رمان بهار

رمان بهار پارت ۸۴

2
(1)

من خواسته ام رو رک و بدون پرده گفتم و تو هم پذیرفتی الان هم همونطوره….

من گولت نمی زنم و قصد فریب دادنت ندارم، تو قراره محرم من بشی

اگر‌نیازی داشته باشم مثل دو تا آدم معمولی برطرفش می کنیم.

آره…  این انتظار رو ازت دارم ولی طوری که نه تو آزار ببینی و نه من اون سابق باشم!

البته  باز هم اگر خودت بخوای… زوری در کار نیست.

حرف هاش داشت قانعم می‌کرد ولی یه موضوعی هم بود که نمی دونستم باید چطور بگم…

روم نمی شد ولی مجبور بودم به گفتنش…

دست های عرق کرده ام رو به هم مالیدم و بعد از کمی تعلل گفتم:

_ من… می‌دونی؟ اون موقع که…

خودش متوجه استرس شد، دست هامو گرفت و مجبورم کرد به صورتش نگاه کنم.

_ چی می خوای بگی بهار؟

_ من وقتی … داشتم طلاق می‌گرفتم…

سکوت کردم و اون کنجکاو گفت:
_ خب…

_ می دونی … خب بابا… و خانواده اصلا! فکر می‌کردن من از تو حقوق می‌گیرم.. 

خیلی سخت بود واسم!

تای ابروش  رو بالا داد، می فهمیدم که سر در نیاورده از این جمله های بی سر و ته من…

نفسم رو کلافه بیرون دادم و برای چند ثانیه چشم هام رو بستم و خیلی سریع گفتم:

_ اگه واست کار کنم بازم خانواده ام فکر می کنن حقوق می‌گیرم و…

خودش حرفم رو قطع کرد و ادامه داد:

_ بهت پول نمی دن درسته؟

سرم رو پایین تر انداختم و با تکون دادم گردنم بهش فهماندم که درست می‌گه…

احساس می‌کردم غرورم شکسته و نیاز می دیدم توضیح بدم براش…

_ فکر‌نکن به خاطر پول هست فقط…

من اون روزا خیلی اذیت شدم و توقع زیادی ندارم فقط…

دستشو به علامت سکوت بالا آورد و ازم فاصله گرفت و یه چایی دیگه برای خودش ریخت.

_ این بار باید بیای و واقعا واسه من کار ‌کنی! اون موقع کار نمی کردی و یه توافق دیگه داشتیم…

تابی به گردنش داد و با مکث کوتاهی گفت:

_ هرچند اگر‌ اون موقع هم خبر داشتم فکری می‌کردم…

به هرحال! الان دیگه ماجرا فرق داره…

من هم شوهرت قراره بشم و هم قراره واسم کار کنی و معلومه که حقوق داری بهار!

شرمگین سرم  رو پایین داده بودم و بهزاد با لحن جدی ادامه داد:

_ در ضمن! هیچ وقت برای گرفتن حق و حقوقت خجالت نکش؛ باید با اعتماد   به نفس  باشی…

یه وکیل موفق همیشه اعتماد به نفس خوبی داره ونباید خودتو محدود کنی بهار…

نباید شرم داشته باشی از گرفتن حقت

باید بری توی دهن شیر و چیزی که مال توئه رو بکشی بیرون فهمیدی؟؟

سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و همین تبدیل شد به لبخندی روی صورت بهزاد.

دستم رو گرفت و دوباره رفتیم بالا…

توی چشم هام نگاه کرد و گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا