رمان بالی برای سقوط پارت 142
با دهانی باز مانده از ریلکس بودنش بالشتِ روی تخت را برداشته محکم بر سر و صورتش میکوبیدم و اینبار او بود که تلاش میکرد صدای قهقههایش بیرون نرود.
خسته یکجا ایستادم و همچنان حرص تک تک کلماتش از ذهنم بیرون نمیرفت.
– دلیل اینهمه نفهمی رو واقعا نمیدونم!
از پشت خودش را روی تخت انداخت و همچنان آن ته مایههای خنده، اثراتش روی سر و صورتش بود.
– ولی خدایی تو این مورد اذیت کردنت حال میده!
بیتفاوت به حرفی که زده بود روی صندلی نشستم و پوف کشان فرداشب را تصور میکردم.
– الان دردت چیه؟
بیحوصله لب زدم:
– دردم از اولش مشخص بود!
– مگه عاشقش نبودی؟
– یعنی چون عاشقشم باید ببخشمش؟ یعنی چون عاشقشم باید اجازه بدم هر تصمیمی که میخواد رو بگیره و هر کاری که دلش میخواد انجام بده؟ عاشقم ولی عقلمو که از دست ندادم!
چهار زانو روی تخت نشست.
– پس چرا حاظر شدی بری بهش بگی که آوینایی هست و تو پدرشی؟
لب زیرینم را به دندان گرفتم و نیم نگاهی به کتابهای روی میز انداختم.
– چون حق آوینا بود که پدر داشته باشه…حقش بود که شناسنامه داشته باشه…حقش بود مثل تمام دختر بچههای عادی زندگی کنه!
– اوهوم…پس بحث کار دل و فلان و فیلان نبود!
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و نگاهم به سقف دوخته شد.
– محدثه من خیلی وقته قیدشو زدم…فقط بعضی وقتا کار دلمه که یکم حالمو بد میکنه!
صدای تذکر مانندش بلند شد:
– فقط یکم؟
قابل تأمل بود…
یقینا یکم نبود…یعنی برای او نبود برای من همین بیقراریها و حال بدیها یکم بود…هنوز اوجش را ندیده بود!
– میخوای چیکار کنی فرداشبو پس؟ من مجبورم واسه قضیه مهمونا برگردم خونه!
پلکی زدم.
– درسته همه جا با دل آوینا راه اومدم اما این یه تیکه رو شرمندشم…من عمرا بذارم اون شبشو اینجا صبح کنه!
– اوپس…قراره وحشی بشی؟
بالاخره لبخندم شکل گرفت.
– وحشی هم میشم!
***
– پرونده تخت شماره صد و سی و هفت رو میخواستم.
– بله آقای دکتر الان!
سری برایش تکان داد و نیم نگاهی به سمتم انداخت. همچنان از خودسرانه رفتنم به هتل عصبی بود و با هر نگاهش حجمی از چشم غره میبارید و من هم تمام توانم را برای کمتر کردن نیش گشادم به کار میبردم.
نگاهِ چپکی نثارم کرد که ناتوان جهت کمرنگ شدن خندهام لب بهم فشردم. با دور شدن پرستار لب باز کرد تا حرفی بزند که فراز کنارش ایستاد و همان زمان پروندهی دیگری از پرستار خواست.
– میگم اون صدرا عقل نداشت تو که عاقلشون بودی چرا گذاشتی این تنها پاشه بره هتل؟
نیم نگاه حرصی فراز به سمتم آنقدری آشکار بود که به قول امروزیها به کتفم هم نگرفتمش.
– والا اگر اون سرعت از دویدنشو میدیدی و حرفاشو میشنیدی اوضاعت بدتر از من هم نمیشد!
این دو کی با هم آشتی کرده بودند و عیاق شدند که در برابرم دست به یکی میکردند؟
نگاه هر دو نفرشان را که به سمتم حس کردم شانه بالا انداخته قلپی از چای در دستم را فرو دادم.
– خیرسرم گفتم مادر شدی بزرگ شدی لااقل دست از یه سری رفتارات برداشتی ولی خب انگار نه انگار…تو وجودت گذاشتن که هی منو حرص بدی!
نیشخند دنداننمایم را حقیقتا نتوانستم پنهان کنم.
پرستار با دو پروندهی در دستش به سمتشان رفت و خب…خدا پدر و مادرش را رحمت کند که مرا از شر چشم غرهها و تشرهایشان نجات داد.
– اِه اینجایی که…سه ساعته دارم دنبالت میگردم!
رضا چشم پرستار را دور دیده غرش را از سر گرفت:
– کی خبر داد کجاست که این دومین بارش باشه!
آنا به خنده افتاد و باعث شد نچ نچ رضا بلند شود. مردک از صبح دمار از روزگارم درآورده بود.
– بیا بریم تا این مرتیکهی غول درسته قورتمون نداد!
دیگر نایستادم تا حرکت احتمالی بعدش را ببینم و سریع دست آنا را کشیده از آن سمت دور شدیم.
– چرا همچین کردی بچه؟
لب برچیده غر زدم:
– نگاهش داشت عصبیم میکرد!
با خنده خودش را جلویم کشید.
– جان ما؟ چه خودشم لوس کرده زنیکه!
از چشمانش ذوق میبارید و من با سقلمهای به سمت دیگری کشیدمش و به راهم ادامه دادم.
– راستی این ترمو چه کردی؟
– هوف…شانس آورده بودما با کلی پارتی این ترمو برام مرخصی رد کردن تازه به اعتبار فراز وگرنه که رضا و اون مدرکشو هیچ جوره آدم حساب نکردن!
دستش دور بازویم پیچید و با هم وارد بخش شدیم.
– این فراز جون جدیداً زیاد دل نمیبره؟
چشم غره انگار تأثیری نداشت که به پشت دستش کوبیدم.
– آروم بگیر آنا هی کرم بریزی هیچی دستت نمیدم.
دستش را کنار کشیده ادای درد داشتن را در آورد و در همان حال غر زد:
– خیله خب بابا خسیس…یه اعتراف خواستیم بگیریما زهرمارمون کردی…زنیکه وحشی!
با خنده قیافهی درهمش را چک کردم.
– اعتراف بخوره تو سرت وقتی همه چیو میدونی!
برق شیطنت چشمانش نشان از ول نکردنم داشت.
– اعتراف کن دوسش داری!
– کیو باید دوست داشته باشه؟
نفس در سینهام گره خورد و با چشمانی از حدقه بیرون زده و قلبی که انگار صدای تپشش به گوش نمیرسید به آنا نگاه کردم.
آنایی که انگار وضعیتی بهتر از من نداشت و رنگ رخسار پریدهاش لرزی به تنم وارد کرد.
ای کاش یکی به من بفهماند از کی این بحث را میشنید…ای کاش یکی میتوانست فقط جمعش کند باقی پیشکش!
– سؤالم جواب نداره؟
به قدری شوک زده بودم که حتی تنم تکانی نخورد تا برگردد و پشت به او نایستد.
آنا به سرفه افتاد اما باز هم من نشانی از زنده ماندنم در آن لحظه دریافت نمیکردم.
لب باز کردن آنا همانا و خیال راحت من همانا!
خوشحالی از اینکه من این گنداب را جمع نمیکردم کم کم ارگانهای تنم را به زنده شدن واداشت.
– چیزه…آها…آوینا یه خرگوش داره که آمین اوایل خیلی مخالف گرفتنش بود اما دیدم الان داره روی خوب به خرگوشه نشون میده گفتم اعتراف کنه عاشق اون جک و جونور ناز شده!
مثالش و نوع جمع کردنش چشمانم را از حالت عادی گشاد کرد و دمی بعد به خود آمده گلویی صاف کردم و کنار کشیدم تا بیشتر از این مراتب بیادبی را ادامه ندهم.
نیم نگاهی به صورت درهمش انداختم و بیخیال همه چیز شده در دل به التماس خدا افتادم که بیشتر از آن جمله چیزی نشنیده باشد.
– آخه خرگوش هم بحث مهمیه وسط بیمارستان گیر دادی اعتراف کن دوسش داری؟