رمان استاد خاص من پارت 22
از شر آوا گوشی و وسایلم و برداشتم و به اتاقم پناه بردم که همون لحظه پونه زنگ زد بهم.
لم دادم رو تخت و جواب دادم:
_سلام،خانم!
صدای پر انرژیش تو گوشی پیچید:
_سلام چطوری،رسیدن بخیر
و با خنده ادامه داد:
_اگه افتخار میدی ناهار و باهم باشیم البته اگه مثل دفعه آخر این استاد عاشق پیشه راه نمیفته دنبالت!
ادای خندیدنش و درآوردم:
_هرهر!حالا بگو ببینم ناهاو میخوای چی مهمونم کنی ببینم ارزشش و داره که از دستپخت مامانم دور باشم امروز!
با خاطر جمعی جواب داد:
_خیالت راحت،تو خونه تنهام میخوام یه نیمرو برات درست کنم انگشتاتم بخوری
و زد زیر خنده که به تلافی بازی با احساساتم تک خنده ای کردم و گفتم:
_فکر کنم اشتباه زنگ زدی عزیزم،خونه که خالیه باید زنگ بزنی مهران بیاد بیوفته به جونت نه اینکه هوس نیمرو درست کردن بکنی واسه من!
صدای خنده هاش قطع شد و با صدای نسبتا بلندی جیغ زد:
_چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟
ولی قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش ادامه داد:
_اما نمیشه چون سرکاره و نمیتونه بیاد!
این دفعه من خندیدم:
_پس به ذهنت رسیده بود و وقتی دیدی اون نمیتونه بیاد به این نتیجه رسیدی که خونه رو با من پر کنی!
سریع جواب داد:
_سریع لباس بپوش بیا که خونمون به حضور گرمت بدجوری احتیاج داره بانو!
از رو تخت بلند شدم و جلوی میز آرایش نگاهی به خودم تو آینه انداختم و گفتم:
_حالا نمیخواد زبون بریزی،۲۰دقیقه دیگه اونجام…
بعد از باز شدن در سریع رفتم تو خونه و صداش و از توآشپزخونه شنیدم:
_خوش اومدی!
همینطور که پشتش بهم بود نگاهی بهش انداختم،داشت بساط ناهار و فراهم میکرد و انگار خیلیم به کاهدون نزده بودم!
آروم رفتم تو آشپزخونه و پشت سرش وایسادم که انگار صبرش سر اومد و بعد از نشنیدن صدام خواست برگرده طرفم که با صدای بلند گفتم:
_مهران!
وحشت زده برگشت طرفم و حرف منو تکرار کرد:
_مهران!
از خنده وا رفتم و به زور گفتم:
_مهران چی؟
که با حرص نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_تو مریضی دستِ خودتم نیست!
و اشاره ای به مرغ و گوشتای روی کابینت کرد:
_الان جا اینکه برا توی مفت خور تدارک ببینم باید واسه مهرانم این کارو میکردما!
و با حالت مسخره ای دماغش و کشید بالا که محکم بغلش کردم:
_اون روزا دور نیست رفیق،مهم نترشیدنه بود که نترشیدی!
به خنده افتاده بود:
_تورو دارم دشمن نمیخوام…
ازش جدا شدم و چرخی تو آشپزخونه زدم:
_دشمن چه کمکی کنه واسه آماده شدن ناهار؟
…..
۲ماه بعد
موهام و با سشوار خشک میکردم که دوباره صدای پیام گوشیم من و سمت خودش کشوند،
بازم عماد و سفارشای تموم نشدنیش،این بار نوشته بود:
‘ دیگه نسپارم،مواظب خودت باشیا’
لبخند بر لب براش نوشتم:
‘مامان و بابام انقدر نگران نیستن که تو هستی،بابا بابلم دیگه نمیخوام برم کابل که!’
و به کارم ادامه دادم،
فردا برای من روز مهمی بود،
روزی که علاوه بر شروع شدن اولین کلاسم باید واسه زندگی به شهر و خونه ی دیگه ای میرفتم…
بعد از خداحافظی با خانواده سوار ماشینی شدم که من و تا بابل میبرد.
نمیدونم چرا اما هرچی که بیشتر از خونه فاصله میگرفتیم دلم بیشتر میگرفت!
انگار باورم نمیشد که تا چند سال قراره مثل یه مهمون بیام به این خونه و دارم میرم به یه شهر دیگه!
اما من باید میرفتم تا به خیال مامان و بابا از عماد دور باشم و عماد برای همیشه فراموشم بشه غافل از اینکه عماد همچنان بود و من هم خیال فراموشیش و نداشتم!
غرق همین افکار هدفونم و از تو کیفم بیرون آوردم و مشغول گوش دادن موسیقی شدم،شاید این بهترین راه بود..
هنوز یک ساعت تا شروع اولین کلاسم مونده بود که رسیدم خونه دایی،
و بعد از گذاشتن وسایلام راهی دانشگاه جدیدم شدم!
دانشگاهی که فضاش برام غریب بود و جوادی حراست و فرزین و امیر علی مزاحم و از همه مهم تر پونه و استاد جاوید نداشت!
هر قدمی که توی محوطه دانشگاه برمیداشتم انگار تموم خاطرات روزهای گذشتم زنده میشد و حالا با رسیدن به کلاسی که برای اولین بار قدم میذاشتم توش نفس عمیقی کشیدم و در زدم!
با با اینکه هنوز چند دقیقه ای تا شروع مونده بود اما انگار کلاس داشت برگزار میشد که درش بسته بود و حالا بعد از باز کردن در یه استاد طلبه متعجب نگاهم کرد و گفت:
_بفرمایید
نگاهی به کلاس انداختم قشنگ مشخص بود خیلی وقته شروع شده و احتمالا من اشتباه اومدم که گفتم:
_فکر میکنم اشتباه اومدم آخه چند دقیقه مونده تا شروع کلاس من!
و با یه لبخند ضایع عقب گرد کردم که حاج آقای ظاهرا استاد کلاس سری به نشونه تایید تکون داد:
_دوتا کلاس بالاتر!
و بعد هم منتظر موند تا من برم…
از قدیم گفتن سالی که نکوست از بهارش پیداست،دانشگاهیم که روز اولش با خیت شدن شروع بشه خدا میدونه قراره چطور تموم بشه!
غرق همین افکارم راه افتاده بودم به سمت کلاسی که باید میرفتم که دقیقا دم در کلاس شونه به شونه یه دختر به شدت پلنگ شدم و همین باعث شد تا جفتمون وایسیم و اون با لبخندی که لمینتاش و میریخت بیرون بگه:
_او عزیزم ببخشید!
یه لبخند زورکی زدم،
نمیدونم چرا با همین نگاه اول ازش خوشم نیومد و خیلی سرد جواب دادم:
_خواهش میکنم!
و زودتر از اون رفتم تو کلاس!
کلاسی که چند نفری توش بودن و از بگو بخنداشون میشد فهمید جو خوبی داخل این کلاس حاکمه!
با این حال ته کلاس و روی صندلی ای نزدیک پنجره نشستم،چقدر جای پونه و بقیه بچه ها که چند ترم باهم بودیم خالی بود!
با دوباره شنیدن صدای اون دختر پلنگه از فکر بیرون اومدم،
کنارم ایستاده بود:
_میتونم اینجا بشینم؟
و به صندلی کناریم اشاره کرد که آروم گفتم:
_حتما!
و همین باعث شد تا سریع بشینه و خیلی زود صمیمی بشه و دستش و بیاره جلو:
_من شیمام،شیما توتونچی و شما؟
از خودم انتظار نداشتم اما دستش و به گرمی گرفتم و جواب دادم:
_منم یلدام،یلدا معین
و قبل از اینکع بخوایم بیشتر آشنا شیم در کلاس باز شد و همون حاج آقایی که تو کلاس پایینی دیده بودمش وارد کلاس شد:
_سلام علیکم!
و با نگاهی به ما ادامه داد:
_بفرمایید
همزمان با شیما بهم نگاه کردیم که آروم گفت:
_استاد آخوند،تا حالا که نداشتیم!
چشمکی زدم:
_منم اولین بارمه که دارم میبینم!
و قبل از هر حرفی حاج آقا روبه من و شیما گفت:
_اولین باره که شما دو نفر و میبینم!
یه پسر از اون طرف کلاس با خنده جواب داد:
_از کم سعادتیشونه استاد!
و کل کلاس هرهر خندیدن که ما فقط متعجب نگاهشون کردیم و استاد گفت:
_شماهم عادت میکنید به این چای شیرین های کلاس و در حالی که از روی صندلیش بلند میشد ادامه داد:
_دانشجوهای جدید،من ریاحی هستم درس اخلاق اسلامی این ترمتون بامنه،مبحث شیرینیه اگه علاقمند باشید
این بار یه پسر دیگه مزه پروند و گفت:
_مخصوصا مبحث ازدواجش واسه خانما خیلی شیرینه!
و نگاه معناداری به یکی از دخترای کلاس انداخت که اونم کم نیاورد و جواب داد:
_آقای داوری اسلام به دوستی با شما پسرا سفارش نکرده چرا ناراحتیت از منه؟
و همین واسه از خنده ترکیدن کلاس کافی بود که حاجی ریاحی با خنده سری تکون داد:
_استغفرالله…
کلاس که نه،
دیوونه خونه ای بود برای خودش که بالاخره تموم شد…
تو ذهنم نمیگنجید که بشه یه استاد آخوند به این باحالی داشت!
استادی که با تموم بچه ها راحت بود و نصف کلاسش خنده بود.
یه حاج آقای جوون با قد و قامت کشیده و صورت گندمی و چشم و ابروی مشکی،
از همون حاجی نورانیا که بعضی وقتا به دل آدم میشینه!
با شنیدن صدای شیما به خودم اومدم:
_خونتون کجاست؟
تازه به خودم اومدم،
تو راهرو بودم و حسابی غرق در فکر کلاس امروز و اصلا متوجه نبودم که انگار الکی الکی با شیما دوست شده بودم و حالا داشت آدرس محل زندگی ازم میخواست!
لبخندی تحویلش دادم:
_تهران!
ابرویی بالا انداخت و بعد با خنده گفت:
_جدی؟یعنی توهم مثل من از تهران اومدی و اینجا تنهایی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_دقیقا!و خوابگاهیم ندارم و فعلا خونه داییم سکونت دارم!
با لوندی تموم شونه ای بالا انداخت:
_من تنهام،یعنی تو خونه ای که بابا برام خریده تنهایی زندگی میکنم،امیدوارم انقدر باهم خوب بشیم که همخونم بشی!
و لبخند رضایت بخشی زد.
چشم ریز کردم و به شوخی گفتم:
_به نظر که دختر بدی نمیای،میتونیم باهم آشنا شیم!
و هردوتامون خندیدیم و مشغول تعریف کردن از زندگیامون راهی حیاط دانشگاه شدیم که در کمال تعجب حرفامون با دیدن حاج آقا و چندتا از بچه های دانشگاه در حال والیبال زدن اونم تو حیاط دانشگاه باعث قطع شدن حرفامون شد!
فارغ از تموم دنیا صدای خنده و سوت بود که میشنیدیم و استاد ریاحی همراه با ۱۰-۱۲تا دانشجوی پسر مشغول والیبال زدن بود و چندتا دختر پسرم نشسته بودن دورشون و انگار همشون هوادار حاج آقا و تیمشون بود که سوت میزدن براشون و تموم حواسشون پی ایشون بود!
مات و مبهوت نگاهشون میکردیم که شیما گفت:
_مگه داریم؟مگه میشه؟
بدون اینکه چشم ازشون بگیرم جواب شیمارو دادم:
_دانشگاه های قبل اینجا سو تفاهم بود!
و همزمان با گفتن این حرف و خندیدن من و شیما دو نفر از حراست دانشگاه سوت زنان به طرفشون اومدن و همین باعث پراکنده شدن تماشاچیا و البته ایست بازی شد،
خیلی نزدیکشون نبودم و نمیدونستم حراست داره به استاد ریاحی چی میگه اما نهایتا با صدای بلند استاد متوجه همه چی شدم:
_ادامه بازی نیم ساعت دیگه پارکِ سر خیابون
و با لبخندی توپ و سمت یکی از پسرا پرت کرد و دستی به لباساش کشید تا خیالش راحت باشه که مرتب و اتوکشیدن و راه افتاد تا وارد دانشگاه بشه و با همون لبخند اومد تا از کنار من و شیما رد بشه و بره داخل:
_خیلی زود به همه چیز عادت میکنید!
و قبل از اینکه ما حرفی بزنیم رد شد و رفت…
مات حرف استاد ریاحی همو نگاه کردیم که شیما تک خنده ای کرد:
_بریم این پارکه که گفت؟
لبام و به دو طرف صورتم تکون دادم و گفتم:
_واسه شناخت بیشتر این استادم که شده باید رفت!
صدای خنده هاش بالاتر رفت و از دانشگاه زدیم بیرون.
داشتیم آروم آروم زودتر از همه میرفتیم که پشت سرمون صدای بگو بخند چند نفر اومد با شیما همزمان برگشتیم که با سیل عظیمی از بچه های یونی رو به رو شدیم و مات موندیم!
این همه آدم برای یه والیبال معمولی کجا میرفتن؟
و بعد چند لحظه با خودم گفتم خودت کجا میری اگه راست میگی!
ترجیح دادم عادی باشم…
سریع به ما رسیدن و حالا قاطی جمعیت در حال حرکت بودیم که یهو یکی از پسرا شروع کرد به خوندن و ضرب گرفتن روی دفتر کلاسورش:
_پارسال بهار دسته جمی رفته بودیم زیارت…
صدای خنده و دست و سوت قاطی شده بود که یهو یکی دیگه از پسرا اومد وسط و بشکن زنون شروع کرد قر دادن!
همه از خنده ریسه میرفتن،
حتی استاد مذهبیمون که با ضرب دو انگشتی سعی میکرد سنگین باشه!
با شروع خوندن آهنگِ ‘پیرهن صورتی دله منو بردی’
از فکر دراومدم و از ته دل قهقهه زدم…
با تموم این خل و چل بازیا بالاخره رسیدیم به پارکی که منتظرش بودیم.
یه پارک نسبتا خلوت و البته انگار آشنا با حاج آقا!
هرکسی که رد میشد از باغبون گرفته تا آدم عادی با استاد سلام علیک میکرد و بعد میرفت!
مثل اینکه حسابی معروف بود تو این منطقه!
از جایی که تو ترکیب تیم نبودم کنار شیما و پشت سر تیم حریف استاد نشستیم و مشغول دیدن شدیم!
صدای سوت و جیغ و مزه پروندن بچه های دانشگاه تو فضا پیچیده بود.
انگار سینما بود یا نه فراتر از اون استادیوم آزادی که اینطور مشتاقانه جمع شده بودن!
بازی که شروع شد شیما زد رو شونم:
_تخمه نداری؟
آروم خندیدم:
_نه ولی از دفعات بعد مجهز میایم!
و دوتایی خندیدیم و بعد خواستم سرم و بچرخونم و ببینم بازی در چه حاله که استاد ریاحی یه سرویس پرشی زد و اون سرویس جایی فرود نیومد الا رو سر و صورت یلدای بخت برگشته!
سرم گیج میرفت و حس میکردم تموم پارک و آدماش دارن دور سرم میچرخن که یهو نتونستم خودم و کنترل کنم و فرود اومدم رو شونه ی شیما!
چشمام به سختی باز و بسته میشد و بعد چند لحظه دنیام سیاه شد و نمیدونم چی گذشت اما حالا با پاشیده شدن قطره های آب رو سر و صورتم چشمام و باز کردم و بعد صدای یه نفرو شنیدم:
_بسه بابا مگه داری باغچه حیاطتون و آبیاری میکنی!
مثل اینکه یکی از همین بچه ها بود!
دیدم تار بود اما سر و صداشون و خیلی خوب میشنیدم و حالا دیگه کم کم داشتم واضح میدیدم این و از نقش بستن سفیدی عمامه استاد ریاحی جلوی چشمام فهمیدم!
داشت نگاهم میکرد و یه دفعه با گفتن یه ‘هیس’ِ بلند و بعد هم ساکت شدن همه رو کرد به من و گفت:
_خانم محترم حالا که حالت خوبه نمیخوای معذرت خواهی کنی که خوردی به توپ من و سرویسم و خراب کردی؟
همین حرفش برای دوباره سر و صدا شدن و خندیدن بچه ها کافی بود و اما من،
درست بود که ظاهرا گیج و منگ بودم اما این دلیل نمیشد که زبون درازم از کار بیفته و جواب ندم،
پس با صدای آرومی گفتم:
_آره ببخشید که صاحب توپ سر و صورت من و هدف گرفته بود!
و همین برای بلند تر شدن صدای خنده همه کافی بود…
مثل اینکه این مسابقه هم به من نمی ساخت که همین اول کاری من زخمی شده بودم!
حالم که یه کمی بهتر شد بلند شدم سرپا که استاد اومد کنارم:
_گذشته از شوخی شما خوبی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_فعلا که تو آینه خودم و ندیدم و انگار خوبم!
پسرِ کنار استاد یه نگاهی بهم انداخت و آروم زد تو سر خودش:
_هنوز نمیدونه چه بلایی سر صورتش اومده
و همه رو به هر هر انداخت که با ترس برگشتم سمت شیما:
_من چم شده؟
شیما با خنده نگاهش و رو صورتم ثابت نگهداشت و گفت:
_کمِ کم از ده جا خراش برداشتی!
و صدای خنده هاش بالاتر رفت که دوباره استاد ریاحی نمایان شد:
_چیزی نشده،اینا دارن شمارو اذیت میکنن!
و لبخند دلنشینی زد که نفس آسوده ای کشیدم و بعد از چند دقیقه همراه شیما راهی شدیم.
یه ساعتی از رسیدن به خونه دایی میگذشت و رو تخت و توی اتاق ولو بودم که گوشیم زنگ خورد.
دلم میخواست عماد پشت خط باشه و همینطورم بود.
با ذوق جواب دادم:
_سلام بر مرد مردستان
با خنده جواب داد:
_سلام زن زندگی در چه حاله؟
خودم و به مظلومیت زدم و پیشونیم و ماساژ دادم:
_خوب نیست همین روز اولی توپ کوبیدن تو صورتش داره میمیره!
متعجب گفت:
_وا،کی همچین غلطی کرده اونوقت؟
داشتم از خنده میپوکیدم ولی خودم و کنترل کردم و با همون لحن آروم گفتم:
_اینجا شیوه تدریس فرق داره وقتی که نفهمی با توپ و کلی وسیله دیگه تنبیهت میکنن!
و یه دفعه زدم زیر خنده که عمادم خندید:
_حالا قدر دانشگاه و استادی چون من و
دونستی
تو همون حال جواب دادم:
_بدجوری قدرتو میدونم
و این بار عماد خارج از حواشی گفت:
_حالا جدی چیشده؟
با این جمله عماد حرفامون به پایان رسید:
_غلط کرده مردتیکه که با توپ کوبیده به تو!الان کلاسم شروع میشه شب بهت زنگ میزنم!
و بعد هم بوق اشغال!
نفس عمیقی کشیدم و تو دلم خندیدم،
هنوز ۲۴ساعت نمیشد که اومده بودم اینجا و این قدر داشت خوش میگذشت!
از اتاق خوابی که فعلا مال من بود زدم بیرون و چرخی تو خونه ی دلباز و بزرگ دایی زدم.
زندایی تو آشپزخونه مشغول آشپزی بود و خیال من از بابت شکمم همه جوره راحت بود و اما خبری از رها دختردایی گرامیم نبود که رفتم تو آشپزخونه:
_رها کجاست؟
که زندایی یه کم شوکه شد از اینطور ظاهر شدن من و بعد جواب داد:
_والا همینجاها بود تا وقتی که بهش گفتم بشین یه کم سالاد درست کن و یه دفعه غیب شد!
آروم خندیدم که زندایی هم با خنده سری تکون داد و طولی نکشید که سرو کله رها پیدا شد:
_خوب داری آبروم و میبری مامان خانم،یه دقیقه رفتم تا دستشویی و اومدم!
و رفت سمت یخچال و وسایلای سالاد و بیرون آورد که زندایی لیلا جواب داد:
_آبرو بردن نیست دخترِ من،فقط نقشه هات یه کمی تکراری شده!
من و رها منتظر زل زدیم به زندایی که ادامه داد:
_والا من هرکاری که بهت میگم یه دفعه دستشوییت میگیره و میری دستشویی،روشت و عوض کن مثلا این دفعه برو حمومی جایی!
و قهقهه زد و من هم همچنان به خندیدنم ادامه دادم که رها نفسش و عمیق فوت کرد بیرون و همزمان با شستن وسایلای سالاد گفت:
_مامان که تو باشی دشمن میخوام چیکار!
و آروم خندید.
رفتم کنارش و گفتم:
_حالا ول کن این بحث خیار گوجه رو،بگو ببینم چه خبرا؟با کیا هستی با کیا نیستی؟
و با چشمای ریز شده نگاهش کردم که با دیوونگی تموم جواب داد:
_کیا؟مگه من مثل تو واسم ریخته؟
و ادامه داد:
_تنها ترینم!
آروم کوبیدم به بازوش:
_الکی؟
نشست رو یکی از صندلیای میز غذاخوری توی آشپزخونه و جواب داد:
_به جون یلدا بازارم بد کساده،یه نفرم دور و برم نیست،توچی؟
همینطور که با شنیدن حرفاش یه لبخند ضایع اومده بود رولبام شونه ای بالا انداختم:
_فقط یه نفر از تو تنها تره اونم منم!
و دوتایی زدیم زیر خنده که بین همین خنده ها جواب داد:
_آره بخاطر همینم وقتی شنیدم مخ استادتو زدی باور نکردم تا اینکه طرف پرید و فهمیدم یلدای خودمونی!
زیر لب فحشی نثارش کردم و خواستم چیزی بگم که صدای دایی تو خونه پیچید:
_اهالی خونه من اومدم
و زندایی با ذوق دلنشینی جواب داد:
_خوش اومدی تاج سرِ اهالی!
و واسه استقبال از دایی بیرون رفت…
بعد از سلام و علیک با دایی،
زندایی مشغول صحبت باهاش شد و حالا من و رها تو آشپزخونه مونده بودیم.
روبه روش نشستم رو صندلی و گفتم:
_نپروندمش!
گیج نگاهم کرد که ادامه دادم:
_اون استادی که یه دل نه صد دل عاشقم شده بود همچنان هست!
پوکی زد زیر خنده:
_پس واسه دوری از اون فرستادنت اینجا،قضیه چیه؟
آروم خندیدم:
_امان از وقتی که پدر سهراب من لج کنه،میگه دیگه راضی نیست به این ازدواج و تموم!
یه نصفه خیار کرد تو حلقومش و موشکافانه زل زد بهم:
_ولی شما هنوز باهمین؟
چشمکی زدم:
_مخفیانه!و البته از این به بعد زحمت پیچوندن دایی و زندایی با خودته
با حالت بامزه ای سری به نشونه تاسف برام تکون داد:
_ای عمه آذر ساده ی من،به خیالت دخترت و فرستادی اینجا درس بخونه ولی نمیدونی از همین روز اول دنبال پیچوندنه!
و نفس عمیقی کشید که زدم زیر خنده:
_بالاخره از اثرات هم نشینی با خودته دیگه!
و شونه ای بالا انداختم که گفت:
_حالا پسره چطوریاس؟میارزه؟
پوزخندی زدم:
_نمیدونی چیه،از سیکس پک بگیر تا سگ داشتن چشم،همرو خدا بهش داده!
لباش مثل یه خط صاف شد:
_باز خوب سیکس پکاشم دیدی
چپ چپ نگاهش کردم:
_تو ارشاد کردن قشنگ به عمت رفتیا!
و هردومون خندیدیم که صدای زندایی به گوشمون رسید:
_رها مامان اگه سالاد آماده شده میز و بچین تا غذا بخوریم…