رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 36

4
(4)

 

این کارش واقعا دیوونم میکرد که نفس های بلند و پی در پی ای کشیدم و گلدون آلبالو تزئینی کنار آینه رو برداشتم و با صدای بلند گفتم:
_یا فرار کن یا صدای ماهوارو خفه کن!

و 4چشمی زل زدم به هدف که حالا دیگه ترسیده بود و به جای کم کردن صدا کلا صدای تلویزیون و بست:
_ دیوونه اون گلدون و بذار زمین!

انگار نقشم گرفته بود و آقا بدجوری ترسیده بودن که با پوزخند گلدون و گذاشتم رو زمین:
_د آخه تو که انقدر ترسویی، بحث و کل کل کردنت با من چیه؟

نگاه متعجبش و دوخت بهم و بعد هم سری به نشونه تاسف واسم تکون داد:
_عزیزم من بخاطر بچه ها گفتم وگرنه کسی که ماشینش و به صد جا میزنه تا بتونه از پارکینگ دانشگاه بیاد بیرون، قطعا نشونه گیریش از اون هم بدتره!

و با یه لبخند حرفش و تموم کرد که گفتم:
_انقد بچه بچه نکن واسه من، نیومده چه عزیز شدن!
خیار دوم و برداشت و بعد از گاز زدنش گفت:
_حسودی ممنوع!

تو دلم تموم فحش هایی که بلد بودم و نمیشد به زبون بیارم و بارش کردم و زیر لب گفتم:
_الحق که خری و خر چه داند قیمت نقل و نبات!

و خواستم برم تو اتاق که زنگ آیفون به صدا در اومد و من هم از جایی که مثلا قهر بودم بی توجه به زنگ راهی اتاق شدم:
_پاشو ببین کیه!

و رفتم تو اتاق و گوش تیز کردم واسه اینکه بفهمم کی پشت دره اما ثانیه ها گذشت بی هیچ حرفی و دوباره زنگ آیفون زده شد که سرم و از اتاق آوردم بیرون و با دیدن عمادی که جلو آیفون خشکش زده بود گفتم:

_کیه چرا باز نمیکنی؟
رنگ و روش حسابی پریده بود و هیچ حرفی نمیزد که تلفن زنگ خورد و بعد از چند تا بوق رفت رو پیغام گیر:

_صاحبخونه کجایید؟ ماشینتون که دم دره چرا در و باز نمیکنید؟
با شنیدن صدای ارغوان حال و روزم بدتر از عماد شد و بدون پلک زدن زل زدم بهش که لب زد:
_مامان بابا و ارغوان پشت درن یلدا…

ثانیه ها به سرعت سپری میشد و عقل جفتمون از کار افتاده بود که این بار گوشی عماد زنگ خورد و عماد کلافه گفت:
_برو یه پتو و بالشت بردار بیار، خودتو بزن به مریضی دیگه چاره ای نیست!

و بی ابنکه منتظر جوابم بمونه در و باز کرد و خودش رفت بیرون!
گیج حرفش بودم و این کار و غیر ممکن میدونستم، به نظرم اینجا دیگه ته خط بود و همین امروز همه چی لو میرفت!

با این حال شانسم و امتحان کردم اینطوری حداقل نمه نمه لو میرفتیم و آمادگیش و پیدا میکردیم!

سریع برگشتم تو اتاق.
همه وسایل و لباسایی که حامله بودنم و لو میداد، عکس های سونوگرافی و… همه رو ریختم تو یکی از کمدا و درش و قفل کردم و یه پتو و بالشت برداشتم و خودم و رسوندم به مزل سه نفره و رو مبل نشستم و پتو رو انداختم رو خودم و تو همین لحظه عماد و خانوادش با بگو بخند وارد خونه شدن.

با اینطور دیدن من همه متعجب شدن به جز عماد که پشت سرشون وایساده بود و با لبخند و نفسای عمیق یه جورایی بهم میگفت که ‘راضیم ازت’!

صدای نسبتا بلند و در عین حال، نگران بابا باعث شد تا حواسم از عماد پرت و به بابا جمع بشه:
_باباجون تو چرا رنگ و روت پریده؟
و منتظر نگاهم کرد و مامان و ارغوان اومدن سمتم که لبخندی زدم:

_سلام خوش اومدین
و بعد از جواب سلام هاشون این بار مامان پرسید:
_میگید چیشده یا نه؟
این بار قبل از من، عماد اومد وسط:

_چیزی نیست، یه کم معدش اذیتش میکرد دیشب بردمش بیمارستان الانم خانم دارن استراحت میکنن!
و با یه لبخند مهربون الکی نگاهم کرد که گفتم:

_آره من خوبم، بفرمایید بشینید!
و به مبل های دیگه اشاره کردم.
مامان و بابا با قیافه گرفته، رو مبل های روبه روم نشستن و ارغوان که هنوز کنارم بود دستم و گرفت تو دستش و با صدای رسایی خطاب به عماد که تو آشپزخونه بود گفت:

_نمیخواد واسه ما چای دم کنی، بیا اینجا ببینم چی به سر دختر مردم آوردی؟
و خندید که عماد جواب داد:

_فقط در همین حد بهت میگم که اگه تو هم دختر بدی باشی، چند برابر این بلارو سرت میارم!
و با این حرف هممون و به خنده انداخت…

 

یکی دوساعتی از اومدنشون میگذشت و در انتظار رسیدن غذایی که عماد سفارش داده بود،هرکسی یه طوری خودش و مشغول کرده بود و من و ارغوان هم گرم بگو بخند بودیم تا وقتی که کلیه و مثانم پیمان اتحادشون و امضا کردن و من و تو بدترین شرایط ممکن قرار دادن!

اولش خیلی قضیه رو جدی نگرفتم و سعی کردم به روی خودم نیارم اما انگار شدنی نبود و با هر جمله خنده داری که ارغوان به زبون میاورد تا مرز چکه کردن پیش میرفتم و تو ثانیه آخر برمیگشتم!

اوضاع غیر قابل تحمل شده بود و هر آن ممکن بود بی حیثیت بشم که همزمان با پایان آخرین خندم با ارغوان، عماد و صدا زدم:

_آقا عماد یه لحظه میای!
از اینکه آقا صداش زده بودم ظاهرا خوشحال به نظر میرسید که سریع خودش و رسوند بهم،
با اشاره بهش فهموندم که سرش و بیاره پایین و تو گوشش گفتم:

_من باید برم دستشویی!
دوباره صاف ایستاد و طلبکارانه نگاهم کرد که زیر لب غر زدم:

_مگه دسته منه؟
بدون اینکه جوابم و بده از گوشه های پتو گرفت که ارغوان با تعجب گفت:

_شما دوتا پت و مت دارید چیکار میکنید؟
عماد نگاهش و بین همه چرخوند و جواب داد:

_یلدا یه کمی کار داره!
و آروم واسه ارغوان توضیح داد:
_مت جیشش گرفته،لباس درست حسابیم تنش نیست!

ارغوان با خنده سری به نشونه تاسف واسمون تکون داد و حرفی نزد که من بلند شدم و پتو رو از دست عماد گرفتم و پیچوندم دور خودم و جلو تر از عماد راه افتادم سمت اتاق و بعد از گذاشتن پتو روی تخت،رفتم دستشویی و سریع کارم و تموم کردم و برگشتم تو اتاق.

عماد نشسته بود رو صندلی میز آرایش و تو گوشی بود که صداش زدم:
_جای نت گردی،بگو من چه خاکی تو سرم کنم

حسابی غرق گوشیش بود که بدون اینکه نگاهم کنه در کمال آرامش جواب داد:
_تا الان که خوب پیش رفته بعد اینم خودت یه فکری کن چه میدونم لباس گشاد بپوش یا حتی چادر سرت کن

از اینکه انقدر ریلکس و آسوده نشسته بود بدجوری زورم گرفته بود که گفتم:
_الهی بلایی که سرم آوردی سرت بیاد

با تعجب نگاهم کرد:
_یعنی منم حامله بشم؟ نمیشه که!
با کلافگی دندونام و رو هم فشار دادم و گفتم:

_تو فقط بیا برو بیرون من خودم یه کاریش میکنم!
و کنار در وایسادم تا بزنه به چاک!

 

عماد و فرستادم بیرون و رفتم سمت کمد لباس ها و گشادترین شومیزی که سراغ داشتم و برداشتم و تصمیم گرفتم واسه اولین بار تو عمرم،دامن پام کنم!

زیر لب به عمادی که تو اتاق نبود غر زدم و لباس هارو پوشیدم و واسه کشیدن دستی به سر و روم رفتم جلو آینه اما همینکه خواستم خودم و تو آینه نگاه کنم، تصویر ارغوان که تو چهار چوب در وایساده بود تو آینه نقش بست!

همونجا جلو آینه خشکم زد و فقط از تو آینه نگاهش میکردم که از اومد جلوتر و و نگاه گیجش و روم چرخوند:
_تو… حا… حامله ای؟

آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و چرخیدم سمتش.
ای خاک بر سرت عماد که خبر ندادی ارغوان داره میاد تو اتاق و حالا به فنا رفتیم!

ارغوان در انتظار جواب بود که قبل از هر کاری رفتم در و بستم و برگشتم پیش ارغوان:
_تو کی اومدی؟

مثل طوطی دوباره تکرار کرد:
_تو حامله ای؟
نفس عمیقی کشیدم، حالا که فهمیده بود دیگه راهی واسه پیچوندنش وجود نداشت که گفتم‌:

_نه پس! خودم و باد کردم که چاق و چله نشون بدم!
و عین یه احمق بیخیال بهش لبخند زدم و ارغوان جواب داد:

_بی جنبه ها، میذاشتین مراسم عروسیتون و راه بندازیم بعد!
لبخند از رو لبام رفت‌:
_میگی چیکار کنم‌؟ من خودمم قربانی این ماجرام!

و نشستم رو لبه تخت که سری تکون داد‌:
_الهی بمیرم واست قربانی! همش تقصیر عماده اصلا عماد تنهایی همچین غلطی کرده!

‘اوهوم’ ی گفتم که آه عمیقی از دست من کشید و نشست کنارم:
_حالا چند وقته؟
زیر چشمی نگاهش کردم:
_داره میشه 5ماه
سوال بعدی و پرسید:

_حالا دختره یا پسر؟
لبام و با زبونم تر کردم:
_دخترن‌!

مات و مبهوت موند:
_مگه چندتان؟
با انگشتام دو رو نشون دادم که چند باز پشت سر هم پلک زد:
_به یه دونه هم قانع نبودین!
شونه ای بالا انداختم:
_خواست خداست‌‌!

خندید:
_پس با این اوصاف با توکل به خدا برید سر خونه زندگیتون…

 

اخمام رفت توهم:
_جواب خانواده هامون و چی بدیم‌!
خنده هاش ادامه داشت‌:
_با حیاها، اولا که شما شرعا و قانونا زن و شوهرید، دوما فکر میکنی خانواده ها نمیدونن شما دوتا اینجا تنهایی چیکار میکنید؟ فکر میکنن صبح تا شب دانشگاهید و فقط باهم شام و ناهار میخورید؟

ضربه ای به بازوش زدم:
_خب حالا توعم، دختر هم انقدر پررو؟!
جواب داد:
_گوش کن یلدا، شما کار بدی نکردید فقط خیلی زود بود واسه بچه دار شدنتون، همین!

با تموم حرفاش نتونستم قانع شم:
_من خجالت میکشم
_به نظرم این بهترین کاره،چون مامانت اینا هم واسه عصر میرسن و هممون چند روزی اینجاییم و دیر یا زود لو میری!

با این حرفش انگار یه سطل آب سرد ریختن روم:
_اونا که گفتن میخوان برن کیش
ابرویی بالا انداخت:

_نمیدونم که میدونی یا نه اما تولد عمادِ، قرار بود همگی بریم کیش و اونجا سوپرایزش کنیم ولی شما نطومدین و برنامه عوض شد!

نفسام کشدار شد،
هرچی میکشیدم از دست عمادخان بود و انگار تولدشم غول مرحله آخر بود‌!

غرق فکر اینکه چه خاکی باید تو سرم کنم، بودم که صدای مامان نسرین و شنیدیم:

_ارغوان، یلدا ناهار رسید‌.
ارغوان از رو تخت بلند شد که با صدای آرومی گفتم:
_ارغوان خواهر شوهر بازی در نیاری، شتر دیدی ندیدیا!
زیر لب چشمی گفت:
_من سه تا شتر ندیدم… ندیدم… ندیدم..
و با همین مسخره بازیاش، جلوتر از من از اتاق زد بیرون.

 

برخلاف تموم این مدت که عروس این خانواده بودم و بابا بهزاد و مثل بابای خودم میدونستم و خیلی جلوش خودم و نمیپوشوندم، این بار روسری نخی بزرگی روی سرم انداختم و طوری تنظیمش کردم که رو شکمم و بگیره و بعد از اتاق زدم بیرون.

با ورودم به سالن عماد لبخند مسخره ای بهم زد که تو دلم زهرماری بهش گفتم و چشم ازش گرفتم و رفتم تو آشپزخونه و چند لحظه بعد سر و کله آقا پیدا شد:

_چه خانم شدی بااین لباسا، حجابم بهت میادا کلک!
و ریز ریز خندید که پرسیدم:
_چیزیه معلوم نیس؟
سری به نشونه ‘نه’ تکون داد:

_از اون حالت لاغرت دراومدی ولی باردار بودنت مشخص نیست
شروع کردم به آماده کردن ظرفها و با صدای آرومی گفتم:

_ارغوان همه چی و فهمید، مامانم ایناهم دم عصر میان اینجا!
با این دوتا خبری که از من شنید تو سکوت عمیقی فرو رفت و منم واسه چند ثانیه چیزی نگفتم و بعد ادامه دادم:

_کم از خودت کشیدم حالا هم تولدت شده غوز بالا غوز!
با این حرفم ابرویی بالا انداخت:

_تولدمه؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_درست 30 و چند سال پیش بود که خدا تو رو آفرید تا من رنگ آرامش نبینم!

و با خنده ازش فاصله گرفتم تا غذاهارو از تو پلاستیک در بیارم که جواب داد:
_اولا که فردا دومه و تولدمه، دوما مرسی بابت تبریکت!

همینطور آروم آروم میخندیدم و کارم و انجام میدادم:
_قربان شما!
وقتی نهایت زبون درازیم و دید تصمیم گرفت دیگه حرفی نزنه و بهم کمک کرد تا میز ناهار و چیدیم و حالا همه مشغغول خوردن ناهار بودیم که مامان همراه با دوغ نوشیدنش نگاهم کرد و بعد از اینکه لیوان و گذاشت رو میز گفت:
_حالت بهتر شد؟
چون دهانم پر بود سرم و تکون دادم که عماد مزه پروند:

_مامان جون یادت رفته؟ یلداست دیگه همونی که غذا میبینه هوش از سرش میپره!
با این حرف عماد همه خندیدن و عماد ادامه داد:
_ببین اندازه یه خرس شده انقدر که میخوره!

وقتی این حرف و زد و صدای خنده ها بالاتر رفت واقعا دلم میخواست خفش کنم،
نامرد با اینکه میدونست من حاملم و این چاق شدنه دست خودم نیست باز اینطوری اذیتم میکرد!
با پا کوبیدم به پاش و تو گوشش گفتم:
_یه کاری کن بعد رفتن مهمونا هم بتونی بخندی!

و قبل از اینکه عماد بخواد جوابی بده مامانش پرسید:
_فکر کنم آب و هوای اینجا بهت ساخته عزیزم، هم صورتت پر شده هم خودت تپل شدی از وقتی اومدید اینجا!

عماد جواب داد:
_آره منم حس میکنم هرروز داره تپل تر میشه!
و روبه من ادامه داد:
_یهو نترکی یلدا؟

حس کردم از شدت حرص و زور سرخ شدم و مخم در حال انفجار بود که نمیتونستم یه جواب دندون شکن بهش بدم و فقط باید لبخند میزدم که ارغوان پشتم دراومد:
_آقا عماد خجالت بکش، کم سربه سر یلدای ما بذار!
عماد با تعجب ابرویی بالا انداخت:
_اوه، یلدای شماست؟
و انقدر خندوندمون که غذا ها حسابی یخ کرد و اصلا نفهمیدم چی خوردم!

 

حوالی غروب بود که مامان ایناهم رسیدن و یه شب عالی و گذروندیم و بعد از خوردن شام آقایون رفته بودن چرخی تو شهر بزنن و مجلس تو خونه حسابی زنونه شده بود.

مامان آذر و مامان نسرین کنار هن رو مبل نشسته بودن و گرم تعریف بودن و ماهم با فاصله ازشون رو زمین نشسته بودیم و فعلا حرفی نمیزدیم و آوا داشت سانیارو تکون میداد تا بخوابه و ارغوان هم با کرم ریختناش مانع از خوابیدن سانیا میشد که بالاخره بچه کفری شد و زد زیر گریه!

با بند نیومدن گریه سانیا روبه ارغوان نق زدم:
_همین و میخواستی؟

و شروع کردم به شکلک درآوردن تا اشکش خشک بشه اما به نظرم دلقک بازیام بی ثمر بود و نهایتا سانیا در اثر تکون تکون دادنای پر سرعت آوا، در مرحله اول اشک چشماش خشک شد چون طوری تکونش میداد که انگار بچه زیر باد کولر خوابیده بود و باد میخورد و در مرحله بعد از حال رفت و چشماش بسته شد و آوا که خودش و مادر نمونه سال میدونست با لبخند نگاهی به من و ارغوان انداخت‌:

_یه مادر خوب میدونه که بچش و چطوری آروم کنه، این خل و چل بازی شما دوتا فقط باعث رعب ووحشت بچه میشه نه چیز دیگه!

ارغوان که انگار خیلی وقت بود قصد خندیدن داشت یهو از خنده ترکید:
_آوا جون والا شما انقدر این طفل معصوم و با خشونت اینور اونورش کردی که به نظرم نفس کم آورد و از حال رفت!

و زیر چشمی نگاهش کرد و ادامه داد:
_البته ببخشیدا!
حسابی خنده ام گرفته بود که دستم و گرفتم جلو دهنم و بی صدا خندیدم و از خنده لرزیدم که آوا جری شد و از جایی که اونقدری با ارغوان راحت نبود که بخواد خشونتی علیهش اعمل کنه، اسباب بازی سانیارو پرت کرد سمتم و اسباب بازی پلاستیکی محکم خورد تو شکمم که صدای خنده هام خفه شد و دستم و رو شکمم گذاشتم که ارغوان با نگرانی پرسید:

_یلدا چیزی که نشد!؟
با اینکه بدجوری دردم گرفته بود اما نباید تابلو بازی درمیاوردم که لبم و گاز گرفتم تا ارغوان چیزی نگه و با قیافه گرفتم نگاهی به آوا انداختم:
_پرخاشگره دیگه دست خودش نیست…

آوا با خندا گفت:
_آخه با جقله اسباب بازی به شکم وا مونده تو چی میخواد بشه‌ که هندیش میکنی!
و دستش و واسه لمس شکمم جلوتر آورد و همینطود که میخندید دستش و رو شکمم کشید:

_اوه چه شکمی هم درآوردی!
با این حرفش با دلهره آب دهنم و قورت دادم و زل زدم به ارغوانی که مضطرب تر از من بود که آوا سرش و آورد بالا و روسریم و از رو لباسم کنار زد و نگاهی به صورت و شکمن انداخت و انگار زبونش بند اومد که با دهان باز نگاهم کرد دریغ از حرفی و بعد چند ثانیه بالاخره زبون باز کرد:
_پس ننه سروناز راست میگفت؟

🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا