبت به من جز به چشم خواهری نداره. چه بسا که خودش بارها این حرفو زده بود. بعد از اون روز سپیده بارها و بارها این بحثو پیش کشید. بار آخر عصبانی شدم و گفتم:
– اصلاً به خود سام بگو بیاد حرفشو بزنه. مگه تو وکیل وصی اش هستی؟
سپیده هم با خوشحالی قبول کرد که سام رو به سراغم بفرسته. واقعاً خودم هم نمی دونستم قراره به سام چی بگم؟ به مامان قضیه رو گفتم تا ببینم اون چی می گه. مامان بدون هیچ عکس العملی گفت:
– هر چی که خودت بگی ما هم تابع نظر تو هستیم.
چقدر مامانو دوست داشتم. می دونستم که به خاطر ناراحت نکردن من این طور حرف می زنه. وگرنه هر کس دیگه ای که بود با کلی خواهش و التماس از من می خواست که لگد به بخت خودم نزنم. سام قرار بود برای عصر پیشم بیاد. قبل از اینکه بیاد به باغ رفتم و از خدمتکار خواستم بساط عصرونه رو روی میز بچینه. رضا با مهستی بیرون بود. بابا هم سر کار بود. برای همین راحت می تونستیم با هم صحبت کنیم. وقتی اومد بی اراده بهش لبخند زدم. سام داداش عزیزم بود. خیلی دوستش داشتم، نه اونطوری که اون می خواست اونطوری که قلب خودم میخواست. سام هم جواب لبخندم رو داد و پس از سلام و احوالپرسی جلوم نشست. با دقت توی سکوت نگاش کردم. انگار تازه می دیدمش. قد بلندی داشت، با هیکلی پر و استخون بندی درشت. صورتش کشیده بود و پوستش گندمی روشن. چشماش شبیه چشمای سپیده بود، درشت و قهوه ای روشن … گیرایی چشماش قبل از هر چیز جلب توجه آدم رو به خودش جلب می کرد. ابروی چپش به خاطر غروری که همیشه داشت، کمی بالا رفته بود. موهای صاف و خرمایی رنگش روی سرش موج می خورد و هر از گاهی قسمتی از اونا روی پیشونی بلندش سر می خوردن. سام که از نگاه خیره من کلافه شده بود، سرش رو زیر انداخت. برای شکستن سکوت بدون مقدمه گفتم:
– خب حرف حساب؟
سام که کاملاً غافلگیر شده بود، سرش رو بالا آورد و گفت:
– هان؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
– می گم حرف حساب!
دست راستش رو داخل موهاش فرو کرد و گفت:
– فکر کنم سپیده همه چیزو بهت گفته.
– می خوام از زبون خودت بشنوم.
چند لحظه ای سکوت کرد و سپس با کلافگی دستش راستشو توی موهای لختش کشید و گفت:
– من … می خوام … می خوام بیام خواستگاریت.
با اینکه خودمو آماده کرده بودم اما بازم تکون خوردم، نفس عمیقی کشید تا به خودم مسلط بشم، بعدش با تمسخر خندیدم و گفتم:
– جدی؟
بدون اینکه نگام کنه، سرش رو تکون داد و گفت:
– آره.
با عصبانیت گفتم:- سامی به من نگاه کن. سرش رو بالا آورد و توی چشمام نگاه کرد. با خشم گفتم:- کجای دنیا رسمه که برادر بره خواستگاری خواهرش؟سریع دوباره سر به زیر شد و گفت:- رزی خودت هم خوب می دونی که من برادرت نیستم. کف دستمو کوبیدم روی میز و با غیظ گفتم:- تا چند روز پیش که بودی!کلافه دست توی موهای پر پشتش فرو کرد و گفت:- خب حالا تصمیم دارم شوهرت بشم، همراه و همسرت بشم. بغض کردم و با صدایی لرزان گفتم:- سام تو داری شخصیت منو خورد می کنی! سام با حیرت و چشمای گشاد شده نگام کرد و گفت:- منظورت چیه؟ مگه من چی کار کردم؟ یعنی اگه یه پسری از یه دختر خواستگاری کنه شخصیتش رو خورد کرده؟- نخیر. هر کسی دیگه جای تو بود مهم نبود. وسط حرفم پرید و گفت:- یعنی من اینقدر بدم؟- نخیر تو خیلی هم خوبی، ولی تصمیمت غلطه و هر چه بیشتر اصرار کنی، من بیشتر احساس خورد شدن می کنم. – آخه چرا؟- سام این تو نبودی که چند ماه پیش به من گفتی به چشم خواهری خیلی دوستم داری؟ هان؟ تو بودی یا نه؟سام حرفی نزد و باز سرش رو زیر انداخت. گفتم:- تو به کسی نگفتی که برای چی میخوای بیای خواستگاری من، ولی من خودم خیلی خوب می دونم و از تو هم نمی پرسم چرا. سام تو … تو دلت واسه من سوخته! به اینجا که رسیدم بغضم ترکید و با هق هق گریه گفتم:- تو فکر کردی اگه من بفهمم هنوز هم خاطر خواه دارم خوب می شم؟ یا اینکه پیش خودت اینطور تصور کردی که خوشبختم کنی؟سام سرش رو بالا آورد و من قطره های اشک رو برای بار دوم روی صورت جذابش دیدم .با صدایی که از زور گریه می لرزید گفت:- من .. من منظورم این نبود رزا، ولی… طاقت ندارم که بشینم و ببینم داری خودتو نابود می کنی … من حالا نمی تونستم آزادانه واسه ات کاری بکنم. می خواستم … به عنوان شوهرت دو تا بزنم توی سرت بلکه آدم بشی. از اینکه توی اون موقعیت هم داشت شوخی می کرد، خنده ام گرفت و گفتم:- به قیمت بدبخت شدن خودت؟با عصبانیت اشکاشو پاک کرد و گفت:- کی گفته من قراره بدبخت بشم؟ هان؟ مگه شرط ازدواج دوست داشتن نیست؟ خوب من دوستت دارم! – نخیر این دوست داشتن با عشقی که یه روزی قراره به همسرت داشته باشی از زمین تا آسمون فرق داره. تو می تونی صبر کنی تا جفت مناسبت رو پیدا کنی. – رزا تو … تو … چی بگم من به تو؟!!- هیچی لازم نیست بگی ، از هر کی انتظار داشته باشم از تو نداشتم سام! لطفت رو درک می کنم اما نیازی بهش ندارم. همیشه برادرم بمون …دستمو روی میز گرفت توی مشتش، فشار داد و گفت:- ببخشید. من فقط می خواستم از این حالت درت بیارم. – کسی نمی تونه منو به اون روحیه ای که قبلاً داشتم برگردونه. یه بار دیگه هم بهت گفتم، اون رزا مرده.- باید زنده بشه! به هر قیمتی که شده. لبخند تلخی زدم و گفتم:- مغز شوهرم … عشقم جلوی چشمام متلاشی شد … چطور انتظار داری به خاطرش خون گریه نکنم؟!!باز چونه ام لرزید، سام با غیظ گفت:- اما اون یه جاسوس …سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:- هر چی که بود من عاشقش بودم! هیچ وقت نذاشت هیچ موجی زندگیمونو متلاطم کنه. هیچ وقت هیچی حس نکردم … برای همینم باورش برام سخته. باربد من پشیمون بوده، می خواسته همه چیو بذاره کنار به خاطر من، کارش برام ارزش داره …- اما سالها وطن فروشی کرده … اونا هم که نمی کشتنش به دست قانون کشته می شد …دست به سینه شدم، بدنم داشت می لرزید، خودم خیلی وقت بود که به این چیزا فکر می کردم، اگه بچه ام زنده می موند وقتی بزرگ می شد و می فهمید باباش چی کاره بوده چه به روزش می یومد؟! باربد خطا کرده بود، تاوانش رو پس داد. اما عشق چشممو کور کرده بود، حاضر بودم زنده باشه و سالهای طولانی به دنبالش از این کشور به اون کشور متواری بشم، اما فقط باشه … سام سکوتمو که دید، آهی کشید و آرام پرسید:- دیگه قصد ازدواج نداری؟آهم از اون سوزنده تر بود:- هرگز! – رزا تو هنوز خیلی جوونی. – با بی رحمی هایی که از روزگار دیدم دیگه چشمم ترسیده. بعد از اون … فقط شش ماهه که عشقمو از دست دادم. هیچ وقت اینقدر بی معرفت نمی شم که زود براش جایگزین بیارم. در قلب من دیگه به روی کسی باز نمی شه …- ولی همه که مثل هم نمی شن. مگه آرمین نیست؟ ببین چه پسر خوبیه. سپیده هم الان خیلی خوشبخته. تو انتخابت غلط بود. همه هم متوجه شدن، ولی من نمی دونم چرا کسی چیزی بهت نگفت؟ منم وقتی فهمیدم که دیگه کار از کار گذشته بود. البته اون موقع هم شناخت زیادی از باربد نداشتم. فقط یه چیزایی از زبون رضا شنیده بودم. – رضا از اول هم از اون خوشش نمی یومد و من نمی دونم چرا؟ در ضمن باربد انتخاب غلطی نبود. من باهاش خوشبخت بودم. دوستش داشتم … اینو درک کن خواهش می کنم!سام نفس عمیقی کشید و گفت: – در هر صورت امیدوارم این بار اگه خواستی ازدواج کنی انتخاب صحیحی داشته باشی. لبخندی زدم و گفتم:- باشه اگه تصمیم گرفتم ازدواج کنم، به حرفت گوش می دم. سعی می کنم توی این دنیای پر از گرگ یه بره پیدا کنم.سام با موذی گری خندید و گفت:- پس اینطور که معلومه منم جز گرگ ها بودم که انتخاب نشدم. با حرص گفتم:- مسخره … خواست جوابمو بده که با اومدن مامان حرفش رو خورد. مامان خیلی ریلکس با سام دست داد و بعد از سلام و احوالپرسی بی مقدمه با لبخند گفت:- خب چی شد؟سام که فهمید مامان هم خبر داشته، از خجالت سرخ شد و سرشو زیر انداخت. از رک بودن مامان خنده ام گرفت، لبخند محوی زدم وگفتم:- هیچی بهش فهموندم که داره اشتباه می کنه.
مامان هم با لبخند گفت:- باور کن سامی وقتی رزا جریانو برام گفت خیلی تعجب کردم. آخه همیشه فکر می کردم که رزا و سپیده واسه تو مثل هم می مونن. همینطور که سپیده واسه رضا مثل رزا می مونه. سام خندید و گفت:- درست فکر می کردین خاله. مامان با تعجب گفت :- پس چرا این کارو کردی؟سام با غیظ چپ چپ نگام کرد و گفت:- می خواستم به عنوان شوهر آدمش کنم که اینطور تارک دنیا نباشه.مامان خندید و گفت:- همینطوری هم می تونی خاله جون، ولی به عنوان برادرش. – ممنونم خاله که این اجازه رو به من می دین. سام دو ساعتی نشست و سپس رفت. خوشحال بودم از اینکه بالاخره این قضیه به اتمام رسیده و مجبور نیستم هی وز وز های سپیده رو کنار گوشم تحمل کنم. بعد از این قضیه سپیده بازم به اصفهان بر گشت. دوباره تنها شده بودم. کامران کمتر به دیدنم می یومد و قرص هام هم کمتر شده بود، ولی هنوز هم افسرده بودم و به هیچ چیز دل خوش نمی شدم. هیچ چیز باعث شادی ام نمی شد. مراسم سال باربد که فرا رسید سر خاکش درست مثل روز اول گریه می کردم و سنگ قبرش رو می بوسیدم. درک نبودنش برام خیلی سخت بود! سخت بود که بخوام باور کن یک ساله باربد رو ندارم!!! بعد از اتمام مراسم وقتی به کمک مامان و مهستی به خونه برگشتیم، همه به اتفاق هم برام یه تصمیم جدید گرفتن. می خواستن منو ببرن سفر تا بلکه از اون حال و هوا خارج بشم، مخالفت های من هم تاثیری نداشت. همراه مامان و بابا شبونه راه افتادیم. بابا قرار بود فقط ما رو مستقر کنه و خودش برگرده. تموم طول راه رو خواب بودم و اصلاً میلی به دیدن جاده با صفا و زیبای چالوس نداشتم. وقتی رسیدیم، بارون می بارید و هوا حسابی مرطوب بود. با اینکه اواخر شهریور ماه بودیم اما هوا سرد شده بود. سریع وارد ویلا شدیم. اتاقم دست نخورده منتظرم بود. کاملا بی حوصله، وسایلم رو داخل جالباسی قرار دادم و بدون خوردن شام خوابیدم. ****یک هفته ای از اومدن ما به شمال می گذشت و حال و هوای من عین روزای بهاری بود، یه روز خوب و عادی و روز دیگه ابری و بارونی. صبح ها با مامان به دریا می رفتیم و مامان به زور منو توی آب می کشید و درست مثل بچه های کوچیک با من بازی می کرد. بعضی وقتا از کاراش خنده ام می گرفت و بعضی اوقات عصبی می شدم و داد می کشیدم. بنا بر قراردادی نا گفته با مامان، عصرهام کامل به خودم تعلق داشت. بعضی اوقات تا شب کنار دریا می نشستم و به امواج آروم آب خیره می شدم و بعضی وقتا توی کوچه باغ ها پرسه می زدم و از طبیعت زیبا لذت می بردم. دیگه نسبت به زیبایی ها بی تفاوت نبودم، ولی هنوز هم سکوت رو به صحبت کردن و شلوغ کردن ترجیح می دادم. تموم روزای اون یه هفته مثل هم گذشت و من باز داشتم کسل می شدم که یک روز اتفاق عجیبی افتاد و زندگیم رو بازم دچار شوک کرد. یکاون روز یه روز ابری بود و منم از صبح حوصله و دل و دماغ نداشتم، صبحش مامان هر کاری کرد پامو هم از ویلا بیرون نذاشتم و خودمو توی اتاقم حبس کردم. حدود ساعت هفت و نیم عصر یهو آسمون غرشی کرد و شروع به باریدن کرد. بی اراده از جا بلند شدم و به رقص قطره های بارون روی درختا و گلای باغ خیره شدم. زیبایی محسور کننده ای داشت. اونقدر خوشگل بود که حتی منو هم یه کم از اون حالت بی تفاوتی و افسردگی بیرون کشید. سریع به اتاقم رفتم و بارونیمو تنم کردم. شال مشکی رنگی هم سرم کردم و پایین اومدم. مامان مشغول تماشای تلویزیون بود. با دیدن من گفت:- جایی می خوای بری رزا جان؟- آره می رم بیرون.- زیر این بارون؟حوصله جواب دادن به مامان رو نداشتم. برای همین بی حرف از ویلا خارج شدم. بارون دیوونه وار می بارید و قطرات درشتش صورتم رو نشونه گرفته بود. در ویلا رو باز کردم و وارد کوچه شدم. تموم ویلاهای اطراف اعیانی و بزرگ بودن. همینطور که سرم رو زیر انداخته بودم دستامو تو جیب بارونیم فرو بردم و شروع به قدم زدن کردم. از کوچه ای خارج و به کوچه دیگه ای وارد می شدم. اصلاً برام مهم نبود که کجا می رم؟ فقط می خواستم برم. می خواستم خودمو به بارون بسپارم و بی خیال از دنیا و آدم هاش جایی بروم که پاهام منو می کشوندن. همینطور سر به زیر می رفتم که حس کردم کسی صدام کرد. اول فکر کردم اشتباه شنیدم، ولی اشتباه نبود. چون همون صدا دوباره اسممو گفت … وایسادم و برگشتم. نگام توی یه جفت چشم غمگین آبی گره خورد … باورم نمی شد! خیره تو چشماش نگاه می کردم. حرفی نداشتم که بگم. لبخندی نداشتم تا بهش بزنم و حتی نفرتی ازش به دل نداشتم. دوباره آسمون پیش روم بود. داریوش چند قدم بهم نزدیک شد. دستاش رو به دیوار کنارش گرفته بود و من لرزش انگشتای دستش رو می دیدم. زمزمه کرد:- رز!! سرم رو تکان دادم، ولی حرفی نزدم. کمی جلوتر اومد و گفت:- خودتی؟لب باز کردم و با صدایی که به زحمت از حنجره ام خارج می شد، گفتم:- اینطور می گن.- چقدر عوض شدی!بی حرف نگاش کردم. اونم عوض شده بود. موهای طلایی رنگ کنار شقیقه اش به سفیدی می زد، ولی زیاد مشخص نبود. کمی چین ریز هم زیر چشماش خودنمایی می کرد. چشماش طراوت و شیطنت گذشته رو نداشت. درست مثل چشمای من دنیایی از غم توی چشماش لونه کرده بود. پخته تر شده و اگه می خواستم منصف باشم، هزار بار زیباتر! گفتم:- روزگار آدمو پیر می کنه. تو هم عوض شدی.لبخند تلخی زد و گفت:- من شاید پیر شده باشم، ولی تو نه … خیلی … بهتر از قبل شدی.نمی دونم چی باعث شده بود که اینطور محتاط حرف بزنه. مطمئناً اگه چند سال قبل، این دیدار اتفاق می افتاد اون می گفت:- چقدر خوشگل شدی! بی اراده لبخند زدم و گفتم:- اینجا چی کار می کنی؟- خودم هم نمی دونم. دست خودم نبود. یه چیزی منو به اینجا می کشوند. تو چی؟ تو برای چی اینجایی؟شونه هامو بالا انداختم و گفتم:- مامان منو آورد. می گفت واسم خوبه. – چرا؟تازه فهمیدم چی گفتم. دلم نمی خواست اون بفهمه که تو یک روز همه چیزم رو از دست داده ام و به قعر دره بدبختی سقوط کردم. دلم نمی خواست بفهمه که شکست خوردم و ناکام موندم. سریع حرف رو عوض کرد و گفت:- بگذریم … قدم می زدی؟- آره؟- می شه با هم باشیم؟- نه …- چرا؟- حوصلتو ندارم. این من بودم که اینقدر دور از شعور حرف می زدم؟ شده بودم همون رزای لوس و زبون نفهم هفت سال پیش. داریوش خندید و گفت:- اوه ببخشید مادمازل. مزاحم اوقاتتون نمی شم. رزا زبون نیش دارت هیچ فرقی با گذشته نکرده! سرم رو برگردوندم و با حرص گفتم:- کاش زبونم نیش خودش رو حفظ کرده بود. منظور من همون زمانی بود که عاشق داریوش شده بودم و باهاش مهربون رفتار می کردم، ولی داریوش متوجه نشد و گفت:- مطمئن باش که حفظ کرده نمونه اش همین الان. برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم:- تنها اومدی؟سرش رو پایین انداخت و گفت:- نه با مامان. – پس مریم؟با اینکه اون سوال رو کاملا بی منظر پرسیدم، اما حقم بود که بگه به تو چه؟ ولی داریوش سرش رو بالا آورد و همین طور خیره توی چشمام گفت:- طلاق گرفتیم. باید تعجب می کردم، اما من بی تفاوت خیلی وقت بود هیچ چیزی برام عجیب نبود! خونسرد گفتم:- جدی؟ چرا؟ مگه دوسش نداشتی؟انگار عذاب می کشید. چشماشو بست، لباشو مکید و بعدش گفت:- نه … رزا نه! پوزخند زدم، برام عجیب نبود که مریم هم دلشو زده باشه. داریوش تنوع طلب بود. دست خودش هم نبود … گفتم:- ولی تو که می گفتی …سری تکون داد و نالید:-نپرس. خواهش می کنم چیزی در این مورد نپرس. برام مهم نبود که بخوام اصرار کنم، پس چیزی نپرسیدم و راهمو به سمت ویلا کج کردم. گفت:- کجا می ری؟- بر می گردم ویلا مامان نگران می شه. – بیا بریم ویلای ما. مامان تو رو ببینه بال در می یاره. همین چند روز پیش بود داشت می گفت دلش خیلی برات تنگ شده.بی اراده گوشه لبم به پوزخندی کج شد و گفتم:- جدی؟ با حرارت ادامه داد:- آره … مامان هر چند روز یک بار از تو یاد می کنه. بیا بریم تا ببینتت. خیلی دلم می خواد یه جوری خوشحالش کنم و چی بهتر از اینکه تو رو ببرم پیشش.اصلا توان روبرو شدن با خاله کیمیا رو نداشتم، دنبال بهونه ای می گشتم تا درخواستش رو رد کنم. برای همینم گفتم:- من حال ندارم این همه راه بیام تا ویلای شما. چشمای داریوش گرد شدن و گفت:- رزا حالت خوبه؟با تعجب گفتم:- آره. چطور مگه؟ – ویلای ما که همین جاس! مگه نمی بینی؟ با حیرت متوجه شدم که درست جلوی در همون ویلایی ایستادیم که روزی توی اون هزار تا خاطره جا گذاشته بودم. به زور لبخند زدم و گفتم:- اصلاً متوجه نشدم کی رسیدم اینجا! داریوش چیزی نگفت. دوباره راهم رو کج کردم و خواستم برگردم که قدم تند کرد، پیچید جلوم و گفت:- خب کجا می ری؟ بیا بریم تو دیگه. – نه گفتم که باید برگردم. تموم لباسام خیس شده. می رم عوض می کنم. – از شش سال پیش هنوز یه دست لباس اینجا داری.می خواست همه بهونه هامو نابود کنه، با حیرت گفتم:- کدوم لباس؟ تا اونجایی که من یادم میاد مامان تموم لباسامو برداشته بود. – نه اون بلوز شلوار سبزه هنوز اینجاست. تازه یاد لباسم افتادم! یه بار خود داریوش لباسم رو از اتاقم کش رفت و گفت شبا تا وقتی لباسم رو بغل نکنه و بو نکنه خواب به چشمش نمی یاد. از یادآوری اون خاطره قلبم لرزید. ولی به روی خودم نیاوردم و سعی کردم خونسرد باشم:- پس اینجا جا مونده بود؟ چقدر دنبالش گشتم! لبخند زد و گفت:- خب حالا که راه دور نیست، لباس هم داری. دیگه بهونه نیار بیا بریم تو. چه سیریشی بود!!! منم از اون بدتر با سماجت گفتم:- گفتم که نه می خوام برم ویلای خودمون. – آخه چرا؟ نمی تونستم بهش بگم از قدم گذاشتن به این ویلا هراس دارم. چون تموم خاطرات گذشته رو برام زنده می کنه. از روبرو شدن با مامانت می ترسم چون حس می کنم دشمن شاد شدم. فقط گفتم:- من بدون دعوت قبلی جایی نمی رم. در ثانی الان اصلاً حوصله ندارم. بعدش بی حوصله با لحنی شمرده گفتم:- من دارم می رم ویلامون. ازت می خوام الکی اصرار نکنی بیام تو. چون دیگه حوصله جر و بحث ندارم. داریوش مثل بچه های معصوم و مظلوم فقط سرش رو تکون داد. دستی به نشونه خداحافظی تکون دادم و راه افتادم. حتی منتظر نشدم تا جواب خداحافظیش رو بشنوم. با دلی مالامال از درد و غصه به ویلا برگشتم. توی راه هر کاری کردم نتونستم از خاطرات خوش دوران هجده سالگی ام فرار کنم. چقدر کنجکاو بودم که بدونم داریوش برای چی همسرش رو طلاق داده و چرا گفت که علاقه ای به اون نداشته؟ دوباره حس فضولیم داشت فعال می شد و این نشونه خوبی برای من بود که دیگه هیچ چیز کنجکاوم نمی کرد. وقتی وارد ویلا شدم مامان با دلی نگران و رنگی پریده جلوی در ایستاده بود. سعی کردم لبخند بزنم تا نگرانیش برطرف بشه. با دیدن من جلو اومد و گفت:- رزا! خدای من کجا بودی؟- همین دور و اطراف. مامان شما چرا اینقدر زود نگران می شین؟ مامان نفس عمیقی کشید و گفت:- خدا هیچ وقت تو رو توی شرایط من قرار نده تا نفهمی من چی می کشم. محمود رو فرستادم دنبالت. ولی برگشت و گفت پیدات نکرده. مگه کجا رفته بودی؟- بذار بریم تو می گم. چون تموم لباسام خیس شده. مامان که تازه متوجه وضعیت من شده بود گفت:- اِ اِ نگاه کن با خودش چی کار کرده! بیا بریم تو تا سرما نخوردی. من تو رو آوردم اینجا که حالت خوب بشه حالا تازه سرما هم می خوری.به همراه مامان رفتیم تو و لباسم رو عوض کردم. مامان شومینه رو روشن کرد و گفت:- بیا بشین اینجا. خندیدم و گفتم:- شومینه توی تابستون؟- اسمش تابستونه، ولی هواش زمستونه. بیا بشین ببینم. به زور منو جلوی شومینه نشوند و خودش هم کنارم نشست. همون لحظه ملیحه خانم با لیوانی شیر کاکائوی گرم اومد. مامان لیوان رو گرفت و گفت:- اول بخور بعد تعریف کن ببینم کجا رفته بودی؟ می دونستم اگه بگم نمی خورم به زور توی دهنم می ریزه. برای همین هم به ناچار لیوان رو گرفتم و آروم آروم شروع به خوردن کردم. برام یه سوال پیش اومده بود و اونم این بود که آیا داریوش خبر از زندگی من داره؟! می دونه شوهرم کشته شده؟ می دونه به خاک سیاه نشستم و جنینم سقط شده؟!! منی که همیشه دوست داشتم جلوی داریوش سرم رو بگیرم بالا و بگم من خوشبختم حالا برام خیلی سخت بود که بذارم بفهمه چه بلایی سر زندگیم اومده. دوست داشتم به هیچ عنوان نذاشم چیزی در این مورد بفهمه، اما قبلی باید مطمئن می شدم که مامان چیزی به خاله کیمیا نگفته باشه. دلم خوش بود که هیچ کدومشون رو توی مراسم باربد ندیده بودم … همون طور که شیر داغم رو مزه مزه می کردم پرسیدم:- مامان شما دیگه از خاله کیمیا خبر نداری؟ابروهای مامان بالا رفت و گفت:- چی شده یاد کیمیا افتادی؟شونه بالا انداختم و گفتم:- همینطوری … – چرا خبر دارم ازش. – شما می دونستی که داریوش از همسرش جدا شده؟مامان خیلی خونسرد گفت:- خب آره می دونستم.- چرا؟- چرا می دونستم؟- نه چرا طلاق گرفتن؟- آهان … خب کیمیا گفت که توافقی جدا شدن و هیچ مشکلی با هم نداشتن. – همینجوری الکی؟- خب الکی الکی هم که نه. حتماً یه چیزی بینشون بوده، ولی کیمیا خبر نداشت. – شما می دونستی که اونا اینجان؟با تعجب گفت:- محمود آبادن؟ – آره قبل از اینکه برگردم ویلا داریوش رو دیدم. مامان با خوشحالی گفت:- چه عالی! آخه اونا از اول تابستون قرار بود بیان. بعد از اون هم دیگه خبری ازش نداشتم. فکر می کردم که دیگه برگشتن اصفهان. دلو زدم به دریا و بالاخره سوال اصلیمو پرسیدم:- ماجرای من رو می دونن؟مامان هم بی توجه به حال من گفت:- خب آره … اون موقع که حالت خیلی بد بود و منم برای کیمیا درد دل می کردم.تموم نقشه هام نقش بر آب شد پس داریوش می دونست! سرم رو بین دستام گرفتم و نالیدم:- وای!- چی شدی رزا؟ سرت درد گرفت مامان؟برای اینکه مامان نفهمه من از چی ناراحت شدم گفتم:- آره فکر کنم به خاطر اینه که بارون توی سرم خورده. – تو برو توی اتاقت دراز بکش تا من برات یه قرص بیارم. یه ساعت بخواب بلکه خوب بشی، من از دست تو دق مرگ نشم خیلی به خدا! ولی باید برای شام بیدار بشی ها. از جا بلند شدم، فعلا بهترین کار همین بود که جلوی چشم مامان نباشم. همینطور که به اتاقم می رفتم گفتم:- مامان باور کن من اشتها ندارم. مامان عصبانی شد و گفت:- بیخود کردی! اگه بیدار نشدی غذاتو می یارم و توی خواب می ریزم توی حلقت. خنده ام گرفت و گفتم:- خیلی خوب می خورم. به آرومی پله ها رو طی کردم و به اتاق رفتم. چند لحظه بعد مامان برام مسکنی آورد. مسکن رو خوردم و روی تخت دراز کشیدم. مامان گفت:- راستی چند دقیقه قبل از اینکه برگردی سپیده هم زنگ زد. می خواست احوالتو بپرسه، ولی تو نبودی. بی حال گفتم:- فردا بهش زنگ می زنم. مامان بی حرف از اتاق خارج شد و من تازه تونستم خودم باشم … فکرم رفت سمت داریوش. پس می دونست!!! اما چرا هیچی به روی خودش نیاورد؟! به خودم توپیدم:- خوب چرا باید به روی خودش بیاره؟ چرا باید اهمیت داشتی باشی براش؟مغزم داشت متلاشی می شد. از تصور اینکه بدبختیم داریوش رو شاد کرده باشه عذاب می کشیدم. اینقدر فکر کردم که مثلاً اومده بودم بخوابم. دریغ از یک لحظه خواب! دوساعت بعد مامان برای شام صدام کرد و من که حوصله اخم و تخمش رو نداشتم پایین رفتم. سر میز شام داشتم با غذام بازی می کردم که مامان با شادی گفت:- فردا قراره بریم ویلای کیمیا اینا. به قدری جا خوردم که حد نداشت. تقریباً از جا پریدم و با فریاد گفتم:- چی؟مامان ترسید و گفت:- چت شد یهو؟ گفتم کیمیا زنگ زد و برای فردا نهار و عصرانه دعوتمون کرد بریم ویلاشون. همینو کم داشتم فقط! اخم هامو در هم کشیدم و گفتم:- شما می تونین برین. من نمی یام. – یعنی چی؟- یعنی همین که گفتم.مامان جلوم ایستاد و با خشم گفت:- بس کن رزا! این ادا اطوارا چیه از خودت در می یاری؟ شش ماهه توی خودت فرو رفتی و حاضر نیستی یک لحظه هم از لاک خودت در بیای. بعد یهویی بغضش ترکید و گفت:- تا وقتی مارو نکشی دست بر نمی داری؟ فقط خودت رو می بینی؟ انگار نه انگار که ما این همه نگرانتیم؟ کاش مادر بودی تا می فهمیدی یه مادر اینجور وقتها چه حالی داره! هی الکی بخندیم و ادا در بیاریم که تو شاد بشی، ولی تو حتی یه لبخند واقعی هم برای دلخوشی ما نمی زنی. تو اصلاً ما رو نمی بینی. تو فقط و فقط به فکر خودتی. می خوای تا کی اینجوری باشی؟ تا وقتی که تک تک ما رو زیر خاک کردی؟باورم نمی شد که مامان این حرفها رو بزنه. البته حق با اون بود. من شورش رو در آورده بودم، ولی رفتن به اون ویلای کذایی برام خیلی سخت بود. خیلی سخت تر از اونچه که تو عقل بگنجه. سخت تر از اون روبرو شدن دوباره با داریوش و مامانش بود. از جا بلند شدم و مامان رو بغل کردم. مامان با عصبانیت منو پس زد و گفت:- من محبتتو نمی خوام. تا وقتی آدمو تا سر حد مرگ حرص ندی آروم نمی شی؟ برو توی اتاقت. برو بازم توی خودت فرو برو و تموم اطرافت رو نادیده بگیر. بی توجه به مخالفتش دوباره و اینبار محکم تر بغلش کردم و گفتم:- مامان جونم آروم باش. آره من قبول دارم که مثل سگ شدم و اخلاق ندارم. من قبول دارم که تارک دنیا شدم. همه اینا رو قبول دارم. اما باور کن که دست خودم نیست. حالا شما می گی من فردا باید بیام؟ باشه می یام. فقط به خاطر شما می یام، چون می خوام بهتون ثابت کنم که چقدر واسم ارزش دارین. بعد از این حرف بدون خوردن شام میز رو ترک کردم و به اتاقم پناه بردم. اتاقی که اون روزا مونسم شده بود. * * * * * *
صبح زود مامان شاد و شنگول بالای سرم حاضر بود و دستور می داد:- بدو برو توی حموم. – مامان ول کن تو رو خدا! من دو روز پیش حموم بودم. – یعنی چی؟ زن باید هر روز بره حموم. پوزخندی زدم و گفتم:- زنی که شوهر داشته باشه. مامان عصبانی شد و گفت:- رزا دلت کتک می خواد؟ خنده ام گرفت و گفتم:- خیلی خب می رم. شما خون خودتو کثیف نکن. – من همین جا می شینم تا بری حموم و بیای.- مامان حموم من دو ساعت طول می کشه. – زودتر تمومش کن خب. ساعت هشت صبحه. ساعت نه بیا بیرون. با عجز سرم رو خاروندم و گفتم:- وای مامان تو رو خدا ولم کن. مگه می خوایم بریم عروسی؟اینبار مامان خیز برداشت به سمتم که پریدم توی حمام و در رو بستم. با بی حوصلگی خودم رو شستم و از حمام خارج شدم. مامان با دیدن من از جا برخاست و گفت:- گفتم زود بیا بیرون. نگفتم که گربه شور کنی.- یعنی چه؟- یعنی اینکه تو نیم ساعته چطوری این همه مو رو شستی؟ – خب شستم دیگه مامان. تو رو به ارواح خاک آقا جون گیر نده! مامان به خاطر قسمی که داده بودم دیگه چیزی نگفت، ولی با حوصله موهام رو سشوار کشید و دم اسبی بست. هر چه اصرار کردم که اونا رو ساده ببافه قبول نکرد و گفت:- نمی شه داریم می ریم مهمونی. بعد از درست کردن موهام کمی صورتم رو آرایش کرد. دلم می خواست هم خودم هم مامان رو خفه کنم. چون اصلاً حوصله این کارا رو نداشتم. به خصوص که می ترسیدم خاله کیمیا فکر کنه من برای داریوشش دام پهن کردم!! چقدر متنفر بودم از اینکه کسی بخواد در موردم اینطور قضاوت بکنه، ولی به هر حال در رفتن از زیر دست مامان کار هر کسی نبود. تازه گیر داده بود منو ببره آرایشگاه که ابروهامو تمیز کنه، با بدبختی تونستم منصرفش کنم! کت و دامن آلبالویی رنگی به تن کردم و صندل های پاشنه بلند مشکیمو هم پوشیدم. دو ماه بعد از چهلم باربد بود که مامان به زور مشکی رو از تنم در آورد. با این حال همیشه رنگای تیره می پوشیدم. مامان با کلی حوصله ناخن هامو لاک آلبالویی تیره زد. وقتی اعتراض کردم گفت:- رزا چرا مثل این پیرزنا غر غر می کنی؟ حتما دلیلی داره که من این کارا رو می کنم. با حرص نفس عمیقی کشیدم و گفتم:- اگه می شه دلیلش رو به منم بگین. آخه مادر من من شوهرم تازه یک ساله که رفته زیر خاک. درستش نیست اینقدر به خودم برسم.اشک توی چشمای درشت مامان جمع شد و گفت:- نمی خوام کسی فکر کنه دختر من شکست خورده و بدبخت شده. می خوام تو رو به چشم همون رزای گذشته نگاه کنن.تحت تاثیر احساسات مامان قرار گرفتم و بی اراده محکم بغلش کردم. واقعاً حق با مامان بود. من اگه با سر و وضع ناشایست می رفتم، خاله کیمیا و داریوش متوجه شکست سهمگینم می شدن. ساعت یازده هر دو حاضر و آماده به سمت ویلای خاله اینها راه افتادیم. وقتی رسیدیم در ویلا باز بود. دلم می خواست از اول تا آخر چشمام رو ببندم و به هیچ چی نگاه نکنم. دوست نداشتم غمی دیگه به سیلاب غمهام اضافه بشه. مامان بی توجه به حال من در رو باز کرد و داخل شد. جاده ای شنی از در ویلا تا ساختمون وجود داشت. همون جاده ای که هر روز با سپیده و داریوش و آرمین توی اون گرگم به هوا یا وسطی و والیبال بازی می کردیم و چقدر خوش می گذشت! با قدم های سست جاده رو طی کردم تا به محوطه گرد جلوی در رسیدم. تابی که گوشه حیاط خلوت قرار داشت برام سراسر خاطره بود. بی اراده بغض کردم و دست مامان رو که توی دستم بود، فشار دادم. مامان نگام کرد و با حیرت گفت:- رزا عزیزم چرا رنگت پریده؟ می دونستم برای متقاعد کردن مامان مجبورم دروغ سر هم کنم. برای همین گفتم:- چیزیم نیست مامان یه لحظه سرم گیج رفت، ولی الان خوبم. می دونی که این روزا افت فشار زیاد دارم.- مطمئنی خوبی؟- آره مامان بریم. به ایوون که رسیدیم خاله کیمیا و داریوش رو دیدیم که هر دو برای استقبال روی ایوون ایستاده بودن. با دیدن خاله بی اراده دلم گرفت. خیلی شکسته شده بود! با دیدنم دستاش رو از هم باز کرد و زیر لب چیزی زمزمه کرد که نشنیدم. با قدمای آهسته به سمتش رفتم، این جدی خاله کیمیا بود که محبت از چشماش بیرون می زد؟! یه لحظه حسکردم هیچ کینه ای ازش ندارم و خودمو تو آغوشش جا کردم. خاله همینطور که اشک می ریخت، گفت:- عزیز دلم چقدر خانوم شدی. چقدر فرق کردی.میون گریه خندیدم و گفتم:- خاله جون چند سال گذشته. – الهی دورت بگردم خاله. حق با توئه. از بعد از عروسی سپیده دیگه تو رو ندیدم. – حالا مقصر کیه؟- صد در صد تقصیر از منه عزیزم. با صدای مامان از هم جدا شدیم:- کیمیا یه کم هم دوست قدیمتو تحویل بگیری بد نیستا!خاله با خنده به سمت مامان رفت و در آغوش هم فرو رفتن. داریوش که کنارم ایستاده بود آروم گفت:- سلام …اگه رزای قبل بودم بی توجه بهش سرمو زیر می انداختم می رفتم تو، اما تنها عکس العملم یه اخم ظریف بود و بعد جواب دادم:- سلام …بعد از اون برای لوگیری از حرفای بعدی سریع وارد شدم و پالتو و شالم رو به مستخدم تحویل دادم و سرسری دستی توی موهام کشیدم. مامان و خاله و داریوش هم دنبال من اومدن تو. خاله گفت:- چرا ایستادی رزا جان؟ بشین خاله خسته می شی سر پا. – چشم خاله جون منتظر شما بودم. خاله کیمیا و اینهمه محبت!!! یه کم عجیب بود! با هم وارد پذیرایی شدیم و نشستیم. لحظه به لحظه مهمونی که سالها قبل اینجا برگزار شده بود جلوی چشمم بود و اعصابم رو به هم می ریخت. خاله و مامان مشغول خنده و شوخی بودند. خاله رو به من گفت:- تو چرا ساکتی عزیزم؟ تو هم یه چیزی بگو.لبخند کج و بی حوصله ای زدم و گفتم:- چی بگم خاله جون؟- نمی دونم والله. حالا دور دور شما جووناس. اگه شما ساکت باشین و افسرده، پس ما باید چی کار کنیم؟به زور خندیدم و گفتم:- بله حق با شماس.- شوهرت چطوره خاله؟به گوشام شک کردم. فکر کردم اشتباه شنیدم برای همین دوباره پرسیدم:- بله؟خاله کیمیا هم دوباره تکرار کرد:- پرسیدم شوهرت چطوره خاله؟ دهنم از حیرت باز موند و فقط به مامان خیره شدم. مگه مامان نگفت که همه چیز رو به خاله گفته؟ پس این چه سوالی بود؟ مامان زودتر از من تعجبش رو نشون داد و گفت:- کیمیا! مگه بهت نگفتم که …و با چشم و ابرو اشاره ای کرد. خاله کیمیا با تعجب گفت:- مگه با سام ازدواج نکرده؟خدای من! خبر تا کجا رسیده بود. اونا قضیه سام رو از کجا فهمیده بودن؟ بازم قبل از من مامان با خنده گفت:- نه … رزا همون موقع جواب رد داد. تو از کجا فهمیدی؟دیگه چیزی نمی شنیدم. بی توجه به صحبت های اونا، به داریوش نگاه کردم. نگاش رو به من دوخته بود ولی تا دید نگاش می کنم سریع نگاشو دزدید و سرشو پایین انداخت و مشغول بازی با انگشتاش شد. نمی دونم چرا حس می کردم چهره اش باز شده و می درخشه. انگار خوشحال بود! بعضی وقتا پیش خودم فکر می کردم این چهره معصوم چطور می تونه اینقدر بد باشه؟ ولی به نتیجه ای نمی رسیدم. پلیور مشکی رنگی پوشیده بود که خیلی بهش می یومد. موهای طلایی رنگش بی حالت کنار صورتش پراکنده شده بود. متوجه نگاه سنگینم شد و سرشو بالا آورد.با دیدن نگاه خیره ام لبخندی زد و گفت:- خوبی؟شونه هامو بالا انداختم و گفتم:- اینطور به نظر می رسه. لبخند تلخی زد و دوباره سرشو پایین انداخت. با پوزخند گفتم:- آقای دکتر مطبتون رو چی کار کردین؟باز نگام کرد و گفت:- هیچی یک سالی هست که درش رو بستم. – یک سال؟!- آره حوصله نداشتم.با تمسخر گفتم: – خرج زندگیتو از کجا در می آوردی؟!!! اوه ببخشید! یادم نبود امثال شما دستتون تو جیب باباتونه …باز زبونم تند شده بود و می خواست داریوش رو به آتیش بکشونه. دست خودم نبود، در برابر این پسر همیشه تند می شدم …اخمای داریوش در هم رفت و گفت:- نخیر حساب بانکی ام. – که توسط پاپا پر می شده؟لبخند تلخی زد و گفت:- بازم اشتباه کردی. من خودم به اندازه کافی پس انداز داشته ام و دارم. تا آخر عمر هم نیازی به بابا ندارم. – اوه! باید ببخشید … گویا به تیریج قباتون بر خورد! خوب حقیقت یه کم تلخه!با کلافگی دستشو توی موهاش فرو کرد و گفت:- رزا از اینکه حرصم بدی لذت می بری؟خنده ام گرفت و صادقانه گفتم:- خیلی!به پشتی مبل تکیه داد، چشماشو بست و همونطور آروم گفت:- باشه پس خیالی نیست. حرص بده و از حرص خوردن من لذت ببر. بازم خندیدم و ساکت شدم. حرفی نداشتم که دیگه باهاش بزنم. فضای بینمون رو سکوت پر کرده بود که خدمتکار اومد و گفت:- خانم ، آقا غذا حاضره. میز رو چیدم. داریوش اول از جا بلند شد و به دنبالش خاله کیمیا هم بلند شد و گفت:- بفرمایید سر میز. رزا جان خاله بفرمایید. با مامان بلند شدیم و سر میز نشستیم. اصلاً میلی به غذا نداشتم، ولی مجبور بودم بخورم تا مامان ناراحت نشه. مدت ها بود که فقط به خاطر ناراحت نشدن مامان و بابا غذا می خوردم، نه برای نیاز خودم. کمی برنج ریختم و همراه با قسمتی از رون مرغ مشغول شدم. خیلی زود کنار کشیدم. خاله کیمیا گفت:- رزا جان مثل اینکه دوست نداشتی؟- نه خاله خیلی خوشمزه بود. من هم تا اونجایی که می تونستم خوردم، ولی باور کنین دیگه سیر شدم. خاله دیگه چیزی نگفت و مشغول غذای خودش شد. مامان هم لبخندی نثارم کرد که یعنی همین قدر هم که خورده ام خیلی هنر کردم. از میز فاصله گرفتم و روی یکی از مبل ها نشستم. چند دقیقه نگذشته بود که داریوش هم بلند شد و کنارم اومد. بدون حرف روی مبل کناریم نشست و به نقطه ای خیره شد. خیلی دلم می خواست بدونم چرا از همسرش جدا شده. بدجوری ذهنم آشفته بود. آروم گفتم:- داریوش.و در کمال حیرت شنیدم:- جانم؟به روی خودم نیاوردم و گفتم:- چرا جدا شدین؟چهره داریوش در هم شد. صورتش رو به سمت پنجره برگردوند. با تته پته گفتم:- البته به من ربطی نداره، فقط کنجکاو شدم. آخه تو می گفتی که خیلی دوسش داری. دوباره چشماشو به طرفم سر داد و گفت:- یه روزی …. شاید … برات بگم، روزی که هر دو امادگیشو داشته باشیم. من امادگی گفتن و تو امادگی شنیدن، ولی حالا نمی تونم رزا … باور کن نمی تونم! سرمو زیر انداختم و گفتم:- مهم نیست من نباید می پرسیدم. – نه نه ایرادی نداره. تو هر چی که می خوای بپرسی می تونی، ولی در این مورد …- باشه. – حوصله داری بریم یه خورده کنار دریا؟بی تفاوت بودم اما از درخواستش شاد شدم و گفتم:- آره اتفاقاً منم خیلی دلم هوای دریا رو کرده. از جا بلند شد و گفت :- پس پاشو بریم. از جا بلند شدم و هر دو پالتو هامون رو برداشتیم و از ویلا خارج شدیم. بدون هیچ حرفی کنار هم راه می رفتیم. برام باور کردنی نبود که کنار داریوش راه می رفتم. کسی که روزی عاشقونه می پرستیدمش، روزی ازش متنفر بودم و حالا هیچ حسی نسبت بهش نداشتم.گفتم:- داریوش چرا بچه دار نشدین؟داریوش مثل برق گرفته ها گفت:- چی؟انگار من امروز شده بودم فرشته عذاب داریوش و با سوالام داشتم زجر کشش می کردم! می شد این حالت رو از توی نگاهش به خوبی خوند! خونسردانه گفتم:- گفتم چرا بچه دار نشدین؟ آخه سه چهار سالی بود ازدواج کرده بودین.- بچه؟- بله بچه.- خب….خب ما بچه نمی خواستیم. یعنی دوست نداشتیم. – آهان …. خب هر کس تفکرات خودشو داره. حتماً مریم خانم دوست نداشتن هیکلشون بهم بخوره! بدنبال این حرف زدم زیر خنده. داریوش با پاش محکم سنگی رو نشونه گرفت و گفت:- کاش اینطور بود! نمی دونم چرا این قدر پیله کرده بودم. گفتم:- نکنه بچه دار نمی شدین؟- نه رزا … نه … می گم بهت یه روزی، ولی حالا نه …خواهش کردم ازت!لج کردم و گفتم: – باشه نگو. داریوش ایستاد و با صدای شادی انگار نه انگار که بحثی بینمان به وجود آمده، گفت:- رزا یه خبر دست اول برات دارم که مطمئنم نمی دونی.
با بی تفاوتی گفتم:- چی؟- سپیده و آرمین دارن می یان اینجا. واقعاً شوکه شدم و گفتم:- چی؟!با لبخند گفت:- همین که شنیدی.- تو از کجا می دونی؟- مثل اینکه آرمین صمیمی ترین دوست منه ها .دستمو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم:- اه … آره راست می گی … حالا کی می خوان بیان؟- عصر می رسن.بعد از مدت ها از ته دل خوشحال شدم و گفتم:- وای چه خوب! پس چرا چیزی به ما نگفتن؟- می خواستن سورپرایزتون کنن، ولی خب من نتونستم چیزی نگم.با یادآوری سپیده و خل بازی هاش لبخندی روی صورتم نشست و زمزمه کردم: – خیلی دلم براش تنگ شده بود. – یه خبر دیگه هم دارم. روی تخته سنگی نشستم و گفتم:- دیگه چی؟نشست کنارم، یه کم به آبی دریا خیره موند و بعد همراه با آهی گفت:- سپیده … داره مامان می شه. یهویی چرخیدم سمت داریوش … اینقدر حرکتم یه دفعه بود که تعادلم رو از دست دادم و داشتم پرت می شدم پایین که داریوش سریع بازومو چنگ زد و نگهم داشت … با این تماس کوچیک با اینکه مستقیم هم نبود صورتم رنگ عوض کرد … یاد اولین تماسمون توی اصفهان افتادم! یاد نگاه باربد توی ذهنم شکل گرفت و به سرعت خودمو کشیدم کنار … حتی به یاد باربد هم نمی خواستم خیانت کنم … از گوشه چشم به داریوش نگاه کردم، لبهاشو کشیده بود داخل دهنش، زل زده بود به دریا و گونه هاش هم یه کمی رنگ گرفته بودن. سعی کردم خاطرات گذشته رو از ذهنم خارج کنم. دوباره یاد حرف داریوش افتادم و باز از جا پریدم، اما اینبار حواسم بود که نیفتم، بهت زده گفتم: – جدی می گی؟!! داریوش که انگار بدتر از من توی این دنیا سیر نمی کرد گفت:- چیو؟!!سرمو زیر انداختم و گفتم:- بارداری سپیده رو … آهانی گفت بعد سریع به حالت عادی برگشت و گفت:- آره آرمین بهم گفت. چقدر هم ذوق می کرد بنده خدا! از یادآوری بارداری خودم چشمام نم اشک گرفت و با صدای بغض آلود گفتم:- امیدوارم بچه اش سالم به دنیا بیاد. داریوش متوجه ناراحتیم شد و سریع گفت:- تازه اول بدبختی هاشونه! کو تا این بچه بزرگ بشه و بتونه روی پای خودش وایسه. بی اختیار از دهنم پرید:- تو هنوز هم افکار قبلتو داری؟- کدوم افکار؟دلم نمی خواست مستقیم به حرفای اون روزمون اشاره کنم. برای همین گفتم:- هیچی. ولی داریوش با صدایی آروم گفت:- هنوز هم روی حرفم هستم. پس به خاطر این نذاشته بود مریم حامله بشه؟ چه فکرایی می کردم من! ذهنم کلا معیوب شده بود، یه لحظه ناراحت بودم به خاطر وضعیت خودم، یه لحظه خوشحال واسه سپیده، یه لحظه فضول سرکشی یم کردم تو زندگی داریوش! آسمون غرید و یه دفعه ای بارونی سیل آسا شروع به باریدن کرد. داریوش سرشو گرفت رو به آسمون و با چشمای ریز شده گفت:- اوه باز آسمون دلش گرفت! بهتره برگردیم!بی توجه به حرفش دستامو از دو طرف باز کردم و گفتم:- من جایی نمی یام. می خوام بارون روح و جسممو صیقل بده. مگه دیوونه ام که از بارون به این قشنگی فرار کنم؟داریوش هم که خوب می دونست چقدر لجباز و یکدنده ام و حرف حرف خودمه، اصراری نکرد و گفت:- هنوز هم مثل گذشته بارون رو دوست داری؟- فکر کنم تنها چیزیه که از گذشته حفظ کردم. – خیلی چیزای دیگه رو هم حفظ کردی. – مثلاً؟- زبون نیش دارتو، کنجکاویتو، لجبازیتو و شاید خیلی چیزای دیگه که من هنوز ندیدم. چون مدت زیادی نیست که دیدمت. بی اراده خندیدم و گفتم:- و تو هم هنوز که هنوزه نگاه موشکافانتو داری. آخه تو مجبوری اینجوری همه رو کالبدشکافی کنی؟- بعضی ها نیاز به کالبدشکافی دارن. چخیدم به سمتش و گفتم:- منظورت منم؟- مگه غیر از تو، من کس دیگه ای رو هم کالبدشکافی کردم؟خندیدم و سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم، داریوشم خندید و گفت:- رزا یه چیزی بگم بهم نمی خندی؟- قول نمی دم. – نه قول بده.- خب یه وقت خواستم بخندم. – خیلی خب خیالی نیست بخند. راستش می خواستم بگم که آخر این هفته تولدمه. بی اراده گفتم:- هفت مهر … می دونم. داریوش با چشمای گشاد شده گفت:- جدی یادت بود؟تازه فهمیدم چه سوتی بزرگی دادم:- خب … صبح داشتم به تقویمم نگاه می کردم … آخه من توی تقویمم روز تولد همه رو یادداشت کردم. این بود که چشمم به روز تولد تو افتاد. – یعنی تو اسم منو توی تقویمت یادداشت کردی؟وای خدای من! خواستم درستش کنم بدتر شد. اصلاً چه معنی داشت من هنوزم تولد این مرتیکه رو یادم باشه؟!!! توی دلم فحشی به خودم دادم و گفتم:- خب آره من هر کسی رو که بشناسم اسمشو توی تقویمم می نویسم، همینطوری الکی.داریوش متوجه شد که خودمم گیج شدم. برای همین دیگه پیگیری نکرد و گفت:- در هر صورت آخر هفته که تولدمه به اصرار مامان جشن می گیرم.اصلاً نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده. خیلی وقت بود که اینطور با صدای بلند نخندیده بودم. داریوش با ناراحتی گفت:- اِ رزا نخند دیگه! – خجالت نمی کشی با این سنت تولد می گیری؟ – خب مامان اصرار کرد. حالا ایرادی نداره که، عوضش یه خورده از این حال و هوا خارج می شیم. چیزی نگفتم و فقط خندیدم. داریوش هم اخم کرد ولی دیگه اعتراض نکرد. وقتی خوب خندیدم، با تمسخر گفتم:- کوچولو تفنگ دوست داری برات بخرم یا ماشین؟ البته شاید هواپیما رو بیشتر دوست داشته باشی؟داریوش گفت:- اصلاً من تولد نمی گیرم. اینقدر جدی گفت که خنده ام بند اومد و گفتم:- اِ شوخی کردم. چه معنی داره برنامه هاتو به هم بریزی؟- خب وقتی تو اینجوری می خندی مطمئناً بقیه هم می خندن و مسخره ام می کنن. دوباره خندیدم و گفتم:- نه نترس کسی نمی خنده. یعنی مثل من پرو نیستن که جلوت بخندن. داریوش هم خنده اش گرفت و گفت:- پس چه بساط غیبتی درست می کنم. – آره اینقدر خوبه که نگو! من و سپیده هم کلی پشت سرت می خندیم. باز هم خندید و گفت:- تو که جلوی روم هم می خندی. اشکالی نداره، پشت سرم هم بخند. بارون شدیدتر شده بود که داریوش به زور وادارم کرد از جا بلند بشم و با هم به ویلا برگشتیم. مثل موش آب کشیده شده بودیم. خاله و مامان کنار شومینه نشسته بودن و مشغول بگو و بخند بودن. از دیدنشون خندم گرفت. چقدر حرف داشتن که با هم بزنن. همیشه مشغول گل گفتن و گل شنیدن بودن. داریوش با خنده گفت:- خسته نمی شین شما دو نفر اینقدر غیبت می کنین؟ از اینکه اینقدر افکارمون به هم شبیه بود تعجب کردم. مامان با خنده گفت:- شما دو تا چطور؟ دو ساعته رفتین بیرون! – ما که غیبت نمی کردیم. به خدا داشتیم از خودمون حرف می زدیم. خاله چشمکی زد و به داریوش گفت:- آقا داریوش خدا شما رو می شناسه! داریوش سرخ شد و اعتراض کرد:- مامان!!!خاله از ته دل خندید و چیزی نگفت. از حرف خاله تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم. مامان با تعجب گفت:- چرا از شما دو تا آب می چکه؟!!اینبار من گفتم:- بارون شدید شد، تا اومدیم بیایم ویلا این شکلی شدیم … – وای رزا الان سرما می خوری دختر!!! لباس هم نداری اینجا که بخوای عوض کنی …برگشتم سمت داریوش و نگاش کردم، منظورمو از نگام فهمید و با لبخند گفت:- بریم بالا بهت بدم … بی توجه به نگاه های کنجکاو مامان و خاله از پله ها رفتیم بالا … چقدر توی اون اتاقای بالا خاطره داشتم!!!به هال بالا که رسیدیم روی یکی از مبل های راحتی نشستم و گفتم:- منتظر می مونم لباسم رو بیار … چند لحظه خیره نگام کرد و بعد گفت:- تو اتاق نمی یای؟!سرمو گرم بازی با موهام کردم و گفتم:- نه … بازم سنگینی نگاشو حس کردم اما سرمو هم بالا نیاوردم ببینم چشه! بعد از چند ثانیه بدون اینکه دیگه چیزی بگه رفت توی اتاقی که سالها پیش به من داده بود و لباسمو برام آورد … وقتی لباس رو گرفت جلوم ازش گرفتم و گفتم:- مرسی … داریوش پوزخندی زد و گفت: – می تونی واسه عوض کردنش بری تو اتاق … من می رم پایین که نگران تنهای شدن توی اتاق با من نباشی!سرمو آوردم بالا و با تعجب نگاش کردم، لباسش رو عوض کرده بود، ولیی موهاش هنوزم خیس بود. من تو چه فکری بودم اون تو چه فکری!!! من تو فکر این بودم که اگه برم توی اون اتاق با یادآوری خاطراتتم اذیت می شم و داریوش فکر می کرد نمی خوام با اون تنها بشم! کلا این بشر دیوونه بودم! هیچی نگفتم و گذاشتم تو افکار خودش بمونه، یه دستش هنوز به لباسی بود که ازش گرفته بودم، لباس رو که کشیدم ولش کرد و با سرعت رفت از پله ها پایین. منم بدون اینکه وارد هیچ کدوم از اتاقا بشم همونجا توی هال سریع لباسامو عوض کردم، لباسای خیسم رو برداشتم و رفتم از پله ها پایین … مامان با دیدنم لبخند زد و گفت:- بیا بشین عزیزم، الان قهوه می یارن گرم می شی …سرمو برای مامان تکون دادم، لباسامو روی یکی از صندلی های جلوی شومینه انداختم تا خشک بشه و نشستم روی یکی از بالش هایی که جلوی شومینه و روی زمین گذاشته بودن. مامان و خاله و داریوش هم روی بالش نشسته بودن … همون لحظه خدمتکار هم قهوه ها رو آورد و رفت. داریوش سینی قهوه رو جلوی همه مون گرفت. هنوزم نگام نمی کرد، دلخور بود! به درک! اصلاً برام مهم نبود … بخاری که از روی فنجون ها بلند می شد بدجور هوس برانگیز بود. یه خورده که خوردم حالم بد شد. چون هم شیر داشت و هم شکر و من اصلاً نمی تونستم قهوه این مدلی بخورم. بدون هیچ اعتراضی قهوه رو روی زمین گذاشتم و نخوردم. کسی هم متوجه نشد که من قهوه ام رو نخوردم. اما فکر می کردم کسی متوجه نشده، چون داریوش بی حرف از جا بلند شد و لحظه ای بعد با دو فنجون قهوه برگشت. با تعجب نگاهش کردم که یکی از فنجون ها رو به سمت من گرفت و گفت:- بیا خانم، می دونم تلخ می خوری … در ضمن اینقدر هم رودربایستی نکن. واقعاً شرمنده اش شدم! اون چزور یادش بود من قهوه تلخ می خوردم؟!!! قهوه رو گرفتم و با شرم گفتم:- خب نمی خواستم …- بخور الکی هم تعارف نکن. – تو از کجا یادت مونده که من قهوه تلخ می خورم؟!کاملاً خونسرد گفت:- چون خودمم قهوه تلخ می خورم!- ولی تو که همچین عادتی نداشتی … شونه هاشو بالا انداخت و گفت:- پیدا کردم …دیگه چیزی نپرسیدم،مامان و خاله کیمیا بی توجه به ما همچنان غرق صحبتای خودشون بودن … همینطور که جرعه جرعه قهوه مون روی توی سکوت می خوردیم، یه دفعه گفت:- اینم یکی دیگه اش.با تعجب گفتم:- چی؟- چیزایی که از گذشته حفظ کردی. قهوه تلخ!خندیدم و گفتم:- چه نکته گیر شدی داریوش. – می خوام بهت ثابت کنم که هیچ فرقی با گذشته نکردی. در جوابش فقط لبخند زدم. چند لحظه ای تو سکوت گذشت. از حالت های داریوش حس کردم چیزی می خواد بگه، ولی خجالت می کشه. خوب می شناختمش، برای همین هم خیلی خونسرد و بی تفاوت گفتم:- بگو داریوش. تعجب کرد و گفت:- چی رو بگم؟- همونی که می خوای بگی. چشماش گرد شد، بعد لبخندی زد و گفت:- رزا خیلی تیزی … می دونستی؟- آره می دونستم. بگو چی میخوای بگی؟با همون لبخندش گفت:- هیچ کس به خوبی تو منو نشناخته تا به حال … راستش می ترسم ناراحت بشی، برای همینه که نمی گم. فنجونمو گذاشتم روی زمین و گفتم:- نترس آب از سر من گذشته. چه یک وجب چه صد وجب.همینطور که با فنجونش بازی می کرد زمزمه کرد: – رزا… تو … از من متنفری؟چه سوالی پرسید! فکر هر چیزی رو می کردم جز این، نمی دونستم باید بخندم، عصبی شم یا ناراحت؟ پوزخندی زدم و گفتم:- چه سوالی!- مسخره اس؟ نه؟ – خب نباید باشم؟سرشو زیر انداخت و گفت:- نفرین دخترایی که به بازیشون گرفتم منو به این روز انداخت. – من یادم نمی یاد که نفرینت کرده باشم. – ولی من اگه جای تو بودم نفرین می کردم. بعدش هم حتماً که نباید به زبون آورد. همین که دل شماها شکسته واسه بدبختی من کافیه. به خصوص تو!چه خوب بود که خودش فهمیده بود از کجا خورده! همین منو راضی می کرد، با این وجود گفتم: – ولی من ازت متنفر نیستم. باید باشم، ولی نیستم. هیجان زده نگام کرد و گفت:- جدی می گی؟- آره … اما خوب … حسم نسبت بهت خیلی بدتر از نفرته! می دونی چرا؟!! چون نسبت بهت بی تفاوتم … خیلی بی تفاوت … بهت زده توی چشمام خیره موند … خودش خیلی خوب می دونست فاصله عشق و نفرت به باریکی یه موئه … اما بی تفاوتی خیلی بدتر از نفرت بود … با صدای زنگ، توجه همه ما به سوی دیگه ای جلب شد. داریوش با صدای خفه ای گفت:- آرمین اینان. چند لحظه بعد خدمتکار اومد و گفت:- خانم دوست آقا، با خانمشون اومدن. خاله با خوشحالی از جا بلند شد و گفت:- دعوتشون کن بیان تو .چند لحظه بعد سپیده و آرمین وارد شدن. با خوشحالی از جا پریدم و سپیده رو محکم بغل کردم. سپیده با خنده گفت:- اِ خره لهم کردی. می خوای بغلم کنی، بغم کن. دیگه چرا سوارم می شی؟با اخم از خودم جداش کردم و گفتم:- شد یه بار من تو رو بغل کنم مزه نریزی، خوشمزه؟ خب دلم برات تنگ شده بود.
– برای همین عین خر سرتو زیر انداختی و اومدی شمال؟ یه زنگ هم نزدی به من بگی.
– ببخشید باور کن یک دفعه ای شد.
– خیلی خب این دفعه می بخشمت، ولی بار آخر باشه ها!
لبخندی به سپیده زدم و مشغول خوش و بش با آرمین شدم. سپیده هم رفت توی بغل مامان … بعد از اینکه سلام و علیک ها تموم شد تو فرصتی که مامان و خاله برای پذیرایی به آشپزخونه رفتن با خنده به سپیده گفتم:
– از نی نی چه خبر؟
سپیده با حیرت نگاهم کرد و گفت:
– اِ تو از کجا می دونی؟
– خب دیگه کلاغه خبر آورد.
سپیده به داریوش که کنارمون ایستاده بود، چشم غره رفت و گفت:
– ای امان از دست این کلاغه! ببینم آقا داریوش خوش می گذره؟
داریوش لبخند تلخی زد و گفت:
– جای شما خالی.
سپیده با موذماری چشمک زد که داریوش و آرمین رو به خنده انداخت. آرمین دستی به پشت داریوش زد و گفت:
– خب آقای باکلاس بیا بریم یه خورده قدم بزنیم که دلم لک زده برای کوچه باغای خوشگل این دور و بر.
سپیده با اخم گفت:
– خوب بذار برسیم بعد …
آرمین با جدیت گفت:
– من اینهمه راه با این وضعیت شما نیومدم که تفریح کنم عزیزم. خودت خوب می دونی که من با داریوش چی کار دارم. حالا هم بهتره بشینی … ایستادن زیاد برات خوب نیست …
سپیده گفت:
– خب برو نمی خواد اینقدر منو خنگ تصور کنی و مثل بچه ها برام توضیح بدی!
آرمین چشماشو گرد کرد و گفت:
– سپیده جون !!! خودت هم می دونی که قصدم این نبود.
سپیده خندید و گفت:
– باشه برو ما قبولت داریم.
– ما چاکر خانومم هستیم.
سپیده پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– اون که وظیفته!
آهی کشیدم و بهشون خیره موندم … چقدر دلم برای باربد تنگ شد یهویی … این عاشقونه حرف زدنا منو فقط یاد یار بی وفای خودم می انداخت و بس … چشم ازشون گرفتم که بیشتر شاهد عشق بینشون نباشم. برای سپیده خوشحال بودم، خیلی هم زیاد، اما دلمم برای خودم می سوخت. وقتی به خودم اومدم که آرمین و داریوش داشتن از ویلا می رفتن بیرون، سعی کردم عادی باشم، پس سپیده رو نشوندم روی صندلی و گفتم:
– خب بگو ببینم چند ماهته؟ به کسی گفتی یا نه؟
سپیده خندید و گفت:
– لطفاً خفه شو تا همه نفهمیدن. نخیر کسی نمی دونه.
همون موقع مامان و خاله همراه با یه سینی چایی از آشپزخونه خارج شدند و مامان با دیدن من و سپیده گفت:
– پس داریوش و آرمین کجا رفتن؟
سپیده پیش دستی کرد و گفت:- آرمین طاقت نداشت می خواست بره کنار دریا. این بود که دوتایی رفتن.
سینی چایی رو روی میز گذاشتن و نشستند. مامان و سپیده مشغول صحبت شدن، مامان کلی از اومدن یهویی اونا متعجب شده بود. در حین صحبت اونا من مشغول آنالیز کردن خاله کیمیا شدم، هر از گاهی با یه دنیا حسرت به من خیره می شد و وقتی نگاش می کردم لبخند محزونی می شد و ازم چشم بر می داشت. سر از کاراش در نمی یاوردم! این چش شده بود؟!!! دو ساعتی طول کشید تا آرمین و داریوش برگشتن. قیافه آرمین خیلی گرفته بود. داریوش هم بدتر از اون بدون اینکه پیش ما بیاد یه راست از پله ها رفت بالا … همه مون اینقدر نگاش کردیم تا از نظر مخفی شد. خاله با نگرانی از آرمین پرسید:
– چیزی شده؟
آرمین خودشو ول کرد روی مبل و گفت:
– نه خاله جون چیزی نشده. با هم بحثمون شد. آخه این پسر شما خیلی کله شقه!
خاله به زحمت لبخندی زد و گفت:
– به هر حال به باباش رفته.
اشاره هایی بین سپیده و آرمین رد و بدل شد که از هیچکدومش سر در نیاوردم. با شک از سپیده پرسیدم:
– چیزی شده سپیده؟
– نه بابا چیزی نشده. تو چرا اینقدر مشکوکی؟ قضیه بین آرمین و داریوشه. منم سر در نمی یارم.
دلم گرفته بود، به خصوص اینکه حسابی هوای باربد به سرم زده بود. بیخیال داریوش و دعواش با آرمین گفتم:
– سپید حال داری بریم یه خورده قدم بزنیم.
سپیده لبخندی زد و گفت:
– من حال دارم، ولی…
بعد آروم طوری که کسی نشنوه گفت:
– نی نی حال نداره. آخه دکتر گفته نباید زیاد تحرک داشته باشم.
لبخند زدم و گفتم:
– پس من تنهایی می رم.
– تنها؟!
– آره من هر روز تنها می رم پیاده روی.
-آره می دونم. داریوش هم گفت که توی همین پیاده روی های تو مچتو گرفته.
از جا بلند شدم و گفتم:
– کاش نگرفته بود و کاش من امروز مجبور نبودم بیام اینجا.
با ناراحتی گفت:
– چرا؟
– خاطرات قبل بدجوری داره خفه ام می کنه. تازه … خاطرات باربد هم ذهنمو حسابی مشغول کرده … چیزی نمونده که مغزم بترکه …
سپیده با چشمای گشاد شده نیم خیز شد و گفت:
– بازم همون احساس قبل؟
با تعجب گفتم:
– نه بابا توام انگار حالت خوش نیستا! من فقط یادم به کارامون که می افته دوست دارم هم خودم و هم داریوش عوضی رو خفه کنم.
– نگو رزا. داریوش خیلی بدبخته! خیلی بیشتر از اونکه بتونی تصورش رو بکنی.
سرمو تکون دادم و گفتم:
– اینطور به نظر نمی یاد.
سپیده سرشو با افسوس تکون داد و گفت:
– کاش اینقدر ظاهر بین نبودی.
بدون توجه به سپیده رو به خاله و مامان گفتم:
– من می رم یه خورده پیاده روی بکنم.
مامان با نگرانی همیشگیش گفت:
– تو که پیاده روی ات رو با داریوش رفتی.
– خب چی کار کنم؟ حوصله ام سر رفته. زیاد دور نمی شم. همین جا توی باغ ویلا می مونم.
– باشه برو.
سریع از ساختمون خارج شدم. بارون کم شده بود و نم نم می بارید. ساختمون رو دور زدم و روی یکی از نیمکت های پشت ساختمون نشستم. چشمام رو بستم تا خاطرات گذشته زیاد اذیتم نکنه، ولی نمی شد. یه خط در میون و داروش و باربد توی ذهنم پر رنگ و کمرنگ می شدن. کاش هیچ وقت دوباره داریوش رو نمی دیدم. کاش باهاش روبرو نمی شدم … حس می کردم دارم به باربدم خیانت می کنم. از یادآوری مهربونی هاش اشکم در اومد … نم نم بارون با اشکام قاطی می شد، دلم براش خیلی تنگ شده بود … ساعت ها روی اون نیمکت نشسته و به دریا خیره شدم. وقتی به خودم اومدم که هوا تاریک شده بود. از جا بلند شدم و نزدیک دریا رفتم. موج های کف آلود ساحل رو جارو می کردن. چقدر جای باربد کنارم خالی بود. چقدر دلم شونه های پهنش رو برای تکیه دادن می خواست. چقدر نبودش آزارم می داد. رو به دریا از ته دل داد زدم:
– باربد … چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا تنهام گذاشتی؟ تو نمی دونستی که شونه های من برای بار سنگین زندگی خیلی ضعیفه؟ تو نمی دونستی من تحمل دوریتو ندارم؟ باربد چطور دلت اومد منو تنها بذاری؟ مگه من عشقت نبودم لعنتی؟ چطور دلت اومد بهم دروغ بگی؟ چرا نذاشتی کمکت کنم؟ باربد من دردمو به کی بگم؟! چطور حالی این جماعت کنم که بدون تو خندیدن برام سخته؟ باربد … نمی تونم ببخشمت. چرا بی کسم کردی؟
دیگه نتونستم طاقت بیارم و دوباره بغضم ترکید. دو زانو نشستم و از ته دل زار زدم. اینقدر گریه کردم که غده بزرگ شده تو گلوم کوچک شد و راه نفسم رو آزاد کرد. یه کم از آب شور دریا رو به صورتم پاشیدم. حسابی دیر شده بود و باید بر می گشتم. سریع از جا بلند شدم، ساختمون رو دور زدم و به داخل ویلا برگشتم. انگار حسابی همه رو نگران کرده بودم، آرمین آماده بود که دنبال من بیاد. بقیه هم دور همه نشسته و رنگ همه شون پریده بود! با دیدنم همه شون نفس راحتی کشیدن و مامان با بغض گفت:
– باز تو رفتی بیرون یادت رفت که باید برگردی؟
با شرم گفتم:
– ببخشید اصلاً حواسم نبود که دیر شده.
همون موقع در باز شد و داریوش وارد شد. خاله گفت:
– مامان تو رفتی بودی دنبال رزا مثلاً؟!!!
با تعجب ازش پرسیدم:
– مگه تو رفته بودی دنبال من؟
– آره
– من که گفته بودم از ویلا خارج نمی شم. پس چطور منو پیدا نکردی؟
– پیدات کردم، ولی اینقدر توی فکر بودی که چیزی نگفتم و با کمی فاصله ازت نشستم.
تعجب کردم که چطور ندیدمش! پس اون گریه ها و جیغ هامو شنیده بود! مامان همونطور که مانتوش رو می پوشید گفت:
– خب دیگه کیمیا جون ما رفع زحمت می کنیم. تا همین جاش هم خیلی زحمت دادیم.
خاه کیمیا سریع بلند شد و با ناراحتی گفت:
– کجا می خواین برین؟ خب شام رو هم بمونین.
– نه دیگه عزیزم ممنون از دعوتت. زحمت هم اندازه داره …
– شما که کسی توی ویلا منتظرتون نیست. می خواین برین تنهایی چی کار کنین؟ خب بمونین.
مامان داشت نرم می شد که من گفتم:
– نه خاله جون من سرم درد می کنه. می خوام برم یه خورده بخوابم.
خاله لبخندی زد و گفت:
– خب خاله برو همین جا توی یکی از اتاق ها بخواب. اتفاقاً اتاق خودت هنوز دست نخورده سر جاشه.
– اتاق من؟
خاله هول شد و گفت:
– خب همون اتاقی که شش هفت سال پیش توش بودی دیگه.
قبل از اینکه بتونم سوال دیگه ای بپرسم داریوش گفت:
– منظور مامان اینه که از اون سال تا حالا کسی توی اون اتاق ساکن نشده. چون هرکسی اومده اینجا همین اتاقای پایین رو ترجیح داده.
بعد زیر لبی زمزمه کرد:
– البته به جز من …
خودمو به نشنیدن زدم و گفتم:
– آهان ولی من ترجیح می دم برم ویلای خودمون. آخه اینجا خوابم نمی بره.
اینبار سپیده وسط حرفم اومد و گفت:
– داغتو ببینم. چقدر ناز می کنی؟ خب اگه سرت درد می کنه برو بگیر همین جا کپتو بذار. می خوای بری تنهایی اونجا که چی؟ خاله اونجا حوصله اش سر می ره. تو هم که می خوای بخوابی.
حق با سپیده بود، مامان بیچاره چه گناهی کرده بود؟!!! به خاطر مامان مجبور بودم قبول کنم، چون گناه داشت که به خاطر من تا نیمه شب رو تنهایی سر کنه. البته برامم سخت بود که دوباره به اتاقی که اونسالا توش ساکن بودم برگردم. اما ناچاراً شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
– باشه … انگار چاره ای ندارم جز اینکه قبول کنم. پس من می رم بخوابم.
لبخند به صورت همه اونا دوید. فکر نمی کردم با یه جواب مثبت من همه اونا خوشحال بشن. بی خیال به سمت یکی از اتقای طبه پایین رفتم که داریوش گفت:
– چرا اینجا؟!! برو بالا دیگه …
بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
– نه همین جا خوبه …
سپیده دستمو کشید و گفت:
– بیا بریم ببینم مگه نمی گی سرت درد می کنه؟ اینجا سر و صدای ما نمی ذاره بخوابی … بیا بریم بالا …
حالا یکی بیاد به این سپیده حالی کنه نمی خوام برم بالا!!! بی توجه به وضعیتش به زور منو از پله ها کشید بالا و توجهی هم به اعتراضاتم نکرد … جلوی در اتاق ایستاد و بازش کرد … بعدم بی توجه به حال و روز من کشیدم توی اتاق … بی اختیار چشمامو بستم … همین که پای توی اتاق گذاشتیم، بوی عطرم توی مشامم پیچید! خیلی تعجب کردم و چشمام باز شد … سپیده هم چند بار نفس عمیق کشید و کلید برق رو زد … دکوراسیون همونی بود که قبلاً بود. هیچ تغییری نکرده بود. به جز بوی عطر من، بوی سیگاری هم همه جا پخش شده بود، ولی خیلی زیاد نبود که آزار دهنده باشه. لابد کار داریوش بود دیگه … با تعجب گفتم:
– سپیده بو رو حس میکنی؟ بوی نینا ریچیه … عطر من …
سپیده یه بار دیگه بو کشید و گفت:
– هان آره!
– چرا بوی من اینجا می یاد؟!
سپیده اشاره به تخت کرد و گفت:
– من چه بدونم؟! برو بگیر بخواب … یکی دو ساعت دیگه می یام بیدارت می کنم.
حوصله کنجکاوی رو نداشتم. یه راست رفتم سمت تخت و ولو شدم روش … سرم واقعا داشت می ترکید ، بعد از اون همه گریه عجیب هم نبود! سپیده که دید خوابیدم روی تخت، لبخندی بهم زد و رفت از اتاق بیرون. سریع چشمامو بستم که هیچ خاطره ای نخواد از اتاق توی ذهنش شکل بگیره، چیزی طول نکشید که خوابم برد. …
نمی دونم چقدر خوابیده بودم که با تکون دستی چشمام رو از باز کردم. سپیده کنارم لب تخت نشسته بود. با دیدن چشمای باز من گفت:
– خوبی؟
به سختی تکونی به خودم دادم و گفتم:
– مگه باید بد باشم؟
– منظورم سر دردته.
– آهان، آره خوبم.
خندید و گفت:
– بایدم خوب باشی. یک ساعت و نیمه مثل مرده ها افتادی روی این تخت.
– خوب من که گفتم می خوام بخوابم.
– بسه دیگه. پاشو بریم پایین شام حاضره. همه منتظر تو هستن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن