رمان بالی برای سقوط پارت ۱۳۵
فکم سفت شده بود و از عصبانیت دندان به دندان ساییدم.
– حرف دهنتو بفهم!
گوشهی دهانش یک وری شد…دقیقا مانند همان روزها.
همان روزهایی که آن سمت میز ناهارخوری مینشست و خونسرد و بیتوجه به وجود یک آدم در زندگیاش غذایش را میخورد.
– اگه نفهمم چی میشه؟
دستم را بالا برده و به نیت ضرب گرفتن در سمت راست صورتش آماده کردم اما نشد…نتوانستم پایین بیاورمش…یعنی نمیشد!
قلبم این اجازه را نداد، مگر میشد از یادش برود آن روزهای عاشقی را؟
چشمانش گرد شده بود از بیحرکتی دستم و در آن حالت خودم را تکانی دادم تا فاصله بگیرم.
“رمان بالیبرایسقوط هیچگونه فایلی ندارد و همهی فایلها دزدی هستند…خوندن فایل رمان حرام است و هیچ رضایتی پشت آن نیست”
– دست از سر من بردار…من و تو خیلی وقته راهمون جداست پس بذار بیدعوا و دلخوری با هم کنار بیایم…فقط و فقط بخاطر آوینا!
منتظر جوابش نشدم و به سرعت از پلهها پایین آمدم. همینطور هم دیر کرده بودم.
تا طول حیاط را طی کردم مورد هجوم انواع پرسشها و نگرانیها قرار گرفتم اما همه را پشت گوش انداخته از خانه بیرون زدم.
– داده جایی میری؟
آدان بود که با نگرانی نفس نفس زدنم را تماشا میکرد…به قولی همان فرشتهی نجات!
– آدان میتونی بی اینکه به کسی بگی منو به یه آدرسی ببری؟
نگاهی تند به اطراف انداخت و سپس سرش را به نشانهی تأئید بالا و پایین کرد.
خودم را درون ماشین انداختم و پر ترس از شیشهی عقب ماشین پشتم را نگاه میکردم.
با چنان سرعتی خودم را به جادهی اصلی رساندم که عمرا به من میرسیدند اما همچنان ترس عجیبی در دلم نشسته بود.
چشم بستم و سرم را پشتی صندلی تکیه دادم.
قلبم تند تند میزد و انگار تازه فهمیده بود چه اتفاقهایی از این رفتن بیفکرم میتوانست بیفتد.
– شما میرید به این هتل اما من منتظر میمونم تا کارتون تموم شه و برگردید!
چشم باز کردم و با قدردانی تمام نگاهش کردم.
متشکرش بودم که نیمی از دلهرهام را از بین برد.
حداقل یک ساعتی طول کشید تا هتل به رسیدیم.
پیاده شدم و با تپش قلبی فراوان به سمت ورودی هتل قدم برداشتم.
هتل زیادی مجللی بود و خب…
از دکتر معروفی همچون او بعید به نظر نمیآمد.
– خسته نباشید با دکتر هوشمندی…
– سلام خانم خیلی خوش اومدید…اتاق صد و بیست و شیش طبقهی پنج تشریف ببرید!
از تعجب ابرو بالا انداخته مرد فرم پوش روبهرویم را خیره خیره تماشا کردم.
حتی نگذاشته بود جملهام را کامل کنم و گویی دکتر هوشمندی قبل من هماهنگ کرده بود.
سری بالا و پایین کردم و به سمت آسانسور رفتم.
با دیدنش چه واکنشی نشان میدادم؟ میزدمش؟ التماسش میکردم؟ گریه میکردم؟ یا حتی…بکشمش چه؟
درب آسانسور باز شد و اینبار با ترس و لرز واضحی از آسانسور خارج شدم.
با چشمانی دو دو زن شمارههای اتاقها را چک میکردم.
با دیدن شماره صد و بیست و شش از شدت حال بد دست مشت کردم.
ای کاش میشد آدان را با خودم بالا میآوردم.
شاید کمتر دچار این حالتهای عجیب و غریب میشدم. همان دست مشت شدهام را بالا گرفته چند تقه به در کوبیدم.
در اتاق باز شد و من نگاهم سر تا پایش را نشانه گرفت. تیشرت سفید مشکی روی شلوار خاکستری که مارک بودن لباسهایش در چشم فریاد میزد…برای من اینجور خودش را درست و راست کرده بود؟
– سلام خانم…خوش اومدی…بیا داخل!
لحنش عوض شده بود…دیگر آن خشکی و غرور در بیمارستان را نداشت.
شاید چون مرا خارج از حیطهی کاری میدید یا…یا…
– دم در ایستادی چرا؟ اذیت میشی بیا داخل عزیزم!
عزیزم؟ با من بود؟
عزیزم خودش بود و هفت جد و آبادش!
نفس عمیقی برای کنترل خشم و عصبانیتم کشیدم و آرام پا درون اتاق گذاشتم.
– بیا اینجا بشین سفارش قهوه و کیک دادم…میدونستم دوست داری!
بغضی شده روی مبل نشستم.
فکر میکرد با این حرفها میتوانست دل مرا ببرد؟ خبر از غل و زنجیر شدن عمیق قلبم به آن مردک بیوفا نداشت؟