رمان بهار

رمان بهار پارت ۶۰

5
(3)

الان دیگه مطمئن بودم قصدش هم اینه! قصدش این بوده که ببینه کی خونده و کی نخونده!

با تمرکز شروع کردم به نوشتن….

از سوال یک همینطور میومدم پایین و تقریباً سوالی نبود که نتونستم بنویسمش.

حدودا یک ساعت که از امتحان گذشت و من همه سوال ها را نوشته بودم.

با خستگی سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم.
همون لحظه باهاش چشم تو چشم شدم.

تای ابروشو بالا انداخت و با صدای بلندی گفت:

_چیزی شده خانوم منفرد؟

سرم را به علامت منفی تکون دادم و گفتم:

_نه! فقط می خوام برگم رو تحویل بدم.

لبخندی روی لبش نشست و چقدر به اون لبخند تغییر کرد!

من بهزاد رو تا حالا با لبخند اینطوری ندیده بودم.

یه جور لبخند پدرانه!
یه جور لبخندی که معلم می تونه به شاگردش بزنه….

امروز من نسبت به بهزاد روحیه خوبی داشتم و این عجیب بود!

بهزادی که همیشه با من بد بود و من امروز داشتم خواب می دیدم!

خدا خودش ختم به خیر کنه این توهم های عجیب و غریب من رو…!

_ خیلی خوب خسته نباشید؛ لطفاً برگرتون رو بیارید.

از سر جام بلند شدم؛ وسایلم رو جمع کردم و به طرفش رفتم.

وقتی برگم رو به دستش دادم؛ بدون اینکه بچه‌ها بشنوند؛ آروم توی گوشم گفت:

_ برای موفق شدن، خوب شروع کردی و مطمئنم خوب هم تموم میکنی!

لحن آروم و برق چشم هاش، همه وجودم رو مست کرد و با چشم هایی گرد شده و گشاد شده بهش نگاه کردم.

لبخندش پررنگ تر شد و با سر اشاره کرد و از کلاس بیرون برم.

داشتم ضایع بازی در می آوردم؛ اون هم جلوی بچه‌ها!

باز هم خداراشکر همه سرشون تو برگه بود

وگرنه خدا می دونست که چه اتفاقی می افته.

از اونجا بیرون زدم و روی نیمکت های توی حیاط نشستم.

نیم ساعت بعد وقت همه تمام می شد و می تونستم برگردم به کلاس….

و بعد هم کلاس بعدی رو انجام بدم.

نیم ساعت که تموم شد، با قدم های آروم به سمت راهرو کلاسها رفتم.

همونطور که حدس می زدم؛ امتحان تموم شده بود.

همه داشتن با صدای بلند در موردش بحث و می کردند.

وقتی وارد کلاس شدم؛ یکی از دختر من رو دید و گفت:

_ تو چرا اینقدر زود بلند شدی؟! ما حداقل نشستیم تا آخرش، ولی فکر کنم تو دیگه خیلی ناامید شده بودی؛ نه؟؟؟

سرم رو با غرور به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

_ نه! من برای امتحان خیلی زحمت کشیده بودم و همه سوال ها رو بلد بودم. اتفاقا استاد سوال های سختی نداده بود!

اگر هر کدوم از ما کل کتاب هایی که معرفی کرده بود رو خونده بودیم؛ به راحتی می تونستیم جواب بدیم.

برق حسادت توی چشمهاش دمید و با سلیطه بازی گفت:

_ تو چطور این همه کتاب خوندی؟؟؟

چطور هیچ کدوم از ماها نتونستیم همه کتابارو بخونیم فقط تو تونستی؟؟؟
ها؟؟؟ فقط تو خوندی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا