رمان باده

رمان باده پارت 8

5
(2)

پیچیدم تو کوچه در پارکینگ زدم
رفتیم تو ماشین پارک کردم
عمه پیاده شد منم پیاده شدم رفتیم طرف اسانسور دکمه اسانسور زدم سوار شدیم
رفتیم بالا
در خونه با زکردیم رفتیم تو کلید ماشین گذاشتم رو جا کلیدی رفتم بالا تو اتاقم
مانتو شالمو در اوردم خودمو پرت کردم رو تخت
خیلی زود خوابم برد
با صدای عمه بیدار شدم
نشسته بود بالا سرم یکم چشمامو مالیدم دلا شد پیشونیمو بوسید گفت: ببخش بیدارت کردم من دارم میرم عزیزم
پاشدم نشستم بغلش کردم گونشو بوسیدم گفتم: به سلامت عمه جونم مواظب خودت باش
عمه : پاشد گفت تو هم همینطور مواظب امیر علی هم باش سرمو تکون دادم عمه رفت طرف در گفت شاهرخ پایین منتظرمه
یه نگاه به ساعت کردم ساعت 7 شب بود وای خدای من چقدر خوابیدم
رفتم پایین
شاهرخ نشسته بود رو کاناپه رو به رو پلها
با دیدنم یه لبخند زد گفت : ساعت خواب خرس کوچلو
رفتم نشستم کنارش چپ چپ نگاش کردم گفتم :برو بابا
دم موهامو از پشت گرفت کشید
اخ سرم
برگشتم طرفش موهامو از دستش در اوردم گفتم : چه جوری راضی شدی 5 روز از الهام دور بمونی
کلافه دستشو کشید به ته ریشش گفتم : چیکار کنم انقدر عین بچه کوچلو ها اصرار کرد پاشو کوبوند زمین
راضیم کرد
سرمو تکون دادم گفتم : شاهرخ خیلی زن ذلیلی میدونستی
عمه از پلها با ساکش امد پایین
شاهرخ سریع پاشد رفت طرفش ساک از دست عمه گرفت گفت : زیاد حرف میزنی باده
پاشدم رفتم نزدیکشون باهاشون خداحافظی کردم عمه هم بعد از کلی سفارش بالاخره دل کنده رفت .
ناهید خاله زینب که نیستن امشب خونه خاله زهرا میمونن
رفتم طرف اشپزخونه اول برا شام ماکارانی درست کردم
ماکارانیمو دم انداختم
وسایلای سالاد از یخچال اوردم بیرون
شروع کردم سالاد درست کردن
سالاد شیرازیمم درست کردم
درشو گذاشتم …گذاشتمش یخچال
رفتم بالا یه دوش بگیرم بو غذا گرفته بودم
سریع یه دوش گرفتم
امدم بیرون
از تو کشو یه تاپ شلوارک ابی ورداشتم
پوشیدم رفتم نشستم جلو اینه موهامو با سشوهار خشک کردم یه تل زدم ریختم دورم
یکمم ارایش کردم
عطرمو خالی کردم رو خودم
زنگ خونه زده شد …یعنی کیه امیرعلی که کلید دراه
رفتم پایین طرف در ورودی از چشمی دیدم یه دختر بود
اروم درو باز کردم با تعجب به روبه روم نگاه کردم خودش بود …همون دختره ….نازنین
با دیدنم یه قدم امد جلو گفت : میتونم بیام تو
با تردید در باز کردم رفتم عقب گفتم: بفرماید .
با اون کفشای پاشنه بلندش امد تو بیخیال فرشا با همون کفشا رفت تو خونه
درو بستم پشتش رفتم گفتم :میشه کفشاتون در بیارید
برگشت طرفم گفت : معذرت میخوام ولی نمیتونم بدون کفش راه برم
بیتوجه بهم باهمون کفشای نجسش رفت طرف پذیرای تو دلم گفتم :حق داری خوب اگه این کفشارو در بیاری خیلی کوتله میشی
با این کفشای پاشنه 10 سانتی هم قد من بود بدون کفشا چقدر میشه .
کلافه نفسمو فرستادم بیرون خوبه عمه نیست پشتش رفتم
بدون این که منتظر تعارف من باش داشت تو خونه قدم میزد رفت طرف میز عکسا یکی از عکسای عروسیمون که رو میز بود ورداشت
یه نگاه به عکس کرد …با حسرت نگاشو انداخت به عکس برگشت طرفم با یه غمی که تو صداش بود گفت : چند وقته ازدواج کردید
من: 25 روزه
یه پوزخند مسخره زد عکس گذاشت رو میز امد نشست رو کاناپه گفت : من 2ساله با علیم…2ساله شب روزمو با علی گذروندم
دستمو از عصبانیت مشت کردم تو دلم گفتم: باده این دختره فقط میخواد ازارت بده امکان نداره امیرعلی با این دختره شب صبح کرده باشه خودش بهت گفت …گفت باهاش رابطه نداشته . نداره
خیلی خونسرد گفتم : میدونم خودش همه اینارو بهم گفته بود
پاشو انداخت رو پاش گفت : ببین من برا دعوا مرافعه نیومده اینجا تو 25 روز با امیرعلی
من 2 ساله باهاشم …2ساله تمام زندگیم شده علی ….2ساله بخاطرعلی از همه چیم دست کشیدم…. من بخاطر علی عوض شدم …من بخاطر علی قید مشروب خوردن …قید پارتیهای شبانه …قید دوست پسرا رنگوارنگمو زدم….چون با دلو جونم عاشق علیم پاشد امد نشست کنار پاهام دستامو گرفت تو دستش با اشکای که مثل سیل از رو صورتش میومد پایین گفت : التماست میکنم علیمو بهم بده …تو اگه از زندگی علی بری بیرون علی برمیگرده پیشم …من بخاطر علی از پدرم دست کشیدم از اون خونه رفتم ….
کلافه پاشدم رفتم عقب گفتم : میفهمی چی میگی …امیرعلی شوهر منه ….تو از من میخوای شوهرمو بدم بهت
برگشت طرفم گفت : اره شوهرتو میخوام …چون مثل من عاشق نیستی …
بغضمو قورت دادم گفتم : پاشو از این خونه برو بیرون
پاشد امد طرفم اشکاشو پاک کرد گفت : من بخاطر علی هرکاری میکنم ….هرکاری میکنم تا علی بشه مال من …هرکاری…حتی شده باشه بکشمت
با تعجب داشتم بهش نگاه میکرد که هم اشک میریخت هم با خونسردی حرفاشو میزد
صدای جدی پر تحکم امیرعلی شنیدم
گفت : تو خیلی غلط میکنی
برگشتم پشت سرم امیرعلی دیدم با چشمای قرمز که از عصبانیت بود تو راهرو ورودی وایساد بود
امد نزدیکمون برگشتم نازنیم دیدم یه لبخند تلخ زد اروم قدم ورداشت رفت طرف امیر من خودشو پرت کرد تو بغل امیر
سریع رومو برگردوندم
نمیخواستم ببینم …نمیخواستم ببینم کسی دیگه جای من میره تو بغل امیرم .
خواستم از پلها برم بالا که دستم از پشت کشیده شد
برگشتم
امیرعلی دیدم
اروم کشیدم طرف خودش دستشو انداخت دور شونم
برگشت طرف نازنین که با حسرت کینه داشت به من که تو بغل امیر بودم نگاه میکرد
امیرعلی : به چه اجازی پاتو گذاشتی تو خونه من …به زن من میگی شوهرشو بده به تو
….از این که عوض شدی خیلی خوشحالم …از این که باعث شدم از اون لجنزاری که توش دستو پا میزدی بیای بیرون خیلی خوشحالم …ولی اینا دلیل نمیشه که زنو زندگیمو ول کنم بیام طرفت
امیرعلی برگشت طرف من اشاره به کفشای نازنین کرد گفت : بهش نگفتی تو خونه ما کسی با کفش نمیاد تو
اروم سرمو تکون دادم
گفتم : چرا بهش گفتم
امیرعلی دستشو از دور شونم ورداشت گفت : باده یه لیوان اب برا من بیار
خودشم
رفت در ورودی باز کرد به نازنین گفت : بیا برو کلا” از زندگیم برو بیرون ..یادت بره علی امده بود تو زندگیت…. من برا انتقام خونه پدرم به تو نزدیک شدم ….نه برا هوس عشق عاشقی…..میخواستم انتقام خونه پدرمو از پدرت بگیرم ….ولی این انتقام باده ازم میگرفت ….باعث عذاب دادن زنم میشد …فقط بخاطر باده زنم قید انتقامو زدم …. حالا هم از اینجا برو علی فرازمند برا همیشه یادت بره ….چون همچین کسی وجود خارجی نداره
نازنین رفت کیفشو ورداشت
قدم روداشت طرف امیر علی گفت : علی من از تو دست نمیکشم …نمیتونم دست بکشم …. از تو کیفش یه سریع مدارک در اورد گفت : این چیزای که برا پیدا کردنشون بهم نزدیک شدی …. مدراکی علیه بابام که پدرت پیدا کرده بود ….بابام بخاطر این مدارک باباتو کشت …..این تمام مدارکی که بابامو از اون بالا میکشون به پایین
امیرعلی با تعجب یه قدم امد طرفش
دستشو دراز کرد پروندهای تو دست نازنین بگیره
که نازنین سریع مدارک کرد تو کیفش گفت : شرط داره علی …شرط داره …اگه مدارک میخوای ….یه نگاه به من کرد ادامه داد : اگه مدارک انتقام خون پدرتو میخوای باید یه شب با من باشی …یه شب تا صبح …مال من باشی
از این همه وقاحت که تو این زن بود حالت تهوع گرفتم دستمو گرفتم جلو دهنم دویدم طرف دستشوی
خودمو پرت کردم تو دستشوی
خودمو پرت کردم تو دستشوی
اوردم بالا
اب زدم به صورتم تو اینه یه نگاه به خودم کردم که رنگم شده بود مثل میت
وای خدای من …اون دختر چی میخواد ..میخواد امیر من باهاش بخوابه …دستای امیر من میخواد کشیده بشه رو بدن این دختره ….لبای امیر من میخواد لبای این دختره ببوسه …همونجور که لبای منو میبوسید
اخ خدای من دستام رفت طرف سرم
احساس میکرد سرم میخواد بترکه انقدر درش شدید بود
صدا باز شدن در شنیدم
امیرعلی دیدم دوید طرفم دیگه هیچی نفهمیدم
با نوازش دستی رو صورتم چشمامو باز کردم
صورت امیرعلی دیدم که با دیدن چشمای بازم دلا شد رو چشمامو بوسید
یه نگاه به دور تا دورم کردم تو اتاقم بودم سرمو برگردوندم خورد به سرمی که قطره قطره داشت میرخت
امیرعلی نگامو که به سرم دید گفت : فشارت خیلی پایین بود مجبور شدم زنگ بزن اورژانس .
یه نگاه به لباسام کردم عوض شده بود یه بلوز شلوار بلند پام بود
امیرعلی : عوضشون کردم
نگاش کردم گفتم : نازنین کو
امیرعلی کلافه چنگ زد تو موهاش گفت : گور شو گم کرد
…امیر شرطشـ
دستشو گذاشت رو لبام اروم گفت : هیس …باده هیس….من بخاطر تو قید انتقامو زدم … بخاطر این که تو عذاب نکشی …اونوقت میام این پیشنهاد بی شرمانشو قبول کنم ….
که کلا” تو رو هم از دست بدم ….تو هم اگر تو زندگیم نبودی بازم قبول نمیکردم …من همچین ادمی هستم که برم با یه نامحرم بخوام …
وای خدای من شکرت …امیر فقط مال منه .
دستمو گذاشتم رو سرم خدارو شکر کردم که از این درد مزخرف راحت شدم .
امیرعلی سوزن سرم که تموم شده بود از دست کشید بیرون یه پنبه با چسب زد به دستم تا خونریزی نکنه
پاشدم نشستم تو جام
امیر علی هم سرمو انداخت تو سطل اشغال امد طرفم گفت : میتونی بیای بریم پایین شام بخوریم … تازه یاد ماکارانی افتادم گفتم : وای سوخت تند از جام بلند شدم که سرم گیج رفت نزدیک بود بخورم زمین که امیرعلی سریع بازوم گرفت
گفت : چه خبرته باده زیرشو خاموش کردم
خواستم از بغلش بیام بیرون نذاشت دستشو انداخت زیر پام بغلم کرد
یه لبخند زدم دستمو حلقه کردم دور گردنش اروم گردنشو بوسیدم
از اتاق بردم بیرون
رفتیم پایین نشوندم رو صندلی اشپزخونه خواستم پاشم غذا بکشم نذاشت گفت : بشین خودم میکشم
الان دوباره سرت گیج میره
یه لیوان اب ریختم خوردم امیرعلی هم دیس ماکارانی گذاشت رو میز خواست بشینه گفتم : سالاد درست کردم تو یخچاله رفت طرف یخچال ظرف سالاد از یخچال اورد بیرون گذاشت رو میز خودشم نشت اول بشقاب منو ورداشت برام کشید
گذاشت جلوم
یه نفس عمیق کشیدم گفتم : امیر نازنین چی شد
امیرعلی برا خودشم ریخت گفت : شروع کن باده یه ساعت دیگه راه میفتیم میریم شمال
با تعجب گفتم :امشب امیر
امیرعلی برگشت خیلی جدی زل زد تو چشمام گفت :قرار بود صبح بریم یادت که نرفته…ولی خانم بچه بازی در اورد بدون این که اجازه بگیره قهر کرد گذاشت از خونه رفت بیرون ….
با جرص چنگالمو فرو کردم تو ماکارانی پیچیوندم گفتم :من قهر نکردم ….اون حرفی که تو به من زدی هرکسی جای من بود دیگه عمرا” برمیگشت پیشت ولی من
امیرعلی پرید وسط حرفم گفت : ولی تو انقدر مهربون عاشقی دلت نیومد
…منو نبخشی
ابروهامو به حالت مسخره انداختم بالا گفتم: شما کی از من معذرت خواهی کردی که من بخشیده باشمت
امیرعلی یه لبخند کج زد چنگالش که توش مارکارنی پیچیده بود گرفت جلو دهنم گفت : عذر خواهی نکردم …هیچ وقت نمیکنم … لبخندش پررنگ تر شد گفت : ولی بوسیمدت که …تازه یه کوچلو هم منت کشی کردم
ابروهاش انداخت بالا اشاره به چنگال جلو دهنم کرد گفت : باز کن
با اخمای در هم دهنمو باز کردم چنگالو کرد تو دهنم
ماکارانیمو خوردم تکیه دادم گفتم : اون حرکتت منت کشی بود اره
امیرعلی : نبود
من : نه والا من منت کشی تو اون حرفات …حرکاتت ندیدم …فقط زور میگفتی همین .
امیرعلی : بیخیال میدونی اون حرفی که صبح بهت زدم به شوخی بود از ته دلم نبود
دستامو گذاشتم رو میز گفتم: خوب بگو ته دلت چیه
امیرعلی : غذاتو بخور زیاد حرف نزن
کلافه موهامو زدم کنار گوشم گفتم: چرا حرفو عوض میکنی ….
امیرعلی دوباره چنگال ماکارنی گرفت جلو دهنم گفت : چون زیادی فوضولی میکنی .
دهنمو باز کردم چنگال کرد تو دهنم ماکارنیمو خوردم گفتم : بدجنس ترین ادم روی زمینی …
امیرعلی : ولی تو مهربونترین ادم روی زمینی
با تعجب ابروهامو انداختم بالا گفتم :نه بابا تو این حرفا هم بلدی بزنی ….دیگه چیم
امیرعلی دیگه علنا” خندید با خنده سرشو تکون داد …من محو خندیدنش شدم سریع نگامو ازش گرفتم تا دوباره ضد حال به حال خوبم نزده.

داشتم تو اتاقم ساکمو جمع میکردم
امیرعلی از حموم امد بیرون
پاشدم گفتم: امیر یه نگاه به چمدون بنداز برات لباس ورداشتم ببین چیزی دیگی نمیخوای

امیرعلی با همون حوله امد به چمدون نگاه کرد منم رفتم طرف کمد در کمد باز کرد
شلوار لی جذب مشکیمو در اوردم خواستم بندازم رو تخت که محکم خورد تو صورت امیرعلی
دستشو ارود بالا شلوار از رو صورتش ورداشت چپ چپ به قیافه خندون من نگاه کرد سرشو برگردوند
گفت : باده مسواک خمیردندان از تو حموم بیار
مانتو بهاریمو در اوردم گفتم: خودت برو وردار من کار دارم
امیرعلی پاشد
رفت طرف حموم
منم بلوزمو در اوردم
امیرعلی از حموم امد بیرون مسواکارو داد دستم گفت :بزار تو ساک
مسواکارو گذاشتم تو ساک
رفتم از تو کشو یه تیشرت نخی ورداشتم پوشیدم
رفتم جلو اینه یکم ارایشمو تجدید کردم
رژ قرمزمو مالیدم رو لبام صدا داد امیرعلی بلند شد
امد پشت سرم با اخم گفت : چه خبره مگه داری میری عروسی
یکم لبامو خوردم از تو اینه نگاش کردم گفتم : چطور
با ابروهاش اشاره کرد به رژ لبم گفت : خیلی پررنگه
یه نگاه به لبام کردم گفتم: نه خیلی هم خوشگله
خواستم از بغلش رد بشه
بازومو گرفت کشیدم طرف خودش
گفت: میگم زیاده بگو خوب
لباشو گذاشت رو لبام بوسیدم تمام رژ رو لبام خورد .
سرمو بزور کشیدم عقب نفس کشیدم گفتم : خیلی بدی امیر لبام سوخت
امیرعلی دستمال کاغذی از رو میز توالت ورداشت کشید رو لباش گفت : تا تو باشی حرف گوش کنی میگم نزن نزنی
با حرص دستمال که گرفته بود جلوم گرفتمش کشیدم به صورتم
با اخمو رمو ازش گرفتم رفتم مانتومشکیموپوشیدم شال سفیدمم انداخت رو سرم
امیرعلی یه بلوز شلوار ورزش ادیداس مشکی تنش بود
چمدون لباسارو ورداشت
از اتاق رفت بیرون
منم کیف دستیمو با گوشیمو ورداشتم یه نگاه به اتاق کردم چیزی جا نذاشته بودم
رفتم پایین
امیرعلی داشت میرفت بیرون گفت :باده یه سبد اماده کردم تو اشپزخونس بیارش
رفتم سبد ورداشتم
توش میوه ..فلاکس چای ..تخمه بود
صندلای جلو باز کف تخت مشکیمو پوشیدم
پشت امیرعلی از خونه رفتم بیرون
امیرعلی در خونه بست قفل کرد حفاظم کشید
رفتیم طرف اسانسور سوار شدیم
گفتم: به ناهید خبر دادی
امیرعلی امد جلو شالم که همینجور باز انداخته بودم رو سرمو کیپ کرد گفت: تمام گردنت معلموم چه وضع شال سر کردنه
از اسانسور رفت بیرون گفت : اره
دزدگیر ماشین زد در ماشین باز شد چمدون گذاشت عقب منم سبد گذاشتم صندلی عقب
خودمم نشستم رو صندلی جلو
یه نگاه به ساعت مچیم کردم ساعت 11 شب بود
امیرعلی امد نشست کمربندشو بست
منم کمربندمو بستم
ماشین روشن کرد راه افتاد گفتم :امیر دیر وقت نیست
امیرعلی : نه
دستشو دراز کرد ظبط ماشین روشن کرد صدای اروم امید پیچید تو ماشین
تکیه دادم به صندلی پنجره کشیدم پایین نگامو دوختم به بیرون
فکرم کشیده شد به نازنین …یعنی واقعا” عاشق امیرعلی بود …مگه امیرعلی چی داره که همه عاشقش میشن
برگشتم نگاش کردم از نیمرخش نگاهش به جلو بود بینی معمولی… چشمای معمولی… هیکلشم که صدقه سر ورزش اینجوری خوشگل برامده شده بود …تنها چیزی که تو امیرعلی قشنگه جذبشه که خیلی زیاده سنگینی نگامو رو خودش حس کرد برگشت طرفم گفت : چیه میخ من شدی
شونمو انداختم بالا گفتم : هیچی تو فکر این بودم که نازنین راست میگه عاشقته یا نه .
امیرعلی : حالا چرا به اون داری فکر میکنی
من : هینجوری میخوام بدونم تو چی داری که عاشقت شده
امیرعلی : ابروهاشو انداخت بالا یه لبخند یه وری زد گفت : همون چیز که تو عاشقشی
رومو ازش گرفتم نگامو اندختم به روبه روم گفتم: من از خریتمه که عاشقتم
امیرعلی : از این خریتت پشیمونی
بدون این که نگاش کنم گفتم :راستشو بگم اره پیشیمونم خیلی زیاد …
سنگینی نگاشو رو خودم حس میکردم
نفسمو فرستادم بیرون گفتم :مامانم همیشه بهم میگفت دنبال کسی باش که بیشتر از این که تو دوستش داشته باشی اون دوستت داشته باشه …اینجوری عزت نفستو از دست نمیدی …همیشه تو زندگیت امید داری…هیچ وقت از زندگیت سیر نمیشی….همیشه منتظری اونی که دوستت داره بیاد پیشت….نزدیکت باشه …بهت ابراز علاقه کنه ….طاقت دوریشو نداری ..
برگشتم یه نگاه به امیرعلی کردم خیلی جدی نگاش به روبه رو بود بدون این که نگاشو از جلو بگیره گفت : راست میگفت …خدا رحمتش کنه
من طاقت دوری از تو رو ندارم ….طاقت نگاه سردتو ندارم …طاقت قهر کردنتو ندارم … چون همیشه کنارمی ….همیشه بهم ابراز علاقه میکنی ….با وجود تو تو زندگیم به ادامه زندگیم امید دارم ….وقتی بابام مرد از دنیا زندگیم سیر شدم ….یه امید داشتم تو زندگیم انتقام خون پدرم ….
برگشت یه نگاه بهم کرد گفت : ازش دست کشیدم چون با وجود تو.. تو زندگیم امید دارم به ادامه زندگیم….نمیخوام تو رو از دست بدم ..
نمیخوام عشق علاقهی که تو بهم داری از بین بره …نمیخوام ارزوت براورده بشه .
با یه لبخند تلخ نگامو ازش گرفتم تو دلم گفتم میمیره بگه دوستت دارم …ادمو زجر کش میکنه
گفتم : ولی من امیدمو از دست دام …زندگیم برام خسته کننده شده ….برگشتم نگاش کردم گفتم زندگیم دیگه تنوع نداره یه نواخت شده …
اخماش رفت تو هم نگاه کلافشو ازم گرفت
دیگه هیچی نگفتیم
فقط صدای امید تو ماشین پیچیده بود

یه ساعتی از راه رفته بود برگشتم از عقب سبد میوه اوردم جلو از تو فلاکس براش چای ریختم دادم داستش لیوان چای گرفت از تو قندم یه قند گذاشتم تو دهنش
اروم چایشو خورد میوه پوست کندم چیدم تو پیش دستی گذاشتم رو داشبورد یه تیکه موز گرفتم جلو دهنم امیرعلی گفتم: بخور به جای باران
دهنشو باز کرد موز گذاشتم دهنش
یه خیار ورداشتم خوردم جاده خیلی خلوت بود 3 ساعت رسیدیم امل
جلو ویلا ماشین نیگر داشت
پیاده شد رفت در ویلا باز کرد منم پیاده شدم محکم نفس کشیدم وای خدا جونم چه هوای
رفتم نزدیک دریا که تو شب خیلی ترسناک شده بود
امیرعلی : باده بیا بریم تو
امیرعلی نشست تو ماشین رفت تو
منم پشتش رفتم در پارکینگ بستم امد تو
امیرعلی از ماشین پیاده شد
رفتیم تو
من : خاله نسا نیست
امیرعلی : نگفتم بهش میایم فردا بهش زنگ میزنم
اینجا ویلا امیرعلی بود خاله نسا هم اشپز بود هروقت ما میومدیم… میومد برا اشپزی
رفتم طرف اتاق ا میر علی
امیرعلی تیشرتشو در اوردم دراز شد رو تخت
گفتم : امیر ساک لباسامون
امیرعلی: بیا بخواب فردا صبح میارم
مانتو شالمو در اوردم گفتم :من با این شلوار تنگ خوابم نمیبره
امیرعلی
پاشد جوارباشو در اورد گفت : خوب بدون شلوار بخواب من الان حال ندارم برم چمدون بیارم
رفتم طرف دستشوی دستو صورتمو شستم
امدم بیرون
امیرعلی خودش شلوارش ورزشی بود
گفتم :مسواک چی …مسواکم نزنیم
امیرعلی : باده تو رو به خدا گیره نده دارم میمریم برا خواب دیشب نتونستم بخوابم
رفتم برق خاموش کردم شلوارمو در اوردم
رفتم تو بغلش دراز شدم گفتم : تقصیر خودته دیشب شیطونی نمیکردی…امیرعلی یواش موهامو کشید گفت : تقصیر تو که دیشب بدون شلوار بودی…همیشه تحریک کننده اصل خودتی
دستشو کشید روی رون پام مثل الان
پشتمو کردم بهش گفتم :برو بابا بیجنه…
از پشت بغلم کرد گفت : بگیر بخواب بدجور خوابم میاد .
پاهامو قفل کرد لای پاش سرشو فرو کرد تو موهام خیلی زود جفتمون خوابمون برد .
با تابش نوری که مستقیم میخورد تو صورتم چشمامو باز کردم
دستامو بردم بالا سرم بدنمو کشیدم
یه نگاه به کنارم کردم امیر نبود
پاشدم رفتم طرف پنجر که پردش کنار بود پنجره باز کردم نگام به دریا افتاد که چقدر الان دریا خشگله برعکس شب که ترسناک میشه
با حلقه شدنی دستی دورم از فکر امدم بیرون دستمو گذاشتم رو دستای امیرم که رو شکمم قفل شده بود گفتم : امیرم اگه خدا بهمون دختر داد اسمشو بزاریم دریا
امیرعلی گردنوم بوسید گفت : باشه اسم پسرمونم میزاری ارسلان
سرمو تکون دادم گفتم: قشنگه
امیرعلی : چمدون اوردم برو لباستو عوض کن بیا بریم صبحونه بخوریم
برگشتم طرفش موهای خیسش نشون میداد که تازه دوش گرفته دستمو کردم تو موهاش حلشون دادم عقب رو نوک پنجهام بلند شدم گونشو بوسیدم از کنارش رد شدم گفتم: الان میام
امیرعلی یه نگاه به سرتا پام کرد
یه لبخند محو زد گفت :
باده چند کیلوی
برگشتم طرفش گفتم : چطور
امیرعلی نشست لبه تخت گفت : همینجوری
من : 50
امیرعلی :قدت چنده
من : 170
سرشو تکون داد
بیخیال نگاش که هنوز رو هیکلم بدو رفتم طرف دستشوی دستو صورتمو شستم مسواک زدم امدم بیرون امیرعلی تو اتاق نبود یه شلوار از تو ساک ورداشتم یه شلوار جذب برمدا تا زیر زانوم مشکی
رفتم جلو اینه تیشرتم خوب بود یه تشیرت نخی جذب سفید
موهامو شونه کردم بردم بالا سرم محکم دم اسبی بستمشون
از تو ساک کیف لوازم ارایشمو ورداشتم یه مداد سورمه ای کشیدم تو چشمام یکمم ریمل زدم
رژ صورتیمم زدم یه نگاه به خودم کردم خوب بودم دمپایهای لا انگشتی کفه تختمم ورداشتم از تو ساک پوشیدم . از اتاق رفتم بیرون
رفتم طرف اشپزخونه خاله نسا دیدم با دیدنم امد طرفم بغلم کرد گفت : خوبی دخترم
گونشو بوسیدم گفتم : مرسی خاله جون کی امدی
خاله : صبح اقا زنگ زد امدم بیا صبحونه
رفتم نشستم پشت میز گفتم: امیرعلی کو
امد تو اشپزخونه نشست پشت میز یه نگاه بهش کردم گفتم : کجا بودی
امیرعلی چایشو شیرین کرد گفت : به عمو رحمان گفتم اب استخر تمیز کنه
لبو لوچمو جمع کردم گفتم :امیر استخر چرا بریم دریا من میخوام تو دریا شنا کنم
امیرعلی اخماشو کشید تو هم گفت : دیگه چی همین مونده با مایو پاشی بری دریا جلو اون همه چشم شنا کنی
لیوان چایمو گذاشتم رو میز گفتم : کدوم چشم جلو ویلا خودمون …با همین لباسا میرم
امیرعلی تکیه داد گفت :دریا شخصی نیست که فقط مال ما باشه …بعدشم میخوای مثل خونه شاهرخ که با لباس تو استخر بودی اونجوری از اب امدی بیرون لباسات بچسبه به تنت
کلافه گفتم: بیخیال امیرعلی من نمیخوام تو استخر شنا کم خونه خودمون استخر داریم ….من دلم برا دریا تنگ شده میخوام برم تو دریا

امیرعلی خیلی جدی گفت : فکرشم نکن امکان
نداره بزارم بری تو دریا برا شنا کردن.
عصبی از پشت میز بلند شدم گفتم: برو بابا میرم تو دریا شنا میکنیم… من تو استخر نمیام
بخیال نگاه عصبیش پاشدم رفتم تو اتاق
کلافه وایسادم لب پنجره نگامو دوختم به دریا اینهمه راه پاشدیم امدیم شمال بری تو استخر شنا کنیم خوب تو خونه خودمون که استخر بود
در اتاق باز شد حضورشو تو اتاق پشت سرم حس کردم گفت : باده شنا کردن تو دریا درست نیست …خطر داره
برگشتم طرفش گفتم: باشه تو نیا خودم میرم
کلافه چنگ زد تو موهاش گفت : چرا لج میکنی باده پایین استخر ابشو عمو رحمان تمیز کرده
ابروهامو انداختم بالا گفتم : نوچ من میرم دریا برا شنا
رفتم عقب لباسام خوب بود تا به خودش بیاد از پنجره پریدم پایین دویدم طرف دریا
صدا عصبیشو شنیدم گفت : باده پات بخوره به اب من میدونم تو
بلند گفتم :برو بابا دویدم رفتم تو اب خنکیش حالمو جا اوردم با تا وسط دریا دویدم اب تغریبا” تا روی سینهام امده بود
برگشتم عقب دیدمش امده بود لب دریا کلافه داشت نگام میکرد .
یکم دیگه رفتم جلو اب تغریبا” تازیر چونم رسیده بود شروع کردم شنا کردن
خوب نمیشد شنا کرد موجا محکم میخورد بهم تعادلمو از دست میدادم .
با حلقه شدن دستی دورم محکم کشیده شدم عقب
با وحشت سرمو از اب کردم بیرون برگشتم عقب امیرعلی دیدم
یه لبخند به قیافه عصبیش زدم دستامو حلقه کردم دور گردنش گفتم : چیه طاقت نیوردی بزاری اینجا تنها بشم
امیرعلی اخماشو کشید تو هم گفت : نه خیرم تا کسی نیومده لب دریا بیا بریم بیرون
ابروهامو انداختم بالا گفتم :نه
امیرعلی دهنشو باز کرد خواست چیزی بگه که یه موجه بزرگ امد بلندم کرد از بغل امیر کندم صدای داد امیرعلی شنیدم بلند صدام کرد
انقدر موجه بزرگ بود تا وسط دریا بردم
زیر پام حسابی خالی شده بود
تمام زورمو زدم تا خودمو رو اب نیگر دارم نشد بیشتر میرفتم زیر اب
وای خدای من چرا نمیتونم رو اب وایسم نفسم داشت قطع میشد
انقدر دستو پا زدم دست پاهام بیحس شده بود
دیگه داشتم ناامید میشدم که یه
دست گره خورد دور کمرم کشیدم طرف خودش
کمکم کرد سرمو از اب اوردم بیرون
به شدت سرفه میکردم دستمو کشیدم تو صورتم موهامو زدم کنار که چشمای قرمز امیرعلی دیدم
خودمو ول کردم تو بغلش چشمامو بستم بدجور نفس نفس میزد
نمیدونم چه جوری هم منو تو بغلش داشت هم شنا میکرد
فقط حس کردم از تو اب در امدم گرفتم محکم تو بغل خودش
اروم لای چشمم باز کردم دیدم بردم تو ویلا
خوابوندم رو زمین
ریهام درد میکرد توش پر اب بود
چشمامو باز کردم امیرعلی دیدم خم شد روم وقتی چشمای بازمو دید غرید : من به تو چی گفتم …مگه نگفتم نرو ….صداش هر لحظه بلند تر میشد
مگه نگفتم خطر داره زدمش کنار دلا شدم لب باغچه هرچی اب تو ریم بود عق زدم اوردم بالا
امیرعلی اروم داشت کمرمو ماساژ میداد
کشیدم تو بغل خودش بردم تو خونه یه راست رفت طرف حموم
خوابوندم تو وانم
اروم نشست کنارم خواست تیشرتمو از تنم در بیاره دستمو گذاشتم رو دستش گفتم: خودم میتونم امیر
از کنارم بلند شد دستشو کشید تو موهاش نگاشو انداخت به من که بیحال تو وان افتاده بودم گفت : باده اگه بلای سرت میومد …سرشو تند تکون داد سریع از حموم زد بیرون
یکم حالم بهتر شده بود
تونستم دوش بگیرم .
زیر دوش وایساده بودم اگه میمردم چیه …اگه امیرعلی نمیتونست از اب بکشمت بیرون چی….صورتمو با دستام پوشوندم گفتم: وای خدا جونم چقدر مرگ نزدیکم بود ..تو یه قدمیم بود
در حموم زد شد
صدا امیرعلی شنیدم گفت : باده چیکار داری میکنی بیا بیرون دیگه
من : الان میام
امیر علی : حوله پشت در
شیر اب بستم
رفتم طرف در… در باز کردم حوله به دستگیر در بود
حوله ورداشتم … حوله خود امیرعلی بود یه حوله تن پوش سفید پوشیدمش غرق شدم توش کلاشو گذاشتم سرم
از حموم رفتم بیرون
امیرعلی برگشت یه نگاه بهم کرد یه لبخند تلخ زد
نشست رو تخت
دستشو باز کرد گفت: بیا اینجا
اروم رفتم طرفش نشستم رو پاش
کلاه از رو موهام ورداشت دستشو کشید رو موهام
اروم زم زمه کرد : اگه بلای سرت میومد من چیکار میکردم .
دستامو حلقه کردم دور شونش سرمو گذاشتم رو شونش گفتم : مرسی امیر …مرسی نجاتم دادی…اگه تو نبودی من الان
دستشو گذاشت رو لبام گفت : هیس باده …هیس
نمیخوام اصلا” در موردش حرف بزنیم ….نمیخوام سفرمون بخاطر این اتفاق بهم بریز …اخماشو کشید تو هم عصبی غرید : باده فقط یکبار …فقط یکبار دیگه به حرف من گوش نکنی …بلای به سرت میارم که اون سرش ناپیدا باشه
خودمو لوس کردم سرمو فرو کردم تو گردنش گفتم :دلت میاد دختر به این خوشگلی اذیت کنی .
سرمو از تو گردنش اورد بیرون یه لبخند کجکی زد ..گفت : این دختر خانم خوشگل امروز منو سکته داد باید تنبیه
بشه
یه لبخند پهن زدم گونشو محکم بوسیدم گفتم: امیر بگیر منو دارم از ذوق میمیرم بلاخره به خوشگلیم اعتراف کردی .
امیرعلی موهامو از پشت کشید گفت : پرو نشو …یه کوچلو خوشگلی
لبمو غنچه کردم رفتم نزدیک لباش اروم یه بوسه ریز به لباش زدم گفتم : همون یه کوچلو هم برا من کافی …مهم اینه که تو گفتی خوشگلم
امیرعلی خوابوندم رو تخت خودشم از کنار نیمخیز شد روم گفت : کم دلبری کن باده
دستامو حلقه کردم دور گردنش گفتم :من برا شوهرم دلبری نکنم برا کی دلبری کنم .
یه لبخند خوشگل زد که هلاکش شدم
ارمو سرشو اورد پایین کنار گوشم گفت :دلبری کردنات عواقب داره خانم کوچلو
یه نفس عمیق لابه لای موهام کشید
از لاله گوشم اروم بوسه ریز زد تا رسید به لبام
اروم لبامو کشید تو دهنش بوسیدم
باز این خطری شد
سرمو کشیدم عقب گفتم : امیر پاشو بدجور گرسنمه
امیر علی دستشو برد طرف بند حوله حوله از تنم کند
با جیغ جمع شدم تو بغلش گفتم: امیر نه
امیرعلی نیمخیز شد تیشرت خودشم در اوردم گفت :تا تو باشی دلبری نکنی
لبامو محکم بوسید.
با حرص ملافه گرفتم دورم گفتم: من که دوباره نمیرم حموم
امیرعلی حوله که از تنه من در اورده بود ورداشت پوشیدم
پاشد وایساد بندشو بست
بیخیال رفت طرف حموم گفت : خوب نرو .
چنگ زدم تو موهام گفتم: گرسنمه
امیرعلی برگشت طرفم گفت : صبر کن دوش بگیرم بیام میریم ناهار میخوریم
من : اول ناهار بخوریم بعد دوش بگیر ….به جون تو هیچی تو معدم نیست …هر چی انرژی داشتم تو دریا….الان با این رابطه از بین رفت
امیرعلی : 10 دقیقه هم نمیتونی صبر کنی
لبو لوچمو جمع کردم مثل بچها گفتم: نه
امیرعلی امد طرف لباساش لباساش که ریخته بود پایین تخت رو زمین ورداشت پوشید گفت: نکن لبو لوچتو اونجوری
پاشو لباستو بپوش بریم ناهار بخوریم
دراز شدم رو تخت گفتم: نه بیرون نمیام بیار اینجا
امیرعلی دستاشو زد به کمرش اخماشو کشید تو هم گفت : باده بچه شدی
من : نه گرسنمه
امیرعلی : خوب پاشو بیا بریم بیرون بخوریم
کلافه از رو تخت پاشدم ملافه گرفتم دورم
از کنارش رد شدم….خواستم برم طرف چمدون
بازومو گرفت کشید طرف خودش یه نگاه به گردنم کرد
لبشو گاز گرفت گفت : نمیخواد بیای بیرون بشین الان غذامون میارم اینجا
سریع از اتاق رفت بیرون
واااا چش شد رفتم طرف اینه یه نگاه به گردنم کردم …وای خدای من چه بد جور کبود شده بود
خاک برسرم چه وحشی این امیر ..اروم دستمو کشیدم رو گردنم …یه لبخند زدم گفتم: دیونتم امیر.
تیشرت امیرعلی افتاده بود کنار تخت
ورداشتم پوشیدمش رفتم جلو اینه چه گندس این امیرعلی تیشرت جذبی که خودش میپوشه برا من پیرهن بلندیش تا یه وجب زیر باسنم
بود
صدا شکمم بلند شد
بدجور ضعف داشتم موهامو جمع کردم بالا سرم کلیپس زدم در اتاق باز شد امیرعلی با یه سینی امد تو اتاق
سینی گذاشت رو میز
خودشم نشست رو کاناپه یه نگاه به سرتا پام کرد گفت : بیا خانوم کوچلو…گم نشی این تو
رفتم نشستم کنارش اخ جونم فسنجون بود
امیرعلی از تو دیس برام برنج کشید گذاشت جلو خورشت ریختم روش
غذامون خوردیم با سیر شدن شکمم جون گرفتم
لیوان دوغی که امیرعلی گرفته بود جلومو گرفتم خوردم
همونجا رو کاناپه دراز شدم سرمو گذاشتم رو پای امیرعلی
امیرعلی تکیه داد لیوان نصفحه دوغ منو ورداشت خورد گفت : پنچر شدی دستمو گذاشتم رو دلم گفتم: پر پرم امیرعلی
امیرعلی موهامو از رو صورتم زد کنار گفت : میخوای بریم قدم بزنیم
من : اره ولی حال ندارم
یه دفعه پاشدم چهار زانو نشستم گفتم: امیرم یه چی بگم دعوام نمیکنی ….
امیرعلی نگاشو ازم گرفت گفت : اگه فکر میکنی دعوات میکنم نگو
اویزون بازوش شدم گفتم: بداخلاق نشو دیگه امیرم جون باده خیلی دلم میخواد
امیرعلی از گوشه چشم نگام کرد گفت : نوچ
فهمید چی میخوام
امیر تو رو خدا فقط یبار خیلی وقته نکشیدم
با هم دیگه میکشیم تو هم بکش لب دریا
امیرعلی از کنارم پاشد سینی ورداشت رفت طرف در گفت :الان نه شب میریم لب دریا تنباکو ندارم باید بخرم
با ذوق جیغ پریدم رو کاناپه گفتم :عاشقتم امیر …عاشقتم
برگشت با یه لبخند محو به حرکت بچه گانه من نگاه کرد یه چشمک خوشگل بهش زدم
سرشو برگردوند رفت از اتاق بیرون
ولو شدم رو کاناپه اخ جونم عاشق قلیون بودم …ولی هیچ وقت امیرعلی بهم اجازه نمیداد بکشم ..حتی تو اون دوسالی که به عنوان دختر دایش تو خونهش بودم کنارشون زندگی میکردمم نمیزاشت …یبار با الهام درست کردیم رفتیم تو تراس کشیدم که اژدها سر زده رسید از اونجای که حس بویایش خیلی قوی راست دماغشو گرفت امد تو تراس الهام که جا در جا سکته زد
…منم از قیافه عصبیش ترسیده بودم ولی به روی خودم نیاوردی
مستقیم امد وایساد رو به روی من گفت : تو دختری احمق داری خواهر منم از راه به در میکنی.
با تعجب داشتم نگاش میکردم که الهام گفت: داداش به باده ربطی نداره من همیشه با شاهرخ میکشم
امیرعلی برگشت طرفش گفت : تو خیلی بیجا میکنی
من : اختیار الهام دست شوهرشه نه تو
امد عصبی نزدیک صورتم دستشو دراز کرد قلیون از رو تخت گوشه تراس ورداشت محکم کنارم کوبوندش رو زمین غرید اگه یکبار دیگه تو این خونه از این غلطا بکنی من میدونم با تو
سرمو تکون دادم گفتم : باشه میرم قهوه خونه
با عربده گفت : تو خیلی بیجا میکنی پاتو اونجور جاها بذاری .
بعدم سریع از جلو چشمامون محو شد
با رفتن امیرعلی الهام ولو شد رو تخت گفت : بمیری باده …چرا بدتر تحریکش میکنی
رفتم نشستم کنارش گفتم: ولم کن بابا طرز تفکر داداش تو مال عهد دقیانوسه
با صدا امیرعلی از فکر امدم بیرون
گفت : کجای؟؟؟؟
این کی امد تو اتاق …کی رفت حموم …کی از حموم امد بیرون
پاشدم نشستم گفتم: تو کی امدی تو اتاق …کی رفتی تو حموم…کی امدی بیرون
امیرعلی رفت طرف چمدون لباسشو ورداشت گفت : بدجور تو هپروت بودی خانم کوچلو
پاشدم رفتم طرفم حموم سریع دوش گرفتم در حموم باز کردم گفتم : امیر حوله بده
حوله داد دستم پوشیدمش امدم بیرون
امیرعلی نشسته بود رو کاناپه داشت جوراباشو میپوشید
رفتم از تو ساک لباسامو ورداشتم
لباس زیرمو پوشیدم حولمو از دورم باز کردم
تقی به در اتاق خورد بعد در باز شد امیرعلی سریع پاشد رفت وایساد جلو در
انقدر گنده بود کامل جلو در گرفته بود من که لخت وسط اتاق بودم معلوم نبودم شلوارم ورداشتم پوشیدم
صدای خاله نسا شنیدم گفت : اقا من میرم یه سر خونه براتون شام درست کردم گذاشتم رو گاز زیرشم کمه غروب بر میگردم
امیرعلی : باشه برو دیگه نمیخواد برا شب بیای فردا صبح بیا
خاله نسا : باشه خداحافظ از طرف من از باده خانمم خداحافظی کنید
امیرعلی : به سلامتی
امد تو در اتاق بست
تیشرتمو پوشیدم
امیرعلی گوشیشو از رو عسلی ورداشت نشست رو کاناپه
منم رفتم طرف میز توالت یکم ارایش کنم
صدا امیرعلی شنیدم داشت با عمه صحبت میکرد
امیرعلی : دوروز دیگه برمیگردیم
…………….
امیرعلی : الهام چطوره
……………..
باده هم خوبه
……………..
امیرعلی : باشه مامان جان کاری داشتی به گوشی من یا باده زنگ بزن
مراقب خودتو – الهام -بارانم- باش
…………………
امیرعلی : سلامت باشی گوشی قطع کرد
منم سشوهار روشن کردم گرفتم رو موهام موهامو خشک کردم
خواستم موهامو ببندم امیرعلی گفت :نبد بزار باز بشه
موهام لخت ریختم دورم
برگشتم طرف امیرعلی تکیه داده بود داشت نگام میکرد
گفتم: پاشو بریم بیرون
امیر علی پاشد
گوشیشو گذاشت تو جیبش گفت: یه چی سرت کن بیا بریم لب دریا
شالمو سرم کردم
با ذوق گفتم: بریم جت سوار بشیم
برگشت طرفم چنان نگاهی بهم کرد سکته زدم
امد نزدیکم بازومو گرفت تو دستاش یکم فشار داد عصبی گفت : باده میریم لب دریا پات بخوره تو اب من میدونم با تو
اخمامو کشیدم تو هم گفتم : پس چرا بریم لب دریا دستمو گرفتم طرف پنجره گفتم دوتا صندلی میزاری اینجا میشینیم از اینجا دریا میبینم …. کفشامونم کثیف نمیشه …چطوره
معلوم بود جلو خودشو گرفته تا نخنده …
_خدا وکیلی امیرعلی چه استعداد درخشانی داری ….
باید عکستو بزارم تو فیسبوک جلوش بنویسم …مردی که نمیخنده …مردی که خیلی راحت خندشو کنترل میکنه ….. بی هوا دستامو گذاشتم رو پهلواش قلقکلش دادم زد زیر خنده
گفتم :ولی با قلقلک دادن خیلی راحت میخنده
امیرعلی با خنده دستامو از رو پهلوهاش ورداشت گفت : نکن باده من فقط بفهمم کی به تو گفته من قلقکیم
ازش فاصله گرفتم رفتم نشستم لب پنجره پاهامو اویزون کردم بیرون گفتم : بیا پیرمرد بیا از همینجا دریا ببین نری نزدیک اب ارتوروز میگیری میفتی رو دستم .
ابروهامو برا قیافه عصبیش انداختم بالا گفتم :پیری هزار دردسر
امیرعلی امد نزدیکم گوشمو گرفت کشید از پنجره اوردم پایین اخ اخ گوشم امیر
امیرعلی : منو مسخره میکنی .
من : نه بابا کی با تو بود
گوشم امیر
امیر علی گوشمو ول کرد گفت : شما از همینجا بشین دریا رو ببین یه وقت کفشات کثیف نشه منم میرم یکم جت سواری کنم
واییییییییییی خیلی نامردی منم میام جت
امیرعلی رفت از اتاق بیرون گفت : اصلا” حرفشو نزن
امیرم …عزیزم …اقا …نفسم …عمرم ….جون باده
امیر علی برگشت طرفم زد نوک بینیم گفت : جون باده نمیبرمت اصرار نکن
سویشرتمو از رو دسته صندلی ورداشتم پوشیدم کلاشم انداختم سرم
لبو لوچمو جمع کردم گفتم :خیلی بدی امیر
رفت از ویلا بیرون منم عین مادر مردها دنبالش میرفتم
برگشت طرفم اخماشو کشید تو هم گفت : کجا داری دنبالم میای
گفتم نمیبرمت برو از همون پنجره بشین دریا ببین
با تغسی پامو کوبیدم زمین گفتم: خوب نبر به درک برگشتم رفتم تو ویلا در ویلا محکم کوبیدم به هم
پسر از خود راضی
عمو رحمان داشت باغچه اب میداد
رفتم نزدیکش گفتم : چطوری عمو جون
عمور حمان برگشت طرفم گفت : خوبی دخترم خوش امدی
من : مرسی
رفتم نشستم رو تاپ وای خدای من باورم نمیشه امیرعلی خودش تنها رفته جت سواری …خیلی نامرده
دیگه باهاش حرف نمیزنم …عقل بلند غرید خفه شو دختری لوس فقط کافی یه لبخند بهت بزنه با کله میری تو بغلش
دلم گفت : به تو چه تو چیکاری …
تو حال خودم بودم دلمو عقلم هنوزبا هم دعوا داشتن
با صدای امیرعلی از فکر امدم بیرون گفت : بپر بالا
برگشتم طرفش وای خدای من با غزل بود با اسب مامان
با ذوق از رو تاپ پریدم پایین امیرعلی کمکم کرد تا سوار شدم
خودشم رفت طرف اسب خودش
ازاد
اروم کنار هم داشتیم از ویلا میرفتیم بیرون که گفت : باده شالت کو
تو حال خودم بود یاد مامانم افتاده بودم که چقدر غزل دوست داشت
میگفت بابابزرگم برا تولد 17 سالگیش خریده بود
چقدر تو بچگیهام منو میشوند این رو با همدیگر اسب سواری کردیم 2سال بود ندیده بودمش …دوسال بود سوارش نشده بود … دوسال بود اصلا” نزدیکش نمیرفتم …الان فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده …چقدر دلم مامانمو میخواد …چقدر از بابام بیزارم
با صدای امیرعلی که دقیقا” امده بود کنارم از فکر امدم بیرون
گفت : بیا بگیر سرت کن
برگشتم طرفش با تعجب نگام کرد گفت : چی شد
با گیجی گفتم : چی چی شده
امیرعلی : چرا داری گریه میکنی
دستمو کشیدم رو صورتم تاز فهمید اشکام ریخته بود .
شالمو که گرفته بود طرفمو از دستش گرفتم انداختم رو سرم یکم سرعت گرفتم رفتم از ویلا بیرون امیرعلی امد نزدیکم گفت : منم پس باید الان گریه کنم اره
برگشتم طرفش گفتم :چرا
امیرعلی نگاشو ازم گرفت گفت : چون ازاد اسب بابامه …بابام خیلی دوستش داشت .
گفتم :تو با من فرق داری ….تو با چشمات مرگ بابا تو ندیدی …تو عزیزترین کست قاتل مرگ بابات نیستن ….
هیچ وقت نمیتونم از ته دلم بابامو ببخشم ….هیچ وقت نمیتونم مثل سابق دوستش داشته باشم ….

امیرعلی یکم نگام کرد یه لبخند محو زد حرفو سریع عوض کرد گفت :
بیا تا باغ پشتی مسابقه
یه لبخند تلخ زدم گفتم :قبول
پامو کوبیدم به غزل سرعتم بردم بالا یکم خم شدم تا تعادلم بهم نریزه
امیرعلی ازم زد جلوتا باغ پشت ویلا رفتیم
هرچی سرعتمو بردم بالا بازم به امیرعلی نرسیدم امیرعلی پشت ویلا ازاد نیگر داشت
رسیدم بهش گفتم : خیلی نامردی جر زنی کردی
امیرعلی : چه جرزنی
یه نفس عمیق کشیدم گفتم نمیدونم ولی نباید تو میبردی .
امیرعلی : خیلی خوب بابا تو بردی من باختم
چپ چپ نگاش کردم گفتم : بچه خر میکنی
امیرعلی: اره خانم کوچلو
اروم تا جلو ویلا رفتیم گفتم : غزل چه جوری اوردی اینجا
امیرعلی :دیروز به عمو رحمان گفتم بره از بابل بیاره
ذوق مرگ شدم …اینا همش نشونه اینه که امیرعلی منو دوست داره …بخاطر من عمو رحمان فرستاده تا بره غزل از ویلا بابا بزرگم بیاره
امیرعلی از اسبش پرید پایین امد کمکم کرد منم امدم پایین عمو رحمان صدا کرد تا اسبا رو ببره بزار تو اصطبل
گوشیم زنگ خورد از تو جیب شلوارم در اوردم جواب دادم
سلام هانیه چطوری
هانیه : سلام تو چطوری …کجای
من : شمالم چطور
هانیه : همینجوری جلو در خونتونم
عععععـ مگه امدی تهران
هانیه : اره دیروز
من : مامانت چطوره
هانیه : خوبه
هانیه : با کی رفتی
من : با امیرعلی
من: ناهید خونه نیست
هانیه : نه
هرچی زنگ زدم کسی جواب نداد
من : اکی میام تهران میبینمت
هانیه : باشه تا کی اونجای
من : دوروز دیگه میایم شنبه تهرانم یک شنبه کلاسا شروع میشه
هانیه : باشه برا دوشنبه مامانم تهران مسجد گرفته برا ختم مامان بزرگم خیلیها نتونستن بیان شیراز
من : باشه میام مسجد مرسی که گفتی
هانیه : اکی میبینمت خداحافظ .
رفتم نشستم رو نیمکت گوشه حیاط کنار امیرعلی گفتم :امیرم دوشنبه ختم مادربزگ هانیس شیراز که نتونستیم بریم برا مسجدش تهران میای بریم
امیرعلی سرشو تکون داد گفت : باشه چه ساعتی
من : نمیدونم ساعتشو میپرسم .
سرشو تکون داد
پاشدم گفتم :چای میخوری بیارم
امیرعلی : اره بیار
رفتم طرف خونه
کتری پر کردم گذاشتم رو گاز
از یخچال میوه ورداشتم چیدم تو ظرف با پیش دستی گذاشتم تو سینی … سینی بردم تو حیاط
امیرعلی دراز شده بود تو چمنا
رفتم سینی گذاشتم رو زمین نشستم کنارش سرشو بلند کرد گذاشت رو پام
دستمو کشیدم تو موهاش گفتم :
امیرعلی پروژت چی شد…قرار بود سهام کارخونه بخری
امیرعلی : تحویل دادم ولی به اندازه پول سهام کارخونه نشد اگه بخوام سهام کارخونه بخرم باید اینجا رو بفروشم بزارم روش
من : چقدر کم داری من بهت میدم.
اخماشو کشید تو هم سرشو از رو پاهام بلند کرد گفت : لازم نکرده ….انقدر لنگ نیستم دستمو جلو زنم دراز کنم
نگاشو ازم گرفت
خاک بر سرت باده این ادمه تو هم بهش پیشنهاد بده بیا باز سگش کردی
یه پرتقال از ظرف میوه ورداشتم پوست کندم پر پر کردم تو پیش دستی گرفتم جلوش گفتم: بیا باز کن اخماتو
یه نگاه بهم کرد پیش دستی میوه گرفت
گفت : مرسی
پاشدم رفتم تو کتری جوش امده بود چای دم کردم
زیرشو کم کردم
رفتم طرف اتاق خوب مایو دو تیکه نارنجیمو پوشیدم لباسمو روش تنم کردم
حولمو ورداشتم رفتم از اتاق بیرون
رفتم پیش امیرعلی گفتم : من چای دم کردم
خواستی بریز
دارم میرم پایین استخر
امیرعلی سرشو تکون داد
منم رفتم طرف زیر زمین ویلا که استخر بود
حولمو اویزون کردم
لباسامو در اوردم گذاشتم تو رخت کن
رفتم جلو اینه یه نگاه به خود م کردم خوب بودم
موهامو جمع کردم بالا سرم با کش محکم بستمش
رفتم طرف استخر معلوم بود تازه تمیز شده ابش برق میزد از تمیزی
وایسادم لب استخر خودمو پرت کردم تو اب
یه 20 دقیقه ی شنا کردم
امیرعلی از رخت کن امد بیرون
این کی امده تو استخر مثل جن میمونه
وایساد لب استخر شریجه زد تواب امد نزدیک من که کنار استخر تو اب بودم
رفتم نزدیکش دستمو حلقه کردم دور گردنش گفتم : چرا بی صدا میای …چرا مثل جن میمونی

موهای خیسمو از رو صورتم زد کنار گفت : من بیصدا نیومدم تو غرق شنا کردن بودی.
دستمو از دور گردنش باز کردم
ازش فاصله گرفتم
با هم دیگه شنا کردیم …خیلی شناش خوب بود
قشنگ رو اب میخوابید
کاری که من هیچ وقت نتونستم یاد بگیرم
بیخیالش شدم نگامو ازش گرفتم به شنا کردن خودم ادامه دادم .
صدا گوشیم بلند شد گذاشته بودمش رو صندلی گوشه استخر
از اب رفتم بیرون
حوله ورداشتم دستمو صورتمو خشک کرد
گوشیمو جواب داد
الو سلام بابا
بابا : سلام باده جان خوبی
من : مرسی ممنونم شما خوبی
بابا : قربونت برم
کجای
من : شمالم با امیرعلی چطور
بابا : خوش بگذره همینجوری خیلی وقته ازت خبری نیست …گفتم یه سر بهت بزنم که نیستی
من : بیام تهران میام شرکت میبینمت
بابا : باشه عزیزم به امیرعلی سلام برسون
من : سلامت باشی
گوشی قطع کردم
امیرعلی : چیکار داشت
برگشتم طرفش وایساده بود گوشه استخر تو اب
من : میخواست ببینتمت …
سرشو تکون داد
گوشی گذاشتم رو صندلی
رفتم طرف اینه
موهامو باز کردم
دوباره جمعشون کردم
ار همون کنار اینه بزرگ قدی که به دیوار بود
دستمامو بردم بالا سرم چرخ فلک زدم تا پرت شدم تو استخر
رفتم کف استخر امدم بالا امیرعلی ابروهاشو انداخت بالا گفت : نگفته بودی ژیمیناستیک کار کردی
با ناز گفتم: نپرسیده بودی تازه کلی استعدادهای نهفته دارم که هنوز ندیدیشون
امیرعلی دستشو دارز کردم کشیدم تو بغل خودش
یه لبخند محو زد گفت : چند ساله ژیمیناستیک کار میکنی
دستامو حلقه کردم دور گردنش گفتم : از بچگیم تا زمانی که مامان شیرینم زنده بود …خودش بهم یاد میداد ..مامانم مربی ژیمیناستیک بود
یاد یه چی افتادم گفتم :امیرم تو عمو علی یادته
امیرعلی بلندم کرد نشوندم لبه استخر …خودشم نشست کنارم گفت : نه زیاد یه خاطرت محوی ازش یادمه
میدونستی مامان من قبلا” زن عمو علی بود
امیرعلی : نه
امیرعلی دستشو برد تو موهای خیسم کشی مو از رو موهام کشید پایین موهای خیسم ریخت دورم گفت :حالا چرا به این چیزا فکر مکینی
یه نفس عمیق کشیدم گفتم : همینجوری …
میخوام بدونم مامانم چه جوری تونست شوهرشو فراموش کنه بشه زن بابای من …بابام میگفت : مامانم عمو علی همدیگرو خیلی دوست داشتن
امیرعلی : باده خیلی چیزا هست تو زندگی که ناخواسته واردشون میشی …به دلخواه خودت نیست …به دل خودت نیست …ولی مجبوری قبولشون کنی
برگشتم طرفش گفتم : مثل تو که به اجبار منو قبول کردی
امیرعلی دستشو انداخت دور شونم کشیدمو طرف خودش گفت : باده چرا من هرچی میگم تو به خودت میگیری …من الان دارم در مورد مامانت صحبت میکنم .
باده عشقی که بعد از ازدواج به وجود میاد خیلی قویتر ..خیلی استوار تر … خیلی وفا دار تره
مامان تو بعد از این که شوهرش مرد مجبور شد بش زن برادر شوهرش …زن کسی که مثل برادر بود براش…حتما” یه محبتی …یه دوست داشتنی دیده که عاشقش بابات شده باباتو دوست داشته
من زندگی مامان باباتو یادمه بابات چیزی برا مادرت کم نذاشت ..همیشه با احترام باهاش رفتار میکرد …بگذریم که عاشق یکی دیگه بود …ولی با مادر تو بدرفتاری نکرد ….من همیشه فکر میکردم بابات بدجور عاشق مامانته …چون از رفتارش با زندایی داشت اینو فهمیدم
من : امیر 3سال داشت باهاش پنهونی زندگی میکرد …چرا اوردش تو اون خونه …چرا اوردش تو اتاق خواب مادر من ….چطور تونست رو اون تختی که با مادر من بود با زن دیگی بخوابه ….
سرمو از رو شونه امیرعلی بلند کردم نگاش کردم گفتم : تو میتونی به غیر از من با زن دیگی زندگی کنی …با زن دیگی رو اون تختی که با من بودی باشی …
امیرعلی یه لبخند محو زد گفت : زن دیگی نمیتونه به غیر از تو منو تحمل کنه …زن دیگی که مثل تو منو دوشت داشته باشه پیدا نمیکنم …..زن که با تلخی باهاش حرف بزنم ولی اون باز با من مهربون باشه پیدا نمیکنم .
زنی که اندازه تـ….. یه نگاه به کل صورتم کرد گفت : بیخیال باده بگذریم از این حرفا دستشو از دور شونم ورداشت گفت : میخوام برم شهر خرید میای.
کلافه چنگ زدم تو موهام گفتم: امیر من از دست تودق میکنم چرا حرفتو نصفحه میزنی زنی که اندازه من چی ادامشو بگو .
یه لبخند کمرنگ زد گفت : باده دقت کردی وقتی اعصبانی میشی پردهای دماغت خیلی گشاد میشه
با تعجب نگاش کردم حمله کردم طرفش کشیدم بغلش خودش سرمو قایم کرد تو سینش زد زیر خنده …صدا خندش تو استخر پیچیده بود …پسر چلغوز بیشعور نمیزاره خندشو ببینم … میدونم الان با دهن باز داره هر هر میخنده
کنار گوشم گفت : انقدر زور نزن خانم کوچلو تواینجور خندهای منو هیچ وقت نمیبینی .
از بغلش امدم بیرون …صورتش کاملا” جدی شده بود ..به غیر از چشماش که توش پر خنده بود
پاشدم انگشت اشارمو گرفتم جلوش تکون دادم گفتم: باده مقدم نیستم ..حال تو رو من نگیرم .
رومو ازش گرفتم رفتم طرف رختکن صداشو شنیدم گفت : باده یزدانی نه مقدم . محلش نکردم
با حرص مایومو در اوردم رفتم دوش گرفتم …پردهای دماغ من گشاد میشه
حوله گرفتم دورم امدم بیرون
رفتم تو اینه یه نگاه به دماغم کردم کجاش گشاد میشه
صدا شو شنیدم گفت : الان که نه وقتی اعصبانی میشی .

برگشتم دمپایمو از پام در اوردم بکوبم تو سرش که رفت تو حموم در محکم بست .
با جیغ پامو کوبیدم زمین گفتم: تو که از اون تو میای بیرون
امیرعلی : الان نگاه کن تو اینه پردهای دماغت گشاد شده .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا