رمان

رمان ویدیا جلد دوم پارت 36

1
(1)

#ایران_تهران
#پانیذ

پشت پنجره ی اتاق ایستادم. صدای بارش باران به وضوح شنیده می شد. چند ساعتی می شد برگشته بودم.

دلم می خواست علیرام زنگ می زد و حالمو می پرسید. شاید هم خواسته ی زیادی از یک دوست بود!

باورم نمی شد از یه دختر لوس از خودراضی سیلی خورده باشم. با هر بار یادآوریش خشم تمام وجودمو می گیره.

مطمئناً این کارشو بی جواب نمیذارم. با صدای پیامک گوشیم با شوق به سمتش هجوم بردم اما با دیدن پیام تبلیغاتی بادم خالی شد.

بی حوصله روی تخت دراز کشیدم. فردا تا عصر کلاس داشتم. سعی کردم تا خوابم ببره.

صبح، زودتر از همیشه بیدار شدم و نگاهی به گوشیم انداختم.

برام جای تعجب داشت چرا هیچ خبری از علیرام نبود!

لباس پوشیده از اتاق بیرون اومدم. مامان با دیدنم متعجب ابرویی بالا داد.

-سحرخیز شدی!!

-سحرخیز بودم …!

-بر منکرش لعنت! داری کم کم یه دختر خوب میشی.

لقمه ای توی دهنم گذاشتم و برای مامان ابروئی بالا دادم.

-نچ، امروز هوا ابریه، دلم کمی قدم زدن می خواد. بابا و پیمان کجان؟

-رفتن سر کار. یادت نره شب خونه ی خاله ات دعوتیم، از دانشگاه بیا اونور.

-چشم.

-چتر برداریا!

از خونه بیرون زدم و نگاهی به آسمون ابری انداختم. حالم یه جوری بود.

هیچ وقت به این حال نیفتاده بودم. وارد دانشگاه شدم. هیوا به سمتم اومد.

-سلام. چطوری؟

با بی تفاوتی شونه بالا انداختم.

-خوبم.

-مطمئنی؟

-اوهوم.

-چیزی شده؟

-نه هیچی.

-نکنه عاشق شدی!

لحظه ای احساس کردم چیزی توی قلبم تکون خورد. با تمسخر به شونه اش زدم.

-کی؟ من؟! باز خیالبافی کردی؟

-حالت که اینو میگه!

وارد کلاس شدم و روی صندلی کنار پنجره نشستم. استاد وارد کلاس شد. همون موقع رعد و برقی زد و باران شروع به باریدن کرد.

دلم می خواست به علیرام زنگ بزنم و با هم کافه بریم. با تموم شدن کلاس با هیوا تو حیاط دانشگاه نشستیم.

-راستی پانی، از دوستت چه خبر؟

-دوستم؟!!

-اوهوم. اون پسره … اسمش چی بود؟؟ …….. آها، علیرام.

-خوبه. خبری ندارم.

-یه چیزی بگم دعوام نمی کنی؟

-چی؟

-به نظرم شما دو تا بیشتر از رفیق، مثل دو تا عاشق و معشوق می مونید.

-هیوا این چرت و پرت ها رو بریز دور؛ من و علیرام دو تا دوستیم، همین!

-باشه بابا چرا حالا عصبی می شی؟

خودمم نمیدونستم چرا بخاطر یه حرف ساده انقدر عصبی شدم! نفسم و کلافه بیرون دادم.

-بریم کلاس، دیر شد.

هیوا چیزی نگفت.

با هیوا خداحافظی کردم. باران همچنان می بارید.

-پانیذ میخوای برسونمت؟

-نه، خودم میرم.

-باشه.

هیوا رفت. بدون اینکه بغهمم خودم رو سر کوچه ی پاتوقمون دیدم. لباسهام خیس شده بودند اما توجهی نکردم.

کوچه باغ رو آروم رد کردم. یاد آخرین باری که با علیرام اینجا آمده بودیم افتادم. نمیدونستم پیام بدم یا نه؟

 

“علیرام”

 

عصبی دستی به پشت گردنم کشیدم. از اینکه از سمیرا خواستم اینجا بیاد پشیمون شدم.

این پاتوق فقط مال من و پانیذ بود. نگاهم به صندلی ای که همیشه پانیذ روش می نشست افتاد.

اون چهره ی معصوم و لبخندی که زیباترین لبخند دنیا بود. باید بهش زنگ میزدم و حالشو میپرسیدم.

با صدای قدمهایی سر بلند کردم و نگاهم به سمیرا افتاد. با سمیرای دو سال پیش وقتی داشت ترکم می کرد هیچ فرقی نکرده بود.

کت مشکی کوتاه با نیم بوت های مشکی و شال قرمز … چرا به نظرم اومد قرمز فقط مال پانیذه؟!

توی دو قدمیم ایستاد و نگاهش رو به چشمهام دوخت. چشمهاش پر از اشک شدن.

-چقدر دلم برات تنگ شده بود!!

قدمی به سمتم اومد. ناخواسته قدمی به سمت عقب برداشتم.

-دلت برام تنگ شده بود و بیخبر دو سال گذاشتی رفتی؟!!!

پانیذ با دیدن مردی که روی صندلی همیشگی نشسته بود قلبش شروع به تپیدن کرد.

مگه می شد علیرام رو دید و نشناخت.

قدمی از کوچه باغ به سمت رستوران کوچک برداشت اما با دیدن دختری که به سمت علیرام رفت، قدم دوم رو برنداشته به عقب برگشت.

علیرام بود اما با یکی دیگه تو پاتوقی که فقط مال خودشون دو تا بود.

دستی گلوش رو چنگ زد انگار کسی خفتش کرده باشه.

دست سمت مقنعه اش برد و با درد و عجز بهش چنگ زد شاید این حس بد و خفگی از بین می رفت.

پاهاش توان هیچ حرکتی نداشت. دست به درختی که پشتش پنهان شده بود گذاشت.

چیزی توی سرش فریاد می زد “علیرام دوسته، یه دوست معمولی! تو حق نداری ناراحت بشی … اون عشقت نیست”

خودش هم نمی خواست باور کنه که علیرام و فراتر از یک دوست معمولی دوست داره.

سر خورد و پای درخت نشست. حق نداشت حالش بد بشه. لب گزید.

پس چرا احساس می کرد قلبش شکسته و تیکه های شکسته اش دستهاش رو زخم کرد.

باران همچنان می بارید. آروم سر چرخوند و از پشت درخت نگاهش رو به علیرام که روی صندلی رو به روی دخترک نشسته بود دوخت.

دختر لبخندی روی لبهاش بود. قطره اشک سمجی روی گونه اش چکید.

باید می رفت؛ باید از اینجا دور می شد.

#ایران_تهران
#علیرام

علیرام تکیه اش رو به صندلی چوبی داد و نگاهش و به کوچه ای که همیشه با پانیذ به سمت رستوران می آمدند دوخت.

لحظه ای احساس کرد دختری به سمت انتهای کوچه رفت.

به نظرش دختر چقدر آشنا اومد؛ انگار پانیذ بود …

-چیزی توی کوچه است؟

علیرام با شنیدن صدای سمیرا به سمتش برگشت.

-نه! میشنوم.

سمیرا هر دو دستش رو روی میز گذاشت و کمی به سمت علیرام متمایل شد.

-می دونم تو از دست من ناراحتی و بهت حق میدم اما منم تو شرایط خوبی نبودم. بابا ورشکست شده بود و ما باید سریع از ایران خارج می شدیم. اونجا هم حق تماس با ایران و نداشتیم. بابا خیلی ترسیده بود.

علیرام پوزخندی زد.

-توضیحاتت خیلی قانع کننده بود! من و عشقمم هیچ ارزشی برات نداشتیم! حالا بعد از ۲ سال برگشتی که چی رو درست کنی؟

بلند شد.

-کاش بر نمی گشتی.

سمیرا هم بلند شد و بازوی علیرام رو گرفت.

-یه فرصت بهم بده.

علیرام نگاهش و به سمیرا دوخت.

-حتی اگر دوست هم داشته باشم دیگه نمی تونم بهت اعتماد کنم. دوست داشتن بدون اعتماد مثل درخت بی ریشه است؛ شاید اولش سبز باشه اما به مرور زمان خشک میشه.

دلش صحبت کردن با پانیذ رو می خواست برای اینکه تمام اتفاقات رو براش تعریف کنه.

#ایران_تهران
#ساشا

ساشا نگاهش رو از پنجره به بیرون دوخت. دل اون هم مثل ویدیا پر از آشوب بود. هر دو از آشکار شدن حقیقت می ترسیدند.

ویدیا وارد شرکت شد. آخر وقت بود و علیرام زودتر از همیشه از شرکت خارج شده بود.

ویدیا به سمت منشی رفت. منشی با دیدنش از پشت میز بلند شد.

-سلام خانوم، خوش اومدین. آقا داخل هستند.

-سلام عزیزم. ممنون.

در اتاق رو باز کرد. ساشا با شنیدن صدای در، از پنجره فاصله گرفت. ویدیا اما هراسان به سمتش رفت.

-هنوز نیومده؟

ساشا هر دو بازوی ویدیا رو توی دستش گرفت.

-آروم باش؛ بهت قول میدم هیچ اتفاقی نیوفته.

ویدیا سر روی سینه ی پهن ساشا گذاشت. ضربان قلب ساشا بهش آرامش می داد. چند ضربه به در خورد.

-بیا تو.

منشی وارد اتاق شد.

-برادرتون اومدن.

-راهنماییش کنید؛ بعدش خودتون می تونید برید.

-چشم.

شاهو پشت سر منشی قرار گرفت. ویدیا با دیدن شاهو، دست دور بازوی ساشا حلقه کرد.

شاهو پوزخندی زد و وارد اتاق شد. بی تعارف روی مبل های چرم مشکی نشست.

-چرا ایستادین؟ حرف زیاد دارم؛ اینطوری خسته می شید!

ساشا به همراه ویدیا روی مبل رو به روی شاهو نشستند.

ویدیا: چی می خوای؟

شاهو پوزخندی زد و کمی به سمت هر دو متمایل شد.

-‌تمام این سالها همه رو گول زدید حتی خودشونو!

ساشا پوزخندی زد.

-نکنه تو از خارج میومدی قضیه رو جمع می کردی؟

شاهو خوب بلد بود تا چطور دل هر دو رو بسوزونه.

-دلم برای هر دوتون میسوزه؛ خیلی سخته بچه ی کس دیگه ای رو بزرگ کردن.

ویدیا: دهنتو ببند! علیرام و بن سان بچه های خودمن. از لحظه ای که چشم باز کردن تو آغوش من بودن؛ من مادرشونم.

-مادرخونده منظورته؟ اگر بفهمن شما پدر و مادر واقعیشون نیستین، بازم دوستتون دارن؟! شاید مسبب مرگ بهرام و نیلا هم شما دو تا باشید!

ساشا: همه مثل تو بی وجدان نیستند.

شاهو بلند شد.

-این واقعیت باید آشکار بشه. اون دو تا باید بدونن که شما فقط عمو و زن عمو هستین. چطوره من یه مراسم بگیرم و این خبر و به همه بدم، هوم؟

ساشا به سمت شاهو رفت. خشم تمام وجودشو گرفته بود اما نباید کاری می کرد تا بعدها پشیمون بشه.

-چی میخوای؟

شاهو پوزخندی زد

-نصف تمام اموال؛ از شرکت تا خونه!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا