رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۴۴

5
(2)

– بیا بریم ببعی…بریم مامان!

چشمان میشی رنگش به سمتم برگشت.
چانه بالا انداخت و بی‌توجه به من باز هم نگاهش را معطوف گلدان بیچاره کرد.
مثل اینکه این گلدان هم باید به دست هنار می‌رسید.

– آوینا مامانی؟

– هِمم…

دلم قهقه‌ای برای این محو شدنش می‌خواست اما نمی‌شد.

– مامانی بریم…بیا بغلم!

باز هم بی‌توجهی نثار دست‌های بازم کرد و من درمانده و لب گزیده نگاهش می‌کردم.

– اصلا بریم بازی؟ بریم عروسک بازی…بریم مامانی، دستت‌و بهم بده!

بالاخره نگاه از آن گلدان و خارهای زرد مانندش کند.

– علوسک بازی؟

بوسه‌ی محکمی از گونه‌اش گرفتم.

– بله!

با ذوق دستان کوچکش را بهم زد و چشمانش را درشت کرد.

– بِلیم با علوسکی که بابایی بَلام (برام) خرید بازی کنیم!

سکته کردن چگونه بود؟! این حالی بود که در حال تجربه‌اش بودم؟!
فکر کنم به همان معنای ریختن آوار روی سرت و ایستادن تپش قلبت باشد.

– ب…با…بابا چی دخترم؟ ک…کدوم عروسک‌و می‌گی؟

قفسه‌ی سینه‌ام چنگ شد و حس می‌کردم دیگر هوایی برای نفس کشیدن وجود ندارد.

– بابا بَلام (برام) علوسک فرستاد دیگه!

رمق از تنم رفت و دستانم بی‌جان کنار تنم افتادند.
صدای لرزانم برای بار آخر، برای آخرین ریسمان بلند شد:

– تو از بابا کی عروسک گرفتی؟

انگشت اشاره‌اش را به دهن گرفت و بعد از کمی فکر کردن لب باز کرد:

– دیلوز (دیروز)…داشتم بازی می‌کَلدم (می‌کردم)، یکی بهم علوسک داد گفت بابا بَلام فرستاده.

***

به سختی لای چشمان پف کرده‌ام را باز کردم. کمی گیج می‌زدم و سرم را به این سمت و آن سمت می‌چرخاندم.

بعد از چند پلک کوتاهی به حالت عادی برگشتم.
صدای برخورد ظرف و ظروف به گوشم رسید و باعث شد روی تخت نیم خیز شوم.
با نگاهی به کنار دستم و دیدن چروک رو تختی و جابجایی بالشت، احتمال اینکه فراز دیشب را کنارم خوابیده بود دور از عقل نبود.
دستی به صورت و موهایم کشیدم و قصد بلند شدن داشتم که صدای آرام صحبت کردنش به گوشم رسید:

– آره مادر من…نه یکم بی‌حاله گفتم براش صبحونه درست کنم مگه قراره خبری باشه؟

با نشیندن صدایی از جایم بلند شدم.
نگاهی از آینه به موهای شلخته‌ام انداختم و پوف کنان نگاهم را به شانه‌ی روی میز سوق دادم.

– نه امروز نمی‌خوام برم بیمارستان، خونه می‌مونم.

با تعجب ابرویی بالا انداختم و دست به سمت شانه بردم.
صدای خنده‌ی کلافه‌اش به گوشم رسید.

– ای بابا مادر من این حرفا چیه؟ جون خودت رو قسم بخورم باور می‌کنی؟ بابا من دیشب کتک خوردم تا این دختر!

نمی‌دانم با این بغ کردن و حال ناخوش روحی این لبخند بی‌جان شکل گرفته روی لبم چه می‌گفت!

– چشم…از گل نازک‌تر نمی‌گم شما امر دیگه‌ای نداری؟

با دیدن مرتب شدن موهایم دست از شانه کردن کشیدم. قصد رو گرداندن و خروج از اتاق را داشتم که…
صورتش را کی اصلاح کرده بود؟
این بوی عطر و موهای مرتب شده و این لباس‌های جذاب چه می‌گفتند؟
در برابر منی که یک تاپ و شلوار گشاد بر تن داشتم.

– ظهر شما بخیر خانوم دکتر!

دست به سینه به چهارچوب در تکیه داده بود و من از به نفس نفس افتادنم لبی گزیدم.
چه ژست پدردرآری!
چشمانم بی‌اراده روی ساعت کنار آینه چرخ خوردند و با دیدن عقربه‌ی ساعت شمار گرد شدند.
ساعت یازده ظهر بود؟

– والا حق داری چشمات‌و اینجور گرد کنی!

سریع به حالت عادی برگشتم و بی‌اینکه نیم نگاهی به سمتش بی‌اندازم دستم را برای برداشتن کِش مو به سمت میز بردم.

– با اینکه الان ظهره اما برات صبحونه درست کردم.

این‌ها را می‌گفت که چه؟
که قفل زبان مرا باز کند؟
قرار بود همیشه طلبکار باشد و هر حرفی به زبان بیاورد اما من هیچ!
عمراً به این سادگی‌ها بگذرم…

– بذار من ببندم!

از شدت بهت زدگی دستانم در هوا متوقف شدند و نگاهم به آن قدم‌های جلو آمده خیره ماند.
دستش جلو آمد و کش مو را از دور مچم بیرون آورد. لمس انگشتانش گرد مچ دستم، تپش قلبم را مختل کرده بود، آنقدری که نفس‌هایم تند و نیازم برای به ریه کشاندن اکسیژن بیشتر شد.
لرزان دستانم را پایین آوردم و نگاهم را به اخم عمیقش دادم. در حالی که سخت مشغول بستن موهایم بود و منی که دلم قهقه‌ی بلندی از آن حالت صورت اکتشافی‌اش می‌خواست!
تمام که شد عقب رفت و بنظرم اسم مرا باید در رأس مقاوم‌ترین آدم دنیا برای یک خنده‌ی بلند در نظر بگیرند.
موهایی که یک سمتش شل و سمت دیگر سفت بسته شده‌اند را باید جمع می‌کرد یا آن چند تار موی بیرون زده از دسته‌ی مو؟

– حس می‌کنم بد شد!

واقعا نمی‌توانستم بیشتر از این جلوی خودم را بگیرم.
قهقه‌ی بلندی از لبم بیرون زد و سرم به عقب پرتاب شد. ناتوان از کنترلش دست چفت دهانم کردم بلکه کمی آرام بگیرم.
حقیقتاً این مرد…معرکه‌ای بیش نبود!
آرام گرفتم و به سمتش چرخیدم.
در سکوت با چشمانی برق انداخته مرا می‌پایید؟

– چیزی شده؟!

– اولین بارم بود اینجور صدای خنده‌ت رو شنیدم!

به خودم آمده آن لبخند محوم را از بین بردم و به مقصد دستشویی از کنارش گذشتم.
با دیدن آشپزخانه از تعجب ابرویی بالا انداختم.
یک عدد آشپزخانه مرتب و صبحانه‌ی چیده شده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا