رمان قرار نبود

رمان قرار نبود پارت 5

5
(1)
– آدم زرنگ!
– چه کنیم دیگه. پس بیایا.
– حالا تا فردا شب. فعلا گمشو دیگه می خوام بخوابم.
خندید و گفت:
– بکپ! بای.
گوشی رو قطع کردم و با خیال راحت گرفتم خوابیدم.
***
عذاب وجدان داشت منو می کشت. تا حالا این جوری کله آرتان و نکوبیده بودم به طاق، ولی چاره ای نبود. اگه می فهمید نمی ذاشت برم، یا این که می خواست بیاد دنبالم ببینه کجا دارم می رم. روی یه تیکه کاغذ نوشتم:
– سلام. خسته نباشی. من رفتم مهمونی خونه یکی از دوستام. تولدشه. شب شاید دیروقت برگردم. نگرانم نشو..
کاغذ و چسبوندم روی در اتاقم. کیفم و با سوییچ ماشین برداشتم و رفتم از در بیرون. توی پیچ کوچه یه لحظه حس کردم زانتیای آرتان بود که از کنارم رد شد. به عقب که نگاه کردم دیدم سرعت اون ماشینم کم شده، ولی نه محاله آرتان باشه! آرتان هر شب ساعت هشت و نیم می یومد خونه. الان که تازه ساعت شش و نیمه. پام و روی گاز فشار دادم و به سرعت از کوچه خارج شدم.
صدای موزیک کر کننده بود. پالتوم و که در آوردم بنفشه و شبنم سوتی زدن و گفتن:
– جـــــون!
– درد!
یه بلوز و شلوار تنگ تنگ چرمی مشکی پوشیده بودم. موهام و هم با اتو مو لخت شلاقی کرده بودم و دم اسبی بسته بودم بالای سرم. این مدل مو خیلی بهم می اومد و چشمام و هم کشیده تر نشون می داد. به خصوص با نیم بوت مشکی چرمم تیپم محشر شده بود. رژ لبم و دوباره زدم و هر سه از اتاق خارج شدیم. اولین نفری که اومد سمتم کیان بود:
– اولالا… مادمازل افتخار می دین؟!
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
– افتخار و شوهرش دادم رفت.
بنفشه و شبنم خندیدن و سه تایی روی صندلی های گوشه سالن نشستیم. همه دختر پسرا توی هم وول می زدن. با دیدن بهراد دوست آرتان، رنگم پرید و نالیدم:
– این این جا چی کار می کنه؟
بنفشه رد نگام و دنبال کرد و گفت:
– من دعوتش کردم دیگه. یه جورایی خیر سرش بی افمه ها!
– خب درد تو گورت! اگه به گوش آرتان برسونه من چه خاکی بریزم توی سرم؟
– نترس. اینم توی تیم ماست. بدون اجازه من آب هم نمی خوره.
عرشیا با سینی نوشیدنی جلومون ایستاد و گفت:
– بفرمایید خانومای خوشگل.
هر سه دستش و رد کردیم. اهل نوشیدنی نبودیم اصلا.. سری تکون داد و اومد بره که گفتم:
– وایسا.
کنار سینی یه پاکت سیگار و یه فندک بود. برداشتم و گفتم:
– این مال کیه؟
لبخند زد و گفت:
– مال این حقیر.
یه نخ سیگار کشیدم بیرون. گذاشتم گوشه لبم. روشنش کردم و در حالی که دودش و می دادم بیرون بقیه اش و گذاشتم سر جاش و گفتم:
– با اجازه.
سری خم کرد و رفت. بنفشه با اخم گفت:
– ای بمونه تو حلقت.
شبنم هم آهی کشید و گفت:
– اگه شایان این جا نبود منم می کشیدم.
– مگه شایانم هست؟!
– آره، توی آشپزخونه مسئول تدارکات شده. فکر کنم دوست صمیمیِ عرشیائه ها!
– آخی.
بنفشه گفت:
– چرا ما تمرگیدیم این جا عین این یتیم ها؟ پاشین بریم یه کم بجنبونیم.
سیگارم و نشون دادم و گفتم:
– من این و می کشم بعدش میام.
اون دو تا رفتن. منم پام و انداختم رو پام و با یه ژست با کلاس مشغول سیگار کشیدنم شدم. نگام افتاد به ساعت روی دیوار. ساعت هشت بود. خوشحال بودم که آرتان هنوز نفهمیده. تا ساعت یازده هم بیشتر توی مهمونی نمی موندم و سریع می رفتم خونه. هرچند که خیلی ازش می ترسیدم، ولی قسم خورده بودم نذارم توی این یه سال آخری که ایرانم بهم بد بگذره. پس نباید می ترسیدم. حس کردم یه نفر نشست کنارم. نگاه که کردم کیان رو دیدم. یه کم خودم و جمع و جور کردم. نگاهش افتاد به سیگار توی دستم و گفت:
– نمی دونستم سیگار می کشی.
– مهمه؟!
– مهم که نه، ولی بهت نمی یاد.
– اوه، ببخشید نمی دونستم سیگاریا تیپای خاصی دارن.
– چرا از من فرار می کنی ترسا؟
مرتیکه پررو! انگار باید برم بچسبم بهش! گفتم:
– چون ازت خوشم نمیاد.
لبخند زد و گفت:
– تا حالا کسی بهت گفته خیلی سرکشی؟
آرتان هم گفته بود. گفتم:
– آره.
– ولی من کارم رام کردن دخترای سرکشه.
– چه شغل آبرومندانه ای.
مستانه غش غش خندید و گفت:
– چقدر با مزه ای تو دختر.
با اخم گفتم:
– یادم نمیاد اجازه داده باشم تستم کنین که بفهمین با مزه ام یا بی مزه؟
چه حرفی زدم! گویا طرف اون جور که خودش دوست داشت برداشت کرد، چون یه کم هیکل گنده اش و کشید به سمت من و در گوشم با لحن کش داری گفت:
– خب بذار تستت کنم باقلوا.
پیدا بود این قدر خورده که حالش دیگه دست خودش نیست. عرشیا منو کشوند توی آشپزخونه و گفت:
– خوبی؟
بغض گلوم و گرفته بود. سرم و تکون دادم به نشونه این که خوبم. سری با تاسف تکون داد و گفت:
– هر بار توی مهمونیا باید یه دردسری از دست این کیان داشته باشیم. صد دفعه تا حالا بهش گفتم این قدر نخور که نفهمی داری چه چرت و پرتی می گی، ولی بازم تو گوشش نمی ره. حالا اتفاقی که نیفتاد؟ بهت دست درازی کرد؟ هان؟
– نه، نه، خوبم.
– منو باش چه نقشه هایی کشیده بودم واسه امشب. یه برنامه توپ واسه تو داشتم. ولی همه چی خراب شد.
با تعجب گفتم:
– واسه من؟
– راستش از این که دختری مثل تو و با خصوصیات تو تنهاست خیلی تعجب کردم. برای همینم از بنفشه خواستم که حتما برای تولدم دعوتت کنه. اولش شماره ات و خواستم ولی نداد. منم گفتم خودش دعوتت کنه. از اون طرفم یکی از دوستام که آدم فوق العاده ایه عین خودت رو دعوت کردم. می خواستم شما رو با هم آشنا کنم. مطمئن بودم که شما دو تا واسه هم ساخته شدین؛ ولی تو که این جوری شدی و همه دل و دماغت پرید، اون دوستمم الان زنگ زده میگه یه مشکل براش پیش اومده که نمی تونه توی مهمونی شرکت کنه. فقط می یاد کادوم و می ده و می ره.
از حرفاش تعجب نکردم. به خواست خودم قرار بود کسی توی این اکیپ نفهمه که من متاهلم. نمی خواستم جور دیگه ای روی من فکر کنن. برای همین هم سری تکون دادم و گفتم:
– اگه من دنبال جفت برای خودم بودم که تا الان تنها نمی موندم، ولی من تنهاییم و دوست دارم.
– اتفاقا اونم همین و می گه. برای همین میگم شما دو تا کنار هم محشر می شین.
– تو لطف داری عرشیا جون.
قبل از این که عرشیا جواب بده، بنفشه و شبنم با هم پریدن توی آشپزخونه و بنفشه با نفس نفس گفت:
– بچه ها راست می گن ترسا؟ کیان اذیتت کرد؟
شبنم هم گفت:
– دیدم شایان کیان رو از خونه برد بیرون، ولی باورم نشد. کیان همچین آدمی نیست آخه.
عرشیا گفت:
– درسته، کیان پسر خوبیه، ولی وقتی زیادی مست می کنه این جوری می شه. الانم یه کم تو هوای آزاد بمونه خودش خود به خود حالش خوب می شه.
یکی از پسرا اومد دم آشپزخونه و گفت:
– عرشیا، بیا دم در کارت دارن.
عرشیا دست منو گرفت و در حالی که دوباره ما رو به پذیرایی می کشوند گفت:
– بیاین بیرون این جا نمونین. ترسا نذار شبت خراب بشه که این جوری شب منم خراب می شه.
سپس خم شد و آروم در گوشم گفت:
– همون دوستمه. کاش بتونم بکشمش توی خونه. یه لحظه هم که بیاد و تو رو ببینه دیگه حله!
با خنده و اعتراض گفتم:
– عرشیا!
عرشیا هم خندید و به سمت در رفت. روی یکی از صندلی ها که درست جلوی در بود نشستم. بی اراده دستم رفت سمت گردنبندم. یاد آرتان توی دلم غوغا می کرد. من خلوت بی روح خودمو آرتان رو حتی به این مهمونی پر زرق و برق هم ترجیح می دادم. عرشیا در و باز کرد و ناخوداگاه نگاهم کشیده شد به سمت پشت در. دوست داشتم دوست تعریفی عرشیا رو ببینم.
عرشیا هم از عمد در و کامل باز کرد و دست دوستش و کشید و یه کم آوردش داخل. دیدنش همان و وصل شدن برق سه فاز به کل بدن من همان. یه دفعه از جام پریدم. آرتان بود. بدشانسی بدتر از این؟ آخه آرتان چه ربطی داره به عرشیـــــا؟ ای خدا حالا چه خاکی تو گورم کنم؟ مثل خرگوشی که افسون چشمای مار میشه خشک شده بودم سر جام. نمی تونستم حتی فرار کنم. یه دفعه عرشیا چرخید به سمت من و منو با دست به آرتان نشون داد. می خواستم داد بزنم:
– نـــــه، عرشیــــــا لال شــــو.
همه وجودم داشت از ترس می لرزید. حالا خوبه سیگار دستم نبود! یه دفعه آرتان متوجه من شد. حالا هر دوتامون خشک شده بودیم سر جامون. عرشیا داشت تند تند با آرتان حرف می زد ولی قیافه آرتان لحظه به لحظه داشت ترسناک تر می شد. سر خودم داد زدم:
– اوه چته؟ نمیری بابا! مگه چی کار کردی؟. اگه ضعیف باشی این از بابات بدتر می شه.
آرتان بی حوصله عرشیا رو زد کنار و اومد به سمت من. هر چی به خودم اعتماد به نفس داده بودم کشک بود. پاهام داشت می لرزید. وایساد جلوم. زل زد توی چشمام. آب دهنم و قورت دادم و برای آخرین بار توی دلم با خودم حرف زدم:
– ببین ترسا! تو کار پنهانی یا خلافی نکردی! بهش گفتی داری می ری تولد دوستت، دروغ هم نگفتی. پس عادی باش. اگه ببینه ترسیدی فکر می کنه کار خلافی کردی.
این جملات آخر یه کم بهم کمک کرد. لبخند زدم و گفتم:
– اِ، آرتان! تو این جا چی کار داری؟ تو هم دوست عرشیایی؟ اگه می دونستم تو هم دوست عرشیایی صبر می کردم تا با هم بیایم. چقدر خوشحال شدم این جا دیدمت.
آرتان فقط نگام می کرد. هیچ حرفی نمی زد. پشت سرش شبنم و بنفشه داشتن خودشون و می کشتن. تازه دیده بودنش و بدتر از من داشتن سکته می کردن. ولی آخه ما که کار خلافی نکرده بودیم، پس چرا می ترسیدیم؟! دوباره گفتم:
– آرتان؟ چرا هیچی نمیگی؟ طوری شده؟
– بپوش بریم.
– کجا؟! تازه مهمونی شروع شده. وایسا کادوم و بدم بعد می ریم.
بازوم و گرفت توی دستش. دستم داشت میون انگشتاش له می شد. نمی خواستم ضعف نشون بدم پس هیچی نگفتم. فقط پوست لبم و جویدم. دوباره گفت:
– شکستن دستت برای من فقط نیاز به یه فشار کوچیک دیگه داره. مجبورم نکن بشکنمش. برو بپوش بریم.
آب دهنم و قورت دادم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی گفتم:
– ببین آرتان، کسی توی این جمع نمی دونه من متاهلم، تو رو هم همین طور. فقط بهراد می دونه که اونم معلوم نیست کجا ول کرده رفته. اگه با هم بریم…
دیگه حرفم و ادامه ندادم چون فشار دستش بیشتر و نفس هم تو سینه من حبس شد. گفت:
– میری یا نه؟
سرم و به نشانه مثبت تکون دادم و اونم دستم و ول کرد. با بغض رفتم توی اتاق. تند تند پالتوم و پوشیدم و روسریم و هم کشیدم روی سرم. بنفشه و شبنم پریدن توی اتاق. رنگ جفتشون سفید شده بود. شبنم دستم و گرفت و با صدای آهسته ای گفت:
– این این جا چی کار می کنه؟!
بنفشه هم با بغض گفت:
– به خدا بهراد چیزی نگفته. الان ازش پرسیدم. قسم خورد که چیزی نگفته. الانم داره با آرتان حرف می زنه بلکه بتونه آرومش کنه.
دست جفتشون و گرفتم و گفتم:
– نترسین چیزی نیست. آرتان دوست صمیمی عرشیاست.
– ای داد بیداد!
شبنم که داشت از زور ترس گریه اش می گرفت گفت:
– بلایی سرت نیاره یه وقت؟
– نه بابا، آدم این حرفا نیست. فوقش دو تا داد می زنه، ولی من که کار خلافی نکردم.
شبنم اشکش سرازیر شد و گفت:
– تو یه قرم ندادی حتی.
از لحنش خنده ام گرفت. اشکش و پاک کردم و گونه اش و بوسیدم و گفتم:
– نترسین. طوری نمیشه. حالا هم بریم تا دادش در نیومده.
بنفشه گفت:
– می خوای رژ تو پاک کنی؟! خطرناکه ها.
پوزخندی زدم و گفتم:
– منو همین جوری دیده. حالا اگه پاکش کنم فکر می کنه چه خبره. همین جوری خوبه.
به دنبال این حرف رفتم از اتاق بیرون. آرتان و عرشیا و بهراد مشغول حرف زدن بودن. رفتم نزدیکشون و رو به آرتان گفتم:
– بریم.
داشتم از خجالت می مردم. حالا عرشیا چه فکرایی پیش خودش می کرد. عرشیا با تعجب گفت:
– ای بابا! من آخرم نفهمیدم این جا چه خبره؟! از این آرتانم هر چی می پرسم جواب نمی ده. ترسا خانوم شما بگین موضوع چیه؟ آخه کجا می رین؟
سرم و زیر انداختم و حرفی نزدم. آرتان دستم و گرفت و راه افتاد سمت در. همون موقع کیان تلو تلو خوران اومد تو. شایان هم باهاش بود. وای دیگه بدتر از این؟! لعنتی! من موندم تو کار خدا! این عرشیا دوستای صمیمیش هم دیگه رو نمی شناختن! شایان و آرتان هر دو دوستای صمیمی عرشیا بودن ولی تا روز عروسی ما هم دیگه رو ندیده بودن تا حالا. بگذریم. من اگه شانس داشتم وضعم این نبود. آرتان چپ چپی به شایان نگاه کرد . یهو کیان اومد جلوش و گفت:
– ولش کن. کجا می بری ترسای منو؟ اصلا تو چی کارشی؟ برای چی دستش و گرفتی؟ فقط من باید دستش و بگیرم.
بمیــــــری کیــــــان! یهو آرتان یقه کیان و گرفت. چسبوندش به دیوار. همه سکوت کرده بودن و به این صحنه نگاه می کردن. اشکم داشت در می یومد. آبروریزی از این بیشتر؟ آرتان از لای دندوناش غرید:
– ببین حیوون! حرفای منو خوب گوش کن که در آینده خیلی به کارت می یاد. اولا همیشه اون قدری بخور که ظرفیتش و داری، نه اون قدر که تبدیلت کنه به یه خوک مست. دوما همیشه حواست باشه دست روی کسایی که می ذاری ناموس اینو اون نباشن. سوما… خیلی دوست داری بدونی من چی کارشم؟!
کیان مستی از سرش پریده بود و زل زده بود به چشمای آرتان، اونم با وحشت. آرتان یهو داد کشید:
– شوهرشـــــم. حالا اگه مردی یه بار دیگه بگو می خوای دست کی رو بگیری؟!
عرشیا اومد جلو. شونه آرتان و گرفت و گفت:
– چی می گی آرتان؟ تو که ازدوج نکرده بودی.
آرتان یقه کیان و کشید و از دیوار جداش کرد. سپس با یه حرکت شوتش کرد اون سمت که چندتا دختر ایستاده بودن. کیان پرت شد روی دخترا و صدای جیغ دخترا بلند شد. حالا نوبت من بود. اومد سمت من. دست منو گرفت توی دستای قویش و گفت:
– حالا می گم، ازدواج کردم، با همین خانم. ببخش عرشیا که تولدت و خراب کردم.
دست منو کشید و هر دو از ساختمون عرشیا رفتیم بیرون. تقریبا منو شوت کرد روی صندلی ماشینش و خودشم سوار شد. دوباره داشت حرصش و سر گاز خالی می کرد. کمربندم و بستم و صاف نشستم. این قدر خجالت کشیده بودم که بی اراده دوباره اشکام داشتن صورتم و خیس می کردن. حتی نگام نمی کرد که ببینه دارم گریه می کنم. می دونستم که روی اشکام حساسه، چون تا حالا هر وقت گریه ام گرفته بود بعدش آرتان مهربون شده بود. جلوی در خونه ماشین و پارک کرد و پیاده شد. منم سریع پیاده شدم. دستم هنوز درد می کرد. نمی خواستم دوباره با زور مجبورم کنه پیاده بشم. سوییچ و داد دست نگهبان و با هم سوار آسانسور شدیم. می دونستم آرامشش، آرامش قبل از طوفانه. در خونه که باز شد سریع وارد شدم و خواستم برم توی اتاقم که از پشت سر گفت:
– بیا بشین این جا. کجا سرت و انداختی زیر داری می ری؟
با آرامش برگشتم طرفش. هنوز زود بود سگ بشم. گفتم:
– می خوام برم لباسم و عوض کنم.
– گفتم بیا بشین این جا.
از فریادش تا مرز سکته پیش رفتم. عقب گرد کردم و گوشه کاناپه نشستم. با پاش ضرب گرفته بود روی زمین. مشخص بود خیلی عصبیه چون از این کار متنفر بود و چند بار که من این کار و کرده بودم حسابی دعوام کرده بود. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
– می شنوم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
– چی رو؟!
– طفره نرو.
– من اصلا نمی فهمم این رفتارای تو واسه چیه؟! من بدبخت فقط یه مهمونی رفتم.
– یه مهمونی؟! یه جوری میگی انگار کار همیشه ات بوده. تا وقتی خونه بابات بودی از این کارا می کردی که حالا توی خونه من داری می کنی؟
– آرتان…
– جواب منو بده.
– نه، ولی الان دیگه…
– الان دیگه چی؟ شوهر کردی؟ آزاد شدی؟ مخ پوکت و با دیوار یکی می کنم اگه فکر کنی اومدی توی خونه آرتان تا هر غلطی که بابات نمی ذاشت بکنی تو این خراب شده بکنی.
یعنی کوه آتشفشان که می گفتن همین بود. زبونم به معنای واقعی کوتاه شده بود. ادامه داد:
– عرشیا دوست توئه؟! یا اون پسره مست پاپتی؟ شایدم شایان بی همه چیز که هنوز نفهمیدم رابطه ات باهاش چیه؟!
دستام و مشت کردم. توهیناش داشت روی مخم پنجول می کشید. از جا بلند شدم که برم توی اتاقم. داد که نه، تقریبا نعره زد:
– بشین سر جات گفتم.
این بار منم داد زدم:
– بشینم به تهمتای تو گوش کنم.
بلند شد. صورت به صورت من ایستاد. هر چند که صورت من تا روی سینه اش بود. چونه ام و محکم گرفت توی مشتش و یادداشت مچاله شده منو از توی جیب شلوارش در آورد. گرفت جلوی صورتم و گفت:
– این و تو نوشتی دیگه، قبول داری دست خط خودت و یا نه؟
– خب که چی؟!
– نوشتی تولد دوستت.
– آره، آره، آره. عرشیا دوست منه، ولی نه دوست پسرم. یه دوست معمولی که منو واسه تولدش دعوت کرد. منم با رعایت همه شئونات اسلامی رفتم. به من چه که اون پسره مست گیر داد بهم؟ به من چه که شایانم اون جا بود؟
– واسه همین به همشون گفتی مجردی؟ تو مگه مجردی؟!
دستم و گذاشتم روی گوشم. صداش بدجور بلند شده بود و دیگه داشت گوشم و اذیت می کرد. با بغض گفتم:
– آره، گفتم مجردم. چون از سال دیگه که رفتم مجرد می شم. واسه چی ارزش خودم و بیارم پایین؟
رگ گردنش زد بیرون. یه قدم اومد جلو و گفت:
– بودن با من واست ننگ میاره؟! شایدم این واست ننگه که تو خونه من بودی ولی من دست هم بهت نزدم. مایه سرافکندگیته آره؟
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم:
– چته؟ هول برت داشته؟ فکر کردی کی هستی؟ فکر کردی عاشق سینه چاکتم؟! بدبخت! فعلا این تویی که با توجهات و غیرتای خرکیت پیداست چه حالی داری. این تویی که دست و دلت لرزیده. هوای دل خودت و داشته باش که باد نبرتش.
چند لحظه با تعجب نگام کرد. بعد کم کم توی صورتش شکل یه خنده پدیدار شد و این خنده تبدیل شد به قهقهه. دیوونه شده بود! وقتی خوب خندید نشست روی کاناپه و گفت:
– بچه، بچه، بچه. همه دخترا بچه ان. تا یه ذره بهشون توجه می کنی واسه خودشون توی رویا فرو میرن. انگار یادت رفته یه بار بهت چی گفتم. من دنبال دست نیافتنی ها هستم، نه دنبال دختری که خودش ازم خواستگاری کرده. توجهات من فقط بابت اینه که تو امانتی دستم، ولی از این لحظه به بعد هر غلطی دلت خواست بکن. من دیگه هیچ دینی به گردنم نیست. برو پارتی برو تا نصفه شب تو خیابونا، بذار همه مزاحمت بشن، بذار همه اذیتت کنن، تصادف کن، بمیر؛ دیگه واسه من اهمیتی نداره. تو با این حرفای بچگونه همون یه ذره حمایت منو هم از دست دادی. دختر کوچولو یه کم بزرگ شو.
به دنبال این حرف از جا بلند شد و رفت به سمت اتاقش. حرفاش این قدر برام گرون تموم شده بود که داشتم از زور بغض خفه می شدم. بغضم و فریادم با هم شکست.
– برو به درک، برو بمیر.
یک هفته از اون شب کذایی گذشت و من توی این یه هفته حتی یه بارم آرتان رو ندیدم. یه جورایی تقصیر خودمم بود، چون هر وقت زمان اومدنش می شد من می رفتم توی اتاقم و تا وقتی که نمی خوابید از اتاقم بیرون نمی یومدم. این قدر تحقیرم کرده بود که اصلا نمی خواستم ببینمش. خیلی هم ازش وحشت داشتم. غذاهایی که می پختم یه نفره بود، آرتان هم گیر داده بود به رستوران سر کوچه و ظرف غذاهاش و هر روز روی میز آشپزخونه می دیدم. تنها سرگرمی و تفریحم شده بود رفتن به کلاس زبان و نظافت کردن خونه. حتی قولش و هم یادش رفته بود. یعنی قرار بود به من واسه کنکور کمک کنه. بهتر؛ من که اصلا حوصله دوباره درس خوندن و نداشتم.
بعد از گذشت یک هفته حس کردم دلم داره براش تنگ می شه. عاشق غد بازیاش بودم. دوست داشتم یه جوری خودم و بهش نشون بدم بلکه دست از این لجبازی برداره و آتش بس اعلام کنه، برای همینم یه شب که صدای تلویزیون از بیرون می یومد و می دونستم مشغول تی وی دیدنه، به بهونه خوردن آب رفتم از اتاق بیرون. دراز کشیده بود روی کاناپه. جز یه شلوارک کوتاه هم هیچی تنش نبود.. سعی کردم نگاش نکنم. با دیدن من یهو صاف نشست سر جاش، منم سرم و انداختم زیر و رفتم توی آشپزخونه. سنگینی نگاش و قشنگ حس می کردم. با این که تشنه ام نبود بطری رو گذاشتم دم دهنم و قلپ قلپ سر کشیدم . فکر می کردم هنوز همون جا دراز کشیده، برگشتم ببینم حدسم درسته یا نه که یهو خوردم به یه چیزی. دقیقا پشت سرم وایساده بود. زل زدم توی چشماش ولی حرفی نزدم. شیشه رو ازم گرفت و گذاشت دم دهنش. بعدم شیشه رو دوباره داد دستم و رفت از آشپزخونه بیرون. انگار من نوکر باباش بودم! پـــــــررو! این چه کاری بود این کرد؟ خاک بر سر! نه خاک بر سر من که دلم برای این غول بی شاخ و دم تنگ شده بود. شیشه رو کوبیدم روی اپن و گفتم:
– نوکر بابات سیاه بود.
کانال تی وی رو عوض کرد و گفت:
– واسه همینم من این قدر دوسش داشتم.
کثافــــــت؛ یعنی می خواست بگه پوست سفید دوست نداره. تو غلط کـــــــردی! نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم سمت اتاقم که گفت:
– از فردا تا یه ماه دیگه من نیستم. برو خونه بابات.
سر جام ایستادم. کجا می خواست بره؟! یک ماه؟! مطمئن بودم دلم براش تنگ می شه. کاش می گفت کجا می خواد بره. نکنه می خواست با اکیپ دوستاش بره مسافرت؟ مطمئنم توشون دخترم دارن. دوست نداشتم حالا که اسمش روی منه با دخترای دیگه…
آب دهنم و قورت دادم و دوباره خواستم راه بیفتم سمت اتاقم که گفت:
– یه چیزی می خواستی بگیا.
– نخیر.
– می خواستی بگی دلت برام تنگ می شه؟ طبیعیه!
کثافت! کثافت! کثافت! چی می تونستم به این خدای اعتماد به نفس بگم؟! برگشتم به سمتش و زل زدم توی چشماش. یه پوزخندم گوشه لبم بود. منتظر نگام می کرد. گفتم:
– سی سالته، ولی قد یه بچه نمی فهمی. وقتشه یه کم بزرگ بشی و این قدر توی ذهنت رویا پردازی نکنی واسه خودت.
به دنبال این حرف شونه ای بالا انداختم و رفتم توی اتاقم. حرف خودش و به خودش تحویل دادم. های دلم خنک شد! از فکر این که از امشب تا یک ماه دیگه قراره نبینمش این بار خوشحال شدم. توی لپ تاپم یه آهنگ شاد گذاشتم .
دو هفته از رفتنش گذشته بود و من حتی نمی دونستم کجا رفته. سعی می کردم دل تنگش نشم. سعی می کردم بهش فکر نکنم. دوست نداشتم آرتان همه ذهنم و درگیر خودش بکنه ولی برام عجیب بود. چرا هر چی بیشتر بد اخلاق می شد و بیشتر سرم داد می کشید من بیشتر ازش خوشم می یومد؟ چرا با این که برعکس همه پسرای دور و اطرافم بود و بلد نبود حتی یه بار نازم و بکشه بازم من بهش فکر می کردم؟
از همون اول که توی رستوران می دیدمش نمی فهمیدم چرا این پسر این قدر برام مهمه. وقتایی که بابا نبود از غفلت عزیز سو استفاده می کردم می رفتم توی حیاط و پک پک سیگار دود می کردم. گاهی شبنم و بنفشه هم بهم ملحق می شدن. شبنم حسابی با اردلان درگیر بود. می گفت اردلان شمیشر و از رو بسته و حسابی می خواد غرورش و بشکنه. شبنم به خواسته من داشت مقابله به مثل می کرد ولی خودش از درون رو به نابودی بود. براش خیلی سخت بود. به قول خودش این یه مبارزه تن به تن بود که بین یه زن و مرد اتفاق افتاده بود و مشخص بود که مرد نیروش بیشتره و زن زودتر شکست می خوره، ولی ما نمی خواستم بذاریم این جوری بشه و به خاطر همینم فشار روی شبنم چندین برابر اردلان بود. بنفشه هم توی یه رابطه احساسی با بهراد گیر کرده بود. من از طریق همین بهراد فهمیدم که آرتان برای یه پروژه تحقیقاتی رفته آلمان. حتی این و هم به من نگفته بود شاید یه چیزی بخوام سفارش بدم از اون ور برام بیاره. در جواب بابا اینا هم فقط گفته بودم رفته ماموریت کاری و کسی هم دیگه چیزی نپرسید. یه روز که تو اتاقم نشسته بودم و داشتم زبان می خوندم بنفشه زنگ زد بهم. زیر لب گفتم:
– باز چی شده؟
گوشی رو گذاشتم دم گوشم و گفتم:
– هان؟
– من پیر شدم و نتونستم به تو یاد بدم گوشی و که بر می داری بگی سلام.
– خب حالا که چی؟
– بمیری الهی.
– واقعا.
– وا واسه چی؟! دوباره چه مرگت شده؟
– دلم خیلی گرفته. حوصله ام سر رفته.
– دلت واسه آرتان تنگ شده؟
نمی خواستم بنفشه چیزی بفهمه. دوست نداشتم رازم لو بره. من فقط دلم برای آرتان تنگ شده بود. اتفاق دیگه ای نیفتاده بود. خندیدم و گفتم:
– آدم قحطه؟ مگه آرتان تا وقتی که بود هر شب برای من ملیجک بازی در میاورد؟ بود و و نبودش که فرقی نمی کرد.
– از بس تو شعور نداری
— حالا حرفت و بزن من حوصله نصیحتای تو رو ندارما.
– می خواستم بگم که ما داریم می ریم قشم، تو هم بیا.
– ما یعنی کی؟!
– یعنی من و مامانم و خاله ام و دختر خاله ام. توام که حوصله ات سر رفته. دو روز دیگه ام که ترم زبانت تموم می شه. یه استراحت به خودت بده. ما داریم دو هفته ای می ریم. می ریم صفا سیتی و بر می گردیم.
از خدا خواسته صاف نشستم رو تخت و گفتم:
– به نظرت بابا می ذاره؟
– اگه شوهرت بذاره بابات هم می ذاره.
– من عمرا به آرتان بگم.
– می ارزه، خر نشو
– من اصلا شماره اش و ندارم.
– بهراد می گفت همون شماره خودش اون ورم دستشه.
– آخه چی بگم؟ می دونم میگه نه.
– تو مگه نگفتی از بعد از مهمونی تو رو ول کرد به حال خودت؟ خب حالا زنگش بزن و اگه خواست زر الکی بزنه بهش یادآوری کن حرفای خودش رو.
– باشه، بذار ببینم چی می شه.
سه روز دیگه می ریما. زود باش.
– باشه.
گوشی و که قطع کردم یه کم نگاش کردم. چه طوری می تونستم غرورم و بکشنم و زنگ بزنم به آرتان؟ کار سختی بود برام. حالا فکر می کرد دلم براش تنگ شده. ولی به قول بنفشه می ارزید. با سرعت شماره اش و گرفتم و گوشی و گذاشتم در گوشم. می خواستم یه موقع پشیمون نشم. با بوق دوم گوشی رو برداشت.
– بله؟
تو دلم گفتم بله و کوفت. حسرت به دلم موند یه بار به من بگه جانم! گفتم:
– منم آرتان.
– شناختم.
خاک بر سر بی احساست. بمیری الهـــــی. جیگرت تخته مرده شور خونه بیاد پایین. به ناچار خودم گفتم:
– سلام.
– سلام.
– راستش…
سکوت کردم. اونم سکوت کرده بود، ولی صدای نفساش عجیب غریب بودم. انتظار داشتم هر آن داد بزنه من کار دارم زودتر کارت و بگو ولی هیچی نمی گفت و فقط نفسای صدادار می کشید. آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
– من می خوام برم قشم با دوستام.
هیچی نگفت. حتی از پشت تلفن هم عکس العملش منو می ترسوند. کاش پیشم بود. لااقل حالت نگاش و می دیدم و می فهمیدم چی توی سرش می گذره. چند لحظه که گذشت گفت:
– کی؟
– سه روز دیگه.
– با کی؟!
خوبه براش هم مهم نبود! گفتم:
– بنفشه و مامانش و خاله اش.
– به من ربطی نداره. هر طور بابات صلاح می دونن.
– یعنی چی آرتان؟! خب بابا هم می گه هر چی شوهرت می گه.
– حرف من همونه که گفتم.
– اینجوری اجازه نمی ده بهم.
– دخترشی، اختیارت رو داره.
بغض کردم. صدام به لرزه افتاد و گفتم:
– خیلی خری آرتان.
– نظر لطفته.
– اصلا… اصلا…
– دنبال کلمه می گردی که منو بکوبی؟!
– نخیرم، فقط دوست دارم بدونم به چه جرمی منو مجازات می کنی؟
– خودت بهتر می دونی.
– نمی دونـــــــم.
– چرا جیغ می زنی عین نی نی کوچولوها؟!
– عین نی نی کوچولوها نه، من اصلا خود نی نی کوچولوئم. ولی تو باید واسه این نی نی کوچولو بگی واسه چی داری…
اومد وسط حرفم و گفت:
– تو از حمایت ها و محبتای من جور دیگه ای برداشت می کردی. نمی خوام این سو تفاهمات برات دردسر بشه. این جوری راحت تریم. هم من دیگه لازم نیست همش مواظب تو باشم، هم تو پیش خودت فکرای الکی نمی کنی.
– مشکل تو فقط اینه که اعتماد به نفست زیاده. تو درک نمی کنی که من دیوونه وار دنبال کارای رفتنمم؟ این وسط وابستگی به تو رو فقط کم دارم.
– از توی ذهن دخترا فقط خودشون و خدا خبر دارن.
– خیلی خب، همینه که تو می گی. حالا اگه می شه این یه بار و اجازه مرحمت بفرمایید بنده با دوستام برم قشم، بعد دیگه شما رو به خیر و ما رو به سلامت.
– باید با بابات مشورت کنم.
– اِ، هی می گه بابات بابات. اگه قرار باشه بابام برام تصمیم بگیره که دیگه تو رو می خوام چی کار؟ میرم همون منت بابام و می کشم.
سرد و خشک گفت:
– برو بکش.
و گوشی رو قطع کرد. کلا این آرتان دوست داشت منو آزار بده. ای خدا من حالا چی کار کنم؟ همون وقتشم بعضی وقتا غیر قابل تحمل می شد دیگه چه برسه به حالا! چطوری باید این و تحمل می کردم. حیف غرورم که به خاطر این الدنگ شکستم. گوشی و برداشتم و شماره شایان و گرفتم. بعد از چند بوق صدای صمیمانه اش توی گوشی پیچید:
– سلام سیندرلا.
– سلام رابین هود
– زبون دراز.
– خودتی!
– خیلی خب، شمشیر واسه ما نکش خانوم، گردن ما از مو باریک تره.
– می دونم.
غش غش خندید و گفت:
– خب حالا امرتون بانو؟
بازم به شایان. خاک بر سرم. این که وکیلم بود باهام این جوری حرف می زد اون وقت شوهرم عین هفت پشت غریبه. گفتم:
– شایان؟
– جانم؟!
دلم گرفت. کاش آرتان… سعی کردم به این چیزا فکر نکنم و گفتم:
– کی کارای ما درست می شه پس؟ چی شد؟
– مدارکت رو فرستادم. هنوز جوابی براش نیومده. پذیرش دانشگاه ها بهمن ماهه. بعدم دولت باید تاییدت کنه.
– چقدر طول می کشه؟ خسته شدم .
– به همین زودی؟ تازه دو ماه شده!
– خب چی کار کنم؟
– هیچی، صبر کن فقط. چه خبر از شوهر بداخلاق وحشیت؟
– اوهـــــو.
– غیرتی شدی؟! بهت نمی یادا.
– بالاخره اسمش رومه.
– خیلی خب حالا، حالشون چطوره؟ از شبنم شنیدم آلمانه.
– آره.
– اوکی، پس یه مهمونی جور می کنم یه کم از این کسلی در بیای.
– نه قربون دستت. همون یه بار برای هفتصد پشتم کافی بود.
– هر جور میلته. در هر صورت اگه خواستی خبرم کن.
– باشه حتما.
بعد از قطع گوشی حس کردم حالم بدتر هم شده. می دونستم باید به کل بی خیال قشم بشم. بابا محال بود اجازه بده. تصمیم گرفتم بقیه این مدت و برم توی خونه آرتان، اون جا راحت تر بودم.
با هزار بدبختی بابا رو راضی کردم و رفتم توی خونه آرتان. اون جا راحت تر بودم. آتوسا هم قول داده بود هرازگاهی بهم سر بزنه. بنفشه با مامانش اینا رفت قشم و من خیلی دلم سوخت که نتونستم برم، ولی چاره ای نداشتم. فعلا اسیر بودم توی دستای آرتان و اون هر کاری دوست داشت انجام می داد. دو هفته دیگه هم گذشت و ترم زبانم تموم شد. حسابی برای آرتان دلتنگ شده بودم. کثافت نکرد به حرمت هم خونه بودن بهم یه زنگ بزنه. بعد از اون روز دیگه خبر نگرفت ببینه من مردم؟ زنده ام؟! کینه اش کینه شتری بود. حیف من که غرورم و برای این بی شعور شکستم. کاش منم بهش زنگ نزده بودم. این جوری پررو شده حالا. پیش خودش چه فکرایی که نکرده. تنهایی تو خونه منو نمی ترسوند ولی آزارم می داد.
پایان هفته چهارم بود. عصر با شبنم یه دوری تو خیابون زده بودیم و خیلی خسته شده بودم. ساعت نه یه کم کتلت برای خودم درست کردم و خالی خالی خوردم. این قدر خسته بودم که باقی مانده غذا رو گذاشتم توی یخچال و رفتم گرفتم خوابیدم. نمی دونم ساعت چند بود که از زور تشنگی بیدار شدم. گوشیم و از زیر بالش کشیدم بیرون و یه چشمی به ساعتش نگاه کردم. ساعت سه نصف شب بود. زیر لب غر زدم:
– حالا آب نخوری می میری؟! بگیر بخواب دیگه.
دوباره سعی کردم بخوابم ولی نشد. خالی خالی خوردن کتلت ها حالا تشنه ام کرده بود. به ناچار از جا بلند شدم. همون طور با یه چشم باز راه افتادم سمت آشپزخونه که خواب از سرم نپره ولی با دیدن چراغ روشن آشپزخونه سر جام خشک شدم. نکنه دزد اومده؟ هر دو چشمم باز و گشاد شد. با دیدن سایه ای توی آشپزخونه کم مونده بود سکته کنم که صدای آرتان و شنیدم:
– نمیری دختر که این قدر منو به دست پختت عادت دادی. چقدر دلم هوای غذاهات و کرده بود.
با من بود؟! چند قدم رفتم نزدیک تر که دیدم سر یخچاله و ظرف کتلت و گرفته دستش و داره با خودش حرف می زنه. خنده ام گرفت. همون جا توی تاریکی وایسادم و یه کم خوب نگاش کردم. موهاش و کوتاهِ کوتاه کرده بود در حد چند میلیمتر، وسط سرش ولی بلندتر از کناره هاش بود. اما حس کردم یه کم لاغرتر شده. شاید به خاطر این که اون جا باشگاه نرفته. شایدم دلیل دیگه ای داشته. ظرف و گذاشت روی میز و خودشم نشست روی صندلی و مشغول خوردن شد. در همون حالت گفت:
– تو کی اومدی خونه که وقت کردی کتلت درست کنی؟! اینا که تازه است… نکنه؟
به این جا که رسید دست از خوردن کشید. از جا بلند شد و سریع از آشپزخونه اومد بیرون. دیگه پنهان شدن و جایز ندونستم. می خواست بره سمت اتاق من. خودم و انداختم روی کاناپه و گفتم:
– رسیدن به خیر.
سر جاش خشک شد و آروم چرخید به سمت من. نور آشپزخونه افتاده بود روی نیمرخ صورت من و می تونست منو ببینه. چند لحظه فقط نگام کرد و سپس گفت:
– خودتی؟!
– نه، روحمه اومده عذابت بده.
– تو این جا چی کار داری؟! این وقت شب… اونم تنها!
– ایرادی داره؟ فکر کنم تا قبل از رفتنم منم تو این خونه سهم دارم.
– ترسا؟
– هوم؟
– پرسیدم واسه چی تنها اومدی این جا؟
– و منم پرسیدم چه ایرادی داره؟ نترس، پام و توی حریمت نذاشتم. همون جور که ولش کردی و رفتی مونده.
– می دونی کلید این خونه رو چند نفر از دوستای من دارن؟ اونا می دونستن کسی تو خونه نیست، اگه اومده بودن توی خونه خودت دوباره می ترسیدی و اذیت می شدی.
– اینم از غیرت زیادی توئه که با وجود من کلید خونه ات رو…
اومد خودش و انداخت کنار من روی کاناپه. چسبیده به من نشست و گفت:
– دیوونه نشو. این حرفای مزخرف و هم به من نگو. من تو زمان مجردیم کلید خونه ام و دادم به دوستام. اونم به یه سریشون نه همشون.
از جا بلند شدم. نمی خواستم خیلی نزدیک بهش باشم. همین طور که به سمت آشپزخونه می رفتم گفتم:
– در هر صورت من دیگه تو این خونه احساس امنیت نمی کنم.
صداش از پشت سرم بلند شد:
– نترسیدی تنهایی؟
– بترسم؟ از تنهایی؟ من و تنهایی با هم خیلی ساله رفیقیم.
چند لحظه عمیق نگام کرد. سپس در حالی که از آشپزخونه خارج می شد گفت:
– من میرم بخوابم. خیلی خسته ام.
بطری آب و برداشتم و گفتم:
– اوکی.
آرتان رفت. منم آبم و خوردم و دوباره رفتم توی اتاق که بخوابم. به خودم نمی تونستم دروغ بگم. حالا که آرتان توی خونه بود خیلی بیشتر از قبل احساس آرامش می کردم.
صبح که از خواب بیدار شدم می دونستم که کسی توی خونه نیست. باید یه سری چیزا رو سریع تمیز می کردم که آرتان بویی نبره. مثلا زیر سیگاریم و باید خالی می کردم. سیگارام و باید قایم می کردم. یه سری کتابم از توی کتابخونه آرتان برداشته بودم که باید می ذاشتم سر جاش. نمی خواستم بفهمه بی اجازه رفتم توی اتاقش. دوست هم نداشتم که برم ولی برای آموزش زبانم به کتاباش نیاز داشتم. وقتی همه چیز و درست کردم ساعت دوازده ظهر بود. رفتم توی آشپزخونه. هوس قورمه سبزی کرده بودم بدجــــور. داشتم قورمه سبزی می پخیدم که تلفن زنگ زد. خوبه تو آشپزخونه هم گوشی تلفن بود وگرنه بی خیالش می شدم. این قدر عاشق آشپزی بودم که بعضی وقتا همه چیز و نادیده می گرفتم تا به آشپزیم برسم. گوشی تلفن و برداشتم و همین طور که سبزی ها رو سرخ می کردم جواب دادم:
– الو؟
– سلام آبجی خوشگلم.
– سلام آتوسای بیشعور. خیلی بی معرفتیــــا؛ من موندم این مانی عاشق چیه تو شده؟ یه جو معرفت تو وجودت نیست.
– اوه ترسا، بیا منو بخور.
– نه، گوشت تلخی دوستت ندارم. رو دل می کنم
– ای بی تربیت.
– حالا بگو ببینم چی شده بعد از این همه وقت یادت افتاده یه آبجی بی کسم داری.
– لوس نشو دیگه. بی کس یعنی چی؟ اگه همه ما هم درگیر زندگی های خودمون باشیم تو آرتان و داری.
با پوزخند گفتم:
– آره، راستی یادم نبود آرتان واسه من می میره.
– قدرش و بدون.
– می دونم.
– راستش زنگ زدم واسه آخر هفته همراه آرتان دعوتتون کنم خونه مون.
– چه خبره؟!
– یه شب نشیی چهار نفره است. ایرادی داره؟
– نه خیلی هم خوبه ولی من باید قبلش با آرتان هماهنگ کنم. می دونی که خیلی درگیره.
– اوکی، پس باهاش هماهنگ کن.
– باشه حتما.
– پس می بینمت. کاری نداری؟
– نه گل گلی. بای بای.
گوشی رو گذاشتم و به غذا پختنم رسیدم. نمی دونستم آرتان قبول می کنه یا نه، ولی مجبور بود قبول کنه. خواهر من بعد از این همه وقت دعوتمون کرده بود خونه اش. نمی مرد که، باید می یومد. امروزم که تازه دوشنبه بود تا پنج شنبه سه روز وقت داشت که برنامه هاش و مرتب کنه. شب که می یومد باید باهاش حرف می زدم. در زودپز و بستم. برنج و هم دم کردم و رفتم نشستم جلوی تی وی. یکی از دی وی دی های فیلم آرتان رو گذاشتم توی دستگاه و مشغول تماشا شدم. زبانم یه کم بهتر شده بود. حسابی روی لیسنینگم کار کرده بودم و حالا بهتر متوجه می شدم چی میگن. حسابی غرق فیلم بودم که در باز شد و آرتان اومد تو. با تعجب به ساعت نگاه کردم. ساعت نزدیک یک و نیم بود. یه عالمه نایلون خرید دستش بود. با هن هن همه رو گذاشت روی اوپن. با خنده گفتم:
– سلام. چه خبره؟ عروسیه؟!
تکیه داد به اوپن و در حالی که نفس عمیقی می کشید گفت:
– سلام. عروسی که نه، مهمونیه!
– مهمونی؟! چه مهمونی؟
راه افتاد طرف اتاقش و گفت:
– به مناسبت موفقیتی که توی آلمان داشتم قراره به دوستام سور بدم.
– تو خونه؟
از تو اتاقش گفت:
– آره.
وای! حالا باید چی کار می کردم؟ لابد یه عالمه مهمون دعوت کرده بود. چی باید می پوشیدم؟ چی می پختم؟ من تا حالا واسه این همه آدم غذا نپختم. خانومم هست جزوشون حتما. باید حسابی به خودم برسم. تو همین فکرا بودم که آرتان از اتاقش اومد بیرون و گفت:
– چه بوی قورمه سبزی راه انداختی. حتما الان خودتم بوی قورمه سبزی می دی. اصلا زن ایرانی اگه بوی قورمه سبزی نده که زن نیست.
– پس لابد مرده؟! این همه زن ترگل ورگل که غذاشون و می پزن بعدم بوی گل می دن چی هستن پس؟
– ما که ندیدیم.
می خواستم بگم تو اصلا زن دیدی تا حالا ؟ واقعا به مردونگیش داشتم شک می کردم. درسته که این جوری من راحت تر بودم ولی آرتان هم زیاد سفت و محکم بود. با اون لباسایی که من جلوی این می پوشم، خیلیه که تا حالا خودش و نگه داشته و حتی تیکه و متلکی هم بارم نکرده. ولی هیچی نگفتم. رفته بودم تو این فکر که واسه شب چی بپوشم. آرتان نشست روی یکی از مبل های تکی و گفت:
– امشب برو خونه بابات.
وا رفتم. یعنی چی؟! یعنی بازم می خواست منو از همه مخفی کنه. ولی حالا که دیگه همه می دونستن. نکنه من مایه سر افکندگیش بودم؟ ولی نه! من که چیزی کم نداشتم. چرا دوست داره غرورم و بشکنه؟ چه لذتی می بره؟ خاک بر سر من که تو فکر این بودم که بهش کمک کنم. تو فکر این بودم یه جوری به خودم برسم که یه وقت خجالت نکشه پیش خانومای دوستاش. بی لیاقت عوضی بیشعور. بغض گلوم و می فشرد. با این حال با بی تفاوتی از جا برخاستم. اول رفتم توی آشپزخونه. زیر گاز و خاموش کردم. غذام آماده بود ولی هیچ میلی به خوردنش نداشتم. اشتهام کور شده بود. از آشپزخونه اومدم بیرون. آرتان داشت نگام می کرد. بی توجه بهش رفتم توی اتاقم. بغضم می خواست بترکه ولی هر طور که بود جلوش و گرفتم. تند تند هر چی اومد جلوی دستم تنم کردم. می خواستم هر چه زودتر از این خراب شده برم. کیفم و هم با گوشیم برداشتم و از اتاق اومدم بیرون. آرتان با دیدن من ایستاد. یه کم نگام کرد و گفت:
– کجا؟!
با لحن تندی گفتم:
– خونه بابام.
– من که نگفتم همین الان بری.
– خودم دوست دارم الان برم. این شما و اینم خونه تون.
دم در که رسیدم گفت:
– ترسا؟
دلم لرزید. چقدر لحنش خاص بود! حداقل برای من. ایستادم ولی برنگشتم. گفت:
– ناراحت شدی؟!
– نه، هیچ کدوم از حرفای تو برای من اون قدر اهمیت نداره که بخواد ناراحتم کنه. خداحافظ.
این و گفتم و در و باز کردم. دوباره صدام کرد:
– ترسا؟
یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید. این بار عصبی جواب دادم:
– بله؟
– صبح برگردیا.
صبح؟! یعنی تا صبح این خونه اشغاله؟! دیگه طاقت نیاوردم و از خونه اومدم بیرون. بغضم شکست. گذاشتم چشمام ببارن. هر چقدر که دوست داشتن ببارن تا بلکه دل زخمیم آروم بشه. آرتان بدجور داشت لهم می کرد. عادت به شکستن نداشتم و حالا خیلی داشت برام گرون تموم می شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا