رمان بهار

رمان بهار پارت ۵۷

5
(3)

خدایا….!
این مرد کمر همت بسته بود و من رو مثل خودش روانی کنه.

_درس فقه!
_ لازم نکرده بیا اتاق خودم جزو دارم برات میارم.‌

_اونوقت چرا ؟

دوست داشتم دلیلش رو بدونم ولی چه دلیلی داشت غیر از اینکه مدام می خواست عذابم بده؟!

از هر وسیله ای استفاده می‌کرد تا با اون من رو بچزونه.
البته بهتر!

این همه راه رو نمی خواد برم خوابگاه و حسابی معطل بشم.

اینجوری می رفتم از خودش جزوه رو می گرفتم و به نفعمم بود.

باشه کوتاهی گفتم و این بار راهم رو به سمت اتاق اساتید کج کردم.

خدارو شکر توی اتاقش خلوت نبود؛ یکی از اساتید وایساده بود و من هم منتظر ایستاده بودم اون بیرون…

بهزاد با چشم‌هاش داشت بهم نشون می داد که مراقب رفتارم باشم.

چند ضربه به در نیمه باز زدم و اعلام حضور کردم.

استاد مباشر که سنی ازش گذشته بود، با دیدن من سرش رو تکون داد و من مودبانه به هردو سلام دادم.

مباشر وقتی از در بیرون رفت، بهزاد کتابی رو جلوم گذاشت و گفت:

_ یادم نمیاد سر این درس جزوه داده باشم، چیزی هم که برای آخر ترم می خوام یا امتحان می گیرم همین کتابه، ببرش.

از شدت حرص چشمم رو توی کافه چرخوندم و گفتم:

_ حرف ها و توضیحاتی که سر کلاس زدی چی میشه پس؟

بی توجه به من به کتاب اشاره کرد و گفت:

_ دارم بهت می گم منبع امتحانی اینه باز داری با من چون می زنی؟

کاملا منطقی بود حرفش!

برای همین سرم رو بالا انداختم به سمتش رفتم.

کتاب قطور و برداشتم و عقب گرد کردم.

دلم میخواست یه طوری من هم اعتراض کنم قبل از اینکه از در بیرون برم، به سمتش برگشتم و گفتم:

_ فکر نمی کنی زیادی داری بهمون سخت می گیری؟ این حجم از درس و کتاب واقعاً برای ما زیاده.

تای ابروشو بالا انداخت و با حالت خاصی بهم خیره شد.

لبخند کجی گوشه لبش نشست و گفت:

_ برای اینکه بزرگ بشید لازمه، برای اینکه موفق باشید همه اینا لازمه و مطمئنم یه روز به جونم دعا می‌کنین…

_اینطوری باعث میشه ما از درس زده بشیم نه اینکه موفق باشیم.

براش بحث جالبی بود انگار…

به صندلیش تکیه داد و به گوشه ای از اتاق نگاه کرد.

برای لحظه حس کردم این بهزاد کمی متفاوت شده!

حسابی توی خودش فرو رفت و بین این دنیایی که دست و پا می زد بیرون اومد و با لحن خسته گفت:

_ کسی که می خواد جا بزنه بهتره همین الان جا بزنه بهار، دنیای ما دنیای خیلی سختیه…

دنیای حقوق انواع و اقسام مشکلات رو داره همین پرونده خودت رو ببین فکر می‌کردی پرونده ساده ای بود با یه طلاق ساده اما دیدی به اندازه یک پرونده جنایی سخت بود.

حالا فکر کن قراره پرونده قتل را داشته باشی، یا اصلاً چرا قتل؟
فکر کن پولشویی…

یا رو کردن دست یه کله گنده، یه دم کلفت و برنده شدن ازش! به نظرت ساده است؟

هزار تا تهدید می شنوی پ، اصلاً ساده نیست… حالا خوندن چهارتا کتاب و امتحان دادنش براتون خیلی سخته؟

اگه فکر می کنید از دستش بر نمیاین، بهتون پیشنهاد می کنم همین الان حقوق رو ببوسید و بذارید کنار.

حرف هاش خیلی منطقی و خیلی عمیق به نظر می‌رسید.

احساس می‌کردم تک تک این کلماتی که داره از زبان بهزاد بیرون میاد رو خودش تجربه کرده ها زندگی کرده.

اولین باری بود که مثل دوتا آدم داشتیم باهم حرف می زدیم.

نه هوس بینمون بود نه کینه و نفرت من…

به سمتش رفتم و پرسیدم:

_ فکر می کنی برای اینکه مثل تو قوی بشم طوری که همه منو بشناسن، به اندازه کافی خوبم؟

لبخند آرومی روی صورتش نشست بهم خیره شد.

لبخندی که نمی دونم چرا ولی انگار حرف‌های تازه‌ای بهم میزد

حرف‌هایی که این بهزاد هم انگار می تونه آدم خوبی باشه.

سرش رو به نشونه تایید و پایین کرد و گفت:

_به نظر من هم تو هم همکلاسی هات می تونین موفق بشین، فقط باید بخواین!

حرف‌هایی که می‌زد برام تازگی داشت.

انگار خودش هم متوجه شده بود که این روی جدیدش برای من خیلی تازگی داره….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا