رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۶۲

4.3
(79)

ساحل «زهـرچشـم»:
#زهــرچشـــم
#پارت625
***

– تو دیوونه شدی ماهک؟!

پاهایم را روی میز مقابلم روی هم می‌اندازم و بی‌توجه به او نارنگی را توی دهانم می‌گذارم

– ماهک با توام، یعنی چی که با عماد درارتباطی؟

– خوشم میاد!

چشمانش را گرد می‌کند و من با درونی آشفته، سرم را تکان می‌دهم

– من عوضیم، بی‌بند و بارم، خرابم، عمادم چون دوست پسر سابقمه با دیدنش شل کردم… شد؟!

– ماهک؟!

– زهر مار ماهک… من خیانتکارم؟! اگه آره واسه چی اومدی اینجا؟ نگران نباش داداشت هر چی از دهنش درمیومد بارم کرد نیازی به اومدن تو نبود‌.

با پا ضربه‌ای به پاهایم می‌زند

– من به خاطر تو اومدم روانی. دو شبه خواب رو چشمان نیومده… من نگرانتونم.

توجهی نمی‌کنم و او اینبار پاهایم را از روی میز پایین هل می‌دهد

– با توام ماهی… چتونه شما دو تا؟!

– یکی عکس‌های من و عماد رو فرستاده واسه داداشت…

چشم گرد می‌کند و من دستم را مشت می‌کنم تا مقابل او بغض نکنم

– از یه زاویه‌ای عکس گرفتن که انگار عماد داره من و می‌بوسه….

دستش را روی پایش می‌کوبد

– خدا لعنتشون کنه، کی فرستاده؟! آی خدا!

#زهــرچشـــم
#پارت626

– مهم نیست کدوم خری گرفته و کدوم الاغی واسه علی فرستاده، مهم اینه علی باور کرده من همچین آشغالیم..‌

– خب به داداشم می‌گفتی عکس واسه قبل ازدواج و نامزدیتونه، داداشم…

پوزخندی می‌زنم و از روی مبل بلند می‌شوم

– رها باور کن الآن انقدر خسته‌م که نای حرف زدنم ندارم… بی‌خیالش شو.

لب‌هایش را روی هم می‌فشارد و موهای رنگ شده‌اس را پشت گوشش می‌برد…

– کجا می‌ری؟!

با اینکه میل عجیبی به از خانه بیرون کردنش دارم، به آشپزخانه اشاره می‌کنم

– کجا رو دارم برم؟! می‌رم آشپزخونه…

جایی نداشتم…
نه پدر و مادری داشتم برای تکیه کردن، نه خانه‌ای برای رفتن…

همین خانه شده بود همه جایم و علی همه کسم…
نفس عمیقی برای پس زدن افکار بی‌در و پیکرم می‌کشم و وارد آشپزخانه می‌شوم.

گاهی حس می‌کردم حتی بی‌خیالی و نقش بازی کردن هم از غم درونم نمی‌کاهد…
درونم پر بود از خلأ و ناامیدی…
پر بودم از حسرت و بیچارگی…

و داشتم نقش بازی می‌کردم، حتی برای خودم.

برای پراکندگی افکارم هم که شده کتری را پر کرده و با صدایی بلند از او می‌پرسم

– شما چطورین؟! سینا و تو…

– همه چی فعلا خوبه ولی ممکنه یه روز با خواهرش گیس و گیس کشی راه بندازیم.

#زهــرچشـــم
#پارت627

پوزخند زنان اجاق‌گاز را روشن کرده و توی قوری چای خشک و کمی دارچین می‌ریزم

– هنوز هیچی نشده که! روزی می‌رسه که دلت می‌خواد تو یه قاشق آب خفه‌ش کنی…

صدایش بالاتر می‌رود

– تو الآن به من تیکه انداختی؟!

می‌خندم و از آشپزخانه خارج می‌شوم

– اگه یه روز بیاد بهت بگه با یکی دیگه رابطه داری، چیکارش می‌کنی مثلاً ؟! مطمئنا نمی‌تونی مثل من ریلکس و آروم بمونی!

اخم می‌کند

– خودت هم می‌دونی من همچین منظوری نداشتم!

خودم را روی مبل پرتاب کرده و کنترل تلویزیون را برمی‌دارم

– مهم نیست، من ناراحت نشدم.

– حس می‌کنم دیگه مثل قبل نیستی باهام…

کانال‌های تلویزیون را بالا و پایین می‌کنم

– باز شروع نکن رها… علی هم الآناست سر برسه… جمع کن این حرف‌های بچه‌گونه رو…

با پا ضربه‌ی دیگری به ساق پای برهنه‌ام می‌کوبد و پشت چشم نازک می‌کند

– خب پاشو یه چیزی بپوش. من خجالت می‌کشم پیش داداشم.

– من دامن پوشیدم، تو خجالت می‌کشی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا