رمان باده

رمان باده پارت 4

3.9
(8)

شالمو کشیدم جلوتر گفت : اگه مانمیومدیم شام چی میخواستید بخورید
من : کالباس داریم ولی کمه
اندازه منو هانیه
امیر علی سرشو تکون داد گفت : پاشو اماده شو با هم میریم میخریم میایم
سرمو تکون دادم بلند شدم برم اماده شم
یه هو نگام به هانیه ارش افتاد دوباره نشستم سرجام
امیر علی اشاره کرد چیه
اروم گفتم: هانیه ارش تنها بزارم اینجا
یه نگاه بهشون کرد که خودشون سرگرم فوتبال کرده بودن
سرشو تکون داد
پاشد گفت : ارش بیا بریم برا شام غذا بگیریم بیایم
ارش پاشد یه سیب از تو سبد میوه ورداشت
امیر علی برگشت طرف من گفت : چیزی لازم نداری
من : نه فقط شام
با ارش رفتن
شالمو از رو سرم ورداشتم دراز شدم رو کاناپه شروع کردم انالیز کردن هانیه چشمای عسلی روشن داشت با ابروهای پر هشتی که خیلی تمیز زیرشو مرتب کرده بود پوست برنز بینی کوچیک لبای متوسط موهای خرمای
هیلکلشم مثل من بود تو پر بود قدشم هم قد من بود 170
یه شال توسی رو سرش بود
که با رفتن امیر علی ارش از رو سرش افتاده بود
ابروهاشو انداخت بالا یه گاز بزرگ به سیبش زد گفت: چیه
من : هیچی داشتم انالیزت میکردم
هانیه : چطورم
خوشگلی ولی نه به اندازه من
سیبشو نصفه پرت کرد طرفم رو هوا گرفتمش یه گاز بهش زدم هانیه هم دراز شد رو کاناپه گفت : امشب میخوای بغل شوهرت بخوابی
من : نه میام بغل تو
هانیه: با خنده گفت خوب منم دلم میخواد
اشغال سیبمو پرت کردم خورد تو صورتش گفتم: برو بغل ارش بخواب
هانیه خندشو خرد گفت : خفه شو باده یه هو میان میشنون
پاشدم شالمو انداختم رو سرم
رفتم تو حیاط
هانیه هم پشتم امد
رفتم توپ والیبال ورداشت
گفتم:
بیا بزنیم
هانیه صندلاشو پوشید امد
یکم والیبال بازی کردیم
که ماشین امیر علی دیدم پیچید تو باغ
رفتم عقب شالمو رو سرم مرتب کردم
توپ انداختم زمین
امیر علی ارش پیاده شدن
کیسها رو هم از پشت ماشین اوردن بیرون
هانیه امد نزدیکمون رفتیم بالا امیر علی هم کیسهای خرید گذاشت رو اپن
منو هانیه هم وسایلای شامو اماده کردیم
ظرف اماده ها رو باز کردم جوجه کباب بود
گذاشتم تو بشقابا
امیر علی صدا کردم با ارش امدن تو اشپز خونه
خودمونم نشستیم
ارش نشست کنار هانیه امیرم نشست کنار من یکم برا خودم برنج کشیدم
با یکم جوجه شروع کردم به خوردم
برگشتم طرف امیر علی گفتم : فردا مگه نباید بریم شرکت
امیر علی
سرشو تکون داد گفت: نه باید برم سر ساختمون
غذامون خردیم امیر علی ارش رفتن تو منو هانیه میزو تمیز کردیم ظرفارو شستم
چنتا چای ریختیم رفتیم بیرون
سینی چای گذاشتم رو میز
هانیه چایشو ورداشت رفت تو تراس
منم رفتم از تو کولم لپ تاپمو ورداشتم
لیوان چایمو ورداشتم رفتم بیرون پیش هانیه
هانیه نشسته بود رو زمین داشت عکسای دوربینشو میدید
نشستم کنارش لپ تاپمو باز کردم
معموریمو دوربینمو در اوردم زدم تو لپتاپ عکسارو باز کردم
هانیه امد نزدیکترم عکسا رو دیدم
هانیه : وای باده چقدر خوشگله چه طبیعتی
ابشارو بهش نشون دادم گفتم: ببین هانیه این ابشاره خیلی قشنگه نه یه جور ارمش بخشه
فکر میکنی قشنگ میشه بکشیمش
هانیه یکم نگاش کرد گفت قشنگه ولی تکراری .
اینو قبلا” کشیدیش
من : اره ولی خراب شد
هانیه : چرا
قضیه دعوام با امیر علی براش تعریف کردم ..بعدم زدم تابلوهامو داغون کردم
هانیه با تعجب داشت نگام میکرد
گفت : باده همه تابلوها رو داغون کردی
من : نه همشون 5 تا
هانیه خاک بر سرت اون غروب افتاب چی اونم داغون کردی
سرمو تکون دادم گفتم :خودمم فقط دلم برا اون سوخت خیلی خوشگل کشیده بودمش .
هانیه : خاک بر سرت کنم
من : بیخیال بابا دوباره میکشم
هانیه
لپتاپ انداخت تو بغلم گفت : باید بکشی اخر این ماه نمایشگامونه
بهترین طرحاتم گند زدی توش
چایمون خردیم یکم چرتو پرت گفتیمو خندیدم
امیر علی امد تو تراس گفت: باده بیا ارش میخواد بخوابه کدوم اتاق بهش بدم
من : اتاق شاهرخ بده بهش ملافه تمیزم تو کمد هست
امیر علی سرشو تکون داد رفت تو
یه نگاه به ساعت مچیم کردم ساعت 2 بود
گفتم هانیه : ساعت 2 چقدر زود گذشت
هانیه بلند شد گفت : بخاطر وجود منه
زدم تو سرش گفتم: اون که بله
هانیه: کجا بخوابم
ساکشو که از ظهر تا حالا گوشه اتاق بود ورداشت
رفتیم از پلها بالا اتاق خواب عمه دادم بهش گفتم: ملافه تو کمده
هانیه گونمو بوسید گفت :شبت بخیر
منم رفتم تو اتاق خودم امیر علی نشسته بود رو تخت
در اتاق بستم با گوشیش داشت ور میرفت
گوشی گذاشت رو عسلی
دکمهای پیرهنشو باز کرد پیرهنشو از تنش کند
منم شالمو پرت کردم کف اتاق دست بردم کلیپس موهامو باز کردم چنگ زدم تو موهام رفتم از تو ساک تاپ شلوارکمو ورداشت
رفتم طرف حموم اتاقم
تو رخت کن لباسمو عوض کردم مسواک زدم از دستشوی امدم بیرون
امیر علی دراز شده بود رو تخت
پتو زدم کنار رفتم تو بغلش سرمو گذاشتم رو سینش دراز شد
اروم دستشو کشید رو بازو برهنم گفت :
گفت : باده دفعه اخرت باشه بدن اجازه من میای از خونه بیرون … چه از دستم ناراحت باشی …چه نباشی …چه قهر باشی …چه نباشی باید ازم اجازه بگیری
سرمو بلند کردم نگاش کردم گفتم :تو خودت چرا بدون اینکه به من بگی رفتی کرج
اخماشو کشید تو هم گفت : چی به تو بگم
یه پوزخند زد گفت : خیلی خودتو جدی گرفتی…فکر میکنی خیلی برا من مهمی. که برا بیرون رفتنم باید بهت خبر بدم .
سرمو انداختم پایین گفتم :پس چرا میگی من باید بهت خبر میدادم باید ازت اجازه بگیرم…..چرا پاشدی این همه راه امدی اینجا تا شبو تنها نباشم.
در صورتی که خودت خیلی رک میگی من برات مهم نیستم
موهامو زد پشت گوشم همونطور جدی گفت : چون من شوهر تو هم بعدشم تو دوستم داری…کلا” ادما کسای که دوست دارن بهشون احترام میزارن…امدنم به اینجا به خاطر تو نبود ساختمونی که باید برم بهش سر بزنم تو لواسون برا همین ارشم با خودم اوردم .
(یعنی تو برا من ارزش نداری که بهت احترام نمیزارم…بخاطر تو نیومده) من چی پیش خودم فکر میکردم .
عصبی از بغلش امدم بیرون گفتم: بسه امیرعلی بسه قرار نیست روزی هزار بار به روم بیاری که دوستم نداری ….حرکاتت به اندازه کافی فریاد میزنه باده دوستت ندارم
دیگه نمیخواد به زبون بیاری.

امیر علی پاشد نشسته تو جاش کلافه دست کشید تو موهاش
بغض بعدی پیچیده بود تو گلوم خفه هم بشم نمیزارم اشکام بریزه به اندازه کافی جلوش تحقیر شدم خار شده
چنگ زدم موهامو از جلو صورتم زدم کنار
رومو برگردونم رفتم طرف در اتاق در باز کردم صدا عصبیشو شنیدم
گفت : پاتو از اتاق بیرون نمیزاری با اون لباس نیم وجبیت
برگشتم طرفش برا اولین بار مثل خودش پوزخند زدم گفتم : چیه نگرانی کسی تنو بدنمو ببینه …خوب ببینه به تو چه….من که برات مهم نیستم انگشت اشارمو گرفت جلو صورت عصبیش گفتم :یه مرد برا زنی غیرتی میشه که دوستش داشته باشه نه برا من که روزی هزار بار میزنی تو سرم که تو زندگیت ارزشی برات ندارم .
وقتی خودم برات ارزشی ندارم چرا تنو بدنم داشته باشه
بیخیال نگاه عصبیش شدم از اتاق زدم بیرون
یه راست رفتم طرف اتاقی که هانیه خوابیده بود
در باز کردم اروم رفتم تو هانیه خواب بود
اروم چراغ خواب زدم
رفتم سر ساکش یه بلوز شلوار از توش ورداشتم لباسمو عوض کردم
موهامم جمع کردم یه کلیپس بهش زدم شال هانیه هم ورداشتم انداختم رو سرم
چراغ خواب خاموش کردم از اتاق زدم بیرون رفتم پایین از خونه رفتم بیرون رفتم تو حیاط از پلها رفتم پایین نشستم تو تاپ پاهامو جمع کردم تو بغلم
لباسمو عوض کردم نه بخاطر امیرعلی بخاطر خودم که محرم نامحرم سر میشد مامانم اینجوری بارم اورده بود.
سرمو گرفتم طرف اسمون نگامو انداختم به ستاره ها گفتم: کاش بودی مامان …کاش پیشم بودی….اگه پیشم بودی شاید نمیرفتم به امیرعلی بگم دوستش دارم ….شاید با وجود تو این عشق دفع میکردم تو قلبم …..اشکام اروم اروم ریخت تو صورتم
کاش حرف دایی گوش میکردم ازش دوری میکردم ….از اینکه جلو چشماش روزی هزار بار تحقیر میشم خسته شدم ……
با صدای هانیه چشمامو باز کردم
گفت: اینجا چیکار میکنی
یه نگاه به دور اتاق کردم تو اتاق هانیه بودم رو کاناپه خوابیده بود دست کشیدم رو صورتم یاد حرفای دیشب امیر علی افتادم
دیشب از ترس این که سر دردم شروع نشد امدم تو اتاق هانیه رو کاناپه خوابیدم
هانیه : چته چرا مثل منگولا زل زدی به من
پاشدم نشستم موهامو زدم پشت گوشم
هانیه : چرا لباسی منو پوشیدی
من : ساعت چنده
هانیه از پایین پاهام پاشد گفت: ساعت 10
هانیه : چته چرا انقدر داغونی باز امیرعلی زده تو پرت
یه پوزخند زدم بلند شدم
رفتم طرف دستشوی گفتم: نزنه تو پرم جای تعجب داره .
دست و صورتمو شستم از دستشوی امدم بیرون
یه دست کشیدم تو موهام
هانیه غمگین داشت نگام میکرد گفتم : نرفتی پایین
هانیه : چرا شوهرت صبح زود نون وسایل صبحونه خرید اورد
منم ساعت 8 بیدار شدم
با خنده امد نشست کنارم رو کاناپه گفت: صبح زود بیدار شدم رفتم پایین
داشتم تو باغ قدم میزدم این پسر ارش امد
پیشم گفت : میشه پرترشو بکشم
با خنده گفتم: کشیدی
هانیه سرشو تکون داد گفت : اره ولی پدرمو در اورد
یه ساعت میرفتم میزونش میکردم
تا میومد شروع کنم یه جای بدنش میخارید شروع میکرد خاروندن
کشتم تا تونستن تصویرشو بکشم
من نیم ساعت یه طرح میزنم یه ساعت طول کشید تا تونستم طرح صورتش
وقتی هم تموم شد کلی ذوق کرد گفت : دمت گرم
تازه شمارمم گرفت گفت : میخواد طرحامو ببینه

تکیه دادم گفتم : دادی شمارتو
هانیه : اره
خیلی پسر خوبی خیلی شاده برعکس امیر علی
تنها پسری که تونسته امیرعلی این همه سال تحمل کنه
هانیه دستشو انداخت دور شونم گفت : بیخیال تو از اول میدونستی امیرعلی اینجوری
من : اره میدونستم بدبختیمم اینه که با تمام زخم زبوناش متلکاش باز دوستش دارم …
بغضمو قورت دادم گفتم: باور کن یه ذره ازش کینه نفرت نمیشینه تو دلم
هانیه سریع بلند شد دستمو کشید گفت: بیا بریم من صبحونه نخوردم منتظر تو موندم
پاشدم گفتم : امیر علی ارش پایین
هانیه : نه امیر علی گفت با ارش میره سر ساختمون بر ناهار میاد
سرمو تکون دادم
از اتاق زدم بیرون گفتم: بیا تا نیومدن صبحونه بخوریم جمع کنیم بریم
هانیه پشتم امد گفت : چی میگی باده
حداقل غروب بریم
از پلها رفتم پایین گفتم: نه میریم تا غروب همین دور اطرف میگردیم همونجا غروب هم بر میگردیم تهران
هانیه وقتی صورت جدیمو دید دیگه هیچی نگفت
رفتم تو اشپز خونه هانیه رفت دوتا چای ریخت اورد گذاشت رو میز یکم صبحونه خوردم
پاشد
رفتم تو تراس وسایلای نقاشی جمع کردم
در ماشین باز بود گذاشتم عقب ماشین
رفتم تو خونه هانیه داشت اشپزخونه جمع میکرد رفتم بالا تو اتاقم
رو تختی مرتب کرده بود خودش
لباسامو عوض کردم حس حال ارایش نداشتم مسواک زدم یه نگاه به خودم تو اینه کردم بدجور بیرنگ بودم
تو چی کم داری که امیرعلی باهات اینجوری میکنه رفتم لوازم ارایشمو از تو کولمو اوردم شروع کردم ارایش کردن
زیاد نه ولی یکم ارایش کردم تا رنگ صورتم از اون بیحالی در بیاد
رژ قرمزمو کشیدم رو لبام
لبام شد چراغ قرمز
از دستشوی امدم بیرون
کولمو با ساک لباسام ورداشتم لباسای
هانیه هم ورداشتم
رفتم از اتاق بیرون
هانیه داشت از پلها میومد بالا با دیدنم گفت : جیگر لباتو
من : هیز
لباساشو انداختم تو بغلش گفتم: بدو بیا پایین تا اینا نرسیدن بریم
از پلها رفتم پایین
رفتم از خونه بیرون
وسایلارو گذاشتم تو ماشین
برگشتم تو گیتارمو از رو کاناپه ورداشتم گذاشتم تو جاش یه دور تو خونه زدم چیزی جا نذاشته بودم
رفتم از خونه بیرون
نشستم پشت فرمون عینک دودیمم زدم به چشمام
تو اینه یه نگاه به خودم کردم خوشگل شده بودم
عینکم بدجور به صورتم میومد .
خیلی عینکمو دوست دارم عینک دودی مامانمه خیلی قدیمی بود .
هانیه هم از خونه امد بیرون سرمو از پنجره کردم بیرون گفتم: در خونه قفل کن کلید بزار زیر پا دری
هانیه سرشو تکون داد
در خونه قفل کرد
امد
در ماشین باز کرد وسایلاشو گذاشت عقب خودشم امد نشست جلو
دور زدم رفتم جلو در باغ نیگر داشتم هانیه پرید پایین در حیاط باز کرد
از باغ رفتم بیرون
هانیه هم درو بست
امد نشست
گاز ماشین گرفتم رفتیم
هانیه : کجا میخوای بریم
شونهامو انداختم بالا گفتم: نمیدونم
کجا بریم .
هانیه : بیخیال بریم خونه خودتم خیلی داغونی
من : تو خودت کجا میری میری خونه خودتون یا خونه حورا
هانیه : خونه حورا
برگشت کامل طرفم گفت : باده خودتو اذیت نکن درست میشه تو باید تلاشتو بکنی که امیر عاشق خودت کنی
برگشتم طرفش گفتم:بیخیال امیر نمیخوام در موردش حرف بزنم
هانیه هم دیگه چیزی نگفت دستشو دراز کرد ظبط روشن کرد
صدا امید پیچید تو ماشن
تا جلو خونه حورا تو سکوت رانندگی کردم جلو خونه حورا ماشین نیگر داشتم
هانیه پیاده شد منم پیاده شدم
هانیه : در عقب ماشین باز کرد وسایلاشو ورداشت
گفت: بیا بریم بالا
گونشو بوسیدم گفتم: نه به مامانتو حورا سلام برسون
هانیه : باشه رفتم نشستم تو ماشین هانیه از پنجره سرشو کرد تو گفت باده خودتو اذیت نکن باشه …خود خوری هم نکن
من :خیالت راحت وقتی ببینمش همه اینا یادم میره
هانیه با خنده گفت : خر عاشقی
سرمو تکون دادم گفتم: بدجور
هانیه از پنجره فاصله گرفت ماشین روشن کردم یه بوق براش زدم
رفتم
خواهر هانیه تهران پارس بود خونش
خونه ما هم شهرک غرب هانیه هم دوتا کوچه با ما فاصله داشت
پیچیدم تو پمپ بنزین کارت سوختمو دادم به کارگر انجا گفتم :پرش کنه
پول بنزین با انعام کارگر دادم از پمپ بنزین زدم بیرون
جلو یه اسباب بازی فروشی نیگر داشتم
رفتم تو مغازه
چنتا ماشین کنترلی …..چنتا عروسک……چنتا جعبه بزرگ خونه سازی هم ورداشتم پولشو حساب کردم خود صاحب مغازه کمکم کرد وسایلارو گذاشتیم پشت ماشین
تشکر کردم رفتم طرف خیریه بهزیستی خیلی وقت بود بهوشون سر نزده بودم
بچه که بودم با مامانم میومدیم بهزیستی بهشت
هر وقت میوردم اینجا کهنه ترین لباسامو تنم میکرد کلی هم سفارش میکرد جلو بچها بهش مامان نگم اصلا” صداش نکنم
دیگه عادت کرده بودم
جلو بهزیستی بهشت نیگر داشتم
عمو رحیم با دیدنم سریع درو باز کرد شیشه ماشین کشیدم پایین سرشو از شیشه اورد تو گفت : سلام دخترم چه عجب
من : سلام عمو رحیم خوبی
عمو رحیم: از احول پرسیهای یه دختر بیمعرفت
قوربونت برم عمو رحیم گرفتار بودم
خدا نگهدارت باشه شوهرت خوبه شنیدم عروس شدی
با لبخند سرمو تکون دادم.
گفتم: مرسی .
کارت دعوت براتون فرستادم ولی تهران نبودید
عمو رحیم اره دخترم طاهره دخترم مریض بود رفته بودم بهش سر بزنم
من : بهتره
عمو رحیم : اره به لطف خدا، خانم حسینی بهتره
من : خدارشکر
عمو رحیم
از پنجره فاصله گرفت رفتم تو حیاط ماشین پارک کردم
بچها تو حیاط بودن دنبال محمد گشتم نبود .
رفتم طرف اتاق خاله زهرا
در اتاق زدم صدا خاله زهرا شنیدم
بفرماید
در باز کردم رفتم تو مهمون داشت یه دختر هم سن خودم دوتا پسر جوان
خاله زهرا با دیدنم از پشت میز بلند شد با لبخند امد طرفمو بغلش کردم سفت فشارش دادم
خاله زهرا: چه عجب دختر …چه عجب امدی دیدمت .
از بغلش امد بیرون گفتم: خاله دلم برات یه ذره شده بود
خاله : منم عزیزم خیلی وقته نیومدی.
خاله دستشو گذاشت پشتم گفتم: میخواستم امروز بهت زنگ بزنم
یه کار مهمی باهات داشتم .
رو به مهموناش گفتم: مهمون داری بیرون میومونم بعد میام پیشت
خاله : نه عزیزم
مهمونامون اشنان
رو به سه نفرشون گفت: بچها این خانم بادس دختر خدابیامورز خاله شیرین
دختره با لبخند امد طرفم دستشو گرفت جلوم گفت : من شناختم فقط شک داشتم
:بچه که بودی با خاله شیرین زیاد میدیدمت اینجا
دستش که جلوم دراز بود گرفتم تو دستم گفتم : اره من زیاد میومدم اینجا شما همینجا بزرگ شدید
نیلوفر با خنده گفت : اره اینجا خونه ماس
خاله : بشین باده جان
نشستم رو صندلی خاله هم نشست رو صندلی خودش گفت: باده این 3 نفر بچهای همین پرورشگان که الان بزرگ شدن
نیلوفر از تو 5 سالی بزرگتر
الان 6 ماه اشاره به یکی از پسر کرد گفت: با شاهین عزیزم ازدواج کرده
با لبخند گفتم : مبارک باشه
شاهین با مهربونی گفت : ممنونم
اون یکی پسر هم معرفی کرد گفت :ایشون رامین
رامین خیلی مودب بهم سلام کرد
خاله :باده جان این 3 تا بچهای من لیسانس دارن
لیسانس عمران دارن . میخواستم لطف کنی براشون تو کارخونه یا شرکت یه کاری جور کنی تازه درسشون تموم شده مدرکشون گرفتن
سرمو تکون دادم گفتم: حتما” کارخونه که نه ولی شرکت امیر علی میشه .
با امیر علی صحبت میکنم خبرشو بهت میدم
فقط یه نفر بفرست بر پشت ماشین خالی کنه من برا بچها خرید کردم
خاله: باشه عزیزم
برگشتم طرف خاله با ناراحتی گفتم :چرا عروسیم نیومدی
خاله : نگو که دلیلشو نمیدونی
گفتم :بهتری
خاله : اره
خاله زهرا چند سال بود دیالیزی بود هنوز براش کلیه پیدا نشده بود .دست چکمو در اوردم نصف مبلغ سود کارخونه که دایی شاهرخ برام ریخته بود نوشتم امضا زدم گذاشتم جلو خاله
خاله با دیدن چک گفت :
مرسی باده خیلی بهش نیاز داشتم دیگه میخواستم خودم بهت رو بزنم
دستت درد نکنه
من : سر درد نکنه محمد کجاس
خاله : مدرسه یه ساعت دیگه تعطیل میشه
سرمو تکون دادم
خاله از پشت میز بلند شد گفت : بیا بریم کارت دارم
پاشدم خاله رو به نیلوفر گفت : حواست به دفتر باشه
نیلوفرم پاشد گفت : باشه
رو به شاهین رامین گفت :
برید اساسی ماشین باده خالی کنید
سویچ ماشین گرفت طرف رامین گفتم : ازارا مشکی
سویچ ازم گرفت رفتن از دفتر بیرون
با خاله امدیم بیرون خاله چادرشو درست کرد رفتیم طرف اتاق بچها پریسا نگار با قد کوتاشون تو لباس مدرسه مثل ماه شده بودن با دیدنم دویدن طرفم جفتشون بغل کردم گفتم :چطورید شما
پریسا : خوبیم خاله
گفتم: میرید مدرسه یا میاید
نگار : میریم خاله
پس بعداز ظهریت
حالا دیرتون نشه
پریسا گونمو بوسید گفت: تا کی اینجای خاله
من : حالا هستم
نگار: پس ما زود از مدرسه میایم تا ببینیمت
گونشو بوسیدم گفتم: باشه خوشگله
جفتشون دست همو
گرفتنو دویدن رفتن .

خاله: باده جان خیالم راحت باشه در مورد کار این 3 تا
من : اره خاله با امیر علی صحبت میکنم
خیالت راحت
نشستیم رو نیمکت حیاط بچها سرشو گرم اسباب بازیهای بود که رامین شاهین داشتن بینشون پخش میکردن
خاله باده جان
برگشتم طرفش گفتم : جانم
خاله: یه دختری بود تو خونه عمت کار میکرد
سرمو تکون دادم گفتم :ناهید
خاله :دختره خوبیه
من : چطوره
میخوام اگه بشه بیام برا رامین جلو
من : دختر خوبیه فقط لیسانسه نیست دیپلم
خاله : اشکالی نداره
من : باشه زنگ بزن به عمه بگو
خاله : باشه
برگشتم محمد دیدم داشت میومد تو
نگاش رفت طرف ماشین من که رامین شاهین کنارش وایساده بودن
رفت جلو بلند گفت : عمو رامین این ماشین خاله بادس
پاشدم اروم رفتم نزدیکش پشتش زانو زدم تا هم قدش بشم دستمو گذاشتم رو چشماش
با ذوق دستامو از رو چشماش اورد پایین برگشت طرفم پرید تو بغلم موهاشو ریخت به هم گفتم :با یه ناهار دو نفر چطوری
محمد کف دستش محکم زد به کف دستم گفت : موافقم بدجور
لپشو کشیدم گفتم : بدو امادشو بیا بریم
پاشدم رفتم پیش خاله
گفتم: من محمد میبرم بیرون غروب میارمش
خاله : باشه
محمدم مثل قرقی حمله کرد طرف ماشین نشست
خاله بلند گفت : محمد خان اجازه گرفتی
محمد سرشو از پنجره اورد بیرون گفت : اجازه میدی
خاله :برو
با خاله روبوسی کردم رفتم طرف ماشین
با رامین شاهین خداحافظی کردم سوار ماشین شدم
کمربندمو بستم محمدم کمربندشو بستم از بهشت رفتم بیرون
محمد با ذوق داشت بیرون میدید گفت : خاله پیتزا بخوریم
سرمو تکون دادم گفتم: چشم گل پسرم
محمد یه پسر سر راهی بود درست یادمه
یه روز با مامان رفته بودیم امام زاده صالح یه بچه دیدیم داشت گریه میکرد گوشه ضریح بود
مامان رفت طرفش هرچی دنبال مادرش گشتیم پیداش نکردیم نوزاد یه ماه بود
خیلی به مامان اصرار کردم بیاریمش خودمون بزرگش کنیم مامانم قبول نکرد گفت :میره بهشت پیش خاله زهرا ما هم میریم بهش سر میزنیم
الان شده یه پسر بچه 7 ساله خوشگل خیلی دوستش دارم ..2 سالش بود که مامان من مرد
ولی من بیشتر به امید محمد میام بهشت
جلو یه پیتزا فروشی نیگر داشتم
با محمد پیاده شدیم رفتیم تو رستوان
نشستیم پشت میز
گارسون امد گفتم : 2تا پیتزا با مخلفاتش
محمد : برا من پنیرش زیاد باشه .
گارسون رفت
گفتم: مدرسه چطوره
محمد : خیلی خوبه یاد گرفتم اسم خودمو بنویسم
من : افرین
محمد میخوام بزرگ شدم مثل عمو رامین برم دانشگاه
بعدم برم سرکار پولدار بشم
بعدم بیام بهشت بچهای کوچلوی که میان بهشت ببرم پارک …شهربازی هر چی دوست داشته باشن براشون بخرم
من : عمو رامین میبرتتون
محمد : اره هم عمو رامین هم عمو شاهین همیشه میاد با کلی لباس اسباب بازی بهمون سر میزنه
بعد با ذوق گفت: عروسی عمو شاهین خاله نیلوفر بود تو بهشت عروسی گرفته بودن خاله نیلوفر لباس عروس پوشیده بود
مثل تو که عروس شده بودی
یه هو ناراحت شد تکیه داد
گفت : خاله
من :جونم
گفت : خاله چرا عروس اون اقا شدی
تو خیلی مهربونی ولی اون اقا خیلی بد اخلاقه من ازش میترسم
ولی خوشگله خاله
با خنده گفتم : نه محمد جان امیر علی خیلی مهربونه تازه بچها رو هم خیلی دوست داره
فقط بلد نیست دوست داشتنشو نشون بده
اخماش باز شد پیتزامون اوردن
محمد پیتزاشو کشید جلوش یه برش ورداشت گفت :
خاله یه مداد رنگی دیدم خیلی خوشگله خوبه ولی گرونه میشه برام بخریش
سرمو تکون دادم گفتم :غذامون خوردیم میریم برات لوازم تحریر میخرم
محمد : مرسی
تند تند پیتزاشو خرد
منم یکی دوتا تیکه خردم
دیگه نتونستم بخورم
تکیه دادم نوشابمو خردم
ساعت مچیمو دیدم ساعت 2 بود
محمد پیتزاشو خرد گفت : بریم لوازم تحریر بخریم
گفتم :تا پول پیتزا حساب میکنم تو برو دستاتو بشور بیا
محمد رفت
منم رفتم پول غذا حساب کردم با محمد از رستوارن رفتیم بیرون
سوار ماشین شدیم
رفتیم تا براش لوازم تحریر بگیرم
جلو یه مغازه لوازم تحریری نیگر داشتم محمد پرید از ماشین پایین رفت تو مغازه ماشین قفل کردم رفتم تو
گفتم : اقا هرچی میخواد بهش بدید
محمد یه دست مداد رنگی دوتا دفتر کلی لوازم تحریر دیگه ورداشت
نمیشد اینا رو بره بهشت خاله میکشتم میدید بین بچها فرق گذاشتم
حدودا” 50 تا بچه محصل داشت بهشت . که با محمد تو یه قسمت بودن .
یعنی همسن محمد بودن
محمد یه هو با ناراحتی برگشت طرفم گفت : خاله من اینا رو ببرم بهشت خاله ازم میگیره میگه
نمیشه تو داشته باشی بقیه بچها نداشته باشن
رو به فروشنده گفتم: از هر چیزی که ورداشته لطفا” اندازه 50 نفر بدید
فروشنده : برا بهزیستی میبرید
من : بله
پول وسایلا رو حساب کردم فروشند هم نصف قیمت گرفت
گفت : حالا که شما تا اینجا امدید بزارید ما هم یه ثوابی ببریم
ازش تشکر کردم رفتیم از مغازه بیرون خود فروشنده هم وسایلا رو اورد گذاشت پشت ماشین
محمد با ذوق پرید بغلم کرد گفت : مرسی خاله جونم
گونشو بوسیدم گفتم : قابلتو نداره عزیزم ماشین روشن کردم رفتیم طرف بهشت
جلو در بهش عمو رحیم در باز کرد
محمد سریع از ماشین پرید پایین رو به دوستاش با داد گفت بیاید بچها خاله برا هممون لوازم تحریر گرفته
بچها همشون دویدن
نیلوفرم باهاشون امد گفت: صبر کنید من بهتون بدم
رو به نیلوفر گفتم: زحمتشو بکش
نیلوفر : دستت درد نکنه
من : خواهش میکنم عزیزم
نیلوفر جان مال محمد ببین مال بقیه هم همینه از هرکدوم یه دونه بهشون بده
نیلوفر سرشو تکون داد گفت :باشه
خاله امد تو حیاط
گفت : باز محمد خرج گذاشت رو دستت
گفتم: اخه نمیشد اگه برا محمد میگرفتم ازش میگرفتی
خاله : باده نمیشه بین این بچه فرق گذاشت
رفتم گونشو بوسیدم گفتم :من برم دیگه
خاله : به سلامت عزیزم
از نیلوفرم خداحافظی کردم
گونه محمد بوسیدم سوار ماشین شدم از بهشت زدم بیرون
رفتم طرف خونه
نیم ساعته رسیدم شهرک غرب خیابون خلوت بود
در حیاط با ریموت زدم ماشین بردم تو پارکینگ
وسایلامو از ماشین در اوردم گذاشتم در اسانسور از همون جا درای ماشین قفل کردم رفتم تو اسانسور شماره طبقه زدم رفتم بالا
وسایلامو از تو اسانسور خالی کردم
رفتم جلو در خونه کلیدم از تو کولم در اوردم صدا عربده امیر علی تا اینجا میومد اروم در باز کردم رفتم
امیرعلی بود کلافه داشت وسط خونه راه میرفته عمه هم داشت ارومش میکرد
چی شده که امیر علی سر عمه داد میزنه
با عربده گفت : اخه مادر من ساعت 3 بعداز ظهر زنگ زدم به هانیه مگه ساعت 11 منو گذاشته دم خونمون
دیگه ازش خبر نداره
کجاس مامان کجا برم دنبالش بگردم اون گوشی کوفتیشم که خاموشه
کلافه چنگ زد تو موهاش نشسته رو مبل سرشو گرفت تو دستش
یا خدا این منو میکشه
اروم از گوشه دیوار امدم بیرون خواسته برم جلو که
ناهید دیدم
به هو بلند گفت: اقا باده
با تموم شدن جمله ناهید امیر علی سرشو بلند کرد با دیدنم مثل ببر زخمی حمله کرد طرفم با جیغ دویدم پشت عمه
عمه منو پشتش قایم کرد .
گفت : امیر جان پسرم مادر اروم باش خدارو شکر صحیح سالمه
امیر علی چنگ زد به موهاش گفت : مامان جان شما دخالت نکن بزار من تکلیفشو روشن کنم
دستشو دراز کرد منو از پشت عمه بکش بیرون
که سریع دویدم از پلها رفتم بالا
امیر علی هم پشتم دوید دنبالم گفت : باده صبر کن
صدا عمه رو شنیدم امیر مادر کاریش نداشته باش
رفتم تو اتاق خواستم در اتاق قفل کنم
پاشو گذاشت لای در هر چی زور زدم نتونستم درو ببندم با یه هول امد تو اتاق
قایفه عصبیشو که دیدم …چشمای قرمزشو …عرق روی پیشونیش
گفتم : کارم ساختس
اشهدمو خوندم
امیر علی امد تو اتاق در اتاق قفل کرد
امد نزدیک اب دهنمو قورت دادم
رفتم عقب هر قدمی که من ور میداشتم امیر یه قدم دیگه میومد جلو
فقط وحشتناک عصبی نگام میکرد هیچی نمیگفت
انقدر رفتم عقب خوردم به دیوار
امیر علی امد جلو
وایساد رو به روم
بلاخره صداش در امد
کدوم گوری بود …براچی از لواسون برگشتی مگه نگفتی یک شنبه میخوای بیای
سرمو انداختم پایین
چنان فریادی زد چنان فریادی زد تمام خونه لرزید
با فریاد گفت : جواب منو بده کدوم گوری بودی
اب دهنمو قورت دادم گفتم : بهشت بودم
دستشو از رو دیوار ورداشت برد بالا سرش خواست بزنتم سریع دستامو گرفتم جلو صورتم گفتم :
نزنی
اروم لای چشممو باز کردم از لای دستم دیدمش جنگ زد تو موهاش
رفت طرف کیسه بوکش که وسط اتاق بود
با حرص تند تند مشت میزد به کیسه بوکسش

با حرص تند تند مشتشو میزد به بوکس وسط اتاق خیس عرق شده بود موهای بلش ریخته بود تو صورتش
اروم از گوشه دیوار سر خودم نشستم رو زمین زانوهامو جمع کردم تو بغلم دستامو گذاشتم زیر چونم زل زدم به این مرد عصبی که بر 2 ساعت دیر کردن من اینجوری دیونه شده بود نه به اون حرفای که تو باغ زد نه به الان
مگه کسی برا ادمی که براش مهم نیست اینجوری نگران میشه …اینجوری عصبی میشه
هوای اتاق خیلی خفه بود
ولی جرعت تکون خوردنم نداشتم .
انقدر به این بوکس بیچاره مشت زد هر لحظه منتظر بودم پاره بشه انقدر با حرص مشتشو میزد به کیسه بوکس تو یه حرکت از بوکس فاصله گرفت چنگ زد موهاشو از رو صورتش فرستاد عقب بدون این که نگام کنه رفت طرف حموم
پاشدم رفتم پنجره اتاق باز کردم سرمو گرفتم بیرون
هوای خنک نشست تو تنو صورتم
شالمو از سرم ورداشتم مانتموو در اوردم انداختم رو تخت
رفتم طرف در اتاق قفل تو در چرخوندم ار اتاق رفتم بیرون
از پلها رفتم پایین
عمه با دیدنم امد نزدیکم یه نگاه به سر تا پام کرد گفت : سلامی نزدتت
یه لبخند به قیافه نگرانش زدم بغلش کردم گونشو بوسیدم گفتم: یه روز ندیدمت دلم برات تنگ شده بود…نه ولی کیسه بوکسش بدجور زد
عمه دستشو اروم کشید رو موهام گفت : از بغلش اوردم بیرون گفت بیا بشین
به ناهید گفت: میوه بیاره
نشستم رو کاناپه
عمه :کجا رفته بودی چرا یه خبر ندادی…
من : رفتم یه سر بهشت
عمه : تا حالا تو این 32 سال امیر اینجوری ندیده بود داشت دیونه میشد ساعت 12 از لواسون یه راست امد در خونه بابات دنبال من امدیم خونه تمام اتاقارو گشت وقتی دید نیستی داشت دیونه میشد
از ساعت 12 ظهر که رسیدیم خونه تا همین الان سرپاها بود چنگ میزند تو موهاش درست مثل برغ سر کننده بال بال میزد
عمه دستشو گذاشت رو پام گفت :باده به متلکاش اهمیت نده …به این که میزنه تو سرت میگه تو بهم پیشنهاد ازدواج دادی کاری نداشته باش …..به لحن سردش …قیافه مغرورش…رفتاره خشکش ….. کاری نداشته باش این پسر من جونش برات در میره بیشتر از این که تو دوستش داری دوستت داره فقط نمیخواد قبول کنه
نمیخواد قبول کنه دوستت داره …نمیخواد قبول کنه عاشقته
عمه سرشو تکون داد گفت :این پسر من به دنیا اوردم بزرگ کرده
خیلی خوب میفهمم تو دلش چه خبره .دراز شدم رو کاناپه سرمو گذاشتم رو پای عمه گفتم : میدونم عمه همه اینا رو قبول دارم الان یه چی ازش میبینم یکم پیش خودم امیدوار میشدم بعد که میرم نزدیکش یه جوری میزنه تو پرم که از خودم بیزار میشم .
عمه دستشو کشید تو موهام گفت : مدار کن باده فقط تو میتونی این زندگی خشک کسل کنندشو عوض کنی .
طاق باز شدم رو کانپه حرفو عوض کردم در مورد خاله زهرا باهاش حرف زدم گفتم: میخواد بیاد برا یکی از پسرای پرورشگاه جلو
عمه : باشه اگه پسر خوبی باشه حرفی نیست ناهیدم دیگه سنش رفته بالا
من : پسر همسن امیر علی به ناهید میخوره
با دیدن امیر علی که از پلها امد پایین پاشدم نشستم
بدون اینکه بهم نگاه کنه نشست رو کاناپه تلوزیرون روشن کرد
عمه : امیر به ناهید بگم ناهارتو اماده کنه
پاشدم گفتم: نمیخواد عمه من اماده میکنم
عمه هم یه لبخند زد
امیر علی بدون هیچ حرفی نگاش به تلوزیون بود
رفتم تو اشپز خونه ناهید نشسته بود پشت میز داشت میوه میخورد با دیدنم پاشد گفت : چیزی لازم داری
من : نه تو برو پیش عمه میخوام ناهار امیر علی حاضر کنم
ناهید : بزار من حاضر میکنم
ابروهامو انداختم بالا گفتم: نه میخوام منت کشی کنم .
ناهید با خنده سرشو تکون داد پیش دستی میوشو شست رفت تو اتاق پیش عمه
در قابلمه ورداشتم ناهار زرشک پلو با مرغ بود میز براش اماده کردم
غذا هم کشیدم
رفتم از اشپز خونه بیرون بلند گفتم :امیر جان بیا ناهار حاضر امیر علی نه جوابمو داد نه برگشت نگام کنه

عمه : پاشد گفت ناهید بیا بریم بالا
یکم کمدمو مرتب کنیم
ناهید عمه رفتن بالا
یه نفس عمیق کشیدم رفتم طرف امیر علی از پشت دستامو حلقه کردم دور گردنش صورتمو بردنم نزدیک صورتش اروم صورتم کشیدم رو صورت زبرش گفتم : معذرت میخوام
باز هیچ عکس العملی نشون نداد
نگاهش به تلوزیون بود انگار نه انگار من این همه بهش نزدیکم
اروم گونشو بوسیدم
کنار گوشش گفتم: غذات امادس ..من که معذرت خواهی کردم …باز م میگم معذرت میخوام فکر نمیکردم اینجوری نگرانم بشی
برگشت طرفتم این بار نگام کرد با همون پوزخند حرص دراش گفت : کی گفته نگرانت شدم
یه لبخند پهن زدم لبامو گذاشتم رو پوزخندش یه بوسه زدم
سرمو کشیدم عقب گفتم: خیلی خوب نشدی پاشو غذاتو بخور باهات یه کاری هم دارم
دستامو از دور گردنش باز کردم رفتم کنارش دستمو دراز کردم دستشو گرفتم امیرم پاشد رفتیم طرف اشپز خونه
صندلیشو کشیدم عقب گفتم: بفرماید اقای همسر شما که از این کار بلند نیستید ولی من بلدم
امیر علی امد نشست
منم نشستم رو صندلی کناریش
امیر علی برا خودش کشید برگشت طرف من گفت :خودت نمیخوری
من : نه با محمد رفتیم بیرون ناهار پیتزا خوردیم
امیر علی سرشو تکون داد گفت : خانم حسینی چطوره
من : خوبه دیالیز میکنه دیگه هنوز براش کلیه پیدا نشده
امیر علی هم بچهای بهشت میشناخت هر ماه کمک مالی بهشون میکرد
امیر علی داشت غذاشو میخورد
گفتم: امیر خاله زهرا ازم خواست باهات صحبت کنم 3تای از بچهای پرورشگاه درسشون تمام شده مدرکشون گرفته لیسانس عمران دارن
اگه میشه تو شرکت استخدامشون کنی.
امیرعلی : بگو مدرکشون طرحاشون بیارن اگه خوب بودن استخدامشون میکنم .
یه لبخند زدم پریدم گونشو بوسیدم گفتم :مرسی امیرم
رفتم طرف تلفن شماره بهشت گرفتم
بعد چنتا بوق صدا یه دختر جوان پیچید
گفتم الو سلام میتونم با خانم حسینی صحبت کنم
دختر : سلام نیستن شما
با تردید گفتم: نیلوفر جون شمای
دختر : بله شما
من : بادم
نیلوفر : خوبی باده جان ببخش نشناختم
من : خواهش میکنم نیلوفر جونم من به شوهرم گفتم
گفت فردا طرحاتون بیارید شرکت طرحاتون ببینه اگه خوب بودن استخدام بشید
نیلوفر باد ذوق گفت : مرسی باده جونم واقعا” ممنونم
من : خواهش میکنم عزیزم
امیر علی امد کنارم کارت شرکت داد دستم
گفتم :نیلوفر جان ادرس یاداشت کن
نیلوفر : چشم
ادرس بهش گفتم
اسم فامیل امیر علی هم گفتم
نیلوفر : مرسی
من : خواهش میکنم
کاری نداری
نیلوفر نه عزیزم بازم ممنونم
من : خداحافظ
نیلوفر : خداحافظ
گوشی قطع کردم دراز شدم رو کاناپه سرمو گذاشتم رو پای امیر
گفتم: مرسی امیر
امیر علی : چرا برگشتی تهران من به دوستت نگفتم برا ناهار میایم
پاشدم نشستم گفتم :تو بخاطر من نیومدی که من بخاطر تو بمونم .
امیر علی سرشو تکون داد گفت : باده خلی بچه ی خیلی بچه گونه رفتار میکنی .
کلیپس موهامو باز کردم موهام ریخت دورم دست کشیدم توش گفتم : چرا بچم
تو هرچی دلت خواست اونشب بهم گفتی .
اخمامو کشیدم تو هم گفتم تو اعلانن به من که زنتم میگی برام ارزش نداری .
پاشدم از مبل خواستم برم بالا دستمو از پشت گرفت کشید افتادم تو بغلش دستشو انداخت دور شونم گفت : من همچین حرفی نزدنم …منم نگفتم تو برام ارزش نداری
برگشتم نگاش کردم گفتم: منظورت که این بود
نگاش رو کل صورتم چرخید دستشو اورد بالا موهامو زد پشت گوشم
گفت : منظورم اون چیزی که تو فکر میکنی نبود
اصلا” مربوط به من نبود
من تو رو گفتم: تو وقتی ادعا میکنی منو دوست داری …وقتی قبول داری من شوهرتم ….باید وقتی میخوای بری جای زنگ بزنی ازم اجازه بگیری .
در ضمن تو زن من شدی چه دوستت داشته باشم چه نداشته باشم دیگه شدی
امد نزدیک تر اروم گفت: از اون شب که با هم بودیم دست زد به تیشرت تنش از این تیشرت توی تنم به من نزدیکتر شدی
چطو رمیتونم برا کسی که ناموسم شده ارزش قاعل نشم . ربطی به دوست داشتن …نداشتن نداره
امیر علی تکیه داد دستشم از دور شونم ورداشت رفتم نزدیکش تغریبا” خودمو انداختم روش گفتم: امیر یه چی میگم جان من راستشو بگو
تو واقعا” منو دوست نداری …قبلا” نداشتی قبول دارم …الان چی …الانم باز هیچ حسی بهم نداری
امیر علی یکم نگام کرد
گفت : باده یه چای به من بده
من : جوابمو نمیدی
امیر علی : چای به من نمیدی
میخوام برم شرکت ساعت 4 بعداز ظهر شد
کلافه از روش بلند شدم گفتم : چرا حرفو عوض میکنی
امیر علی بلند شد گفت : اصلا” خودم میریزم نخواستم
چنگ زدم تو موهام پشتش رفتم تو اشپز خونه کتری اب کرد گذاشت رو گاز
گفتم : هی جناب مهندس زدم رو میز برگشت با یه لبخند یه وری نگام کرد
گفتم:1 من باده مقدم نیستم تو رو مجبور نکنم احساساتتو به زبون بیاری
2:من باده مقدم نیستم تو رو نخندونم کاری میکنم صدا قهقهت تو کل برج بپیچه
بعدم به حالت قهر روموبرگردونم از اشپز خونه رفتم بیرون صدای جدیشو شنیدم گفت : باده مقدم نیستی خانوم کوچلو
دیگه شدی خانم یزدانی
برو بابای بلندی گفتم رفتم بالا تو اتاقم

خودمو پرت کردم رو تخت تلفن برداشتم شماره الهام گرفتم
جواب داد سلام باده چه طوری
من : قوربونت خوش میگذره کیش
الهام : عالیه جات خیلی خالی
من : واقعا” جام خالی
الهام :راستش و بگم نه
من : بیشعور دایی، باران چطورن
الهام : خوبن
باران اوردم کنار دلفینا داره باهاشون بازی میکنه
من : از طرف من بچلونش
الهام کمکم میکنی
الهام : چه کمکی
من : چی کار کنم امیر علی بخنده قسم خوردم کاری کنم صدا قهقشو بشنوم
الهام زد زیر خنده گفت : ول کن اون داداش بی زبون منو
من : اخ اخ بمیرم برا داداش بی زبونت
الهام : شرط داره
من : چه شرطی
الهام : من نقطه ضعف داداشمو بهت میگم
تو هم باید یه کاری کنی
من : اکی قبول چیکار کنم
الهام :منشی قبلی شاهرخ بخاطر زایمانش از کارخونه رفته یه منشی جدید امد یه دختر س بدجور هرز میزنه
میترسم بشین زیر پای شاهرخ
با خنده گفتم: خیالت تخت دایی من بجز تو هیچ دختر دیگی نمیبینه
الهام : هرچی باشه شاهرخ یه مرده
من : اکی یه جوری زیرابشو میزنم البته اگه ببینم واقعا” هرز میزنه
الهام :خیالت تخت هرز میزنه
یبار سر زده رفتم کارخونه دختر بیشعور برا شاهرخ کیک از خونه درست کرده بود اورده بود
بلند زدم زیر خنده گفت: بخنده باده خانم بخنده
حالا کیکرو خورد یا کوفتشون کردی
الهام: خورد کیک کوبوندم تو صورت شاهرخ از کارخونه زدم بیرون
الانم برا منت کشی اوردتم کیش
بیچاره شاهرخ منت کش خیلی خوبی حالا تو هم زیاد اذیتش نکن اون با من میرم اخراجش میکنم هر چی باشه 3 دنگ اون کارخونه به نام منه
حق اب و گل دارم اونجا
الهام: اخ دمت گرم
من : حالا بگو
الهام: میگم ولی نگی من گفتم
من : نه بگو
الهام: امیر…داداشم ….امیر علی….امیر
من : ای بمیری الهام بگو دیگه
الهام زد زیر خنده گفتم: میگم …ولی جون من زیاد اذیتش نکنی ها
من : نه بگو
الهام : میدونم اگه بفهمی دهنشو سرویس میکنی
کلافه گفتم: الهم نمیکنم بگو
الهام با خنده گفت : نکنیا
من : الهام یه کاری نکن برم منشی بندازم تو جون شاهرخ
تند گفت : خفه شو بیشعور
من :خوب بگو
الهام : امیر …داداشم قل قلکی
با جیغ گفتم :چــــــِی
پاشدم پریدم رو تخت با ذوق گفتم: مرگ من الهام راست میگی
الهام : اره به جون تو بدجور قل قلکی
با جیغ خنده میپریدم رو تخت
گفتم : الهام دمت گرم عاشقتم
الهام: تو رو خدا باده اذیتش نکنی
من : نه خیالت تخت
خداحافظ گوشی قطع کردم با جیغ خنده پریدم رو تخت
گفتم :دهنت سرویس امیر علی انقدر ذوق مرگ بودم همونجور داشتم با ذوق میپریدم رو تخت در باز شد امیر علی امد تو با تعجب داشت نگام میکرد
بادیدن امیر علی یاد این افتادم که قل قلکی زدم زیر خنده
از رو تخت دویدم خودم پرت کردم تو بغل امیر علی
امیر علی کمرمو سفت گرفت نیفتمو پاهام حلقه کردم پشت کمر امیر علی امیراز جلو در فاصله گرفت امد تو در اتاق بست یه ابروشانداخت بالا محکم لباشو بوسیدم گفتم : خیلی دوستت دارم امیر
با تعجب هنگ داشت نگام میکرد
امیر علی اروم اروم رفت نزدیک تخت دلا شد خوابوندم رو تخت پاهامو از دور کمرش باز کردم خودشم خم شد روم دستاشو گذاشت کنار سرم گفت : چی شده
با خنده دستامو حلقه کردم دورگردنش گفتم : هیچی
امیر علی همونجور که نگاش رو کل صورتم میچرخید رو چشمام ثابت شد گفت این چشمات که بدجور شیطنت توش موج میزنه م داره میگه یه کاری میخوای بکنی
زدم زیر خنده
امیر : وقتی شیطون میشی چشمات برق میزنه لو میری
تو دلم گفتم: به وقتش امیر خان بلای به روزت بیارم
امیر کامل خوابید روم اروم چاله گونم بوسید
همونجور گونمو بوسید تا رسید به لبامو
همونجور که نگاش به چشمام بود لباشو گذاشت رو لبام چشمای جفتمون با هم بسته شد بوسیدم
دستامو دور گردنش سفت کردم باهاش همراهی کردم تو اوج بوسه بودیم که تلفن امیر زنگ زد
با حرص لباشو از رو لبام جدا کرد نفسشو فرستاد بیرون
از روم پاشد
یه نفس عمیق کشیدم
امیر چنگ زد تو موهاش گوشی از رو عسلی ورداشت رفت در تراس باز کرد رفت تو تراس
اروم دست کشیدم رو لبام هنوز داغی لبای امیر روش حس میکردم .
اروم دست کشیدم رو لبام هنوز داغی لبای امیر روش حس میکردم . پاشدم رفتم از تو کشو یه بلوز شلوار راحتی نخی ابی پوشیدمامد دراز شدم رو تخت دمر شدم رو تخت چشمامو بستم
دیشب که نتونستم بخوابم امروزم از صبح تو راه بودم بدجور خوابم میومد صدای باز بسته شدن در تراسو شنیدم
لای چشممو باز کردم امیر علی دیدم
امد تو یه نگاه بهم کرد
رفت از تو کمد لباسشو ورداشت پوشید
بیخیال شدم چشمامو بستم کشیده شدن پتو رو خودم حس کردم همونجور با چشمای بسته گفتم : کجا میری
امیر علی : میرم یه سر به شرکت بزنم بیام
گفتم : باشه مواظب خودت باش
صدای باز شدن درو شنیدم بعد صدای امیر علی : باده از خونه بیرون نمیری کاری نداشتی …جای خواستی بری قبلش به من زنگ میزنی
من : اکی
امیر علی : خداحافظ
دیگه جوابشو ندادم خوابم برد .
با صدای تلفن که رو اعصابم بود از خواب بیدار شدم چرا کسی جواب این لامصب نمیده
دستمو دراز کردم جواب دادم
الو
صدا هانیه بلند شد
سلام باده بیشعور معلوم هست کدوم گوری هستی …چرا این گوشی در به درتو روشن نمیکنی
پتو از روم زدم کنار پاشدم نشستم تکیه دادم به تخت گفتم : سلام هانیه جان خوبی عزیزم
هانیه : معرض دیونه روانی
منو گذاشتی خونه کدوم گوری رفتی
من : رفتم بهشت ببخش بهت نگفتم
هانیه : به من نگو به شوهرت بگو
که زنگ نزنه از من بپرسم زنم کجاس
با خنده گفتم :امیر علی زنگ زد به تو گفت زنم کو
هانیه با خنده گفت : معرض نه بابا گفت باده کجاس
گفتم: اون به من به زور میگه زنم بیاد به تو بگه زن من کجاس
هانیه : چیزی بهت نگفت
وای نگو هانیه نمیدونی چه جوری شده بود وحشتناک
همه رو براش تعریف کردم
هانیه : بیچاره کیسه بوکسه حالا خوبه اون کیسه بوکس بود وگرنه تو رو میزد له میکرد
اره به خدا
هانیه : قهری
من : نه بابا من مگه میتونم با این قهر کنم خودم با پای خودم رفتم منت کشی
هانیه : ای شوهر ذلیل بدبخت
من : برو بابا خودتم میبینم
هانیه : من عمرا” مثل تو خر بشم .
با خنده گفتم : ایشالاه یکی پیدا بشه تو هم مثل من خر بشی
هانیه : گم شو کاری نداری
من : از اولم نداشتم
هانیه : برو بمیر خداحافظ
گوشی قطع کردم
پاشدم رفتم حموم یه دوش گرفتم
امدم بیرون
یه نگاه به ساعت کردم ساعت 8 شب بود
وای خدای من ،4ساعته خوابیدم
عجیب عمه بیدارم نکرد
در کشو باز کردم دنبال یه لباس خوشگل میگشتم
از تو کشو پیدا نکردم
در کمد باز کردم از تو کمد یه پیراهن سورمه ای ورداشتم
انداختم رو تخت
لباس زیرمو پوشیدم
پیرهنمو تنم کردم
یه پیراهن دکلته بود تا روی زانمو
تا روی کمرم تنگ بود از کمر به پایین کلوش بود خیلی تو تنم خوشگل بود
لباس زیرم پشت گردنی بود که با زنجیر دور گردنم قفل میشد
یه نگاه به خودم کردم گفتم: امیر علی قسم خوردم امشب کاری میکنم احساساتتو به زبون بیاری …اون چیزی که تو چشماته بهم بگی
قسم خوردم امشب بخندونمت میخندونم
یکم کرم مرطوب کننده زدم
شروع کردنم ارایش کردن خوشگل شده بودم خیلی
داشتم موهامو شونه میکردم که تلفن زنگ خورد رفتم جواب دادم
الو
صدا یه زن پیچید تو تلفن منزل اقای یزدانی
من : بله بفرماید
زنه
ببخشید من از بیمارستان تماس میگیرم
دستمو گرفتم به دسته صندلی تا نیفتم گفتم: بفرماید
زنه : اقای امیر علی
چشمامو بستم گفتم: یا خدا
صدا زنه دوباره بلند شد گفت : خانم حالتون خوبه این اقا تصادف کردن الان بیمارستان ….
سریع گوشی قطع کردم چنگ زدم لباسمو از تنم در اوردم
دم دستی ترین لباسامو از تو کمد ورداشتم پوشیدم مانتمو کشیدم تنم شالمم انداختم سرم
از اتاق زدم بیرون
از پلها رفتم پایین کسی تو خونه نبود سویچ ماشین از رو اپن ورداشتم از خونه زدم بیرون
دکمه اسانسور زدم رفتم تو حالت تهوع داشتم خدای فقط سالم باشه هرچی بخوای میدم فقط سالم باشه .
سوار ماشین شدم از حیاط زدم بیرون
نمیدونم چه جوری خودمو رسوندم بیمارستان خدای بود سالم رسیدم
رفتم قسمت اوژانس
ز به پرستار تند گفتم: اقای یزدانی
امیر علی یزدانی
پرستاره تو کامپیوتر سرچ کرد گفت : بله حالشون خوبه فقط پاشون شکسته
اتاق 202
نشستم رو همون صندلی که نزدیک ایستگاه پرستاری بود گفتم : وای خدای من شکرت …خدایا شکرت از زنه تشکر کردم اشکامو که نمیدونم کی ریخته بود رو صورتم پاک کردم یه نفس عمیق کشیدم پاشدم رفتم طرف اتاق در اتاق باز کردم رفتم تو
یه دختر دیدم که نشسته بود لبه تخت امیر اروم داشت موهای امیر منو نوازش میکرد امیرم سرش پایین بود یه پسر بود که با دیدنم بلند شد از رو صندلی گفت : بفرماید دختره از تخت پرید پایین برگشت طرف من امیر علی هم سرشو بلند کرد با وحشت نگام کرد
من فقط یه چی تو ذهنم بود نوازش موهای امیر که اون دختر داشت این کارو میکرد
با صدای دختر برگشتم طرفش
یه دختر معمولی که با یه عالمه ارایش خوشگل شده بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا