رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 32

5
(2)

 

دلم میخواست با همین دستام خفش کنم،
هرچی نباشه اون باعث و بانی این بلای خانمان سوز بود!
جلوی ماشین وایساده و منتظر پیاده شدنم بود که نفسم و عمیق بیرون فرستادم و سعی کردم با کمال آرامش پیاده بشم!

در خونه رو باز کرد و باهم وارد شدیم.
خیلی طول نکشید تا رفتیم تو خونه و به محض ورود با لبخند دلنشین آقا بهزاد روبه رو شدم و رفتم سمتش:

_سلام عیدتون مبارک آقای جاوید
دستم و که به سمتش دراز کرده بودم به گرمی فشرد و بعد از تبریک سال نو با یه اخم ساختگی گفت:

_پس تو کی قراره منو بابا صدا کنی عروس؟
ارغوان و مامان عماد همینطور که میومدن سمتمون میخندیدن:

_هر وقت منو مامان صدا زد تورو هم بابا صدا میزنه!
باهاشون روبوسی کردم و بعد گفتم:

_عیدتون مبارک مامان جون
مامان که برق رضایت تو چشماش میدرخشید ابرویی بالا انداخت:

_پسندیدم!
همگی به خنده افتادیم و بالاخره با نشستن بابا رفتیم سمت مبلای سلطنتی نزدیک بهمون:
_بیاید بشینید که امسال اولین سالیه که ما 5نفریم تو عید
مامان با لبخند دلبرانه ای کنار بابا نشست و نگاهش و بین من و عماد چرخوند:

_خدارو چه دیدی شاید سال بعد 6نفر شدیم!
و چشم و ابرویی اومد که نه تنها لبخندی به لبم نیومد بلکه تموم حس و حال خوب این چند دقیقه هم کوفت شد و برعکس من،عماد شاد و خرم گفت:

_خدا از دهنت بشنوه مامان!
و آروم خندید که چپ چپ نگاهش کردم،
اونقدر پر معنی و مفهوم که صدای خنده هاش ساکت شد و حرفش،و ادامه داد:

_منظورم اینه که یکی پیدا شه این ارغوان و بگیره!
حالا این من بودم که شنگول شدم و زدم زیر خنده و ارغوان با لب و لوچه آویزون گفت:

_عماد خان هرکی ندونه تو که میدونی من یه عالمه خواستگار دارم…
و روبه من ادامه داد:
_منتها خودم قصد ازدواج ندارم!

سری به نشونه ‘باشه’ تکون دادم که عماد چشمکی زد:
_آره آره ارغوان راست میگه
و دستی تو ته ریشش کشید که مامان بلند شد:

_کم دختر من و اذیت کن عماد،جای این کارا پاشو بیا آشپزخونه کمک من میز شام و بچینیم!
عماد متعجب شد:

_من بیام؟
مامان همینطور که میرفت سمت آشپزخونه جوابش و داد:

_آره،بابات که داره تلویزیون میبینه ارغوان و یلداهم شاید بخوان یه کم باهم حرف بزنن،این وسط فقط تو بیکاری!
با رفتن مامان به آشپزخونه آروم زدم رو شونه عماد و گفتم:

_هنوز که اینجایی پاشو عزیزم!
نفسش و عمیقا فوت کرد تو صورتم و از رو مبل بلند شد:
_آخر عمری اسیر شدیم!
و راهی شد که ارغوان بی جواب نذاشتش:
_زود میز و بچین ساعت داره میشه 12،گشنمه!

سخت بود اما تحمل کردم و نشستم سر میز شام.
غذاهای خوش رنگ و صد البته خوش طعمی که الان واسه من جز بد حالی چیزی نداشتن بدجوری به چشم میومدن اما دریغ از حتی یک درصد میل و اشتها!

همه مشغول خوردن بودن و من زل زده بودم به بشقاب خالیم که مامان با تعجب نگاهم کرد و گفت:

_عزیزم غذاهای امشب و دوست نداری؟
نگاه همه چرخیده بود رو من و من که نمیدونستم چی و واسه شام نخوردن بهونه کنم دهنم و باز و بسته میکردم دریغ از خروج کلمه ای حرف!

با چند بار تکرار شدن این کار بالاخره عماد به دادم رسید و جواب داد:
_مامان عروس شکموت و که میشناسی؟

مامان آروم خندید و منتظر ادامه حرف عماد موند:
_یه وعده غذا خورد خونشون،مثل اینکه حالا میل نداره!

لبخند رو لبای مامان خشکید و بابا گفت:
_عروس ما بخاطر تو غذا نخورده بودیم تا الان،چرا انقدر شکمویی؟
همه خندیدیم و من با یه اخم ساختگی زدم رو شونه عماد:

_ _عزیزم تو که شاهدی مامانم اصرار کرد بخوریم بعد بریم،من فقط یه کمی زیاد خوردم همین!
صدای خندیدن ها همچنان به راه بود که نفسش و عمیق بیرون فرستاد و شونه ای بالا انداخت و ظرف ماهی رو گرفت تو دستش و نزدیک خودش آورد که از بدشانسی دقیقا تو همین لحظه حالت تهوع دوره گریبان گیرم شد!

حالم داشت بهم میخورد اما نمیخواستم بفهمن که شروع کردم به با مشت ضربه زدن به پای عماد:
_بذارش سرجاش!

گیج شده بود و فقط نگاهم میکرد که تو گوشش گفتم:
_حالم داره بهم میخوره!
و دووم نیاوردم و بلند شدم و راه افتادم سمت طبقه بالا و جایی دور از این غذاها!

صدای عماد به گوشم میرسید که سعی داشت به نحوی خانوادش رو قانع کنه واسه رفتن من از سر میز شام:

_آره یلدا تو برو پیداش کن احتمالا تو کشوی اوله کمده،منم غذام و خوردم میام…

در اتاقش و بستم و رفتم رو تختش نشستم و نفس عمیقی کشیدم تا حالم یه کمی بهتر شد.

انگار دوباره غصه این حاملگی احتمالی داشت بغض میشد و قصد خفگیم و داشت که زل زده بودم به یه نقطه نامعلوم و حتی پلک هم نمیزدم!

با باز شدن در اتاق رشته افکارم پاره شد و خیره به عماد یه قطره اشک از گوشه چشمام سرخورد که لبخند رو لب عماد ماسید:

_گریه میکنی؟
و اومد سمتم و کنارم نشست که سرم و انداختم پایین:
_کلافم از این وضعیت!

از شونه هام گرفت و من و چرخوند سمت خودش:
_ببین منو
چند ثانیه ای منتظر نگاهم کرد و بعد ادامه داد:

_نهایتش اینه که همین ماه عروسی میگیریم
نوچی گفتم:
_نمیشه هنوز هیچی آماده نیست

چشماش و ریز کرد و جواب داد:
_میخوای سقطش کنیم؟
به محض شنیدن این حرف از عماد با اخم نگاهش کردم:

_عماد میدونی من اگه حامله باشم یعنی اینکه یه بچه زنده اس تو وجودم؟
هم متعجب بود و هم پشیمون شده بود که دستش و به نشونه آرامش بالا آورد:

_عزیزم من که نمیخوام آدم بکشم فقط دارم میگم حاضرم بخاطرت هرکاری بکنم!
با تموم قاطی بودنم نتونستم بهش لبخند نزنم:

_نمیخواد از این کارا بکنی!
شونه ای بالا انداخت:
_من که دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه!
و دراز شد رو تخت که یهو فکری تو سرم جرقه زد و با هیجان به زبون آوردمش:

_عروسی و میندازیم عید سال بعد اینطوری بچه هم به دنیا میاد!
صاف نشست سرجاش و گیج نگاهم کرد:

_چی میگی یلدا؟حالت خوبه؟
سرم و به نشونه خوب بودن حالم تکون دادم:
_ببین اگه این بچه به دنیا بیاد ما میتونیم بعدا هزار تا راه واسه ورودش به زندگیمون پیدا کنیم،اما اگه من با یه شکم گنده لباس عروس تنم کنم دهن فک و فامیل و نمیشه بست.
هنگ کرده بود و فقط نگاهم میکرد که ادامه دادم:

_جواب پدر مادرمونم بماند حالا!
دستی تو صورتش کشید و گفت:
_تو دقیقا میخوای چیکار کنی؟
شمرده شمرده گفتم:
_من میخوام عروسیمون و تا به دنیا اومدن این بچه بندازیم عقب همین!

حرفام و زدم و خمیازه کشون دراز کشیدم رو تخت که نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم:
_میخوای اینجا بخوابی؟

به پهلو خوابیدم و گفتم:
_نه باید برم خونه،میخوام یه چرت بزنم
این و گفتم و چشمام و بستم اما با احساس چرخش دستش روی پاهام این چشم بستن،به چند ثانیه هم نکشید و سریع بیدار شدم:

_چیکار میکنی؟!
کنارم دراز کشید:
_هیچی میخوام بغل خودم بخوابی!

چپ چپ نگاهش کردم:
_که تو بغلت بخوابم!
زیر لب ‘اوهوم’ی گفت:

_حالا شایدم وسطاش یه کمی شیطونی کردیم به عنوان اولین شیطنت سال جدید!
نگاهی بهش انداختم و گوشه لبم و گاز گرفتم :

_یه کمی؟
چشماش خمار شده بود و لبام و دید میزد که خنده آرومی کرد:

_آره سعی میکنم!
تک خنده ای تحویلش دادم و با انگشت اشارم به شکمم اشاره کردم:

_میدونی که اینم حاصل سعی و تلاشاته واسه یه کم شیطونی؟
شالم و از رو سرم انداخت و همینطور که با دستش موهام و پشت گوشم میفرستاد جواب داد:

_اون یه بار و سهل انگاری کردم!
این و گفت و بی اینکه منتظر جوابم بمونه دستاش و دو طرف بدنم گذاشت و چرخید روم
بی طاقت شده بودم که دستم و پشت گردنش میکشیدم و سرم و واسه بوسیدن لب هاش بالا میبردم و تقلا میکردم واسه داغی لب هاش و اما اون سرش و عقب میکشید که صبرم سر اومد:

_عماد اذیتم نکن!
لبخند کجی گوشه لب هاش نشست و سرش و آورد پایین و تو گوشم گفت:
_وقتی بی طاقت میشی و پلکات سنگین میشه دیدنی میشی!
و بوسه اول و به لاله گوشم زد و بعد اومد سراغ لب هام….

 

با شنیدن صدای تق تق در زدن،
سریع تر آماده شدم و دکمه جا مونده مانتومم بستم که ارغوان اومد تو و با خنده خطاب به عمادی که جلو آینه موهاش و شونه میزد گفت:

_دو ساعته چپیدین تو اتاق که چی؟بابا این عروس به خانواده هم تعلق داره یه کمی!

عماد لبخند بدجنسانه ای زد و از تو آینه نگاهم کرد:
_من که با این عروس شما کاری ندارم برش دار ببرش پایین!
ارغوان اومد سمتم و دستش و دراز کرد طرفم تا بلند شم.

همزمان با پا شدنم همینطور که میرفتیم بیرون کنار عماد وایسادم و گفتم:
_آره تو اصلا با من کاری نداری که!

و با نگاهم تموم خاطرات این دوساعت و براش مرور کردم که ریز ریز خندید:
_دیگه بریم پایین!

مامان و بابا فیلم میدیدن و مامان واسه بابا میوه پوست میگرفت که عماد زد رو شونم:
_ببین یاد بگیر!
و بعد نشست رو مبل روبه روشون که کنارش نشستم و قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم مامان گفت:

_لازم به ذکره که هرشب بهزاد واسه من میوه پوست میکنه یه امشب که شب عیده من دست به کار شدم!
و همراه با لبخند سری تکون داد که من خندیدم و زل زدم به عماد:

_یاد گرفتم واسه عید سال بعد!
پوفی کشید:
_مامان داره پشت عروسش درمیاد وگرنه من میدونم هرشب این کارشه،تو یه چیزی بگو ارغوان؟!

و نگاهش و دوخت به ارغوانی که کنار مامان اینا نشسته بود و ارغوان جواب داد:
_من شاهد حرفای مامانم!
و باعث خنده دوباره هممون شد که عماد یه پرتقال از ظرف میوه برداشت و گفت:

_نخواستیم بابا،خودم واسه خودم میوه پوست میکنم بدون منت!
و شروع کرد به پوست کندن پرتقال که منم یه سیب برداشتم و گذاشتم تو یه بشقاب و تحویل عماد دادم:

_لطفا این سیب رو هم واسه من پوست بکن!
چپ چپ نگاهم کرد و حرفی نزد که ادامه دادم:
_پسر کو ندارد نشان از پدر؟!
و با خنده نگاهش کردم…

🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا