رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت 159

3.3
(3)

صورتش مات مانده بود…قطعا اعتراف کردن به این قضیه اصلا کار راحتی برای من نبود اما نمی‌شد حقیقت را پنهان کرد. من همین بودم!

– پس…چرا هیچوقت از آوینا هیچی بهم نگفتی؟

پلک محکمی زدم. اینجای قضیه زیادی سخت بود و به همین دلیل گوشه لبم را گاز گرفتم.
ای کاش بحث به اینجا کشیده نمی‌شد.
ای کاش می‌توانستم بی‌خجالت جوابش را بدهم.

مکثم را که دید خودش را جلو کشید.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم بیایم.

– چون…منتظر بودم هر لحظه اعتراف کنی…که خیانت کردی…چون منتظر بودم دلیل خیانتت‌و بفهمم.

پوزخندی زد. صدایش آنقدری بلند بود که سرمای عجیبی را در تنم ایجاد کرد.
من با این مرد چه کرده بودم؟

– برات سؤال نشد چرا هیچوقت اعتراف نکردم؟ که اگه خیانت کرده باشم چرا اِنقدر به دست و پات افتادم؟ چرا ازت مهلت یه ماهه خواستم؟ چرا بعد رفتنت کل ایران‌و گذاشتم رو سرم که پیدات کنم؟

دستی که روی میله‌ی کنارم بود مشت شد و من با چشم آن رگ‌های برآمده‌ی دستش را می‌دیدم و چیزی برای گفتن نداشتم.
عجب صبری داشتم من!

– اگه یک درصد به من بیشتر از اون آتنا و فریبا اعتماد داشتی بهم مهلت می‌دادی…باورم می‌کردی…می‌موندی نه اینکه فرار کردن‌و ترجیح بدی!

لب زیرینم را مکش‌وار به دهان بردم که متوجه‌ی حرکت دستش به سمت آنژیوکت سرم شدم.

سرم تمام شده بود و انگار مهلت در کنار ماندنش هم کم کم رو به پایان بود.
دستش پشت کمرم نشست و کمک کرد تا بتوانم کفش‌هایم را پا بزنم و سر پا بِایستم.

و باز هم با کمکش به سمت ماشین رفتیم و روی صندلی نشستم. خیلی بهتر از قبل بودم و درد غیرقابل تحمل رخت بسته بود. اما دردی بدتر از آن درون تنم عزم نشستن کرد.

دردی که از نفس‌های سنگین شده‌ام نمایان بود و قلبی که خبری از وجودش نبود. خموش شده بود و انگار میلی به کنارش بودن نداشت.
شاید او هم مثل عقلم فرمان گریه سر دادن و عذاداری کردن می‌داد.

برای چیزی که دیگر برنمی‌گشت…شاید همین چند دقیقه پیش بود که فهمیدم هیچ راه برگشتی ندارم.
ماشین که متوقف شد به خود آمدم و سرم را به سمتش چرخاندم.

پس از مکثی سر به سمتم چرخاند و با چشمانی که به وضوح ناراحتی‌اش حس می‌شد نگاهم کرد.

– کمکت کنم؟

به زور لب باز کردم:

– نه…ممنون بابت کمکت!

اینبار اخم بود که باز میان پیشانی‌اش نشست.

– وظیفه‌م بود…از این به بعد مشکلی بود فقط به خودم بگو…آمین لجبازی نکنی پشت گوش بندازیا!

این وسط خنده‌ی کم رنگی که روی لبم جا خوش کرد چه معنی داشت؟

– خیلی وقته لجبازی نمی‌کنم.

ابرو بالا انداخت و سرش را به سمت جلو تغییر جهت داد.

– آره…از زمانی که…مادر شدی زیادی تغییر کردی…

دوباره نگاهی به سمتم انداخت و همین نگاه کوچک باعث گرم شدن تنم و رقصیدن قلبی شد که تا چند دقیقه‌ی پیش هیچ رقمهه حاظر به در کنارش ماندن نبود.

– مامان بودن خیلی بزرگت کرده و…خیلی هم بهت می‌آد…خیلی!

مانند یک از دست رفته بودم که کم مانده بود جسمم آب شود. حال بدم به آنی تبدیل به حالی خوش شد و یحتمل این شدت از تغییر فقط از یک دیوانه برمی‌آمد.

من هم دست کمی از دیوانه نداشتم.
آری…با این تفاوت که من دیوانه‌ی او بودم، دیوانه‌ی مردی که فقط یک نگاهش منِ مرده را توانست زنده کند و این اگر معجزه‌ی عشق نبود پس معجزه‌ی چه چیزی بود؟

– ولی متأسفانه خارج از حیطه‌ی مامان بودنت آبت با من تو یه جوب نمی‌ره و هیچ حرف من‌و حتی به کتفت هم نمی‌گیری!

به یاد غر زدن‌های محدثه با همین مثال افتادم و خنده‌ی بی‌جانی کردم. البته صدای حرصی‌ و کلافه‌اش بیشتر به این خنده دامن زد.

– آره والا خنده هم داره…حرصش واسه من خنده‌ش واسه تو!

اینبار خنده‌ام برخلاف درد کم جانی که می‌کشیدم بلندتر شد. همیشه از این حرص خوردن‌هایش لذت می‌بردم و…

#

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا