رمان بهار

رمان بهار پارت ۴۴

5
(2)

کنار بابا نشستم و معذب دست هام رو به هم قفل کردم.

_ مادرت چی می گه بهار؟ با استادت رفتی کافه؟

ضربه کاری رو زد، صریح؛ بدون مقدمه و دقیق!
مثل همیشه…

نگاهش کردم و همه چیز هایی که با خودم تمرین کرده بودم رو به زبون آوردم:

_ بله ولی نرفتیم که تفریح کنیم، رفته بودیم استاد یکم ذهنشون آزاد بشه و اونجا کارهاشون رو هم انجام دادند تا حدودی.

بالاخره دل از تلویزیون کند و آروم به سمتم برگشت.

حرکتش این قدر اسلوموشن بود که آب توی دهنم خشک شد از ترس.

چشم هاشو دقیق توی صورتم گردوند، انگار می‌خواست مطمئن بشه راست می‌گم.

داشتم لو می دادم خودم رو، یکم اخم بین آبرو هام جا دادم و دست پیش گرفتم که پس نیفتم .

_ من کار اشتباهی کردم بابا؟ اون بنده خدا حداقل ۲۰ سال از من بزرگ تره!

گه می خوردم! کجا ۲۰ سال بزرگ تر بود؟
بیچاره فقط از بس درس خونده بود و تلاش کرده بود، پیر می زد…!

توی ذهنم با خودم درگیر شده بودم که چرا از اون مردک و سنش دفاع می کنی؟

پوسته ظاهریم هم مثل احمق ها زل زده بود به بابا…!

_ کار اشتباهی نکردی ولی اگه فرزاد چیزی ببینه، اون اینطور فکر نمی‌کنه و آبروریزی راه می اندازه،

برا همین یکم دقت کن و به استادت بگو ذهنش رو همچین جاهایی آروم نکنه!

الحق که بابام آدم باهوشی بود.

خیلی زود نتیجه نهایی نقشه مارو به دست آورده بود و ازش واهمه داشت.

چیزی که من و بهزاد از خدامون بود هر لحظه اتفاق بیفته و طغیان کنه این صبر تموم نشدنی فرزاد….

_ به اون چه ربطی داره؟ من دیر یا زود ازش جدا می شم…

بعدشم بابا! من که نمی تونم برات استادم تعیین تکلیف کنم، اون همینطوری منت سر من گذاشته و این پرونده رو قبول کرده نمی تونم باهاش یکی به دو کنم، دستم رو می ذاره تو پوست گردو…

دیگه حوصله حرف هام رو نداشت و بدون واکنش زل زد به تلوزیون.

پوکر نگاهش کردم و توی دلم گفتم:
همین؟ فقط آبرو ریزی فرزاد مهم بود؟

این خونه هیچ وقت حرف های من رو نمی شنید، نه خونه نه اعضای خونه!

کاش یه دونه نبودم، حداقل یه عضو دیگه ای بود که باهاش دو تا کلام اختلاط کنم!

این سرنوشت شوم مال همه تک فرزند ها بود؟ من بعید می دونستم…

مغموم از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.

این بار دیگه کسی مانعم نشد، حرفی نزد و نخواست بمونم.

خودم تنها به غار تنهایی هام پناه بردم و روی تختم نشستم.

به زودی همه این ها تموم می شد و من راحت می شدم.

یه کار‌پیدا می‌کردم و روز هام شب می‌کردم و وقتی می رسیدم خونه راحت می خوابیدم.

این واقعا رویای من بود..! تلخ ترین رویایی که یه دختر‌می تونست داشته باشه.

کار زیاد اونم دور از خونه فقط برای فرار!
فرار از زندانی که برای رها شدن ازش، خودم رو توی بدترین دردسر ها انداخته بودم.

نباید به این چیزا فکر می‌کردم، ذهنم به اندازه کافی مسموم بود ولی واقعا بعضی وقت ها نمی تونستم جلوی افکارم رو بگیرم.

بی وقفه به ذهنم هجوم می آوردند و این درد رو به بد ترین و وحشت ناک ترین شکل ممکنش، توی سرم می کوبیدند.

بهتر بود چشم هامو ببندم و سعی کنم بخوابم.
فردا رو با بهزاد کلاس داشتم

هیچ خوشم نمیومد دیر برم سر کلاسش و اونجا آقای همیشه طلب کار، جلوی بچه ها کنفتم کنه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا