رمان تقاص

رمان تقاص فصل 8 قسمت 1

3.7
(3)

– یالا دیگه حالا صدای قار و قور شکم آرمین تا بالا هم می رسه.
با اینکه حوصله نداشتم با کسی روبرو بشم، ولی درستش نبود که پایین نرم. بلند شدم و بعد از مرتب کردن موهام بازم بدون اینکه خیلی به در و دیوار اتاق خیره بشم، همراه سپیده از اتاق خارج شدم. همه سر میز شام منتظر من بودند. خاله با دیدنم لبخند کمرنگی زد و گفت:
– خوبی خاله؟ اگه سرت هنوز درد می کنه تا یه قرص واست بیارم.
به نشونه تشکر لبخند زدم و گفتم:
– نه خاله همون یه کوچولو خواب حالم رو خوب کرد، دیگه درد نمی کنه.
– خب خدارو شکر.
سر میز نشستم و با بقیه مشغول خوردن غذا شدم. هر از گاهی که سرم رو بلند می کردم، نگاه آبی داریوش رو روی خودم می دیدم، ولی وقتی متوجه می شد نگاش می کنم سریع نگاشو می دزدید. همین نگاه ها باعث شده بود همون یه ذره اشتهامو هم به کل از دست بدم. آخرین بار وقتی نگاهمون توی هم گره خورد، انگار داریوش اصلاً تو این دنیا نبود. چون نگاشو ندزدید و همونطور خیره خیره نگام کرد. چیزی توی چشماش موج می زد که منو می ترسوند. یه عشق کهنه و قدیمی! باورم نمی شد، ولی حقیقت داشت. نگاه داریوش همون نگاه گذشته بود. همون نگاهی که یه روزی حاضر بودم جونمو فداش کنم. دیدن این نگاه تنمو به لرزه انداخت و باعث شد غذا توی گلوم بپره. وقتی به سرفه افتادم، داریوش به خودش اومد و سریع لیوان آبی به دستم داد. سپیده هم که کنارم نشسته بود شروع کرد به ضربه زدن توی کمرم، وقتی حس کردم نفسم بالا اومده لیوان آب رو گرفتم و به زور تشکر کردم، ولی دیگه توی حال خودم نبودم. نگاه داریوش مثل مار روی خیال آشفته ام چنبره زده بود. با تشکر کوتاهی از خاله از جا بلند شدم. همه با نگاهشون دنبالم کردن. بی اراده دوباره به داریوش نگاه کردم و دیدم که تو چشماش نوعی ترس و نگرانی موج می زنه. واقعاً چرا داریوش این طوری بود؟! چرا نگاش همیشه در حال تغییر بود و ثبات نداشت؟ یه روزی پر از عشق و تمنا. یه روزی پر از کینه و نفرت و یه روز هم پر از دودلی و تردید، ولی نه! نگاه داریوش هیچ وقت رنگ نفرت به خودش نگرفت. حرفاش چرا، ولی نگاش هیچ وقت کینه اش رو نشون نداد. بی توجه به اون خودمو روی کاناپه انداختم و مشغول تماشای تلویزیون شدم. اما اگه کسی ازم می پرسید به چی نگاه می کنم
نمی تونستم جواب درستی بهش بدم. چند لحظه بعد سپیده و آرمین و داریوش هم پیش من اومدن. همه توی ظاهر مشغول تماشای تلویزیون بودیم، ولی هر کسی توی عالم خودش سیر می کرد. لحظاتی توی سکوت گذشت تا اینکه سپیده آروم در گوشم زمزمه کرد:
– تولد داریوش که می یای؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
– نمی دونم.
– نه دیگه اینطوری که نمی شه. یا بگو می یام یا بگو نمی یام تا من بدونم باهات چطوری حرف بزنم.
– با من؟
– آره دیگه. اگه بگی می یام که توی پوشیدن لباس کمکت می کنم و می گم کدوم لباستو بپوشی و چه مدلی موهاتو درست کنی و …
وسط حرفش رفتم و گفتم:
– و اگه گفتم نمی یام چی؟
– چنان پس گردنی بهت بزنم که تو طول عمرت نخورده باشی.
خنده ام گرفت و گفتم:
– خیلی خب می یام. خودم هم به این مهمونی نیاز دارم، چون خیلی وقته مهمونی نرفتم. فکر کنم واسه روحیه ام خوب باشه.
– چه عجب تو آدم شدی!
– بودم. نیاز به چشم بصیرت داشت.
سپیده محکم بغلم کرد و گفت:
– کاش همیشه همینطور بلبل زبونی کنی.
– از این خبرا نیست. حالا ولم کن که هم منو له کردی هم بچه اتو.
خندید و از من جدا شد. دوباره گفتم:
– راستی سپید یادم رفت بپرسم از سام چه خبر داری؟
– اونم خوبه. مامان این روزا دیوونه اش کرده. از وقتی که حرف تو رو زد، مامان هم دیگه ولش نکرد و در به در داره براش دنبال دختر می گرده. بیچاره سام به شکر خوردن افتاده.
– تو رو خدا به خاله بگو اذیتش نکنه. سام موقعیتشو نداره. بذارید خودش یکی رو پیدا کنه.
سپیده پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– چه فایده؟ اونی که پیدا کرد دست رد به سینه اش زد.
گوش سپیده رو کشیدم و گفتم:
– بدجنس! خودت هم خوب می دونی که من و تو برای سام فرقی نداریم. مگه یه پسر می تونه با خواهرش ازدواج کنه؟
سپیده همینطور که توی کیفش دنبال چیزی می گشت گفت:
– منم همینو می گفتم، ولی این سام گور به گور شده یه جوری حرف می زد که من فکر کردم واسه تو دیگه داره جونش در می یاد.
خندیدم و گفتم:
– پس چرا خواهر شوهر بازی در نیاوردی؟
– چون می دونم تو رو خدا زده، دیگه نیازی نیست منم بزنمت.
– سپیده قضیه سام رو تو به داریوش گفته بودی؟
سپیده دست از گشتن کیفش برداشت و با تعجب نگام کرد و گفت:
– نه …
– پس از کجا می دونست؟ تازه فکر می کردن که من و سام ازدواج کردیم.
یهو حال سپیده منقلب شد، اشک توی چشماش حلقه زد و گفت:
– جدی می گی؟
مات و مبهوت گفتم:
– چت شد یهو تو؟!!
تند تند اشکاشو پاک کرد و گفت:
– نه نه چیزی نیست. فکر کنم آرمین دهن لق گفته …
به دنبال این حرف به آرمین چپ چپ نگاه کرد. آرمین متوجه نگاه سپیده شد و با لبخند گفت:
– چیه عزیزم؟
سپیده با غیض گفت:
– هیچی عزیزم بعداً حالتو می گیرم.
– مگه چی شده؟
– باشه واسه بعد.
سری تکون داد و گفت:
– هر جور صلاح می دونی.
سپیده دوباره با کلافگی مشغول گشتن کیفش شد. من هنوزم مبهوت تغییر حالت ناگهانی سپیده بودم، می خواستم بازم بپیچم به دست و پاش که آرمین با کنجکاوی پرسید:
– داری دنبال چی می گردی؟
سپیده که از جستجوی بیهوده کلافه شده بود، گفت:
– دارم دنبال قره قوروت هام می گردم، ولی نیستن.
سوالم یادم رفت و با خنده گفتم:
– پس بچه شما پسر تشریف دارن!
– از کجا می گی؟
– چون ویار چیز ترش داری.
– من ویار ندارم فقط دلم می خواد.
از جواب سپیده هر چهار نفر خندیدم. آرمین کیف سپیده رو گرفت و جعبه قره قوروت رو بیرون کشید و گفت:
– بیا خانمی. من نمی دونم تو چرا چشمات ضعیف شده.
– مال اینه که دارم هر روز تو رو می بینم.
– دست شما درد نکنه.
– خواهش می کنم.
سپیده و آرمین سر به سر هم می ذاشتن و من و داریوش می خندیدیم. آخر شب مامان بلند شد و گفت:
– خب دیگه ما اینبار واقعاً رفع زحمت می کنیم. رزا جان مامان پاشو حاضر شو.
داریوش زودتر از بقیه دنبال مامان از جا بلند شد و گفت:
– خاله جان حالا کجا می خواین برین؟ بمونین صبح برین.
مامان خندید و گفت:
– نه خاله اگه قرار باشه اینطوری پیش بره ما تا یک ماه دیگه هم از این در بیرون نمی ریم.
آرمین و سپیده هم بلند شدن که صدای داریوش در اومد و گفت:
– شما دو تا دیگه کجا می رین؟
سپیده پیش دستی کرد و گفت:
– می ریم ویلای خاله ام اینا.
– مگه اینجا بد می گذره؟
– نه بابا ولی نمی خوام این رزا رو تنها بذارم. این تنها بمونه کارای بد بد می کنه.
– اِ سپیده!
سپیده خندید و گفت:
– خب اینم یه دلیل بود دیگه.
خاله خندید و گفت:
– بگو بهانه سپید جون.
– خب حالا همون خاله جون.
با خاله و داریوش خداحافظی کردیم. داریوش لحظه آخر آروم گفت:
– پنج شنبه یادت نره بیای. منتظرم.
– ببینم چی می شه.
– رزا بیا … خواهش می کنم!
چنان با عجز خواهش کرد که دلم براش سوخت و گفتم:
– خیلی خب می یام.
چهره اش پر از نشاط شد و گفت:
– ازت ممنونم.
در جوابش فقط لبخند زدم. با مامان سوار ماشین آرمین شدیم و به سمت ویلا رفتیم.
***
تو چشم به هم زدنی پنجشنبه شد. توی این یه هفته مامان چند بار به دیدن خاله کیمیا رفته بود، ولی من نرفتم. چون اصلاً حوصله دیدن هیچ کدومشون رو نداشتم، نه محبتای اغراق آمیز و عجیب غریب خاله کیمیا رو و نه نگاه های دزدکی داریوشو. به خودم نمی تونستم دروغ بگم، بازم با نگاهاش دلم لرز بر می داشت و همین کلافه م می کرد. داریوش پست فطرتی که یه بار به بدترین شکل از روی من و شخصیتم رد شد دیگه حق ورود به قلب منو نداشت. از اون گذشته، نمی خواستم به یاد باربد خیانت کنم. به اندازه کافی از این فکر که باربد با شک به من از دنیا رفته عذاب می کشیدم. دیگه نمی خواستم صورت واقعی به خودش بگیره. سپیده به زور لباسی برام خریده بود که لباسای گذشته رو نپوشم. لباسی از ساتن صورتی که بلندی اش تا کمی پایین تر از زانو هام می رسید و کمری چسبون و تنگ داشت. یقه اش هفت بود و دورش مروارید سفید کار شده بود. خیلی خوشگل بود، ولی نه برای من که معمولاً ترجیح می دادم رنگای تیره بپوشم!
هر چی هم مخالفت کردم مخالفتم راه به جایی نبرد و سپیده طبق معمول حرف و خواسته اش رو به کرسی نشوند و من لال شدم. درد اجبار لباس رو پوشیدم و خودمو به دست سپیده سپردم. آرایش فوق العاده کمرنگی به رنگ صورتی روی صورتم جا خوش کرد. خیلی عوض شده بودم. صندل تختی به رنگ سفید به پا کردم و موهام رو بالای سرم جمع کردم. سپیده به اصرار غنچه رز صورتی کنار گوشم جا داد و گفت:
– حالا دیگه یه فرشته ناز شدی. بچه من به داشتن چنین خاله ای افتخار می کنه!
پوزخندی زدم و گفتم:
– حالا همه فکر می کنن من دارم دنبال شوهر می گردم.
– همه غلط می کنن. در ضمن تو نیاز نداری دنبال شوهر بگردی. همه پسرا حسرت یه نگاه تو رو می خورن.
پوزخندم غلیظ تر شد و گفتم:
– بله مشخصه!
حدود ساعت پنج بود که به ویلای خاله رفتیم. ویلا رو خیلی بامزه تزئین کرده بودند. کف سالن بزرگش رو با بادکنک های مشکی و قرمز پر کرده بودند. دو رنگ مورد علاقه من! این قدر قشنگ شده بود که انگشت به دهن موندیم. آرمین از صبح برای کمک به داریوش اومده بود و همه اونا حاصل زحمتای خودشون دو نفر بود. اولین کسی که برای خوش آمد گویی جلو اومد داریوش بود. کت و شلوار طوسی رنگی پوشیده بود، همراه با پیراهن و کروات آبی رنگ که خیلی به چشماش می یومد. تو دلم اعتراف کردم که خیلی جذاب شده … با لبخند دوست داشتنی و منحصر به فرد خودش، که به نظر من فقط به درد خر کردن دخترها می خورد، گفت:
– خیلی خوش اومدی رزا. باور نمی کردم که واقعاً بیای!
با پوزخند کج کنج لبم با تمسخر گفتم:
– اوه من چقدر مهم بودم و خودم خبر نداشتم.
آروم سرشو جلو آورد و کنار گوشم گفت:
– بیشتر از اونچه که فکرش رو بکنی!
احساس کردم ضربان قلبم چندین برابر شد. لعنت به تو که هنوزم می تونی قلب خاک بر سر و هرجایی منو بلرزونی! دوست داشتم اینقدر به قلبم فحش بدم تا آروم بشم. با دستی لرزون دست گل رز سفیدی رو که براش گرفته بودیم و دست من بود، به سمتش گرفتم و گفتم:
– تولدت مبارک.
دستش رو جلو آورد و دسته گل رو گرفت، لبخند زد و گفت:
– ممنون …
بی توجه خواستمو راهمو بکشم و برم، می خواستم هر چه سریع تر ازش فاصله بگیرم. اما هنوز یه قدم هم دور نشده بودم که صداشو شنیدم:
– راستی …
چرخیدم به سمتش، کاش می تونستم بی توجه برم، اما پاهام به فرمان من نبودن. کمی مکث کرد و ادامه داد:
– خیلی ناز شدی.
بعد از این حرف سریع از من فاصله گرفت و رفت. منم خشک شده سر جام موندم، بار اول نبود بهم اینو می گفت، اما اینبار جور دیگه ای به دلم نشسته بود که باز دوست داشتم دلمو فحش کش کنم! سپیده آهسته دم گوشم زمزمه کرد:
– مثل اینکه اینبار واقعاً خودشو باخته!
سریع جبهه گرفتم، شایدم نصف حرفایی که به سپیده زدم برای آروم کردن دل خودم بود.
– غلط کرده! نخیر سپیده خانم امثال این آقا فقط برای خوش گذرونی و جلوگیری از سر رفتن حوصله اشون این اداها رو در می یارن.
سپیده با قیافه ای در هم رفته گفت:
– نه رزا تو داری اشتباه می کنی و این یه روز بهت ثابت می شه.
دیگه جوابشو نداشتم، چون کل کل کردن توی این موراد همه انرژیمو می گرفت. نگاهی به دور تا دور سالن بزرگ ویلا انداختم … کسی هنوز از مهمونا نیومده بودند، به جز دو تا از دوستای خود داریوش که از قرار معلوم با آرمین هم آشنایی داشتند و هر دو مجرد بودند. یه لحظه حس کردم وسط سالن دارم خودمو آرمین رو می بینم که سالسا می رقصیم و داریوش با چشمایی خونبار نگامون می کنه. سرمو تکون دادم، لعنتی افکار گذشته دست از سرم بر نمی داشتن. با سپیده وارد یکی از اتاقا شدیم و مانتو هامون رو در آوردیم و آویزون کردیم
سپیده چشمکی زد و گفت:
– امشب اگه کمتر از ده تا خواستگار واست پیدا شد من اسممو عوض می کنم. اولیاش هم همین دو تا پسر بودن که با نگاهشون می خواستن قورتت بدن.
با منگی گفتم:
– منو؟
– نه پس منو! تازه داریوش هم هر چی بهشون چشم غره رفت فایده ای نداشت و هر دو میخ تو شده بودن.
– غلط می کنن!
سپیده خندید و گفت:
– پس از قرار معلوم هر کسی که تو رو بخواد غلط می کنه. اون از داریوش … اینم از این بنده های خدا!
– دقیقاً.
بعد از این بحث فرسایشی، هر دو با هم از اتاق خارج شدیم. یه خانم و آقا همراه با دختر جوونشون هم اومده بودن. بدون هیچ شناختی با اونا سلام و احوالپرسی کردیم و نشستیم. باز نگام دور سالن چرخید، خاله کیمیا رو هنوز ندیده بودم، مامان هم نبود. فقط داریوش و آرمین و دوستاشون بودن که مشغول چیدن باقی مونده وسایل پذیرایی بودن … مشغول بازی با انگشتام شدم و گفتم:
– سپیده … می گما …
سپیده همینطور که بشقاب میوه روی پاش بود، و پرتقال پوست می کند گفت:
– هان؟
– چقدر امروز شبیه اونروزه.
سپیده با قیافه ای خنده دار گفت:
– خیلی ممنونم که اینقدر دقیق و همه جانبه حرف می زنی. الان قشنگ فهمیدم منظورت چیه.
خودمم خنده ام گرفت و گفتم:
– دیوانه! منظورم اون روزه دیگه … شش سال پیش … مهمونی که خاله کیمیا توی این ویلا داد.
سپیده شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
– یادم نمی یاد.
اعصابمو خورد کرده بود، به ناچار گفتم:
– همون شبی که من با آرمین سالسا رقصیدم. همون شبی که داریوش لباسش رو با من ست کرده بود.
سپیده با موذماری خندید و گفت:
– خیلی خب کافیه یادم اومد. آره حق با توئه خیلی بهم شبیهه.
می دونستم که الکی نقش بازی می کنه و از اولش هم منظورم رو فهمیده بود، ولی نمی دونستم چه اصراری داره که من اون روزا و شبها رو کامل به یاد بیارم و یادآوری کنم. با اومدن عده ای دیگه مهمونی تقریباً شروع شد و دختر و پسرها دوباره تحرکشون رو شروع کردن. سپیده و آرمین هم بلند شدن. با اینکه سپیده زیاد نباید تحرک می کرد، ولی نتونست از رقص بگذره و بلند شد. مشغول تماشای بقیه بودم که کسی کنارم نشست. وقتی سرم رو بلند کردم متوجه شدم یکی از دوستای داریوشه. بی تفاوت روم رو برگردوندم که پسر گفت:
– عذر می خوام که جای دختر خاله تون رو اشغال کردم.
ناچار گفتم:
– خواهش می کنم ایرادی نداره.
– ببخشید شما همیشه اینقدر ساکت هستین؟
نمی دونم چرا یاد باربد افتادم. حرکات این پسر و صحبت هاش شبیه به باربد بود. البته از لحاظ ظاهری هیچ شباهتی به اون نداشت. وقتی می خواستم جوابش رو بدم صدام می لرزید، گفتم:
– بله من دلیلی برای شلوغ کردن نمی بینم.
خندید و گفت:
– اوه بله. از خانم متشخصی مثل شما غیر از این هم انتظاری نباید داشت.
– خیلی ممنونم.
– ببخشید می تونم از شما دعوت کنم با این آهنگ منو همراهی کنید؟
خدای من چرا این پسر قصد داشت منو یاد باربد بندازه؟ با اخم گفتم:
– نخیر.
– اه…. ولی چرا؟
– من اهلش نیستم.
– مطمئنید؟ آخه از طرز راه رفتنتون حس کردم که باید توی رقص هم خیلی بی نقص باشین.
با غیظ گفتم:
– اشتباه متوجه شدین.
– مثل اینکه من مزاحم شدم؟
خواستم جواب بدم که داریوش بالای سرمون ظاهر شد و گفت:
– رسول جان، متین کارت داره.
پسر که حالا فهمیده بودم اسمش رسوله از جا بلند شد و با بی میلی عذر خواهی کرد و رفت. داریوش سر جاش نشست و گفت:
– اذیتت که نکرد؟
اذیت نکرده بودم، ولی خاطرات خودم داشت اذیتم می کرد، آهی کشیدم و گفتم:
– نه بابا بنده خدا چیزی نگفت.
– پس چرا اینقدر سرخ شده بودی؟
نمی خواستم به داریوش راستشو بگم پس سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم. داریوش گفت:
– مثل اینکه امشب اصلاً به تو خوش نگذشته.
– نه… چرا اینطور فکر می کنی؟ اتفاقاً خیلی هم خوب بوده. ایراد از منه که یه خورده بی حوصله ام.
– می خوای بری توی اتاق من استراحت کنی؟
– نه فکر نکنم چیز زیادی از جشن مونده باشه. می تونم تحمل کنم.
با صدای خاله کیمیا که داریوش رو صدا می زد گفت:
– در هر صورت اگه دیدی داری اذیت می شی برو توی یکی از اتاق های طبقه بالا. اونجا جز صدای دریا هیچ صدایی نمی یاد. می دونی که …
لبخندی زدم و سرم رو به نشونه تشکر تکون دادم. داریوش اینقدر مهربون و خوب برخورد می کرد که شرمنده می شدم اگه می خواستم باهاش بد برخورد کنم. با رفتن داریوش سپیده سر جاش برگشت. ساعتی بعد کیک بریده شد و کادوها باز شد. مامان براش یه سکه خریده بود، ولی من به یاد اون روزا یه دیوان فریدون مشیری براش گرفته بودم که داریوش با دیدن اون فقط نگام کرد و چیزی نگفت، ولی توی چشماش رازی نهفته بود که مو به تنم راست می کرد. بعد از کادوها شام سرو شد که لازانیا بود! از اینکه همه چیز طبق علایق من بود خیلی تعجب کرده بودم، ولی به خودم تشر می زدم که همه اینا اتفاقیه و عمدی در کار نبوده. بعد از خوردن شام که خیلی هم چسبید همه یک صدا از داریوش در خواست کردند که با پیانو آهنگی بزنه و بخونه. داریوش قبول کرد و از جا بلند شد، ولی همین که جلوی من رسید وایساد … چند لحظه نگام کرد که نه تنها من توجه همه رو جلب کرد. با نگام ازش پرسیدم چته؟! لبخندی زد و یه دفعه با صدای بلند گفت:
– امشب که شب تولد منه دوست دارم به عنوان یه هدیه از رزا خانم خواهش کنم که یه آهنگ طبق سلیقه خودشون برامون با پیانو بزنه.
از درخواست غیر مترقبه اش حیرت کردم. اصلاً داریوش از کجا می دونست که من پیانو زدن رو دنبال کردم؟!!! همه داشتن دست می زدن ومن با نگاه بهت زده نگاش کردم. شونه بالا اندخت و گفت:
– پاشو دیگه!
با غیظ آروم گفتم:
– داریوش زده به سرت؟
سرش رو خم کرد و در حالی که به بقیه لبخند می زد مثل خودم آروم گفت:
– نه ولی فکر نمی کنم درخواست خیلی بزرگی ازت کرده باشم.
______________
خواستم درخواستش رو رد کنم که همه یکنوا شروع کردن به خوندن:
– ما آهنگ می خوایم یالا … ما آهنگ می خوایم یالا …
داریوش با لبخند شونه هایش رو بالا انداخت. بعد از مرگ باربد دستم به کلاویه های پیانو نخورده بود. جرات این کار رو پیدا نکرده بودم. باربد عاشق پیانو زدن من بود. حالا در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته و به ناچار از جا بلند شدم و پشت پیانو نشستم. دیگه صدا از کسی در نمی یومد. با کمی تفکر نت ها توی ذهنم شروع به رقصیدن کردن. انگشتام روی کلیدها شروع به حرکت کرد. همه سحر آهنگ زیبایی شده بودن که می زدم. حس کردم باربد کنارم نشسته و ب لبخند به دستام خیره شده … کم مونده بود اشکم در بیاد اما به عشق باربد با احساس تر نواختم. آهنگی که می زدم حرفای دلم به داریوش بود اما همه فکرام متعلق به باربد بود! چه به روزم اومده بود؟ بعد از چند لحظه داریوش که پشت سره ایستاده بود شروع کرد به خوندن اون آهنگ زیبا … اینقدر قشنگ می خوند که دیگه کسی حتی نفس هم نمی کشید. بعد از چند لحظه همه با او هم صدا شدند:
– تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
عجب شاخه گلوار به پایم شکستی
خاطرات باربد داشت جاشو می داد به خاطرات داریوش … یاد اون شبی افتادم که مهتاب توی آسمون بیداد می کرد … همون شبی که برای داریوش رقصیدم و داریوش مجنون وار هزار بار جلوم شکست … یاد اون شبی که ماه کامل بود و نقاشیشو کشیدم … هر بار با یه اتفاق مهم توی زندگیم مهتاب هم منو همراهی کرده بود …
قلم زد نگاهت به نقشآفرینی
که صورتگری را نبود این چنینی
پریزاد عشق رو مه آسا کشیدی
خدا را به شور تماشا کشیدی
بعد یادم افتاد به دورغای داریوش … لعنتی … چطور تونست اینقدر راحت با احساسم بازی کنه و اینقدر منو بکشنه که توی زندگی با باربد هم همیشه حس کنم اعتماد به نفسم کمه؟!!! این بلا رو داریوش با شکستنم سرم آورد … و من چوب سادگی و بچگیم رو خوردم … بدم خوردم …
تو دونسته بودی چه خوشباورم من
شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بی تاب
تا گفتم دلت کو تو گفتی که در یاب
یاد اون روزی افتادم که منو برد بین دوستاش … که منو به همه نشون داد و گفت که عاشقمه … که بهم ثابت کرد جز من کسی براش مهم نیست … اما …
قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی
تو یک جمع عاشق تو صادق ترینی
همون لحظه ابری رخ ماه رو آشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت
آره داریوش دروغ گفت و من توی وقت خودش نفهمیدم … بچگی کردم و چوبشو هم خیلی بد خوردم … خیلی بد!
گذشت روزگاری از اون لحظه ناب
که معراج دل بود به درگاه مهتاب
یه دفعه داریوش نسیت کنارم … نگاشو روی صورتم حس می کردم و لرزش صداشو که انگار داشت خطاب به خود خود من می خوند …
در اون درگه عشق چه محتاج نشستم
تو هر شام مهتاب به یادت شکستم
تو از این شکستن خبر داری یا نه
هنوز شور عشق رو به سر داری یا نه
بیت آخر رو بی اراده باهاش همراهی کردم …
هنوز هم تو شبهات اگه ماه رو داری
من اون ماه رو دادم به تو یادگاری
بعد از تموم شدن آهنگ صدای دست و سوت از هر طرف بلند شد. پاهام خشک شده روی پدال پیانو مونده بود … بازم حس خیانت به باربد داشت آزارم می داد …
بازم زیادی به داریوش و خاطراتش فکر کرده بودم و باربدم از یاد برده بودم … چشم از داریوش که زل زده بود توی چشمام و از هیجان قفسه سینه اش بالا و پایین می شد گرفتم، خواستم از پشت پیانو بلند شم که همه یک صدا گفتند:
– دوباره دوباره.
با عجز به داریوش خیره شدم … من دیگه طاقتش رو نداشتم! اما داریوش خندید و گفت:
– یه بار دیگه زحمتشو بکش.
دیگه واقعاً در توانم نبود. خسته شده و اعصابم بهم ریخته بود. دلم می خواست سر همه جیغ بکشم. دوست داشتم داریوش رو بکشم که منو مجبور کرده دوباره دستم به پیانو بخورد و بدتر از اون دوباره یاد خاطرات قدیمم بیفتم. اما همه این فکرا در حد فکر باقی موند و من دوباره پشت پیانو نشستم و همون آهنگ رو دوباره زدم. اینبار از همون ابتدا همه شروع به خوندن کردن. بی اراده همراه با صدای جمعیت پشت سرم اشک می ریختم، یه بار که سرم رو بالا آوردم و به دیوار روبروم نگاه کردم باربد رو دیدم … خیلی واقعی به دیوار روبرویم تکیه داده و با لبخند به من نگاه می کرد. دستام لرزید، بغض گلوم رو فشرد و سرعت ریزش اشکم بیشتر شد. خدا می دونه با چه زوری جلوی شکستن هق هقم رو می گرفتم که آبرو ریزی نشه. باربدم اخم کرد و یهو از جلوی چشمام رفت … می خواستم بلند شم برم دنبالش … دیگه من نبودم که پیانو می زدم … دستام بی اختیار می زدن … وهمه می خوندن. آهنگ مورد علاقه باربدم رو می خوندن … داریوش خواننده مورد علاقه باربدم بود … با احساس دستی روی کلید های پیانو اونم یه اکتاو اونطرف تر متوجه قصد داریوش شدم و سریع از جا بلند شدم و جامو به داریوش دادم … اخمای داریوش حسابی در هم بود و مشخص بود حال من رو دیده و فهمیده. به قدری ماهرانه آهنگ رو ادامه داد که هیچکس نفهمید جای ما عوض شده. واقعاً داریوش از قدرت درک بالایی برخوردار بود و خیلی راحت متوجه حال دگرگونم شده بود! تند تند اشک هامو پاک کردم و با چشم دنبال سپیده گشتم. اونو دیدم که روی یکی از پله ها نشسته و با لبخند به من نگاه می کنه. به آرومی از میان جمعی که همه تو حال خودشون بودن راهی برای خودم باز کردم و کنار سپیده رفتم. آهسته گفت:
– عالی بود!
بی روح گفتم:
– مرسی.
چشماش رو ریز کرد و موشکافانه پرسید:
– گریه کردی؟
سکوت کردم. دروغ فایده ای نداشت. دوباره پرسید:
– چرا؟
– جای خالی باربد خیلی عذابم می ده.
چشمای سپیده همزمان با چشمای من پر از اشک شد. بغلم کرد و سرم رو به شونه اش تکیه داد. چند لحظه تو همون حالت موندیم تا به خودم تسلط پیدا کردم و ازش فاصله گرفتم. سپیده برای عوض کردن حال و هوام چشمکی زد و گفت:
– اگه بدونی رسول وقتی داشتی پیانو می زدی چطوری نگات می کرد.
همه آرامش پر زد و با اخم گفتم:
– اه سپیده جون هر کسی که دوست داری شب منو با این حرفا خراب نکن.
ریز ریز خندید و گفت:
– همه دخترا آرزو دارن که یکی بهشون از این حرفا بزنه.
– دخترا بله، ولی من که دیگه دختر خونه بابام نیستم. من یه زن بیوه ام که این حرفا اذیتم می کنه.
ضربه محکم و بی رحمانه ای پشت گردنم زد و گفت:
– خفه شو! اینا افکاریه که تو خودت داری.
من که حوصله بحث نداشتم دیگه چیزی نگفتم و به نوای زیبای پیانو گوش سپردم. آهنگ عوض شده بود و داریوش آهنگ دیگه ای رو می زد. سپیده همین طور که آروم آروم با آهنگ زمزمه می کرد از بازوم نیشگونی گرفت و گفت:
– تازه داریوش هم هنوز تو رو دوست داره.
از کوره در رفتم و گفتم:
– سپیده تو نمی خوای بس کنی؟ این حرفا چه دردی از من دوا می کنه؟ اصلاً با نمک پاشیدن روی زخم من چه دردی از خودت دوا می شه؟
سپیده لب برچید و گفت:
– اِ چرا عصبانی شدی؟ من اون چیزی که دیدم رو گفتم.
– سپیده خانم خوب گوش کن ببین چی می گم! داریوش هیچ وقت منو دوست نداشت و تو هم اینو خوب می دونی. پس الکی نگو هنوز هم منو دوست داره. در ضمن اونی رو که دوست داشت، مثل تفاله پرت کرد یه گوشه دیگه. چه برسه به من!
سپیده با چشمای گشاد گفت:
– این چه حرفیه که می زنی؟ تو از کجا می دونی اون زنشو پرت کرده یه گوشه؟
– خب حدس می زنم. همین که از هم جدا شدن خودش نشون می ده که داریوش خان از اونم سیر شده.
– بس کن رزا! بس کن و در مورد چیزی که نمی دونی الکی قضاوت نکن.
– خب شما که می دونی بهم بگو تا منم بر مبنای واقعیت قضاوت کنم.
از جا بلند شد و با ناراحتی گفت:
– به زودی زود بهت می گم فقط منتظر باش.
بعد هم از من فاصله گرفت و پیش آرمین رفت. واقعاً گیج شده بودم. فقط می دونستم چیزی هست که من نمی دونم. همون راز …. یه راز تو زندگی داریوش!
* * * * * *
سپیده و آرمین سه روز بعد از تولد داریوش برگشتن، ولی از لب و لوچه هر دو نفر می شد فهمید که به هدفی که داشتند نرسیدن. نمی دونستم برای چی شمال اومده بودن، اما مطمئناً هدف مهمتری از تولد داریوش داشتن. بعد از رفتن اونا دیگهه تاب نیاوردم و یه هفته بعد از اونا ما هم به تهران برگشتیم. روحیه ام خیلی بهتر از قبل شده بود و دیگه بیخود پاچه کسی رو نمی گرفتم. زیاد هم خودمو توی اتاق حبس نمی کردم و کمی بیرون توی حیاط یا پیش مامان و بابا توی هال می نشستم. هم بابا و هم مامان از این تغییرات من خوشحال بودند. مهستی و رضا و سام هم منو به حال خودم رها نمی کردن. در این بین همه اونا اصرار می کردند که به درسم ادامه بدم و به دانشگاه برگردم. دانشگاهی که بیشتر از یه سال بود قیدش رو زده بودم. اصلاً فکرش رو هم نکرده بودم و به هیچ وجه حوصله اش رو نداشتم. از اونا اصرار و از من انکار. تقریباً هر شب با بابا و مامان و رضا و گاهی سام این بحث رو داشتیم. دست آخر که نا امید شدن کامران رو به سراغم فرستادند و بازم من در برابر زبان منطقی کامران کم آوردم و قبول کردم. به کمک یکی از دوستای بابا کارم دوباره توی دانشگاه درست شد و به سر کلاس برگشتم. اوایل زیاد دل به درس نمی دادم ولی کم کم محیط دانشگاه باعث شد که به خودم بیام و به کتاب هام بچسبم. کتابهام تسکینی بودن برای دردم و من با فرو رفتن و غرق شدن توی اونا دردامو از یاد می بردم. سه ماه گذشته بود و من دوباره یکی از بهترین دانشجوهای دانشگاه شده بودم. یه روز که مشغول یک سری آزمایشات توی آزمایشگاه بودم گفتند کسی برای ملاقات با من اومده. واقعاً تعجب کردم! کی می تونست باشه؟ لباسم رو عوض کردم و به محوطه رفتم. مردی حدود چهل ساله با موهایی که کمی جو گندمی شده بود انتظارم رو می کشید. با دیدنم جلو اومد و گفت:
– خانم رزا سلطانی؟
با حیرت گفتم:
– خودم هستم آقا بفرمایید؟
با لبخندی دوستانه گفت:
– من امیری هستم. هوشنگ امیری.
با حیرت یک تای ابرویم بالا پرید و گفتم:
– باید بشناسم؟
خندید و گفت:
– اوه حق با شماست. باید خودم رو معرفی می کردم. من مباشر آقای خسرو آریا نسب هستم.
با شنیدن اسم بابای داریوش اخمام در هم رفت و گفتم:
– با من چی کار دارید؟
– راستش آقای آریا نسب مایلند که هر چی زودتر شما رو ملاقات کنند.
چشمام گرد شد و گفتم:
– منو؟
– بله شما رو.
با ناراحتی و با حالتی عصبی گفتم:
– برای چی؟ با من چی کار دارن؟ کم از دست پسرشون کشیدم که حالا نوبت خودشونه؟
خونسرد گفت:
– نه خانم سلطانی. یک سری مسائلی هست که شما از اون بی خبر هستید و آقای آریا نسب قصد دارند همه رو برای شما بازگو کنند.
– در مورد چی؟
– در مورد زندگی پسرشون.
پوزخندی زدم و گفتم:
– زندگی داریوش به من ربطی نداره! اگه خیلی مایل بود چیزی در اون رابطه بدونم خودش بهم گفته بود.
– خانم سلطانی خواهش می کنم روی منو زمین نندازین. من اگه بدون شما برگردم آقای آریا نسب دوباره سکته می کنن.
پوزخندی زدم و گفتم:
– یعنی من اینقدر مهم هستم؟
خیلی جدی گفت:
– خیلی زیاد.
– چطور می تونم به شما اعتماد کنم؟
گوشی موبایلش رو از جیب خارج کرد و گفت:
– چند لحظه صبر کنین…
بعدش تند تند شماره گرفت. چند لحظه نگذشته بود که گفت:
– الو سلام اسد گوشی رو بده به آقا.
– …
– الو سلام آقا من الان پیش خانم سلطانی هستم، ولی ایشون قبول نمی کنن که بیان. یعنی خب به من اعتماد ندارن. البته حق هم دارن. حالا شما می گید چی کار کنم؟
– …
– بله.
– …
– بله پس من گوشی رو می دم به خودشون.
گوشی رو به سمت من گرفت و گفت:
– کسی هست که می خواد با شما صحبت کنه.
با تردید گوشی رو گرفتم و همینطور که چشم از آقای امیری بر نمی داشتم گفتم:
– الو
به جای اینکه صدای یه مرد رو بشنوم، صدای پر از خنده سپیده توی گوشی پیچید :
– الو رزا.
با تعجب گفتم:
– سپیده تویی؟!
– آره خودمم … چته ناز می کنی؟
با حیرت و چشمای گرد شده چشم از آقا امیری گرفتم و گفتم:
– تو اونجا چی کار می کنی؟ اینجا چه خبره؟!!!
– به تو چه! تو فقط به حرف گوش کن و بلند شو بیا اینجا.
– چی شده سپیده؟
– می خوام تموم چیزایی رو که یه روزی می خواستم واست بگم، ولی نمی تونستم رو بگم. پاشو بیا که قراره چیزای جالبی بشنوی.
– من که کاملاً گیج شدم.
– پاشو بیا اینجا از گیجی درت بیاریم.
– بیام اصفهان؟
– آره عمو برات بلیط رزرو کرده. بجنب که تا یک ساعته دیگه باید توی فرودگاه باشی.
نفسم از زور حیرت سنگین شده بود … به زور گفتم:
– این همه عجله واسه چیه سپید؟
– بیا خودت می فهمی.
– دونستن یه راز اینقدر اهمیت داره؟!! من اگه نخوام بدونم باید کیو ببینم؟
داد سپیده در اومد:
– تو غلط می کنی … همین الان می یای اینجا! فهمیدی؟!!! وگرنه خودم می یام کت بسته می یارمت …
آهی کشیدم و گفتم:
– خیلی خوب با این وضعیتت نمی خواد حرص بخوری! من الان می یام.
گوشی رو قطع کردم و رو به آقای امیری گفتم:
– حالا باید چی کار کنم؟
– من شما رو با ماشین خودم به فرودگاه می رسونم، فقط عجله کنین.
– من باید به خونه اطلاع بدم. تازه یک سری وسایل هم لازم دارم که باید حتماً از خونه بردارم.
– خیلی خوب پس اول می ریم خونه شما و بعد می ریم فرودگاه فقط بجنبین.
سریع وسایلم رو جمع و جور کردم و با آقای امیری به خونه رفتم. به مامان گفتم قراره از طرف دانشگاه برای یک تحقیق خیلی مهم به اصفهان برویم و تا فردا هم برمی گردیم. مامان هم بدون شک قبول کرد. کیفم رو به همراه یک سری لوازم ضروری برداشتم و راه افتادیم. توی فرودگاه آقای امیری کارت پروازم رو گرفت و گفت:
– مواظب خودتون باشین. توی فرودگاه اصفهان راننده آقای آریا نسب دنبالتون میاد.
همینطور که به سمت سالن پرواز می رفتم، گفتم:
– از کجا باید بشناسم؟
– اسم شما رو روی پلاکارد نوشته. برید خودتون متوجه می شید.
سریع خداحافظی کردم. وارد سالن شدم و بعد از انجام یک سری کارهای تشریفاتی سوار هواپیما شدم. اینقدر شوکه شده بودم که مغزم به من دستوری نمی داد. اصلاً قادر به تفکر نبودم و فقط منتظر نشسته بودم که ببینم بعد چی پیش می یاد. سه ربع بعد توی فرودگاه اصفهان بودم. کیفم رو برداشتم و از هواپیما خارج شدم. چون هیچ چمدونی نداشتم زیاد معطل نشدم. کنار در خروجی مردی مسن ایستاده بود و روی پلاکارد دستش نوشته شده بود سلطانی. به سمتش رفتم و گفتم:
– آقا من سلطانی هستم. شما از طرف آقای آریا نسب هستین؟
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
– بله خانم بفرمایید بریم که آقا منتظر شما هستن.
همراه پیرمرد به سمت اتومبیل بنز مشکی رنگی رفتیم که تو پارکینگ پارک شده بود. چقدر تشریفات! سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. مشاعرم به درستی کار نمی کرد و درست نمی فهمیدم کجا می ریم. چشمام رو بستم تا شاید بتونم کمی آروم بگیرم. نمی دونم چقدر تو راه بودیم که مرد وارد خیابون ملاصدرا شد. چند لحظه بعد جلوی در مشکی رنگ بزرگی ایستاد و چند بار بوق زد. پسر نسبتاً جوونی در رو باز کرد و سری تکون داد. پیرمرد بوقی زد و وارد خونه شد. حیاط خونه خیلی بزرگ بود و مثل تموم خونه های ویلایی که تا اون روز دیده بودم، چمن کاری شده و استخر بزرگی جلوش خودنمایی می کرد. از نظر بزرگی تقریباً مثل خونه خودمون بود. عمارت وسط باغ سه طبقه و مدور بود. پنجره های فراوونی که داشت به زیبایی اون افزوده بود. چیزی که نظر هر کسی رو جلب می کرد و باعث حیرت من نیز شده بود، جنس خونه بود از دور درست مثل چوب بود، ولی از نزدیک متوجه می شدی که با سنگ ساخته شده با طرح چوب. پیرمرد کنار ساختمون توقف کرد و با مهربونی گفت:
– بفرمایید خانم.
آب دهنم رو قورت دادم و پیاده شدم. اصلاً نمی دونستم چه اتفاقی در شرف وقوعه. در عمارت باز شد و زنی از اون خارج شد. با دیدن من لبخندی زد و گفت:
– سلام خانم خوش اومدین.
گیج و ویج جواب دادم:
– سلام ممنون.
– بفرمایید بریم تو. من شما رو راهنمایی می کنم.
همراه زن راه افتادم. خنده ام گرفته بود که یکی یکی از دست این، به دست اون شوت می شم. وارد عمارت که شدیم تازه معنای جلال و شکوه رو فهمیدم. همیشه خونه خودمون رو مجلل ترین خونه تصور می کردم،
ولی این … از چندین سالن و راهروی بزرگ عبور کردیم تا زن جلوی دری ایستاد و گفت:
– اینجا اتاق آقای آریا نسبه. چون کمی کسالت داشتن خواستن مهمون هاشون رو توی اتاقشون ملاقات کنن.
به نشونه تفهیم حرفاش سرم رو تکون دادم و زن منو به حال خودم رها کرد و رفت. کمی جلوی در مکث کردم، اما دیگه طاقت نداشتم. باید می فهمیدم اوضاع از چه قراره. دستم رو بالا آوردم و سه ضربه کوتاه به در زدم. صدای مردی اومد:
– بفرمایید داخل.
با ترس در رو باز کردم و داخل شدم. اتاق خیلی بزرگی بود. دیوارها سرتا سر پر از تابلو های نقاشی بود. و این چیزی بود که تو لحظه ورود حسابی جلب توجه می کرد. یک دست مبل چرمی توی مجاورت تخت خواب دو نفره بزرگ قرار داشت. مردی روی تخت به صورت نصفه نیمه جلوس کرده و سه نفر هم روی مبل های کنار تخت نشسته بودن. فقط تونستم چهره یکی از اونا رو ببینم که دختری در حدود بیست و پنج- شش ساله بود. دو نفر دیگه پشتشون به من بود. گیج و گم جلوی در ایستاده بودم و نمی دونستم چه خاکی باید تو سرم کنم که مرد روی تتخت پیش دستی کرد و با لبخند گفت:
– سلام دخترم چرا ایستادی؟ بیا جلو.
تازه به خودم اومدم و با صدای لرزان گفتم:
– سلام.
همون موقع اون سه نفر از روی مبل ها بلند شدن و نگاهشون به سمت من چرخید. تازه متوجه شدم که اون دو نفر دیگه همون سپیده و آرمین هستن. پس همه چی واقعی بود و سپیده اینجا بود! خواستم باز سوالم رو بپرسم …
– شما اینجا …
وسط کار نفس کم آوردم اون همه حیرت برای من زیاد بود! وقتی دیگه نتونستم ادامه بدم، مرد کمی به سمتم خم شد و گفت:
– دخترم تعجب نکن. بیا جلو خودت به زودی همه چیز رو می فهمی.
با قدمای سست جلو رفتم. تا اون لحظه به چهره آقای آریا نسب دقت نکرده بودم. تازه اون موقع بود که درست نگاش کردم و از چیزی که دیدم به خودم لرزیدم. دقیقاً می شه گفت که او همون داریوش بود توی چند سال آینده! از اون همه شباهت جا خوردم. چهره اش خیلی کمتر از سن واقعیش می زد. در اون لحظه شاید پنجاه و پنج سالی داشت، ولی چهل ساله می زد! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
– شما چقدر به داریوش شبیه هستین!
همه خندیدند و آقای آریا نسب گفت:
– به هر حال پدرش هستم.
خودم از حرف نسنجیده ام خجالت کشیدم و کنار سپیده روی مبل نشستم. حتی یادم رفته بود سپیده رو بغل کنم و توی اون شرایط کسی هم از من چنین انتظاری نداشت. صدای آقای آریانسب یه جور خاصی غمگین بود:
– توام به شکل عجیبی شبیه شکیلا هستی … عین یه سیب که از وسط نصف شده باشه!
طوری صمیمی اسم مامانو گفت که حس کردم داره در مورد صمیمی ترین شخص زندگیش حرف می زنه. با حسرت دستی روی صورتش کشید و سکوت کرد … اون دختر غریبه که ناشنخاته ترین فرد اون جمع برای من بود، با صدای ظریفی گفت:
– شما خیلی از عکستون خوشگل ترین.
اینبار با تعجب به اون دختر خیره شدم! این دیگه کی بود؟!!! از طرز نگاه من آقای آریا نسب خنده اش گرفت و گفت:
– ببخشید که معرفی نکردم. ایشون مریم هستن، دختر عزیز برادر من.
احساس کردم کسی چیزی تیز رو روی تیغه کمرم گذاشت و به سمت پایین کشید. عرق سرد روی تنم نشست، با خشم از جا بلند شدم و گفتم:
– گفتین من بیام اینجا تا تحقیرم کنین؟ سپیده از تو انتظار نداشتم!
خواستم از اتاق برم بیرون که سپیده و مریم هر دو به سمتم پریدن و قبل از سپیده مریم با بغض گفت:
– تو رو خدا صبر کن. آخه تو که چیزی نمی دونی!
سپیده هم با حالی بدتر از اون گفت:
– رزی… جون من، جون رضا نرو! وایسا ببین ما چی می گیم. خیلی چیزا هست که تو نمی دونی. چیزایی که مطمئناً یه روز خیلی علاقه به شنیدنشون داشتی.
زل زدم توی چشماش، انگار داشت با نگاهش التماس می کرد که بمونم، بازومو از توی دستش خارج کردم، اخمامو کشیدم توی هم و برگشتم سر جام. باید یک بار برای همیشه می شنیدم و این قضیه رو تموم می کردم. برام مهم نبود که چی قراره بشنوم، فقط می خواستم از شر مرموز بازی های سپیده و آرمین و داریوش خلاص بشم. همین که نشستم روی مبل آقای آریا نسب که سر جاش نیم خیز شده بود با رنگی پریده گفت:
– رزا جان اگه اینجا خیلی هم بهت بد می گذره تحمل کن. چون حرف سر زندگی پسرمه. حرف سر اینه که من آرامش ندارم و با گفتن یک سری حرف ها به تو به آرامش می رسم.
آرمین هم که بلاتکلیف ایستاده بود، گفت:
– علاوه بر عمو خسرو، داریوش هم به آرامش می رسه.
کاملاً گیج شده بودم. به مریم نگاه کردم و نگاه خیره اونو متوجه خودم دیدم. لبخندی زد و چشماش رو به نشونه تایید یه بار آروم باز و بسته کرد. اون لحظه انگار برای بار اول داشتم مریم رو می دیدم! چقدر خوشگل بود این دختر!!! صورت گردی داشت با چشمای درشت و مورب مشکی. مژه های بلند و برگشته. ابروهای کمونی و کشیده تا نزدیک شقیقه. بینی اش عروسکی، لباش مث یک غنچه گل رز صورتی، پوستش هم به سفیدی مهتاب بود و خلاصه که از خوشگلی هیچی کم نداشت! آدم دوست نداشت چشم ازش برداره. با اینکه توی ناخود آگاهم اونو به چشم رقیب خودم می دیدم ازش خوشم اومد و مهرش به دلم افتاد. زیر لب فحشی نثار داریوش کردم که زن به این خوشگلیش رو طلاق داده. شاید اگه همون موقع که تازه از داریوش جدا شده بودم مریم رو می دیدم از حسودی دق می کردم، اما الان برام چندان مهم نبود. مریمو یه بار هم توی ماه عسلم به اصفهان دیده بودم، ولی اون روز صورتش مشخص نبود. سپیده سر شونه ام زد و گفت:
– آماده ای؟
با حواس پرتی نگاش کردم گفتم:
– برای چی؟
لبخند تلخی زد و گفت:
– برای تموم چیزایی که قراره زندگیت رو از این رو به اون رو بکنه.
شقیه هامو فشردم و گفتم:
– با این حرفاتون بیشتر دارین گیجم می کنین …
آقای آریا نسب وارد بحث شد و گفت:
– الان متوجه می شی. بیشتر از این منتظرت نمی ذاریم دخترم، آرمین جان پسرم شروع کن.
آرمین نگاهی به من کرد و گفت:
– رزا شاید این چیزایی که الان می خوام واست بگم توی ذوقت بزنه و فکر کنی همه اش دروغه، ولی به خدا اینطور نیست. من هر چی که می گم حقیقت محضه و برای اینکه تو باور کنی …
خم شد و قرآن کوچیکی از روی میز برداشت و ادامه داد:
– دست روی قرآن می ذارم که جز واقعیت چیزی رو برای تو نگم.
با پوزخند گفتم:
– مگه اینجا دادگاهه؟
آقای آریا نسب گفت:
– کم از دادگاه هم نیست!
آرمین بی توجه به حرفای ما قرآن رو بوسید و سر جاش گذاشت، بعد از کشیدم نفس عمیقی حرفاشو اینطور شروع کرد:
– سال اول راهنمایی بودم که با داریوش آشنا شدیم. از همون روز اول ما با هم دوست شدیم و این دوستی چنان ریشه دار شد که قسم خوردیم تا وقتی که زنده ایم با هم باشیم. داریوش همه چیزش خوب بود، جز یه چیزش و اونم حسی بود که نسبت به جنس مخالف داشت. از سال سوم راهنمایی کثافت کاریاش شروع شد.
من خیلی باهاش جر و بحث می کردم و ازش می خواستم دست از این کار برداره، ولی اون می خندید و می گفت:
– دنیا دو روزه. بعدش هم خدا دخترو آفریده واسه این که ازش لذت ببری و سر کارش بذاری!
خیلی از دستش حرص می خوردم. حتی یه بار به مدت سه ماه باهاش قطع رابطه کردم، ولی بعد این من بودم که دوباره به طرفش رفتم. داریوش مثل برادرم بود نمی تونستم از دوستی باهاش بگذرم. همه چیز به همین سبک پیش می رفت و می گذشت. کم کم ما بزرگ شدیم. آمار دوست دخترای داریوش حسابی بالا رفته بود. فقط سه ماه این کاراشو برای کنکور تعطیل کرد و نشست به درس خوندن. به خاطر اینکه دو کلاس هم جهشی خونده بود خیلی زودتر از من دانشگاه قبول شد و رفت دانشگاه. اونم رشته دندون پزشکی! هوش فوق العاده ای داشت. در عرض شش سال دندون پزشک حاذقی شد. هیچ کس باورش نمی شد، ولی داریوش با اراده و پشت کاری که داشت اینکارو کرد. خیلی خنده داره، ولی اکثر مریضای جنس مونثش دوست دختراش بودن. البته این رو هم باید اضافه کنم که دوستی هاش یه دوستی ساده بود. بدون هیچ رابطه نامشروعی. من برای همین کنارش دووم آورده بودم. داریوش تو زندگیش هیچ کسی رو دوست نداشت. نه مادرشو، نه پدرشو، نه دوست دخترهاشو و نه دوست پسرهاشو. دلش نمی خواست به هیچ کس وابسته بشه. حتی گاهی یادش می رفت یه روز با هم پیمان برادری بستیم و حس می کردم بود و نبود منم براش مهم نیست. تا اینکه بالاخره ورق برگشت! خیلی وقت بود که دست به دامن خدا شده بودم تا داریوش دلشو ببازه و دست از این کاراش برداره. دوست نداشتم یه روز به خودش بیاد ببینه همه چیشو باخته!
حالا که خوب فکر می کنم می بینم همه چیز از اون شب شروع شد. شبی که من برای خواب خونه عمو اینا موندم و با داریوش روی تراس خوابیدیم. من خیلی زود خوابم برد، ولی نیمه های شب از صدای داد و فریاد داریوش بیدار شدم. خیلی ترسیدم و از خواب پریدم، داشت خواب می دید. سریع بیدارش کردم، همین که دستم بهش خورد سراسیمه از خواب پرید و نشست سر جاش … عرق کرده بود و نفس نفس می زد. چشماش گرد شده بود و معلوم بود حسابی حالش خرابه … سریع شونه هاشو گرفتم و گفتم:
– چی شده داریوش؟ چت شده؟
سرشو بین دستاش گرفت و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
– خواب دیدم.
دستشو گرفتم و گفتم:
– خیره انشالله. چه خوابی دیدی؟
با کلافگی چشماشو بست، سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
– نمی دونم نمی دونم آرمین. یادم نیست!
– چرا داد کشیدی آخه؟
دستاشو جلوی صورتش باز کرد و گفت:
– نمی دونم … فقط یه چیز سبز یادم مونده. نمی دونم چی بود؟ فقط یادمه توی خوابم یه چیز سبز وجود داشت.
خندیدم و گفتم:
– لابد امامی چیزی اومده بخوابت … برادر شفاعت ما رو هم می کردی …
داریوش بی توجه به شوخی من مثل بید می لرزید. براش یه لیوان آب ریختم و به دستش دادم. یه کمی آروم تر شد و دراز کشید. وقتی خوابید منم خوابیدم. صبح که بیدار شدیم، حالش خیلی بهتر بود. هیچ اشاره هم به شب قبل و حال و هواش نکرد. دوتایی صبحونه مون رو خوردیم و می خواستیم از خونه خارج بشیم که داریوش گفت:
– ولی خودمونیم آرمین سبز هم رنگ قشنگیه ها!
با تعجب نگاش کردم، داریوش هم فقط خندید و چیزی نگفت. بعداً تازه دو زاریم اتفاد منظورش به خوابش بوده اما دیگه چیزی به روش نیاوردم. دو روز بعد از دیدن اون خواب داریوش یه دفعه هوس کیش کرد و گفت:
– آرمین می خوام برم کیش. تو هم می یای؟ یا تنها برم؟
با تعجب گفتم:
– کیش؟
– آره. نمی دونم چرا یه دفعه هوس کردم برم اونجا.
– توی این گرما؟!!!
مثل همیشه بی تفاوت به نظر من گفت:
– خب گرم باشه. من که می رم. تو هم اگه دوست داری می تونی با من بیای.
چون خیلی وقت بود می دیدم که داریوش رابطه خوبی با مامانش نداره و همیشه غم بزرگی رو توی چشمای خاله می دیدم گفتم:
– باهات می یام، ولی یه خواهشی ازت دارم.
داریوش اخم کرد و گفت:
– هر چی می خوای بگو. فقط تو رو خدا دوباره مثل پدربزرگا منو نصیحت نکن که دنبال دوست دختر نرم و از این حرفا.
با اخم گفتم:
– نخیر کار شما دیگه از این حرفا گذشته!
– پس چیه؟
– داریوش مادرتو هم بیار. گناه داره به خدا صبح تا شب توی خونه تنهاس.
با تعجب گفت:
– دیگه چی؟ حالا کارم به جایی رسیده که مثل بچه ها باید با مامانم برم مسافرت؟
– چه ربطی داره؟ تو پسرشی. برای یه بار هم که شده یه کم عاطفه به خرج بده!
– حالا تو چرا گیر دادی به مادر ما؟
بی توجه به لحن پر از تمسخرش گفتم:
– واسه اینکه مثل مامان خودم دوسش دارم و از اینکه تو اینقدر نسبت بهش بی اعتنایی حرصم می گیره.
– خیلی خب بابا! به اندازه کافی از نصایحتون فیض بردم. حالا بذار ببینم چی کار می کنم.
فردای اون روز داریوش سه تا بلیط برای کیش گرفت. ما برای دو هفته توی کیش برنامه ریخته بودیم. تا پنج شش شب اول من از دست داریوش بیچاره شدم، البته تقصیری هم نداشت، اونم که نمی خواست بره سمت دخترا دخترا ولش نمی کردن. هر جه که پا می ذاشتیم یه عده بهش نخ می دادن و داریوش هم نخو می گرفت ول نمی کرد! تا اینکه شب ششم ورق برگشت … شب ششمی که اونجا بودیم وقتی داشتیم توی ساحل با هم پیاده روی می کردیم، یه دفعه صدای جیغ شنیدیم. صدای جیغ یه دختر بود. خیلی دور بود، ولی به قدری تکون دهنده بود که مو به تن من و داریوش سیخ شد. دلیل جیغ هر چیزی می تونست باشه اما ذهن من و داریوش فقط به سمت افکار بد و منفی کشیده شد و یه دفعه دوتایی شروع کردیم دویدن به اون سمت. وقتی نزدیک شدیم دیدیم بله حدسمون درست از آب دراومده و سه تا پسر تنه لش مزاحم دو تا دختر شدن. خون جلوی چشممونو گرفت و افتادیم روی سرشون تا می خوردن زدیمشون. اونا هم پا به فرار گذاشتند. تازه متوجه اون دو تا دختر شدیم که نشسته بودن روی زمین و معصومانه اشک می ریختن. اینقدر از دیدن این صحنه منقلب شدم که کم مونده بود برم دوباره پسرا رو بگیرم بزنم. داریوش زودتر از من به خودش اومد و در حالی که کنار اون دو تا دختر زانو می زد گفت:
– خانوما شما حالتون خوبه؟
و اون لحظه بود که شما دو نفر سرتون رو بالا آوردین. من و داریوش از این همه جذابیت و گیرایی که تو وجود جفتتون بود مبهوت مونده بودیم. زیبایی چیزی نبود که برای داریوش عجیب غریب باشه، توی دست و بالش پر بود از دخترای فوق العاده خوشگل! اما معصومیت بچه گونه ای که کنار خوشگلی شما دو تا بود داریوش رو زمین زد! به خصوص چشمای رزا که شبیه چشمای بچه ها گربه های کوچولو بود … داریوش زل زده بود به تو … با خودم گفتم همین الان دست به جیب می شه، برای شماره. به خصوص با اون علاقه ای که بعد از خوابش به رنگ سبز پیدا کرده بود. اما بر خلاف تصورم داریوش چیزی نگفت، کمکتون کردیم تا از جا بلند شدین. می دیدم که داریوش چطور بهت نگاه می کنه. باور کن نگاهش خیلی خاص بود! یه جوری که تا به حال به هیچ دختری نگاه نکرده بود و همین باعث تعجبم شده بود. عکس العمل تو هم برام عجیب بود. اول که با دیدن داریوش حسابی جا خوردی و جا خوردنت طبیعی بود. اصولا همه با دیدن داریوش چند لحظه ای رو میخش می شدن، پس چیز تعجب بر انگیزی نبود اما اینکه بعد از اون بهت اولیه در اومدی و توی پوسته خودت فرو رفتی برام عجیب شدی. نه اثری از ناز و عشوه دخترونه برای جلب توجه بیشتر بود، نه تمایلی به همراهی بیشتر با داریوش … وقتی جلوی هتل داریوش بی طاقت شماره شو بهت داد و تو انداختیش دور هر دومون جا خوردیم. به جرئت می گم اولین کسی بودی که این کار رو کردی! اصلا اولین دختری بودی که داریوش خودش اومد سمت تو قبل از اینکه ازت نخ بگیره، و تو دست رد به سینه اش زدی. اون لحظه بود که فهمیدم با همه فرق داری. وقتی ازتون جدا شدیم داریوش نفسشو با صدا بیرون داد و گفت:
– اوف … پسر عجب چیزی بود!
– خجالت بکش داریوش! تو کی می خوای آدم شی؟
– از این یکی نمی تونم بگذرم.
– می تونم بپرسم چرا؟
– رنگ چشماش آدمو دیوونه می کنه.
– بس کن داریوش. کم دوست دختر چشم رنگی داری؟! اون دختر اهل این حرفا نیست. دیدی که محلت نذاشت.
لبخند مرموزانه ای زد و گفت:
– ناز می کنه، ولی بالاخره رامش می کنم!
– اِ یه طوری حرف می زنی که اگه کسی ندونه فکر می کنه داری در مورد یه حیوون حرف می زنی.
– خب درست فکر می کنه، چون اون یه پیشی ملوس بود.
خواستم اعتراض کنم که گفت:
– آرمین غر نزن پسر حوصله ندارم اصلا! بذار به پیشی ملوسم فکر کنم … دارم تصور می کنم روزی رو که می برمش کافی شاپ کارن و بچه های اونجا کیش و مات می شن!
با پوزخند گفتم:
– همه دخترای اون جا خوشگلن …
– آره … اما این یکی فرق می کنه.
به نظر منم تو خوشگل بودی اما نه اونقدر که داریوش داشت خودشو به آب و آتیش می زد. باور کن دخترای کافی شاپ کارن محشرترین دخترای اصفهان بودن … اون موقع کم کم به این نتیجه رسیدم که داریوش کلا چشمش تو رو گرفته! برای همینم به چشمش از همه سرتر می یومدی … با اطمینان بهش گفتم:
– اونی که من دیدم دم لا تله نمی ده.
– می ده. مطمئن باش که می ده. غیر ممکنه من چیزی رو بخوام و به دستش نیارم. بعدش هم مگه یه دختر چی می خواد؟ خوشگلی می خواد که من دارم. پول می خواد که من دارم. تیپ می خواد که من دارم. شخصیت و تحصیلات و خونواده …
پریدم وسط حرفش و گفتم:
– اوهو… کی می ره این همه راهو؟
با اعتماد به نفس سرشو بالا داد و گفت:
– دروغ می گم؟
– نه دروغ نمی گی، ولی واسه یه خانم نجیب این چیزایی که تو گفتی اهمیتی نداره. چون نجابتش رو بیشتر دوست داره.
– ول کن آرمین تو رو خدا بیخیال شو و با این حرفات مخمون رو نخور. من چی کار با نجابتش دارم؟! بره دو دستی تقدیم شوهرش کنه.
دیگه حرفی نزدم و با هم وارد اتاق شدیم. خاله کیمیا نبود و فقط یادداشتی گذاشته و نوشته بود که دو تا از دوستاشو پیدا کرده و شب رو توی اتاق اونا می خوابه. اون لحظه این قضیه برامون هیچ اهمیتی نداشت در حالی که نمی دونستیم بعداً چقدر اهمیت پیدا می کنه! می دونی رزا؟! یه حس اطمینانی به من می گفت تو به درخواست داریوش جواب رد می دی و به داریوش ثابت می کنی که حرفای من همه درسته. نسبت به تو یه حس خاصی داشتم. قبلاً با هر کدوم از دوستای داریوش که روبرو می شدم از شخصیتشون منزجر می شدم ولی تو انگار با همه فرق داشتی. انگار مطمئن بودم که اومدی تا همه چیز رو تغییر بدی. اونم یه تغییر اساسی. صبح که از خواب بیدار شدم داریوشو ندیدم. فکر کردم پایین رفته تا یه دوری بزنه. از جا بلند شدم و رفتم دستشویی. وقتی از دستشویی خارج شدم دیدم داریوش روی تخت نشسته و یه سینی صبحونه هم جلوشه. خیلی تعجب کردم، چون اون اصولاً اهل این کارا نبود. وقتی چشمای پر از سوال منو دید گفت:
– تعجب نکن. رفته بودم خود شیرینی.
– خود شیرینی؟
– آره یه سینی صبحونه بردم دم در اتاق رزا اینا. خودش درو باز کرد.
بعد یه دفعه صورتش عین بچه ها شد و هیجان زده گفت:
– آرمین … اینقدر ناز شده بود که نگو! همیشه فکر می کردم دخترا رو اول صبح نمی شه نگاه کرد و خیلی ترسناک می شن، ولی این با بقیه فرق داشت. توی لباس راحتی عروسکی با موهای آشفته که بیشترش توی صورتش ریخته بود. بدون ذره ای رنگ و روغن اینقدر خوشگل شده بود که نگو!
خنده ام گرفت و گفتم:
– خل شدی؟ قربون غیرتت برم! اینا رو برای من می گی؟!!! یهو می رم برش می زنما …
لبخند مرموزانه ای زد و گفت:
– ناز می کنه، ولی بالاخره رامش می کنم!
– اِ یه طوری حرف می زنی که اگه کسی ندونه فکر می کنه داری در مورد یه حیوون حرف می زنی.
– خب درست فکر می کنه، چون اون یه پیشی ملوس بود.
خواستم اعتراض کنم که گفت:
– آرمین غر نزن پسر حوصله ندارم اصلا! بذار به پیشی ملوسم فکر کنم … دارم تصور می کنم روزی رو که می برمش کافی شاپ کارن و بچه های اونجا کیش و مات می شن!
با پوزخند گفتم:
– همه دخترای اون جا خوشگلن …
– آره … اما این یکی فرق می کنه.
به نظر منم تو خوشگل بودی اما نه اونقدر که داریوش داشت خودشو به آب و آتیش می زد. باور کن دخترای کافی شاپ کارن محشرترین دخترای اصفهان بودن … اون موقع کم کم به این نتیجه رسیدم که داریوش کلا چشمش تو رو گرفته! برای همینم به چشمش از همه سرتر می یومدی … با اطمینان بهش گفتم:
– اونی که من دیدم دم لا تله نمی ده.
– می ده. مطمئن باش که می ده. غیر ممکنه من چیزی رو بخوام و به دستش نیارم. بعدش هم مگه یه دختر چی می خواد؟ خوشگلی می خواد که من دارم. پول می خواد که من دارم. تیپ می خواد که من دارم. شخصیت و تحصیلات و خونواده …
پریدم وسط حرفش و گفتم:
– اوهو… کی می ره این همه راهو؟
با اعتماد به نفس سرشو بالا داد و گفت:
– دروغ می گم؟
– نه دروغ نمی گی، ولی واسه یه خانم نجیب این چیزایی که تو گفتی اهمیتی نداره. چون نجابتش رو بیشتر دوست داره.
– ول کن آرمین تو رو خدا بیخیال شو و با این حرفات مخمون رو نخور. من چی کار با نجابتش دارم؟! بره دو دستی تقدیم شوهرش کنه.
دیگه حرفی نزدم و با هم وارد اتاق شدیم. خاله کیمیا نبود و فقط یادداشتی گذاشته و نوشته بود که دو تا از دوستاشو پیدا کرده و شب رو توی اتاق اونا می خوابه. اون لحظه این قضیه برامون هیچ اهمیتی نداشت در حالی که نمی دونستیم بعداً چقدر اهمیت پیدا می کنه! می دونی رزا؟! یه حس اطمینانی به من می گفت تو به درخواست داریوش جواب رد می دی و به داریوش ثابت می کنی که حرفای من همه درسته. نسبت به تو یه حس خاصی داشتم. قبلاً با هر کدوم از دوستای داریوش که روبرو می شدم از شخصیتشون منزجر می شدم ولی تو انگار با همه فرق داشتی. انگار مطمئن بودم که اومدی تا همه چیز رو تغییر بدی. اونم یه تغییر اساسی. صبح که از خواب بیدار شدم داریوشو ندیدم. فکر کردم پایین رفته تا یه دوری بزنه. از جا بلند شدم و رفتم دستشویی. وقتی از دستشویی خارج شدم دیدم داریوش روی تخت نشسته و یه سینی صبحونه هم جلوشه. خیلی تعجب کردم، چون اون اصولاً اهل این کارا نبود. وقتی چشمای پر از سوال منو دید گفت:
– تعجب نکن. رفته بودم خود شیرینی.
– خود شیرینی؟
– آره یه سینی صبحونه بردم دم در اتاق رزا اینا. خودش درو باز کرد.
بعد یه دفعه صورتش عین بچه ها شد و هیجان زده گفت:
– آرمین … اینقدر ناز شده بود که نگو! همیشه فکر می کردم دخترا رو اول صبح نمی شه نگاه کرد و خیلی ترسناک می شن، ولی این با بقیه فرق داشت. توی لباس راحتی عروسکی با موهای آشفته که بیشترش توی صورتش ریخته بود. بدون ذره ای رنگ و روغن اینقدر خوشگل شده بود که نگو!
خنده ام گرفت و گفتم:
– خل شدی؟ قربون غیرتت برم! اینا رو برای من می گی؟!!! یهو می رم برش می زنما …
اخماشو در هم کشید و گفت:
– غیرت؟!!! کیلویی چند؟!! برو بابا دلت خوشه … اگه اینقدر احمقه که منو ول کنه به تو پا بده بذار بده! خلایق هر چه لایق!
به این حرفاش عادت داشت، داریوش کوه غرور بود برای همینم از دستش ناراحت نشدم. نشستم کنار سینی صبحونه و گفتم:
– فعلا صبحونه آقا داریوشو عشق است …
همینطور که دوتایی سبحونه می خوردیم حواسم به اونم بود که کلا توی هپروت سیر می کرد و بعضی وقتا لقمه اش یه دقیقه میون زمین و هوا می موند. برای اینکه از فکر خارجش کنم گفتم:
– امروز برنامه چیه؟
– خودمم هنوز نمی دونم. ولی پسر کاش می دونستیم رزا اینا کجا می رن ما هم می رفتیم دنبالشون.
– بی خیال پسر … از شخصیت من و تو که دکتر مهندس این مملکتیم بعیده بخوایم بیفتیم دنبال دو تا دختر.
داریوش بازم سکوت کرد و به خوردنش ادامه داد. یا حرف نمی زد یا اگه هم می زد تو هم توی حرفاش سرک می کشیدی.
تازه آماده شده بودیم از اتاق خارج بشیم که خاله کیمیا زنگ زد و قرار پارک آهوان رو گذاشت. با دیدن شما همراه دوستای خاله دنیا رو به من و داریوش دادن. چقدر از اینکه آشنا در اومده و می تونستیم آزادانه کنار شما باشیم خوشحال شدیم. آخه از تو چه پنهان خودمم از سپیده خیلی خوشم اومده بود. اولین دختری بود که توجه منو به خودش جلب می کرد. با نمک و خوشگل بود و از چشماش شیطنت می بارید … بگذریم. ولی یه چیزی عوض شده بود. اونم نگاه تو و سپیده به من و داریوش بود. انگار به قاتلای باباتون نگاه می کردین. در یه فرصت مناسب داریوش هم که متوجه این قضیه شده بود در گوش من گفت:
– غلط نکنم مامان، اینا رو شستشوی مغزی داده.
– اوهوم منم همینطور فکر می کنم.
– کارم خیلی سخت شد آرمین. حالا دیگه باید خیلی برای به دست آوردن دلش تلاش کنم.
– داریوش بیخیال رزا شو … بابا این آشناست. درستش نیست. بذار همینطور دوست خونوادگی بمونین.
با کلافگی سرشو تکون داد و گفت:
– نمی شه … یعنی نمی تونم.
– دردسر می شه ها.
– نه نمی ذارم اتفاق بدی بیفته. تو هنوز منو نشناختی؟
– من دیگه نمی دونم باید بهت چی بگم. ولی مطمئن باش اجازه نمی دم اذیتش کنی.
داریوش زمزمه کرد:
– کی دلش می یاد؟
یه لحظه به گوشام شک کردم و دوباره پرسیدم. ولی هر چی اصرار کردم از گفتن دوباره سرباز زد. منم بیخیال شدم با اینکه مطمئن بودم تغییر و تحولاتی توی اون در حال شکل گیریه. اولین تغییرش هم این بود که خیلی سر به زیر شده بود و نگاش فقط به تو دوخته می شد نه به هیچ کس دیگه. برعکس گذشته اش.
روز بعد داریوش طبق معمول دیر از خواب بیدار شد و با هم به محوطه هتل رفتیم تا چرخی بزنیم. از دور شما رو دیدم که روی یه نیمکت نشستین و صدای خنده تون بلنده. داریوش با خوشحالی دستمو کشید و گفت:
– به به بیا بریم که امروز انگار شانس با منه.
چون خودمم مشتاق دیدن سپیده بودم، قبول کردم و با هم به سمت شما اومدیم. می دیدم که داریوش چقدر در برابر متلکای تو جوش میاره و خوشحال می شدم از اینکه کسی پیدا شده تا حساب داریوش رو کف دستش بذاره، ولی وقتی گفتی نامزد داری هر دو حسابی جا خوردیم. به خصوص با اون عکس دیگه کم مونده بود پس بیفتیم. چون اون عکس حاکی از صمیمت شما بود. وقتی از شما دور شدیم داریوش رنگ به صورتش نداشت. از دیدن اون حالتش وحشت کردم و گفتم:
– داریوش حالت خوبه؟
انگار نمی شنید و بی روح به روبروش خیره شده بود، دوباره صداش کردم:
– داریوش …
بازم هیچ عکس العملی نشون نداد. ترسیدم و سرش داد کشیدم:
– داریوش!!
به خودش اومد و تکونی خورد. گفتم:
– معلوم هست حواست کجاس؟
با نگاهی خیره و مسخ شده نگام کرد و گفت:
– فکر می کنی راست گفت؟
از سوالش دلم لرزید، داریوش رو اینقدر مظلوم ندیده بودم تا حالا!!!! کوه غرورش داشت ذوب می شد، باور کن منم به اندازه داریوش از خبری که تو دادی ناراحت بودم. چون واقعاً روی رابطه تو و داریوش جور دیگه ای حساب باز کرده بودم و حالا همه تصوراتم خراب شده بود. باید به داریوش می قبولوندم که این قضیه حقیقت داره تا بیخیال بشه، پس گفتم:
– خب آره چه دلیلی داشت که بخواد دروغ بگه؟
– ولی اون که سنی نداره!
– دیدی که خودش گفت برای چی.
– من باورم نمی شه.
– اون عکس هم نتونست بهت ثابت کنه.
با کلافگی دست توی موهاش فرو کرد و گفت:
– نمی دونم.
– حالا تو چرا اینقدر کلافه ای؟ مگه واسه تو فرقی هم می کنه؟
یه لحظه جا خورد. چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
– من ؟ نه … نه! منو کلافگی؟! اصلاً به من چه؟ گور پدرش! خیلی هم بهش لطف کردم که خواستم باهاش دوست بشم.
با اینکه مطمئن بودم دروغ می گه، گفتم:
– خب پس دیگه چه مرگته؟
– هیچی … من چیزیم نیست.
آرزوم این بود که حرفاش حقیقت باشه اما نبود. چشماش سرخ سرخ شده بود و مثل این بود که چیزی از درون بهش فشار میاره، با این حال ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم.
اون روز که جلوی در هتل با داریوش بحثتون شد و شما رفتین رو یادته؟!! جریان سیلی رو می گم! بعد از رفتنتون با عصبانیت به طرفش رفتم و گفتم:
– داریوش خیلی بیشعور شدی! می دونم حتی به اندازه یه یک ریالی برای حرفای من ارزش قائل نیستی. ولی شازده پسر کاری که کردی دیوونگی محض بود!
داریوش لب یه سکو نشسته و سرشو بین دستاش گرفته بود. گونه اش سرخ سرخ شده بود و رد انگشتای تو کاملاً مشخص بود. کنارش نشستم و گفتم:
– چرا نتونستی جلوی خودتو بگیری؟ تو که تا امروز همچین کاری نکرده بودی.
سرشو که بالا آورد از چیزی که دیدم نزدیک بود پس بیفتم! چشمای داریوش لبالب پر از اشک بود و آماده باریدن. با بغض گفت:
– نمی دونم چی شد … آرمین من … من چی کار کردم؟
اینقدر از اون حالت داریوش تعجب کرده بود که سرزنش فراموشم شد و گفتم:
– حالا اشکالی نداره، ولی باید از دلش در بیاری.
داریوش برای جلوگیری از ریزش اشکاش سرش رو بالا گرفت و به آسمون نگاه کرد. بعدش چند بار نفس عمیق کشید و گفت:
– من نمی تونم! می دونی که راهشو بلد نیستم.
خواستم جوابشو بدم که از جا بلند شد و گفت:
– من می خوام برم یه خورده راه برم.
قبل از اینکه بتونم جلوش رو بگیرم رفت. وقتی چند ساعتی گذشت و خبری ازش نشد خیلی نگرانش شدم. بلند شدم و از هتل زدم بیرون، توی محوطه هر چی دنبالش گشتم نبود. دور و اطراف هتل هم چرخ زدم، ولی پیداش نکردم. یادم اومد که داریوش به کشتی یونانی علاقه خیلی زیادی داره.
برای همین هم سریع سوار ماشین شدم و رفتم طرف کشتی یونانی. حدسم درست بود. داریوش خیلی گرفته روی یکی از صندلی ها نشسته بود و به دریا خیره شده بود. بی سر و صدا بهش نزدیک شدم و کنارش نشستم. با دیدنم جا خورد و گفت:
– تو اینجا چی کار می کنی؟
– خودت اینجا چی کار می کنی؟
مثل اینکه هول شد و گفت:
– هیچی هیچی همینطوری اومدم.
با عصبانیت گفتم:
– داریوش تو چه مرگته؟ چرا مخفی می کنی؟ از چی داری فرار می کنی؟
– هیچی بابا هیچی! من چیزیم نیست.
– خودتو رنگ کن.
عصبی شد و گفت:
– یعنی من نمی تونم یه روز تنها باشم؟!!!
– چرا می تونی، ولی اگه عاشق شدی مرد باش و بگو عاشق شدم!
چنان زد زیر خنده که همه اون دور و اطراف به سمتمون برگشتن. داریوش همینطور که می خندید گفت:
– من و عاشقی؟ شوخیت گرفته؟ من حتی کسی رو دوست ندارم، چه برسه به عاشقی!
– آره تو گفتی منم باور کردم. تو داری از خودت هم پنهون می کنی؟ با من که نه … حداقل با خودت یه رنگ باش.
یه دفعه خنده داریوش قطع شد و به فکر فرو رفت. دیگه موندن رو جایز ندونستم. از جا بلند شدم و همینطور که ازش فاصله می گرفتم گفتم:
– زود برگرد هتل تا خاله نگرانت نشده.
بعد سریع ازش دور شدم و به هتل برگشتم. داریوش وضعیت اسفباری داشت، اول اینکه تا به حال عاشق نشده بود و این احساس براش به شدت عجیب غریب و ترسناک بود!!! من واقعاً درکش می کردم، کسی که تا اون روز هیچ کس رو حتی دوست نداشت حالا به یه نفر تا حد مرگ وابسته شده بود و این می ترسوندش. از طرفی جریان نامزد داشتن تو هم شده بود قوز بالا قوز و کلی آزارش می داد. اون روز تا شب دیگه داریوش رو ندیدم. حدود ساعت یک بود که برگشت و خیلی داغون تر از ظهر بود. منم دیگه چیزی نگفتم. نمی خواستم زیاد به پر و پاش بپیچم. روز بعد برای خریدن لباس رفتیم. داریوش خیلی ساکت شده بود. بیشتر توی خودش بود. یه لحظه دیدم داریوش نیست، تو هم نبودی. سراغش رو از سپیده گرفتم و سپیده در حالی که لبخند می زد دستش رو روی دماغش گذاشت و گفت:
– هیس! بیا گوش کن.
پیش سپیده ایستادم و هر دو گوش ایستادیم. داریوش از تو عذر خواهی می کرد و حرفایی به تو می زد که من تا حالا ازش نشنیده بودم، ولی تو عذر خواهیش رو قبول نکردی. داریوش زودتر از تو از اتاق خارج شد و
بی توجه به حضور من و سپیده از کنارمون گذشت. بعد از اون نوبت تو بود. من که از دیدن شونه های فرو افتاده داریوش و حالتش منقلب شده بودم بی اراده دنبالش کشیده شدم. با دیدن من ایستاد و با لبخند تلخی گفت:
– نشد.
با لبخند دستم رو سر شونه اش گذاشتم و گفتم:
– باز هم سعیتو بکن.
برخلاف انتظارم گفت:
– حتماً اینکارو می کنم. فقط امیدوارم تا قبل از رفتنشون قضیه حل بشه.
– مطمئن باش می بخشتت. هر چی باشه به هر حال اونم دل داره، احساس داره، دلش از سنگ که نیست!
با ناامیدی گفت:
– امیدوارم!
فردای اون روز داریوش خیلی کلافه بود و اصلاً راه به حالش نمی برد. یه لحظه می رفت بیرون، یه لحظه توی اتاق از این طرف می رفت اون طرف. وقتی برای خداحافظی پیش ما اومدین، داریوش حالش خیلی بد بود و آشفتگیش به اوج رسیده بود! اینو من به خوبی می فهمیدم. به خاطر دل اون بود که گفتم کاری می کنم تا بازم همدیگر رو ببینیم. البته دل خودم هم بدجوری گیر سپیده بود. از من بعید بود که به این سرعت عاشق کسی بشم. اونم سپیده!
دختری که فقط هجده سالش بود، ولی همینطور که داریوش عاشق شده بود و دلش رو از کف داده بود من هم عاشق شده بودم.
به اینجا که رسید دیگه طاقت نیاوردم، مثل بمب منفجر شدم و گفتم:
– بس کن آرمین چرا دروغ می گی؟ خودت هم خوب می دونی که اونا همه اش بازی بود. همه اش فیلم بود! فیلمی که برای از بین بردن احساس پاک یه دختر …
آرمین دستاش رو به نشونه سکوت بالا آورد و گفت:
– صبر کن … صبر کن رزا بذار حرفمو تموم کنم. بذار وقتی حرفای همه رو شنیدی اون وقت قضاوت کن.
به ناچار دوباره ساکت سر جام نشستم و به دهن آرمین چشم دوختم. میزان کنجکاویم خیلی بیشتر از خشمم بود:
– دو روزی که بعد از رفتن شما ما هنوز توی کیش بودیم، داریوش دیگه داریوش قبل نبود. اصولاً می رفتیم کنار اسکله و اون ساعت ها به آب خیره می شد. بدون اینکه یه کلمه حرف بزنه، دو روز وقتمون هم تموم شد و برگشتیم اصفهان، ولی داریوش دیگه اون داریوش قبل نشد. گوشیش همیشه خاموش بود و به تلفن کسی جواب نمی داد. مطب رو به زور باز می کرد و بلافاصله بعد از تموم شدن کارش برمی گشت خونه. حوصله کسی رو نداشت و حتی حاضر نبود ساعتی از وقتش رو با من باشه. یه شب به زور بردمش کنار رودخونه. گفتم شاید حالش یه کم جا بیاد، ولی تازه بدتر شد. چهره اش اینقدر در هم و گرفته بود که دلم واقعاً براش سوخت. جلوش ایستادم و با تحکم گفتم:
– یا می گی چه مرگته یا من می دونم و تو!
اخم کرد و گفت:
– من چیزیم نیست. باز دوباره گیر دادی آرمین ؟
– من گیر ندادم، ولی اگه لازم بشه گیر هم می دم.
– چرا اصرار داری بدونی من چمه؟
– چون من دوستت هستم.
– دوست؟
– باور نداری؟ پسر من از اول راهنمایی تا حالا با تو هستم. چرا اینجوری شدی؟
چند لحظه توی چشمام زل زد و بعد یه دفعه بغلم کرد. خیلی تعجب کردم تا اون روز این اولین بار بود که همچین کاری می کرد. بدون اینکه حرفی بزنم بغلش کردم. چند لحظه تو سکوت سپری شد تا اینکه با صدایی بغض آلود گفت:
– آرمین من عاشق شدم … باورت می شه؟ من! … داریوش … همون داریوش مغرور که عشق رو پوچ ترین واژه
می دونست … حالا عاشق شده!
می دونستم پس تعجب نکردم. خودشو که کنار کشید دستم رو روی شونه اش گذاشتم گفتم:
– چقدر دیر فهمیدی! من از همون اول متوجه این احساس توی تو شدم.
با کلافگی دست توی صورتش کشید، زل زد به خروش آب و گفت:
– نمی خواستم قبول کنم آرمین. آخه منو چه به عاشقی! من … احساسم برام خیلی عجیبه. هنوزم باورش برام سخته.
– عاشقی که بد نیست داریوش.
بلند شد ایستاد، رفت لب آب و با غیظ گفت:
– بد نیست؟… من قبل از دیدن اون یه عوضی واقعی بودم. بدتر از اون اینکه …
لگد محکمی به سنگای جلوی پاش زد و غرید:
– لا مصب اون نامزد داره!
بعد چرخید به طرفم، هر دو دستش رو فرو کرد توی موهاش و گفت:
– حالا من چه خاکی توی سرم کنم؟!!
دلم براش کباب شد، ولی سعی کردم از در دلداری وارد بشم:
– درسته حق با توئه، ولی همه عشق ها که نباید به وصال ختم بشه. اگه بهش نرسی عشقت تا ابد پایدار می مونه.
قیافه شو با نفرت جمع کرد و گفت:
– شعار نده آرمین! من اگه بهش نرسم زنده نمی مونم. من توی این چند روز به این نتیجه رسیدم که بدون اون هیچی نیستم. آخ که چشاش…
بغض راه گلوشو بست و دیگه نتونست چیزی بگه. فقط دوباره نشست لب سکو. منم نمی دونستم باید به اون چی بگم. خب حق داشت. تو نامزد داشتی و شانس داریوش برای دستیابی به تو خیلی کم بود. حتی در حد صفر. گفتم:
– داریوش جان خودتو ناراحت نکن. هر طور که خدا بخواد همون می شه. از کجا معلوم؟ شاید رزا قسمت تو باشه. شاید هم قسمتت نباشه. با قسمت نمی شه جنگید.
یه دفعه داد کشید:
– من به این قسمت لعنتی اعتقاد ندارم! من فقط اینو می دونم که می خوامش. دیوونه وار می خوامش!
بعد از اون دیگه نموند و از جا بلند شد و با سرعت از من دور شد. روی نیمکت ولو شدم و زیر لب براش دعا کردم که یا فراموشت کنه و یا راه براش هموار بشه و موانع از سر راهش کنار برن. رو به آسمون از خدا گله کردم:
– خدایا حالا هم که این پسر بعد از عمری دلشو باخت باید اینطور بشه؟ یعنی داره تقاص پس می ده؟ خدایا اگه این تقاصه خودت باید صبرشو هم بهش بدی. داریوش راه و رسم عشق رو نمی شناسه. نمی دونه که در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن شرط اول قدم آنست که مجنون باشی! خدایا معجزه تو هم به چشم دیدم پس خودت کمکش کن. مگه نه اینکه عاشقی داریوش یه معجزه است؟
تو چند روز بعد دلتنگی باعث شده بود که بزنه به سیم آخر. بعضی وقتا چنان سرم داد می کشید که گوشم سوت می کشید. آخر سرم دلم براش سوخت و تصمیم گرفتم برنامه مسافرت به شمال رو بریزم. البته مطمئن نبودم که شما قبول کنید. چون هنوز چیزی از مسافرت کیش نگذشته بود، ولی وقتی خاله گفت که قبول کردین، نزدیک بود از خوشحالی پس بیفتم. هم دلم برای سپیده تنگ شده بود و هم از دیدار تو با داریوش خوشحال بودم. بالاخره روز موعود رسید. داریوش سر از پا نمی شناخت. اینقدر جلوی آینه ایستاد و به خودش ور رفت که صدای خاله در اومد. آخرش هم به زور از جلوی آینه کشیدمش اینطرف و راه افتادیم. خدایی بود سالم رسیدیم به شما نمی دونی با چه سرعتی رانندگی میکرد!! اصفهان تا تهران رو چهار ساعته اومد!!!
آهی کشید و ادامه داد:
– وقتی رسیدیم به شما با چشمش نبال تو می گشت و وقتی دیدت، فقط دیدم زیر لب آروم زمزمه کرد:
– خدای من!
بعدم دستش رو روی قلبش گذاشت … اینا رو من دیدم، من دیدم و به عمق عشق داریوش پی بردم و بیشتر نگرانش شدم. می ترسیدم ا زاینکه داریوش به تو نرسه و نابود بشه، برای برادرم واقعاً نگران بودم! همین که گفتی نامزدت رو می بینیم دلشوره من صد برابر شد. نمی دونستم داریوش چطور می تونه همچین چیزی رو قبول کنه و بپذیره. توی اصفهان بارها و بارها در مورد نامزدت حرف زده بود، اینقدر دیوونه شده بود که اگه ولش می کردم باهاش قرار دوئل میذاشت!!! با اتفاقاتی که توی راه شمال افتاد کاری ندارم، خودت شاهد همه اش بودی و شیدایی داریوش رو خیلی خوب حس کردی … من چیزایی رو برات می گم که تو ندیدی!
وقتی به ویلای رضا و دوستاش رفتیم و تو اونطور رفتی توی بغلش و شروع کردین همدیگه رو ببوسین، با نگرانی به داریوش نگاه کردم، ولی داریوش نبود!!!! چرخیدم دیدم با چشماس سرخ شده و اخمای درهم و وضعیت اسفبار پشت فرمون نشسته و قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم رفت … خاله کیمیا هم کم کم داشت یه بوهایی می برد، نگران داریوش و حالات عجیب غریبش بود، علتش رو از من می پرسید اما تا وقتی خود داریوش لب باز نمی کرد منم نمی تونستم حرفی بزنم. وقتی با رضا اومدین سمتم دوست داشتم فحشت بدم رزا! دست خودمم نبود، بدجور نگران داریوش بودم … تازه وقتی فهمیدم تو دروغ گفتی و رضا برادرته نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت!!!!
با اومدن خدمتکار آرمین حرفشو نیمه تموم گذاشت. خدمتکار جلوی همه قهوه گرفت. وقتی جلوی من خم شد، مریم گفت:
– اگه می شه قهوه رزا جون رو تلخ تلخ بیار. بدون شیر و شکر.
خدمتکار چشمی گفت و خارج شد. همه با تعجب به مریم نگاه می کردیم. من زودتر از بقیه به خودم اومدم و گفتم:
– شما از کجا می دونین که من قهوه رو تلخ می خورم؟
لبخند ناز اما تلخی زد و گفت:
– برات می گم عجله نکن.
بعد از خوردن قهوه کنجکاوانه رو به آرمین گفتم:
– خیلی خب بقیه اش.
آرمین سرفه ای کرد و گفت:
– داریوش گم شده بود، من می خواستم خبر رو بهش بدم تا بیشتر عذاب نکشه! اما جوابمو نمی داد، چند ساعتی طول کشید تا برگشت ویلا و من بی صبرانه وایسادم جلوش، تو چشماش خیره شدم و چیزایی که دیده بودم رو گفتم. هر جمله ای که از دهن من خارج می شد چشمای داریوش گردتر می شد و نگاهش مشتاق تر … هنوز حرفام کامل نشده بود که منو هول داد کنار و با سرعت نور پرید توی ویلا … می خواست شادیشو با تو قسمت کنه نه با من! و من بهش حق می دادم …
آهی کشید و گفت:
– دیگه بقیه اش رو کم و بیش می دونی … داریوش روز به روز عاشق تر می شد. با دیدن تو توی لباس شب مشکی رنگت چنان شیفته شد که تا ساعت ها مثل افراد احمق راه به حال خودش نمی برد! تو با اون تندی می کردی، ولی براش مهم نبود. همین که نگاش می کردی براش به اندازه دنیا ارزش داشت. وقتی از علاقه من به سپیده مطلع شد و فهمید من با سپیده صحبت کردم و اونم قبول کرده چنان به هم ریخت که مبهوت موندم و پرسیدم:
– داریوش چته؟ مگه من حرف بدی زدم؟ یعنی تو ناراحتی از اینکه من به سپیده علاقمند شدم؟
سعی کرد بخنده و گفت:
– نه دیوونه خیلی هم خوشحالم که به عشقت می رسی. من از دست خودم کلافه ام. اگه من مثل احمق ها با دست خودم پرونده خودم رو سیاه نکرده بودم حالا با دست پر می رفتم جلو، ولی چی کار کنم که تا می یام حرف بزنم رزا گذشته رو پیش می کشه؟ حق هم داره. منم هیچ وقت حاضر نمی شم با کسی ازدواج کنم که …
وسط حرفش رفتم و گفتم:
– خیلی خب بسه دیگه. تو مثلاً مردی ها. این کارا چیه؟ برو سر عشقت بجنگ و مبارزه کن. می گن دل به دل راه داره. مطمئن باش اونم تو رو دوست داره، ولی نمی دونم چرا نمی خواد قبول کنه.
سری تکون داد و گفت:
– هرچند که مطمئن نیستم که به من علاقه داشته باشه، ولی یکی از دلایل مخالفتشو می دونم.
– دلیلش چیه؟
– مشکل سر خونواده هامونه.
گیج و منگ ازش خواستم جریان رو برام بگه و اون جریان عمو خسرو و مامان تو رو برام تعریف کرد …
به اینجا که رسید همه مون به آقای آریانسب خیره شدیم، لبخند تلخی زد، آهی کشید و گفت:
– ادامه بده پسرم …
آرمین بازم آه کشید و گفت:
– وقتی جریان رو فهمیدم یه جورایی به کل از این جریان نا امید شدم! تو که به هیچ عنوان راضی نمی شدی، بعد از تو هم سد عمو خسرو بزرگتر بود … اما نمی شد اون لحظه نا امیدش کنم پس فقط دعوتش کردم به صبوری بیشتر … داریوش مثلاً قبول کرد، ولی کار سختی بود. صبح روز بعد از اون مهمونی، شما دو تا توی ویلا تنها موندین و ما رفتیم بیرون. بعد از ظهر بود که زنگ زدم به گوشی داریوش، ولی جواب نداد. زنگ زدم به تلفن ویلا، ولی بازم کسی جواب نداد. خیلی ترسیدم و با سپیده برگشتیم ویلا. کسی توی ویلا نبود. دوباره شماره موبایل داریوشو گرفتم که اینبار یه خانم جواب داد. خیلی تعجب کردم و گفتم با داریوش کار دارم. خانومه گفت این گوشی متعلق به آقاییه که خانومی رو رسونده بیمارستان، ولی بعد حال خودش هم بد شده و بستری شده. دیگه نفهمیدم چی می گه، فقط اسم بیمارستان رو پرسیدم و سریع رفتیم بیمارستان. اونجا بود که توسط یه پرستار فهمیدیم تو نزدیک بوده غرق بشی، ولی داریوش سریع تو رو رسونده بیمارستان. پرستار گفت که زیاد امیدی نیست. وقتی اینو گفت من و سپیده وا رفتیم و سپیده زد زیر گریه. چنان اشک می ریخت که همه متاثر شدن. من فقط تونستم از همون پرستار بپرسم:
– داریوش چی؟
پرستار گفت:
– منظورتون همون آقاییه که اون خانومو رسوند بیمارستان؟ همون آقایی که چشماشون آبیه؟
– بله بله خودشه.
– اون آقا حالشون به هم خورده و توی اتاق سیصد و سیزده بستری هستن.
بی اراده زمزمه کردم:
– یا ابوالفضل!
و سریع خودم رو به داریوش رسوندم. روی تخت افتاده بود و به دستش سرم وصل بود. وقتی وارد اتاق شدم با دیدنم بغض آلود گفت:
– آرمین تو رو خدا بگو بذارن برم.
– کجا می خوای بری قربونت برم؟
– می خوام بمیرم. بذار من پیش مرگش بشم آرمین. من طاقت ندارم تو رو خدا.
دستشو گرفتم و گفتم:
– داریوش این حرفا چیه که می زنی؟
– آرمین آخه تو که نمی دونی چی شد، وای آرمین دلم می خواد بمیرم. می خوام بمیرم!
بعد از این حرف شروع کرد مشت کوبیدن توی پیشونیش. دستش رو گرفتم و گفتم:
– بس کن داریوش! تو رو خدا آروم باش. با اینکارای تو که رزا خوب نمی شه.
همین که اسم تو رو آوردم، بغض داریوش ترکید و در حالی که مثل ابر بهار گریه می کرد گفت:
– وای رزا الهی قربون اسمت برم. رزای من، عشق من، تو رو خدا چشماتو باز کن. تو رو خدا منو تنها نذار. رزا نرو! داریوشتو تنها نذار عزیزم.
بعد به سمت من برگشت و گفت:
– آرمین رزا دوستم داره. خودش گفت که دوستم داره. اون به خاطر من اومد توی دریا. اومد که نذاره بلایی سر من بیاد. نگرانم شده بود. اومد دنبالم نذاشت برم جلوتر. گفت که اونم دوستم داره! می خواستم دستشو بگیرم، ولی یک دفعه رزای من رفت زیر آب.
به اینجا که رسید شروع کرد به فریاد زدن. چنان فریاد می کشید که شیشه ها می لرزید:
– خــــــــدا … من رزامو از تو می خــــــــوام … خـــدا آخه چرا حالا که داشت همه چیز درست می شـــد؟ چــــــرا؟ خــــــدا … ای خدا صدامو می شنــــــوی؟ خدا…خدا…خدا…
شیشه ها که هیچ، تن منم از فریاد استمداد داریوش به لرزه دراومد. چند تا پرستار دویدن توی اتاق و یکی از اونا به زور سرنگی رو توی دست داریوش فرو کرد. داریوش هنوزم داد می کشید:
– می خواین منو بخوابونین؟ من نمی خوام بخوابم می خوام بمیرم. مگه می تونم بمونم و رفتن رزامو به چشم ببینم؟ منو بکشین، اگه من براتون ارزش دارم بکشینم!
بعد از اون کم کم بی حال شد و خوابش برد. سپیده توی چارچوب در اشک می ریخت و من در حالی که سرم رو روی دستش گذاشته بودم زار می زدم. واقعاً غیر قابل تحمل بود. داریوش واقعاً عاشق بود. یه عاشق واقعی!
وقتی خاله ها به بیمارستان اومدن، قضیه پیچیده تر شد. خاله کیمیا همه چیز رو فهمید. منظورم قضیه عاشقیه داریوشه. با اینکه قبلاً هم می دونست ولی به شدتش پی نبرده بود. من که فکر می کردم با دیدن حالت داریوش از سختگیریش کم می کنه کاملاً ناامید شدم. چون خاله چهار چشمی مراقب داریوش بود که مبادا به سراغ تو بیاد. خود خاله هم فقط مواقعی که داریوش به زور داروی آرام بخش می خوابید به ملاقات تو می اومد. مادرت اما یه شبه پیر شد. تصور از دست دادن تو برای همه ما سخت بود چه برسه به خاله شکیلا که مامانت بود و تو نور چشمش بودی. باورت نمی شه با چه بدبختی وقتایی که مامانت به ملاقات داریوش می رفت اونو ساکت
می کردم که حرفی نزنه و طبیعی باشه. اصلاً رفتارش دست خودش نبود. ولی هر طور که بود نذاشتم مامانت چیزی بفهمه که مبادا برای تو دردسر بشه. درد داریوش توی اون سه روز واقعاً نگفتنیه. ببین چه عذابی می کشید که اشکش در اومده بود! این وسط قضیه تو بغرنج تر از همه چیز بود. مامانت فهمیده بود حال تو خیلی بده و
می خواست زنگ بزنه به پدر و برادرت که خودشون رو برسونن، ولی درست همون روزی که می خواست زنگ بزنه تو به هوش اومدی! هیچ کدوم باورمون نمی شد. درست شبیه یه معجزه بود! اول از همه با خوشحالی رفتم توی اتاق داریوش تا خبرش کنم. دوست داشتم خبر خوش رو خودم بهش بدم. رزا اگه گفتی چی دیدم؟ داریوش کف اتاق نشسته بود و در حالی که سجاده ای جلوش پهن بود داشت با خدا راز و نیاز می کرد. پرستاری که برای مواظبت از اون اونجا بود، چشماش از زور گریه باز نمی شد. آروم به سمت من اومد و گفت:
– به خدا تا حالا کسی به عاشقی اون ندیدم. اون یه مجنونه معاصره.
بعد از اون به هق هق افتاد و از اتاق خارج شد. داریوش چنان توی مناجاتش غرق شده بود که متوجه حضور من نشد. آروم سر شونه اش زدم و گفتم:
– دعاهات مستجاب شد.
با چشمایی اشک آلود برگشت و گفت:
– چی گفتی آرمین؟
– رزا بهوش اومده.
یهو از جا پرید و گفت:
– چی می گی؟
– به خدا بهوش اومده.
دستشو جلوی دهنش گرفت و دوباره روی زمین نشست. اشک مثل بارون از چشماش فرو می چکید و دل منو به درد می آورد. روی زمین سجده کرد و چند لحظه به همون حالت باقی موند.
بعدش سر از سجده برداشت، هر دو تا دستش رو گرفت رو به آسمون و با صدای لرزونش نالید:
– خدایا شکرت.
بی طاقت به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم، توی بغلم همینطور که هق هق می کرد گفت:
– چطوره؟ حالش چطوره آرمین؟
پا به پاش اشک می ریختم، گفتم:
– بس کن داریوش! خودتو می کشی ها به خدا حالش خوب خوبه.
– می خوام ببینمش.
بعد قبل از اینکه من حرفی بزنم سرم رو از دستش بیرون کشید. چنان با شدت این کارو کرد که خون از جای سرم بیرون اومد. با عصبانیت دستشو گرفتم و گفتم:
– چی کار کردی دیوونه؟ اگه لازم بود پرستار سرم رو در آورده بود.
بی توجه به دستش گفت:
– من دیگه طاقت ندارم آرمین. منو ببر پیشش. تو رو خدا منو ببر پیشش.
– می برمت، ولی شرط داره. شرطش هم اینه که جلوی خاله شکیلا جلوی خودتو بگیری. وگرنه همه متوجه
می شن. مامانت هم الان رفته دستشویی، برگرده تو رو اینجوری ببینه نمی ذاره بری، می شناسی که مامانتو.
– نمی تونم آرمین دیگه نمی تونم جلوی خودمو بگیرم. من دیگه طاقت خودداری ندارم.
– پس باید صبر کنی. چند دقیقه دیگه وقت ملاقات تموم می شه. من خاله ها رو می برم ویلا و می یام دنبال تو. اونوقت راحت برو پیشش و باهاش حرف بزن. می دونی که خودت هم جلوی مامانت راحت نیستی.
داریوش سرشو بین دستاش گرفت و گفت:
– شونه های من دیگه تحمل ناراحتی رو ندارن. مامان برام شده قوز بالا قوز! باشه آرمین برو ولی زود برگرد. دل بیچاره ام دیگه تحمل نداره. زود بیا تا از تپیدن نایستاده.
حالشو درک می کردم. برای همین دیگه موندن رو جایز ندونستم و از اتاقش خارج شدم. وقتی داریوش رو بالای سر تو آوردم و اون اونطوری با تو صحبت کرد تازه فهمیدم عشق یعنی چه! از اون به بعد دیگه همه اش عشق بود و عشق. داریوش سر از پا نمی شناخت. فقط منتظر بود تا برگردیم و از تو خواستگاری کنه. اگه من جلوشو
نمی گرفتم که همون شمال تو رو از مادرت خواستگاری کرده بود. داریوش واقعاً دیگر صبر نداشت و از طرفی دلش بدجوری شور می زد. مرتب می گفت یه حسی به من می گه اگه نجنبم رزا رو از دست می دم. عذاب آور ترین چیز براش توی اون دوره سخت گیری های خاله کیمیا بود. برای منم دیگه عجیب شده بود. خاله خیلی به داریوش سخت می گرفت مدام مراقب بود که شما دو نفر جایی با هم تنها نمونین. و وقتی خودش مجبور می شد بره این مسئولیت رو به من واگذار می کرد. نمی دونست که منم طرفدار شماهام. با این حال داریوش معتقد بود که اگه بتونه پدرشو راضی کنه راضی کردن مامانش کاری نداره. می دونی بزرگ ترین غصه داریوش چی بود؟ البته اون موقع! بزرگ ترین ناراحتیش این بود که می گفت رزا حق داره عروس خانواده ای بشه که خاک پاشو سرمه چشمشون کنن نه خونواده ای که هیچ کدوم چشم دیدنش رو ندارن! می گفت اگه بابا و مامان ذره ای بهش
بی احترامی بکنن هیچ وقت خودم رو نمی بخشم. بیچاره خبر نداشت که قراره چه بلاهایی سرش بیاد. بلاهایی که باعث شد همه این غصه های کوچیکشو فراموش کنه.
وقتی شما رفتین، ما هم حرکت کردیم. داریوش اعصاب رانندگی نداشت و خودم پشت فرمون نشستم. داریوش خیلی نگران بود و مدام منتظر تماس تو بود. وقتی به اصفهان رسیدیم خودم هم دلم به شور افتاد. واقعاً چرا اینقدر توی تماس تاخیر داشتی؟ جلوی خونه که ایستادم داریوش سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خونه رفت. درست ندیدم که توی اون شرایط تنهاش بذارم. برای همین ماشین رو پارک کردم و همراه خاله کیمیا که حسابی هم عصبی بود وارد خونه شدیم. یکی از خدمتکارا جلو اومد و مشغول صحبت با خاله شد ولی من بی توجه از پله ها بالا رفتم. داریوش در اتاقش لب تختش نشسته بود. کنارش نشستم و گفتم:
– نگران نباش.. حتماً اتفاقی افتاده که نتونسته تماس بگیره.
سرش رو بالا آورد و لحظاتی بی حرف توی نگاهم خیره موند سپس نفس عمیقی کشید و گفت:
– مثلاً چه اتفاقی؟
– مثلاً خونواده اش دور و برش بودن یا … یا رفتن بیرون و دسترسی به تلفن نداره.
دستش رو توی موهای آشفته اش کشید و گفت:
– امیدوارم همینطور باشه.
– قصدت چیه داریوش؟ می خوای با خونواده ات صحبت کنی؟
سری تکون داد و گفت:
– آره همین کارو می خوام بکنم. بابا که هنوز از سر کار نیومده. وقتی اومد اول با اون حرف می زنم بعد هم با مامانم… ولی آرمین من یه کم نگرانم. به نظرت عکس العمل بابا چیه؟
– به دلت بد راه نده. انشالله که طوری نمی شه.
– راه خیلی سختی پیش رومه. فقط امیدوارم جلوی رزا شرمنده …
هنوز حرفش کامل نشده بود که در اتاق باز شد و خاله کیمیا وارد اتاق شد. داریوش بقیه حرفش رو خورد و دستش رو محکم توی صورتش کشید. خاله کیمیا با تحکم گفت:
– داریوش اگه خسته ای کمی استراحت کن چون امشب خونه خان عموت دعوت داریم.
داریوش چشماش رو ریز کرد و گفت:
– چی؟
– نشنیدی چی گفتم؟
– مادر من … ما تازه رسیدیم. من خسته ام!
– منم که می گم استراحت کن.
– چه ساعتی می خواین برین؟
– ساعت نه.
– خیلی خوب من شما رو می رسونم خودم بر می گردم.
خاله کیمیا با عصبانیت گفت:
– یعنی چی داریوش؟ خان عموت به خاطر تو دعوتمون کرده!
– به خاطر من؟ از کی تا حالا من اینقدر مهم شدم؟
خاله کیمیا بدون جواب دادن گفت:
– در هر صورت امشب می ریم و تو هم می یای. باید بیای!
داریوش دندون قروچه ای کرد و گفت:
– بابا کی می یاد؟
– بابات نیست.
– می دونم نیست پرسیدم کی می یاد؟
– کارای باباتو نمی دونی؟ بدون اینکه یه خبر به ما بده دیروز رفته امارات معلوم هم نیست کی برگرده ولی گفته زودتر از پنج روز بر نمی گرده.
داریوش با بهت گفت:
– چی؟
– بله دیگه … پدر و پسر عین هم می مونین. هر کاری دوست دارین می کنین.
داریوش بدون حرف لب تخت نشست. خاله کیمیا هم بعد از سفارش دوباره برای اون شب از اتاق خارج شد. داریوش با عجز نگام کرد و گفت:
– آرمین … با این یکی دیگه چی کار کنم؟!
با جدیت گفتم:
– داریوش این چه حرفیه؟ حالا چند روز دیر و زود که به جایی بر نمی خوره.
– آرمین می فهمی چی می گی؟ پنج روز! شایدم بیشتر! با دل تنگیم چه جوری کنار بیام؟ همین الان کلافه ام و حس می کنم یه چیزی گم کردم. حس می کنم نفسم سنگینه.
با خونسردی گفتم:
– رسم عاشقی اینه. عاشقی که زجر نکشه که عاشق نیست.
انگار حرفم تکونش داد. لبخندی گوشه لبش نشست. خودش رو روی تخت انداخت و چشماش رو بست. از جا بلند شدم. دیگه وقت رفتن بود. گفتم:
– داریوش اگه رزا بهت زنگ زد یه خبر هم به من بده.
همونطور که چشماش بسته بود گفت:
– باشه … اگه تا یه ساعت دیگه زنگ نزد می رم تهران.
– چی؟!
جواب نداد. می دونستم حرفش یه کلامه. با این حال کنارش نشستم و گفتم:
– خل نشیا! تازه ساعت هفته. صبر کن اگه امشب زنگ نزد فردا صبح با هم می ریم. امشب برو با مامانت خونه عموت. اگه نری بهونه دست خاله می دیا.
– نمی تونم آرمین. نگرانی مثل خوره داره وجودم رو می خوره.
– بهت قول می دم خودم فردا صبح هر طور که شده ازشون خبر به دست بیارم. انگار یادت رفته که من هم نگران سپیده ام.
– نمی دونم واقعاً نمی دونم چی بگم؟ عقلم کلاً از کار افتاده.
– تو فقط صبر کن.
– کم کم دارم به این نتیجه می رسم که صبر و عشق مکمل همدیگه هستن … برو آرمین بذار یه کم تنها باشم و با خیال رزام خوش باشم. ممنونم که اومدی و با حرفات آرومم کردی ولی الان نیاز به تنهایی دارم.
بی حرف سوئیچم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
بالاخره عمو خسرو بعد از یه هفته از دوبی برگشت. شبی که قرار بود برسه به داریوش زنگ زدم و پرسیدم
می خواد چی کار کنه و داریوش بعد از لحظه ای تفکر گفت:
– وقتی که رسید اگه خسته نبود باهاش صحبت می کنم. آرمین دیگه تحملم تموم شده. می خوام هر چه زودتر تکلیف این ماجرا رو روشن کنم. رزا تا وقتی خانوم خونه من نشه من همه اش استرس دارم.
با نگرانی گفتم:
– می خوای منم بیام؟ شاید به کمک هم بهتر بتونیم عمو رو راضی کنیم.
– نه لازم نیست. اگه تنها باشم راحت ترم. مامان رو هم امشب می فرستم بره خونه یکی از دوستاش.
– خیلی خب پس منو بی خبر نذار.
– باشه هر طور که شد خبرت می کنم.
– خیلی خب کاری نداری؟
– قربانت.
وقتی گوشی رو قطع کردم بدجوری دلم به شور افتاد. از این می ترسیدم که بینشون درگیری به وجود بیاد. خاله هم خونه نبود و کسی مطلع نمی شد. تصمیم گرفتم برم اونجا. همین که حاضر شدم پشیمون شدم. داریوش گفته بود می خواد تنها باشه. رفتن من جز ناراحت کردنش فایده دیگه ای نداشت. سر جام نشستم و منتظر تلفن داریوش موندم. به سپیده هم گفتم که قراره داریوش با باباش صحبت بکنه، ولی ازش خواستم که چیزی به تو نگه. تا ساعت دو نصف شب منتظر تماس داریوش نشستم، ولی هر چی منتظر شدم خبری نشد. دلم به شور افتاد و خودم با گوشی داریوش تماس گرفتم، ولی هر چی بوق خورد کسی جواب نداد. بدجور نگرانش بودم. به ناچار با
خونشون تماس گرفتم که خدمتکارشون برداشت. بیچاره از خواب بیدار شده بود. عذر خواهی کردم و سراغ داریوش رو گرفتم. اونم با صدایی گرفته و خواب آلود گفت:
– داریوش خان توی اتاقشون خواب هستن. اگه کار واجبی دارین صداشون کنم.
وقتی گفت داریوش خوابه یه کمی آروم گرفتم. چون حتماً خیالش راحت شده بود که خوابیده بود و اتفاق خاصی هم نیفتاده بود. منم با خیالی آسوده گوشی رو قطع کردم و خوابیدم. صبح وقتی بیدار شدم سریع شماره اش رو گرفتم تا بفهمم چی شده. با صدایی گرفته گوشی رو جواب داد:
– بله؟
– سلام پسر پس چرا زنگ نزدی خوش قول؟
– آرمین تویی؟
– نه من رزام! خب آرمینم دیگه.
– آرمین…
اینقدر صداش گرفته بود که نگران شدم و گفتم:
– داریوش چی شده؟
– بیا پاتوق.
نزدیک خونه شون یه کافی شاپ بود که ما بهش می گفتیم پاتوق، چون همیشه با داریوش می رفتیم اونجا. با نگرانی گفتم:
– من ده دقیقه دیگه اونجام.
سریع حاضر شدم و رفتم. به ده دقیقه نکشید که رسیدم. داریوش سر یکی از میزها نشسته بود و به
گوشه ای زل زده بود. همینطور که بهش نزدیک می شدم گفتم:
– نبینم دوست من اینقدر غم زده باشه.
سرش رو بالا آورد و با دیدن من لبخند غمگینی زد. جلوش نشستم و در حالی که سفارش کاپوچینو می دادم، گفتم:
– چته پسر؟ چرا اینجوری شدی؟ به بابات گفتی؟ جوابش چی شد؟
دستاشو به صورت قائم روی میز گذاشت و سرشو به دستاش تکیه داد. از منقبض شدن صورتش فهمیدم که اصلاً حال خوشی نداره. با نگرانی دستشو گرفتم و گفتم:
– چی شده؟
سرش رو بالا آورد و گفت:
– به بابا گفتم.
– خب؟
– وقتی اومد توی خونه خیلی سر حال بود. منم گفتم حتماً حالا که سرحاله به حرفم گوش می کنه. رفتم توی اتاقش و خیلی آروم آروم و با کلی مقدمه چینی قضیه رو براش گفتم. ولی اون …
– اه … داریوش درست تعریف کن ببینم … بعدش چی شده؟
– چنان فریادهایی کشید که گفتم الان خونه خراب می شه! آرمین اون مخالفه! مخالف صد در صد و هیچ راهی هم وجود نداره که بتونم راضیش کنم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– از کجا می دونی؟
– من بابام رو می شناسم. وقتی بگه نه یعنی نه! به خصوص که …
– که چی؟
– صبح دوباره باهاش حرف زدم ولی اون تهدیدم کرد … انگار دیشب خوب فکراشو کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که فقط از راه تهدید می تونه منو منصرف کنه.
– به چی تهدیدت کرد؟
– مامان رو طلاق می ده.
سرم رو بین دستام گرفتم و نالیدم:
– وای خدای من!
– دیشب اینقدر عصبانی شده بود که داشت سکته می کرد. صبح هم همینطور… می دونم وقتی یه چیزی بگه روش می ایسته.
– نه دیگه تا این حد داریوش … کدوم مردی حاضر می شه به این راحتی همسرشو طلاق بده؟
– بابای من از اول هم علاقه ای به مامانم نداشت.
واقعاً نمی دونستم باید چی بهش بگم؟ توی اون لحظه خودم نیاز به کسی داشتم تا دلداریم بده. دو هفته دیگه هم گذشت و داریوش هنوز هم درگیر با پدرش بود که راضیش کنه. به انواع و اقسام راه ها متوسل شد، ولی افاقه نکرد. دست آخر یه روز به من گفت:
– آرمین تصمیم خودم رو گرفتم.
– چه تصمیمی؟
– من تا همین جاش هم خیلی با بابا راه اومدم. دیگه خسته شدم. شاهدی که از هر راهی می تونستم وارد شدم ولی به بن بست خوردم. می رم رک و پوست کنده بهش می گم با رزا ازدواج می کنم. اونم اگه می خواد مامانو طلاق بده. مامان بدون اون هم می تونه زندگی کنه. از لحاظ مالی هم خودم همه جوره نوکرشم. نیازی به اون نداریم. بره توی تنهایی خودش بسوزه.
– مطمئنی داریوش؟
– دیگه راهی جز این برام باقی نمونده. خدا شاهده که هیچ وقت نمی خواستم تو روی بابا وایسم ولی دیگه
چاره ای ندارم. دیگه نمی تونم کاری بکنم. من نیازی به پدر ندارم.
می دونستم که واقعا این راه آخر داریوشه! و اینو هم می دونستم که به هیچ عنوان نمی تونه بیخیال تو بشه پس گفتم:
– هر طور که خودت می دونی، ولی با ملایمت حرفتو بزن.
داریوش قبول کرد و از پیش من به شرکت پدرش رفت تا با اون حرف آخرشو بزنه، ولی …
به اینجا که رسید آرمین سکوت کرد. با کنجکاوی چشم به دهن اون دوخته بودم، ولی حرفی نمی زد. گفتم:
– خب بعدش؟
آرمین سرش رو بین دستاش گرفت و چیزی نگفت. هر چی منتظر شدم کسی حرفی نزد. سکوت مرگباری بینمون حاکم شده بود. شاید یک ربعی هر کسی توی سکوت به چیزی فکر می کرد. دست آخر عصبی شدم و گفت:
– آرمین بقیه اشو بگو!
آقای آریا نسب با قیافه درهم و ناراحتش گفت:
– از این جا به بعدش رو من باید بگم دخترم. من باید از حماقت خودم واست بگم.
– چی؟!
آهی کشید و با صدایی گرفته گفت:
– داریوش اون روز اومد شرکت … من توی اتاقم جلسه داشتم و از منشی خواسته بودم هیچ کسو راه نده، ولی یه دفعه دیدم در باز شد و داریوش اومد تو. خیلی دوستش داشتم، ولی توی اون لحظه اصلاً حوصله شنیدن حرفاشو نداشتم. چون می دونستم بازم می خواد خواهش کنه و دلیل و برهان برام بیاره. برای همین با فریاد منشی رو صدا کردم:
– خانم امینی خانم امینی!
بیچاره منشی با رنگی پریده توی اتاق حاضر شد و گفت:
– بله جناب رئیس با من امری داشتین؟
– مگه نگفتم کسی رو توی اتاق راه نده؟
منشی به تته پته افتاده بود:
– بله… ولی خب آقای آریا نسب ایشون پسرتون …
– هر کسی که می خواد باشه باشه! نخست وزیرم که بیاد وقتی من جلسه دارم در این اتاق نباید باز بشه. شیرفهم شد؟
– بله آقای رئیس. دیگه تکرار نمی شه.
– بفرما بیرون.
منشی که رفت داریوش جلو اومد و بدون توجه به من رو به دو تا از مهم ترین کارخونه دارای کشور که اون روز مهمون من بودند، گفت:
– خواهش می کنم منو با بابا تنها بذارین. یه کار خصوصی با ایشون دارم.
تا خواستم اعتراضی بکنم داریوش با خشم نگاهم کرد. تو نگاهش چیزی بود که هفت گوشه بدنم لرزید. تو نگاهش نفرت موج می زد و من اینو نمی خواستم. من اینقدر داریوشو دوست داشتم که برای نگه داشتنش پیش خودم به هر راهی متوسل می شدم. وقتی آقایون از اتاق من خارج شدند داریوش با صدایی دورگه گفت:
– بشینین بابا!
رو به روش روی مبلی نشستم و گفتم:
– امیدوارم نیومده باشی حرفای قبل رو تکرار کنی.
داریوش سرشو بالا گرفت و در حالی که خیره به چشمام نگاه می کرد گفت:
– من اومدم حرف آخرم رو بزنم بابا. من از شما خواهش کردم کینه ها رو کنار بذارین و اجازه بدین پسرتون با کسی که بیشتر از جونش دوستش داره ازدواج کنه. ازتون خواهش کردم اجازه بدید پسرتون به تنها آرزوش برسه. ازتون خواستم همینطور که تا حالا پشتیبانش بودین و از تمام جنبه های مادی حمایتش کردین از جنبه معنوی هم حمایتش کنین، ولی شما چی کار کردین؟ شما منو خورد کردین. شما عشق منو خورد کردین. شما در کمال بی رحمی منو تهدید کردین که مامانو طلاق می دید. من خوب می دونم که شما علاقه ای به مامان ندارین، ولی این هم رسمش نبود که شما چنین حرفی رو حتی به زبون بیارین. حالا که گفتین … منم اومدم که حرف آخر رو بزنم بابا … من رزا رو دوست دارم! اینقدر دوسش دارم که نمی تونم …
به اینجا که رسید بغض گلوشو فشار داد. لیوانی آب ریخت و لاجرعه سرکشید. بعد از کشیدن چند نفس عمیق گفت:
– بابا من بدون رزا هیچی نیستم! می تونم از شما بگذرم، ولی از رزا نه … نمی تونم … می خواستم هر دوتون رو داشته باشم، ولی شما نخواستین. منم مجبور به انتخاب شدم. من رزا رو انتخاب کردم بابا … من با رزا ازدواج
می کنم حتی اگه شما نخواین … امیدوارم تصمیمتون رو در مورد مامان عملی نکنین چون اصلاً عقلانی نیست ولی اگه تصمیمتون هنوز هم جدیه … ما همین امشب از خونه شما می ریم. برای همیشه!
بعد از زدن این حرف بلند شد که از اتاق بیرون بره. من که خیلی وقت بود خودمو برای این روز حاضر کرده بودم اصلاً شوکه نشدم. می دونستم اگه داریوش تو عاشقی به پدرش رفته باشه، مطمئناً همین کارو می کنه. برای همین هم نقشه های خودمو کامل از قبل کشیده بودم. صداش زدم:
– داریوش!
داریوش به گمان اینکه لحن خونسرد من از رضایتم نشات می گیره، با خوشحالی به جانبم برگشت و گفت:
– بله بابا؟
– بیا بشین منم باهات حرف دارم.
داریوش مطیعانه اومد و سر جای قبلیش نشست. سیگاری برای خودم آتیش زدم و گفتم:
– خب پسرم می بینم که … تصمیم خودتو گرفتی. پس معلومه خیلی دوسش داری!
لبخند معصومی صورت داریوش رو پوشوند و گفت:
– خیلی زیاد … خیلی!
مثل بچگی هاش شده بود. انگار نه انگار که بیست و هشت سال سن داشت. پک عمیقی به سیگارم زدم و در کمال خونسردی گفتم:
– اگه بمیره چی کار می کنی؟
رنگ از روی داریوش پرید. حس کردم ضربه خیلی کاری بهش وارد کردم، ولی چاره ای نداشتم. گفت:
– بابا منظورتون چیه؟
در کمال خونسردی سوالم رو تکرار کردم:
– جواب منو بده. پرسیدم اگه بمیره چی کار می کنی؟
بدون لحظه ای درنگ گفت:
– می میرم.
– اگه همینطوری بمیره واست راحت تره یا اینکه بدونی به خاطر تو مرده؟
داریوش فریاد کشید:
– بابـــــا!!!!
– جواب بده داریوش می خوام بدونم.
– من راضی نیستم رزا به خاطر من حتی اشک به چشمش بیاد، اون وقت شما …
– خیلی خب! رفتی سر اصل مطلب … ببین پسر اگه دوسش داری باید بیخیالش بشی، وگرنه …
داریوش داشت به وضوح می لرزید:
– بابا چی می خوای بگی؟
– خودت می دونی وقتی یه حرفی بزنم روش می ایستم. حتی اگه سرم بره.
طاقتش رو از دست داد و با فریاد گفت:
– که چی؟
– اگه پسر خوبی باشی و خیلی راحت بی خیال اون دختر بشی که هیچی، وگرنه وقتی باهاش ازدواج کردی ترتیبی می دم که توی بغل خودت جون بکنه. اونوقت باید تا آخر عمر حسرت اینو بخوری که اگه بیخیالش شده بودی اونم الان داشت زندگیش رو می کرد و توی جوونی پرپر نمی شد.
با بیرون اومدن این حرف از دهن من داریوش دیوونه شد. از جا بلند شد و با فریاد شروع کرد به بهم ریختن اتاق. چنان فریاد می کشید که برای اولین بار ازش ترسیدم. تمام اتاق رو بهم ریخت. همه شیشه ها رو شکست و دست آخر گوشه اتاق چمباتمه زد.
سرش رو روی پاش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن! باورم نمی شد که واقعاً گریه کنه، ولی داشت گریه می کرد. تا اونجایی که یادم بود داریوش حتی توی بچگی هم خیلی آروم بود و کمتر گریه می کرد. تنها باری که اونو در حال گریه دیده بودم روز مرگ بابام بود. اونم فقط در حد جمع شدن اشک تو چشماش و سرازیر شدن یه قطره کوچیک. بعد از اون هرگز داریوش رو تو این حالت ندیده بودم. همیشه اونو یه مرد واقعی می دیدم، ولی حالا جلوم نشسته بود و زار زار گریه می کرد! به سمتش رفتم و بازوهاشو گرفتم. با خشونت هر چه تموم تر دستمو پس زد و فریاد کشید:
– به من دست نزن. تو آدم نیستی. تو … تو! چطور دلت می یاد؟ بی رحم!
حرف زدن رو بیهوده دیدم پس دوباره روی مبل نشستم و اجازه دادم خوب خودشو تخلیه کنه. وقتی کمی آروم تر شد گفتم:
– در هر صورت از من گفتن بود. تو هم بهتره عاقل باشی، وگرنه باعث مرگ یه دختر بی گناه می شی.
داریوش نعره کشید:
– بس کن دیگه!
از جا بلند شد و با قدمای سریع خودشو به در رسوند. لحظه آخر به سمتم برگشت و گفت:
– تو هیچ کاری نمی تونی بکنی. من دارم می رم که برای همیشه با دنیای تجردم خداحافظی کنم.
سیگار دیگه ای آتیش زدم و گفتم:
– امتحانش ضرر نداره.
با غیظ هر چی تموم تر دندان قروچه ای کرد و از اتاق خارج شد. زنگ زدم و دستور دادم بیان و اتاقو تمیز و تعمیر کنن. خودمم از شرکت خارج شدم. مطمئن بودم که به کاری که گفتم عمل می کنم. می دونی این نقشه ای بود که خیلی سال بود تو ذهنم داشتم. البته در مورد رضا! من هیچ وقت دست از سر مامانت و خونواده اش برنداشت. باید هر طور که بود ازشون انتقام سالای از دست رفته جوونیم رو می گرفتم. طعمه من رضا بود. می خواستم به شکل کاملاً اتفاقی بکشمش تا مامان و بابات برای همیشه کمرشون بشکنه! حالا پسرم عاشق دختر اون خونواده شده بود. تو رو هم بارها دیده بودم، شباهتت به شکیلا دیوونه کننده بود. اوایل نقشه هام بیشتر حول تو می چرخید. می گفتم می یام طرفت، به خودم ایمان داشتم. با وجود سنم هنوزم جذاب بودم و دخترای جوون بدجور شیفته ام می شدن. تصمیم می گرفتم بیام از راه به درت کنم و باهات ازدواج کنم، اونوقت شکیلا و فرهاد یه عمر مجبور بودن منو عین آینه دق تحمل کنن. منم به عشق جوونیم می رسیدم، اما دیدم در توانم نیست عاشقی کردن. در توانم نبود دیدن مدام مامان و بابات با همدیگه. پس بیخیالش شدم. نقشه م رو بردم حول رضا و نقشه قتلش رو کشیدم، بعضی وقتا می زد به سرم داریوش رو هم راضی کنم بیاد به سمتت عاشقت کنه و بعد ولت کنه! اینجوری هم رضا هم تو تقاص عمل مامانتون رو پس می دادین. قبل از اینکه من فرصت کنم اینو از داریوش بخوام اون خودش عاشق تو شد! عاشقت کرد! اما واقعی! و من اینو نمی خواستم … با اتفاقی که افتاد به کل بیخیال رضا شدم. تصمیم نهایی رو گرفتم، اگه داریوش رو از دست می دادم می کشتمت. اگه هم نه با پس گرفتن داریوش از تو احساست رو می کشتم و یه عمر داغدار عشق پسرم می کردمت. همین برام بس بود! پس مصر بودم داریوش رو از اومدن و موندن پیش تو منصرف کنم. دو نفر از کارکنان خیلی قلچماقم رو مامور کردم که دنبال داریوش برن و هر کاری که می کنه به گوش من برسونند.
به اینجا که رسید آقای آریا نسب سکوت کرد. باورم نمی شد! این مرد برای من و خونواده ام چه نقشه هایی که نداشت!!!! از فکر مرگ رضا مو به تنم راست شد!!! یه لحظه از ته دل خدا رو شکر کردم که من عاشق شدم، که من شکست خوردم، که من نابود شدم، اما بلایی سر رضا نیومده! ای خدا حکمتت رو شکر! سکوت خیلی هم دووم نیاورد و آرمین گفت:
– اون روز داریوش اومد پیش من. اینقدر به هم ریخته بود که فکر کردم خدای نکرده اتفاقی برای تو افتاده. براش یه لیوان آب قند درست کردم و به زور به خوردش دادم و پرسیدم قضیه از چه قراره. اولین جمله ای که گفت این بود:
– بلیط بگیر.
با تعجب گفتم:
– هان؟!!
– واسه تهران بلیط بگیر. می خوام برم.
– داریوش با بابات حرف زدی؟ چی شد؟
سرش رو با عصبانیت تکون داد. انگار افکار عذاب آوری توی ذهنش داشت که می خواست اونا رو بیرون بریزه. بعد از اون زمزمه کرد:
– حرفای من و اون مهم نیست. دیگه مهم نیست. کاری رو که گفتم بکن.
بهش گفتم:
– یعنی چی؟ مثل آدم بگو بابات چی گفت؟
– یه مشت چرت و پرت. حرفایی که مفت نمی ارزه. من تصمیم خودم رو گرفتم آرمین. بلیط بگیر برم تهران.
می دونستم که اصرار بی فایده است. از این رو گفتم:
– باشه پس دوتا می گیرم منم دلم برای سپیده تنگ شده.
– خیلی خب فقط زود باش در ضمن …
– چیه؟
– از اختلافهای من و بابام هیچی به رزا نگو. یعنی منظورم اینه که به سپیده نگو که به گوش رزا نرسه. نمی خوام بیخود نگران بشه.
– باشه چیزی نمی گم، ولی داریوش…
– ولی چی؟
– اگه خونواده رزا مخالفت کنن اونوقت چی کار می کنی؟ دیگه راه برگشت هم نداری.
با اخم گفت:
– اینقدر پشت در خونشون می شینم تا دلشون به حالم بسوزه و قبول کنن. اگر هم که نکردن …
چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
– می دزدمش!
بعد از این حرف سریع از اتاقم خارج شد و رفت و من می دونستم که این کار رو واقعاً می کنه. واقعاً زده بود به سیم آخر.
دوباره آرمین ساکت شد و آقای آریا نسب شروع به صحبت کرد:
– دو نفر مامور من خبر این ملاقاتو به گوش من رسوندن. حتی تاریخ بلیطایی که آرمین گرفته بود رو هم فهمیدم. منم معطلش نکردم. به یکی از بچه ها که توی تهران بود گفتم بیاد جلوی مدرسه تو و با سرعت با ماشینش طوری بیاد طرفت که انگار می خواد زیرت بگیره، ولی اینکار رو نکنه. یه نفر دیگرو هم مامور کردم که فیلم بگیره.
به اینجا که رسید، من که کامل خودم رو باخته بودم و از شنیدن حرفای جدیدی که نمی دونستم باید باور کنم یا نه سردرد گرفته بودم، با بغض گفتم:
– پس کار شما بود؟! اون روز نزدیک بود من بمیرم … نه به خاطر تصادف، بلکه از ترس … شما چطور دلتون اومد؟
آقای آریا نسب با شرمندگی سرش رو زیر انداخت و گفت:
– دخترم منو ببخش. من خیلی در حق شما ظلم کردم. هم در حق تو، هم داریوش و هم مریم.
چند لحظه ای سکوت اتاق رو در برگرفت تا اینکه دوباره شروع به تعریف کردن کرد:
– فیلمو دادم به یکی از همون بچه ها که تعقیبش می کردن تا به دستش برسونن. محمود یعنی همونی که فیلمو بهش داده بود تعریف می کرد که داریوشو سوار ماشینش می کنه و می گه از طرف رزا براش پیغامی داره. داریوش هم از ترس اینکه اتفاقی افتاده باشه سوار می شه. محمود فیلمو براش می ذاره و می گه این فیلمو رزا برات فرستاده. داریوش از همه جا بیخبر هم مشغول تماشا می شه. می بینه که تو از مدرسه اومدی بیرون و می خوای از خیابون رد بشی که یه دفعه یه ماشین با سرعت به طرفت می آد. محمود می گفت به اینجا که رسیده داریوش درست مثل اینکه اون لحظه رو داره به طور زنده جلوش می بینه، فریاد می کشه:
– رزا مواظب باش!
و بعد می بینه که ماشین از کنار تو رد می شه و تو حالت بد می شه و دوستات دورت رو می گیرن. داریوش صورتشو با دست می پوشونه و شروع می کنه به ناله کردن. محمود می گفت چنان از ته دل گریه می کرده و
می نالیده که حتی دل اون غول بی شاخ و دم هم به رحم اومده بود. بعد از آروم تر شدن داریوش، محمود پیغام من رو به گوشش می رسونه، که اگه بخواد بره تهران جلوی چشمش این بلا سر رزا می یاد. داریوش فقط با نفرت به محمود نگاه می کنه و می گه:
– به آقای آریا نسب بگو تو بردی، ولی … یه روزی باید تقاص پس بدی. بهش بگو دیگه ادعای پدری نداشته باشه. چون یه پدر هیچ وقت نمی تونه با دستای خودش بچه اشو به ته یه دره پر از زجر پرت کنه. بهش بگو خوشی واقعی از الان برای پسرت مرد. دیگه هیچ وقت خنده واقعی اونو نمی بینی.
بعد از اون از ماشین پیاده می شه و می ره. وقتی محمود پیغام داریوش رو به من گفت در کمال خوش باوری فکر می کردم وقتی ببینه چه خوشبختی براش تدارک دیدم، رزا و رزاها از یادش می ره و می چسبه به زندگیش. تموم غصه هاش و حرفاش یادش می ره، ولی اینطور نشد و داریوش بدتر شد. مجنون تر شد …
دوباره آرمین کلاف سردرگم اون رازهای سر به مهر رو به دست گرفت و گفت:
– داریوش فقط یه زنگ به من زد و گفت:
– آرمین تو برو من نمی تونم بیام.
خیلی تعجب کردم و گفتم:
– داریوش زده به سرت؟ اون دختر منتظرته.
چند لحظه ساکت شد و دوباره با صدای لرزون گفت:
– برو آرمین. برو و نپرس چرا نمی تونم بیام.
بعد از اونم ارتباط قطع شد و من هر چی با داریوش تماس گرفتم، گوشیش خاموش بود. من به ناچار به تهران اومدم. وقتی بی قراری تو رو می دیدم، بیش از پیش به فکر فرو می رفتم که یعنی چرا داریوش موندن رو به اومدن ترجیح داده و به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم. وقتی به تهران برگشتم رفتم دم خونه شون، ولی نبود. از خاله کیمیا که سراغش رو گرفتم گفت دایوش با حالی نزار خداحافظی کرده و رفته شمال. بی معطلی به سمت محمودآباد رفتم. ماشین داریوش توی محوطه ویلا پارک بود. با خوشحالی به همراه نگرانی وارد ویلا شدم و بی درنگ به سمت طبقه بالا رفتم. مطمئن بودم که تو اتاقشه. همون اتاقی که روزی به تو داده بود. وقتی در اتاقو باز کردم چیزی دیدم که تا آخر عمر از یادم نمی ره. قبل از هر چیز دودی که تو اتاق پخش بود مانع از دیدن می شد. اینقدر سیگار کشیده بود که خودش داشت توی دود خودش خفه می شد. داریوش تا اون روز حتی دستش سیگار رو لمس نکرده بود چه برسه به اینکه اینطور خودش رو با اون خفه کنه! یه کم که چشمم عادت کرد اون رو دیدم که دمر روی تخت خواب خوابیده و سیگاری بین انگشتای دستش خودنمایی می کرد. کنار پایه تخت سه شیشه خالی ویسکی و یه شیشه نصفه قرار داشت! اختیارمو از دست دادم، رفتم جلو و با داد گفتم:
– داریوش! احمق دیوونه! می خوای خودتو بکشی؟
نگاه بی رمقش به سمتم چرخید. انگار منو نمی شناخت. بدون توجه دوباره نگاهشو از من برگردوند و به روبرو خیره شد. با قدم هایی سریع خودم رو بهش رسوندم و سیگار رو از بین انگشتاش بیرون کشیدم و توی زیر سیگاری له کردم. دستش رو کشیدم و خواستم از روی تخت بلندش کنم. داریوش که یه روزی هشتاد کیلو وزنش بود، حالا پوست و استخون شده بود. اشک از چشمام جاری شد و گفتم:
– دیوونه چرا با خودت اینکارو کردی؟ داریوش چی شده؟ چرا حرف نمی زنی؟
داریوش فقط نگاه می کرد و هیچ حرفی نمی زد. سریع از اتاق خارجش کردم و لباساشو از تنش بیرون کشیدم. هولش دادم توی حموم، هیچ تعادلی نداشت و هی توی در و دیوار می خورد. دوش آب سرد رو باز کردم و گرفتمش زیر دوش. اینقدر مست بود که هیچی نمی فهمید! دوش آب سرد یه کم حالشو جا آورد. حوله اشو تنش کردم و روی کاناپه نشوندمش. هنوز حرفی نزده بودم که دست کرد و از زیر میز وسط پذیرایی یه سی دی بیرون کشید و گفت:
– ببین.
گفتم:
– چیه؟
هیچ حرفی نزد. در عوض سرشو به پشتی کاناپه تکیه داد و هق هق گریه اش فضا رو شکافت. با کنجکاوی و ترس سی دی رو توی دستگاه گذاشتم و مشغول تماشا شدم. با دیدن اون صحنه قلبم تیر کشید. با چشمای گشاد شده گفتم:
– این چیه پسر؟
داریوش از زورگریه نمی تونست حرف بزنه. کنارش نشستم و گفتم:
– تو رو خدا حرف بزن. حرف بزن داریوش این فیلم چیه؟ رزا که چیزیش نبود! من تازه از تهران اومدم. نکنه اتفاقی افتاده؟
به زور جلوی ریزش سیل اشکاشو گرفت و گفت:
– یادته اونروز رفتم شرکت بابا که همه چیزو تموم کنم؟… اون لعنتی تهدید دومش رو هم رو کرد … بهم گفت رزا رو می کشه! ولی من باورم نشد. اینقدر عصبی شدم که همه چیزو بهم ریختم. گفتم کار خودم رو می کنم اونم هیچ کاری نمی تونه بکنه. بعدش به تو گفتم بلیط بگیری، ولی نمی دونم بابا از کجا فهمید من می خوام برم تهران
که …. آرمین! اونا برای نمایش و ترسوندن من اینکارو با عشقم کردن. اونا رزای منو تا سر حد مرگ ترسوندن برای اینکه منو بترسونن! بابا تهدیدم کرد که اگه پام به تهران برسه ترتیبی می ده که این اتفاق، البته واقعیش جلوی چشمای کور شده من بیفته! آرمین، وقتی دلش اومد که با گل لطیف من به صورت نمایشی چنین معامله ای بکنه، لابد می تونه واقعاً اینکارو بکنه. آرمین من طاقتشو ندارم. از رزای عزیزم می گذرم، فقط به خاطر اینکه زندگیشو بکنه و آسیبی بهش نرسه. فقط همین! به خدا فقط همین!
دوباره به گریه افتاد. چنان معصومانه اشک می ریخت که دلم به حالش کباب می شد. پا به پاش اشک ریختم.
طاقت اینهمه نامردی رو نداشتم و از طرفی می دونستم داریوش بدون تو هیچه. وقتی خوب گریه کردیم و تخلیه شدیم، گفتم:
– ولی داریوش تو که خوب می دونی رزا به این راحتی ها کنار نمی کشه. حتی اگه بفهمه جونش در خطره باز هم با تو می مونه. خودت هم خوب می دونی.
با مشت محکم روی میز کوبید و گفت:
– می دونم، می دونم و برای همینم مجبورم کاری رو بکنم که انجامش برام از جون دادن هم سخت تره.
– چه کاری؟
– باید جوری باهاش حرف بزنم که راحت تر بتونه فراموشم کنه. چاره اش همینه.
تو اون لحظه دلم برای تو هم کباب بود. گفتم:
– داریوش رزا گناه داره. اون برای خودش یه عشق ساخته. یه عشق بزرگ. اینکارو نکن.
– می گی چی کار کنم؟ به خاطر خودخواهی خودم اونو به کشتن بدم؟ نه آرمین من اینکارو نمی کنم. حاضرم از دوریش بمیرم، ولی اون چیزیش نشه.
بازم نمی دونستم در جواب اونهمه عشق داریوش چی باید بگم. سکوت کردم و به آینده این فکر کردم که تو آینده قراره چی بشه؟!! روز بعد فکریو که به ذهنم خطور کرده بود رو بیان کردم:
– داریوش تو دلت نمی خواد برای آخرین بار رزا رو ببینی بعد اون کارو بکنی؟
چشمای داریوش برقی از خوشحالی داشت:
– می دونی که دیدن رزا آرزوی بزرگ منه. ولی من زیر نظرم به نظر تو چه کاری از دستم بر می یاد؟
– زنگ بزن رزا بیاد اصفهان.
چشمای داریوش گشاد شد و گفت:
– چی؟ رزا بیاد اصفهان؟ اونم تنها؟
– آره مطمئن باش اونقدر دوستت داره که به خاطر تو بیاد.
– آخه به چه اطمینانی بهش بگم پاشه بیاد؟ اونم تنها! نه. امنیت نداره. بعدش هم اگه بابا اینجا بلایی سرش بیاره چی؟
– خب به بابات بگو. بگو به حرفش گوش می دی. بگو می خوای ازش جدا بشی، ولی اجازه بده برای آخرین بار ببینیش.
با نفرت گفت:
– نمی خوام دیگه قیافه اشو ببینم، چطور برم باهاش حرف بزنم؟
– اِ داریوش به خاطر رزا اینکارو بکن.
داریوش سکوت کرد و حرفی نزد. دوباره اصرار کردم:
– خواهش می کنم داریوش! اگه به فکر خودت نیستی به اون دختر فکر کن. بذار برای آخرین بار تو رو ببینه.
بذار …
– ولی با وجود حرفایی که می خوام بهش بزنم این دیدار خیلی مضحک به نظر می رسه.
– خیلی خب حالا که خودت نمی خوای ببینیش حرفی نیست. پس زودتر بهش زنگ بزن و لااقل از اون دلواپسی و نگرانی درش بیار.
داریوش بی حرف به فکر فرو رفت و بعد از حدود نیم ساعت گفت:
– آرمین بدجوری ذهنمو مشغول کردی …
– چیه تصمیم خودتو گرفتی؟
– آره می خوام ببینمش. با بابا حرف می زنم. فقط به خاطر اینکه یه بار دیگه رزا رو ببینم و دستای نازشو لمس کنم. می خوام تا آخر عمر گرماشو توی وجودم حفظ کنم.
از جا بلند شدم و با خوشحالی گفتم:
– خیلی خوبه ولی باید یه کاری بکنی.
– دیگه چیه؟
– باید یه چند روزی حسابی به خودت برسی. تو اصلاً شبیه اون داریوشی نیستی که رزا می شناخت. اینقدر لاغر شدی که من اول باورم نمی شد که خودت باشی.
پوزخندی زد و گفت:
– تو فکر می کنی من خودم دوست دارم عین قحطی زده های اتیوپی باشم؟ یا فکر می کنی دارم ادا در می یارم که می گم نمی تونم چیزی بخورم؟ من که با خودم قهر نکردم باور کن چیزی از گلوم پایین نمی ره.
دستی سر شونه اش زدم و گفتم:
– به رزا فکر کن و اینکه به زودی قراره ببینیش. اشتهات باز می شه.
لبخند تلخی زد و حرفی نزد.
چند روز بعد بالاخره دلش رو راضی کرد و با پدرش تماس گرفت و اونو از کاری که قصد انجامشو داشت آگاه کرد. نمی دونم چرا، ولی عمو به راحتی قبول کرد که تو توی اصفهان با داریوش ملاقات داشته باشی. اما چند بار این موضوع رو ذکر کرد که اگه داریوش فکری به سرش بزنه عمو سریع مطلع می شه و جلوشو به بدترین شکل
می گیره. وقتی گوشیو قطع کرد اونو محکم توی دیوار کوبید که من گفتم به هزار تکه تبدیل شد. بعد از اون سرشو بین دستاش گرفت و روی صندلی ولو شد. برای اینکه خلوتش رو بهم نزنم به آشپزخونه رفتم تا یه لیوان شربت براش ببرم بلکه اعصابش آروم بشه. لیوان شربت رو برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم. طبق معمول این چند روز سیگاری لای انگشتاش بود و نگاهش خیره به سقف. با عصبانیت جلو رفتم و گفتم:
– داریوش!! هر چی من رشته می کنم تو پنبه کن. پسر خوب چرا می خوای خودتو با سیگار خفه کنی؟
پوزخندی زد و گفت:
– چون دیگه زندگی برام معنا و مفهومی نداره.
– داریوش تا به حال به این قضیه فکر کردی که می شه با صبر به خیلی چیزا رسید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا