رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 7

3.8
(6)

 

با رسیدن به خونه،از عماد خداحافظی کردم و وارد خونه شدم…
خدا میدونست چقدر بخاطر دیشب و امروز باید جواب پس بدم!
نفس عمیقی کشیدم و درِ ورودی به خونه رو باز کردم و با دیدن بابا که بی توجه به روزنامه ی تو دستش،از بالای عینکش داشت بهم نگاه میکرد با لبخند گفتم:

_ سلام بابا جون
که روزنامش و جلوی صورتش گرفت و جواب داد:
_ سلام مارمولکِ بابا!
از تعجب چشمام گرد شد که مامان با خنده اومد توی سالن:
_ سلام عزیزم،دلخور نشو باباته دیگه!
و خنده هاش شدت گرفت که شونه ای بالا انداختم:
_ دختر به این خوشگلی،کجاش شبیه مارمولکه؟!
بابا روزنامه رو کنار گذاشت و جواب داد:

_ حرص نخور بیا اینجا بشین کارت دارم باباجون
آروم خندیدم و رفتم روی مبل،کنار بابا نشستم که گفت:
_ خب چه خبر،دیشب رفتید دنبال ارغوان خانم؟
با اینکه من و عماد نرفته بودیم اما روم نشد حقیقت و بگم و سری به نشونه ی آره تکون دادم که مامان گفت:

_ پس دیشب حسابی خوش گذشته!
با یادآوری بلاهایی که عماد سرم آورده بود مخم سوت کشید و تو دلم به این حرف مامان خندیدم و بعد جواب دادم:

_ آره خیلی،جاتون خالی بود
و بعد بلند شدم:
_ دیشب تا صبح با ارغوان حرف زدیم اصلا نخوابیدم من برم یه کم بخوابم
و بعد راه افتادم سمت اتاق و بعد از درآوردن لباسام خودم و انداختم روی تخت.
کم کم داشت خوابم میبرد که با به صدا دراومدن زنگ گوشیم مثل فنر از جا پریدم و بعد از نثار چندتا فحش به مخاطب پشت تلفن،گوشی رو توی دستم گرفتم و با دیدن اسمِ آوا جواب دادم:

_ سلام مزاحم همیشگی
صدای خنده هاش توی گوشی پیچید:
_ سلام بی ادب!خوبی؟!
احوالپرسی گرمی کردیم که آوا گفت:
_ پاشو وسایلات و جمع کن امشب بیا پیش من و مهیار
روی تخت دراز کشیدم و جواب دادم:
_ واسه چی؟!
_ رامین رفته ماموریت یه دو روزی نیستش منم حوصلم نمیگیره باز مهیار و بردارم بیایم اونجا،تو بیا که کلیم باهم حرف داریم!
و خندید که با لحن بامزه ای گفتم:

_ رو آب بخندی ما چه حرفی داریم باهم؟!
صدای خنده هاش بالاتر رفت:
_ یعنی جون یلدا من تا نفهمم دیشب چه اتفاقایی افتاده یه لحظه آروم نمیگیرم!
یه کمی خندیدم و بعد جواب دادم:
_ چیه لابد فکر کردی همه مثل رامینن و خیال برت داشته؟!
با مکث جواب داد:
_ خدا میدونه،حالا وقت این حرفا نیست،زود بیا واسه شام منتظرتم
و بعد خداحافظی کردیم.
نگاهی به ساعت انداختم نزدیک ٣بود.
پس حالا وقت داشتم که یه کمی بخوابم…

 

حوالی ساعت ۶بود که از خواب بیدار شدم و یک ساعت بعد شروع کردم به آماده شدن.
دکمه های مانتوم و بستم و شالم و روی سرم انداختم و بعد از برداشتن کیف و لباسام از اتاق زدم بیرون.
سوییچ رو ازروی جاکفشی برداشتم و بعد از خداحافظی با مامان و بابا راهی خونه ی آوا شدم و از جایی که خونه هامون خیلی بهم نزدیک نبود ٣٠دقیقه ای طول کشید تا بالاخره رسیدم!
ماشین و توی پارکینگ پارک کردم و رفتم طبقه ی سوم،درست طبقه ای که واحدِ آوا اینا اونجا بود.

وارد خونه که شدم بوی هیچ غذایی به دماغم نخورد و با دیدن بهم ریختگی خونه فاتحه ی خودم و خوندم و فهمیدم که شام و موندن بهونست و آوا خانم کوزت دعوت کرده!
همینطور داشتم با خودم فکر میکردم و موهای مهیار و نوازش میکردم که آوا از تو آشپزخونه اومد بیرون و با دیدن چهره ی گرفتم گفت:
_ خوبی یلدا؟!
چشمم و تو خونه چرخوندم و گفتم:
_ تنهایی و اینا بهونه بود نه؟
که خندید و چپ چپ نگاهم کرد:
_ بهونه که نه ولی خب یه کمکی کنی جایِ دوری نمیره که،بالاخره من با این بچه ی تو شکمم نمیتونم زیاد خم و راست شم که

زل زدم تو چشماش و گفتم:
_ تو هنوز ۵ماهتم نشده اونوقت نمیتونی خم و راست شی؟!اصلا شکمت اومده بیرون؟!
که صدای خنده های مهیار هر جفتمون و به خنده انداخت و با لحن بامزه ی خودش گفت:
_ مامانم میخواد شکم گنده شه خاله یلدا؟!
آوا پوفی کشید:
_ بفرما تحویل بگیر،صدبار گفتم هر حرفی و جلو بچه نباید زد…اینم نتیجش
زیر چشمی نگاهش کردم و بعد همراه مهیار رفتم روی مبل نشستم:

_ به من چه که بچتم کشیده به خودت و فضوله عزیزم!
خندید و چندثانیه بعد اومد کنارم نشست:
_ حالا بگو ببینم شام چی میخوری؟!
با حالت مسخره ای بو کشیدم و جواب دادم:
_ همین غذایی که درست کردی دیگه،گشنه پلو
که آروم زد روی بازوم:

_ میخواستم زنگ بزنم غذا سفارش بدم ولی حالا که خودت به گشنه پلو تمایل بیشتری داری حرفی نیست!
و قهقهه زد که حالت مظلومانه ای به خودم گرفتم:
_ من غلط کردم آوا،رحم کن!
دستم و تو دستاش گرفت و چشمکی زد:
_شرط داره!
که پوفی کشیدم:

_ لابد شرطشم اینه که پاشم چادر ببندم کمرم و خونت و جارو بزنم؟!
سری به نشونه ی تایید تکون داد:
_ اونکه سرجاشه،چه گشنه پلو بخوری چه یه غذای توپ!
زیر لب آهانی گفتم و ادامه دادم:

_ پس چی؟!
که با حالت خاصی نگاهم کرد و گفت:
_ دیشب که ما رفتیم خوش گذشت؟!
سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و روم و برگردوندم که دوباره صداش و شنیدم:

_ به جون یلدا نگی همون گشنه پلو رو میذارم جلوت
و خندید که ادای خندیدنش و درآوردم:
_ گفتم که همه مثل شما هول نیستن!بنده دیشب در اتاقِ خواهر شوهرِ گرامی سحر کردم!
چپ چپ نگاهم کرد:
_ الکی؟!…

 

لبام و براش غنچه کردم و گفتم:
_جون تو
که نیشگون آرومی از بازوم گرفت:
_کوفت،جمعش کن این ادا هات و فقط عماد جونت دوست داره نه من،فقط من و یاد شتر میندازی!
با تاسف براش سری تکون دارم:
_حیف که نی نی داری…وگرنه سرت و گوش تا گوش بریده بودم ضعیفه!
بلند شد و با خنده سمت آشپز خونه رفت و گفت:
_کم چرت و پرت بگو،بیا یکم میوه بخور تا زنگ بزنم غذا بیارن

از روی مبل بلند شدم تا برم پیشش که گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره عماد گل از گلم شکفت و گفتم:
_صدات درنیاد آوا، عماد داره زنگ میزنه
و بعد تماس رو وصل کردم و با سکوت گوشام رو تیز کردم،
صدای نفس کشیدنش به گوشم میخورد:
_لالی؟!
دستام و جلوی دهنم گرفتم که صدای خندم و نشنوه:
_آره واقعا مثل اینکه لالی!
آوا با چشم های گشاد شده از این قیافه و حرکت های من تو آشپزخونه کپ کرده بود و عماد هم داشت همینجور پشت سر هم فحش میداد که گوشی و از خودم کمی دور کردم و با اشاره به آوا گفتم که بیاد پیشم
آوا هم بعد کلی گیج بازی بالاخره منظورم و فهمید و اومد کنارم،آروم تو گوشش گفتم:
_تو جواب بده سلام و احوال پرسی اینا!

آوا هم که خواهر من بود و مثلِ خودم دیوونگیش گل کرده بود گوشی و گرفت و گذاشت دمِ گوشش اما تا خواست چیزی بگه چشم هاش چهار تا شد و دستش و روی گوشی گذاشت و با لب خونی گفت:
_ داره فحش میده
از خنده روی زمین پهن شده بودم که دیدم آوا به سختی آب دهنش و قورت داد و با ترس گفت:
_سلام آقا عماد
و بعد گوشی رو گذاشت روی اسپیکر و نشست روی صندلی که عماد با لحن خجالت زده ای گفت:
_ سلام،معذرت میخوام من فکر کردم یلدا پشت خطه
آوا سری به نشونه تاسف واسم تکون داد و جواب داد:
_ من خواهرشم،یلدا پیشِ منه فقط داشت غذا درست میکرد گفت من جواب بدم تا خودش بیاد
با شنیدن این حرفش یاد این افتادم که حتی یه نیمرو هم بلد نیستم درست کنم و دستم و گاز گرفتم تا خندم نگیره و
عماد با آرامشی که میدونم ساختگی بود آروم خندید و گفت:

_پس من بد موقع مزاحم شدم بعدا باهاش تماس میگیرم
و خواست خداحافظی کنه که گوشی رو از دست آوا قاپیدم و از اسپیکر درآوردمش:
_ سلام خوبی؟!
نفسش و با حرص توی گوشی فوت کرد و با بداخلاقی جواب داد:
_ سلام و کوفت،میمردی نگی خواهرت جواب بده؟!
وقتی دیدم آوا زل زده بهم لبخندی زدم و گفتم:

_ منم خوبم قربونت برم
و بعد راه افتادم سمت اتاق مهیار که عماد گفت:
_ لابد الانم شوهر خواهرت داره صدام و میشنوه؟
نشستم روی تخت مهیار و با خنده گفتم:
_نه آوا پیشم بود نمیخواستم از ابراز علاقت آگاهی پیدا کنه
پوفی کشید:
_رفتی اونجا چیکار؟
دراز کشیدم روی تخت:
_باید دلیل داشته باشم واسه دو روز اومدن به خونه خواهرم؟
با لحن تندی جواب داد:
_ 2روز؟!اونوقت شوهرشم خونست؟چه دلیلی داره که بمونی؟
خندیدم:
_ اوهوع،آقا چه غیرتی تشریف دارن،شوهرش رفته ماموریت بخاطر همین اومدم عزیزم!
حالا انگار یه نفس راحت کشید که صداش آروم شد:

_ خیلی خب،فقط یاد بگیر هرجا که تشریف میبری از من یه اجازه بگیری!
آروم خندیدم:
_ امر دیگه ای باشه؟!
بی مکث جواب داد:
_نیست،فقط خواستم حالت و بپرسم
با حالت مسخره ای گفتم:

_ حال من خوب است اما با تو بهتر میشود
خنده اش گرفت:
_یعنی میگی پاشم بیام اونجا؟!
میخواستم تعارفی بزنم اما وقتی یادم افتاد غذایی درست نکردیم و دروغمون لو میره گفتم:

_ هوا خیلی خوبه فکر کنم بریم بیرون بهتر باشه
_ پس آماده شو و آدرس و واسم بفرست میام دنبالت
با شیطنت جواب دادم:
_ تنها نیستم عزیزم،آوا و مهیارم میان
و بعد مستانه خندیدم که گفت:
_پس حاضر شید…!

لبام و براش غنچه کردم و گفتم:
_جون تو
که نیشگون آرومی از بازوم گرفت:
_کوفت،جمعش کن این ادا هات و فقط عماد جونت دوست داره نه من،فقط من و یاد شتر میندازی!
با تاسف براش سری تکون دارم:
_حیف که نی نی داری…وگرنه سرت و گوش تا گوش بریده بودم ضعیفه!
بلند شد و با خنده سمت آشپز خونه رفت و گفت:
_کم چرت و پرت بگو،بیا یکم میوه بخور تا زنگ بزنم غذا بیارن

از روی مبل بلند شدم تا برم پیشش که گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره عماد گل از گلم شکفت و گفتم:
_صدات درنیاد آوا، عماد داره زنگ میزنه
و بعد تماس رو وصل کردم و با سکوت گوشام رو تیز کردم،
صدای نفس کشیدنش به گوشم میخورد:
_لالی؟!
دستام و جلوی دهنم گرفتم که صدای خندم و نشنوه:
_آره واقعا مثل اینکه لالی!
آوا با چشم های گشاد شده از این قیافه و حرکت های من تو آشپزخونه کپ کرده بود و عماد هم داشت همینجور پشت سر هم فحش میداد که گوشی و از خودم کمی دور کردم و با اشاره به آوا گفتم که بیاد پیشم
آوا هم بعد کلی گیج بازی بالاخره منظورم و فهمید و اومد کنارم،آروم تو گوشش گفتم:
_تو جواب بده سلام و احوال پرسی اینا!

آوا هم که خواهر من بود و مثلِ خودم دیوونگیش گل کرده بود گوشی و گرفت و گذاشت دمِ گوشش اما تا خواست چیزی بگه چشم هاش چهار تا شد و دستش و روی گوشی گذاشت و با لب خونی گفت:
_ داره فحش میده
از خنده روی زمین پهن شده بودم که دیدم آوا به سختی آب دهنش و قورت داد و با ترس گفت:
_سلام آقا عماد
و بعد گوشی رو گذاشت روی اسپیکر و نشست روی صندلی که عماد با لحن خجالت زده ای گفت:
_ سلام،معذرت میخوام من فکر کردم یلدا پشت خطه
آوا سری به نشونه تاسف واسم تکون داد و جواب داد:
_ من خواهرشم،یلدا پیشِ منه فقط داشت غذا درست میکرد گفت من جواب بدم تا خودش بیاد
با شنیدن این حرفش یاد این افتادم که حتی یه نیمرو هم بلد نیستم درست کنم و دستم و گاز گرفتم تا خندم نگیره و
عماد با آرامشی که میدونم ساختگی بود آروم خندید و گفت:

_پس من بد موقع مزاحم شدم بعدا باهاش تماس میگیرم
و خواست خداحافظی کنه که گوشی رو از دست آوا قاپیدم و از اسپیکر درآوردمش:
_ سلام خوبی؟!
نفسش و با حرص توی گوشی فوت کرد و با بداخلاقی جواب داد:
_ سلام و کوفت،میمردی نگی خواهرت جواب بده؟!
وقتی دیدم آوا زل زده بهم لبخندی زدم و گفتم:

_ منم خوبم قربونت برم
و بعد راه افتادم سمت اتاق مهیار که عماد گفت:
_ لابد الانم شوهر خواهرت داره صدام و میشنوه؟
نشستم روی تخت مهیار و با خنده گفتم:
_نه آوا پیشم بود نمیخواستم از ابراز علاقت آگاهی پیدا کنه
پوفی کشید:
_رفتی اونجا چیکار؟
دراز کشیدم روی تخت:
_باید دلیل داشته باشم واسه دو روز اومدن به خونه خواهرم؟
با لحن تندی جواب داد:
_ 2روز؟!اونوقت شوهرشم خونست؟چه دلیلی داره که بمونی؟
خندیدم:
_ اوهوع،آقا چه غیرتی تشریف دارن،شوهرش رفته ماموریت بخاطر همین اومدم عزیزم!
حالا انگار یه نفس راحت کشید که صداش آروم شد:

_ خیلی خب،فقط یاد بگیر هرجا که تشریف میبری از من یه اجازه بگیری!
آروم خندیدم:
_ امر دیگه ای باشه؟!
بی مکث جواب داد:
_نیست،فقط خواستم حالت و بپرسم
با حالت مسخره ای گفتم:

_ حال من خوب است اما با تو بهتر میشود
خنده اش گرفت:
_یعنی میگی پاشم بیام اونجا؟!
میخواستم تعارفی بزنم اما وقتی یادم افتاد غذایی درست نکردیم و دروغمون لو میره گفتم:

_ هوا خیلی خوبه فکر کنم بریم بیرون بهتر باشه
_ پس آماده شو و آدرس و واسم بفرست میام دنبالت
با شیطنت جواب دادم:
_ تنها نیستم عزیزم،آوا و مهیارم میان
و بعد مستانه خندیدم که گفت:
_پس حاضر شید…!

گوشی رو قطع کردم و از اتاق زدم بیرون.
وسط سالن پذیرایی دست به کمر ایستادم و با حالت خاصی گفتم:
_بیا برو حاضر شو آوا،آقامون داره میاد دنبالمون
و بعد نگاه مهیار کردم:

_ توهم همینطور فسقلی!
که آوا از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
_ آقاتون داره میاد دنبالمون؟!
سرم و به نشونه ی آره بالا و پایین کردم:

_ البته قول نمیدم اگه تا ١٠دقیقه ی دیگه آماده نباشی،تو رو ببریم یا نه!
و زدم زیر خنده که گفت:
_ زشته یلدا،مامان بفهمه میکشتمون
به سمتش رفتم:
_ چرا زشت باشه؟!میخوای با خواهرت و شوهرش بری یه شام بیرون بخوری..چه عیبی داره
شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت که ادامه دادم:

_ برو حاضر شو الان میرسه ها
و آوا غرغرکنان دست مهیار و گرفت و برد توی اتاق!
توی آینه ی سالن نگاهی به خودم انداختم،صورتم هیچ آرایشی نداشت،باید یه کمی به خودم میرسیدم!

حدود نیم ساعتی گذشت تا عماد رسید و حالا تو یه خیابونِ بزرگ به سمت رستورانی میرفتیم که تعریفش و خیلی شنیده بودم.
ماشین و گوشه ای نگهداشت،آوا و مهیار پیاده شدن و منم میخواستم پیاده شم که دستم و کشید و مانعم شد،
متعجب نگاهش کردم اما عماد بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
_ قبلا هم بهت گفتم که واسه جلب توجه من نیازی نیست انقدر بمالی!
خندیدم:
_ کی گفته واسه تو مالیدم؟!پیاده شو آوا و مهیار منتظرن
و خواستم در و باز کنم که یه دفعه انگشتش و محکم روی لبم کشید و به دستمال روی داشبورد اشاره کرد:
_ بقیشم خودت پاک کن بعد پیاده شو!

و قبل از اینکه بخوام چیزی بگم از ماشین پیاده شد،
متعجب از این کارش تو آینه نگاهی به خودم انداختم و با دیدن رژ پخش شدم زیر لب فحشی نثار عماد کردم و با حرص صورتم و پاک کردم و پیاده شدم…

 

با یه لبخند که دلم میخواست آتیشش بزنم زل زده بود بهم:
_ یه کم عجله کن عزیزم،آوا خانم معطل ما شده
آوا با لبخندی جواب این حرفش رو داد و چیزی نگفت که رفتم کنار عماد و محکم از دستش گرفتم و همینطور که میرفتیم سمت رستوران گفتم:

_ دفعه آخرت باشه از اینکارا میکنی جناب!
جدی تر از من جواب داد:
_ اونی که باید کارش و تکرار نکنه تویی نه من..د یه کم حرف گوش کن باش ناسلامتی من…
ادامه ی حرفش و نگفت که گفتم:

_ تو چی؟!
وارد رستوران شدیم که ابرویی بالا انداخت و دستش و از دستم جدا کرد:
_ من خیلی گشنمه!
تک خنده ای کردم:
_ چه جالب!

دور یه میز نشستیم و بعد از سفارش غذا عماد که کنارم نشسته بود وقتی دید آوا مشغولِ مهیارِ آروم گفت:
_ حالا نمیشد تنها بیای؟!
_ اگه میشد میومدم،بعدشم بگو ببینم اصلا چه دلیلی داره من تک و تنها دم به دقیقه پیش جنابعالی باشم؟!
پوفی کشید:

_ یعنی دوباره باید برات توضیح بدم؟!
نوچی گفتم:
_ ولی حتی اوناییم که بی هیچ لج و لجبازی و نامزدی سوری،باهمن اندازه من و تو همدیگه رو نمیبینن!

_ شایدم اونا سوری و کذایین و من و تو واقعی!
گیج شده بودم…
از این نرم شدنِ عماد گیجِ گیج بودم و شاید باورم نمیشد آدمی که یه روزی تو چشمام زل میزد و از ته دل میگفت ازم متنفرِ حالا داره اینطور رفتار میکنه!

با دهن باز نگاهش میکردم و انقدر غرق فکر شده بودم که حتی نفهمیدم کی غذا آوردن و حالا با دوباره شنیدن صداش به خودم اومدم:
_ یه حرفی زدم شاد شی،ولی فکر کنم داری از دست میری!
دهنم و بستم و به غذاهای روی میز نگاه کردم که با خنده ادامه داد:
_ چرا وایسادی؟حمله کن دیگه
و بلند خندید که آوا سوالی نگاهم کرد و منم به تلافی این حرفش،با دست اشاره کردم که عقل نداره و آوا زد زیر خنده که عماد ساکت شد و با بداخلاقی گفت:
_ آدمت میکنم یلدا…بچرخ تا بچرخیم

قاشق و چنگال و برداشتم و گفتم:
_ کلا از بچگی دوست داشتم غذام و تو سکوت بخورم،پس توهم غذات و بخور عزیزم
با شنیدن این حرف آول لبش و گاز گرفت و با چشماش بهم فهموند که کار بدی کردم اما من بیخیال همه چیز داشتم فکر میکردم از کجا واسه خوردن شروع کنم که عماد خطاب به آوا گفت:
_ بی ادبه دیگه
و خندید…

با همه ی مسخره بازیای که درآوردیم،
بالاخره شام امشب و از گلوی مبارک پایین فرستادیم و از رستوران زدیم بیرون.
نزدیکای خونه بودیم که نگاهم به ساعت افتاد،
تازه داشت میشد ١١ و اصلا دلم نمیخواست برم خونه…

دلم میخواست بمونم پیشِ عماد اما مهیار خوابش برده بود و باید میرفتیم خونه!
با رسیدن به در خونه آوا از عماد تشکری کرد و از پشت زد رو شونم که خداحافظی کنم و پیاده شم که عماد متوجه شد و با یه لبخند خطاب به آوا گفت من یه کم با یلدا خانم کار دارم

که آوا تو رودروایسی جواب داد:
_ این چه حرفیه،من میرم خونه شما هروقت کارتون تموم شد یلدارو بیارید!
با این حرفِ آوا چشمام از شدت خوشحالی درخشید اما به روی خودم نیاوردم و حرفی نزدم که آوا رفت و عماد ماشین و روشن کرد:
_میبینم که حسابی خوشحالی!
دستی برای آوا که داشت میرفت تو خونه تکون دادم و جواب دادم:

_ جون تو اصلا حوصله ی خونه رو نداشتم،اونم تو این هوا به این خوبی
خندید:
_ الآن میبرمت یه جایی که آرزو کنی ای کاش خونه بودی!
متعجب گفتم:
_ کجا میخوایم بریم؟

صدای ضبط و باز کرد:
_ یه جا که کلی به هم ریختست و احتیاج به یاری گرمِ شما داره
و دوباره خندید که صدای ضبط و بستم:
_ اولا من کوزت نیستم،دوما این وقتِ شب میخوای من و بکشونی کجا؟هوم؟!
سری تکون داد و با لحن بامزه ای جواب داد:

_ یه طوری حرف میزنی که انگار یه پسر غریبم و میخوام بکشونمت خونه خالی!
خنده ام و خوردم و گفتم:

_ به غریبه و آشناییت کاری ندارم،اما خب پسر که هستی!
نفس عمیقی کشید:
_ خیلی پررویی یلدا!
و با مکث ادامه داد:
_ یه سری وسایل جدید خریدم واسه کافه کسی و پیدا نکردم که بتونه تا فردا یه سرو سامونی بهشون بده این شد که یاد تو افتادم
و آروم خندید که با آرنج زدم بهش:
_ دور بزن من میخوام برم خونه ی آوا،دور بزن
صدای خنده هاش بالاتر رفت:

_ هیس!ناسلامتی تو الان زنِ منی از اون گذشته دانشجوی منی اونوقت میخوای بری؟!
و زیر لب طوری که مثلا من نشنوم گفت:
_ الان به هرکدوم از دوست دخترام گفته بودم اومده بودن تا صبحم پیشم میموندن،حالا خانم داره ناز میکنه

با صدای بلند جیغ زدم:
_ چی گفتی؟!
که جا خورد و دستپاچه جواب داد:
_ نمیدونستم گوشات انقدر تیزه!

کاملا به سمتش چرخیدم و گفتم:
_ منم نمیدونستم انقدر دورت شلوغه،دور بزن من و برسون خونه آوا
با خنده جواب داد:

_ من از اول عمرم تا حالا از هیچ دختری خوشم نیومده الانم فقط خواستم عکس العملت و ببینم که دیدم
نمیدونم چرا اما صدام اومد پایین و سوالی نگاهش کردم:

_ یعنی با هیچکس نبودی؟
ابرویی بالا انداخت:
_ نه،اونی که اونشب گفتی بهش سلام برسون یکی از دانشجوهام بود که التماسِ نمره داشت و البته منم خوب جوابش و دادم
فقط نگاهش کردم…
برام عجیب بود اما انگار از اینکه فهمیده بودم با کسی نبوده حس خوبی پیدا کرده بودم!
حسی که دلیلش و نمیدونستم…!

غرق همین افکار بی سر و ته بودم که باضربه ای که به شونم زد به خودم اومدم:
_ نه مثل اینکه تو واقعا عاشقی!
متعجب نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت:
_ عشقِ من کور و کرت کرده که دوساعته دارم میگم رسیدیم پیاده شو باز مثل چی زل زدی به یه نقطه ی نامشخص!

چپ چپ نگاهش کردم:
_ خوابم گرفته بود
در ماشین و باز کرد:
_ تو که راست میگی!
با خنده از ماشین پیاده شدم و بعد از اینکه در کافه رو باز کرد دوتایی رفتیم تو…
نگاهی به کافه انداختم که فقط چندتا صندلی بهش اضافه شده بود و همچین نامرتبم نبود و گفتم:

_ واسه دوتا دونه صندلی من و کشوندی اینجا؟
پشت سرم صدای قدم هاش و میشنیدم…
قدم هایی که هر لحظه بهم نزدیک تر میشد و حالا وقتی درست پشت سرم رسید خواستم برگردم به سمتش که با قفل شدن دست هاش دور کمرم و بعد قرار گرفتن سرش روی شونه ام مانعم شد:

_ اون دیگه یه سوپرایزه!
خواستم حرفی بزنم که ادامه داد،چشمات و ببند و تا وقتی که نگفتم باز نکن.
با یه حالت هیجانی جواب دادم :
_ اذیتم نکن عماد
که هیسی گفت و ادامه داد:
_ چشمات و ببند
پلکام و روی هم گذاشتم:

_ چشمام بستست!
که سرش و از روی شونم برداشت و همینطور که دست هاش دور کمرم حلقه شده بود لب زد:
_ حالا قدم بردار،بدون اینکه چشمات و باز کنی
با چشمای بسته آروم آروم همراهِ عمادی قدم برداشتم که محکم گرفته بودم و با حالت خنده داری من و به سمت جایی که نمیدونستم کجاست هدایت میکرد…

دستش دور کمرم سفت شد و تو گوشم گفت:
_ خیلی خب،حالا میتونی چشمات و باز کنی!
و بعد حلقه ی دست هاش از کمرم باز شد که چشمام و باز کردم و با دیدن آشپزخونه ی پر از ظرفای کثیف چشمام چارتا شد و به سمت عماد برگشتم که دست به سینه،با یه لبخند گشاد زل زده بود بهم:

_اینم از سوپرایزی که واست تعریف کردم!
و زد زیر خنده که کلافه گفتم:
_ مردمم سوپرایز میکنن،توهم سوپرایز کردی…واقعا مرسی!

همینطور که میخندید شروع کرد به بالا دادن آستین های پیرهنش و درحالی که به سمت ظرفشویی میرفت گفت:
_ بیا مشغول شو که استثناعا امشب بتونیم بخوابیم!
با اینکه هیچوقت علاقه ای به کار و فعالیت نداشتم و همیشه دلم میخواست رو تخت گرم و نرمم باشم،اما نذاشتم عماد دست تنها بمونه و شالم و دور سرم پیچیدم و آستینای مانتوم و دادم بالا و دست به کمر جلوش وایسادم:

_ خب من باید چیکار کنم؟!
نگاهی به سرتاپام انداخت:
_ شلوارتم بزن بالا
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_ اینطور که تو ژست گرفتی،بیشتر آماده ی فرش شستنی
و خندید که با حرص چشم ازش گرفتم و کنارش جلوی ظرفشویی ایستادم و خواستم شروع به شستن فنجون ها بکنم که همزمان با من عماد هم دستش و برد سمت فنجونا و همین باعث شد تا اولین دسته گل و آب بدیم و یه فنجون فدا کنیم!

صدای خورد شدن فنجون باعث شده بود تا یه چشمم و ببندم و با چشم دیگم به عماد نگاه کنم که سری واسم تکون داد:
_ نه،مثل اینکه تو عهد کردی فنجونای کافه رو ناکار کنی دست و پا چلفتی!

از اینکه دست و پا چلفتی صدام زده بود بدجوری زورم گرفت و خواستم بهش ثابت کنم مثلا بچه زرنگم و شیر آب رو باز کردم اما از شانس بدم شیر آب خراب بود و با فشار روی بشقابایی که کف ظرفشویی بودن باز شد و همین کافی بود برای اینکه آب از رو بشقابا پخش شه تو سر و صورت خودم و عماد…!

هردومون داشتیم زیر قطره های آب خیسِ خالص میشدیم و انگار دستامون از کار افتاده بود که مثل گوسفندی که تو گرمایِ تابستون روش آب سرد باز میکنن داشتیم زیر آب به زور پلک میزدیم و صورتمون و تکون میدادیم که یه دفعه عماد شیر آب و بست و با چشمایی که ازش خون میبارید نگاهم کرد که آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
_ سوپرایز!اینم سوپرایز من بود
و یه لبخند ضایع تحویلش دادم که انگشت اشارش و به نشونه ی تهدید بالا آورد:
_برو یلدا…برو بیرون!

هروقت که قاطی میکرد مثل چی ازش میترسیدم و این بار هم مستثنی نبود که دوباره لبخند زدم:
_ یه ذره آب که این حرفارو نداره
و با حالت خاصی چشم ازش گرفتم که بی هوا زد زیر خنده و بعد دستی توی موهاش کشید:
_ من از دست تو چیکار کنم هوم؟!
حالا دیگه جرات پیدا کرده بودم پس شونه ای بالا انداختم:

_ تو رو نمیدونم ولی هرکسِ دیگه ای اگه یه همچین دختری تو زندگیش بود،صبح تا شب شکرِ خدا میکرد!
و با خنده خواستم فرار کنم که از لباسم گرفت و همین باعث شد تا فقط درجا بزنم:
_ کجا میخوای فرار کنی آخه؟!
و لباسم و ول کرد که برگشتم سمتش:
_ هر جایی که امنیت جونی داشته باشم!
ریز خندیدو به سمتم اومد و هر لحظه بهم نزدیک تر شد که منم تکیه دادم به میز پشت سرم و با کمتر شدن فاصلمون خم شدم رو میز که البته عماد کم نیاورد و خم شد روم،
یه دستم و گذاشتم رو سینش و گفتم:

_دیر وقته الان آوا نگرانم میشه!
اما اون بی توجه به حرفم دستم و تو دستش گرفت و سرش و نزدیک تر آوارد و تو گوشم لب زد:
_ خوب گوش کن دختر خون…
قلبم داشت میومد تو دهنم که ادامه داد:
_ تا این ظرفارو نشوریم هیچ جا نمیریم
و بعد قهقهه زد که با دست دیگم هولش دادم:
_ خیلی بی مزه ای!

آخرین فنجون رو هم شستم و درحالی که دستام و خشک میکردم رو به عماد که داشت ظرف هارو سرِ جاشون میچید گفتم:
_تموم شد،بریم؟!

بدون اینکه سرش و بلند کنه جواب داد:
_ تازه واست قهوه درست کردم
نگاهی به ساعت انداختم:
_ دیره عماد،آوا تنهاست
ابرویی بالا انداخت:

_ باز داری کاری میکنی که اون همه تلاش واسه پاس شدنت بی نتیجه بشه ها!
و ریز ریز خندید.
خسته ی خسته بودم و دیگه نایی واسه ایستادن نداشتم که از آشپزخونه رفتم بیرون و خودم روی مبل سه نفره ی قسمت vip کافه انداختم:

_ دیگه بسه جمع و جور کردنِ آشپزخونه،یه قهوه بیار کوفت کنیم بریم
صدای سرخوشش به گوشم رسید:
_ کوفت چرا؟میارم نوشِ جان کنی عزیزم!

بازم با رفتارش گیجم کرده بود که انگار ذهنم و خوند:
_ چون دختر خوبی بودی و تموم ظرفارو شستی باهات مهربون شدم
دراز کشیدم روی مبل و جواب دادم:
_ کاش یه کم مهربون تر شی بیای من و ببری خونه
چندثانیه ای سکوت کرد و بعد درحالی که با سینی قهوه به سمتم میومد گفت:
_ اینطور که تو خوابیدی مگه دلم میاد ببرمت؟!

نگاهی به سر و وضعم انداختم،
رو شکم خوابیده بودم و از جایی که جا نمیشد پاهام و دراز کنم،پاهام و از زانو خم کرده بودم و تکونشون میدادم و هر دو دستم زیر چونم بود و داشتم با عماد حرف میزدم!
همزمان بااینکه رسید کنارم خودم و جمع و جور کردم که کنارم نشست و سینی و روی عسلی گذاشت.
با خجالت خواستم بحث و عوض کنم و بریده بریده گفتم:
_ مم..ممنون
که با شیطنت ابرویی بالا انداخت:
_ بابت تعریف ازت؟!
و تک خنده ای کرد که پررو پررو جواب دادم:

_ نخیر بابت قهوه!
و زیر زیرکی نگاهش کردم که متوجه زل زدنش شدم و خواستم قبل از اینکه دوباره بوس مالیم کنه بلند شم برم رو مبل روبه رو بشینم که مچ دستم و گرفت و مانعم شد:

_ همینجا جات خوبه!
صورتم و به سمتش چرخوندم که لباش و با زبونش تر کرد و با ابرو به لبام اشاره کرد که گفتم:
_ همسرِ کذایی این میشه سومین بار!

آروم خندید و من و به سمت خودش کشید:
_ کذاییش و خط بزن و بیا تو بغلم!

رو ازش گرفتم و گفتم:
_ خط زدنی نیست،همه چی الکیه!
و دوباره خواستم بلند شم که این بار دستم و محکم کشید و با لحن کاملا جدی ای گفت:
_ میگم نیست یلدا،من ازت متنفر نیستم و دیگه دیدِ اون روز اول و بهت ندارم،اگه تو از من خوشت نمیاد بحثش جداست!

سرم داشت گیج میرفت از شنیدن حرفهاش…
از من متنفر نبود؟
عماد؟
عمادی که تا به همین الان حس میکردم سرگرمیشم و تنها باعث خنده هاشم…!
انقدر غرق فکر و خیال بودم که با ضربه ی کوچیکی که دوباره به دستم زد بی اختیار افتادم رو مبل و با همون نگاه گیجم زل زدم بهش که آروم لب زد:

_ من به توفیق اجباری زندگیم عادت کردم!
و بعد یه دستش و از پشت گردنم گرفت و تو کسری از ثانیه لباش و روی لبام گذاشت و به محض تر شدن لبامون سرش و برد کنار گوشم و آروم گفت:
_ حالا که فهمیدی حسم بهت عوض شده میخوام یه کم بیشتر پیش بریم!

مات حرفش شده بودم…
آب دهنم و به سختی قورت دادم و خواستم چیزی بگم که خیسی لاله ی گوشم باعث شد تا یه چشمم و ببندم و دستم و رو سینش بذارم تا از خودم دورش کنم که با دوباره فرود اومدن لبای داغش به روی لبام انگار نظرم عوض شد و دست هام و دور گردنش حلقه کردم که این کارم و بی جواب نذاشت و یه دستش و دور کمرم انداخت و دست دیگش و آروم آروم رو بدنم حرکت داد…

آخرین دکمه ی مانتوم و بستم و از روی مبل بلند شدم.
عماد هنوز با جای گازم که روی گردنش مونده بود درگیر بود و زیر لب فحش نثارم میکرد که زدم زیر خنده و در حالی که به سمتش میرفتم گفتم:

_ انقدر سوسول بازی در نیار،زخم شمشیر که نخوردی
کلافه نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_ کاش زخم شمشیر بود ولی جای این دندونای تیزت رو گردنم نمیموند…آخه دخترم انقدر وحشی؟

با صدای بلند زدم زیر خنده و نگاهی به گردنش انداختم،اوه اوه یه جوری گاز گرفته بودم که کمِ کم ٢٠روز مهرِ گردنش بود!
وقتی صدای خنده هام بالاتر رفت با حرص گفت:
_ زهرِ مار!
که بین قهقهه هام جواب دادم:
_ میخواستی قلقلکم ندی
و برای اینکه بیشتر حرصش بدم با حالا بامزه ای چشم و ابروم و بالا انداختم که چشم ازم گرفت و جلوی آینه ی توی اتاق ایستاد و سعی کرد یقه ی پیرهنش و یجوری تنظیم کنه که جای گاز معلوم نباشه اما هرکاری کرد نشد و شروع کرد به غر غر:

_ جواب مامان و ارغوان و چی بدم خدایا!
پشت سرش ایستادم و تو آینه نگاهش کردم:
_ همچنین دانشجوهات،مخصوصا بچه های کلاس خودمون!
و براش بوس پرت کردم که یهو برگشت سمتم:

_ میکشمت یلدا،اگه کسی تو دانشگاه چیزی بفهمه میکشمت!
حالت بامزه ای به خودم گرفتم و با تمسخر گفتم:
_ وای ترسیدم!

شونه ای بالا انداخت:
_ تقصیر خودمه،همین امشب باید یه کاری میکردم که حساب کار دستت بیاد و بفهمی با کی طرفی انقدر زبونت دراز نباشه!

دستم و گذاشتم جلوی دهنم که خندم نگیره و سری به نشونه ی باشه تکون دادم که بی هیچ حرفی سوییچ و از رو میز برداشت و گفت:
_ بیا بریم
تند تند راه افتاد و منم مثل جوجه ای که دنبال مامانشه پشت سرش میرفتم اما زبونم کوتاه شدنی نبود که به محض رسیدن به ماشین گفتم:

_ باز بداخلاق شدی که،حست عوض شد دوباره؟!
در ماشین و باز کرد و جواب داد:
_ با بلایی که سرم آوردی حرف امشبم و کلا فراموش کن،یه حس اشتباه بود واسه رد شدن خرم از پل!
و زد زیر خنده که با چشمایی که از شدت حرص گشاد شده بودن زل زدم بهش و عماد با همون لبخند گله گشاد گفت:
_ بسه بابا خوردی من و با اون چشمات،
بشین بریم!
سری واسش تکون دادم و نشستم تو ماشین…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫11 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا