رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 33

4.4
(10)

 

چند دقیقه ای که گذشت قصد رفتن کردیم.
ساعت از 2نصفه شب گذشته بود و با وجود تموم اصرارای خانواده عماد ،من باید میرفتم خونه و قصد داشتم این چند روزی که تهرانم و بیشتر خونه کنار مامان آذر و بابا و آوا و … باشم و بعد هم عملیات سریمون و آغاز میکردیم!

ظرف غذاهایی ک مامان عماد واسم گذاشته بود و رو صندلی های عقب گذاشتم و با حس خفگی برگشتم سمت عماد:

_بیچاره مامانت فکر کرد من میل ندارم غذام و داد تا فردا بخورم،نمیدونه پسرش گل کاشته و من کوفتم نمیتونم بخورم!

خندید:
_می ارزه!اصلا فدای سر بچم!
تکیه دادم به صندلی:
_تعطیلات که تموم شه باید پرستاری کنی از من،میدونی؟

ثانیه ای نگاهم کرد:
_نوکرتونم هستم!
خندیدم:
_غلام خودمی!
چپ چپ نگاهم کرد:

_کم ظرفیتی دیگه دست خودتم نیست!
اداش و درآوردم که نفس عمیقی کشید و همزمان با قرمز شدن چراغ سر چهار راه صدای ضبط و باز کرد و که یه آهنگ غمگین پلی شد!

رفته بود تو حس و با آهنگ همخونی میکرد که صدای ضبط و بستم:
_چه خبره دلم گرفت!

زل زد بهم:
_توقع داری اندی بذارم برات؟
زیر لب ‘آره’ای گفتم:

_البته بعد از رفتن از اینجا!
و به چرتغ سبز شده اشاره کردم و همزمان بوق ماشینهای پشت سری سوهان روحمون شد که بالاخره حرکت کردیم و خیلی طول نکشید تا رسیدیم دم خونه.

از ماشین پیاده شدم و زنگ در و زدم که شیشه رو داد پایین و صدام زد:
_یلدا،اینارو یادت رفت!

و غذاهارو تحویلم داد که همزمان با گرفتنشون گفتم:
_با این همه غذا چیکار کنم؟
با خنده جواب داد:

_همون نقشه قبل و پیاده کن بااین تفاوت که این بار بیرون غذا خوردیم و تو میل نداشتی!
و به خندیدنش ادامه داد که همزمان با باز شدن در رفتم تو و از تو حیاط جواب دادم:

_ و بعد هم میدم شعبه 2خودم میخورتشون!
منتظر نگاهم میکرد که ادامه دادم:
_آوای معین!
و با خنده همدیگه رو نگاه کردیم که صدای بابا تو حیاط به گوشم رسید:

_یلدا بابا جون اومدی؟
لبم و گاز گرفتم تا دیگه نخندم و واسه عماد دستی تکون دادم:
_شب بخیر!
لبخندی تحویلم داد و ماشین و به حرکت درآورد…

 

صبحم و با شنیدن صدای گریه کوچولوی خانواده شروع کردم.
انگار آوا واسه اینکه بقیه بیدار نشن بچه رو آورده بود تو اتاق من تا آرومش کنه!

بالشتم و رو سرم گذاشتم و محکم فشار دادم بلکه صدای گریه کمتر به گوشم برسه:

_من چه گناهی کردم که باید نق نقای این توله رو بشنوم کله سحری
همینطور که میزد پشت بچه تا بخوابه جواب داد:

_ببخشید حواسم نبود خانم دیشب شب کار بودن الان خستن!
زیر بالشت خندیدم:
_شب کاری چیه؟من که نمیفهمم

نزدیک شدنش و حس نکردم اما با ضربه ای که به ماتحتم زد از جام پریدم:
_آی چیکار میکنی
بین گریه های بچه، خندید:

_یه قسمت از شب کاری همین حرکته!
دستم و گذاشتم رو قسمت ضربه دیده و با نفس عمیقی گفتم:

_من که سر در نمیارم از این کارای خاک بر سری!
و با آروم گرفتن بچه بالشتم و درست کردم و سرم و گذاشتم رو بالشت که چشمم به نگاه چپ چپ آوا افتاد:

_بمیرم، پس تموم اون شبایی که بابل بودین تا صبح ذکر و دعا میخوندین؟
آرنجم و به بالشت تکیه دادم و سرم و رو دستم گذاشتم:

_اوهوم،اکثرا هم دعای توسل!
و مظلومانه نگاهش کردم که زد زیر خنده و رو لبه ی تخت نشست و همینطور که به بچه شیر میداد جواب داد:

_وای خاک تو سرم انقدر چشم و گوش بسته ای که اصلا موندم میدونی ازدواج چیه یا نه!
با چشمای ریز شده به یه نقطه نامعلوم زل زدم و گفتم:

_اوم،ازدواج یعنی یه دختر و یه پسر باهم یه خونه میگیرن و کنار هم غذا میخورن مسافرت میرن سینما میرن و…
پرید وسط حرفم:

_و لک لک ها هم براشون بچه میارن
چشمام و به نشونه تایید حرفش باز و بسته کردم:

_به تعداد دلخواه!
نیشگونی از بازوم گرفت:
_اینارو به یکی بگو که گردن کبودت و هزار بار ندیده باشه آبجی کوچیکه!
و لبخند خبیثانه ای زد که نشستم تو جام و جواب دادم:

_اونارو که سرم از بالشت افتاده بود اونطور شده بود،تو که میدونی من چقدر بد میخوابم!
و همینطور که میخواستم بهش حرفم رو عملا ثابت کنم، دوباره دراز کشیدم:

_ببین الان من سرم و میذارم رو این بالشته و میخوابم ولی چند دقیقه بعد سرم میفته!
و چشمام و بستم.
صدای قهقهه آوا فضای اتاق و پر کرده بود و حتی نمیتونست حرفی بزنه که در اتاق باز شد و صدای رامین باعث شد تا چشمام و باز کنم:

_پاشو آوا،ننه سروناز اومده خونه مامان اینا و در به در دنبال منه!
با شنیدن این حرفا سرم و بلند کردم و نگاهم و بین آوا و رامین چرخوندم:

_همون مامان بزرگت که اصرار داشت من زنت شم؟
رامین خندید:
_خودشه!
با خنده سری تکون دادم که رامین ادامه داد:

_یلدا توام پاشو حاضر شو،میترسم برم اونجا تورو ازم بخواد!
آوا با چشمای گرد شده نگاهش کرد:

_چشمم روشن!خیانت در ملا عام!
رامین شونه ای بالا انداخت:
_مامان سرو نازِ دیگه هوش و حواس درست حسابی که نداره!
آوا چپ چپ نگاهم کرد:
_از شانس گند منم باید فکر کنه این عتیقه خانم زن توعه!

و طلبکارانه نگاهش و روم نگهداشت که ابرویی بالا انداختم:
_به من چه!ننه بزرگ خودتونه،من چی کارم!
و همگی پوکیدیم از خنده که آوا بلند شد و همزمان با بیرون رفتن رامین ،گفت:

_پاشو یه آبی به دست و روت بزن بریم اونجا یه کم روح و روانمون شاد و تازه شه!
از رو تخت بلند شدم:
_ای مردم آزار…

 

هر طوری که بود نهایتا من رو همراه خودشون واسه ناهار بردن خونه مامان رامین.

از همون لحظه که رسیدیم ننه سروناز زوم کرده بود روم و با لبخندی که من و به خنده مینداخت اما ناچارا باید سرکوبش میکردم،زل زده بود بهم.

سانیا رو تو بغلم جا به جا کردم وسعی کردم خودم و مشغول کنم که صداش به گوشمون رسید:

_اینو کی زاییدی؟!
با شنیدن این حرف آب دهنم و پر سر و صدا قورت دادم و منتظر به آوا و رامینی نگاه کردم که در حال انفجار بودن!

در انتظار حرف و سخنی از آوا و رامین بودم که ننه ادامه داد:
_حالا دیگه زنت میزاد و به من نمیگی!
رامین متعجب زد زیر خنده و صورتش و چرخوند سمت ننه سرو ناز که این کارش همزمان شد با کوبیدن دست ننه تو فرق سر رامین نتونستم جلو خودم و بگیرم و دستم و گرفتم جلو دهنم و آوا هم مثل من از خنده به لرزش افتاده بود که عصاش و سمت آوا دراز کرد و کوبید رو پاش:

_آی مارمولک به چی میخندی؟
آوا خنده رو لباش خشک شد و به من و من افتاد که مامان رامین که مشغول آشپزی بود اومد پیشمون:

_باز داری اذیتشون میکنی ننه؟
و کنار من نشست و سانیارو از بغلم گرفت:

_این دختره آوا و رامینه!
و به رامین و آوا اشاره کرد که ننه پوفی کشید و بلند شد سرپا:

_تو هیچوقت نسبت اینارو باهم نفهمیدی!
و بین خنده های ما که انگار اصلا براش مهم هم نبود رفت تو آشپزخونه.

با رفتن ننه دستم و گذاشتم رو شکمم از شدت خنده و روبه آوا گفتم:
_پات چطوره؟
آوا همینطور که مشغول ماساژ دادن پاش بود نگاهم کرد:

_فکر کنم از کله رامین بهتر باشه!
و همه خیره به رامین منتظر بودیم حرفی بزنه که ننه سرش و از اوپن آشپزخونه بیرون آورد و عصاش و به سمتم دراز کرد:

_هوی تو پاشو بیا اینجا
اطرافم و نگاه کردم و گفتم:
_من؟
با چشمایی که خط و چروک اطرافش و گرفته بود چشمکی زد:
_آره!بیا میخوام ببینم رامین چی گرفته!

گیج راه افتادم سمت آشپزخونه که آوا زد رو پیشونیش:
_بیچاره شدی یلدا،الان وایمیسه کنارت و تو باید غذایی که ننه میگه رو درست کنی!

با این حرف آوا وسط راه موندم و به من من کردن افتادم که ننه جیغ جیغ کنان صدام زد:
_کجا موندی؟عروسم انقد تنبل!

 

ناچارا رفتم توی آشپزخونه،انگار راه نجاتی نبود و من اسیر این پیرزن پر ماجرا شده بودم!

بوی غذا درست مثل چند روز گذشته حال و هوام و دگرگون میکرد اما راهی نبود واسه خلاصی!

تو آشپزخونه وایساده بودم و غرق در فکر و خیال بودم که ننه سروناز دستم و گرفت و من و کشید سمت اجاق گاز!

در قابلمه رو که باز کرد یه قدم رفتم عقب که دوباره من و کشوند جلو و یه قاشق از خورشت قیمه روی اجاق گرفت جلوی دهنم:

_بخور ببینم خوبه یا نه!
لبخند همراه با تعجبی زدم:
_معلومه که خوبه از رنگش پیداست!
لبخند تحقیر کننده ای زد:

_خوبه خوبه،خود شیرین!مادر شوهرت که اینجا نیست نمیخواد زبون بریزی
خنده ام گرفت و حرفی نزدم که دوباره قاشق و نزدیک لبام آورد و تا من دهان باز کردک برای خوردم قاشق و کشید و خودش اون یه قاشق قیمه رو خورد:

_نمک نداره!
با دهن باز کاراش و تماشا میکردم که همون قاشق دهنی رو گذاشت تو دهنم:
_دیدی بی نمکه؟!

انقدر حالم بد شده بود که نه می تونستم این نصفه قاشق دهنی رو قورت بدم و نه می تونستم تف کنم و فقط عین یه مجسمه مات مونده بودم که گیتی خانم،مامان رامین در قالب فرشته نجات من وارد آشپزخونه شد:

_دوباره که داری به غذا سر میزنی ننه!
ننه سروناز قاشق و انداخت تو سینک ظرفشویی و جواب داد:

_غذات بی نمکه!
گیتی خانم نفس عمیقی کشید:
_همین دوساعت پیش دو قاشق نمک ریختی تو غذا!

بحثشون همچنان ادامه داشت که فرصت و غنیمت شمردم و از آشپزخونه به دستشویی فرار کردم و دهنم و شستم و بعد از چند دقیقه از دستشویی اومدم بیرون.

رادمهر که واسه خرید نون رفته بود بیرون،برگشته بود و با سانیا و مهیار مشغول بود و آوا و رامین هم میگفتن و میخندیدن و احتمالا گیتی خانم و ننه هم همچنان درگیر بودن که خبری ازشون نبود!

نشستم سرجام و وقتی دیدم هر کی به یه نحوی مشغوله خودم و با گوشی سرگرم کردم که صدای گیتی خانم آغاز ماجرای تازه ای شد:
_آوا مامان،میای کمک میز ناهار و بچینیم؟!…

 

با رفتن آوا خیلی طول نکشید که ناهار آماده شد و همگی سر میز نشستیم.

ننه که ارادت خاصی به من داشت روبه روم نشسته بود و زیر زیرکی نگاهم میکرد که گیتی خانم زد رو شونش:

_ننه بفرما غذات و بکش مهمونا منتظرن!
که انگار بااین حرف تازه به خودش اومد و ظرف برنج و از دست گیتی خانم گرفت و همزمان با غذا کشیدنش خطاب به من گفت:

_الان که نشد دست پختت و بچشم اما شام پای خودته!
این و گفت و ظرف برنج و دستم داد:
_حالا هم فعلا ناهارت رو بخور
مغزم رو به انفجار بود از این همه پیشرفت ننه تو صاف کردن دهن بقیه که برنج و گرفتم و یه کمی واسه خودم ریختم و ظرفش و روی میز گذاشتم که آوا آروم تو گوشم گفت:

_شب بهت خوش بگذره!
سریع جواب دادم:
بعد از ناهار فرار میکنم حالا ببین!

ننه تیز و زبل متوجه حرفامون شد و خیره به آوا با اخم با مزه ای گفت:
_روباه مکار داری بهش چی یاد میدی؟
لب و لوچه آوا آویزون شد:-

_ننه امروز کم نذاشتیا!هم مارمولک شدم هم روباه مکار!
بین خنده همه ننه جواب داد:

_لابد هستی که میگم!
آوا زیر لب تشکری کرد و مشغول خوردن غذا شد.
شروع کردم به خالی خالی خوردن برنج و هیچ جوره به هیچ چیز دیگه ای میلی نداشتم که گیتی خانم با مهربونی گفت:

_یلدا جون چرا برنج خالی میخوری؟
و قبل از اینکه جواب بدم ادامه داد:

_ننه داشت شوخی میکرد خورشتم بی نمک نیستا!
لبخندی زدم:

_معلومه که بی نمک نیست،من….
ننه پرید وسط حرفم و همینطور که سری به نشونه تایید تکون میداد گفت:

_آره خیلیم بد نیست!
و دوباره از اون چشمک قشنگاش زد:
_قابل خوردنه!

از این حرکتای ننه ما خندمون گرفته بود و گیتی خانم حرصی شده بود که پوفی کشید و مشغول غذا خوردن شد و منم به برنج خوردنم ادامه دادم که آوا واسم خورشت ریخت و تو گوشم گفت:

_خواهر گشنه من امروز روزه است؟
و اشاره کرد بخورم اما همین که نگاهم به غذا میفتاد
بی اختیار قیافم گرفته میشد و حتی نمیتونستم این نگاه کردنارو ادامه بدم و حالا آوا توقع داشت که بتونم غذام رو بخورم…!

 

مات تصویر رنگی غذا مونده بودم و دهنم جمع شده بود که ننه رامین و صدا زد:

_ببینم رامین،این زن تو دوباره حاملست؟
رامین بدجوری سرخ شد و نمیدونست چی باید بگه که رادمهر جواب داد:

_ننه یلدا خانم خواهر آواست،آوا زن رامینه!
ننه طلبکارانه رادمهر و نگاه کرد و روبه رامین ادامه داد:

_این دختر حاملست،تو داری بابا میشی!
و به من اشاره کرد!
هم حالت تهوع و هم رنگ و رخم کم کم داشتن همه چیز و لو میدان که از سر میز بلند شدم و رفتم تو یکی از اتاقا،
صداشون به گوشم میرسید که گیتی خانم به ننه تشر زد:

_بدجوری ناراحتش کردی ننه سروناز!
و چند باری پشت سر هم صدام زد که از من جوابی نشنید و اما ننه کم نیاورد و گفت:

_ناراحت نشد،بخاطر ویار نمیتونه سر میز غذا بشینه فقط همین!
و بعد هم سکوت حاکم فضای خونه شد.

چند دقیقه ای که گذشت آوا اومد تو اتاق و در رو پشت سرش بست:
_تو ناراحت شدی؟
و بغلم کرد:

_تو که میدونی این پیرزن هوش و حواس درست و حسابی نداره چرا همچین میکنی؟
نمیخواستم به چیزی شک کنه بخاطر همین هم خودم و زدم به کوچه علی چپ و گفتم:

_خب خجالت کشیدم!
از آغوشش جدام کرد و با چشم های گرد شده نگاهم کرد:

_بمیرم الهی چقدرم که تو کم رو و خجالتی ای!
رو ازش گرفتم و نشستم رو زمین که ادامه داد:

_حالا واقعا چیشده که تو غذا نمیخوری؟نکنه حرف ننه راست باشه؟هوم؟
آب دهنم و قورت دادم و طوری که چیزی نفهمه زدم به خنده و شوخی و جواب دادم:

_آره 4قلوهم هست!
و خندیدم:
_البته اطلاعات بیشتر و از آقامون بپرس!

آوا بدون اینکه بخنده نوچی گفت:
_من بحثم چیز دیگه ایه!
و با یه کمی مکث ادامه داد:

_ننه فکر میکنه تو زن رامینی،اما من میخوام بدونم تویی که به شلغم پخته هم رحم نمیکردی و با لذت میخوریش،چیشده که دست رد به دستپخت مامان گیتی میزنی؟

همچنان نگاهش میکردم که شونه ای بالا انداخت:
_یعنی میگم نکنه این آقا عماد کار دست خودت و خودش داده باشه؟
و منتظر نگاهم کرد…

🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا