رمان پاورقی زندگی جلد یک

پارت 7 رمان پاورقی زندگی

0
(0)
یک قدم برنداشته بود که مچ دستش گرفت…به مچ دستش نگاه کرد فرخی رهایش کرد:یه خبری باید بهت بدم
در چشمان پر از ناراحتی و غم فرخی نگاه کرد…دو قطره اشک ریخت:مریم من هرجا باشم با هر کی باشم تورو دوست دارم،هیچ کس ونمی تونم جای تو توی قلبم بذارم..من ….من به اصرار مادرم باید با شهلا ازدواج کنم 
مریم با بغض سرش تکان واز اتاق خارج شد،هیچ نمی فهمید جز غم جدایی وبدبختی…به دفتر خودش رفت هنوز به فرخی نگفته بود دوستش دارد…با اشک هایی که از پلک هایش می چکید وسایل نه چندان زیادش در کیفش گذاشت….برای آخرین بار پرده کشید به آن درخت تنومند چنار که هنوزآن ماشین زیرش پارک بود نگاهی انداخت،هنوز هم نمی دانست ماشین صاحب دارد یا نه؟چند قدم به در نزدیک شد…برگشت یک نگاه به صندلی و اتاقش انداخت،چقدر بی وفا بود این سمت و صندلی معلوم نیست چه کسی قرار است روی آن بنشیند هر کی هست می داند به او هم وفا نمی کند.
یک قدم به سوی اتاق فرخی برداشت که صالحی مانع شد:صبر کن بهشون خبر بدم مهمان دارن
اخمی کرد او همیشه بدون هماهنگی به اتاقش می رفت وحالا…صالحی بعد از کسب اجازه با دست اشاره کرد برود تو..مریم یک ضربه به در زد ووارد شد.
با دیدن دختر جوانی که روی مبل نشسته غبار غم روی دلش گرفت حال فرخی هم بهتر از خودش نبود جلو تر رفت به دختر سلام کرد:سلام
اما او با چشمان پر از غرورش جوابی نداد…مریم کنار میز فرخی ایستاد دفتر برنامه ریش روی آن گذاشت:قرار امروز یادت نره؟ساعت2….
دست فرخی روی دفتر نشست و بسته شد به هم خیره شدند…فرخی به دختر جوان اشاره کرد:ایشون قرار جای شما باشند..بهشون توضیح بدید
دفترش برداشت و به سمت دختر رفت دفتر باز کرد که تو ضیح بدهد..که دفتر از دستش کشید:احتیاجی به توضیح دادن نیست،خودم می تونم برنامه رو تنظیم کنم
حوصله هیچ کاری نداشت..چشم امیدش به فرخی بود برای کمک به پدرش که آن هم مثل تکه کاغذی که اتش میزنن امیدش سوخت و نابود شد.
فرخی:خانم سلطانی میشه چند لحظه مارو تنها بذارید؟
-چرا؟مگه قرار نیست الان آقای…
فریاد زد:خانم سلطانی لطفا بیرون
سلطانی با خشم بلند شد و با نگاه عصبیش بین فرخی و مریم چرخاند و بیرون رفت…فرخی کنار مریم که سرش پایین بود و اشک می ریخت ایستاد…چهره اش معصوم شده بود لبخندی زد که دختر سرش را بلند کرد…چشمان هر دو نمدار بود.
مریم:مثل اینکه وقت خداحافظی
فرخی سری تکان داد:آره..من وببخش که نتونستم کاری برات بکنم 
لبخندی زد:هر وقت زیر سلطه مادرتون بیرون اومدید یه خبر بهم بدید
فرخی خندید و قدمی نزدیک ترشد در چشمان هم خیره شدند فرخی با یک حرکت مریم در آغوش گرفت…هیچی تلاشی برای بیرون آمدند نمی کرد فرخی اولین مرد نامحرم زندگیش اش بود که در آغوش گرفت… مریم می دانست دیدار آخر است پس می ارزد؛ شاید هیچ گاه تا آخرعمردیگر نتواند عشقش را در آغوش بگیرد…در اغوش فرخی گریه کرد…دل کندن از همدیگر سخت بود..مریم به عقب رفت: 
-دوست دارم کامیار
کامیار از ابراز علاقه ی مریم خوشحال شد:منم دوستم دارم عزیزم
یک قدم به عقب برداشت در چشمان رئیسش خیره شد: خداحافظ
-به امید دیدار
-اگر دیداری در کار باشه 
مریم قدم های آهسته ای به عقب بر می داشت وبه فرخی خیره بود می خواست آخرین تصویری از اودر ذهنش باقی بماند..بیرون رفت.گریه کرد… باورش نمیشد عشقش را از دست داد هنوز نتوانسته پول عمل پدرش به دست بیاورد….. به همان کافی شاپی که با فرخی می رفت سرزد…شاید برای ارامش اعصابش هم که شده بتواند چند دقیقه ای انجا بنشیند و چیزی بنوشد…چند دقیقه ای نشست نسکافه اش نصفه رها کرد و بیرون آمد.
باران اواخر آبان ماه همراه اشک های مریم می بارید.
فرزین:آخه این چه کاری ما داریم دختر مردم وتعقیب می کنیم؟
-اگه چشم داشتم محتاج تو نبودم
-ای خدا من و بکش مهیار و راحت کن
لبخندی زد:خدا نکنه تو عصای منی
-خدا عصاتو برات نگه داره
فرزین با ماشینش آهسته مریم را تعقیب می کرد.مهیار:واقعا حالش بد بود ؟
-آره..یک ساعت تو کافی شاپ نگاش می کردم اصلا انگار تودنیا نبود
اخم کرد:بی خود کردی به اون ذل زدی مگه دختر دیگه ای نبود؟
فرزین خندید:غریت مهیار و عشق است
-کوفت
-اِه مهیار
-چی شد؟
به سمت راست مهیار خم شد:تو یه کوچه باریک رو زمین نشسته و گریه می کنه
-چشه؟
-از من می پرسی؟
در ماشین باز کرد فرزین دستش گرفت:کجا بچه؟
-می خوام برم ببینم چشه؟
-اونوقت نمی پرسه فرشته نجاتم از کجا فهمید من اینجام؟می خوای بگی تعقیبت کردیم؟
دستش کشیدو نشست فرزین گفت:بذار اروم بشه…خواست ماشین بگیره سوارش می کنیم ..خوبه؟
مهیار این را نمی خواست… اگر چشم داشت کنارش زانو می زد و میخواست که با او حرف بزند نوازشش کند وبه بهانه باران هم شده سوار ماشین خودش کند ..اما حالا دستش به وسیله چشمانش بسته است.
فرزین دنده عقب گرفت و جایی پارک کرد.مریم بلندشد و بعداز پاک کردن اشک هایش کنار خیابان ایستاد..فرزین سریع حرکت کرد:اومد
کنار پایش ایستاد:سلام مریم خانوم ..چه تصادفی،کجا تشریف می برید برسونیمتون ؟
-ممنون مزاحم نمیشم ماشین می گیرم خودم میرم
-خب چه فرقی میکنه؟..خیالتون راحت کرایه رو ازتون می گیرم 
-ممنون ولی..
مهیار:واسه چی تعارف می کنید؟بیاید دیگه
به صورت مهیار دقیق شد،صورت سه تیغه و تمیز… دلنشینش کرده بود به عقب رفت و سوار شد.
فرزین بعد از حرکت گفت:مانعی نداره موسیقی بذارم؟
-نه راحت باشید
مهیار به پشت برگشت نگاه چشمانش به کف ماشین بود:آدرس خونتون بدید
-نه..لازم نیست تا اونجا برید…مسیرتون دور میشه
مهیار با لحن مهربانی گفت:شاید نزدیک بشه 
-راستش خونه ما پایین شهر سختتون دوباره بخواید برگردید
-هر چقدر پایین باشه دیگه به جنوب کشور که نمی رسه…پس آدرس
فرزین دلیل این همه اصرار برای رساندن مهیار می دانست…. مدتی است که دوستش عاشق یک دستمال مریم نامی شده وعطر خنکش که اورا دیوانه کرده ..به خانه رسیدند.
-ممنون
مهیار:خواهش می کنم..خدا حافظ
-خدانگهدار
فرزین دور زد و با یک بوق دور شد..مهیار:خونشون جای بدیه؟
-نه جای خوب و تمییزیه
-خوب خدا رو شکر
مریم به کوچشان نزدیک میشد..با دیدن ماشین کمری سفیده پارک شده در سر کوچشان که خواهر و پسر جوانی در آن نشسته سیستم های بدنش هیچ عکس العملی نشان نداند…. نه عصانیت نه تعجب انقدرگرفتاری هایش زیاد بود که جایی برای کاراهای پریسا نبود،از کنار ماشین رد شد پریسا مبهوت شد..مریم یا دیدش چیزی نگفت یا ندیش؟ سرش از ماشین بیرون آورد و به رفتن مریم که به خانه نزدیک می شد دید.
-کیوان من باید برم خواهرم اومده
-کی …چرا نیدیدمش؟
-آشنایی باشه برای بعد خداحافظ
خواست از ماشین پیاده شود که پسر دستش گرفت:چیزی یادت نرفته؟
پریسا سریع صورتش بوسید و از ماشین پیاده شد.و به خانه رفت .زنگ فشرد مریم بدون جواب دکمه زد و با لباس هایش به حمام رفت.یک دوش حالش را بهتر می کرد.پریسا به آشپزخانه رفت ودر یخچال به دنبال خوردنی سرک می کشید..که اخر هم با پنیر بیرون امد.صدای بسته شدن در حمام پریسا به بیرون کشاند.
پریسا:سلام این موقع روز خونه چیکار می کنی؟
مریم نیم نگاهی به او نینداخت چه برسد بخواهد جوابش دهد…رو به روی آینه موهایش خشک میکرد پریسا با لقمه نون پنیر در چهار چوب ایستاد.
-چرا جوابمو نمیدی؟
-امروز جایی نرو برای خودت و امین یه چیزی درست کن..منم میرم بیمارستان، مامانم میره خونه آقای سعادتی..اگر حوصلت سر رفت امین و ببر پیش مامان
همه حرفهایش بدون نگاه به پریسا زد..به طرف کمد لباسیش رفت ومناسب ترین مانتویی که به درد آذر ماه بخورد پوشید.پریسا به لباس پوشیدنش نگاه کرد.
-کیوان گفته می خواد بیاد خواستگاریم..همونی که شرط بستیم اگر بیاد نصف جهیزیمو می خری یادته؟
عصبی بود ولی سعی می کرد لحنش خونسرد باشد:مبارکه..اما دعا کن بابا تا دوروز دیگه زنده بمونه چون ممکن جشن عروسیتون بیوفته بعد از سالگرد فوت بابا
-این چه حرفیه میزنی مریم ..؟خدا نکنه
-اِه یادت بود بابا بیمارستان بستریه؟یادت مونده اگر تا یک هفته دیگه اگه عمل نشه می میره؟…یادت مونده ما فقیرمو وپول نداریم؟مامان دوروز تو بیمارستان شب نمیاد خونه؟نه یادت نیست اگر بود با یه دلخوش با این پسره اینورو اونور نمی رفتی با وقاحت تمام حرف از خواستگار نمی زدی…چند بار رفتی ملاقات بابا؟
پریسا با شرمندگی سرش پایین انداخت…مریم با دو دستش اشک هایش پاکش کرد موهای نم دارش بست شال پشمی روی سرش انداخت از کنار پریسا رد شد.
پریسا:دلم نمی خواد بابا رو تو اون وضعیت ببینم…من اونقدر سنگ دل نیستم مریم،ببینمش بدتر از مامان می خوام گریه کنم 
-معذرت می خوام 
همین …واز خانه بیرون آمد دستانش زیر بغلش زده بود سعی در کنترل اشک هایش داشت باران نم نم می بارید هوا نیمه ابری بود با باد سرد… به بیمارستان رفت.
-سلام مامان 
-سلام..تو اینجا چیکار می کنی؟
-مرخصی گرفتم…
-چرا؟
-چون باید استراحت کنید و برید خونه آقای سعادتی
-نه مادر من می مونم تو برو
-مامان خواهش می کنم برید…چشمات از خستگی نای باز شدن نداره
-تونستی پول جور کنی؟
-نه..
-میدونستم
بلندشدمریم گفت:پول داری؟
-آره دفات شدم
-خدا حافظ 
-خدانگهدار
پیش پدرش رفت باز داروی آرام بخش اثر کرد و او خواب رفت… دیروز نتوانسته بود چند دقیقه ای با او حرف بزند.روی صندلی نشست و به دیوار سفید رو به رویش خیره شد فکر می کرد..از کجا پول بیاورد؟از کجا قرض بگیرد؟نام کسی در ذهنش لبخند روی لبانش نشاند بلند شد،آخرین امیدش و مطمئن بود دست خالی باز نمی گردد.به سمت ایستگاه پرستاری رفت:
-ببخشید خانم،من همراه بیماراتاق 203هستم من تا جایی باید برم اگر مشکلی پیش اومد با همراهم تماس بگیرید
-باشه
شماره اش داد و از آنجا بیرون آمد…برای اولین تاکسی دست تکان داد زیر لب زمزمه می کرد:
-یا مَن یَکفی مِن کُلِ شیٍءو لا یَکفی’ مِنهُ شیءاِکفنی ما اَهَمنی
(ای که کفایت کند ازاو هرچیز وکفایت نکند ازاو چیزی کفایت کن مرا انچه مهم است)
از ماشین پیاده شد به سر در بیمارستان خصوصی نگاهی کرد و وارد شد در راهرو ورودی از دکتری جوان پرسید:
-ببخشید با آقای دکتر سعادتی کار داشتم کجا می تونم ببینمش؟
-فکر نکنم اومده باشند.می خواید از چند نفر دیگه هم بپرس شاید دیده باشنش
-ممنون
-خواهش میکنم 
به طرف اطلاعات رفت:سلام ببخشید آقای دکتر سعادتی نیومدن؟
زن با بلند کردن سرش گفت:نه هنوز
-کی تشریف میارن؟
-الان تشریف آوردم
برگشت..زن پرستار بلند شد:سلام آقای دکتر
-سلام خانم وحدانی
پرویزبه مریم نگاه کردبا لبخند مهربانی:عجبی خانم افتخار دادید تشریف آوردید
-سلام ببخشید مزاحمتون شدم 
خندید:تعارف بذار کنار بریم دفترم
به سمت دفترش حرکت کردن…با دیدن نوشته ی بالای در چشمای مریم گشاد کرد در بست پرویز به سمت میزش رفت کتش روی آن گذاشت ..چپ وراست اتاق کتابخانه ای که کتابهایش به زبان اصلی بود وجود داشت.. همان سمت چپ پنجره بزرگ ووسط سالن میز و صندلی های چرخدار…پرویز یکی از صندلی ها کنار کشید و نشست وگفت:
-بشین دخترم
لحن دلگرم کننده اش مریم را امیدوار کرد…کنارش نشست کیفش روی میز گذاشت:نمی دونستم رئیس بیمارستانید
خندید:خب چه فرقی کرد؟الان که مقامم رفته بالا تر می خواید رسمی صحبت کنید؟
لبخندی زد:راستش نمی خوام فکر کنید از اون آدمایی هستم که وقتی به مشکل بر می خورن یادشون می افته یه دوست و آشنایی دارن
در اتاق زده شد و پیرمردی با دو فنجان چای وارد شد پرویر با خوش رویی گفت:پیرشی، ممنون
پیرمرد لبخندی زد و چای مقابلشان گذاشت:شما هم عاقبت بخیر شیدجوون 
پرویز چقدر بزرگوار است که با آبدارچی بیمارستانش آنقدر مهربان است. 
پرویز دستش را جلوی چشمانش به حرکت در اورد:مریم جان؟کجایی؟
مریم یه تکان خورد.خنده پرویز که دید با خجالت سرش را پایین انداخت:ببخشید
-با من کاری داشتی؟
-بله…راستش آقای سعادتی من یه مشکل دارم…
-بفرماید
-خودتون در جریان حال پدرم هستید؟دیالیز دیگه جواب نمی ده باید پیوند کلیه بشه
-جدا؟
-آره…ما تونستیم یه کلیه پیدا کنیم اما مشکل پول داریم
با بهت گفت:می خواید بخرید؟
-بله..میگه چهل میلیون
-پول زیادیه…البته این دلالا کارشون همینِ،خودم یه بیمارزن مرگ مغزی داشتم که پسرش کلیه مادرش و 60میلیون فروخت
-چه بی رحم
نفسی کشید:آره خیلی بی رحم بود…الان شما به پول احتیاج دارید؟
-بله اگر زودتر پدرم و عمل نکنیم ممکنه…
-انشاالله به اون جا نمی رسه..(با دست راستش یک رفت صورتش کشید)این پول زیادی برای من نیست ولی..
-نگران پس دادنش نباشید،کار می کنم تا قرون آخرش و برمی گردونم
خندید دستانش روی میز گذاشت:دختر خوب یه حرف از روی منطق بزن…می دونی چند ماه باید قسط بدی؟ فرض وبر این می ذاریم که ماهی 400به من بدی؟اصلا می تونی ماهی چهار صد تومن بدی؟
-بله …بله می تونم
-ماهی چهار صد یک سال چقدر میشه؟…چهار میلیون وهشتصد؛ دوسالش؟نه میلیون وشیش صد…همین جور برو تا بالا…میدونی چند سال باید کار کنی وقسد بدی؟
مریم بدون تکان دادن قرینه به پرویز و رقم های نجومی که می گفت گوش می داد:9سال…باید 9سال کار کنی تا بتونی تمام اقسادت پرداخت کنی…اونم اگر بتونی ماهی 400بدی…پدرت که دیگه نمی تونه کار سخت کنه..خواهرت که دانشگاهیه..برادرت هم که در سنی نیست بتونه کار کنه…می خوای مادرت و همپای خودت کار کنه وسلامتیش به خطر بیوفته وبشه عین پدرت؟
از ته حنجره ای صدایی بیرون آمد:چاره ای ندارم
-اما من راه و چاره ومیذارم جلوت حق انتخاب با خودته
بلند شد از کشوی میزش دست چکش بیرون کشید و در جایش نشست..بازش کرد نگاه مریم به میز قهوه ای که تصور خودش روی شیشه می دید بود.
-نمی خوای پیشنهادم و بشنوی؟
دختر بیچاره آنقدر برای گرفتن پول عجله داشت که اصلا به فکر پیشنهاد نبود:هر چی باشه قبوله
-جدا؟
-بله
پرویز بدون حاشیه گفت:با پسر من ازدواج کن
آنقدر صریح گفت که مغز مریم هنگ کرد و با گنگی به پرویز خیره شد،انتظار هر پیشنهادی داشت الا این
-پــ…پسرتون؟ منظورتون مهیاره؟
-آره پسر دیگه ای ندارم
-ولی اون…
-نابیناست؟تنها عیبی که می تونی ازش بگیری همینه؟چرا سعی نمی کنی بشناسیش؟اخلاق مهیار من تو پسرایی که می شناسم تکه
مریم سرش را پایین انداخت پیشنهاد منصفانه ای نبود.جواب منفی بود اما پدرش را چه می کرد؟
-من مجبورت نمی کنم حق انتخاب و به خودت دادم..من قرار داد پرداخت اقساط می نویسم که هرماه موظفی 400تومن به من بدی بدون بهره…و اگر یک ماه به تاخیر افتاد(گفتن این کلمه برایش مشکل بود)زندانی…یا پیشنهاد دومم قبول کن …شایدفکر کنی کارم چقدر خود خواهانه است اما همان طور که تو به فکر پدرتی منم به فکر پسرمم
مریم بی جان بلند شد:بذارید فکرامو بکنم
-به فکر پدرتم باش 
مریم با درماندگی از اتاق خارج شد…سلانه سلانه ا زبیمارستان بیرون آمد و به سمت پارکی رفت روی آن نشست.فکر کرد چه کند؟آینده اش بخاطر پدرش نابود کندو با پسر نابینایی ازدواج کند؟یا باید 9سال کار کند و پولشان در جیب دکتر سعادتی برود؟یا بگذارد پدرش بمیرد و هیچ کدام ا زکاراها نکند؟تصمیم گیری سخت بود…هنوز دلش پیش کامیار بود،هنوز عشقش در سر داشت،فراموش کردنش را دست زمان داد می دانست قلبش اجازه فراموش شدن و جایگیزینی نمی هد..نفسی کشید باید با مادرش صحبت می کرد…پارک را به مقصد خانه ترک کرد.
برای مادرش شام آورده بود:بخور مامان برات کتلت درست کردم
-نمی خورم مامان از گلوم پایین نمی ره
-مامان اذیتم نکن،با نخوردن تو که بابا خوب نمیشه..حال خودت و بدترمی کنی و میوفتی گوشه این بیمارستان باید از شما هم مراقبت کنم
-یه خدا نکنه ا ی زبونم گاز بگیرم بگی بدم نیستا
مریم خندید مادرش مشغول خوردن شد:مامان
-جانم
-پول کلیه بابا جورشده
لقمه در دهانش به زحمت پایین فرستاد:واقعا؟کی داده؟
-یه آدم خیری که بابت ثوابش شرط گذاشته
-چه شرطی؟
حرف زدن برایش آسان نبود مسلسل وار حرف زد:امروز رفتم پیش آقای سعادتی گفتم به پول احتیاج داریم اونم قبول کرد پول و بهمون بده اما شرط گذاشت شرطشم این بود که با پسرش ازدواج کنم البته یه لطف دیگه در حقمون کرده که 9سال کار کنیم و واقساطش بپردازیم باز اگه بتونم ماهی چهار صد تونم بدیم اومدم مشورت کنم چیکار کنیم؟
ناهید با دهن باز به سرعت حرف زدن مریم که اولین با ربود اینگونه حرف می زد نگاه کردو در آخر گفت:دومی
-چی دومی؟
-9سال کار می کنیم
-مامان…
-همین…دختربزرگ کردم که آخرش بدم به یه کور؟
-مامان اینجوری نگو اونم بنده خداست احساس داره
-من در مورد بنده بودن و احساساتش حرف نزدم،من دلم نمی خواد با کسی ازدواج کنی که احتیاج به حمایت و کمک تو داره…بعد این همه سختی کشیدی باید یکی پشتت باشه نه جلوت
حرف مادرش حق بود اما پدرش مهم تربود:شما بذار من باهاش ازدواج کنم بابا رو نجات بدم یه فکری برای طلاقمم میکنم
-مگه عقلتو از دست دادی دختر؟کدوم پسر مجردی حاضر میشه بیاد یه زن طلاق وبگیره؟من راضی بشم بابات راضی نمیشه
-خودم بابا رو راضی می کنم..مامان وقت نداریم فردا جواب میخوان
با نارضایتی به دخترش که با دستان خودش آینده وخوشبختیش را به تباهی می کشید نگاه کرد:فردا باهاش حرف می زنم
مریم بلندشد:کاش میذاشتی بمونم
-شوهر خودمه،خودم ازش مراقبت میکنم
مریم خندید:خدا شوهرت وبرات نگه داره خدا حافظ
ناهید لبخندی زد و در دل برایش آرزوی خوشبختی کرد.
********* 
پاجروی پرویز جلوی نمایشگاه ایستاد از در شیشه ای چیزی مشخص نبود جلوتر پارک کرد وپیاده شد…به طرف نمایشگاه مبل رفت سه چهار پله بالا رفت در شیشه ای هل داد…فرزین نبودش پسر لاغر اندام صدا زد:
-رضا یه لحظه بیا
پسر که مشغول تمیزکرده مبل های سلطنتی بود به طرفش آمد:سلام آقای سعادتی خوش اومدی
-ممنون..فرزین کجاست؟
-طبقه بالا
-برو صداش بزن بیاد
-چشم آقا الان
پسر با حالت دو از پله ها بالا رفت و چند دقیقه بعد با فرزین پایین آمد..فرزین با خوشحالی به سمتش آمد:سلام عموپرویز بفرمایید بشینید
-نه بیمارستان کار دارم باید برم…اومدم یه سوال ازت بپرسم وبرم
-بفرماید
-تو مریم و میشناسی؟
-همونی که تو تولد سایه بود دیگه..خب آره
-غیرازاون…قبل از تولد و اومدن ناهید خانم می خوام بدونم تو و مهیار ملاقاتی باهاش داشتید؟
رضا:آقا بفرمایید چایی
هر دو برگشتند..فرزین:دستت درد نکنه رضا جان 
فرزین به موهایش دست کشید نمی دانست چه بگوید:نه…من که ندیده بودمش ….یعنی…
-فرزین به من دروغ نگو…اگر ندیده بودیش پس اون دستمالی که تو کشو مهیاره به اسم مریمه مال کیه؟غیر از این مریم ،مریم دیگه ای هست؟
دستش رو شد :اخه..من که نبایدبگم اگر مهیارمی خواست می گفت
-فرزین من به جواب تو احتیاج دارم…میخوام مطمئن بشم مهیار مریم و دوست داره،شرطی بستم که نمی خوام بی گدار به آب بزنم
-آره…دوستش داره
دست به شانه اش زد:ممنون خدا حافظ
عینک طبی اش به چشم زد و از نمایشگاه بیرون آمد..فرزین دست به قد به پرویز نگاه می کرد شرطش چه ربطی به مهیار داشت؟
رضا:آقا که چاییشون نخورد
چانه اش خاراند:نه…فکر کنم رفته به شرطش برسه
********* 
پریسا کنار تخت جواد خوابیده بود و پدرش دست به سرش می کشید…پریسا بیدار شد:سلام بابا..بهتری؟
-سلام گلم..تو رو هم به زحمت انداختم برو خونه بخواب بابا
کش و قوسی به بدنش داد:چه زحمتی من که همش خواب بودم
مریم در اتاق با زکرد…خوشحال بود دیشب پریسا مادرش را به اصرار به خانه فرستاد و خودش ماند:سلام بر دختر و پدر
-سلام بابا جان
پریسا خمیازه ای کشید:سلام صبح بخیر
خندید:تو که هنوز خوابی..پاشوبرو خونه من و مامان اومدیم
-خوش اومدید
بلند شد کوله اش برداشت:پول میدی؟
مریم باید به فکر کار باشد…خرج خانه با باد هوا نمی چرخداز کیفش مقداری به او داد:ممنون بای
بعد از بسته شدن در مریم کنار پدرش نشست:چطوری پیرمرد؟
دستش را برای نوازش صورت گل انداخته مریم بالا آورد همان طور که نوازشش می کرد:خوبم تورو که می بینم دردام خوب میشن 
دست پدرش گرفت و بوسید: مامان بهت گفته کلیه پیدا کردیم؟
-آره چهل میلیون… زیاده بذار بمیرم راحت شید
-بابا خواهش می کنم دیگه از مردن حرف نزن…پول جور شده یعنی…
ناهید وارد شد:مریم جان تو برو خودم می گم
جواد:چی شده ناهید؟
مریم نفسی کشید که مجبور نیست خودش بگوید با خوشحالی بیرون رفت پشت در بسته منتظر ماند.
ناهید نشست..جواد:خب چی می خوای بگی؟
-صبح بهت گفتم هم کلیه برات پیدا کردیم هم پولش جورشده
-آره ولی بقیشو نگفتی
-شما رضایت بدید…امروز و فردا عمل میشید
-رضایت چی رو بدم؟
-خب اونی که قرار بهمون پول بده شرطی گذشته …سعادتی رو که میشناسی؟
-ناهید اینقدر به ایندرو اوندر نزن حرفت و بگو خودمون وخلاص کن
-آقای سعادتی گفته در صورتی بهمون پول میده که دخترمون عروسش بشه 
پوزخندی زد:لازم نکرده..من بمیرمم حاضر نمیشم مریم و به پسر اون بدم…این دختر دیگه نباید بیشتر از این سختی بکشه
-مریم میگه یه راه طلاق پیدا میکنه
فریاد زد:چه راهی ؟اون پسره که چیزی نمی بینه ….به بهانه ی خیانت واعتیاد ودست بزن می خواد ازش شکایت کنه
-یه شرط دیگه هم هست
-چی؟
پول و قرض میده تا 9سال باید قرض وپس بدیم،البته اگه بتونیم ماهی چهار صد بدیم
-راه دوم بهتره خودمم کار می کنم
-جواد تو دیگه نباید کار کنی…شده کلفتی می کنم ولی تو دیگه نه،تازه مریمم هست
-بابا این دختر چه گناهی کرده که باید پاسوز من بشه؟اونم آدمه…
مریم در باز کرد:بابا اگر من ودوست دارید قبول کنید …به فکر من نباش شاید عاشقش شدم وخواستم باهاش زندگی کنم،این اولین مرد روی زمین نیست که زنش بیناست
-مریم نه..
با اشک داد زد:بابا اگه از اینجا رفتم دیگه بر نمی گردم و اسمتونم نمیارم…اگر مردی سر خاکت نمیام به جون خودت قسم،خدا حافظ
در محکم بست…اشک هایش جاری شد حرف هایش ظالمانه بود اما خودش ظالم نبودو به سرعت به یک پناهگاه رفت.ضریح امامزاده صالح گرفته بود و گریه می کرد..روحش آرام گرفته بود.در حیاط نشسته بود که تلفنش زنگ خورد:
-بله
-چی شد؟کلیه می خوای؟
-آره می خوام ولی یکمی باید صبر کنید تا جواب قطعی بدم
-جواب قطعی چیه خانم؟آره یا نه؟
-تا آخر امروز فرصت بدید خواهش می کنم
-باشه..اما بگم مشتری دست به نقد کنارم وایساده
-باشه فقط امروز
قطع کرد..چشم به گنبد دوخت:خدایا من پیش یکی از بهترین بندگانت پناه آوردم…خواهش میکنم دل پدرم ونرم کن راضی بشه
چادر تحویل داد و بیرون آمد.به سمت مترو می رفت که تلفنش زنگ خورد به شماره ناشناس نگاه کرد:
-بله
گریه مادرش ترساندش:چی شده مامان؟
-هیچی…بابات قبول کرد فقط گفت می خواد با آقای سعادتی حرف بزنه
کنار دیوارایستاد..دستش برای تکیه به آن زد بین حس خوشحالی وناراحتی قرار گرفت اشکش جاری شد نمی دانست برای خوشحالیست یا ناراحتی
-مریم..
-شنیدم مامان..باشه الان میرم بهش می گم به بابا بگو خیلی دوستش دارم
-خودش می دونه…خداحافظ
به دیوار تکیه داد نفسی کشید…به سمت بیمارستان رفت:سلام با آقای دکتر سعادتی کار داشتم
-شما خانم همتی هستید؟ 
-بله
-بفرمایید دفترشون ایشون الان اتاق عمل هستند
-بله ممنون
پرستار تا دم در همراهیش کرد.منتظر بود و ناخن هایش می جوید.یک ساعتی گذشت پرویز د رحالی که دستانش خشک می کرد وارد شد.
-سلام
به احترامش بلندشد:سلام
-راحت باش بشین
نشست…پرویز رو به رویش:مریم جان اونقدر حال و روزت بد نیست که خودت وبه این روز انداختی 
لبخند تلخی زد:من قبول کردم
می ترسید جوابش نه باشد اما مهم نبود با خودش عهد بسته بود اگر با پسرش ازدواج نکند پول را بدون پس گرفتن به آنها بدهد.
-کدوم و قبول کردی؟
-با پسرتون ازدواج می کنم
نفس کشید و خوشحال شد..بلندشد از روی میزبرگی برداشت نشست جلویش گذاشت:
-این چیه؟
-قرار داد..تو می تونی 9سال عروس من باشی بعد از اون می تونی طلاق بگیری..اما قبلش نه
پرویز به امید اینکه در این نه سال عاشق پسرش شود چنین نوشت..لبخندی زد بدون خواندن و کمترین معطلی زیرش امضا کرد.
پرویز برگه را برداشت:یه کار دیگه مونده
-دیگه چی؟
-باید خودت از مهیار درخواست ازدواج کنی؟
-یعنی چی آقای سعادتی؟
-می خوام پیشنهاد ازدواج از طرف تو باشه اون اگه بدونه من تو مجبور به این وصلت کردم قبول نمی کنه
-اما من اینجوری کوچیک می شم
-نترس اونقدرا هم مغرور نیست با هاش حرف بزنی میفهمی
-یعنی الان بهم پول نمیدید؟
-نه…شماره کسی که می خواد کلیه بده دارید؟
-نه 
بلند شد پرویز دل رحیمش بخاطر مریم سوخت:بهش می گی دیگه؟
-آره میگم دوست دارم عاشقتم
چند قدم به طرف در رفت پرویز:مریم طوری حرف نزن که انگار من محتاج تو ام..اگر ناراحتی همین الان قرار داد وفسق می کنیم
-ببخشید…خدا حافظ
در پارک نشست سرش روی نیمکت گذاشت نفس می کشید زمستان در راه است…زمستان صبور آرام که شب هایش به کندی می گذرد.
پشت در خانه ایستاده بود.دستش به سمت زنگ رفت فشرد بدون سوال وجواب باز شد…وارد شد، سایه به سمتش دوید:سلام مریمی
مریم در آغوشش کشید :سلام سایه جان واسه چی با این وضع اومدی بیرون سرما می خوری بریم تو
-امین نیوردی؟
-نه خونست…(ایستاد)سایه کی خونتونه؟
-مامانت وداداشم وفرزین و خودم وخودت
مریم خندید:کسی رو جا نینداختی؟
-نه همینا 
با هم وارد شدند انگار وقت مناسبی پیدا نکرده بود اما چاره ای نداشت روز آخر بود و باید نظر مهیار را جلب می کرد.
-سلام
فرزین با دیدن مریم ایستاد:سلام بفرماید تو
مهیار با لبخند سرش را به طرفی چرخاند:سلام…اگر اومدی دنبال مامانت باید بگم خوابه
-نه..نه من…(عرق سردی که روی پیشانیش بود پاک کرد)من با…میشه باهاتون حرف بزنم؟
موهای لخت چموشش که از زیر شال سفید بیرون زده بود با همان دست لرزان ناشی از استرس به داخل هدایتشان کرد.
مهیار خوشحالی وصف ناپذیری در وجودش بود موضوع سر هر چی می خواهد باشد..همین که چند دقیقه ای با او حرف بزند کافیست.
فرزین با تعجب به او نگاه می کرد:پس ما تنهاتون می ذاریم
مریم:نه احتیاجی نیست..اگر میشه آقا مهیار یه جای خلوت حرف بزنیم
-بریم اتاق من
مهیار بلندشد و به آرامی به سمت اتاقش رفت و مریم همپایش در بست.فرزین وسایه متفکرانه دست زیر چانه زده بودند:سایه بنظرت چیکارش داره؟
-نمی دونم…انشاالله که خیره
مهیار:هر جا راحت ترید بشینید
-میشه دوتامون روی تخت بشینیم؟
مهیار که از خدایش بود کنارش بنشیند انگار به آرزو های دست نیافتنیش میرسد دیگر چه می خواست شکار خودش به سمت شکارچی می اید لبخندی زد.
-البته 
به تختش نزدیک شد و نشست مریم با فاصله کمی از او نشست …باز هم همان عطر را مزه می کرد:خب امرتون
آب دهانش قورت داد از کجا شروع کند؟مریم:خیلی برام سخته گفتنش ولی…شاید باور نکنید من یک ساعت تو پارک با خودم کلنجار می رفتم که از کجا شروع کنم چی بگم..از همه بدتر از عکس و العمل شما می ترسیدم
با کنجکاوی:مگه قرار چی بگید؟
-یه سوال بپرسم؟
-آره
صورتش کج کرد وگوش هایش به سمت مریم گرفت… مریم به مهیار نگاه میکرد:نظرتون در مورد دخترایی که از پسرا خواستگاری می کنن چیه؟ 
خندید:همین؟دوست دارید چی بگم؟این که دخترا حق عاشق شدن ندارن وباید بس بشینن تو خونه و منتظر باشن یکی بیاد خواستگاریشون؟به نظر من هر دختری که عاشق میشه حق داره از عشقش بپرسه که دوستش داره یا نه؟البته اگر مطمئن باشه پسره هم دوستش داره اما اگر یه طرفه است نگه بهتره… پسر هم باید اونقدر باشخصیت ومرد با جنبه باشه که خیلی محترمانه در خواستشو رد کنه نه طبل رسوایش ودست بگیره و همه جا جار بزنه…چه سخنرانی کردم
هر دو خندیدند مریم با همان لبخند گفت:با من ازدواج میکنی؟
لبخندش محو شد وجا خورد یک تای ابرویش بالا برد..احساس میکرد گوش هایش معیوب شده:چی؟
-با من ازدواج کن…من دوست دارم
علنا مهیار داشت کیج میشد حس می کرد در دنیای دیگر سیر می کند :چی داری میگی دختر من با تو ازدواج کنم؟مطمئنی آدرس و درست اومدی؟
-اره..
هر چند پسر از این پیشنهاد خوشحال بود اما یک جای کار مشکل داشت…باورش سخت بود چرا او باید از یک پسر نابینا خواستگاری کند؟مطمئن بود اگر خودش چنین پیشنهادی میداد با جواب نه روبه رو می شد.
-چرا می خوای با من ازدواج کنی؟
-گفتم دوست دارم
– این که دروغه راستشو بگو…یعنی باور نمی کنم تو همین چند بار دیدن عاشقم شده باشی
-مگه باید چند با رهمدیگه رو ببینیم؟..تازه همون چند بار هم که دیدیم کافیه
پوزخندی زد:دیدیم یا دیدم؟چون من چیزی نمی بینم،…جواب منفیه
بلند شد یک قدم برداشت که مریم ایستاد:خواهش می کنم،من که از تون چیزی نمی خوام حتی حاضرم مهریه هم نگیرم که یه وقت فکر نکنید بخاطر پول بوده
حرف هایش او را بیشتر به شک می انداخت،چرا خودش را باید به آب و آتش می زد برای رسیدن به مهیار؟
-مریم خانم درخواستتون با منطق من نمی خونه..من هر جا میرم رابطم با دخترا فقط در حد سلام علیکه اونوقت انتظار دارید حرفتونو باور کنم؟ آخه کجای دنیا یه دختر از پسر نابینا درخواست ازدواج می ده؟ من نمی دونم چرا همچین پیشنهادی می دید اما… نه
چند قدمی رفت مریم جلویش ایستاد که مهیار به او خورد وعقب رفت:آقا مهیار بذار من قانون دنیا رو عوض کنم،(در چشمان زیبا کشیده اش که به در خیره بود نگاه کرد) من یه پسر نابینا رو دوست دارم
-اگر می خواید جوابم مثبت باشه حقیقت وبگو،چون دوست داشتنتو باور نمی کنم
-مریم درمانده شده بود سخت تر از آن بود که فکرش را می کرد.هیچ گاه اینگونه به پسری التماس نکرده بود اگر مسئله پدرش نبود هرگز اینطور حرف نمیزد.
با لحن بغض داری گفت:دلیلی جز دوست داشتن ندارم
-پس منم محترمانه میگم نه…ما به درد هم نمی خوریم
اگر مریم پشیمان میشد و می رفت حتما بعد از چند ساعت جواب مثبت به درخواستش می داد حالا که خودش پیش قدم شده نباید از دستش میدادولی باید صبر کند شاید 
دلیل قانع کننده ای داشته باشد.
کشیدن پایش روی زمین و دستش که جلویش برای گرفتن دستگیره دراز بود مریم گفت:وایسا…..میگم ولی قسم بخور بعدش با من ازدواج می کنی
برگشت رو دررو:قسم نمی خورم ولی قول میدم
-قول به دردم نمی خوره
-شرمنده من جون عزیزانم قسم نمی خورم…قول میدم که زیر قولم نزنم
انگار چاره ای نداشت:به باباتم نمی گی
-به بابام چه ربطی داره؟این یه حرفی بین من و شما
-قول بدید
-قول میدم این حرفی که شما می خواید بزنید بین من و شما بمونه..حالا بفرماید
-من یه بابای مریض دارم که برای عملش احتیاج به پول داشتیم…نزدیک 40 میلیون 
-چهل میلیون؟مگه چه عملی بوده؟
-برای فروشنده کلیه می خوایم
-پس پدرتون مشکل کلیه داره؟
اشکش پاک کرد:اره
-خب
-پیش پدرتون رفتم اما برای دادن پول شرط گذاشت؟
هرلحظه بهت وتعجب مهیار بیشتر میشد:شرط؟…اونم بابای خَیر من؟مطمئنی؟
-آره همون بابای خیر شما…دوتاشرط برام گذاشته یا تا 9سال کار کنم قسط بدم یا…
به اینجا که رسید تردید در گفتن داشت..بگوید؟ نگوید؟اگر زیر قولش بزند و به پدرش بگوید چه؟
-تو قول دادی؟
مهیارسرش را به متمایل به راست وبه طرف دهان مریم گرفته بود با عجله شنیدن گفت:اره بگو…
آهسته گفت:یا با شما ازدواج کنم
خورد شد…شکست…حس حقارت…ترحم…پایش سست شد،تنها غرور باقی مانده اش ریز شده روی زمین افتاده بود.
با لرزش صدایش که از ناباوری بود :بابام؟..یعنی اومد به شما التماس کرد گفت بیا با پسر من ازدواج کن؟چرا اینکارو کرد؟
اشک ریخت…خجالت میکشید برگشت به سمت در که مریم جلویش ایستاد دست روی سینه پهن مردانه اش گذاشت:تو قول دادی
با دست مریم قلبش لرزید..عطر سردش بدنش یخ زده اش را منجمد کرد،اما تکان نخورد.
-تو قول دادی به بابات چیزی نگی…اگه بگی من بدبخت می شم باید چند سال کار کنم.اینجوری که برای تو بهتره
دستش بالا آورد روی دستان ظریف مریم گذاشت و از روی سینه اش برداشت.مریم شرمسار دستانش انداخت.
لحن دلخور و ناراحتی در سخنش مشخص بود:لازم نیست غیر مستقیم بگید،تو که کوری هیچ دختر بینایی حاضر به ازدواج با تو نمیشه حالا که بابات داره این لطف و
در حقت می کنه..قبول کن
نفس غمگینی با دهانش بیرون فرستاد.پسر بیچاره چقدر خوش خیال بود که فکر می کرد واقعا عشقش دوستش دارد واز سرعشق از او خواستگاری کرده…زهی خیال باطل…در باز کرد که صدای پر از ناز مریم شنید:
-مهیار
دست و دل پسر لرزید چشمش بست وزیر لب «آهی» کشید در دلش فریاد زد«اینطور صدام نکن بی انصاف خودم تو عشقت می سوزم بیشتر به آتشم نکش»
-فقط بخاطر باباته؟
-اره
کاش می گفت تو هم یک گوشه از این قضیه هستی که دل مهیار شاد می شد. 
-به بعدش فکر کردی؟این که من و تو قراره زن وشوهر بشیم؟
مریم اصلا به مسائل زناشویی فکر نمی کرد تنها چیزی که فکرش درگیرکرده بود پدرش بود وبس.
-بعدا در موردش فکر می کنم
-گفته باشم من از حق خودم نمی گذرم،فکر نکن چون نابینام می تونی راحت در بری
مریم با اخم تعجبی نگاهش می کرد…اگر ازسابقه اش خبر داشت هیچ گاه اینگونه اورا برانداز نمی کرد.
-فردا جوابتو می دم
یک دفعه دادزد:نه فردا دیره..همین الان تا آخر وقت امروز باید به اون کلیه فروش جواب قطعی بدم
-یک ساعت وقت فکر کردن که دارم؟
به ساعت که 3نشان می داد نگاه کرد:باشه فقط زود
مهیار با خنده سرش چپ وراست کرد:دختر تو چقدرعجولی،تو همه کارات اینجوری هستی؟
مریم فقط لبخندی زد…مهیار بیرون رفت.بخاطر لختی موهایش شال از سرش روی شانه هایش افتاد.شالش درست کرد و بیرون رفت مادرش در اشپزخانه چای دم می کرد رفت:
-سلام مامان
-سلام…تو اینجا چیکار می کنی؟
-اومدم ماموریت
-چی؟
داخل شد کنار مادرش ایستاد:بعدا بهتون میگم فعلا میرم
-وایسا ببینم…تو اتاق آقا مهیار چیکار می کردی؟
-ماموریتم و انجام می دادم
-درست حرف بزن ببینم 
آهسته گفت:آقای سعادتی امر فرمودن از پسرشون خواستگاری کنم،چون اگر خودشون بگن آقازادشون قبول نمی کنه
ناهید هنی کرد وپوست انگشت اشاره اش به دندان گرفت:خدا مرگم بده یعنی تو الان ازش درخواست ازدواج کردی؟
-آره چاره ندارم…الان آقا یک ساعت وقت خواستن برای جواب
-اگه می دونستم اینجوری تحقیرت می کنن عمرا اگه قبول می کردم
-مامان در عوضش راحت میشیم دیگه پولی نمی خواد بدیم
-نمی ارزه…
صدای پله آمد…رو به روی آشپزخانه سالن بزرگی بود تلویزیون قرار داشت…پشت دیوارسالنی دیگر که روبه رویش راه پله قرار داشت فرزین ومهیار پایین آمدند.
به سمت سالن پذیرایی که دید به آشپزخانه نداشت رفت..فرزین به طرف مادر و دختر آمد:مهیار باتون کار داره
سری تکان داد ورفت..مهیار روی مبل نشسته مریم کنارش ایستاد:واینسا بشین
چشمان مریم تا حدی که می توانست باز شد..خواست بگوید از کجا فهمیدید که مهیار گفت:می خوام جوابمو بهت بدم.اما قبلش باید باهم حرف بزنیم 
کنار مبل تکی کنار مهیارنشست:بفرمایید
-ببیند من و شما قرار ازدواج کنیم مشکل من ومی بینید پس از من انتظاراتی در حد خودم داشته باشید نه بیشتر،من نمی تونم از شما مراقبت کنم چون خودم نیاز به کمک دیگران دارم و…واینکه.. ولش کنید اینو بعدا حرف می زنیم من قبول کردم، حالا چیکار کنم؟
-ممنون.. اگه میشه زنگ بزنید به پدرتون بگید می خواید با من ازدواج کنید
-این کارو کردم میتونید برید پولتون و از بابام بگیرید
-بهش گفتید من چی گفتم؟!!
مهیار خندید:نه…گفتم دختر ناهید خانم عاشقم شده همین الان اومده ازم خواستگاری کرده چیکار کنم؟اونم بی خیال خندید و گفت جواب مثبت و بهش بده این بهترین موقعیته 
-واقعا ممنون
-خواهش می کنم…زودتر برید پول و از بابام بگیرید ساعت چهاره چیزی دیگه به پایان روز نمونده
بلند شد:خدا حافظ
با رفتنش سرش به لبه مبل تکیه داد:خدا حافظ عزیزم
مهیار مجبور به دروغ گفتن شد…تمام حرف های مریم به پدرش گفت وهمان چند دقیقه که برای مشورت با پرویز در اتاقش بود درواقع از دلسوزی های پدرش دعوا وگلایه می کرد پرویز هم مجبور شد بگوید ازعشق او نسبت به مریم با خبراست وبخاطر خودش چنین پیشنهادی داده.. ساکت شد وچیزی نگفت اما پدرش ادامه داد اگر مریم را نمی خواهد پول را بدون پس گرفتن به آنها می دهد.مهیار بین دو راهی گیر افتاد…نباید چنین موقعیتی را از دست می داداو هم مجبور به قول کردن شد.
********* 
پرویز زیر چک امضاء کرد بعد از جدا کردن برگ به یکی از دو مرد رو به رویش داد مرد برداشت به رقم نگاه کرد:این که 20تومنه
-بعد از عمل بقیشو می دم..نترس تو این بیمارستان اینقدر اعتبار دارم که نخوام پولتون وندم 
مرد یک نگاه مریم انداخت و چیزی نگفت،پرویز به مرد اهدا دهنده گفت:شما هم پاشید بریم برای آزمایش
هر چهار نفر از اتاق بیرون آمدند که مریم کنار پرویز همان طور که راه میرفت گفت:
-آقای سعادتی هزینه بیمارستان خصوصی برای ما سنگینه اگه اجازه بدید همون بیمارستان عمل انجام بشه
پرویز ایستاد با لبخند مهربانی گفت:قرار نیست شما پرداخت کنید خانوم گل…اینجا امکاناتش بهتره 
مریم با تبسمی دور شدنش را نگاه میکرد وروی صندلی نشست..همه چیز به سرعت گذشت پدرش به بیمارستان منتقل شد چند روز بعد عمل انجام شد مریم و خواهر و مادرش پشت اتاق عمل ساعت هاایستادند و دعا خوانند پرویز هم به بیمارهایش می رسیدهم چند دقیقه ای کنارشان می نشست و دلداریشان میداد.پدرش بیرون آمد با آن همه دستگاهی که به او وصل بود به اتاق ccuبردند نفس راحتی کشید.یکی ازدو بارهای سنگین از دوشش برداشته شده بود اماهنوز دیگری باقی مانده است.
*** 
تقه ای به در زد پرویز اجازه ورود داد:داخل شد که با دو دکتر میانسال رو به رو شد:ببخشید …بعدا مزاحم میشم
پرویز:بیا تو مریم جان…(به مبلی اشاره کرد)بشین الان کارمون تموم میشه
نشست به حرف های که اصلا ازشان سر در نمی آورد گوش میداد تنها چیزی که از میان حرفشان فهمید این بود که آنها راجع به عمل فردی که احتما دارد در اتاق عمل منجربه مرگ شود حرف می زدند.بعد از نیم ساعت رفتند پرویز که برای بدرقه رفته بود با لبخند برگشت..روی مبل چرمی قرمز رو به رویش نشست.
-خب خانم عمل بابا چطور بود؟
-خب…دکتر گفته باید منتظر بمونیم که بدنش کلیه رو می پذیره یا نه 
لبخندی زد:انشاا..حالش بهتر میشه 
-من…راستش من اومدم درمورد شرطمون حرف بزنیم
-بفرمایید من گوش می کنم
-میشه…بعد از اینکه حال پدرم بهتر شد ازدواج کنیم؟الان اصلا شرایط روحیم خوب نیست
-آخه دختر خوب من اگه می خواستم با این عجله کار کنم که همون چند روز پیش به عقد پسرم در می اوردم…گذاشتم بعد از عمل پدرت که فکر و ذکرت فقط یک جا باشه
-ممنون خیلی لطف کردید 
پرویزدر دلش به خودش پوزخندی زد”لطف هه.. در حقت ظلم کردم اونم با بی رحمی… بخاطر چند تومنی که میتونستم بدم وپس نگیرم آینده تو بخاطر پسرم نابود کردم..منو ببخش مریم” 
تمام بعداز ظهر پشت اتاق منتظر به هوش آمدن جواد نشستند.با باز کردن چشمانش دردی در پهلویش پیچید مریم لبخندی زد وخوشحال از بهوش آمدن پدرش به اتاق رفت.
*******
یک هفته ای از مرخص شدن جواد می گذرد.سرش به بالشت تکیه داده وبانگاه به سقف اتاقش اشک می ریخت ناهید با چادر روی سرش داخل شد و به دنبال چیزی در کیفش می گشت که با دیدن همسرش دست از کیف برداشت و کنارش نشست.
دست به پیشانیش کشید:چی شده جواد جان..جایت درد می کنه؟بریم دکتر؟
-دارم دخترم و بدبخت می کنم..چقدر آرزوها براش داشتم،امروز با دستای خودم می خوام آیندشو سیاه کنم 
شانه های مرد از گریه هایش می لرزید ناهید هم طاقت نیاورد وهمپای شوهرش چند قطره اشک ریخت..مریم بامانتو شلوار سفید در چهار چوب در دست به سینه ایستاد.
-همه پدر مادرا وقتی دخترشون شوهر میدن عزا می گیرن؟
هردو به دخترشان نگاه کردند.ناهید لبخندی زد:آخه قرار دیگه نبینیمت
-آره!!! نه اینکه دارم میرم مریخ فضا پیما هر هزار سال یه بار به زمین میاد
جواد اشک هایش پاک کرد:قربونت برم بابا…ناهید پاشو برو دیر میشه
-چشم
می خواستند بروند که جواد صدایش زد:مریم بیا
کنارش نشست جواد دستش دراز کرد و دخترش در آغوشش گرفت در گوشش گفت:هرروز و هر شب برات دعا می کنم شوهرت ببینه،میگن دعای پدر برای فرزندش مثل دعای پیامبر برای امتش می مونه…خدا دست رد به سینم نمیزنه
لبخندی زد:ممنون بابا ولی….اون دیگه نمی بینه 
به شانه اش زد:ناامید نباش،خدا هست 
ناهید:مریم بریم؟
بلند شد و به همراه مادرش به آرایشگر راحله رفتند.لباس در آورد و روی صندلی نشست..راحله از خوشحالی روی پایش بند نبود.از بین تمام عروس ها باید عروس برادرش بهترین می شد.امابه نظر مریم کار خیلی مسخره ای بود وقتی قرار نیست داماد اورا ببیند و از زیبایش تعریف کند وقربان صدقه اش برود …دیگر چه احتیاجی به آرایش است؟راحله متوجه غم در چهره اش شد روی صندلی کنارش نشست وگفت:
-خیلی ناراحتی؟(دستش گرفت)من نمی خوام از خوبیای مهیار بگم چون میگی عمه اشی وتو تعریف نکنی کی تعریف کنه؟…اما مهیار خوبه مرد زندگیه اخلاقش مثل باباشه حتی بهتر اینا رو نمی فهمی مگر اینکه باهاش زندگی کنی(گونه اش کشید)حالا اون اخماتووا کن عروس خانم که خیلی کار داریم
مریم با لبخندی نفسی کشید.راحله شروع به برداشتن موهای صورتش کرد واو به بهانه درد گریه می کرد.چرا باید اینطور می شد؟یکی باید آنقدر داشته باشد که برای دیگری شرط بذارد…یک نفر دیگر ندارد یا باید بمرید یا خودش را بدبخت کند
خانواده عروس و داماد در محضر نشسته اند.پریسا به مهیار نگاه می کرد نمی دانست به خواهرش بگوید یا نه فرقی هم نمی کرد هر چه بگوید مریم باید با او ازدواج کند.
سایه کنار امین نشسته:ما دیگه فامیل شدیم هرروز همدیگرو می بینیم
امین لبخندی به چشمان عسلی سایه زد…. مریم با آرایش ملایم و چادر سفید کنار مهیار نشسته است… عاقد به دختر سیاه بدبخت نگاه می کند،چرا او مجبور است با این پسر ازدواج کند؟ عاقد شروع به خواندن میکند و همان باور اول مریم بله را می گوید…حوصله گفتن عروس گل بیاورد نداشت..همه با تعجب نگاه کردند.خانواده داماد همه خوشحال کل می کشیدند…تنها کسی که ماتم زده یک گوشه به مهیار نگاه می کرد مستانه بود.خانواده عروس ناراحت بودند جز پریسا ….پرویز به تاریخ تولد عروس سکه داد با یک واحد آرپارتمان 400متر…مریم هیچ حسی به این همه هدیه که از طرف پدر شوهرش گرفته بود نداشت.موقع رد و بدل کردن حلقه ها مریم به حلقه خیره شد…چقدر زیبا بود اما خودش انتخاب نکرده هر چند به زور راحله به طلا فروشی رفت ولی آنقدر بی حوصله بود که راحله مجبور شد به کمک مهیاربرایشان دو حلقه بگیرد.
مهیار با لبخند پرازعشق دستش را به طرف مریم دراز کرد…مریم به دستان مردانه اش نگاه کرد و در دستانش قرارداد…حس آرامش به او منتقل شد،مهیار بعد از لمس انگشتانش به انگشت مورد نظر رسید وحلقه در آن کرد.مریم بی حوصله حلقه را در دستان مهیار کرد قبل از برداشتن دستش مهیارفشار خفیفی به او داد و به طرف خودش کشید در گوشش گفت:
-ناراحت نباش تو پرنده تو قفس منی ولی در قفس بازه..هر وقت خواستی برو
دستش رها کرد…دختر به همسرش نگاه کرد چرا سر سفره عقد که باید حرف های عاشقانه در گوشش نجوا می کرد باید حرف از طلاق می گفت؟
بلند شد چادر از سرش برداشت روی مبل گذاشت… عزیز وراحله صورت مریم بوسیدن و تبریک گفتن..مستانه با تنفر و خشم دستمال کاغذی در دستش تکه می کرد حتی یک تبریک هم نگفت..راحله با اخم به طرفش آمد:
-امروز چته مستانه؟به زور اوردمت…زشته بیا برو تبریک بگو
-نمی خوام
-یعنی چی نمی خوای؟
نیما به طرفشان آمد:ولش کن مامان..بذارید تبریکات بقیه تموم بشه خودم میارمش
مادرش نگاهش کرد ورفت.نیما:می خوای لو بری؟برو تا صدای مامان دوباره در نیومده
مستانه دستمال کاغذی در دستش تکه می کرد و با خشم وکینه به مریم نگاه کرد:ازش بدم میاد
پوفی کشید:هر چی بود تموم شد…اون دیگه زنشه و بخاطر تو طلاقش نمیده
هنوز نگاهش به مریم بود:اصلا چرا حاضر شد با مهیار ازدواج کنه؟(پوزخندی زد)خب معلومه بخاطر پول…بعدش طلاقش میده ومیره،بیچاره مهیار
به زحمت پایش به حرکت در آورد و به طرف مریم که با مادرش صحبت می کرد رفت:ببخشید
برگشت:جانم 
لحن صمیمی مریم مانع ازخصومت حرف مستانه شد:تبریک می گیم مبارک باشه
-ممنون
راحله با دل خوش به سمتش آمد:این دخترم مستانه است
-خوشبختم
-همچنین
مریم متوجه چهره غمزده مستانه شد…همه از محضر بیرون آمدند..جلوی در راحله رو به پرویز کرد:مریم از این عقد راضی نیست
-مهیار راضیش می کنه
-خدا کنه،می خوای ببرشون بیرون یه چیزی بخورن؟ 
-آره میبرمشون..شما هم میاین؟
-نه..راحت باشید خدا حافظ
مسعود باز تبریک گفت ورفتند.مادرش کنارش ایستاد:ایشاا..خوشبخت بشی مادر،منم مثل بابات همیشه دعا می کنم شوهرت یه روزی ببینه
در آغوش هم رفتند.پریسا الان متوجه شد تنها حامیش را ازدست داده با بغض به تنها خواهرش نگاه کرد واورا بغل کرد.دلش می خواست بخاطر آن همه آزارو اذیت معذرت خواهی کند اما زبانش از بغض سنگین شده بود.
مریم:شما چرا اینجوری می کنیدقرار بیام خونه ها
همگی خندیدند پرویز به جمع خانواده آنها پیوست وگفت:آقا جواد اجازه میدید عروسمون وببریم بیرون؟
-اختیار دارید…هر چی مریم خودش خواست
مریم:اگه اجازه بدید…
ناهید:میاد…برو مادر یه هوایی عوض کن
ناهید می دانست دخترش قرار است مخالفت کند…باید به او زندگی کردن یاد بدهد.
-ولی مامان…
-خونه کارداری؟که نه…شرکت؟که اخراج شدی…می خوای بیای خونه چیکار کنی؟با شوهرت برو
مریم به اجبار مادرش سوار ماشین پرویز شد و با مهیار عقب نشست و سایه جلو..مریم به مهیار نگاه کرد خجالت می کشید با او جایی برود و به دیگران به عنوان همسر معرفی کند.مهیار دلش می خواست الان خودش رانندگی کند وبا همسرش به یک کافی شاپ برود،خرید کند، خنده هایش ببیند..گونه اش نوازش کند،گوشه لبش ببوسد…اما اینها همه ای کاش بود نه بیشتر.
دستش کنار خودش روی صندلی به طرف مریم که سرش روی شیشه گذاشته بود کشید.کاش اجازه گرفتن دستاش را به او می داد.به پای مریم خورد ..متوجه شد سرش روی پایش ثابت ماند….دست مشت شده ی مهیارکنارش بود وبرداشت،مریم آنقدر سنگ دل نبود بی علاقه گیش به همسرش این به محبتی را به بارمی آورد.
در کافی شاپ هر کسی چیزی سفارش ومشغول وخوردن شدند.مریم به همسرش نگاه کرد،زیبا بود…بدن خوش استیل و وصورت جذابی داشت هیچ چیز از یک مرد رویایی دختر ها کم نداشت تنها عیبش ندیدن بود.واقعا اگراومی دید دور کردن دخترها از او سخت بود…به مچ دستان قویش نگاه کرد چقدر ساعت مشکی به او می آید.مریم به همسرش خیره بود و پرویز زیرچشمی به عروسش که پسرش را زیر ذربین برده..یعنی ممکن است علاقه ای به وجود بیاید که او طلاق نگیرد.؟
سایه:بابا بریم پارک؟
پرویز ومریم از فکر جدا شدند و به سایه نگاه کردند..پرویز لبخندی زد:نه سایه 
سایه با اخم به پدرش نگاه کرد مریم گفت:اگر کار دارید خودم می برمش
-بخاطر شما گفتم شاید بخواید برید خونه
-نه میام 
هر چند علاقه ای به همراهی با مهیار نداشت اما چاره چه بود باید عادت می کرد.در پارک قدم میزدند پرویز میان پسر وعروسش بود،مریم به محض را رفتن کنار پرویز رفت خجالت می کشید کنار مهیار که عصا به دست داشت راه برود.نه مهیاراعتراضی کرد نه پرویز.
پرویز:شما دو تا بشینین من برم با سایه بازی کنم
مریم به حرکات مهیار نگاه می کرد خم شده ودستش روی نیمکت میکشد بعد می نشیند…به نقطه نامعلوم جلویش خیره است وعصایش جمع می کند.گردنش به راست به متمایل می کند.
-چرا وایسادی بشین 
-از کجا فهمیدی وایسادم
-چون حس کردم کسی کنارم نیست
مریم با فاصله نشست.
مهیار:یه سوال بپرسم؟
-بله
-اگه من می دیدم،حاضر بودی بازم باهام زندگی کنی؟برای همیشه؟
چه می گفت؟می گفت نه چون عاشق مرد زنداری شدم که در آستانه طلاق گرفتن ومادرش برایش یک عروس انتخاب کرده..یا میگفت آره چون دیگه بهانه ای برای جدایی نداشتم.
-نمی دونم تا حالا بهش فکر نکردم
-به نظرت من آدم بدیم؟
نگاهی به سرش که به طرفش بود وچشمانش رو به زمین کرد گفت:تا حالا کسی از روی ظاهر باطن آدما رو نشناخته
با لبخندی گفت:ظاهرم چطوره؟
-خوب،تودل برو دختر کش،ولی اخلاقتو نمی دونم
-اونم یه روز می فهمی
مهیار احساس می کرد دیگر آرزویی ندارد بزگترینش وصال بود که رسید.
پرویزبا سایه آمد:بچه ها نظرتون چیه بریم خرید؟
سایه دستانش بهم کوبید:آخ جون بریم
-شما دوتا چی؟
مریم که هیچ تمایلی به خرید نداشت آن هم با مرد پنجاه ساله ای که شاید از علاقه یک دختر چیزی نفهمد و دختر بچه ای که از هر چیز خوشش بیایدمی خواهد.وبد تراز آن همسر نابینایش که نمی تواند از سلیقه اش استفاده کند.
-اگر اجازه بدید من برم خونه
-بخاطر من نمی خواید برید خرید؟…بابا من وبذارید خونه خودتون برید 
نمی توانست بفهمد همسرش از کجا حرف دلش شنید با تعجب و گیجی گفت:نه..من یعنی خونه کار دارم بخاطر شما نیست
لبخندی زد و با آرامش گفت:باشه ولی من علاقه ای به خرید ندارم،شما برید خوش بگذره
پرویز:مریم خانم پاشید بریم خونه 
سریع گفت:نه نه..بریم خرید
سایه که به مریم و برادرش نگاه می کرد:داداشم سلیقه اش خوبه، ببین این لباس و هفته پیش خودش برام خریده خوشگله نه؟
مریم به لباس مجلسی دخترونه سایه نگاه کرد لبخندی زد:آره خیلی قشنگه
سایه هم سعی داشت به زن برادرش بفهماند با این بهانه های کوچک از مهیار دوری نکند.
وارد فروشگاه لباس شدند.با نگاه یک عده زن احساس خفگی کرد وبا سرعت از آنان دور شد وخودش را مشغول دیدن لباس ها کرد…پرویز دلخورو ناراحت به عروسش نگاه می کردبازوی پسرش گرفت و به داخل آمدند.
مهیارخندید:فرار کرد نه؟ 
– به جای اینکه بخندی یه کاری کن از دستت فرار نکنه
باز خندید:خب من چیکارکنم خودش یه جوری فرار می کنه انگار عامل انتحاریم..بعدشم روز اول اشنایی ما بدون اینکه شناخت داشته باشیم اومدیم عقد کردیم نمی تونم وسط اون همه آدم تو محضر ماچش کنم که
پرویز لبخندی زدسری تکان داد:بریم تا سایه اینجا رو به هم نریخته 
مهیار رها کرد و به طرف سایه که به لباس ها نگاه می کرد رفت:سایه جان لباسای اینجا برای شما مناسب نیست
-خب منم لباس می خوام 
-باشه میریم یه جای دیگه برای شما می خریم
مریم خودخوری می کرد زودتر این خرید تمام شود گردنش درد گرفت به این همه لباس نگاه کرد.
مهیاردستش روی پالتویی می کشید:بابا
پرویز به طرفش رفت:بله
-این چه رنگیه؟
-سفید
-به مریم میاد؟
-برای مریم می خوای بگیری؟
-بله..البته اگر از دست من چیزی قبول کنه
-چرا قبول نکنه به این قشنگی 
پرویز به قیمتش نگاه کرد..برای آنان زیاد نبود.
مهیار:میشه به مریم بگید پروش کنه؟
-آره
به سمت مریم رفت وپشتش قرار گرفت:مریم
برگشت: بله
-مهیار یه پالتو به سلیقه خودش انتخاب کرده می خواد پروش کنی..میایی؟
-مهیار برای من پالتو انتخاب کرده؟!!! 
لبخندی زد:بله..بیا ببینش
به طرفش رفت:کدوم پالتو؟
مهیارسرچرخاند:سفیده
پرویز جلو آمد پالتویی به دستش داد:اینه برو ببین خوبه
برداشت دستی روی آن کشید نرم بود..به نرمی قاصدک وسفیدی ابر های آسمان با خوشحالی به اتاق رفت و با احتیاط پوشید..خودش را برانداز کرد زیبا شده بود..احساس می کرد مهیار او را دیده و این را انتخاب کرده..الان می توانست حرف سایه را تصدیق کند..واقعا خوش سلیقه بود.تقه ای به در خورد…در باز کرد،پرویز دهان باز کرد بگوید چقدر بهت میاد اما با دیدن پسرش که سرش پایین است دهانش بست.
مریم:بله؟
مهیار سر بلند:خوشت میاد؟
-آره قشنگه
نزدیک تر رفت دست روی پالتو کشید بالا آمد..به صورتش رسید رویش دست کشید با چشمان بسته گفت:بهت میاد
پرویز بغض کرد..مریم با نگاه ترحم دو زن عقب رفت:میرم درش بیارم
دستش درهوا ماند…پرویز نفس عمیقی کشید کاری از دستش بر نمی آمد…مریم با خودش فکر کرد او واقعا آبروی آدم می برد..بعد از عوض کردن لباسش با دیدن قیمت میلیونی پالتو دهانش باز ماند،آیاواقعا می خواست این را بخرد؟
بیرون امد..پرویز با لبخندرو به او کرد:اگر دوستش داری بخریمش
-دوستش که دارم ولی…
مهیار:اگر دوست نداری یه چیز دیگه انتخاب کن
-نه قشنگه ولی قیمتش خیلی زیاده
مهیار خندید:دیونه، فکر کردم از سلیقم خوشت نیومده
مریم از کلمه دیوانه ابرویش بالا رفت…هنوز چیزی نشده با اواینقدر صمیمی شده
پرویز پالتو گرفت:بده برم برات حساب کنم
پرویز رفت سایه که حوصله اش سر رفته بود به دیوار تکیه و پایش به زمین می کشید پوفی کرد و کنار مهیار ایستاد لباسش کشید:
-داداش می شه به بابا بگی برای منم لباس بخره؟
-به شرط اینکه اون کمد بد بختو سبک تر کنی
اخم کرد:نه لباسامو دوست دارم..اصلا خودم میرم به بابا میگم
با رفتن سایه سکوتی بین آنان برقرار شد مریم حرفی برای گفتن نداشت ولی مهیار خیلی حرف داشت اما جا ومکانش مناسب نبود.
پرویز جلوی خانه پارک کرد وگفت:بچه ها شما برید خونه من مریم وبرسونم.
دل پسر نابینا گرفت می خواست خودش همسرش را برساند و با یک بوسه از او خدا حافظی کند.اما او فقط به یک خدا حافظی بسنده کرد و پیاده شد.
پرویز هنگام رانندگی گفت:پس فردا میام دنبالت خوبه؟
دیر یا زود باید به خانه بختش میرفت.
با سر پایین گفت:فردا بیاید
-فردا زود نیست؟!! آمادگی یه زندگی مشترک داری؟
مزه لبخند تلخش در دهان خودش چشید:چه فرقی می کنه ..چه امروز چه فردا آخرش که باید بیام
-باشه امروز با خانوادت صحبت می کنم
از ماشین پیاده شدند.مریم در حیاط مادرش صدا زد:
-مامان ..مامان
ناهید بیرون آمد و با دیدن پرویز گفت:بفرمایید آقای سعادتی اتفاقی افتاده؟
پرویز خندید وبه مریم نگاه کرد:اتفاق خوب آره…همیشه مامانتو اینجوری صدا می کنی دختر؟
-ببخشید 
-بفرمایید تو آقای سعادتی
هر دو وارد خانه شدند مریم به اتاقش رفت شنیدن حرفای آنها برایش جالب نبود .روی تخت نشست ودستان حلقه شده اش را روی پیشانیش قرار داد.
امین مظلومانه وارد شد.مریم متوجه شد وخسته گفت:چیه امین؟
-با اون پسر کور ازدواج کردی؟
مریم دستانش باز کرد وامین در آغوشش فرو رفت به صورتش نگاه کرد:اون پسر شوهر منه …دوست دارم از این به بعد بهش بگی آقا مهیار باشه؟
سرش تکان داد:باشه
-آفرین حالا برو سر درس ومشقت
لباسش در آورده بود و روی تخت چند دقیقه ای نشسته بود.مادرش وارد شد وکنارش نشست. با صدای بغض دارش گفت:
-قرار فردا بری؟
-آره 
اشکش روان شد:آقای سعادتی گفت قرار براتون جشن کوچیک بگیره
پوزخندی زد:جشن…چقدر من خوشبختم،از همین الان می تونم ترحم وتمسخر فامیلارو ببینم
دخترش در آغوش گرفت.آن شب در خانه ماتم سرا بود هیچ کس میل به خوردن نداشت…هیچ کس دلش بیشتر از جواد نگرفته بود حتی با لقمه ها هم نتوانست بغضش را به پایین هدایت کند…شکست وسر سفره گریه کرد.
***** 
مریم چمدانش را بست از اتاق بیرون آمد. یک راست به سمت امین که اشک می ریخت رفت و بغلش کرد خندید:
-چرا گریه می کنی آقا؟قول می دم دوروز یه بار بهتون سر بزنم(اشک هایش پاک کرد)قول بده درساتو بخونی و مامان و بابا واذیت نکنی باشه؟
امین سرش تکان داد…به طرف مادرش رفت او هم در آغوش گرفت بغض جدایی گلویش می فشرد اما اشکی نریخت همدیگر بوسیدن وبه سمت پدرش که به او نگاه می کرد رفت جواد پیشانیش بوسید وگفت:
-خوشبخت بشی،بالا شهری شدی مارو فراموش نکنیا
-نه بابا یادم نمیره کی بودم
پدرش اورا بغل کردو برای چندمین بار از دخترش تشکر کرد. پریسا نبود یا بخاطر دل نازکیش بود یا دلسنگیش با چمدان بیرون امدند پرویز خودش رابا درختان حیاط سرگرم کرده بود.با دیدن آنها به سمت مریم رفت وچمدانش برداشت.
جواد:آقای سعادتی مواظب دخترم باشید اذیت نشه
پرویزلبخندی زد:کی گذاشته دخترش تو خونه خودش اذیت بشه؟هر وقت خواستید بیاید 
با این لحن گرم وصمیمی پرویز دل جواد گرم ومطمئن شد.موقع سوار شدن باز چشمش به خانواده اش بود.پرویز به قیافه گرفته مریم لبخندی زد:
-چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟هروقت خواستی بیا،اصلا فردا بیا خوبه؟
لبخندی زد واشکش پاک کرد:چند سال پیششون بودم،یک دفعه دارم ازشون جدا میشم
-می دونم سخته
با نزدیک شدن ماشین به در خانه…در اتوماتیک باز شد وماشین در خانه پارک کرد.پیاده شدند.منیره که برگشته بود با اسفند به استقبالشان آمد.
در خانه با چشم به دنبال مهیار می گشت. 
پرویز:آشپزخونه است صبحونه می خوره
مریم خجالت زده برگشت وسرش پایین انداخت.
-بریم اتاقتونو نشونت بدم
-چمدون وخودم میارم
-پیر شدم ولی نه اینقدر که نتونم چمدونتو بلند کنم
در اتاق باز کرد.چشمان متعجب مریم به آن همه وسایل لوکسی که عوض شده بود انداخت.تخت دونفره طلایی طرح دار با میز آرایش وعسلی های کنار تخت ست بود.موکت نارنجی با طرح برگ پاییزی کل اتاق پهن شده بود…پرده کلاسیک وکمد بزرگ آینه دار …همه و همه زیبایی اتاق را دو چندان می کرد.
-نظرت چیه؟
-عالیه..یعنی خیلی قشنگه
-سلیقه مهیاره
گنگ به پدرشوهرش نگاه کرد…لبخندی زد:تعجب کردی؟حق داری…با دوستش فرزین برای خرید رفته بودند همه چیز وبراش توضیح میداد اونم بین اون همه طرح ورنگ انتخاب می کرد.
مریم در دلش سلیقه همسرش تحسین کرد.
-من میرم بیمارستان با من دیگه کارنداری؟
-نه..ممنون
-خدا حافظ
روی تخت نرم وراحت دراز کشید به سقف سفید خیره شد.لبخندی زد که صدای تقه در آمد.
سریع نشست با دیدن مهیار خودش جمع کرد:مریم اینجایی؟
چه عالی از این به بعد باید حضورش را اعلام کند با صدای دخترانه اش گفت:آره اینجام 
لبخندی زد:سلام،مثل من الان از خواب بیدار شدی؟
-نه..
-پس چرا صدات خواب الوده؟
نزدیک ترشد.و کنار مریم نشست.باعطر گرم مهیار گر گرفت.
-خوبی؟
مریم به او نگاه کرد:اوهووم
خندید:اوهوم زشت خانم بگو بله
مریم لبخندی زد مهیار:از دکور اتاق خوشت میاد؟اگه دوست نداری بگم عوضش کنن
-نه خیلی خوبیه ..ولی فکر نمی کردم سلیقه شما باشه
-ممنون
دستش به سمت مریم کشید و دستانش گرفت…تک تک انگشتانش لمس می کرد:چقدر کوچولوه وظریفه
به دستان سفید ومردانه مهیار نگاه کرد دستش کشید:خب من چیکار کنم شما بزرگید
بلند شد…مهیار خندید:لباسات وبذار کمد
کمد لباسی باز کرد تراکم لباس های همسرش جایی برای لباس های او نگذاشته بود.مهیار وقتی سکوت او دید گفت:چیزی شده؟
-آره..جایی برای لباسای من نیست 
-آهان خب چون این کمبد لباسی منه..فعلا لباست ویه جوری جدا بده بعدا با بابا برو یه کمد با سلیقه خود بخر
-چرا؟اصلا احتیاجی نیست این کمد به اندازه هر دونفرمون هست
لبخند در کلامش زد:هست..ولی شاید شما لباس زیاد داشته باشید.خواستم برات کمد بخرم ولی بابام نذاشت گفت بذار به سلیقه خودش بخره،چند تاشون بردار 
-کدوم وبردارم اخه زیاده
خندید: نمی دونم هرکدوم دوست نداشتی بنداز دور
مریم لبخندی زد که اینقدر همسرش بیخیال است ومی خندد…برگشت کنارش نشست.مهیار از این همه نزدیکی خوشحال شد.
مریم:یه سوالی بپرسم ناراحت نمیشید؟
مهیار ترسید از گذشته اش سوال کند،از نامزدش از مهمانی رفتن هایش ورقصیدن با دختران لوند..با همان حالت گفت:
-بپرس
به مهیار نگاه کرد وبا احتیاط پرسید:توهیچی نمی بینی؟یعنی….تاریکی مطلق؟
نفس آسوده اش با صدا بیرون فرستاد:نه، زیاد تاریک نیست…یه روشنایی خیلی کم هست…همینم امیدوارم کرده
زمزمه کرد:خیلی کم..آهان..یه سوال دیگه بپرسم؟
مهیار خندید:آره گلم..هرچی دوست داری بپرس
مریم از لحن مهربانی برای کلمه گلم به کار برده بود با تعجب نگاه کرد هرروز صمیمی تر می شود.
-برای بیرون رفتن باید همرات بیام؟
نه… این سوالی نبود که مهیار دوست داشت .یعنی همراهیش تا پارک سر کوچه اینقدر سخت است؟به جای عصا دستش بگیرد با هم همقدم شوند مشکل است؟چهره اش گرفته شده ولحن صدایش دلخورشد:
-نه مجبور نیستی دوستم هست(بلندشد)لباسات وتو کمد بچین
مریم به قد ایستاده اش نگاه کرد:ناراحت شدید؟
-خیلی وقته این حرفا دیگه ناراحتم نمی کنه
مهیار قدمی برداشت که مریم مچ دستش گرفت:اگر ناراحت نشدید پس چرا صورتتون گرفته شده؟
چقدر نگرانی های مریم برایش شیرین بود…توجه هاتش دوست داشت.
با لحن شوخی گفت:اثرات زن گرفتنه زیاد با روحیاتم سازگار نبوده
مریم پشت چشمی نازک کرد ودستش رها کرد.مهیار با لبخند از اتاق بیرون آمد… ژاکت سبزش را دور خودش پیچاند ودر آن سرمای پاییزی روی تاب نشست.مریم به زحمت برای لباس هایش جا پیدا کرد وگذاشت. باسویی شرتی که دستش بود کنار پنجره ایستاد و به نیم رخ مهیار نگاه کرد.بینیش سر بالایی نشان میداد وقسمتی از گونه اش معلوم بود.باید بااو چه رفتاری داشته باشد مثل خیلی از زن های دیگر به وظیفه اش عمل کند یا با بد اخلاقی هایش بساط طلاق فراهم کند؟.با دستی موهای جلوی صورتش به عقب راند پوفی کشید نمی دانست.
فصل هشتم
بعد از چیدن لباس ها از اتاق بیرون آمد.منیره به محض دیدنش صدایش زد:مریم خانم بیاید
مریم ورودی آشپزخانه ایستاد:بله
دولیوان سفید که رویشان عکس های فانتزی دو خرس عاشق که در دستشان قلب های سفید وطلایی بود یا عاشقانه روی تاب نشسته بودند…مریم لبخندی زد
-اینا چیه؟
-اینارو آقا خریده؟
-آقا…؟
-بله آقا مهیار…برید بخورید تو این سرما می چسبه
-آهان مرسی
بدون شال یا روسری با موهای باز بیرون آمد به طرف مهیاررفت کنارش ایستاد..مهیار بدون چرخاندن سرش گفت:جانم کاری داری؟
یک تای ابرویش بالا انداخت:من اخرش نفهمیدم شما از کجا می دونید یه نفر پیشتون هست؟
خندید: این بوی آشنارو خیلی وقته حس می کنم …و اینکه خدا وقتی یه چیزی و از آدم می گیره یه چیزی هم میده،از وقتی نابینا شدم وجود کسایی که کنارم هستند وحس می کنم 
-جالبه…بشینم؟
-هیچ وقت برای بودن کنار من اجازه نگیر من بهت محتاجم
مریم سر از حرف هایش در نیاورد،اما از کل حرفش این را برداشت کرد که می تواند بنشیند.مریم کنارش نشست لیوان به طرفش گرفت:
-قهوه میل می کنید؟
دستش دراز کرد ومریم به او داد:خودت درست کردی؟
-نه منیره خانم 
-الان مزش به زهر مار می مونه…تلخ تلخ
مریم کمی خورد ابروهایش در هم کرد:آخ راست میگید
-همش میگه…مادر این قندا آدم مرض قند می گیره،میدونه قهوه شیرین دوست دارم واما بازم کار خودش و می کنه
-می خواید براتون شکر بیارم؟
-اول اینکه جملاتتو درست کن وجمع نبند دوم بله البته اگه زحمتی نیست
-نه زحمتی نیست فقط فنجونمو بگیرید
مهیار دستش دراز کرد ومریم فنجان را در دستانش گذاشت .. بلند شد مهیار گفت:یواشکی بیار نفهمه
لبخندی زد:باشه
فنجان مریم نزدیک لبش آورد ، اگر می دانست از کدام طرف خورده حتما لبش جای لب او می گذاشت،یک قلپ خورد…بنظرش خوشمزه تر از قهوه خودش می آدمد
مریم شکر آورد ودرون لیوانش ریخت بعد از هم زدن به او داد.
-ممنون
-خواهش می کنم
مریم از سر عشق و محبت به او کمک نمی کرد بلکه ترحم ودلسوزی بود که مهیار نمی تواند کار هایش انجام دهد.سوز وسرما به صورت مریم سیلی میزد لرزید:
-چقدر سرده
نیم رخش به طرف مریم گرفت:مگه چی پوشیدی؟
ناخواسته ازلباس هایش گفت:یه شلوار جین آبی وپیراهن سفید
-صندل پوشیدی؟
-نه دمپایی
-لابد نه روسریم سرته نه شال ؟
-آره فکر نمی کردم اینقدر سرد باشه 
مهیار با این سوالات می توانست بفهمد چه لباسی پوشیده.باید زیبا باشد،مهیار فکر می کرد اگر با او راحت تر بود در آغوش گرمش می گرفت تا گرم …دقایقی آنجا نشستند.مریم سرد ش بود بلند شد ورفت شود.مهیار سرش پایین انداخت وفقط لبخندی زد.
بمان ، کنارم بمان که هستیم تویی
بمان که شراب مستی این دل شکسته ام تویی
بخوان ، مرا بخوان که آرامش روحمی 
مرو که گر روی مرگ وجودمی
********* 
سر میز شام همه نشسته بودند سایه کنار پدرش ومریم کنار مهیار نشست.سایه با اخم وحسادت به آنها نگاه کرد.کنار مریم ایستاد:
مریم:چیزی می خوای؟
-می خوام پیش داداشم بشینم 
مریم نگاهی به پرویز انداخت.پرویز:سایه بیا پیش خودم بشین
-نه می خوام پیش داداشم بشینم،اینجا جای منه که مریم نشسته
پرویز می خواست بلند شود که مریم زودتر بلند شد:بفرما اینم جاتون 
بشقابش برداشت وجای سایه کنار پرویزوروبه روی مهیار نشست.پرویز در فکر بود چطور دخترش را از مهیار جدا کند؟مهیار ناراحت و بی میل شد انتظارش را داشت ولی نباید این وضع همینطور ادامه داشته باشد که نتواند یک وعده غذایی درکنار همسرش بخورد.شام فقط با صدای قاشق وچنگالی که به بشقاب می خوردتمام شد. سایه مهیار را به زور به اتاقش برد،مریم مشغول جمع کردن میز شد پرویز که کترلی آب می کرد گفت:
-مریم میز وول کن خودم جمع می کنم
-نه خودم جمع می کنم
کتری روی اجاق گذاشت وظروف از او گرفت:توبرو چایی دم کن این میز کار خودمه 
-ولی آخه..
-من عروس آوردم نه خدمتکار،حواست به چایی باشه 
پرویز جمع می کرد و مریم خیره به اوبود، به چشمان قهوه ای و نافذ پرویز که به مهربانی لبخند می زد نگاه کرد…به چهره اش دقیق شد به نظرش توانسته زیبایی وظاهر جوانیش را حفظ کند… مریم چشمانش ریزتر کرد وبه پوست برنزه و ابروهای خوش خطش را زیر ذره بین برد …آیا تمییز می کند یا هدیه خداوند است؟با اینکه دکتر بود اما موهایش کم پشت یا ریخته نشده.با آن عینک و ته ریش صورتش و بدن خوش فرمش با شخصیت و جا افتاده وپخته نشان می داد.پرویز متوجه نگاه های سنگین عروسش شد با لبخند تک سرفه ای کرد که مریم از عالم هپروت بیرون آمد.
لبخندی زد:اتفاقی افتاده؟
مریم کمی دست پاچه شد کمی از موهایش پشت گوشش انداخت:نه نه..فقط …داشتم نگاتون می کردم 
با همان صدایی که رگه های خنده داشت گفت:چرا؟
مریم خندید:اگه بگم فکر می کنید چقدر دخترچشم چرونیم
پرویزبلند خندید وگفت:نه فکر نمی کنم بگو 
با شرمساری وخجالت گفت:خیلی خوشگلید واقعا می گم
اعتماد به نفس پرویز بعد سالها برگشت جمله ای که فقط همسرش به او می گفت حالا عروسش گفت،خوشحال شد.
-می دونی آخرین کسی که این حرف وبهم زد همسرم بود وقتی می خواستیم…
به چشمان مریم نگاه کرد…چیز نگفت…حرفش پنهان کرد…ولی ای کاش می گفت وقتی برای مهیار خواستیم برویم خواستگاری ممکن بود…همه چیز خراب شد.لبخندی زد:
-چایی رو به پا دختر
مریم برگشت و زیر کترلی خاموش کرد.دور هم چایی خوردند،تلفن پرویز به صدا در آمد…برای جواب دادن بلندشد، مهیاربلند شد وگفت:
-میرم بخوابم شب بخیر
مریم:شب بخیر
مهیار روی تخت دراز کشید نمی دانست امشب پیشش می اید یا نه؟طولی نکشید که مریم وارد شد به مهیار که بدون لباس خوابیده نگاه کرد،این مرد چطور قرار است احساساتش را بروز دهد؟ نفسی کشید وبه سمت دستشویی رفت و مشغول مسواک زدن شد با صدای شرشر آب مهیار لبخندی زد…سایه خودش راروی تخت کنار مهیار انداخت.
مهیار با بهت گفت:سایه تو اینجا چیکارمیکنی؟
دختر که منظور برادرش متوجه نشده بود گفت:خب اومدم بخوابم دیگه
مریم بیرون آمد با تعجب گفت:سایه قرار اینجا بخوابه؟
سایه به مریم مثل یک مزاحم نگاه می کرد:آره من هرشب پیش داداشم می خوابم
روی بالشت خوابید مهیار نشست:سایه پاشو بریم اتاق خودت
-نه اینجا 
مریم لبخندی زد امشب راه حلی برای فرار از همبستری با مهیار پیدا کرده بود.
-اشکالی نداره من میرم اتاق دیگه می خوابم
مهیار سریع گفت:نه..یعنی صبر کن،اگر سایه راضی نشد…بعد برو
سایه:من جایی نمیرم
مهیار کلافه شد:سایه میریم اتاقت اونجا برات قصه می گم
سایه داد زد:نمی خوام
پرویزبا صدای سایه سراسیمه به اتاق آمد با دیدن آن صحنه که سایه خوابیده ومهیار کلافه نشسته ..ومریم دست به سینه به چهار چوب در سیرویس تکیه داده لبخندی زد ورو یه سایه گفت:
-سایه امشب پیش باباش می خوابه مگه نه؟
اخم کرد:نه
پرویز:مگه بابارو دوست نداری یه شبم پیش من بخواب…منم بلدم مثل مهیار برات قصه بگم 
باز هم لجبازی کودکانه اش:نه…قصه های داداشم قشنگ تره
مریم:آقا پرویز ولش نکنید بذارید راحت باشه 
پرویز ازاینکه عروسش آقا خطابش کرده بود رنجید که اورا قابل ندانسته، از رنجشش چیزی بروز نداد به سمت سایه رفت:
-سایه پاشو بریم
سایه خودش را به مهیار چسباندبا بغض صدایش گفت:نه نمیام
مهیار:سایه جان بریم اتاقت همونجا برات قصه می گم هرچقدر خواستی
-نه نمی خوام،همینجا
سایه با فکر کودکانه اش تصور می کرد مریم قرار است جای او دراین خانه بگیرید پس باید تموم سعیش برای حفظ سِمتش کند.
پرویز کلافه شد به سمت سایه رفت و با یک حرکت او را از مهیار جدا کرد..درآغوشش گرفت ،سایه با گریه دست وپا می زد که پدرش اورا رها کند.مریم جلو رفت.
-خواهش می کنم ولش کنید ..بچه است
دستان پرویز شل شد مریم اورا ازآغوشش گرفت…سایه مریم هل داد وروی زمین گریه کرد.مهیار از تخت پایین آمد به طرف صدای گریه رفت.همانجا نشست…دستش به طرف جلو حرکت میداد.دستش روی سرش نشست جلوتر رفت ودر آغوشش گرفت.
-گریه نکن فندقم…بریم بخوابیم مریمم بیرون می کنیم،خوبه؟!!
پرویزدستی به موهایش کشید:عجب مکافاتی داریم امشب
با هم بلندشد..سایه بدون نگاه کردن به کسی روی تخت خوابید.
پرویز:چند شب می خوای پیش خودت بخوابونیش؟
-فردا باهاش حرف میزنم
-از اول نباید به خودت عادتش می دادی
پرویز بیرون رفت ومریم به علاقه خواهر وبرادری لبخندی زد وبیرون رفت.
مهیار:مریم اینجایی؟
سایه اشک هایش پاک کرد:نه رفت
مهیار ناراحت از اینکه نتوانسته بود حتی عذر خواهی کند دراز کشید… سایه خواب رفته بود او همچنان بیداربود فکرش پیش مریم بود شب اول نمی تواند در آغوشش بکشد،آه با حسرتی کشید،دراین 9سال آیا او عاشقش می شود؟
شب سردی ست و هوا منتظر باران است
وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است
شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من
ماه پیشانی من دلبر بارانی من…
در یکی از اتاق های بالا که مریم بی خیال از همه جا خوابیده بود…نه فکر مهیار بود نه فکر عشقش، تنها به فکر خودش بود که چطور این 9سال را سپری کند آن هم در کنار مردی که برای لباس پوشیدن هم محتاج دیگران است این چه سرنوشت وتقدیریست که دچارش شده؟
**** 
با چشمان خواب آلود آباژور روشن کرد …ساعت مچی اش که زیر آباژور بود برداشت ونگاهی به او انداخت…چشم هایش تار می دید سر جایش گذاشت.زیر پتو رفت چند دقیقه نگذشته بود که صدای آلارم گویشش بلند شد
-اَه چه زود صبح شد
برگشت..خاموشش کرد،صدای اذان موذن زاده میشنید.موهای لختش از روی صورتش کنار زد ونشست.
-وقتی اذون تموم شد بلند میشم، قول می دم خدا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا