رمان بهار

رمان بهار پارت ۶۸

4
(3)

از سه شنبه ها متنفر شده بودم و دوست داشتم توی تقویم زندگیم دیگه هیچ وقت هیچ سه شنبه ای نباشه.

با خستگی از جا بلند شدم و به گوشیم نگاه کردم.

عجیب بود که از طرف بهزاد هیچ پیام و هیچ یاد آوری نداشتم.

شاید یادش رفته بود؟!

این احمقانه ترین فکری بود که می تونستم بکنم!
بهزاد یادش بره..؟!
محال بود…..!

یه دوش مختصر گرفتم تا سر حال بیام و از حمام بیرون اومدم.

هنوز با خانواده ام صحبت نکرده بودم و مطرح نکردم که قراره شب رو خونه نیام.

باید می‌گفتم که به خوابگاه می رم؛ مخصوصا چون اول ترم بود و درگیر انتخاب واحد بودم،

خوب می تونستم برای گرفتن جزوه از سال بالایی ها بپیچونم.

از اتاق بیرون رفتم و مطمئن بودم بابا خونه نیست این موقع از روز.

یه سیب از یخچال برداشتم و به مامان نگاه کردم.

سخت مشغول آشپزی بود و باهام نه صحبت می کرد و نه بهم نگاه می کرد.

درست از روزی که طلاق گرفته بودم همین بساط بود.

حتی بابا هم سرسنگین تر بود ولی برام اهمیتی نداشت.

من می خواستم از فرزاد خلاص بشم که شدم؛ دیگه بقیه چیز ها بی اهمیت بود!

اینا هم خانواده ام بودند به هرحال؛ دیر یا زود کنار می اومدند و مجبور می شدند من رو بپذیرند.

انگار مامان سنگینی نگاهم رو حس کرد؛ سرش رو بالا آورد و با اخم رو ازم برگردوند.

کی می خواستند این بازی رو تموم کنند فقط خدا می دونست!

کم دغدغه داشتم؟!

بهزاد برای نابودی روان من کافی نبود که این دو نفر هم کمر همت بسته بودند برای شکنجه کردن روح و روان آسیب دیده من؟!

گازی به سیب توی دستم زد و همینطور که می‌جویدم؛ بدون مقدمه گفتم:

_ امروز عصر باید برم خوابگاه پیش دوستام؛ اول ترمی باید یه سری جزوه ازشون بگیرم…

کمی سکوت کردم تا عکس العملی نشون بده ولی هیچ خبری نبود!

یکم این پا و اون پا کردم و وقتی دیدم در واقع منو به کتفش گرفته؛ دل به دریا زدم و گفتم:

_ تا برم و برسم شب شده؛ از اون طرف هم بچه ها کلی حرف می زنن و اجازه نمی دن شام هم بیام؛ برای همین احتمالا شب بمونم پیششون!

با این حرفم بالاخره سر بلند کرد و طلبکارانه گفت:

_ شب بمونی دیگه چه صیغه ایه؟ قبلا از این کارا نمی کردی! الان که طلاق گرفتی….

پریدم وسط حرفش و بی حوصله گفتم:

_ خسته نمی شی این قدر این طلاق کوفتی رو توی سر من می کوبی؟

من نه اولین کسی هستم که از شوهرش جدا می شه و نه آخرین نفر!

بس کن تورو خدا…! فقط یه دورهمی ساده است؛ دوستام رو می شناسم و می دونم نمی دارن بیام؛

خوابگاه دولتیه، مشکل چیه که این طور جبهه می‌گیری؟

دوباره به سر‌کار و غذاش برگشت و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:

_ من که می دونم دیگه نمی شه جلوی تورو گرفت؛ یاغی شدی!

خودت می دونی و بابات! بذار بیاد هر کار داری به اون بگو…

کارم سخت تر‌می شد اگر به بابا می گفتم.

می دونستم اگر‌مخالفت کنند و من اصرار کنم؛

شک می کنن و ممکنه به قول مامان فکر کنند یاغی شدم.

بهتر بود از راه بهتری وارد می شدم و یکم ترحم ازشون گدایی می کردم….

سیب رو روی کابینت ها گذاشتم و با لحن محزونی گقتم :

_ مگه می خوام چیکار کنم؟ قراره برم دنبال چه چیزی که باید از هفت خوان رد بشم؟

چرا یکم به فک ‌من نیستین؟؟ بابا من حالم بده…

نیاز دارم کمی با دوستام وقت بگذرونم، شاید بگذره این دوران سیاه…

یه طوری صحبت می کنی انگار من حالم خیلی خوبه؛ درسته از فرزاد بدم میومد ولی هرچی نباشه من طلاق گرفتم؛

الان همه من رو به چشم یه زن مطلقه می بینن و این اصلا برای من خوب نیست!

فکر‌آینده ام داره از پا درم میاره…

اینکه مدام توی اتاقم حبس شدم و بیرون نمیام واسه چیه؟ واسه اینکه حالم بده….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا