رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۴۹

5
(1)

– یه جور می‌گی اون جریان انگار یه خیانت اساسی کردم، خوبه کلی توضیح دادم و گفتم جزوه‌مو به اون پسره قرض دادم بی‌خبر از اینکه از نیت‌ِش خبر داشته باشم و حلقه‌م هم تو اون چند روز گم کرده بودم…این الان خیانته؟

سرش را به پشتی اتوبوس تکیه داد و من هم رو به سمت جلو گرداندم.
دقایقی بعد بود که از اتوبوس پیاده شدیم.
به زور کلید را از انبوه وسایل درون کیفم پیدا کردم و در را باز کردم.

– کلا روزمون شروعش نحس بود پایانش هم باید نحس باشه!

با تعجب سرم را بالا آورده و رد نگاه محدثه را گرفتم که انگاری…باید به خاله خانم منتهی می‌شد.
ریز خنده‌ای از این تنفر محدثه روی لبانم شکل گرفت و سرم را پایین انداختم.

– سلام علیکم…مثل اینکه من هر سری پام رو تو این خونه بذارم باید شما یا دخترخانم‌تون رو حتما ببینم.

از شدت خنده کم مانده بود به قهقه بیفتم و قیافه‌ی حرصی و عصبی‌اش، پایه‌های قدرتم را سست می‌کرد.

– احیانا تو خونه زندگی نداری همه‌ش اینجایی؟!

محدثه نمایشی ابرو بالا انداخت و قدمی جلو گذاشت.

– والا انگار من باید این سؤال‌و از شما بپرسم چون از شانس خوب شما زیاد این‌ورا نمی‌آم!

بهتر است بگویم خاله خانم را کیش و مات شده بر جای گذاشتیم و به سمت پله‌ها رفتیم.
اواسط پله‌ها از شدت خنده به زانو خم شده بودم هر چند اوضاع و احوال محدثه هم بهتر از من نبود.

– وای…خدا بگم چیکارت کنه محدثه، بپوکی که مردم از خنده!

روی پله‌ها نشسته بود و در حال پاک کردن قطره‌های اشک ریخته شده از گوشه‌ی چشمش بود.

– وای اگر بدونی چطور جلوی خودم‌و گرفتم تو روش نزنم زیر خنده که حد نداره!
زنیکه چه پررو هم هست…صاف صاف جلو ایستاده می‌گه تو خونه زندگی نداری همه‌ش اینجایی؟
خب یکی نیست بگه آخه نابود دو عالم این دخترته که چتر کرده تو این خونه این حرفای مفت چیه؟!

دستی به موهایم کشیدم و آن‌ها را به داخل فرستادم.

– بسه دیگه بیخیال…آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است، ما که می‌دونیم اونا بیشتر از تو اینجان پس حرص دادن خودت بی‌فایده‌ست!

با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد.

– نه بابا…از این حرفا هم بلدی بزنی؟!

کیف کولی‌ام را به ستمش پرتاب کردم که با خنده در هوا قاپیدش و سریع از جا بلند شد.

– بلند شو که یه ساعته اینجا نشستیم.

بلند شدم و شروع به تکاندن پشت مانتویم کردم.

– اوف چه کثیف هم شد!

– خیر سرمون کم ننشستیم!

کیف را از دستش گرفتم و جلوی در ایستادم.
با یادآوری بودن کلید در کیف پوفی کردم و در به در دنبال کلید گشتم.

– آخه نمی‌دونی در بالا رو باید با کلید باز کنی که می‌ندازیش تو این انبار کاه؟!

با پیدا کردنش جیغی کشیدم که نچ نچ متأسفی حواله‌ام کرد. زبانی برایش در آوردم و با کلید در را باز کردم. راهرو مثل تمام این چند روز تاریک و سوت و کور بود.

– تولـــدت مــبـــارک…تولـــدت مــبـــارک!

دهانم باز مانده بود و شوکه شده به افراد کلاه بوقی به سر نگاه می‌کردم.
محدثه کنارم شروع به دست زدن و جیغ کشیدن کرد و آن چشمان پر ذوقش نوید خبر داشتن از این قضیه را می‌داد.
دست بالا می‌برم و روی دهانم می‌گذارم مبادا آبرویم از نبستنش برود.
عاطفه جلو آمد و مرا به بغل زد.

– فدات بشم من تولدت مبارک ته تغاری!

چشمانم نم اشک داشتند.
تمام بدنم این حجم از سوپرایز شدن را باور نداشتند و من حتی روز تولدم را از یاد برده بودم.
دستم کشیده شد و من را به اتاقی پرت کردند.

– اِنقدر من‌و تیکه تیکه کردی تو بازار دلیلت این بود؟

لباسی که مثلا به انتخاب من برای خودش خریده بود را به صورتم کوبید و روی تخت نشست.

– خب حالا توأم…بپوشش ببینم تو تنت چطوره!

لباس ماکسی صورتی کم رنگ را در دستم گرفتم و نگاه اجمالی به سر تا سر پولک پوشانده شده‌اش انداختم.
چینی به بینی‌ام دادم که صدای هوارش بالا رفت:

– خوبه خودت انتخابش کردی این قیافه‌ی چپر چلاغت دیگه واسه چیه؟

نالان لباس را پایین آوردم.

– خب این‌و برای تو انتخاب کردم نه خودم!

بالشتک روی تخت را محکم به صورتم کوبید که صدای خنده‌ام بلند شد.

– ببین من‌و!
ری*دم تو این زندگی که رفیقی مثل تو دارم.

از فحش واضحش لب گزیدم و چشم غره‌ای به سمتش پرتاب کردم.

– بار آخرت باشه از این حرفا می‌زنی!

صورت دلقک مانندش جلوی چشمانم نقش بست.

– ببخشید خانم معلم به تریپ قباتون برخورد؟

با بالشت به جانش افتادم تا بالاخره رضایت بیرون رفتن داد.
نیم نگاهی به لباس انداختم و در دل حسرت می‌خوردم که ای کاش سرسری به لباس‌ها نگاه نمی‌کردم.
بالاخره مجبور به پوشیدن لباس شدم.
نیم چرخی جلو آینه زدم. روی تنم خوب نشسته بود و حالا دید بهتری به لباس داشتم.
پوفی برای موهای بلندم کشیدم و به دلیل وجود رضا و چند نفر دیگر مجبور به پوشاندن موهایم بودم.
تا خواستم دست به سمت شانه ببرم در باز شد و…
دلیل تمام رفتارهایش این سوپرایز بود؟

– تولدت مبارک خانم دکتر!

خنده‌ام گرفته بود و تک خنده دندان نمایی روی لبانم شکل گرفت.

– ممنونم آقای دکتر!

خب بهتر است بگویم که حتی صدایم را نشنید چه برسد به دیدن لبخندم.
چنان در پیچ و تاب موهایم محو شده بود که برای لحظه‌ای آن مرد تخسِ همیشه خونسرد بیخیال را از یاد برده بودم.

– آقای دکتر؟

باز هم گوش‌هایم هیچ جوابی از جانبش نشنید.
با خنده‌ی عمیقی به سمتش برگشتم و چشم به چشمش دادم.

– کجایی آقای دکتر؟

مسخ شده در چشمانم لب زد:

– پیش موهات!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا