رمان طلا

رمان طلا پارت 79

4.5
(2)

 

 

 

 

صورتش را به سمت بالاگرفت و چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و سرش را پایین آورد.

 

نمیدانستم چکار کنم و چه بگویم فقط نگاهش میکردم چشمهایش را باز کرد منتظر نگاهش کردم.

 

با دیدن حالتم حس کردم لبخندی در چشمهایش نشست.

 

-قربون اون چشمات برم آرومم نگران نباش

 

مشت شدن دستهایش چیز دیگری می‌گفت .

 

بند انگشتانش از فشار به سفیدی میزد .

 

مشتش را در دست گرفتم و بالا آوردم . سعی کردم مشتش را باز کنم .

 

بدون مقاومت قبول کرد .

 

با اینکه ناخن بلند نداشت اما ردشان در کف دستش خودنمایی میکرد .

 

دستم را روی آن رد ها کشیدم . بدون حرف نگاهم میکرد. نفس هایش هنوز بلند و عصبی بودند . به صورتش نگاه کردم .

 

-بغلم کن

 

متعجب خیره نگاهم کرد .

 

– چیه ؟

 

-چی گفتی

 

-گفتم بغلم کن ،وقتی انقدر نزدیک وایمیستم یعنی دلم میخواد بغلم کنی تا بتونم عطر تنت رو بهتر به ریه هام بفرستم .خفه شدم انقدر بلند نفس کشیدم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آرام آرام و خیلی محو رد هایی از لبخند روی لبهایش و صورتش دیده میشد خیره نگاهم کرد.

 

در نگاهش چیزی بود که مرا دلگرم میکرد و از دلسردی قبل از آمدنش خبری نبود .

 

جوری نگاهم میکرد که انگار یک موجود فرازمینی ام .

 

-خب چرا اقدام نمیکنی ؟

 

اینبار لبخندش کاملا واقعی بود .

 

شانه هایم را گرفت و مرا به سمت خود کشید.

 

دستانم را دور گردنش حلقه زدم و سرم را روی سینه اش گذاشتم تا به صدای قلبش گوش دهم .

 

او موهایم را بوسید و چانه اش را روی سرم گذاشت .

 

ذهنش درگیر بود و آرام و قرار نداشت امیدوار بودم کار دست خودش ندهد.

 

 

راوی

 

در رختکن لباسهایش را عوض کرد و روی نیمکت منتظر شد تا زمان ورودش فرا برسد .

 

سرو صدای جمعیت از بیرون به گوش می‌رسید .

 

در باز شد و هاتف و دوتا از نوچه هایش وارد شدند و سلام کردند .

 

داریوش با هاتف حرف داشت اشاره زد به آن دوتا که بیرون بروند .

 

-آدرسشونو پیدا کردی ؟

 

 

 

 

-نه هنوز آقا ولی نزدیکیم . تازه فهمیدم که دو نفر ازشون شکایت کرده بخاطر تجاوز اما چون پارتی دارن تونستن قصر در برن…خیلی بچه مایه ان

 

مشتی به نیمکت آهنی زیرش زد .

 

-لعنتی ..هاتف پیداشون کن برام

 

-شما نگران نباشید آقا

 

-نگران نیستم عصبیم باید خودمو تخلیه کنم…غلام اومده؟

 

هاتف سرش را تکان داد

 

-الان رسید آقا

 

-کی از زندان آزاد شده

 

-امروز صبح آزاد شده

 

لبخندی ناخودآگاه زد

 

-پس کی میخواد باد کله این آدم بخوابه ؟

 

هاتف هم لبخندی زد

 

-غلام کله شق تر از این حرفاست و دیونه جنگه

 

-خوبه که غلام اومده بعد از مدت ها یه آدم حسابی به پستمون خورده

 

زمان فرا رسید بلند شد و از اتاق بیرون زد از راهرو گذر کردند و به قفس رسیدند .

 

تماشاچیان که کم هم نبودند دور تا دور قفس ایستاده بودند .

 

غلام جلوتر از او وارد شد و در حال هنرنمایی بود قصد داشت نشان دهد که حالا بعد از پنج سال زندان بدنش هنوز هم روی فرم است .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

لقبش( قاتل) بود .

 

غلام قاتل کارش کشتن انسان بود . به راحتی آدم میکشت بدون اینکه ردی از خود به جا بگذارد.

 

بلند گو داریوش را صدا زد .

 

با شنیدن نام داریوش همه فریاد شادی سردادند .

 

با قدم های محکم و استوار وارد قفس شد .

 

داور سریع پشت سرش در را بست . رفت و روبروی غلام ایستاد .

 

-ببین کی اینجاست داریوش خان!

 

دستش را سمت داریوش دراز کرد داریوش دست در دستش گذاشت.

 

-آزادیت مبارکه

 

-چاکرم

 

با سوت داور بازی شروع شد غلام بدون درنگ حمله ور شد سمت داریوش و مشت محکمی به بینیش زد .

 

هنوز هم قوی بود سعی کرد تعادل خود را حفظ کند تا به زمین نیوفتد که با ضربه بعدی روی زمین افتاد .

 

غلام روی سینه داریوش نشست و یک مشت چپ و راست به صورتش زد .

 

داریوش چشمانش بسته بود . صدای جمعیت را گنگ می‌شنید .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا