رمان باده

رمان باده پارت 3

3.8
(13)

من : معلومه که میتونیم رو به امیر علی
گفتم :مگه نه
امیر علی سرشو تکون داد گفت : هرچند تحمل کردن تو واقعا” سخته ولی مجبورم تحملت کنم
یه اخم بهش کردم گفتم :منو نمیشه تحمل کرد یا تو که مثل یه مرد 60 ساله رفتار میکنی
امیر علی فنجون چایشو کوبند رو میز گفت : کسی مجبورت نکرده منوتحمل کنی …خودت خیلی مشتاق بودی با من ازدواج کنی …مثال اینکه یادت رفته که بهم پیشنهاد ازدواج دادی
وای خدای من روز ی هزار بار این خریتمو میزنه تو سرم
نگامو ازش گرفتم دیگه جوابشو ندادم عمه، ناهید با خنده داشتن به بحث ما گوش میکردن که با جمله اخر امیر علی خندشون خردن فهمیدن من ناراحت شدم
عمه : ناهید وسایلای سالاد بشور درست کن
ناهید رفت تو اشپز خونه
منم بلند شدم از پشت میز از پلهارفتم بالا تو اتاقم
یه راست رفتم طرف حموم وان پر کردم لباسمو در اوردم رفتم دراز شدم توش تا وان پر بشه .
ارومو باند از دور دستم باز کردم گفتم : امیر علی هیچ وقت نمیفهمی چقدر دوستت دارم… که حاظر شدم غرورمو جلوت خرد کنم …نمیدونی چقدر برام عزیزی که عمه تا پیشنهاد ازدواجون داد من با دل جونم قبول کردم .که حالا روزی هزار بار میکوبی تو سرم که این من بودم بهت پیشنهاد ازدواج دادم
در صورتی که اصلا” اینجوری نبود عمه گفت منو امیر علی باید با هم ازدواج کنیم منم قبول کردم تو ازم خواستی قول نکنم ولی من این ریسک نکردم … چون من دوستت داشتمو دارم …. هیچ وقت نمیتونی بفهمی که من بخاطر تو حاظرم جونمم بدم…فقط حیف که لیاقت نداری
وان اب پر شد
اب بستم
دماغمو گرفتم رفتم زیر اب
چند ثانیه موندم امدم بیرون وان اب خونی شد باز دستم خونریزی کرده بود
وای خدای من …چقدر خون دارم من بندم نمیاد
اب سرد باز کردم دستمو گرفتم زیر اب
کاش به عمه میگفتم تا میومد موهامو بشور
بلاتکلیف مونده بودم تو حموم با یه دستم نمیتونستم اون همه مو رو بشورم
صدا امیر علی شنیدم در حموم زد گفت: باده با اون دستت رفتی حموم
از وان امدم بیرون رفتم بدون باز کردن در گفتم: امیر علی برو عمه صدا کن بیاد کارش دارم
امیر علی : چیکارش داری
من : تو چیکار داری برو صداش کن
امیر علی : صبر کن
بعد چند دقیقه صدا عمه امد جانم باده
من : عمه جونم میای موهامو بشوری نمیتونم با یه دست
عمه : اره عزیزم
قفل حموم باز کردم عمه امد تو
با دیدن دستم گفت :این که باز خونریزی کرده
من اره ولش کن
عمه بلوز شلوارشو دراورد گذاشت رخت کن امد تو گفت : خوب امیر علی میگفتی میومد موهاتو میشتست
عصبی گفتم: به اون میگفتم که روزی هزار بار بزنه تو سرم که من امدم تو حموم موهاتو شستم
عمه با خنده سرشو تکون داد یکم شامپو ریخت رو سرم اروم موهامو چنگ زد گفت :جفتتون لجبازیت امیر علی هم که هیمیشه بیفکر حرف میزنه عمل میکنه بعدش پشیمون میشه ..
من : تقصیر منه عمه هر جور دوست داشته باهام رفتار کرده منم خرم انقدر دوستش دارم که اصلا” نمیتونم باهاش قهر کنم یا از دستش ناراحت بشم
عمه : باده جان عزیزم ..میدونم لحن امیر علی بده …بی فکر حرف میزنه …ولی باور کن قلبش خیلی مهربون …خیلی دلسوزه الان از کلافگیش معلومه که از حرفی زده پیشمونه ولی غرورش نمیزاره عذر خواهی کنه
تا امدی بالا پشتت امد بالا
عمه جونم : بدبختی من اینه که نمیتونم باهاش قهر کنم اگه میتونستم این کارو میکردم تا ادم بشه
عمه اب ریخت رو سرم یخ زدم با جیغ گفتم :عمه یخ زدم عمه با خنده گفت : تا تو باشی به بچه من نگی ادم بشه
چشه مگه بچم
من : هیچی فقط مشکل احساسی داره شستن موهام تموم شد گفتم: مرس عمه جون
عمه پاشد دستاشو شست رفت طرف رخت کن لباساشو پوشید از حموم رفت بیرون
تنمو شستم
دوش گرفتم حوله گرفتم دورم
یه حوله هم انداختم رو موهام
باند تمیز ورداشتم اروم بستم دور دستم چسب زدم
از حموم رفتم بیرون
امیر علی دراز کشیده بود رو تخت
با بسته شدن در حموم چشماشو باز کرد برگشت طرفم عصبی گفت : واجب بود با این دستت بری حموم
که مامان بیاد سرتو بشوره
اصلا” حوصله بحث کردن باهاشو نداشتم
نشستم پشت میز توالت حوله از دور موهام ورداشتم با همون یه دست کشیدم رو موهام
امیر علی : باده تو خجالت نمیکشی جلو مامان لخت میگردی
برگشتم طرفش گفتم :چرا خجالت بکشم عممه
جلو یه پسر غریبه که لخت نشـ
چنان فریادی زد که یه متر از جا پریدم با عربده گفت : خفه شو باده خفه شو
با تعجب نگاش کردم بدجور عصبی شده بود
راستش بگم ازش ترسیدم خیلی
بدجور وحشتناک شده بود خاک تو سرت باده تو عاشق کی شده این بشر تعادل روانی نداره
رومو ازش گرفتم برگشتم موهامو خشک کردم که بازومو گرفت از پشت میز بلندم کرد کبوندم به دیوار بازومو کامل تو مشتش بود فشار میداد
گفت : باده یکبار دیگه جلو مادر من عمه خودت یا هر کس دیگی با این وضعیت بگردی اشاره کرد به حوله نیم وجبیم که دورم بود یا لخت تو حموم
با دستای خودم میکشتم فهمیدی میکشمت باده .
سرمو انداختم پایین بازوم درد گرفته بود بازومو فشار داد گفت: سرتو بلند کن
سرمو بلند کردم به چشمای عصبیش نگاه کردم گفت: فهمیدی
اب دهنمو قورت دادم گفتم : اره نمیدونستم تو،تو اتاقی وگرنه با خودم لباس میبردم
با عربده گفت : منظورم خودم نبودم
در اتاق به شدت باز شد عمه امد تو گفت: چته امیر علی
امیر علی با صدای عمه چشماشو بست اروم بهم گفت: برو تو حموم تا مامان بره
سرمو تکون دادم
سریع رفتم تو حموم درو بستم تکیه دادم به در قلبم بدجور داشت میزد
دستمو گذاشتم روش اروم سر خوردم نشستم کف حموم صدا عمه شنیدم
گفت : چه خبرته …چته صدا تو انداختی تو سرت مگه اینجا چاله میدونه
امیر علی :هیچی مامان جان معذرت میخوام
باده کو
امیر علی : مامان جان شما برو منو باده هم الان میایم
عمه : امیر علی برا چی سرش اینجوری داد میزنی …چرا باهش اینجوری میکنی
دیگی صدای نشنیدم فکر کنم بردش بیرون
دست کشیدم رو صورت خیس بود اشکام باز ریخته بود
اشکامو پا ک کرد
نگام به دستم افتاد جای انگشتاش رو پوست سفیدم مونده بود یه تقه به در خورد صدا امیر علی بلند شد گفت : بیا بیرون مامان رفت
از حموم رفتم بیرون
پاشدم صورتمو شستم
از حموم رفتم بیرون امیر علی نشسته بود رو تخت
بیتو جه بهش رفتم از تو کشو لباسمو ورداشتم رفتم حموم سریع لباسمو تنم کردم امدم بیرون
بیخیال موهای خیسم شدم یکم کرم مرطوب کننده زدم به صورتم خواستم از اتاق برم بیرون صداشو شنیدم گفت : موهاتو خشک کن بعد برو
گوش نکردم بر اولین بار دلمم گفت : باده حرفشو گوش نکن …باده تحقیر شدن بسه ….باده خار شدن بسه …..باده خرد کردن غرور بسه
از اتاق امدم بیرون
عمه هم از اتاقش امد بیرون با دیدنم گفت : باده جان عمه چی شده بود باز این پسر دیونه من چش شده بود
یه لخند زدم گفتم: هیچی باز رفتم رو اعصابش بیخیال موهامو برام میبافی
عمه دست کشید روشون گفت: اره چرا خشکشون نکردی
حوصله نداشتم
عمه دستشو انداخت پشتم گفت: بیا عزیزم رفتیم تو اتاق عمه نشستم رو تخت عمه هم با برس خودش امد نشست پشتم اروم موهامو شونه کرد عمه هم فهمیده بود دارم ظاهر سازی میکنم …فهمیده بود لبخندم الکی بدون هیچ حرفی موهامو شونه کرد از کنار گوشم گرفت تیغ ماهی بافت
تا پایین موهام بعدم رو موهامو بوسید گفت : تموم شد خوشگل خانم
سرمو تکون دادم گونه عمه بوسیدم گفتم مرسی
اروم از اتاق زدم بیرون
از اتاق زدم بیرون رفتم پایین خواستم بشینم رو کاناپه که صدای زنگ زده شد
ناهید خواست بره درو باز کنه گفتم: من میرم
در باز کردم شاهرخ الهام بودن بارانم بغلش دایی شاهرخم بود با
دیدنشون تمام ناراحتیم از بین رفت رفتم کنار گفتم: بفرماید
الهام گونمو بوسید گفت :چطوری عروس خانوم
من : مرسی
الهام امد تو باران از بغل دایی گرفتم گفت م : چطوری عشقم
حسابی چلوندمش
دایی : باده خانم منو یادت رفتها
باران دادم تو بغل عمه
پریدم بغل دایی محکم بغلش کردم
دایی هم دستاشو حلقه کرد دورم به عادت قدیمم پاهامو جمع کردم بالا دایی هم دور خودش چرخوندم
صدا خنده الهام عمه پیچید
با جیغ گفتم :بسه دایی جونم سرم گیج رفت
عمه : شاهرخ میافته
دایی گذاشتم زمین
سرم داشت گیج میرفت
دایی بازومو گرفت تا نیافتم
بلند گفتم: اخ
دایی : چی شد
همون بازوم بود که امیر علی فشار داده بود
برگشتم طرفش که نگام افتاد تو نگاه امیر علی کنار داییم بود خیلی جدی اخمو داشت نگام میکرد
نگامو ازشون گرفتم دستمو از رو بازوم ورداشتم گفتم هیچی
عمه : بیاید بشینید
دایی دستشو انداخت دور شونمو گفت : جقلم چطوره
دایی نگو نگو بدم میاد بهم میگی جقله
دایی با خنده موهامو بوسید گفت جقلهی
نشستیم رو کاناپه
باران تو بغل امیر علی بود انقدر این ادم بد اخلاقه بد عنق بچه به این ارومی تو بغلش صداش در میاد
پاشدم رفتم نزدکی امیر علی بدون این که نگاش کنم گفتم :بدش من
امیر علی سرشو بلند کرد یه نگاه بهم کرد دستشو از دور باران باز کرد
بغلش کردم
برگشتم رفتم نشستم پیش دایی
الهامم لباساشو عوض کرد از پلها امد پایین نشست پیش عمه
باران تو بغلم اروم شده بود
امیر علی رو به دایی گفت : از کارخونه چه خبر
دایی یه فنجون قهموه که ناهید گرفته بود جلوش ورداشت گفت : یکی از سهامدارا داره سهمشو میفرشه سهمش میشه یک میلیارد داری بیا بخر
امیرعلی الان ندارم پروژه نصفحه دارم اگه کاملش کنم شاید بتونم بخرم
شاهرخ : خبرشو بهم بده نمیخوام غریبه جز سهامدارا بشه اگه نتونستی خودم بخرم
امیر علی سرشو تکون داد
موزه تو دستمو باران تا اخرشو خورد رو به الهام گفتم گشنشه
الهام: نه داشتیم میومدی بهش سوپ دادم عاشق موزه
عمه : باده بدش به من
پاشدم رفتم باران دادم به عمه برگشتم نشستم سر جام
دایی گفت : چقدر داری با باده شریک شو 3 دنگ کارخونه مال باده
اگه میتونی 500 میلیون جور کن باده هم که داره با باده سهمشو بخرید سهام باده هم بره بالا
امیر علی : نه اگه عجله ی نباشه این پروژه تحویل بدم خودم میخرمش

شاهرخ سرشو تکون داد
عمه الهام اروم داشتن باهام حرف میزدن
دوست نداشتم خلوت مادر دختریشون بهم بزنم
بعد از مرگ مامانم که کارخونه رسید به من سه دنگش
که بنام مامانم بود شد به نام من .
البته به بابامم میرسید که بابام گفت : هیچی نمیخواد تمام ارٍث مامانم رسید به من حتی خونهی که دایی اینا توش زندگی میکنن اونم 3 دنگش به نام منه
اون خونه پدری دایی شاهرخ مامانم بود
برگشتم طرف دایی گفتم : سفارشی که بهم داده بودی تموم شد بیا بریم بالا بهت بدم
دایی با تعجب گفت : کشیدیش
سرمو تکون دادم گفتم: اره قبل از عروسیم تموم شد وقت نکردم بهت بدم
دایی پیش دستی میوشو گذاشت رو میز
بلند شد با هام امد از پلها بالا رفتیم تو اتاق کارم
دایی نشست رو کاناپه منم رفتم از تو کمد تابلوم در اوردم چند وقت پیش دایی یه عکس از الهام بهم داده بود که الهام لب دریا وایساده بود داشت ویالون میزد باد موهاشو ریخته بود بهم خیلی خوشگل افتاده بود صورت خوشگلش تو عکس بینظیر شده بود
تابلو گرفتم جلو دایی
دایی با عشقی به عکس نگاه کرد فکر کردم الهام جلوش وایساده
اروم گفت: تو نقاش خوبی هستی یا الهام انقدر خوشگله
زدم به پهلوش گفت : خوب حالا جفتمون
خوب شده
دایی : عالیه …محشره اصلا” فکر نمیکردم انقدر بتونی خوب بکشیش.
اخمامو کشیدم تو هم گفتم: شما ها هیچ وقت استعدادای منو نمیبینید اون از امیرعلی که بهم میگه نقاش اینم از تو
دستشو انداخت دور شونمو گونمو بوسید گفت : خیلی خوب اخم نکن زشت میشی
برگشتم طرفش تابلو از دستش گرفتم گذاشتم رو زمین دستای دایی گرفتم تو دستم گفتم اگه یه چی بهت بگم قول میدی ناراحت نشی …از دستم عصبانی نشی….
دایی جدی شد گفت : چی شده
لبمو گاز گرفتم گفتم : من من با بابام اشتنی کردم
سرمو بلند کردم نگاش کردم بدون هیچ تغییری تو صورتش داشت نگام میکرد
نتونستم بیشتر از این ازش دوری کنم ..روزی هزار بار به خودم به قبولونم که دوستش ندارم ازش بیزارم ….تو چشمام اشک جمع شده بود
اره اون مصوب مرگ مامانم ولی بابام دایی …هرچی باشه بابامه
دایی کشیدم تو بغلش روی موهامو بوسید گفت: یه قطره اشک بریزی من میدونم با تو صورتمو گرفت تو دستاش اشکامو پاک کرد گفت : حیف این چشما نیست بباره…این چشمای که هروقت بهش نگاه میکنم چشمای مامانمون خواهرمو میبینم .
من از دستت ناراحت نمیشم نشدم
کار خوبی کردی …درسته کارش خیلی بد بود غیر قابل جبران بود ولی بابات ….من اینو میدونم که دخترا باباین
حالا هم بخند سرمو تکون دادم
یه لبخند زدم دایی بلند شد تابلو ورداشت با شیطنت دست کرد تو جیبش دست چکشو در اورد گفت :خانم نقاش چقدر تقدیم کنم
منم با شیطنت گفتم: همون اندازهی که زنتو دوست داری اگه تونستی رو دوست داشتنت رو عشقت نرخ بزاری رو این تابلو هم بزار.
دایی
دست چکشو کرد تو جیبش گفت : عشق من به الهام هچی قیمتی نداره . هیچی جقله
با دایی از اتاق رفتیم بیرون
از پلها رفتیم پایین امیر علی که روبه روی پله رو کاناپه نشسته بود با همون اخم داشت نگامون میکرد نگامو ازش گرفتم دایی نشست رو کاناپه الهام اشاره کرد به تابلو گفت : اون چیه
دایی: یه تصویر خارقا لعاده از یه دختر زیبا یه نگاه به الهام کرد گفت : که همه زندگی منه خواهر زاده عزیزم لطف کرد این تصویر برام من کشید .
تابلو برگردوندعمه الهام با دهن باز به تابلو نگاه کردن امیر علی هم با یه برقی که تو چشماش بود تابلو نگاه کرد
الهام با ذوق گفت: وای باده خیلی خوشگل کشیدی
عمه : استعدادای دختر منو دست کم گرفتید باده تو کشیدن نقاشی کارش عالیه
و اما امیر علی : نگاشو از تابلو گرفت گفت تو خوشگلی خواهر عزیزم که این تابلو خوشگل کرده
تو انقدر خوشگل بی عیب هستی که هر نقاشی میتونه اینو بکشه
پسری بیشعور خوب از نقاشی تعریف نکن ..ولی اینجوری هم نگو جلو جمع
عمه سرشو تکون داد چپ چپ به امیر علی نگاه کرد .
الهامم با ذوق گفت :مرسی داداشی
الهام امد طرفم از پشت مبل دستشو انداخت دورم گونمو بوسید گفت مرسی باده خیلی خوشگله
من : خواهش میکنم
رفت طرف شاهرخ خیلی بیپروا گونه شاهرخ بوسید نگام رفت طرف امیر علی سرشو انداخت پایین
برگشتم شاهرخ دیدم دستای الهام دورش بود گرفت تو دستش بوسید .
گفت : قابلتو نداره خانومی .
عمه تابلو ورداشت گذاشت رو میز گفت : پاشید بیاید شام
عمه رفت طرف اشپز خونه منو الهامم رفتیم شاهرخ امیر علی هم پشتمون امدن ناهیدم میز اماده کرده بود
امیر علی که رو صندلی خودش نشست نگام رفت طرف شاهرخ که اول صندلی برا الهام کشید عقب الهام نشست بعد خودشم کنار الهام نشست
سنگینی نگاه امیر رو خودم حس کردم برگشتم دیدمش داشت نگام میکرد فهمید نگامو به شاهرخ الهام فهمید حسرت نگامو دید .
با صدای عمه نگامو ازش گرفتم : عمه باده جان بشین دیگه
نمیخواستم پیش امیر علی بشینم راستشم اصلا” اشتها نداشتم خدارو شکر باران به موقع گریه کرد الهام خواست پاشه
گفتم : من میرم پیش باران بشین غذاتو بخور بعداز ظهری زیاد حلو خوردم گرسنم نیست
رفتم طرف باران که دمر شده بود تو جاش
بغلش کردم گفتم : چیه عزیز دلم
با دیدنم
خندید
سفت فشارش دادم به خودم
بردمش بالا تو اتاقم
گرفتمش جلو قفسه عروسکا چنگ زد همه عروسکا ریخت کف اتاق نشستم رو زمین پاهامو باز کردم باران نشوندم وسط پاهام بارانم با جیغ داشت با عروسکا بازی میکرد چنگ میزد بهشون .
انقدر با عروسکاش بازی کرد یه هو سرش کج شد افتاد رو پام دلا شدم دیدمش خوابش برده بود
بغلش کردم اروم گونشو بوسیدم گفت : چقدر تو خوبی یعنی میشه منم یکی مثل تو داشته باشم . پاشدم از اتاق رفتم بیرون
خواستم از پلها برم پایین امیر علی دیدم داشت میومد بالا با دیدنم خواست چیزی بگه که محل نکردم از بغلش گذشتم رفتم پایین
باران گذاشتم رو کاناپه پتوشم کشیدم روش دایی الهامم با عمه امدن تو پذیرای عمه
باده برو شامتو بخور
من : نه عمه سیرم
عمه : باشه پاشو برو یکم بخور
به ناچار رفتم تو اشپز خونه ناهید داشت میز جمع میکرد
خواست برام غذا بیاره گفتم: نه ناهید همین سالاد میخورم بسه
صدا امیر علی شنیدم گفت :ناهید براش شام بیار
بدون این که برگردم گفتم :نمیخورم

امیر علی صندلی کناری کشید نشست روش
ناهیدم تو یه شقاب برنج کشید اورد گذاشت رو میز
امیر علی بشقاب گذاشت جلوم یکم خورشت قورمه سبزی هم ریخت روش گفت: بخور من نمیتونم مثل دایت رمانتیک باشم …. رمانتیک رفتار کنم فقط خواهشن عصبیم نکن دباره بیفکر چیز بگم که بعدش پشیمون بشم.
برگشتم طرفش قاشق ازش گرفتم گفتم: تو هیچ وقت مثل دایی من نمیشی …چون منو دوست نداری
منم ازت همچین توقعی ندارم که مثل داییم رفتار کنی اون دیوانه وار عاشق الهام
حرکات رفتارش دست خودش نیست دست دلشه .
بیتوجه به نگاه خیرش که روم بود دو 3تا قاشق غذا خوردم
یه لیوان اب برا خودم ریختم خوردم از پشت میز بلند شدم گفتم : ناهید دستت درد نکنه
رفتم تو نشستم پیش عمه
یه دو ساعتی الهام دایی شاهرخ پیشمون بودن
الهام یه هو گفت : باده دستت چی شده
دایی نگاشو انداخت به دستم
دایی :چی شده
من : هیچی با کارتک بریده
دایی امد دستشو کشید رو باند دستم گفت بخیه نمیخواد
امیر علی : نه عمیق نیست .
الهام رفت بالا تو اتاق لباسشو پوشید
امد پایین دایی هم دست چکشو از تو جیبش در اورد یه چک کشید گرفت طرفم گفت :بیا سود این ماه کارخونس چک ازش گرفتم
گفتم :مرسی دایی جونم
دایی خواهش میکنم
رفت باران بغلش کرد
الهام امد باهام روبوسی کرد تابلوشو ورداشت گفت : بازم ممنونم خیلی خوشگل کشیدی
گفتم : داداشت که گفت خوشگلی خودته که این تابلو خوشگل کرده وگرنه من که کاری نکردم فقط یکم خط خطی کردم
عمه دستشو انداخت دورم گفت : امیر علی ولش کن از این حرفا زیاد میزنه
امیر علی هم همون عقب وایساد دیگه تا جلو در نیومد .
تا جلو در باهاشون رفتیم مانتو شالمو از رو جالباسی ورداشتم با الهام شاهرخ تا پایین رفتم تو اسانسور دایی به حالت مشکوک گفت :باده امیر علی اذیتت میکنه
با تعجب گفتم :چطور
شاهرخ شونهاشو انداخت بالا گفت : همنجوری از طرز حرف زدنش باهات تو جمع
من : نه امیر علی فقط از رشته من خوشش نمیاد میگه اینده نداره…جلفه
از اسانسور امدیم بیرون
تو حیاط دایی برگشت طرفم گفت : این رشته مهم که خودت دوستش داری به کسی ربطی نداره
طرحاتم عالین
الهام بیخیال شاهرخ مگه داداشم چی گفته با ناز گفت : فقط از زیبای من تعریف کرد
با لبخند نگاش کردم شاهرخ با لبخند گفت : تو زیبای تو شکی نیست ..ولی مشکل اینجاس که داداش عزیزت لیاقت خواهر زاده منو نداره .
بعدم سریع از حیاط رفت بیرون
الهام با ناراحتی دستشو انداخت رو شونم گفت : باده
برگشتم طرفش گفتم :چیه
مامانم همین حرفو میزنه میگه امیر علی لیاقت تو رو نداره . ولی من با این حرف موافق نیستم …امیرعلی دوستت داره ..من داداش مغرورمو میشناسم …نمیتونه احساساتشو نشون بده داره عذاب میکشه .
من : ولش کن الهام اشتباه کردیم هم من هم عمه نیاید امیر علی مجبور میکردیم…نیاید میزاشتم میفهمید دوستش دارم . هیچ مردی از زنی که بهشون ابراز علاقه کنن خوششون نمیاد اونا دنبال زنای مغرور هستن ..منم که مغرور نیستم .
الهام : باده به خدا اینجوری نیست .
من : با خنده حرفو عوض کردم گفتم در عوض
دایی من هم عاشقته هم لیاقتتو داره
الهام نگاشو انداخت به شاهرخ که تو سانتافل سفیدش نشسته بود
گفت: باده منم اول زندگیمون شاهرخ دوست نداشتم ولی تو زندگی عاشقش شدم انقدر عاشقم بود که تونست منو عاشق خودش کنه
دستمو گرفت تو دستش گفت: تو هم میتونی ..میتونی برادر سرد خشک منو عاشق خودت کنی با لبخند گفت هرچی باشه بچه حلال زاده به دایش میره
عاشق ولجباز جفتتون
با خنده سرمو تکون داد تا جلو در حیاط باهاش رفتم الهام رفت سوار ماشین شد باران دیدم تو صندلی مخصوص خودش راحت خوابیده بد
یه دست براشون تکون دادم دایی هم یه بوق زد رفت .
رفتم تو در حیاط بستم . نشستم رو نیمکت گوشه حیاط هوا خیلی خوب بود
سرمو گرفت بالا اسمون دیدم سیاه بود با پر ستاره
تو دلم گفتم: خدا قدرتشو بهم بده بتونم از امیر علی بگذرم ….قدرتشو بهم بده بتونم غرور خرد شدمو جمع کنم .
لرز کردم پاشدم رفتم طرف اسانسور
رفتم بالا در ورودی باز بود رفتم تو
کسی تو سالن نبود
رفتم بالا تو اتاقم
صدای اب میومد امیر علی حموم بود
در کمد باز کردم ساک لباسمو ورداشتم لباسامو مرتب چیدم توش صدا زنگ تلفن بلند شد
خیلی زود قطع شد پس عمه جواب داده امیر علی هم امد بیرون
حوله حموم دروش بود داشت موهاشو خشک میکرد نگامو ازش گرفتم امیر علی هم یه تیشرت شلوار ورداشت رفت تو حموم لباسشو پوشید امد بیرون
زیپ ساکو بستم که امیر علی گفت: برا دو روز خیلی لباس ور نداشتی
سرمو تکون دادم گفتم: نه شاید بیشتر موندم .
صدا در اتاق بلند شد
امیر علی : بفرما
عمه امد تو با دیدن ساک گفت : لباساتو جمع کردی
پاشدم گفتم : اره فردا بابا ساعت 10 صبح میاد دنبالم نمیخوام معطل بشه
عمه لبشو گاز گرفت ناراحت بود
گفتم : چیزی شده عمه جون
عمه امد نشست رو کاناپه کنار اتاق گفت: باده الان بابا ایرجت زنگ زد
من : خوب
عمه نگاشو. ازم گرفت گفت: نمیتونید برید شمال
رفتم نزدیکش گفتم :چرا بابام طوریش شده
عمه نگام کرد گفت: نه عزیزم ایرج خوبه فقط .فقط مهتاب تصادف کرده پاش شکسته نمیتونه مهتاب بزاره بیاد با تو شمال
اروم از کنار عمه بلند شدم یه لبخند تلخ زدم گفتم : اشکالی نداره هر چی باشه اون زنشه
رفتم عقب بدون هیچ حرفی زیپ ساک باز کردم لباسامو از تو ساک ریختم بیرون
چیدمشون سر جاش سنگینی نگاه عمه امیر علی قشنگ روم بود بغض بزرگی پیچیده بود تو گلوم که انقدر قورتش دادم گلوم درد گرفت صدای بسته شدن دروشنیدم
صدای امیر علی شنیدم گفت : اخه مادر من این چه کاری دایی میکنه

برگشتم تو اتاق نبون
تو راهرو بودن صداشون میشنیدم .
عمه : چیکار کنم میگه مهتاب نمیتونه تنها بزاره
امیر علی : مگه فقط پاش نشکسته خوب این که طوری نیست کسی نداره مراقبش باشه مادر خواهر برادر نداره
صدا کلافه عمه شنیدم گفت : چرا بابا خواهر داره… مادر داره…. برادر داره . ایرج میگه نمیتونم تو این وضعیت تنهاش بزارم
امیر علی اگه اون زنشه باده هم دخترش
تقصیر شما هم هست شما باده مجبور کردید بره ببینتش
اونوقت دایی باهاش اینجوری میکنه
پاشدم از تو کشو یه قرص خواب ورداشتم خوردم امروز به اندازه کافی تشنج اعصاب داشتم …چه روز گندی بود صدا زنگ موبایلم بلند شد گوشی ورداشتم شماره بابا بود گوشیمو خاموش کردم گذاشتم رو عسلی
رفتم از تو کشو یه تاپ شلوارک ورداشتم رفتم تو حموم پوشیدم مسواک زدم
بازوم بدجور کبود شده بود جای 4تا انگشت امیر علی قشنگ روش بود
بافت موهامو باز کردم از دستشوی امدم بیرون
رفتم رو تختی زدم کنار دراز شدم رو تخت
چشمامو بستم .
اخ خدا جونم چرا من اونای که دوستشون دارم باهام اینجوری میکنن …چرا من از ادمای که دوستشون دارم بدی میبینم .
بابا جونم انقدر مهتاب برات مهمه که بخاطرش میزنی زیر قولی که به من دادی .
چشمام گرم خواب شد داشت خوابم میبرد که در اتاق باز شد حضور امیر علی حس کردم تو اتاق بعدم از فرو رفتن تخت فهمیدم نشست کنارم اروم دستشو کشید رو بازوم همون بازوم بود که کبود شده بود
گرمی لباشو رو بازوم حس کردم
چرا من انقدر نسبت به امیر علی کشش دارم …چرا نمیتونم دوستش نداشته باشم … قرص داشت اثر میکرد رفتم تو دنیای بیخبری.

با تابش نور شدیدی که خورد تو چشمام بیدار شدم عمه دیدم داشت پرده اتاق میکشید سرمو کردم زیر پتو گفتم : عمه پرده بکش کور شدم.
عمه : پاشو باده لنگه ظهره
پاشدم نشستم تو جامو موهامو زدم پشت گوشم نگام به ساعت خرد ساعت 12 ظهر بود
وای خدای من چقدر من خوابیدم
عمه یه لبخند به صورت خواب الودم زد گفت : پاشو دستو صورتت بشور بیا پایین دیگه وقته ناهاره
سرمو تکون دادم دستامو بردم بالا سرم بدنمو کشیدم گفتم: امیر علی کو
عمه : ارش امد دنبالش رفت کرج
عمه از اتاق رفت بیرون
رفتم طرف دستشوی دستو صورتمو شستم امدم بیرون لباسامو عوض کردم
رو تختی مرتب کردم نگام به ساکم افتاد انداخته بودمش گوشه اتاق یه پوزخند زدم گفتم :قسمت نیست من برم سفر یه فکری به سرم زدم گفتم اشکالی نداره با هانیه میریم ویلا لواسون
اره حمله کردم گوشیمو روشن کردم
شماره هانیه گرفتم
جواب داد الو باده
من : سلام خوبی
هانیه : قوربونت
من :هانیه میای بریم لواسون
هانیه : مگه شمال نیستی
من : نه بابا من که شانس ندارم مهتاب زن پدر عزیزم تصادف کرده پاش شکسته بابامم نمیتونه اون پرنسسو تنها بزار ترجیح داد سفر با منو کنسل کنه

هانیه زد زیر خنده گفت :چرا انقدر با حرص میگی حسود خانم
من : حسودیم داره تو باشی حسودی نمیکنی
هانیه چرا والا
من : میای
هانیه اره
من : اکی من ماشین میارم
هانیه : باده وسایلای نقاشیتم بیار
من : باشه
گوشی قطع کردم بازم هانیه
یه سریع لباس جمع کردم
رفتم تو دستشوی مسواک زدم یه ذره ارایش کردم از یه ذره بیشتر . خوشگلتر شدم
موهامو فرق کج ریختم تو صورتم امدم از دستشوی بیرون
لباسمو پوشیدم شال سورمه ایمم انداختم سرم رفتم از اتاق بیرون ساکمو گذاشتم گوشه اتاق
کولمو که وسایلای نقاشیم بود ورداشتم انداختم رو کولم ساکمم گرفتم دستم سه پایهمم گرفتم این دستم از پلها رفتم پایین عمه با دیدنم گفت کجا
من : لواسون
عمه : چه خبر
من : هیچ خبر با هانیه میرم یکشنبه بر میگردیم
رو به ناهید گفتم :اینارو میزاری تو ماشین
ناهید گفت : اره
کلید ویلا لواسون ورنداشتم از پلها رفتم بالا از تو کشو ورداشتم
چشمم خورد به گیتارم ورداشتمش گذاشتمش تو جاش گیتارمو انداختم رو دوشم امدم از اتاق
بیرون رفتم پایین ناهید وسایلامو برده بود پایین عمه با یه لیوان شیر امد نزدیکم گفت : باده جان به امیر علی نمیگی لیوان شیرمو خوردم گفتم مگه من برا امیرعلی مهمم …امیرعلی مگه به من گفت: داره میره کرج
که من بگم
عمه : باده جان عزیزم امیرعلی برا کار رفته کرج
برگشتم طرفش بغلش کردم گونشو بوسیدم گفتم: عمه باور کن باید برم یه جا دارم دیونه میشم افسرده شدم از صبح تا شب تو این خونم خیر سرم تازه عروسم 3 روزه از عروسیم میگذره هیچ تفریحی نداشتم امیرعلی هم که فقط بلده سرم داد بزنه
وقتی هم چیزی بهش میگم مگه تو خودت بهم پیشنهاد ازدواج دادی میخواستی ندی
خودتون که دیدید.
بابامم که اونجوری فکر مهتاب جونشه انگار نه انگار من دخترشم
عمه : سرشو تکون داد

گفت :برو عزیز برو خدا به همرات مواظب خودت باش من :عمه گوشیم خاموشه کار داشتی شماره هانیه که داری به اون زنگ بزن
عمه : چرا گوشیت خاموش
من : همینجوری میخوام استراحت کنم میخوام اعصابم اروم بشه .
عمه باده جان عمه بزار یه سریع تنقلات از خونه بهت بدم
از خونه رفتم بیرون گفتم: نه تو راه میخرم
گونه عمه بوسیدم گفتم: مواظب خودت باش عمه جونم
عمه : خدا به همرات تو هم همینطور
رسیدی زنگ بزن
سرمو تکون داد
رفتم طرف اسانسور
ناهید از اسانسور امد بیرون
گفتم: خداحافظ ناهید جونم
ناهید به سلامت سویچ رو ماشینه
من :باشه رفتم تو اسانسور
رفتم پایین سوار ماشین شدم زدم از خونه بیرون
یه ربع رسیدم جلو خونه هانیه اینا دوتا بوق زدم حاظر اماده امد بیرون
دستاشم پر بود
از ماشین پیاده شدم با دیدنم گفت : خوشگل کردی بیشعور
در عقبو باز کردم هانیه وسایلاشو گذاشت گفتم : خوشگل بودم خوشگلتر شدم
میترا جون امد از در بیرون
رفتم طرفش باهاش روبوسی کردم گفتم: خوبی میترا جون
میترا جون : قوربونت برم تو خوبی عزیزم
من : مرسی
میترا جون : باده جان تو جاده مواظب باشید احتیاط کنید
هانیه امد گونه مامانشو بوسید گفت : باشه عزیزم برو تو رسیدیم زنگ میزنم تنها نمون برو پبش حورا
میترا جون
گونشو بوسد گفت : باشه
شلنگ اب از تو حیاط اورد بیرون
سوار ماشین شدیم
یه بوق براش زدم ماشین روشن کردم راه افتادم میترا جونم با شلنگ پشتمون اب پاشید .
از کوچه زدم بیرون
هانیه گفت : به امیر علی گفتی
من : ولش کن حوصلشو ندارم با
تعجب گفت: دروغ میگی
من : نه به خدا دیوانس این بشر تعدل روانی نداره
برگشتم طرف هانیه گفتم :چرا من این دوست دارم
هانیه شونشو انداخت بالا کمربندشو بست گفت : چه میدونم از خودت بپرس صددرصد به خاطر قیافش نیست
چون کیارش خیلی از امیر علی خوشگل تر خوشتیپ تر بود
کیارش یکی از بچهای دانشگاه بود بدجور تو کف من بود چند بار بهم پیشنهاد دوستی داده بود وقتی دید قبول نمیکنم گیر داد بیاد خواستگاریم منم بهش گفتم کسی تو زندگیمه بیچار افسرده دپرس شد
دیگه خبری ازش نشد نمیدونم چیکار میکنه
سرمو تکون دادم عینک دودیمو زدم
گفتم :ناپیدی شد بیچاره
هانیه : از عشق تو سر گذاشت بیابون
من : بیچاره
ظبط ماشین روشن کردم گفتم: بیخیال همه رو بیخال امیر علی… بابامو …کیارش… خودمو خودتو عشقه
با هانیه شروع کردیم با اهنگ خوندن
اهنگ شاد شمالی ایمان فلاح
بود من بلد بودم شمالی بخونم باهاش همراهی میکردم ولی هانیه گند میزد تو شعر
انقدر خنیدم اشکام ریخت با این خوندن هانیه
اهنگ کم کردم گفتم: خاک بر سرمون پلیس
زدم کنار مامورم امد نزدیک ماشین شیشه کشیدم پایین یه نگاه به تو ماشین کرد گفت گواهینامه کارت ماشین
از تو داشبورت کیف مدارکمو در اوردم دادم بهش یه نگاه به کیف مدارک کرد رو به هم گفت عینکتون وردارید عینکمو زدم بالا سرم یه نگاه بهم کرد یه نگاه به کیف مدارک
گفت :سرعتتون خیلی بالا بود صندوق بزنید
خودتونم پیاده بشید
هانیه با ترس گفتم: بازداشت نشیم
زدم زیر خنده گفتم : چرا ادم کشتیم
از ماشین پیاده شدم
در صندوقم زدم دوتا مامور امد کل ماشین گشت
خود ماموره هم صندوق عقبو گشت
با هانیه کنار ماشین وایساده بودیم
که مامور کیف مدارکمو داد بهم گفت :ارومتر رانندگی کنید برگه جریمه هم داد بهم
سرمو تکون دادم گفتم : چشم
در صندوق بستم سوار شدیم
کمربندمو بستم هانیه هم کمربندشو بست گفت : برگه جریمه ازم گرفت گفت 40 تموم جریمه شدیم
من : بیخیال بابا
نیم ساعت بعد رسیدیم لواسون
جلو یه فروشگاه نیگر داشتیم با هانیه رفتیم توش خرید کردیم چیپس پفک …. سوسیس کالباس
میوه خرید کردیم با کلی خرید امدیم سوار ماشین شدیم
رفتیم طرف ویلا
ماشین جلو ویلا نیگر داشتم کلید دادم هانیه هانیه پیاده شد رفت در ویلا باز کردم
ماشین بردم تو هانیه هم درو بست امد سوار شدم
از تو باغ رد شدیم رفتم توباغ خیلی بزرگی بود
یه استخر بزرگم وسطش بود
هانیه از ماشین پیاده شد
یه نگاه به باغ کرد گفت : باده این جا چقدر خوشگله هانیه تا حالا نیومده بود اینجا

از ماشین پیاده شدم گفتم :اون پشت یه ابشار هست که خیلی خوشگله هانیه چپ چپ نگام کرد گفت
باغ به این خوشگلی دارید اونوقت منی که عاشق طبیعتمو نیوردی اینجا
من :وقت نشد رفتم طرف هانیه گفتم یه چیزی من بهش فکر نکرده بودم
هانیه : چی
من : اینجا شباش خیلی ترسناک ویلامون رو نوک کوه بود یعنی اگه کسی خفتمون کنه صدامون به گوش هیچکی نمیرسه
هانیه : گمشو بابا ترس نداره کی میخواد بیاد سراغ ما
طبیعت به این قشنگی
رفت طرف ماشینش کولشو ورداشت دوربینشو از توش در اورد
انداخت گردنش
رفت عکس گرفتن
گفتم : هانیه اول بیا وسایلارو خالی کنیم
همونجور که دوربینش دور گردنش بود
وسایلا رو بردیم تو خونه گذاشتیم تو اشپز خونه
وسایلای نقاشیمونم گذاشتیم تو تراس
دوربینمو از تو کولم ورداشتم انداختم دور گردنم
دوتا چیپس ورداشتیم از خونه زدیم بیرون
چیپس هانیه دادم دستش
رفتیم پشت باغ کنار ابشار هانیه ابشار دید انقدر جیغ زد بالا پایین پرید
گفتم مرض گوشم کرد شدم چنتا عکس انداخت
کفشامو در اوردم پاچه شلوارم زدم بالا رفتم وایسادم وسط اب مستقیم از قسمت بالای ابشار عکس انداختم یه 2 ساعتی با هانیه این دور اطراف گشتیم عکس انداختیم
با صدای شکمم فهمیدم بدجور گرسنمه بلند هانیه صدا زدم امد پیشم گفتم: بیا بریم خیلی گرسنمه
هانیه: منم همینطور
رفتیم طرف خونه گوشی هانیه زنگ خورد جواب داد
الو
……
سلام حال شما
……
هانیه داشت با تلفن حرف میزد از ش زدم
جلو که صدام کرد گفت :باده تلفن با تو کار داره
گوشی ازش گرفتم گفتم: بله
صدا عصبی امیرعلی شنیدم گفت : گوشیت چرا خاموشه …تو با اجازه کی رفتی لواسون
ای وای خدای من با ز امیر صداشو انداخت رو سرش
گفتم سلام امیر جان خوبی
امیر علی با صدای اروم من سکوت کرد جواب داد : سلام
نشستم رو تاپ گفت : باده با اجازه کی رفتی لواسون
من : حوصلم سر رفته بود…تو هم که رفته بودی کرج نبودی منم با هانیه امدم اینجا
امیر علی :گوشیت چرا خاموش
من : یکی دوبار بابام زنگ زد نمیخوام باهاش حرف بزنم
امیر علی : باشه غروب برگرد
من :چی میگی امیر علی من تازه رسیدم کجا برگردم یک شنبه بر میگردم
امیر علی دوباره عصبی گفت میخوای شب تنها تو اون ویلا بی درو پیکر بخوابی
من : اره درو پیکر داره در خونه قفل میکنیم
امیر علی باده رو اعصاب من نرو غروب بر میگردی
من قاطع گفتم: نه
بعدم گفتم: دیگه زنگ نزن امیر علی خداحافظ
گوشی قطع کردم
رفتم تو خونه
هانیه داشت خیارشور گوجه خورد میکرد
نشستم پشت میز گفت : چی میگه
من : میگه غروب بر گردم .
هانیه با ناراحتی نشست گفت: نه باده اینجا خیلی خوشگله
من : نمیرم بابا گفتم نمیام
ناهارمون خوردم
پاشیدم رفتیم تو تراس وسالای نقاشیمو پهن کردیم نشستیم روسه پایه بوممو میزون کردم روبه روم خیر شدم
منظره روبه روم که پر بود گلهای افتاب گردونم
شدم گفتم: میخوام این باغچه بکشم
هانیه هم در رنگاشو باز کرد گفت : خوشگله بکش
اروم شروع کردم کشیدن نمیدونم چقدر تو بهر کشیدن بودیم با خشک شدن گردنم کشیدم کنار تمومش کرده بودم خیلی خوشگل شده بود
برگشتم رو به هانیه گردنمو مالیدم گفتم: چطوره
هانیه دستاشو گرفت بالا سرش بدنشو کشید گفت : خیلی خوشگل شده باده
ببینم طرح تو رو
هانیه درخت پرتقال رو به رو کشیده بود
پاشدم رفتم طرفش گفتم وای هانیه خیلی خوشگل شده چقدر طبیعی کشیدی

طرحامو گذاشتی گوشه تراس تا خشک بشه
هوا داشت تاریک میشد
رفتیم تو رفتم دستشوی دستمو صورتمو شستم امدم بیرون
گیتارمو ورداشتم گفتم: بیا یه دهن بخونیم
هانیه با خنده گفت : برو من یکم میوه بیارم بیام
رفتم نشستم رو تاپ گیتارو گرفتم تو دستم
هانیه هم امد نشست رو صندلی که رو به روی تاپ بود
هانیه هم گیتارشو گرفت تو دستش گفتم :اهنگ دوستت دارم شهره
دوتای باهام شروع کردم هماهنگ باهم زدیمو خوندیم
<<دوست دارم نرو دوست دارم بفهم دوست دارم بمون
من عاشق ِ توئم
تو هستی ِ منی به جون ِ هردومون
وقتی که با توئم وقتی که پیشمی آروم ِ زندگیم
ما عاشق ی همیم
این حس ِ روشن و باید بهم بگیم
.
دنیا اگه نخواد حتی خدا نخواد
من عاشق ِ توئم
از آسمونش سنگم اگه بیاد
من عاشق ِ توئم
دنیا اگه نخواد حتی خدا نخواد
من عاشق ِ توئم
از آسمونش سنگم اگه بیاد
من عاشق ِ توئم
.
.
.
این زندگی اگه دور از تو بگذره میفتم از چشمم
دیوونتم نرو تا من کنار ِ تو
دیونه تر بشم
دنیای ِ من توئی باور کن عشق ِ من به جون ِ هردومون
من بی تو میشکنم
این حرف ِ آخر و یادت نره بمون
.
دنیا اگه نخواد حتی خدا نخواد
من عاشق ِ توئم
از آسمونش سنگم اگه بیاد
من عاشق ِ توئم
دنیا اگه نخواد حتی خدا نخواد
من عاشق ِ توئم
از آسمونش سنگم اگه بیاد
من عاشق ِ توئم
.
دوست دارم نرو دوست دارم بفهم
دوست دارم بمون
من عاشق ِ توئم
تو هستی ِ منی به جون ِ هردومون>>
با صدای تشویق جفتمون با وحشت برگشتیم عقب
با صدای تشویق جفتمون با وحشت برگشتیم عقب
امیر علی ارش بودن تکیه داده بود به ماشینشون داشتن مارو میدیدن
ارش بود که برامون دست زده بود امیر علی هم خیلی جدی دستاشو کرده بود تو جیبش داشت مارو میدید.
از روتاپ بلند شدم امیر علی با اخم اشاره کرد به شالم که دور گردنم افتاده بود گیتارمو گذاشتم رو تاپ شالمو انداختم رو سرم رفتم نزدیکشون گفتم :سلام
ارش با لبخند گفت : احوال باده خانم خوب هستید
من : ممنونم شما خوبید
ارش دوست صمیمی چند ساله امیر علی و شریکش بود
ارش : مرسی
صداتون واقعا” زیباس
ممنونم
هانیه هم امد نزدیکمون گفت: سلام
ارش با خوشروی جواب سلام هانیه داد امیر علی هم خیلی جدی مودب جواب سلام هانیه داد
رفتم نزدیکه امیر علی گفتم: اینجا چیکار میکنی
ارش از کنارمون رفت هانیه هم رفت بالا تو خونه
امیر علی با اخم نگام کرد گفت : توقع نداشتی که بزارم تنها تو این باغ بخوابی
دلم از این همه توجهش غنچ رفت
یه لبخند شیطنت زدم گفتم: فکر نمیکردم انقدر برات مهم باشم
با یه لبخند یه وری نگام کرد حرفو عوض کرد گفت : اون شال درست بزار رو سرت
موهامو فرستادم زیر شال گفتم :عمه پیش کی موند
امیر علی :رفته خونه دایی شبم همونجا میمونه
سرمو تکون دادم گفتم: بیا بریم بالا
خودم از پلها رفتم بالا امیر علی رفت طرف گیتارم از رو تاپ ورداشتش پشتم امد بالا ارش خیلی جدی میخ تابلوهای شد که منو هانیه کشیده بودیم
یا صدای پای ما برگشت طرفمون نگام کرد گفت : باده خانوم جان من خودت اینا رو کشیدی
با لبخند گفتم: بله البته یکیشونو اون باغچه گل افتاب گردون
اون یکی هانیه کشیده
یکم دیگه به تابلو نگاه کرد گفت : نه بابا امکان نداره
امیر علی گفت : داره خیالت تخت کاره خودشه
رفتم تو خونه
هانیه تو اشپز خونه بود رفتم پیشش
داشت میوهارو میشست دستمو انداختم دور شونش گونشو محکم بوسید گفتم: هانیه من چطوره
برگشت نگام کرد گفت: یار امده بدجور خوشحال میزنی
سرمو گذاشتم رو شونش گفتم: اره به جون خودم هانیه وقتی میبینمش وقتی یکم توجه ازش میبینم …تمام بدیهاش… بد حرف زدناش … متلک انداختناش یادم میره.
هانیه :از بس بیجنبه ایئ
با اخم رومو برگردوندم گفتم: خیلی بدی
هانیه : بیخیال بابا
شام چی بخوریم مهمون داریم
من : مگه کالباس نداریم
هانیه : اره داریم برا منو تو نه دو تا مرد گنده که دو برابر منو تو میخورن
سرمو تکون دادم پاشدم گفتم: الان به امیر میگم بره بگیره
هانیه بیا این ظرف میوه ببر ظرف میوه ورداشتم هانیه هم پیش دستیها چاقو نمکدون ورداشت پشتم امد بیرون امیر ارش رو کاناپه نشسته بود ن داشتن تلوزیون فوتبال میدیدن
میوه گذاشتم رو میز رفتم نشستم پیش امیر
گفتم: میری برا شام غذا بگیری
امیر علی برگشت طرفم گفت :موهاتو بکن تو
ای بابا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا