رمان طلا

رمان طلا پارت 50

4
(2)

 

 

+کجا؟وایسین هنوز

 

آوا:نه دیگه بسه الان حالم از قیافت بهم میخوره

 

+هر وقت تونستین بیاین پیشم

 

ساحل:میایم

 

همدیگر را در آغوش گرفتیم .

 

بعد از رفتن آنها من هم همراه با جواد و اصغر به خانه برگشتم.شام خورده بودند و فقط چند نفر در سالن پایین مشغول حرف زدن بودند،اما داریوش در میان آنها نبود.

 

به اتاقم رفتم شدیدا گرسنه بودم اما از اینکه بروم و غذا بگیرم خجالت میکشیدم .

 

سعی کردم خودم را سرگرم و مشغول کنم اما بعد از چند دقیقه دیدم نمی توانم با این گرسنگی شب را سپری کنم.

 

گوشی را برداشتم و با داریوش تماس گرفتم.

 

-بله؟

 

با شنیدن صدایش همه ی کلمات از مغزم فرار کردند.صدایش در حالت عادی هم جذاب و کمی گرفته بود اما الان که انگار از خواب بیدار شده بود صدایش یک بمی خاصی به خود گرفته بود.ضربان قلبم باز داشت بالا میرفت.

 

-طلا؟چیزی شده؟

 

صدایش نگران بود.خودم را جمع کردم . هول زده جواب دادم.

 

+گشنمه

 

تا چند ثانیه صدایی نیامد ،یکی در سر خودم کوبیدم برای این خنگ بازیم.

 

-چی؟

 

+من خیلی گشنمه

 

احساس کردم خنده اش گرفت،صدایش جوری بود که انگار به زور سعی در کنترل خندیدنش دارد.

 

-آشپزخونه پایینه ها

 

+میدونم ولی روم نمیشه برم این یه بارم تو برام غذا بیار بخدا اینقدر گشنمه که الان غش میکنم

 

خودم هم خنده ام گرفته بود از این همه آسمان و ریسمان بافتن ها.

 

این بار صدای خنده ی بلندش در گوشی پیچید. لعنت به صدای خنده اش که تا این حد گوش نواز بود.چشم بستم و صورتش را موقع خندیدن تصور کردم.

 

-الان میارم فعلا غش نکن

 

+سعی میکنم ولی قول نمیدم.

 

 

 

 

 

تماس را قطع کردم و دستم را روی قلبم که انگار قصد داشت از سینه ام بیرون بپرد گذاشتم .چه بلایی داشت به سرم می آمد.

 

یه ربع بعد در اتاق زده شده.

 

+بیا تو

 

در را باز کرد و با یک سینی غذا وارد شد،بلند شدم و سینی را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم و شروع کردم خوردن.

 

-علیک سلام

 

نگاهش کردم رفت و لبه ی تخت نشست ،سرم را برایش تکان دادم چشمانش هنوز خواب آلود بود.

 

غذا را که خوردم تازه جلوی چشمم باز شد.

 

با یک لبخند ونگاه عجیبی به من زل زده بود به خودم آمدم.

 

+عههه…غذا خیلی خوشمزه بود دستت درد نکنه

 

-نوش جونت سیر شدی؟

 

+آره ببخشید توام از خواب بیدار کردم

 

-فدا سرت

 

از نگاهش یک حس عجیبی میگرفتم که باعث میشد نتوانم مستقیم نگاهش کنم.

 

-جواد گفت دوستات اومدن پیشت

 

+دلشون تنگ شده چند دقیق اومدن درمونگاه

 

-کاره خوبی کردن…چرا دعوتشون نکردی خونه؟

 

+میشه؟

 

-چرا نشه؟الان اینجا به همون اندازه که خونه ی منه خونه ی تو هم هست ،هر وقت که خواستن بیان بگو تا به بچه ها خبر بدم برن دنبالشون

 

 

 

محوش شده بودم .قبلا هم به این اندازه جذاب بود یا من جدیدا مجذوب او شده بودم.

 

به گمانم چشمانش یک سیاه چاله بود . وقتی که نزدیکش میشدی انسان را با قدرت به درون خود می کشاند ،جوری که متوجه ی گذر زمان نمیشدی.

 

هر کاری کردم نتوانستم از آن سیاه چاله خارج شوم با سرفه ای که کرد باعث شد به خودم بیایم.

 

-اگه با من کاری نداری برم که تو هم استراحت کنی

 

من هم مانند او صدایم را صاف کردم.

 

+نه تو هم برو به ادامه ی خوابت برس بازم ببخشید که بیدارت کردم

 

از روی تخت بلند شد و یک لبخند زد که دست و پایم را برای لحظه ای گم کردم و دلم ضعف رفت.

 

-هر وقت چیزی خواستی یه زنگ بزن سه سوته پایینم شب بخیر

 

مهلت پاسخگویی نداد و خیلی سریع از اتاق بیرون رفت .

 

خیره به جای خالی او زیر لب جوابش را دادم.

 

دمِ عمیقی گرفتم و تمام بازمانده ی بوی عطرش را به داخل ریه کشیدم.

 

وقتِ اعتراف به خودم رسیده بود ،من به این آدم علاقه مند شده بودم .

 

مغزم هزاران هزار مدرک ردیف کرده بود که این شیفتگی را ریشخند و رد میکرد اما در قلبم فقط یک نشانه وجود داشت که مهر تایید به این دلبستگی میزد و آن، شتاب گرفتن ضربان قلبم هنگام نگریستن به او بود.

 

 

 

خدا لعنت کند قلبم را برای کسی تند می تپید که تمام زندگی ام را به گند کشیده بود.

 

قصد مقاومت در برابر این احساس را داشتم .مغزم را زره پوش کرده بودم برای جنگیدن با قلبم.،اما همین چند لحظه قبل که با یک تبسمِ کوچکش کیش و مات شدم ،مغزم خیلی یواشکی زره را از تن خارج کرد و گوشه ای انداخت.

 

منطقم در برابر احساسم باخته بود.

 

حالا با این افشا گری ای که قلبم بر علیه مغزم انجام داد ،انگار کوهی از روی دوشم براشته شده بود.

 

دیگر توان انکار حقیقت را نداشتم.

 

…………………………………………………………………

 

خسته از درمانگاه با جواد و اصغر به خانه برگشتم .ساعت 12 شب بود و من حتی توان خوردن شام را هم نداشتم،با همان لباس ها خودم را روی تخت انداختم و نفهمیدم کی به خواب رفتم.

 

در اوج خواب بودم که با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم .

 

دستم را به زور به پا تختی رساندم و گوشی را برداشتم.

 

جواد بود با تعجب تماس را وصل کردم.

 

+جواد چی شده؟

 

صدایش میلرزید.

 

-آبجی من پایینم حاضر شو بیا بریم

 

روی تخت نشستم و دستی به موهایم کشیدم.

 

+کجا بریم؟چی شده؟

 

-آقا زخمی شده

 

انگار از یک ارتفاع بلندی به پایین سقوط کردم.تهِ دلم خالی شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا