رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 12

5
(2)

 

با شنیدن صدای بابا انگار دنیا رو سرم آوار شد که فقط نگاهش کردم و یکدفعه با کشیده شدن دستم توسط مامان جا خوردم و بیشتر از قبل یخ کردم که مامان با اخم زل زد بهم:
_خجالت نکشیدی یلدا؟از شنیدن حرفای آقا عماد که هنوز داره تو سرم تکرار میشه و باور نمیکنم خجالت نکشیدی؟

و دستم و محکم فشار داد که با بغض نگاهش کردم…
تو این لحظه ها انگار زبونم بند اومده بود و کوچک ترین توانی واسه دفاع از خودم نداشتم که حالا بابا سری به نشونه ی تاسف واسم تکون داد و خواست راه بیفته که عماد کنارم ایستاد:

_آقا سهراب…صبر کنید،من…من توضیح میدم
اما نه!
گوش بابا بدهکار این حرفا نبود!
اصلا عماد میخواست چی بگه؟
میخواست بزنه زیر حرفایی که کلمه به کلمش و تا آخر عمر فراموش نمیکردم؟
میخواست چیکار کنه؟!

نگاه سردم و بهش دوختم که کلافه دستی توی موهاش کشید و بعد با رفتن مامان به سمت بابا،قدم های بی جونم و به سمتشون برداشتم و با دنیایی از اندوه خواستیم از کافه بریم بیرون که همزمان نسرین خانم وارد کافه شد و آقا بهزاد بابا رو صدا زد:

_صبر کن سهراب،باید تکلیف این دوتا روشن بشه یا نه؟میخوای همینطوری بذاری بری؟دختر تو نامزد پسر منه مرد
بین نگاه های گیج نسرین خانم که از هیچ چیز خبر نداشت بابا لبخند تلخی زد:
_تکلیف روشنه بهزاد جان،آقا پسرت همه چی و گفت و دختر احمق منم شنید

و بی خداحافظی در کافه رو باز کرد و هر سه رفتیم بیرون.
هوای خوب عصرِ خرداد ماه امروز واسم جهنمی بیش تر نبود و اگه بگم هزار بار توی دلم آرزو کردم که ای کاش قبل از رسیدن به خونه یه بلایی سرم بیاد و جون بکنم و دیگه نباشم تویِ این زندگی کوفتی دروغ نگفتم…

اما افسوس که زندگی همیشه به خواسته ی دل ما آدما کوچک ترین توجهی نمیکنه و مطابق اون چیزی که تو صفحه صفحه اش نوشته شده پیش میره!

انقدر غرق در افکار پریشونم بودم که حتی نفهمیدم مامان و بابا کی سوار ماشین شدن و حالا با صدای فریاد وار بابا تازه به خودم اومدم:
_سوار شو

سرم و آروم به نشونه ی باشه تکون دادم و نشستم توی ماشین.
ماشینی که سنگینی فضاش هر لحظه داغون ترم میکرد و باعث سرازیر شدن اشک های بی شمارم میشد!

بابا ماشین و روشن کرد و همزمان با راهی شدن خطاب به مامان گفت:
_یه زنگ بزن به آوا و رامین بگو ارغوان و برسونن خودشون پاشن بیان خونه ببینن یلدا خانم چه رسوایی به بار آوارده

با صدای لرزونی گفتم:
_ب…بابا،من…
که محکم رو فرمون کوبید:
_صدات و نشنوم یلدا…صدات و نشنوم!

و مامان با نگرانی نگاهش و به بابا دوخت که سرم و به صندلی تکیه دادم و چشم های خیسم و بستم
مامان با آوا تماس گرفته بود و مشغول حرف زدن باهاش بود اما من حتی یه کلمه از حرف هاشون و نفهمیدم که هیچ فقط دلم میخواست دور تا دورم سکوت باشه و تو تنهایی خودم بشینم و فکر کنم…
به همه چیز و به آینده ای که خیلی خوب میدونستم چه گندی بهش زدم!

نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم خونه،
به محض رسیدن به خونه راه افتادم برم توی اتاقم که صدای بابارو پشت سرم شنیدم:
_صبر کن ببینم
بدون اینکه برگردم آروم جواب دادم:
_بابا من حالم خوب نیست میشه…میشه بعدا حرف بزنیم
و منتظر ایستادم که یهو جلوم ظاهر شد و با اخم جواب داد:
_نه نمیشه!
روی نگاه کردن تو چشم های پر از نگرانی و عصبانیت بابارو نداشتم…
میدونستم چقدر دوستم داره و الان چه حالی داره که ادامه داد:
_تو چیکار کردی یلدا؟
و همین حرف برای دوباره شکستن بغضم کافی بود که مامان نشست روی مبل و با صدایی که میلرزید گفت:

_هیچی فقط گند زد به زندگی خودش و آبروی چندین و چند ساله ی تو
و سعی کرد صداش و صاف کنه:
_باورم نمیشه یلدا،باور نمیکنم که تو با همکلاسیت دوست باشی و سر لجبازی که نمیدونم قضیش از چه قراره نامزد عماد بشی
زیر چشمی نگاهش میکردم که سرش و بین دوتا دستش گرفت و آروم آروم تکون داد!

از کنار بابا رد شدم،
دیگه طاقت نداشتم…
میخواستم برم تو اتاقم و در و هم قفل کنم که دوباره صدای بابا رو شنیدم:
_برو بشین با خودت فکر کن ببین من واست چی کم گذاشته بودم که اینطوری سکه یه پولم کردی
و آه عمیقی کشید…
آهی که ریشه کرد تو وجودم و بدجوری سوزوندم و حالا با به صدا دراومدن زنگ آیفون فرصت و غنیمت شمردم و خودم و تو اتاق قایم کردم…

در اتاق و بستم و سعی کردم هیچی نشنوم…
هیچی از حرف های مامان و بابا با آوا و رامین…
هیچ چیز از سرزنشایی که میدونستم مستحقش بودم…
دلم میخواست چند ماه نه!
چند سال بگذره و دور شم از این روزای لعنتی اما این شدنی نبود و من باید تحمل میکردم چون اشتباه بزرگی کرده بودم!

پاهام و تو بغلم جمع کردم و با خودم فکر کردم…
چیشد که اینطوری شد؟
چیشد که من سر یه لجبازی احمقانه خواستگاریش و قبول کردم؟
یا نه…
یه کم بریم جلوتر،
چیشد که عماد یه دفعه انقدر عوض شد که زل زد تو چشمام و بی اینکه مهلت حرف زدن بهم بده قضاوتم کرد و من و یه هرزه خوند…
در صورتی که نبودم!
نبودم و تازه داشتم طعم عشق و میچشیدم…
عشق با عماد!
تنها پسری که بهش علاقه مند شده بودم!

با فکر به اتفاقات امروز دوباره داشت اشکام سرازیر میشد که با صدای در بغضم و قورت دادم و از رو زمین بلند شدم و طولی نکشید که آوا وارد اتاق شد و در و پشت سرش بست.

حالم جهنمی بود که قابل توصیف نبود و حالا با ورود آوا بی هیچ حرفی محکم بغلش کردم که هرچند با تعجب اما پذیرای تن و بدن بی جونم شد و با صدای آرومی تو گوشم گفت:
_چیکار کردی خواهر کوچیکه؟

خودم و محکم تر بهش فشار دادم و همزمان با سرازیری اشکام جواب دادم:
_من اشتباه کردم آوا،همه چی سوری بود اما بعدش خوب شدیم…بعدش عماد گفت که دوستم داره…گفت که منو میخواد

حرف میزدم و اشک میریختم که از آغوش هم جدا شدیم و درحالی که آوا با نوک انگشتاش مشغول پاک کردن اشکام شده بود،لبخند مهربونی تحویلم داد…
از همون لبخندا که دلم لازم داشت…
که وجودم واسه آروم شدن میخواست!
آخ که این لبخند و مهربونیش چه حس امنیتی بهم میداد!
_من نمیدونم یلدا
دستم و گرفت و هر دو روی تخت نشستم و ادامه داد:

_ولی اون عمادی که من دیدم خوشحال این نامزدی سوری بود و واسه جشن امشبم خودش از صبح برنامه ریزی کرده بود و میخواست خوشحالت کنه

آه عمیقی کشیدم و چشمام و باز و بسته کردم که شونه ای بالا انداخت:
_حالا دیگه نمیدونم قضیه همکلاسیت و دوستی باهاش چیه!
تو اوج درد با لب و لوچه ی آویزون نگاهش کردم:

_من همچین دختریم آوا؟
با اخم نگاهم کرد:
_اگه همچین دختری بودی که الان انقدر مهربون باهات حرف نمیزدم
و منتظر نگاهم کرد که خودم و با دکمه ی مانتوم مشغول کردم و گفتم:

_عماد خواسته بود کسی چیزی نفهمه از نامزدیمون،امروز که رفتم دانشگاه همون چند نفری که باهام لجن شروع کردن به مزخرف گویی و گفتن که من دوست دختر عمادم

بینیم و بالا کشیدم و با مکث ادامه دادم:
_ولی من دوست دختر عماد نبودم و از طرفیم نمیخواستم کسی بفهمه که ما نامزدیم،
همکلاسیم که اسمش فرزینه گفت یه دوربین داره که توش پر از عکسای من و عمادِ اما دوربینش همراهش نبود…

من مو به مو ماجرا رو برای آوا تعریف میکردم و اون با نگاه مبهمی زل زده بود بهم که بالاخره به ته ماجرا رسیدیم:
_همین آوا…همش همین بود
و بعد سرم و روی شونش گذاشتم که در کمال تعجب از شونم گرفت تا ازش جدا شم و همین باعث شد تا با تعجب نگاهش کنم و آوا با حالت خاصی بگه:

_حالم بهم خورد انقدر لوس بازی در نیار
و بعد آروم خندید که نمیدونم چرا منم خندم گرفت و بین اشک و خنده گفتم:
_خیلی بی احساسی
که چپ چپ نگاهم کرد:
_دارم بهت روحیه میدم اسبِ آبی
مظلوم نگاهش کردم:
_باشه ولی چشمای تو آبیه پس اسب آبی تویی!
و با خنده نگاهش کردم که با اخم ساختگی گفت:

_هیس باز بهت رو دادم
دوباره وا رفتم که از رو تخت بلند شد:
_اشتباه کردی یلدا اما خب لایق حرفایی که عماد زد نبودی چون تو حداقل به عماد نه دروغ گفتی و نه بد کردی…خودم همه چی و واسه مامان اینا میگم تا بدونن آبجی کوچولوی من دختری نیست که عماد خان گفته

و راه افتاد تا از اتاق بره بیرون که بلند شدم و صداش زدم:
_آوا…به نظرت بابا من و میبخشه؟
نیمرخ صورتش و به سمتم چرخوند:
_میبخشتت اما با حرفایی که عماد زده فکر نکنم دیگه این ازدواج سر بگیره و نقشه ای که اون اول داشتی عملی میشه
زل زده بودم بهش که ادامه داد:
_دوماه نامزدی سوری و بعدشم تورو به خیر و مارو به سلامت

و نفسش و عمیق بیرون فرستاد و قبل از باز کردن در به سمتم چرخید:
_تو…دوستش داری یلدا؟
با خجالت سرم و پایین انداختم که دوباره گفت:
_لوس نشو
دوباره سرم و بالا گرفتم که ادامه داد:
_حتی اگه با اتفاقایی که افتاده بابا راضی نباشه؟!

تو فکر فرو رفتم…
فکر حرفای امروز عماد که مثل میخ کوبیده میشد تو سرم و هیچ جوره از یادم نمیرفت…
فکر اینکه بدجوری دلم و شکوند و بد قضاوتم کرد و بعد از چند ثانیه جواب دادم:
_تنها چیزی که واسم اهمیت داره بخشش مامان و باباست،من مامان و بابارو با دنیا عوض نمیکنم…

همزمان با رفتن آوا صدای زنگ گوشیم باعث شد تا گوشیم و از تو کیفم در بیارم و با دیدن شماره ی عماد بی معطلی گوشی رو خاموش کنم!

چه رویی داشت که با گندی که زده بود میخواست باهام حرف بزنه!
کلافه گوشی رو روی میز تحریر انداختم و بعد از عوض کردن لباسام روی تخت ولو شدم…

افکارم خسته و پریشون بود..
خسته از همه چیز و فکر به اینکه اگه اتفاقات امروز نمیفتاد الان توی کافه میگفتیم و میخندیدیم بدجوری سرم و به درد میاورد که چشم هام و بستم و غرق در فکر و خیال نفهمیدم کی خوابم برد…

با کشیده شدن بینیم از خواب پریدم و مثل جن زده ها صاف سرجام نشستم و اطرافم و نگاه کردم که آوا دست به سینه جلوم ایستاد و از شدت خنده هی خم و راست شد!

با حرص نگاهش کردم و خواستم دوباره بخوابم که صدای خنده هاش قطع شد و گفت:
_پاشو ببینم میخوام به عنوان گروگان ببرمت خونه خودم
چپ چپ نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت:

_والا تضمینی نیست مامان واسه این تو راهیم سیسمونی بخره
و با حالت بامزه ای نگاهم کرد که آروم خندیدم و از رو تخت بلند شدم:
_بابا خواسته من تو این خونه نباشم آوا؟

متعجب گفت:
_جونِ بابا به جونِ تو بنده نمیدونی با چه بدبختی اجازه گرفتم یه چند روز بیای پیش ما
با اخم ساختگی نگاهش کردم:
_الکی؟
لپم و کشید:
_دیشب که شما خوابیدی پدر عماد زنگ زد کلی با بابا حرف زدن
این و گفت و لبخندی تحویلم داد که سریع گفتم:

_خب چیشد؟
نشست رو لبه ی تخت:
_خب که آقا عماد بدجوری شرمندست و آقا بهزاد و نسرین خانمم خیلی ازش ناراحتن،زنگ زد از دل بابا درآورد و زمان خواست،
باباهم تو رودروایسی قبول کرد که فعلا انگشتر نامزدیشون و پس نفرستیم

کلافه پوفی کشیدم:
_خیلی خراب کردم آوا خودمم نمیدونم چجوری جمعش کنم
خمیازه کشون جواب داد:

_حالا خراب کاری اینجارو ولش کن به مرور زمان درست میشه سریع بپوش بریم نمیدونی اونور چه خبره
چپ چپ نگاهش کردم:
_باز قراره از من سو استفاده بشه واسه جبران شلختگیای تو؟

نگاه متقابلی تحویلم داد و بلند شد:
_کدوم سو استفاده آبجی کوزت؟
و رفت جلوی آینه و ابروهاش و با نوک انگشت مرتب کرد که گفتم:
_قابل توجه نامادری سیندرلا ،کوزت الان افسردست اگه بیاد فقط میخواد بخوابه
و پشت سرش وایسادم و تو آینه نگاهش کردم:

_حالا دیگه خوددانی
و لبخند دندون نمایی تحویلش دادم که زد زیر خنده و برگشت سمتم:
_تویی که من میشناسم پوست کلفت تر از این حرفایی
و آروم زد رو شونم:

_فقط سریع تر حاضر شو که کلی کار داریم هر نیم ساعت دیر کردت از حقوقت کم میکنه ها!
و بعد ،قبل از اینکه دستم بهش برسه از اتاق زد بیرون…

هرچند هنوزهم از مامان آذر و بابا سهراب خجالت میکشیدم اما باهاشون خداحافظی کردم و همراه آوا و خانواده ی محترمش راهی خونشون شدیم و حالا دوسه ساعتی میشد که رسیده بودیم و من توی آشپزخونه نشسته بودم و آوا مشغول شستن ظرف های نهار بود که خمیازه کشون دستام و بالای سرم کشید تا خستگیم در بره و گفتم:

_نذاشتی بخوابم حالا خوابم میاد
که چپ چپ نگاهم کرد:
_تو کی قراره از خواب سیر شی ٨شب خوابیدی تا ١٠صبح بس نبود؟
یه خمیاز ساختگی کشیدم:
_خب من کلا خستم دست خودم که نیست!
و حالا با شنیدن صدای رامین فرصت نشد تا آوا جوابی بده:

_مامانم زنگ زده آوا
آوا منتظر نگاهش کرد که ادامه داد:
_مامان بزرگم از اصفهان اومده خونه مامان و گفته میخواد مارو ببینه
با شنیدن این حرف آوا چشماش و محکم روی هم فشار داد و با خنده گفت:

_یعنی مامان سرونازت الان تهرانه؟
و با صدای بلند تری خندید و شیر آب و بست و برگشت سمت رامین که رامین هم با خنده جواب داد:
_آره خودِ خودشه،حاضر شید بریم
گیج و منگ نگاهم و بین آوا و رامین چرخوندم که رامین رو صندلی رو به روم نشست و گفت:

پاشو یلدا که اگه نبینیش واقعا حیفه
و سرش و تکون داد و ریز ریز خندید که آوا زد رو شونم:
_بنده خدا آلزایمر داره فقط رامین و یادش میاد با زندایی ریحانِ رامین
و با خنده ادامه داد:
_هر وقت مارو میبینه میگه ریحان جان تو فامیلتون دختر خوب سراغ ندارین واسه رامین؟

و دوتایی قهقهه زدن که حالا منم به خنده افتادم:
_خب شما برید من مزاحم نمیشم
آوا با اخم گفت:
_پاشو حاضر شو ببینم
و ادام و درآورد:
_مزاحم نمیشم

که با حالت خاصی بینیم و تو صورتم جمع کردم و از روی صندلی بلند شدم:
_ وای بحالتون اگه من و گول زده باشین و یه پیرزن غرغرو در انتظارمون باشه

که چشمای آوا از حدقه زد بیرون و من تازه یادم افتاد دارم راجع به مامان بزرگ رامین حرف میزنم و در حالی که هم خندم گرفته بود و هم هول شده بودم ادامه دادم:
_منظورم خوش صحبته

و یه لبخند ضایع تحویلش دادم که آوا دستش و گذاشت جلو دهنش و درحالی که طبق معمول داشت از خنده روده بر میشد گفت:
_برو…برو حاضر شو دیگه حرف نزن…

 

تو راه خونه ی گیتی خانم مادر شوهر آوا بودیم و آوا و رامین مثل دو زوج روانی همراه با آهنگ ‘روز به روز’ امیر تتلو میخوندن و با ذوق هم و نگاه میکردم:

عشقم فقط خودت…
این دنیا هرموقع هر وقت پرت کرد میبینی
این عاشق و حتما دورت…

و به هم لبخندهای عاشقانه میزدن که واقعا حالت تهوع بهم دست داد هم از شنیدن صدای تتلو و هم از لوس بازی این دوتا که خیر سرشون پدر مادر دوتا بچه بودن!
لپ مهیار و کشیدم و آروم تو گوشش گفتم:

_چه مامان بابای خل و چلی داری خاله جون
و با حالت باحالی نگاهش کردم که در کمال تعجب نگاه گذرایی بهم انداخت و بی هیچ لبخند و روی خوشی دوباره خودش و مشغول تبلتش کرد الحق که بچه ی همینا بود!
تو دلم به اوضاع خودم و شرایط آوا اینا خندیدم که رامین پیچید تو کوچه ای که خونه ی مامانش اونجا بود و خیلی طول نکشید که همگی وارد خونه ی مادر رامین شدیم.

خونه ای که مادر و برادر کوچک تر رامین یعنی رادمهر،بعد از فوت پدرشون اونجا زندگی میکردن.
روی مبل نشسته بودیم و اطراف و نگاه میکردیم که یه دفعه صدای گیتی خانم از تو اتاق به گوشمون رسید:

_پاشید بیاید اینجا،مامان سرونازت از این اتاق جم نمیخوره رامین
رامین در حالی که با خنده سری تکون میداد بلند شد و ماهم به دنبالش رفتیم توی اتاق و هنوز سرجامون ننشسته بودیم که درِ حمومِ توی اتاق باز شد و پیرزن تو حموم لختِ لخت روبه رومون وایساد و نگاهی به من انداخت و با لهجه ی قشنگ اصفهانی گفت:

_ رامین بالاخره زن گرفتی؟
و درحالی که همه زل زده بودن به عضلات از هر طرف آویزونش و به مرز انفجار نزدیک بودن در حموم و نصفه بست و این بار سرش و بیرون آورد و خیره به من لبخند بامزه ای زد و گفت:
_همون جا بمون زن رامین که الان میخوام بیام ماچت کنم!

و در حموم و بست که حالا همه ولو شدن رو زمین و از شدت خنده داشتن فرش و گاز میگرفتن که من با تعجب به همه گفتم:
_ زنِ رامین وایسا بیام ماچت کنم؟

و تازه فهمیدم قضیه از چه قراره و زدم زیر خنده که صدای سروناز خانم از تو حموم اومد:
_ریحان تو اینجا چیکار میکنی؟
و همین حرف باعث شد تا آوا بیشتر از قبل وا بره گیتی خانم با اخم ساختگی بگه:

_لابد منم پیر شم میخوای اینطوری بهم هرهر بخندی ریحان خانم؟
و روی صندلی نشست که آوا خودش و جمع و جور کرد و دلبرانه به گیتی خانم نگاه کرد:
_اع مامان؟من همچین آدمیم؟

و حالا قبل از اینکه گیتی خانم بخواد جوابی بده مادر بزرگ رامین،حوله پیچ شده از حموم بیرون اومد و قدم برداشت به سمتِ من،که آب دهنم و با صدا قورت دادم و صاف سرجام نشستم…

‘اوم ماچ’
این اولین قسمتِ برخورد من و مادر بزرگ رامین بود!
و حالا پس از بوسه های فراوان در حالی که صورتم کاملا نمناک شده بود بالاخره ولم کرد و بی مکث از چونم گرفت و صورتم و تکون داد:

_نه دختر زشتی نیستی
و روبه رامین ادامه داد:
_بیشتر از اینا ازت توقع داشتم ولی اینم بد نیست ننه!
و یه لبخند تحویلم داد،
از همون لبخندا که معمولا باید سفیدی دندون دیده بشه و حالا من جز لثه ی خالی چیزی نمیدیدم!

کنترل کردن خودم کار خیلی سختی شده بود که ریز ریز خندیدم و سری تکون دادم که آوا به سمتمون اومد و با لبخندی که جایگزین خنده بود گفت:
_سلام مامان سروناز

و همین حرف برای اینکه سروناز خانم با فک جلو اومده و چشمای گرد شده بی اینکه دست دراز شده شده ی آوا رو بگیره جواب داد:
_صدبار بهت گفتم به من نگو مامان،محمودم ٢٠٠بار بهت گفته ولی نمیفهمی!

لبای آوا مثل یه خط صاف شد و در حالی که حتی پلک هم نمیزد سروناز خانم و نگاه کرد و اون اما بیخیال آوا این بار رامین و محکم توی بغلش گرفت و تموم بلاهایی که سرمن آورده بود و سر رامین هم آورد…

فضا به قدری باحال بود که دوست داشتم مدت ها با فکر بهش بشینم و بخندم!
یه پیرزن که آلزایمر داشت و انقدر بامزه بود واقعا باعث فراموشی غم و غصه هام شده بود که یه دفعه با صدای مهیار که بدو بدو اومد توی اتاق از فکر بیرون اومدم:

_خاله یلدا،گوشیت داره زنگ میزنه
از اتاق رفتم بیرون و گوشی رو از تو کیفم بیرون آوردم و با دیدن شماره ی عماد زیر لب غر زدم:
‘اه کاش روشنت نمیکردم’
و هرچند دو دل بودم اما وقتی دیدم کسی توی سالن نیست جواب دادم:

_بله
که صدای جدیش تو گوشی پیچید:
_چه عجب
خیلی سرد جواب دادم:
_کاری داشتی؟
که ادامه داد:

_کجایی میخوام ببینمت یلدا
نشستم روی مبل و همزمان با کشیدن نفس عمیقی گفتم:
_فکر نمیکنم دیگه حرفی باهم داشته باشیم،یادت که نرفته همه ی حرفات و گفتی همه ام شنیدن
شمرده شمرده گفت:

_من اون روز عصبی بودم،تو که نمیخوای سر عصبانیت من گند بزنی به همه چیز؟
پوزخندی زدم:
_یادمه تو همون عصبانیت گفتی که دیگه نیستی،گفتی که برم به همه بگم همه چی الکی بوده
کلافگی از صداش میبارید:
_تو نامزد منی نمیتونی الان بزنی زیر همه چیز
حرص درار خندیدم:

_نامزد؟من یه دختر خرابم که خودم و انداختم به تو،توام که قبل از اینکه دیر بشه به خودت اومدی
ولوم صداش بالا رفت:
_اه بس کن
و خواست حرفش و ادامه بده که با ورود رادمهر به خونه گفتم:
_من جاییم نمیتونم حرف بزنم،خداحافظ

و تلفن و قطع کردم که رادمهر،برادر خوشتیپ و خوش چهره ی رامین به سمتم اومد و با تعجب نگاهم کرد:
_سلام
لبخندی تحویلش دادم:
_سلام من یلدام،فکر کنم بعد از چند سال من و به جا نیارید
با غافلگیری سری تکون داد:

_نه اختیار دارید فقط یه کم دو دل بودم که یلدا خانمید یا نه!
و لبخند متقابلی تحویلم داد و حالا قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم رامین با خنده از اتاق بیرون اومد:
_آخ بالاخره اومدی؟ننه سروناز چرا اوضاعش از قبلم وخیم تر شده؟
و اومد به سمتمون…

با شروع شدن سلام و احوال پرسی های رامین و رادمهر ازشون فاصله گرفتم و رفتم توی اتاق دیگه ی خونه و پیش مهیار.

که یه دفعه مهیار چسبید به پام و مجبور شدم بغلش کنم:
_چیه خاله جون؟چرا باز سرتق بودنت گل کرده؟
که با لب و لوچه آویزون به ماشینای بالای کمد اشاره کرد:

_اونارو میخوام
و نفسش و عمیق بیرون فرستاد:
_همشونو!
با خنده نگاهش کردم که رادمهر تو چهارچوبه ی در ظاهر شد:

_ای شیطون دوباره میخوای ماشینای من و بابات و خراب کنی؟
دوباره لب و لوچش آویزون شد:
_ماشینای بابای خودمه!

رادمهر خندید و شونه ای بالا انداخت:
_ماشاالله زبون نیست که!
و زل زد به من که با خجالت رو ازش گرفتم و دست دراز کردم و یکی از ماشینارو دادم دستش:

_خب حالا بیا پایین خاله جون تا من بقیه رو بهت بدم
و خواستم بذارمش رو زمین که زمین گذاشتن همانا و افتادن شال و بعد هم گیر کردن لاستیک ماشین به گوشم همانا!

میخواستم از درد جیغ بزنم که حالا با کشیدن ماشین توسط مهیار و درد بدی که توی گوشم پیچید اشک تو چشمام جمع شد و انداختمش زمین که همزمان گوشوارمم که باز شده بود افتاد روی زمین.

با شنیدن صدای رادمهر سعی کردم خودم و مشغول کنم و درد گوشم و به روی خودم نیارم که خم شدم تا گوشوارم و بردارم:
_شما،شما خوبین؟
و به سمتمون اومد که گوشوارم و از روی زمین برداشتم و سرم و بلند کردم تا جواب بدم:
_اوهوم…خوبم

و خواستم بلند شم که نفهمیدم چیشد اما مهیار کار خودش و کرد و با گیر کردن تو دست و پای رادمهر باعث شد تا اون تعادلش و از دست بده و پخش بشه رو من!

خدایا!
من چه گناهی کرده بودم که هرکسی میخواست بخوره زمین من هم باید همراهش له و داغون میشدم؟
حالا دیگه صدای جیغم درومده بود و حتی روم نمیشد رادمهر و از رو خودم کنار بزنم که گفتم:

_من…من له شدم آقا رادمهر
و همین حرف باعث شد تا اون بنده خدا با صورتی که از شدت خجالت سرخ شده بود بی هیچ نگاهی به من بلند شه و من همچنان پخش زمین بمونم که یه دفعه آوا اومد تو و با دیدن من که افتاده بودم متعجب گفت:

_چیزی شده یلدا؟
که قبل از من مهیار جواب داد:
_عمو رادمهر و خاله افتادن مامانی
چشم های روشن آوا رنگ تعجب گرفت و گیج و منگ نگاهمون کرد که رادمهر دیگه موندن و جایز ندونست و زیر لب ‘ببخشید’ی گفت و از اتاق زد بیرون!

از درد تنم نفس عمیقی کشیدم و بعد از باز و بسته کردن چشمام از رو زمین بلند شدم و خشمگین به مهیار چشم دوختم که با کمال پررویی گفت:
_بیا دیگه خاله یلدا،بقیه ی ماشینا مونده…!

نفسم و عصبی بیرون فرستادم و با اخم تو چشماش نگاه کردم که آوا با خنده گفت:
_چته بچه رو خوردی
و دست مهیار و گرفت تا همراه خودش ببرتش که حرفی نزدم و جلوی آینه ایستادم و گوشوارم و انداختم و بعد از مرتب کردن سر و وضعم رفتم بیرون.

ننه سروناز نشسته بود یه گوشه و با اینکه فاقد دندون بود داشت کشمش میخورد!
اونم با چه حالتی!
مطمئنم اگه تو اوج غم همین تصویر کشمش خوردنش رو به یاد میاوردم تموم غم هام و به کلی فراموش میکردم و از ته دل میخندیدم!

با این حال روی مبل کنار آوا نشستم و زیر چشمی به رادمهری که یک آن سرش و بالا نمیگرفت نگاه کردم و با یاد آوری صحنه ای که اتفاق افتاده بود تو دلم خندیدم که رامین در حالی که لیوان خالی شربتش رو روی میز میذاشت گفت:

_خب دیگه مامان اگه اجازه بدی ما بریم
که گیتی خانم با اخم ساختگی جواب داد:
_کجا برید؟یه چیزی میپزم دور هم میخوریم
و منتظر نگاهش کرد که آوا با لبخند گفت:
_یه شب دیگه زحمت میشیم
و به رامین اشاره کرد که بلند شه.

کیفم و روی شونم انداختم و بعد از خداحافظی های تف آلود با ننه سروناز آماده ی رفتن بودیم که یهو مهیار دست رامین و کشید:
_بابا بریم رستوران شام بخوریم؟
رامین با خنده لپش و کشید:

_بریم هر رستورانی که تو بگی
و بعد هم اصرار کرد که مادر و مادر بزرگ و برادرش هم همراهمون بیان و وقتی که گیتی خانم و ننه سروناز حاضر به اومدن نشدن هر طور که بود رادمهر و همراه خودمون کرد!

وضعیت بدجوری قرمز بود وقتی که همگی با ماشین رامین تو راه بودیم و من و رادمهر عقب نشسته بودیم و مهیار نشسته بود وسطمون و انقدر هر دومون سرمون و چرخونده بودیم سمت پنجره ها که احساس میکردم گردنم خشک شده اما خب چاره ای جز تحمل نبود!
با شنیدن صدای آوا به خودم اومدم:

_بریم همون رستورانی که اون شب رفتیم یلدا؟
متعجب نگاهش کردم که گفت:
_من و تو و مهیار و…

ادامه حرفش و میدونستم که پریدم وسط حرفش:
_آره غذاش عالی بود
و حالا مسیر ماشین رو به رستورانی که من و آوا میدونستیم کجاست حرکت کرد.
همون رستورانی که اونشب با کلی ذوق و خنده با عماد اومده بودیم و این بار بی عماد داشتیم میرفتیم اونجا!

نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم،
حال و هوای دلم عجیب و غریب بود و از بودن تو این رستوران یه حال عجیبی داشتم اما با این حال به روی خودم نیاوردم و دور یه میز نشستیم که مهیار پر دردسر تو گوش آوا چیزی گفت و بعد هم همراه آوا رفتن دستشویی.

رامین مشغول دیدن منوی غذاها بود و رادمهر هم خودش و با گوشیش مشغول کرده بود که خمیازه کشون چشمی تو رستوران چرخوندم و حالا با دیدن مردی که پشتش به ما بود اما هیکل و لباس های تنش بدجوری شبیه به عماد بود،متعجب زل زدم بهش که رامین بلند شد:
_من برم ببینم آوا و مهیار کجا موندن
و بعد راهی شد…

و اما من تموم حواسم پی مردی بود که هنوز نمیدونستم عمادِ یا نه و فقط داشتم نگاهش میکردم که یه دفعه در حالی که لبخند گله گشادی رو لبش بود سرش و چرخوند و چرخوندن سرش همزمان شد با دیدنِ من!

منی که حالا بعد از دیدن عماد و ارغوان خودم و به کوچه ی علی چپ زده بودم با منوی غذاها مشغول شده بودم!
اما حس میکردم…
بدجوری سنگینی نگاهش و حس میکردم و دلم میخواست هرچه سریع تر آوا و رامین برگردن که رادمهر متعجب نگاهم کرد:
_اتفاقی افتاده؟

سعی کردم خودم و خونسرد نشون بدم:
_نه فقط یه کمی ناخوش احوالم
و لبخند ضایعی تحویلش دادم که یه دفعه عماد از رو صندلی بلند شد و خواست به طرفمون بیاد و حالا با رسیدن دختر شیک و خوشگلی که روبه روش ایستاده بود نگاهش و ازم گرفت و خیلی صمیمی دستای اون دختره رو گرفت و بعد هم دوباره سرجاش نشست!

داشتم دیوونه میشدم…
دیوونه از اوضاعی که چیزی ازش نمیفهمیدم و فقط گیج شده بودم که یهو با شنیدن صدای پیام گوشیم بی مکث گوشی رو از تو کیفم درآوردم و متوجه پیام عماد شدم:
‘اینجا چیکار میکنی؟این یارو کیه یلدا؟’

تو دلم پوزخندی زدم…
چقدر پررو بود که انقدر صمیمی نشسته بود کنار اون دختره و حالا داشت از من میپرسید که رادمهر کیه و من اینجا چیکار میکنم!
همینطور غرق افکارم بودم که دوباره پیامش بهم رسید:
_بیا بیرونِ رستوران باهات کار دارم
و بعد هم با نگاه گذرایی به من و البته نگاه موشکافانه ای به رادمهر از جلومون رد شد و رفت بیرون…!

دو دل بودم که برم یا نه،اما خب خیلی دلم میخواست بدونم این دختره که کنارشه کیه!
هرچند که میخواستم علاقه ای که بهش داشتم و توی دلم بکشم اما با اومدن رامین اینا بلند شدم و رفتم بیرونِ رستوران.

جلوی در ایستادم و در حالی که از شدت اضطراب با دکمه های مانتوم بازی میکردم و با چشم دنبالش میگشتم صداش و پشت سرم شنیدم:
_یلدا…

چقدر لحن صداش و وقتی اسمم و صدا میزد دوست داشتم…!
اما نه!
من هیچ چیز از حرفای اون روزش و فراموش نکرده بودم و حالا با صدا زدن اسمم نباید اجازه ی لرزیدن به دلم میدادم!
نفسی گرفتم و چرخیدم سمتش که با اخم و بی هیچ مکثی گفت:

_این یارو کیه؟
پوزخندی زدم:
_اون یارو کیه؟
کلافه نفسش و فوت کرد تو صورتم:

_رو اعصاب من راه نرو یلدا،میگم این مردتیکه ی خر کیه؟
با خونسردی بهش زل زدم و با صدای آرومی گفتم:
_گفتی کارم داری که من و تا اینجا کشوندی اگه حرفی نداری من برم تو
و خواستم قدم بردارم به داخل رستوران که با کشیده شدن دستم از حرکت ایستادم:

_دختر خالمه،یاسمن خیلی وقت بود همو ندیده بودیم امشب یه قرار گذاشتیم
و دستم و ول کرد که بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
_اونم برادرِ رامینه،آقا رادمهر
با دهن کجی ادام و درآورد:
_آقا رادمهر…اونوقت دوتایی اینجا چه غلطی میکنید؟

با حرص گفتم:
_اگه الان که میخوایم بریم تو چشمات و باز کنی آوا و رامینم میبینی و میفهمی که اون برادرِ رامینه
و با اینکه نمیخواستم اما هوایِ دیوونه کردنش به سرم زد و با لبخند کجِ گوشه ی لبم ادامه دادم:
_البته فعلا فقط برادر رامینه

و دوباره راه گرفتم تا برم توی رستوران،
که این بار روبه روم سبز شد و با چشمایی که ازش خون میبارید خیره شد بهم:
_یعنی چی؟
از اینطور دیدنش یه کمی ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم و آسوده لبخند دیگه ای تحویلش دادم:

_اخبار و یه بار میگن!
که دندوناش و روی هم فشار داد و دستم و گرفت و من و دنبال خودش کشوند!
_نشونت میدم،آدمت میکنم فقط تماشا کن!
و خواست وارد رستوران بشه که دیگه واقعا وضعیت و قرمز دیدم و صداش زدم:

_ صبر کن ببینم کجا داری میری
صورت از شدت خشم،ترسناک شده اش و به سمتم چرخوند و با صدایی که کم کم داشت بلند میشد و توجه بقیه رو جلب میکرد گفت:

_ مردتیکه گ*وه خورده که فعلا برادر رامینه،تو هنوز من و نشناختی فکر کردی به همین سادگی میشینم نگاه میکنم؟
و رو ازم گرفت که با صدایی آروم تر از اون اما لحن جدی ای گفتم:
_بس کن!پررو بودنم حدی داره تو دیگه شورش و درآوردی عماد…نکنه یادت رفته حرفات و؟تهمتات و؟تو دیگه واسه من تموم شدی
نفسی کشیدم و نزدیک گوشش لب زدم:

_با همون حرفایی که تمومم کردن،تموم شدی!
حالا چیکاره ی زندگیمی؟یه نامزد که بودنش به یه انگشتر بنده که تا چند روز دیگه قراره پس فرستاده بشه و بعدشم همه چی تموم!
سعی کن بفهمی…

و در حالی که حس بدی تموم وجودم و گرفته بود ازش فاصله گرفتم و رفتم تو رستوران…!
حال بدی داشتم،
از اینکه این حرفارو بهش زده بودم بدجوری از دست خودم کلافه بودم اما انگار لازم بود،
برای تلافی حرفایی که از عمق وجود من و سوزونده بود لازم بود…!

 

به ظاهر آروم و خونسرد برگشتم سرجام و نگاه زیر زیرکی به عماد انداختم که حالا آوا و رامین متوجه عماد شدن و از روی صندلی بلند شدن و مشغول سلام و احوالپرسی شدن که عماد گفت:
_من و ارغوان و دختر خالم یاسمن هم اونجا نشستیم
و بهشون اشاره کرد که آوا لبخندی زد:

_همه امشب مهمون دارن
و با نگاهی به رادمهر ادامه داد:
_ماهم که مزاحم آقا رادمهر،برادر رامین جان شدیم و به خواسته ی دل مهیار اینجاییم

نگاه حرص دراری به آوا کردم و کلافه از اینکه یه جورایی نقشم و لو داده بود نفس عمیقی کشیدم که حالا انگار خیال عماد راحت شد و لبخند مسخره ای تحویلم داد و خطاب به رادمهر گفت:
_خوشبختم از آشناییتون
که رادمهرم خیلی گرم جوابش رو داد و حالا وقتی که دیگه حرفی نمونده بود عماد رو کرد به من:

_یلدا جان اگه دوست داری میتونی شام و پیش ما
و با همون لبخند دندون نما منتظر نگاهم کرد که خیلی سرد جواب دادم:
_ممنون استاد،اما من هنوز به پیشنهاد ازدواج شما فکر نکردم و خیلی خوبیت نداره که شام و با شما باشم
و از اون لبخندا که جیگر آتش میزد روی لبم آوردم که لبخند رو لبش ماسید و سری تکون داد:

_البته که من میدونم جواب شما مثبته اما هر طور راحتید
و بعدشم با نگاهی به معنی اینکه ‘حالت و گرفتم’ چشم ازم گرفت و با یه خداحافظی ازمون جدا شد.

با رفتنِ عماد متوجه نگاه های متعجب رامین و آوا شدم اما خب با اومدن غذاهایی که سفارش داده بودیم انگار همه،همه چیز و فراموش کردن و با دیدن غذاهایی که هم عطرشون هم ظاهرشون هوش از سر میبردن کلا قضیه رو فراموش کردن و مشغول خوردن شدن که دوباره صدای پیامک گوشیم بلند شد و تو کیفم پیام و خوندم،
یه پیام از عماد
‘حواست باشه زیاد نخوری که من زن چاق دوست ندارما’

سرم و بلند کردم و به میزی که عماد اینا دورش نشسته بودن نگاه کردم که دیدم عماد دستش و زده زیر چونش و درحالی که داره با لبخند نگاهم میکنه برام چشم و ابروهم میاد!
از اینطور دیدنش خندم گرفته بود اما خیلی پررو جواب دادم:
_اصلا من میخوام چاق شم به کسی چه؟
و پوزخندی بهش زدم و مشغول خوردن شامم شدم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫8 دیدگاه ها

  1. ابن رمان از نظر نویسندگی واقعا از ضعف زیادی برخورد دارع وبه شدت باید روش کار بشه ولی در کل اون موضع کلی که دنبال میکنید خوبه اما جزئیاتش خیلی بی معنی و بی هدف داره طی میشه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا