رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 30

4.4
(5)

 

امروز به سرعت برق و باد گذشت و فردا از راه رسید.
نرسیده به حراست یه کمی مقنعم و کشیدم جلو و بعد به قدمام ادامه دادم که یه نفر بی هوا از پشت کوبید بهم!

واسه با فحش شستنش آماده شده بودم که صداش و شنیدم:
_سلام عروس خانم

شیما بود!
و این بار فهمیدم خریتای پونه پیش این دختر هیچه!
واقعا که خیلی خر بود!
با قیافه تو هم رفتم نگاهش کردم و همینطور که شونه هام و ماساژ میدادم گفتم:

_سلام و کوفت،عروس بدبخت قطع نخاع شد
دستش و گرفت جلو دهنش و خندید:

_قطع نخاع!خدا نکشتت!
از درک و فهمش که ناامید شدم نگاهی به ساعت انداختم،
یکی دو دقیقه بیشتر به شروع کلاس استاد ریاحی نمونده بود که به سرعت قدم برداشتم:

_بدو الان کلاس ریاحی شروع میشه
پشت سرم راه افتاد تا بالاخره رسیدیم به کلاس.
درست همزمان با رسیدن من و شیما استاد ریاحی هم به کلاس رسید که جلوی در کلاس ایستادیم و هر دومون به استاد سلام کردیم و اون اما در جواب گفت:

_سلام خانما
و روبه من ادامه داد:
_ازدواجتون با استاد جاوید رو تبریک میگم خانم معین

سرخ شدن لپام و حس کردم که جواب دادم:
_ممنونم
سریع نگاهش رو از رو من برداشت و این بار خیره به شیما با لحن مهربونی گفت:

_لطفا شما بفرمایید داخل کلاس من یه عرض کوچیکی خدمت خانم معین دارم
شیما با لب و لوچه آویزون نگاهش و بین من و استاد ریاحی چرخوند و نهایتا رفت تو کلاس!

با شنیدن صدای ریاحی به خودم اومدم:
_خب خانم معین راستش گفتم بمونید که…
با نفس عمیقی حرفش و نصفه و نیمه ول کرد که متعجب گفتم:
_که؟

کیفش و تو دستاش جابه جا کرد و خیره به هرجایی غیر از من جواب داد:
_میخواستم ازتون خواستگاری کنم….
با شنیدن این حرفش گیج شدم و ناباورانه نگاهش کردم که لبخندی زد و ادامه داد…

 

ادامه حرفش و که گفت تازه فهمیدم جریان چیه!
باورم نمیشد که گفت:
_راستش من از شیما خانم،دوست شما خیلی خوشم اومده و فکر میکنم ایشونم از بنده بدشون نیاد!

ناباورانه نگاهش کردم و لب زدم:
_استاد ریاحی…شما؟با شیما؟
لبخند کوتاهی زد و سرش و به نشونه تایید تکون داد:

_راستش من از روز اولی که دیدمش احساس کردم این خانم همون خانم رویایی خودمه!
خندم گرفت:
_استاد شما با این مشخصات…
و اشاره ای به لباس طلبگیش کردم و ادامه دادم:
_و شیما بااون مشخصات!

و دماغم و سر بالا کردم و به لبام پف دادم که خنده اش گرفت:
_قسمته خانم!قسمت
شونه ای بالا انداختم و همچنان ناباورانه نگاهش کردم که قبل از باز کردن در کلاس گفت:

_این مسئله واسه من خیلی مهمه به همین خاطرم سعی کردم به شما یه کمی نزدیک بشم تا بتونم از دوستتون خواستگاری کنم،دیگه باقی کارا با شما!

و در کلاس و باز کرد که ‘چشم’ی گفتم و پشت سرش رفتم تو کلاس.

به محض ورود به کلاس بدو رفتم سمت شیما و کنارش نشستم که آروم تو گوشم گفت:
_خبریه؟

تو گوشش جواب دادم:
_موضوع امر خیره!
چشماش گرد شد:
_تو که چند روز پیش مراسم عقدت بود!

نگاهم و بین استاد ریاحی که از همون بالای کلاس خیره به ما مونده بود و شیما چرخوندم و با سر بهش اشاره کردم که’بگم؟’

به آرومی سرش و تکون داد و لباسش و مرتب کرد که بلند شدم سرپا و گفتم:
_دوستان لطفا یه لحظه…

استاد ریاحی حیرون نگاهم کرد و بلند شد سرپا و شروع کرد به الکی سرفه زدن:
_خانم معین لطفا الان…

ابرویی بالا انداختم و دستم و به نشونه اینکه بذاره ادامه حرفم و بگم بالا آوردم و با لحن آرومی ادامه دادم:
_چند روز پیش مراسم عقد من و نامزدم بود اگه استاد اجازه بدن میخوام این شیرینی و باز کنم!

و به جعبه شیرینی روی صندلیم اشاره کردم که همه با سر خوشی و تبریک گویان نگاهم کردن و این وسط فقط استاد بود که با این کار من نفس عمیقی کشید و نشست رو صندلیش!

جعبه شیرینی و باز کردم و راه افتادم تو کلاس که شیما نفس عمیقی کشید:
_من که نمیفهمم اینجا چه خبره!

تو دلم به این حرفش خندیدم.
مطمئن بودم اگه میفهمید استادی که انقدر براش بال بال میزد ازش خواستگاری کرده از ذوق همین وسط از حال میرفت!

شیرینی و بین بچه ها گرفتم و بالاخره به استاد رسیدم که با صدای آرومی گفت:
_خانم معین شما که من و دق دادی!
سریع جواب دادم:

_خواستم به یه نحوی جواب غافلگیریتون و بدم!
یه دونه شیرینی برداشت و گفت:
_حالا که مساوی شدیم من خیالم راحت باشه؟
سرم و به نشونه ‘آره’ به بالا و پایین تکون دادم:
_تو مسیر برگشت به خونه بهش میگم…

 

کلاسای امروز تموم شد.
تو مسیر برگشت به خونه شیمارو در جریان خواستگاری ریاحی گذاشتم.
همونطور که انتظار داشتم بال درآورد و ازم خواست استاد و دعوت کنم خونه واسه آشنایی بیشتر!

هرچی گفتم شیما،عزیزم،یه کم ناز و ادا یه کم طاقچه بالا به خرجش نرفت که نرفت و حالا باید تدارک شام میدیدم واسه مهمونایی که مال هم شدنشون یه طورایی باورش سخت بود!

با دستای پر از خریدم،در و به سختی باز کردم و رفتم تو:
_مرد خونه کجایی؟!
عماد در حالی که حوله حموم به تنش بود و با کلاهش مشغول خشک کردن موهاش بود از تو اتاق بیرون اومد و متعجب نگاهم کرد:

_با این خریدا انگاری مرد خونه تویی!
خندیدم و دوتا از پلاستیکای میوه رو دادم دستش:

_کمک کن که شب مهمون داریم!
ابرویی بالا انداخت و جلوتر از من راه افتاد سمت آشپزخونه:

_مامان اینات دارن میان؟
نوچی گفتم که ادامه داد:
_مامان اینام؟
با خنده جواب دادم:

_اوناهم نه!استاد ریاحی میخواد بیاد اینجا!
به محض گفتن این حرف پلاستیکای میوه رو رو زمین گذاشت و برگشت سمتم:

_ریاحی میخواد بیاد اینجا چیکار؟
باقی وسایلارو گذاشتم رو زمین و در حالی که شونه هام و از شدت خستگی میمالیدم جواب دادم:

_من دعوتش کردم!
و بعد از آشپزخونه زدم بیرون و مسیر اتاق و در پیش گرفتم.
صداش و پشت سرم میشنیدم:
_به چه مناسبت؟

خندیدم:
_میدونم باورش برات سخته اما ریاحی از شیما خواستگاری کرده امشبم محض آشنایی بیشتر دعوتن اینجا!
تو چهار چوب در وایساد:
_چی میگی؟

شروع کردم به درآوردن لباسام و گفتم:
_به جون عماد دارم راست میگم!
با خنده سری تکون داد:
_مگه میشه!

 

با تاپ و شلوارک جلوی آینه تو اتاق وایسادم و در حالی که موهام و دم اسبی میبستم شونه ای بالا انداختم:
_حالا که شده!

اومد تو اتاق و حولش و درآورد،
با لخت دیدنش از تو آینه چشم ازش گرفتم و زدم زیر خنده که بهم نزدیک شد:

_مگه نگاهت به غریبه افتاده که سرت و میندازی پایین؟
دماغم و کشیدم بالا و برگشتم به سمتش:
_نه آقا،ففط برو لباسات و بپوش
دست به سینه جلوم وایساد.
حتی فکرشم نمیکردم این صحنه انقد باحال و خنده دار باشه که زدم تخت سینش:

_برو عماد!
ابرویی بالا انداخت و تو یه حرکت من و کشوند سمت خودش:
_به نظرم الان بهتره تو لباسات و در بیاری!

با ناز و ادا چشم و ابرویی واسش اومدم:
_کار داریم،شب مهمون داریم!
سرش و به نشونه تایید تکون داد:

_نگران نباش خودم کمکت میکنم!
یه قدم رفتم عقب:
_خونه ام نامرتبه!
دوباره سرش و تکون داد:
_باهم جمع و جورش میکنیم

قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم:
_ظرفام از صبح مونده!
و یهو پوکیدم از خنده که نفسش و عمیق بیرون فرستاد و این بار طوری جلو روم وایساد که کاملا روم تصاحب داشت و شروع کرد به درآوردن تیشرتم:
_تعارف نکنیا اگه کار دیگه ای هم هست بگو
لب زدم:
_نه دیگه!
و خمار نگاهش کردم که انگار بی طاقت شد و دستم و گرفت و آروم انداختم روی تخت و بعد هم خودش اومد و کنارم دراز کشید.
دستم و رو ته ریشش کشیدم و اولین بوسه رو به لبهاش زدم.

انگار همین بوسه واسه دگرگون کردن احوالش کافی بود که سفیدی چشمای روشنش روبه قرمزی رفت و من و کشوند رو خودش…

 

انگار از زیر آوار کشیده بودنم بیرون که انقدر خسته و بی جون شده بودم!
شونه ای به موهام کشیدم و با کش مو بستمشون و از اتاق زدم بیرون.

صدای عماد و از تو دستشویی که درش هم باز بود و جلو روشویی داشت آبی به دست و صورتش میزد شنیدم:
_حالا میخوای شام چی درست کنی واسه این عروس و داماد؟
سرم و به دو طرف خم کردم تا به نحوی قلنجام بشکنه و وارد آشپزخونه شدم:

_نمیدونم.به نظرت این رستوران سر خیابون جوجش خوشمزه تره یا…
با ظاهر شدنش تو آشپزخونه و پریدنش وسط حرفم،جمله ام نصفه نیمه موند:

_بازم غذای بیرون؟
شونه ای بالا انداختم:
_آشپزی بلد نیستم !
لب و لوچش آویزون شد و دست به سینه نگاهم کرد:

_بالاخره از یه جا باید شروع کنی،تا آخر عمر که نمیتونیم غذای بیرون و بخوریم!
چشمام و تو کاسه چرخوندم:

_فکر نکنم امشب وقتش باشه!
لبخندی زد:
_همین امشب وقتشه،مارو که آدم حساب نمیکنی شاید از شوق اومدن استاد و دوستت بالاخره تونستی یه کاری کنی!

زدم زیر خنده:
_اینم حرفیه!
از پشت سر ضربه ای به برجستگی پایین تنم زد و رفت سمت یخچال:
_رو که رو نیست،سنگ پای قزوینه!

به خنده هام ادامه دادم و کنادش وایسادم،
از تو یخچال مرغ و فلفل دلمه و نخود سبز بیرون آورد و همینطور که میذاشتشون رو کابینت گفت:
_میخوایم مرغ درست کنیم،بالاخره یه چیزایی بلدی دیگه؟

سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_فقط میدونم خیلی خوشمزست!
و دستام و با خوشحالی به هم زدم که نفس عمیقی کشید و هولم داد تا برم کنار و بتونه رد شه:
_این دفعه رو من درست میکنم و تو نگاه میکنی و دفعه بعد بالعکس!
گوشی به دست نشستم رو صندلی و بدون اینکه نگاهش کنم مشغول گشت زدن تو اینستاگرام شدم:
_خیالت راحت!
ولی طولی نکشید که یهویی گوشی رو از تو دستم کشید و با یه اخم ساختگی زل زد بهم:
_اینطوری بخوای یاد بگیری شب مهمونات میفهمن که شام و شوهر عزیزت پخته ها!
چپ چپ نگاهش کردم:
_خب حالا!
و از رو صندلی بلند شدم:
_اصلا بذار منم مرحله به مرحله کمکت کنم ببینم چیکار میخوای بکنی…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا