رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 31

5
(1)

 

کمکش کردم بنشیند، هنوز کمی ضعف داشت و دستانش می لرزید. بعد هم با بستن در، راهم را به طرف بوفه ی نزدیک به بیمارستان کج کردم. میان آبمیوه ها، آناناس و سیب انتخاب بهتری بودند. هردو را برداشتم و بعد از اطمینان از خنک بودنشان، شکلات های تخته ای بسته بندی شده را هم کنارشان قرار دادم و بعد حساب کردن، به سمت ماشین پا تند کردم. یک دستم پاکت خرید بود و یک دستم مصدوم، برای همین برای باز کردن در ماشین به مشکل برخوردم و او از داخل، خودش را به طرف در راننده کشید و کمک کرد در را باز کنم. پاکت را به طرفش گرفتم. با مکث گرفت و من بعد از سوار شدن، اولین کارم روشن کردن سیستم گرمایشی بود.

ـ خیلی سرده!

سکوت کرده و جواب نمی داد، نیم نگاهی به جانب صورت رنگ پریده اش انداختم و بعد، به پاکت خرید روی پایش چشم دوختم.

ـ یه چیزی بخور بذار یکم رنگ و روت برگرده، الان برسونمت خونه توران جون با دیدنت قالب تهی می کنه!

بالاخره، سرش را از پنجره فاصله داد و با کمی تردید، آبمیوه را برداشت، یکی را نی زد و به طرف من گرفت و دیگری را گوشه ی لب خودش قرار داد و من برای راحتی اش، سعی کردم کمی از محتویات آبمیوه بخورم.

ـقبلا هم…این طور شده بودی؟

نگاهش را به سختی از پاکت آبمیوه گرفت و به صورت من دوخت، رنگش پریده تر از همیشه بود. من هیچ وقت عادت به این طور دیدنش نداشتم.
ـ وقتی فشار عصبی روم زیاد می شه.

آبمیوه ی نصفه و نیمه خورده ام را، روی داشبورد ماشین قرار دادم و خیره شدم به مقابلم. درصد میلم برای حرکت، صفر بود!

ـمتأسفم.

متعجب نگاهم کرد و من، سرم را به پشتی صندلی چسباندم. برای والدین هردوی ما، این دیر آمدن ها طبیعی بود. از خیلی سال پیش طبیعی بود و من، می دانستم هیچ کس با وجود ساعت یک شب نیمه بودن منتظرمان نیست.

ـ برای این حالت!

آب دهانش را قورت داد و مثل خودم، پاکت آبمیوه را روی داشبورد قرار داد، کف دستانش را بهم چسباند و بعد کمی چرخید.

ـچرا امشب اومدی سراغم غوغا؟

سرم را در همان حالت چسبانده به پشتی صندلی، به طرفش چرخاندم. خودش دست پیش برد و چراغ سقف اتوموبیل را روشن کرد تا چهره ی هم را بهتر ببینیم. من به آثار اشک خشک شده روی صورت او چشم دوختم و او، به آثار خستگی پنهان چشمان من.

ـ اومدم درست کنم.

ـ مگه چیزی برای درست شدن مونده؟

ـ مونده.

مطمئن گفتم، مطمئن گفتم و او نگاهش باریک شد.

ـ چی تو سرته؟

دست سالمم را جلو بردم، عقب نکشید و من کف دستم را روی قلبش گذاشتم. قلبی که ضربانی آرام، محکم و کوبنده داشت.

ـ هنوز، این جا….حسی بهش داری؟

چشمانش پر شدند، به سختی جلوی ریزششان را گرفت و با پلک زدنی، شقیقه اش را فشرد. جوابم را از حرکتش گرفته بودم. لبخند تلخ و محوی زدم و سرم را جلو کشیدم.

ـ هردوتون، دارین از دوری هم می میرین.

ـ شاید اما….هنوز خیلی چیزا مثل قبله.

ـ نه نیست…

باز هم شوکه و ناباور نگاهم کرد و من، محکم زمزمه کردم.

ـکامیاب فرق کرده.

دو دو زدن نگاهش، حس تلخی به جانم ریخت. آدم های عاشق قرار بود قوی باشند و حالا، اویی که کنار من نشسته بود یک زن محکوم و به شدت مظلوم شده به چشم می آمد.

ـ کامیاب هیچ وقت بد نبود غوغا، قبول که کم گذاشت…خیلی زیاد اما، هیچ وقت و هیچ لحظه ای بهم بی احترامی نکرد. ما هردو خسته بودیم. من خسته از شرمندگی کار خواهرم و به دوش کشیدن و کامیاب، خسته از این که نمی تونست فراموش کنه نزدیک ترین آدم به من، باعث نابودی خانوادش شده. حالا تو به من بگو، این وسط چی عوض شده؟ ترنم دیگه خواهر من نیست یا خاندان شما مثل قبل سرزنده و شاده؟

جوابم، نفسش را بند آورد. نفس خودم را هم….کامیاب، عزیزترین ضلع زندگی ام بود و برایش، زمین را به آسمان می رساندم.

ـ فرق امروز با گذشته اینه که، کامیاب اون روزا درد نبودنت رو نچشیده بود. حالا اما این درد و با تمام وجود حس کرده.

اشک از چشمانش سرریز شد و با حسرتی عمیق به نگاهم زل زد و من، پلک زدم.

ـ کامیاب، یه بار درد نبودت و کشیده تبسم…حالا خوب فهمیده که مرد این قصه نیست.

کف دستانش را روی صورتش گذاشت و صدای گریه اش، باعث شد دستم روی شانه اش بنشیند.

ـ می خوای درستش کنیم؟ باهم؟

طول کشید تا توانست خودش را کنترل کرده و حرف بزند.

ـ من….من…می ترسم!

ـ از چی؟

ـ از این که باز خواهر ترنم ببینتم.

با نوک انگشت، اشک هایش را پاک کردم و به دور از هرکینه ای که از آن اسم و بلایی که به سر زندگی ام آورد داشتم، زمزمه کردم.

ـبهش ثابت کن که تبسمی، فقط تبسم!

دل دل می زد و من، دلم می خواست محکم بغلش کنم. آبمیوه ی نصفه نیمه اش را به طرفش گرفتم و لب زدم.

ـ بهم اعتماد کن، بذار درستش کنیم. باهم دیگه.

کمی از محتویات پاکت را نوشید و بعد، همین که کمی نفسش بالا آمد دستمالی از کیفش بیرون کشید، اشک هایش را پاک کرد و بدون نگاه کردنم لب زد.

ـ من، آدمی نیستم نخوانم و بمونم.

ـ می خوادت، به خدا می خوادت….الکی دارین زندگی رو چهارساله زهر می کنین برای هم. وا بده رفیق! وا بده….

باز هم اشکش جوشید و با خشونت بیش تری، با همان دستمال پاکش کرد. دلم داشت برایشان می ترکید، داشت می ترکید وقتی حال کامیاب را بعد برگشتش دیده بودم، وقتی اشک های امشب او را دیده بودم. وقتی روزهای خوش گذشته شان را و حال امروزشان را هم دیده بودم.

ـ ببین من و….

نگاهم کرد و من، دستش را محکم فشردم.

ـ قانونمون تو دوستی چی بود؟

لبخند بی جانش، با آن اشکی که چکید همخوانی نداشت.

ـ دروغ نگیم!

ـ الانم دروغ نمی گم بهت، به خودش قسم کامیاب…هنوز دیوونته.

کف دستش را روی صورتم گذاشت، چشمان هردویمان حالا برق می زد و من….دلم پر می کشید برای این که دوباره، همه چیز مثل قبل بشود.
ـدلم واست تنگ شده بود.

ناباور نگاهش کردم و او، پیشانی اش را جلو کشید، به پیشانی ام چسباند و هردو چشم بستیم. یک عمر خاطره را پشت پلک هایم باید می دویدم تا میانش، برسم به نقطه ی تمام شدن روزهای خوش.

ـ برای این طور حرف زدنامون. دخترونه درددل کردنامون.

دستم را بالا آوردم، پشت گردنش گذاشتم و اجازه دادم اتصال پیشانی هایمان دلتنگی هایمان را بشوید و ببرد.

ـ منم، دیوونه ی اون عموی عوضیتم. دلم…براش پر می زنه. روزای زندگیمون، تا قبل کار ترنم انقدر قشنگ بود، که هیچ وقت نتونستم دلخوری های بعدش رو الم کنم برای فراموش کردنش. هنوزم…توی شبکه های اجتماعی با اکانت های فیک دنبالش می کنم، حتی گاهی در نقش یه هوادار قربون صدقش می رفتم. من…خیلی خراب عموتم غوغا. مردی که حتی حاضر نشد وقتی ازم خواست دور بشیم، طلاقم بده. من، دلخوشیم فقط به همین اسم بود اما….حالا می ترسم. بعد این همه دور بودن و این همه دلخوری خاک خورده ته ذهنمون، مگه چیزی درست می شه؟ من از خواهرم ضربه خوردم. یه طوری که گیجم هنوز که چی شد و کجام.

لبخندم از شنیدن حرف هایش، از شنیدن دلتنگی هایش، از دردهایش، لبخند تلخی بود.

ـ بیا درستش کنیم. حتی اگه سخت باشه. بذار….بازم صدای خنده بپیچه توی باغ.

“به جای من تو زخم خوردی رفیق!
غمام و از دلم تو بردی رفیق!
رو شونه ی تو گریه دارم برات!
یه عمر می شه که ببارم برات!”

ـ هنوز، جمعه ها دلمه ی باغ به راهه؟

ـ به راهه!

ـ با برگ مو؟

بغضم، روی صورتم چنگ انداخت و من، با او یکی شدم.

ـ با برگ مو.

ـ دلتنگم!

ـ دلتنگم!

باهم بغضمان آب شد و وقتی سر عقب کشیدیم، می فهمیدم او هم….برای ساختن آماده شده. چشمانش برق کمرنگی از امید داشت و من، با نهایت بغض زمزمه کردم.

ـ قصد برگشت به صحنه رو نداری؟

تلخ پوزخندی زد و سرش را تکان نرمی داد، اشک زیر چانه اش را پاک کرد و لب زد. نگاهش به روشنایی خیابان بود و فکرش…خدا عالم بود.

ـ یه زمانی صحنه عشقم بود، بازی کردن….نقش گرفتن، اما وقتی درست توی اولین تجربه ی قشنگم، شدم تیتر داغ خبرها…زده شدم از هرچی شهرت و دیده شدنه. بذار سودای این عشق، بمونه برای کسایی که هنوز زهرش و نچشیدن. الان فقط دلم آرامش می خواد. دلم….یه زندگی بی دردسر می خواد. من فقط از زندگی نخوردم، از کسایی خوردم که روز قبلش طرفدارم بودن و فرداش…شدن قاضی زندگیم.

درکش می کردم، شهرت….یک سراب بود که می دویدی برایش و در نقطه ی رسیدن، زیر پایت را خالی می کرد. من خوب می فهمیدم منظورش چیست و چه دردی دارد زندگی خصوصی ات، نقل دهان این و آن شود و هفتاد میلیون قضاوتت کنند.

ـبه آرامش می رسی، فقط بذار باهم بریم جلو.

سر تکان داد، با یک لبخند غم انگیز!

ـ برنامت چیه.

ـ اول از همه رویارویی تو و کامیاب.

رنگش پرید و من بی اعتنا به حالش، چراغ سقف اتوموبیل را خاموش کرده و استارت زدم. باید او را می رساندم خانه تا این جمله ام را هضم کند و بعد، برنامه های ذهنم را یک به یک اجرا می کردم. کار زیاد بود و من….بی طاقت برای مرحله ی آخرش!

به خانه که رسیدم، ساعت چیزی نزدیک به دو نیمه شب بود. تاریکی و سکوت باغ….باعث شد کمی در پیاده شدن تعلل کنم و همان طور پشت ماشین خاموش نشسته و به سه ساختمان نزدیک بهم خیره شوم. قصه ی آدم های این خانه….یک شهرزاد می طلبید و هزار و یک شب فرصت برای قصه گویی. من، آجر به آجر دور خانه را با قصه هایش از بر شده بودم. دستم، درد می کرد از فشاری که امروز به آن آورده بودم و من، داشتم فکر می کردم درد گذشته سنگین تر است یا درد شکستگی استخوان؟

در ماشین که باز شد، هول شده چرخیدم و با سوار شدن کامیاب و دیدن صورتش، نفسم را یک باره بیرون فرستادم. اغراق نبود اگر می گفتم تا سرحد مرگ ترسیده بودم. انتظار این که در باغ باشد و از پشت، وقتی جلوی دیدم نیست و به خیالم تنها شب بیدار خانه ام سوار ماشین شود را نداشتم.

ـ تو اگه ترسیدن بلد بودی که ساعت دو نصفه شب نمی اومدی خونه.

شاکی نگاهم می کرد و من، داشتم ضربان قلب تند شده ام را آرام می کردم.

ـ غیرتی شدی عمو؟

ـ یه بار اگه جنمش و داشتم چهارتا انگشت تو صورتت پیاده می کردم، می فهمیدی این سوالت چقدر درد داره.

قصد اذیتش را نداشتم اما، آدم ها همین بودند. همین موجودات خودمختاری که هرحرف و هرکلمه را، طبق صلاح خودشان معنی می کردند. تلاشی در جهت تغییر معنی دریافتش انجام ندادم و نگاهم را دوباره به سمت ساختمان های قدیمی خانه باغ چرخاندم.

ـ کارم طول کشید.

ـ تازگی ها زیادی کارت طول می کشه.

خندیدم، خسته…بی حال و کمی پر درد! بعد هم چشمانم را فشردم و کوتاه به طرفش چرخیدم.

ـ اصل حرفت و بگو قربونت.

خیره ماند میان نگاهم و انگار، خودش هم دلیل کلافگی اش را نمی دانست. دلیل شب بیداری و حال بد و چشمان سرخش را.

ـاذیت می شم انقدر مستقلی که نصفه شب میای و کسی ککش هم نمی گزه. اذیت می شم وقتی ازت بی خبرم، اذیت می شم وقتی می بینم….وایستا یه لحظه، عطرت و عوض کردی؟

دلم می خواست بلند گریه کنم، به جای تمام لحظاتی که جلوی چشمم تبسم اشک ریخت، درد بالا آورد و در آغوشم بیهوش شد. به جای تمام ساعت هایی که تنهایی داشتم به مرمت این رابطه فکر می کردم. میان

تاریکی ماشین تجمع اشک هایم را ندید و با اخم هایی درهم، نفس عمیقی کشید. باید بلند اشک می ریختم بابت این حس قوی اش، او عطر تبسم را….میان فضای ماشین حس کرده بود.

ـ عطرت….عوضش کن، این…این خوب نیست. الانم برو بخواب، فردا برای جشنواره باید حسابی سرحال باشی.

گفت و اصلا یادش رفت آمده بود دعوا کند بابت دیرآمدنم، که غر بزند حواسم سرجایش برگرد. یادش رفت و کلافه از ماشین پیاده شد و با سرعتی باور نکردنی به سمت خانه قدم برداشت. من اما، اشکم میان همان تاریکی ریخت. کامیاب طفلک من، عطر همسرش را که ساعاتی پیش در ماشینم نشسته بود تشخیص داده بود. فهمیده بودش….بهم ریخته بود و فکر کرده بود من، عطرم را عوض کرده ام.

سرم به پشتی صندلی چسبید و قبل بیرون کشیدن سوییچ، لب زدم.

” تو عطر کمرنگ شدشم بو می کشی، پس درکم کن که این دیدار برات لازمه عمو…من و ببخش”

پیاده شدم، با طول قدم هایی آرام راهم را سمت خانه کج کردم و راست می گفتند که عطرها، کلید دروازه ی خاطراتند. کامیاب امشب تا صبح…با این در باز شده در ذهنش، کجاها قرار بود سیر کند؟

اگه روبراه نمی شم اگه زخمم تازه مونده…

من دلیل تازگیشم.

فکر روزای گذشته، عین خودسوزیه اما…

من حریف تو نمی شم!

*************************************************************************
ـ کمی به پدر نزدیک تر بشین.

عکاس جوان با صدای بلند این خواسته را مطرح کرد و من، خسته از لبخند زدن های اجباری و فیک، کمی به پدر نزدیک تر شدم. او دست پشت کمرم قرار داد و با افتخار سر بالا انداخت. نور فلش دوربین ها روی صورتم افتاد و با ورود کامیاب به محوطه ی عکاسی فرش قرمز، کمی صدای جمعیت عکاسان بلند تر شد. چشمانش، اثری از بی خوابی نداشتند اما خستگی چرا…دستش را لبه ی کت تک اسپرتش قرار داد و طرف دیگر ایستاد و هر سه، به قسمتی که عکاسان اشاره می کردند نگاه انداختیم. سعی می کردم لبخندم کمرنگ نشود اما همین که اجازه دادند برویم، لبخندم خشک شد و صورتم از آن ماسک آزاردهنده فاصله گرفت.

کامیاب، ماند برای عکس های تکی و من همراه پدر به طرف یکی از تهیه کنندگانی که سبقه ی معاشرت خانوادگی مان، چندسالی عمر داشت قدم برداشتم. حس می کردم از شدت نور فلش ها سردرد شده ام و این تازه شروع یک جریان تکراری، به شدت عذاب دهنده اما باشکوه در حرفه ی خانواده ی من بود. میثاق…امسال فیلمی در جشنواره نداشت و بالبطع آن تصمیم داشت حضوری هم نداشته باشد و من، بعد از یک سلام و احوالپرسی گرم و صمیمانه با تهیه کننده ی پیشکسوت، از جمع مردانه شان فاصله گرفتم و به سمت سالنی که افتتاحیه در آن برگزار می شد قدم برداشتم. صندلی های سالن کم کم در حال پر شدن بودند و من از شدت خستگی، در ردیف چهارم و اولین سری صندلی های خالی قرار گرفتم.

سن، برای شروع سخنرانی در حال اماده سازی بود و من خسته از این وقایع که هرسال در روز افتتاحیه مجبور به تحملش بودم، موبایلم را بیرون کشیدم. برای اولین بار بود که می دیدم پیغامی از او ندارم. روی صفحه ی چتمان را لمس کردم و با دیدن آخرین پیام های رد و بدل شده بینمان، لبخند کمرنگی زدم. بی اراده دستم روی حروف لغزید و نتیجه، یک جمله ی شگفت انگیز بود.

“جات این جا خالیه”

ـ فکر نمی کنم.

شوکه سرم چرخید، ان قدر سریع که رگ های گردنم به فغان افتادند و من سریع دست رویشان گذاشتم. باورم نمی شد….اویی که با آن جدیت یک ردیف عقب تر از من بین مسیر رفت و آمد و صندلی ها ایستاده بود خودش باشد. نگاهم را که دید، اخم کمرنگی کرد و لب زد.

ـ این جا بین این همه آدم ایده ی خوبی نیست بخوام گردنت و ماساژ بدم، خیلی درد گرفت؟

خنده ام، بی اراده بود و چشمانم هنوز حیرت زده.

ـ تو؟

یک ابرو بالا فرستاد، خدای بزرگ…در پوشش کت و شلوار رسمی مشکی رنگ و پیراهن ذغالی زیرش، خاص به نظر می رسید. خاص و بسیار عزیز!

ـ روز افتتاحیه خیلی از هنرمندا، با خانواده میان. چیه این قضیه عجیبه وقتی خودتم به همین دلیل اومدی. لطفا اون طوری نگام نکن عزیزم.

چشمانم را از حالت گرد خارج کرده و کمی صاف در جایم نشستم. سعی داشتم چهره ام، ذوقم را نشان ندهد و البته خیلی هم موفق نبودم. می دانستم برق میان نگاهم، رسواگر خوبی است.

یک ردیف پایین تر آمد و بعد با نگاهی معمولی و ساده، صندلی کنار دستم را تصاحب کرد و لب زد.

ـ فکر کنم پدرت و عموت، ترجیحشون این باشه ردیف جلوتری بنشینن. مثل عماد.

سرم را برای یافتن عماد چرخاندم و در همان حال پرسیدم.

ـ خواهرت نیومده؟ حاج خانم؟

ـ اونا که هیچ، منم نمی اومدم اگه نمی دونستم جام کنار یه خانمی خالیه.

اشاره اش به پیامم، هوشمندانه بود و من به سختی جلوی لبخند زدنم را گرفتم. ترجیحم این بود که در انظار خیلی هم صمیمی برخورد نکنیم، سرفه ای برای کنترل لبخندم انجام دادم و او، راحت تر روی صندلی اش نشست. حالا…حس می کردم برای اولین بار جشنواره، ابدا خسته کننده نیست. یک حضور و این میزان شگفتی؟

ـدستت چطوره؟

جدی پرسید و من، با یک ناز پنهان کلمه ی خوب را کشیدم. با یک ابروی بالا رفته نگاهم کرد و من، خیلی آرام سر تکان دادم که یعنی چه، دقیق نگاهم کرد. خیلی خیلی دقیق!

ـامسال باید یه سیمرغم جدا بدن به تو!

ـ با چه مضمونی دقیقا؟

خونسرد و جدی نجوا کرد، انگار که بخواهد بگوید یک درصد هم حرفش مزاح نیست. قلب من هم، بعدش دیگر نبود. نه در سینه ام، نه در مشتم! پایکوبان داشت برای خودش می دوید.

ـ با مضمون دلربا ترین شخصیت دنیا که پدر درمیاره لحنش و بازی ابروهاش.

ـ گمونم یه سیمرغم باید به شما بدن جناب.

برخلاف من، خیل هم متعجب نشد. فقط لبخند محوی زد و حین گرفتن نگاهش از من و سپردن آن به سن، زمزمه کرد.

ـدرسته…هنر زیادی می خواد دل این دلربا خانم و بردن.

من می خواستم سیمرغ را به خاطر حرف زدن منحصر به فردش، به او لقب بدهم و او….بازی را به نفع خودش برگردانده بود. نفسم عمیقم را تکه تکه بیرون فرستادم و من هم به روبرویم زل زدم. به نمایشی که هرسال رخ می داد و برای خیلی ها، تمام زندگی شان بود.

ـاین خیلی عجیبه.

سکوت کرد و من، خودم بدون نگاه کردنش ادامه دادم.

ـ این روزا هرجا که بهت نیاز دارم هستی.

گروه سرود، روی سن قرار گرفتند. برای شروع جشنواره این تشریفات الزامی بود. خواننده ای که آمده بود تا با گروه موزیسین هایش بخواند یکی از بهترین های عرصه بود. با صدایی پر از شگفتی و مملو از قدرت! موسیقی شروع شد و صندلی ها کم کم پر شده بودند. من، ان قدر محو او بودم که نفهمیده بودم حتی کی پدر و کامیاب وارد سالن شده بودند و در ردیف دوم، قرار گرفته بودند. سرم را بعد این جمله چرخاندم تا نگاهش کنم و خیره ترین نگاه شیفته ی دنیا را، روی خودم دیدم. چندثانیه این خیرگی طول کشید….نمی دانم!

ـ چقدر خوبه دختر خانم!

حالا نوبت سکوت من بود تا جمله ی دوبخشی او، ادامه پیدا کند. مطمئن بودم اگر در همچین مکانی نبودیم، دستم را می گرفت و سرش را تا نزدیکی گردنم جلو می آورد.

ـاین که یه لحظه هایی هست که بهم نیاز داری.

سناریو را خوب پیش می برد. نویسنده و کارگردان ماهری بود و قلب من، سیاه لشگری که برایش پرقدرت می تپید. خیرگی نگاهمان که طول کشید، نفسش را سنگین بیرون فرستاد و من قطره ی ریز عرق را گوشه ی شقیقه اش دیدم.

ـ امون از چشات غوغا…امون!

تکیه اش را به صندلی اش داد، اخم کرده نگاهش را به موسیقی دوخت و من…لبخند زنانه ای که سال ها پیدایش نبود را میان لب هایم چسباندم. محکم و قرص….یادم رفته بود چه کیفی دارد یکی بیاید، لبخند روی صورتت نقاشی کند. یادم رفته بود یکی دلیل لبخندت شود چقدر حس زیبایی دارد.

قلبم را روی صندلی محکم نشاندم، کمربندش را بستم و وعده ی یک آغوش گرم دادمش تا پرواز نکند به سمت مرد کنار دستم. من جشنواره و سیمرغ هایش را، روی همین صندلی درو کرده بودم. قلبم….برایش پر گرفته بود، برای او و آن لحنش….آن لحن عجیب و عاشقانه اش! آخر هیچ کس برای چشم های من، امان نامه نفرستاده بود.
*******************************************************************
به حباب های روی آب که اثرات حل شدن قرص جوشان بود زل زده بودم. آب، رنگ نارنجی به خودش می گرفت و من، رنگ تردید. تردید از درست نبودن و درست حرکت نکردنم. در اتاق که باز شد، سرم کوتاه بالا آمد و نگاهم در چشمان خوشرنگ منشی جوان قفل شد.

ـ اومدن.

سرم را تکان دادم، دیگر زمانی برای تردید نبود. باید محتویات آب را سر می کشیدم و بعد، آماده می شدم تا نتیجه را بد یا خوب تماشا کنم. با سکوتم، بی حرف از اتاق خارج شد و من با پایم صندلی را چرخاندم. ماگ را میان دستم گرفتم و با سرکشیدنش….مایع پرتقالی ویتامین را به معده ام فرستادم. فردا شب پرواز داشتم برای ژاپن و امروز…باید برای آمادگی سفرم صرف می شد و من، به جای این ها آمده بودم تا حکم مرگم را به دست کامیاب امضا کنم.
در اتاق مجددا باز شد و من صندلی را چرخاندم، کلاهش را این بار کج روی سر گذاشته بود و با نگاهی بامزه تماشایم می کرد.

ـ علیک سلام، توروخدا پانشو عمو شرمندت می شم.

لبخند محوی زدم، ماگ را روی میز قرار دادم و با دست اشاره کردم بنشنید. درشتی نثارم کرد و بعد، تن روی مبلمان انداخت.

ـ خب، بگو بیان عکاسات از این خدای جذابیت عکسشون و بگیرن کار دارم.

به بهانه ی این که دلم می خواهد، چندنمونه از کارهای جدید را تن بزند و مدلمان بشود، به شرکت کشانده بودمش. کاری که قبل تر هم برایمان انجام داده بود.

ـ عجله نکن، بذار بگم برات چیزی بیارن بخوری.

ـ نمی خواد، عجله دارم خوشگله…بگو بیان این پودر و مودر و لوازم آرایشیشون و بمالن بهم برم لباس عوض کنم.

ظاهرا چاره ای نبود، صندلی را عقب کشیدم و ایستادم. خودش هم ایستاد و کنار هم از اتاق بیرون زدیم. اتاق گریم، در طبقه ی پایین ساختمان قرار داشت. به جای آسانسور راه پله ها را درپیش گرفتیم و وقتی مقابل آیینه و زیر دست گریمور نشست، من با لبخند مضطرب کمی عقب کشیدم.

ـ یکم ریملم بزن به مژه هام، قشنگ فر بخورن.

نمی دانستم از دستش بخندم یا از سر اضطراب اشک بریزم. گریمور لبخندی زد و بدون توجه، مشغول پخش پودر روی صورتش شد.

ـ امروز عکاسیت با کارهای مدل خانممون یکیه، چون قراره طرح های ست رو طرح بزنین.

یک چشمش را باز کرد و از آیینه نگاهم کرد. چشمکش، دلم را خون کرد….چه قرار بود بشود.

ـ می دونی که با خانما کنار میام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا