رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 16

5
(7)

 

_حالا که نمیخوای حرف بزنی پس برو بیرون !!

_آخه….

دستامو به سینه تکیه دادم و درحالیکه سرم رو کج میکردم سوالی پرسیدم :

_آخه و اما نداریم منتظرم حرف بزنی

آب دهنش رو به زور قورت داد که نگاهم خیره سیب گلوش شد

_فکر نکنم آماده شنیدن حرفایی که میخوام بزنم باشی !!

داشت از چه حرفایی صحبت میکرد ؟؟ نگران خودم رو به سمتش کشیدم

_چه حرفایی ؟! داری نگرانم میکنی ماکان

دستپاچه لبخندی زد

_نه نه نگران نشو !! فقط چیزایی که میخوام بگم گفتش یه کم برام سخته

با این حرفاش داشت گیج و گیج ترم میکرد

_نمیفهمم منظورت چیه ؟!

چهار زانو رو به روم نشست و با استرس هر دو دستامو توی دستش گرفت و گفت :

_فقط بهم قول بده بعد از شنیدن حرفام زود تصمیم نگیری باشه ؟!!

برای اینکه زود به حرف بیاد و من رو از این برزخ نجات بده سری به نشونه تایید حرفاش تکون دادم

_نمیدونم از کجا شروع کنم

حس میکردم قلبم توی دهنم میزنه و از شدت استرس دستام یخ زدن که نگاهش رو به دستامون که توی هم قفل بودن دوخت و به سختی ادامه داد :

_من در اصل بخاطر تو از اینجا رفتم !!

چی ؟؟ بخاطر من ؟!
کلافه از حرفایی که شنیده بودم دستامو عقب کشیدم و با پرخاش لب زدم :

_چی ؟! چه ربطی به من داره

سرش رو بالا گرفت و همونطوری که نگاهش رو بین چشمام میچرخوند با صدایی ضعیفی لب زد :

_آره تو !! چون من ب…..

سکوت کرد که با اضطراب خیره اش شدم که زبونی روی لبهاش کشید و با حرفی که زد یخ زدم و ناباور خیره دهنش شدم

 

_ چون من به تو علاقه دارم !!

حس میکردم گوشام دارن سوت میکشن و همونطور که گیج میزدم ناباور سرمو کج میکردم و با بُهت پرسیدم :

_چ…. چی ؟!

دستشو روی صورتم گذاشت و درحالیکه نوازش وار میکشیدش آروم زمزمه کرد :

_گفتم دوسِت دارم !!

انگار جنون بهم دست داده باشه شروع کردم به هیستریک وار خندیدن و میون خنده هام بریده بریده گفتم :

_خ….خوب منم دوست دارم

دستمو دستش گذاشتم و با لبخند اضافه کردم:

_داداشم !!

یکدفعه انگار دیوونه شده باشه باخشم چشماش روی هم فشرد و عصبی گفت :

_صد بار گفتم من داداش تو نیستم !!

دستش رو برداشت و با حرص اضافه کرد:

_ من دوست دارم میفهمی ؟!

وقتی دید هنوزم گیج دارم فقط نگاش می کنم زبونی روی لب هاش کشید و خواست چیزی بگه که ناباور لب زدم :

_ چی میگی ؟؟ نمیفهمم

دستاشو با خشم مشت کرده

_چند بار دیگه باید بگم عاشقتم که بفهمی ؟!

انگار تازه به عمق ماجرا پی برده بودم وحشت زده خودمو روی تخت عقب کشیدم و درحالیکه سعی می کردم ازش فاصله بگیرم و با بغض زیرلب زمزمه کردم :

_چ…..چی عاشق ؟!

دستی به صورت خسته اش کشید و سری به نشونه ی تایید حرفام تکون داد که باغم اضافه کردم :

_ ولی تو دادا…..

نذاشت حرفمو ادامه بدم و با حرص فریاد کشید :

_ لعنت به این کلمه داداش که همیشه باهاش سد راهم شدی !!

با حال بد دستامو رو به اطراف تکون دادم و با لُکنت لب زدم :

 

_ ولی این امکان نداره نه نه نمیشه !!

دستام و با عجله گرفت و با صدایی که می لرزید گفت :

_همیشه از این عکس العملت میترسیدم که تموم این سال ها سکوت و خودخوری کردم

آب دهنم رو به زور قورت دادم باورم نمیشد کسی که از بچگی همیشه بهش میگفتم داداش و محرم اصرار خودم می دیدمش اینطوری بهم علاقه داشته و همیشه به چشم دیگه بهم نگاه کرده

با حس بدی که توی وجودم ریشه دوانده بود با وحشت دستمو از دستش بیرون کشیدم و جنون وار زیرلب زمزمه کردم :

_ نه نه دروغه !!

از کنارش بلند شدم و همون طوری که بیقراری وسط اتاق راه میرفتم عصبی رو بهش کردم و گفتم:

_ به خاطر اینکه رفتنت را موجه کنی و من ببخشمت داری یه مشت دروغ به هم میبافی !!

انگشت اشاره ام رو توی هوا تکون دادم و شاکی اضافه کردم :

_ باشه حالا که اینو میخوای فکر کن بخشیدمت حالا هم دست از سرم بردار !!

بلند شد و در حالیکه روبروم ایستاد با ناراحتی و غمی که توی چشماش موج میزد گفت:

_ یعنی دوست داشتن من اینقدر برات سخته که داری اینطوری انکارش میکنی ؟؟

با حرص تخت سینش کوبیدم و همونطوری که به عقب هُلش میدادم عصبی از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :

_چون تو برادر منی و تا آخر عمرمم همین باقی میمونه !!

پشتش به در خورد و بدون اینکه عکس العملی در برابر ضربه های من از خودش نشون بده به آرومی لب زد :

_ولی من از بچگی آرزو داشتم تو عروس خونه ام باشی !!

با بغض همونطوری که قطره‌ های اشک از گوشی چشمام سرازیر شده بود ناباور نگاهمو توی صورتش چرخوندم که با کف دست همونطوری که اشکامو پاک میکرد آروم زمزمه کرد :

_ فقط خاطر اینکه نمیتونستم خودمو در برابر تو که هر روز بزرگتر و زیباتر میشدی کنترل کنم از اینجا رفتم پس منو درکم کن !!

با حس خفگی که از شنیدن حرفاش بهم دست داده بود ازش فاصله گرفتم و با دو به سمت پنجره رفتم و همانطوری که بازش میکردم با نفس نفس سرمو از لای پنجره بیرون بردم که صدای آرومش به گوشم رسید :

_منو ببخش !!

بعد از چند ثانیه صدای باز و بسته شدن در اتاق نشون از بیرون رفتنش میداد

 

” نیمـــــــا “

هر لحظه منتظر بودم تا سروکله اون دختره آیناز برای بردن وسایلش پیدا بشه ولی انگار بعد از گذشت چند روز قصد نداشت سراغ وسایلش رو بگیره عصبی دستامو بهم گره زدم و روی میز کارم قرار دادم

میدونستم اشتباه کردم و با رفتارهای غلطم اون رو از خودم روندم و یه طورایی اول کاریی گند زده بودم به همه چی ! چون من قصدم این بود که به وسیله این دختر به امیرعلی ضربه بزنم

ولی اینطوری که اون از من میترسه و وحشت زده اس به جایی اینکه بتونم بهش نزدیک بشم بدتر ازم دوری میکنه مگه میشه آدم بخواد به کسی که قصد تج…اوز بهش داشته نزدیک بشه ؟

پووووف کلافه ای کشیدم و عصبی دستی به چشمام کشیدم که در اتاق بی هوا باز شد و مهدی با چندتا پرونده توی دستش وارد شد

_نیما این پرونده رو دیدی که ز…..

سرش رو بالا گرفت که با دیدن حال من باقی حرفش رو خورد و درحالیکه در اتاق رو میبست به سمتم اومد و با نگرانی پرسید :

_چیزی شده ؟؟!!

کلافه دستی پشت گردنم کشیدم

_هیچی….خبری از دختره نیست !!

چشم غره ای بهم رفت و روی مبل رو به روم نشست

_حقم داره با کاری که تو کردی بایدم بگرخه و فرار کنه از دستت

دستمو مشت کردم و عصبی غریدم :

_به جای این حرفا فکر کن ببین چطوری میتونم بکشونمش شرکت ؟!

بی توجه به حرفم خم شد و همونطوری که یکی از پرونده های جلوش رو باز میکرد گفت :

_این پرونده مالیاتی شرکته که با……

از اینکه اینطوری سعی داشت نادیدم بگیره عصبی مشت محکمم روی میز کوبیدم و بلند فریاد زدم :

_با تو بودم یه راهکار جلوی پام بزار

عصبی پرونده جلوش رو کنار زد و به سمتم برگشت

_میخوای چیکار کنم ها ؟؟ تو بدبخت کردن یه دختر بیگناه بهت کمک کنم ؟!

 

هه ….دختره ی بیگناه ؟! از کی تا حالا مهدی سربه هوا شده بود و اینطوری سنگ آیناز رو به سینه میزد و ازش طرفداری میکرد ؟!

_اوووه آقا مهدی دارم حرفای جدید میشنوم

به پشتی مبل تکیه داد و همونطوری که خیره نگاهم میکرد بی حوصله گفت :

_دست بردار نیما !!

دندونامو روی هم سابیدم و با خشم غریدم :

_از چی دست بردارم هاا ؟؟! من اون دخترو میخوام هر طوری شده

ابرویی بالا انداخت و جدی گفت :

_میشه بگی گناه اون دختر چیه ؟؟!!

پوزخندی گوشه لبم نشست

_گناهش اینکه خواهر اون حرومزادس !!

پوووف کلافه ای کشید و درحالیکه بلند میشد پرونده ها رو زیر بغلش زد و خطاب بهم جدی گفت :

_خواهرت که احیانا با اون به اصطلاح حرومزاده ای که میگی خوشبخته پس توام دست از این کینه شتریت برداری خوب میشه !!

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه بیرون رفت و درو محکم بهم کوبید ، نه این پسر کلا به سرش زده

باید خودم تا دیر نشده یه کاری میکردم آره !!

با این فکر دستی به ته ریشه ام کشیدم و بیقرار بلند شدم و شروع کردم توی اتاق راه رفتن حالا باید چطوری اون دختر رو میکشوندم پیش خودم ؟!

با یادآوری کیف و وسایلش در کمد رو باز کردم و با عجله بیرونشون آوردم وسایل داخل کیفش روی میز خالی کردم که با دیدن گوشی موبایلش بین اون همه خرت و پرتی که بود چشمام برقی زد

بلندش کردم و تصمیم گرفتم هر طوری شده رمزش رو باز کنم شاید یه چیز به درد بخوری توش باشه با این فکر با عجله به طرف در خروجی رفتم ولی دستم روی دستگیره در ننشسته بود

که با یادآوری قرارداد کاری سفت و سختی که با آیناز بسته بودیم بیخیال گوشیش شدم و درحالیکه توی جیبم میزاشتمش زیرلب زمزمه وار لب زد :

_خودشه !

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا