رمان بهار پارت ۲۸
از ترس عصبانیتش یکم عقب کشیدم ولی مهرداد، غش غش خندید و با پروروی گفت:
_ آره می گی ولی کو گوش شنوا؟
بعد هم چشمکی برای من انداخت و ادامه داد:
_ برو رو تخت دراز بکش؛ بخوایم پای این پیرمرد بمونیم تا فردا هم کارمون تموم نمی شه.
این بار دیگه مطمئن بودم بهزاد بلایی سر دکتر میاره.
مهرداد از ترسِ تاریکی تیله های به خون نشسته بهزاد؛ سریع پرستار ها رو صدا زد و با ته مایه های خنده گفت:
_ بفرمائید بیرون آقا، نگران نباشید عمل راحتیه.
همین که دکتر به سمتم اومد؛ ترس هم بهم هجوم آورد. کاش حداقل به خانواده ام گفته بودم.
ترسیده خودم رو کنار کشیدم که مهرداد لبخند آرومیزد و مهربون گفت:
_ باور کن اصلا درد نمیکشی، خیلی سرپایی درستت میکنم؛ فقط دراز بکش و اجازه بده ما به کارمون برسیم.
آب توی چشم هام جمع شد و با حرفش، قطره سمجی از گوشه چشمم چکید. چقدر بیچاره شده بودم.
هیچ وقت فکر نمیکردم روی تخت بیمارستان باشم و هیچ کدوم از اعضای خانواده ام برای دیدنم نیان.
درسته که عمل سختی نبود ولی باز هم عمل بود و من الان توی بیمارستان بودم….
دکتر به آرامش دعوتم کرد و نمی دونم چه بلایی سرم آوردند که هیچ دردی رو حس نکردم.
بهوش بودم و کاملا واضح صدا هارو می شنیدم ولی دردی نداشتم.
چند دقیقه ای که گذشت، مهرداد نفس بلندش رو مثل آه بیرون داد و گفت:
_ خسته نباشید، منتقلش کنید بخش، مدام چک کنید خون ریزی نداشته باشه.
باورم نمیشد تموم شده باشه!
به همین زودی؟
طبق گفته دکتر، منتقلم کردند و با بیرون اومدنم، بهزاد دنبالم راه افتاد.
اصلا از وضعیتم راضی نبودم. دمر روی تخت افتاده بودم و بهزاد هم بالای سرم بود.
دستمو توی دستش گرفت و خش زد:
_ حالت چطوره دختر نازم؟
چیزینگفتم و دوباره از چشمم، قطره اشکیچکید.
دلم نازک شده بود توی همین مدت اندک.
دوست داشتم به جای بهزاد، مامانم بالا سرم باشه نه این مرد هوس بازی که مدام شکنجه ام میکرد و ازم سو استفاده می کرد.
با دیدن اشکم، اخم هاشو توی هم کشید و عصبی گفت:
_ درد داری؟ مهرداد که گفت عمل راحتیه، گفت لیزر اوکیه! چی شد پس؟؟
عقب گرد کرد و خواست از اتاق خارج بشه ولی صداش زدم و با شنیدن صدام، متوقف شد.
آروم به طرفم چرخید و سوالی بهم خیره شد.
نمیدوستم باید چیبگم….
یکم دو دو تا چهار تا کردم و کلمات رو توی ذهنم منسجم کردم.
داشت کلافه میشد… به چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
_ درد ندارم؛ فقط یکم دلم گرفته.
اخم هاش غلیظ تر شد و اون فاصله رو با چند قدم پر کرد و گفت:
_ چرا؟ داری خلاص می شی از این ازدواج کذایی، همه چی داره حل می شه؛ مشکلت چیه پس؟
باید بهش میگفتم مشکلم چیه؟
مشکلم خودش بود، حضورش، عطر تنش، چشم هاش، همه چیز هایی که بهش متصل و همراه بود؛ مشکل من بود.
مشکل من دقیقا خود خودش بود….
کاش می تونستم همه این جمله هارو بدون هیچ ترسی به صورتش پرتاپ کنم ولی حیف که نمی شد.
من هنوز بهش نیاز داشتم. هنوز کارم تموم نشده بود.
آب دهنم رو قورت دادم چشم هام رو روی هم گذاشتم و گفتم:
_ دوست داشتم خانواده ام اینجا باشن، احساس تنهایی می کنم. همین؛ پس شلوغش نکن بهزاد
چشم هام رو بسته بودم ولی صدای نفس های کش دارش رو می شنیدم.
طبق معمول عصبی شده بود.
این بار دیگه برام مهم نبود عصبانیتش، چون جایی نبودیم که بتونه بهم آسیبی بزنه و از اون بهتر، حالمم بد بود!
هر چقدرمی گذشت؛ اثر اون بی حسی ها کمترمیشد و درد بهم فشار می آورد.
نمیدونم چقدر گذشت که دیگه نتونستم تحمل کنم و چشم باز کردم تا بهزاد رو صدا کنم ولی اثری ازش نبود.
کجا رفته بود؟؟
زنگ کنار تختم رو فشار دادم و بعد از مدتی، پرستار وارد شد و گفت:
_ جانم عزیزم، مشکلی داری؟
بی توجه به سوالش، ازش سراغ بهزاد رو گرفتم ولی اون هم بی اطلاع بود و به ناچار به خودش گفتم که درد دارم.
سرمیبهم وصل کرد و ازم دورشد.
ساعت داشت جلو میرفت و هر لحظه بیشتر نگران خانواده ام میشدم.
باید زنگ میزدم و چه دروغی میگفتم؟
منی که هیچ وقت عادت نداشتم شب رو تو جایی دیگه صبح کنم الان با چه بهانه ای می گفتم خونه نمیام؟
نبودن بهزاد هم بیشتر کلافه ام می کرد.
می خواستم دوباره زنگ رو بزنم که پیچش کنن و حداقل گوشیم رو بیاره تا بتونم به مامانم خبر بدم ولی هنوز دستم بهش نرسیده بود که در اتاقم باز شد و مامانم با چشم های درشت شده وارد شد.
از دیدنشکپ کردم.
اینجا چی کارمیکرد؟
میشه آدرس آنلاین تلگرام اش رو بدین؟
سلام خیلی مشتاقم قسمتهای بعدی رمان رو بخونم واقعا قشنگه ولی کاش فایل پی دی افشو کامل میزاشتین اینجوری واقعا سخته
فایل نشده هنوز انلاینه