رمان استاد خاص من پارت 3
با تموم نفرتی که همین امروز نسبت بهش تو دلم ایجاد شده بود تصمیم گرفتم یه قهوه باهاش بخورم…
از طرفی ماشینمم روشن نمیشد و تو این گرما باید چند ساعت معطلش میشدم.
روی یکی از صندلی های جلوی میز نشستم که جاوید هم روبه روم نشست و سینی قهوه روی میزِ وسطمون گذاشته شد.
یکی دو دقیقه که گذشت،یه فنجون قهوه برداشت و رو کرد بهم:
_ بفرمایید تا سرد نشده
نگاهم رو توی سینی چرخوندم و گفتم:
_ قهوه ی تلخ؟!من با شکر میخورم
آهانی گفت:
_ فکر کردن چون من قهوه مو تلخ میخورم توهم همینطوری،الآن میگم برات شکر بیارن
فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم که بلند شد و راه افتاد سمت تلفن و بعد از چند ثانیه که خبری نشد پوفی کشید:
_ باز این پسره ی سر به هوا شکر نیاورد،من الآن برمیگردم
و بعد راه افتاد سمت بیرون.
هنوز داشتم بخاطر حرفاش حرص میخوردم و کل وجودم بدجوری بوی سوختگی میداد…
فکرِ شیطانی به سرم زد،با چشم های ریز شده به در نگاه کردم،فعلا خبری ازش نبود…
لبخند خبیثی زدم و فنجون قهوه اش رو توی دستم گرفتم با یه کم تلاش آب دهنم رو جمع کردم و با نگاه کوچیکی به اطراف تف کردم توی قهوه اش و یه جوری همش زدم که تابلو نباشه و بعد با شنیدن صداش سریع فنجون رو سرجاش گذاشتم…
وارد اتاق که شد با یه لبخند مرموز نگاهش کردم که نشست و ظرف شکر رو روی میز گذاشت..
ازش چشم گرفتم و مشغول ریختن شکر توی قهوم شدم اما جاوید مشکوکانه نگاهم میکرد و دست به سمت فنجونش نمیبرد که یه قلپ خوردم و گفتم:
_ شما نمیخورید؟
یه نگاه به قهوه کرد و یه نگاه به من:
_ یه دفعه مهربون شدی؟!
دوباره لبخند زدم:
_ قهوه بهم آرامش میده،شماهم بخورید که آروم شید
دست به سینه به صندلی تکیه داد:
_ دیگه سرد شد،زنگ میزنم دوباره برام میارن
و با یه نیش خند از روی صندلی بلند شد…
این بار دیگه نمیخواستم اون برنده باشه،
باید حالش رو میگرفتم!
هرطور که شده
پس همزمان بلند شدم و فنجونش رو برداشتم و به سمتش رفتم:
_ نیازی نیست،قهوتون هنوز داغه داغه و بعد قهوه رو به سمتش گرفتم که با تعجب گفت:
_ قهوه سرد دوست ندارم
و دستم رو پس زد اما من از رو نمیرفتم و دوباره فنجون رو به سمتش گرفتم:
_ تعارف نکنید استاد
نفس عمیقی کشید و با یه نگاه جدی دوباره دستم رو پس زد و ماجرا دوباره تکرار شد!
من هی فنجون رو به سمتش میگرفتم و اون دستم رو پس میزد انقدر این حرکت تکرار شد که همزمان با اینکه من فنجون رو به سمتش بردم اون هم محکم دستم رو پس زد که من هول شدم فنجون رو به سمت بالا پرت کردم و در کمال ناباوری قهوه ی توی فنجون رو پیرهنِ سفیدِ استاد جاوید خالی شد…
حالا دیگه صدای خورد شدن فنجون روی زمین هم برام مهم نبود و فقط واسه چند لحظه چشم هام رو روی هم فشار دادم و بعد چشم هام رو باز کردم…
از دیدنش درحالی که یک طرف پیرهنش قهوه ای و طرف دیگه اش سفید بود و ازش قهوه چکه میکرد روی زمین بدجوری خندم گرفته بود!
انقدر که درد خوردم رو فراموش کردم و زدم زیر خنده و همین برای شنیدن صدای پر خشم جاوید کافی بود:
_ تو…تو چیکار کردی دختره ی…
با چشم های گشاد شده نگاهش کردم:
_دختره ی چی؟
با حرص نگاهم کرد و گفت:
_ تو دیوونه ای
پوزخند زدم:
_تقصیر خودت بود..من فقط لطف کردم قهوه ات رو برات آوردم !
با حرص کوبید روی میزش و گفت:
_ اگه من گذاشتم تو این ترم پاس شی !
با این حرفش بدجوری زورم گرفت و تو دلم گفتم
‘ تو که میخوای من و بندازی پس بزار حسابی تلافی کنم’
صدای گرفته اش به گوشم رسید :
_دیگه میتونی بری!
چهرم و مظلوم کردم و زل زدم تو چشم هاش ،بماند که چقدر به خودم فشار آوردم که چشم هام فقط یکم تر بشه و البته نتیجه گرفتم.
کم کم داشت خام میشد اما با دیدن چهرش که داشت به یه موجود چهار پا تبدیل میشد گند زدم به همه تلاش هام و لبخند ضایعی روی لبم نشست
عادتم بود همیشه وقتی میخندیدم که نباید میخندیدم!
با دیدن لبخندم یهو تبدیل به یه گاو عصبی شد
وضعیت حسابی قرمز بود و به خوبی نم و توی شلوارم حس میکردم…
همنیجوری که توی چشم هاش زل زده بودم گفتم :
_خب با اجازتون من دیگه برم استاد…کاری چیزی؟
یه قدم اومد سمتم و تا حدودی فاصله ی بینمون و از بین برد دهنم خشکِ خشک شده بود و به روبه روم که دکمه ی پیراهنش بود خیره شده بودم…
یکمی قهوه زیر گلوش ریخته بود و لای ته ریشش مونده بود و بدجوری رو مخم بود!
باید یه جوری از شرش خلاص میشدم…
نفس های عمیق و عصبیش رو روی موهام حس میکردم و انقدر پر قدرت و شدت بودن که هر لحظه ممکن بود شالم رو باد ببره!
البته این ساخته ی ذهنِ من بود!
دوباره نگاهم افتاد به لکه ی قهوه ی زیر گردنش و ناخودآگاه دستم رو به سمت گردنش بردم و انگشتم رو روی لکه کشیدم که حس کردم نفسش برای یه ثانیه قطع شد که دیگه صدای نفس هاش رو نمیشنیدم!
حواسم پرت شد و به سرعت سرم رو بالا گرفتم که سرم محکم به چونه اش خورد و داد دوتامون در اومد!
یکم عقب رفتم و چشم های سرخش به چشم های وحشت زدم دوخته شد و یه دفعه فریاد زد:
_ چقدر تو احمقی آخه دختر!
دهن باز کردم که جوابش رو بدم اما روبه روم ایستاد و دستش رو گذاشت روی لبم و بهم نزدیک تر شد…
صدای ضربان قلبم رو به وضوح میشنیدم…
سرش رو آورد پایین…
با خوردن نفس هاش به روی صورتم بی اختیار چشم هام و بستم و توی ذهنم منتظر یه اتفاق هیجان انگیز و رویایی شدم…
درست مثل عاشقانه ای بین یه پرنسس و شاهزاده اما با کشیده شدن موهای بافته شده ی پشت سرم جیغ فرا بنفشی کشیدم و صدای خنده ی تو مخیش تو گوشم پیچید…
لعنتی موهام از ریشه کنده شد…
چشم هام رو که باز کردم لبش و به گوشم نزدیک کرد و گفت:
_من تو یکی رو آدمت میکنم!
و بعد نفسش و فوت کردم تو گردنم که با ناله عین لاک پشت گردنم و جمع کردم و داد زدم:
_ موهام و ول کن لعنتی…
که دندوناش رو محکم روی هم فشار داد و همزمان با ریز کردن چشم هاش با حرص موهام رو ول کرد…
چشم هام و باز و بسته کردم…
مردتیکه ی وحشی کاری کرده بود که پوست سرم درد میکرد و مثل بچه های دوساله بغضم گرفته بود!
با دلخوری رو ازش برگردوندم و کیفم رو برداشتم و بی هیچ حرفی راه افتادم سمت بیرون.
تموم امروز اون حال من رو گرفته بود و حالا من بازنده تر از هر وقتی جلوی در کافه ایستاده بودم و با التماس به ماشینم نگاه میکردم…
ای کاش که روشن بشه و یه جورایی با دور شدن از این خراب مونده من رو نجات بده!
نفس عمیقی کشیدم و به سمت ماشین رفتم.
از ته دل آرزو کردم که روشن شه و بعد پشت فرمون نشستم و استارت زدم که در عین ناباوری روشن شد!
با حرص روی فرمون کوبیدم و با خودم غر زدم
‘میمردی همون اول روشن شی؟’
و کلافه پوفی کشیدم و حرکت کردم…
انقدر حالم وخیم بود که اگه میرفتم خونه با هزار قسم و آیه هم کسی باور نمیکرد که من رفتم به دیدن استادم و هرکی نمیدونست فکر میکرد من با یه غول بیابونی قرار داشتم که به این حال و روز افتادم!
صدای ضبط رو باز کردم تا افکارم خالی از اون مردتیکه بشه و یه کم روحیه بگیرم و بعد گوشیم رو با ضبط ماشین شارژ کردم تا بتونم پونه رو بکشونم بیرون و از این حال در بیام…
تو شلوغی عصر،یک ساعتی طول کشید تا رفتم دنبال پونه تا یه چرخی باهم بزنیم…
پونه که چه عرض کنم یه دخترِ دیوونه،که حالا انقدر عاشقِ مهران شده بود که به محض رسیدنش صدای ضبط رو بسته بود و مدام توی گوشم خونده بود
‘مهران زنگ زد این و گفت
مهران فلان،
مهران بهمان ‘
و هزار حرف دیگه راجع به آقا،که من فقط براش سر تکون میدادم و میگفتم مخم و خوردی و اما هیچ تاثیری نداشت و اون حرف خودش رو میزد…
انقدر که امروز از دست حرفای پونه حرصی شده بودم از دست گوینده ی رادیو وقتی ساعت ۷صبح با کلی انرژی میگفت ‘ایرانیان سلام’نشده بودم…
تو دلم به این حرفم خندیدم و بالاخره پونه ساکت شد که جلوی یه فست فودی نگهداشتم و گفتم:
_ پیاده شو بریم یه چیزی کوفت کنیم،میخوام راجع به این استاد جدیده باهات حرف بزنم
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ باشه فقط به حساب تو دیگه؟
چشم و ابرویی براش اومدم:
_ پیاده شو
که آروم خندید و پیاده شد.
دور یکی از میزای داخل فست فودی،نشستیم و بعد از سفارش رو کردم به پونه و گفتم:
_ استاد جاوید باهام قرار گذاشت و مدارکم و داد
اما انقدر این حرفم رو با سوز و گداز گفتم که پونه زد زیر خنده:
_ مثل اینکه ناراحتی از تحویل مدارکت؟میخوای بده من برات نگهشون میدارم…
و دوباره خندید که گفتم:
_ باهاش دعواهم کردم
و به موهای بافت و شلختم اشاره کردم:
_ موهام و کشید…تهدیدمم کرده که آدمم میکنه!
و بی اختیار خندیدم که متعجب گفت:
_ نکنه پاشدی رفتی خونش؟دیگه چه اتفاقایی افتاد؟
چشمام و ریز کردم و گفتم:
_ حیف تسبیحم همراهم نیست وگرنه میکوبوندمش تو دهنت که من و بیشتر بشناسی
دستم و توی دستاش گرفت:
_ نمیخوای بگی چیشده؟
موبه مو همه چی رو واسه پونه تعریف کردم..
و با هر کلمه پونه پخش شد رو میز و به سختی جمع شد!
یه تیکه از پیتزاش و خورد و فرو رفت توی فکر…
این و از نگاه خیره موندش میفهمیدم!
با دقت نگاهش کردم و با صدا زدن اسمش انگار از افکار نامشخصش خارجش کردم:
_ باز داری به مهران فکر میکنی؟
سرش رو به نشونه ی رد حرفم تکون داد:
_دارم به جاوید فکر میکنم،بد حالت و گرفته یلدا…نمیخوای کاری کنی؟
شونه ای بالا انداختم:
_نمیدونم…من که تصمیم گرفتم دیگه نیام کلاساش و…پاسم نشم مهم نیست…فقط دیگه نمیخوام قیافه نحسش و ببینم
نیش خندی زد:
_ مگه دیوونه ای؟میخوای امیرعلی و باقی پسرای کلاس و شاد کنی؟تو باید بیای سر کلاس حالش و بگیریم
بطری نوشابم و باز کردم همزمان جواب دادم:
_ منم امروز فکر میکردم میتونم حالش و بگیرم اما یه جوری موهام و کشید و داغونم کرد که کلا تسلیمشم…این استادِ زیادی وحشیه پونه!
لب و لوچش آویزون شد:
_ من و باش فکر میکردم استاد عاشق تو میشه و عروسی و ماه عسل و…
با خندیدنم باعث شدم که ادامه ی حرفش و نگه ى مثل بز نگام کنه…
دستم و رو دهنم گذاشتم و گفتم:
_خب خب داشتی میگفتی،راستی اسم بچه هامون چی بود؟
چپ چپ نگاهم کرد:
_ برو عمت و مسخره کن
چشمام و بستم و با لحن مسخره ای گفتم:
_ تو که میدونی من عمه ندارم…بازم میگی؟!
پونه صورتش و جلو آورد و دندوناش و نشونم داد که خندیدم و زدم پس کلش نگاه پونه کردم که دیدم داره با دقت نگاهم میکنه از گوشه چشمم دستشو و دیدم که داشت به سمت سس میرفت!
فکر پونه عین برق از توی سرم گذاشت و با یه ضربه محکم سس و انداختم و نقشه پونه ناکام موند زبونمو براش در آوردم:
_شیاد..خوردی؟حالا هستش رو تف کن…
پونه که حرص توی صورتش بدجوری تابلو بود خودش و زد اون راه :
_تو عقب مونده ای سس و برای چی میندازی ؟!
و خم شد از زیر میز سس و برداره که خم شدم زیر میز و ابروهام و بالا انداختم و گفتم:
_به همون دلیل که خودت خوب میدونی
که دیدم لباش باز شد و لبخند گشادی زد و خواست بیاد بالا که سرش محکم خورد به میز و صدای فریادش تو خنده های من گم شد!
با حرص دستشو روی میز کوبید و جیغ زد:
_کوفت!
انگشتم رو به نشونه سکوت جلوی بینیم گذاشتم:
_ صدات ببره،پاشو بریم که آبرومون و بردی..
چپ چپ نگاهم کرد و از روی صندلی بلند شد…
بعد از حساب کردن رفتیم بیرون و سوییچ انداختم درٍِ لامبورگینی مو باز کنم که صدای زنگ گوشیم از توی کیفم در اومد…
به به مامان جانِ گرام بود…
نشستم توی ماشین و با عجله گوشیم و در آوردم:
_جانم؟!
_یلدا..کجایی تو دختر زود بیا خونه کار واجب دارم باهات
پوفی کشیدم و به شوخی گفتم:
_سلام ندی یه وقت مادر من؟!
خندید:
_حالا نمیخواد سلام کردن و یاد من بدی بیا بابات برات یه خوابایی دیده منم هرچی میگم باز حرف خودش رو میزنه!
با تعجب چشمی گفتم و بعد از خداحافظی قطع کردم..
از شنیدن حرفاش مغزم سوت کشید!
داشتم از فضولی میمردم که چه کاره واجبیه؟!
و جوابی واسش پیدا نمیکردم که
نگاهم افتاد به پونه که مثل بز زل زده بود به من :
_مامانت بود؟
چشمام و ریز کردم :
_اوهوم
یه ابروشو انداخت بالا:
_بازم خواستگاره،شک نکن
و بعد برای در آوردن حرص من خندید
با عصبانیت غریدم:
_ پونه!
که خودش و زد به کوچه علی چپ و آهنگ و زیاد کرد…
مسیر رو با رقص و دیوونه بازی های پونه به مقصد رسوندیم و با رسیدن به خونشون از ماشین پرتش کردم بیرون و تخته گاز به سمت خونه روندم…
بماند که چقدر سر و صدای ماشینم در اومد تا رسیدم خونه!
از فضولی زیاد گوشم و چسبوندم به در سالن که صدای بابا از پشت در به گوشم خورد:
_از اینا بهتر دیگه نیست خانوم …این خط اینم نشون!
مامان با کلافگی گفت:
_من نمیدونم فقط میگم باید بزاریم به عهده خودش…
صدای خنده ی بابا تو خونه طنین انداز شد:
_آره خانومم،آره فداتشم فقط تو آروم باش!
تو دلم خندم گرفت…
بابا چه اهل دل بوده و ما نمیدونستیم!
دیگه وقتش رسیده بود بود در سالن و باز کردم
و با سرفه ساختگی داد زدم:
_خب دیگه من اومدم…
بابا با خنده گفت:
_بالاخره اومدی پدر سوخته؟
از گردن بابا آویزون شدم
که صدای مامان و شنیدم که با غر غر میگفت :
_ باز داشتی گوش میکردی فضول خانوم،ما
از دست تو آسایش نداریم تو این خونه..؟!
آروم خندیدم که باباهم به خنده افتاد:
_ خانوم یه کم دیگه تحمل کن تا به یه نفر قالبش کنیم
از بابا جدا شدم و با جدیت نگاهش کردم:
_نه عمرا من شمارو ول کنم و به یکی دیگه قالب شم!
بابا زل زد بهم و با لبخند گفت:
_دیگه وقتشه بابا جون…سیر ترشیم اندازه تو نمیمونه که تو موندی رو دستم!
نفسم رو فوت کردم بیرون:
_فکرشم نکنین
و با لب و لوچه ی آویزون رفتم سمت مامان:
_ آوا اینا کجان؟
مامان زیر قابلمه های روی اجاق گاز و خاموش کرد و به سمتم برگشت:
_ بعد ظهر رفتن سونوگرافی هنوز نیومدن
یه لیوان آب خوردم و با لحن مختص خودم گفتم:
_ بله دیگه،حالا آوا داره کلی لباس انتخاب میکنه و میخره که یه کم شکمش اومد جلو بپوشه
و آروم خندیدم که مامان چشم غره ای بهم اومد:
_ حیا رو خوردیا
با لبخند بوسه ای به گونش زدم:
_ حالا بگو چه خبری واسم داشتی که من و کشوندی خونه؟!هوم؟!
مهربون نگاهم کرد و گفت:
_ همین حرف بابات…همکارش بدجوری اصرار داره که یه جلسه بیان خانواده ها باهم آشنا شن…من دیگه نمیدونم چی بگم به نظرم بذاریم بیان خدارو چه دیدی شاید…
با دلخوری نگاه مامان کردم که همین باعث شد تا ادامه حرفش رو نگه:
_ به همین زودی از دستم خسته شدین؟!
و بابا جواب داد:
_ اولا که کسی از تو یه نفر خسته نمیشه،دوما خیلی هم زود نیستا…۲۴سالته دختر جون..
پارت جدیدشو کی میزارین؟
امشب میزارم
ساعت چند؟؟؟
گذاشته شد
ساعتش معلوم نیست پارت های بعدی رو چه ساعتی بزارم فقط سعی میکنم هر شب بزارم
سلام …ساعت چند میذارین؟؟؟هر چند روز یکبار میذارین؟؟؟
بله هر شب میزارم