رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 35

2.7
(3)

 

آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم بغض توی صدام رو پس بزنم

_من ایرانم بابا !!

چند ثانیه سکوت سنگینی توی گوشی پیچید و فقط صدای نفس های بلندش به گوشم میرسید که تازه انگار به خودش اومده باشه بریده بریده گفت:

_چ..ی….چی ؟؟

دستی زیر چشمای اشکیم کشیدم و بار دیگه با بغض لب زدم:

_الان در خونمونم بابا اینا دارن چی میگن؟؟

انگار تازه به خودش اومده هراسون زمزمه کرد :

__هیچی بابا هیچی!

بغضم شکست و هقی زدم که صدای ناراحتش توی گوشم پیچید

_الان میام عزیزدلم بمون همونجا تا بیام

انگار میترسید از اونجا تکون بخورم یا جایی برم گیج سرم رو تکون دادم و بی حال لب زدم :

_باشه !

بدون اینکه چیزی بگه گوشی رو قطع کرد ولی من مثل کسایی که روح توی بدنشون نیست روبه روی خونه روی زمین نشسته بودم و نمیتونستم یک ثانیه چشم از خونه ای که تموم بچگیم توش گذشته بود بگیرم

نمیدونم چقدر گذشته بود که با دستی که روی شونه ام نشست به خودم و نگاه اشکیم به صورت بابای که خیلی شکسته بود خورد

توی این سال ها به قدری شکسته و داغون شده بود که برای چند ثانیه با دیدنش خشکم زد ، دستمو روی چروکای صورتش کشیدم و آب دهنم رو به زور قورت دادم

_بابا

یکدفعه توی آغوشم کشید و درحالیکه مدام سر و صورتم رو میبوسید زیر لب مدام تکرار میکرد

_چقدر سخت گذشت این چند سال که نبودی عزیز دل بابا خیلی خوشحالم که بالاخره برگشتی و دارم میبینمت

من بی صدا توی بغلش برای این همه مظلومیت خانوادم گریه میکردم ، برای صورت پیر و شکسته بت زندگیم ، برای خانواده ای که نداری و بی پولی معلوم نبود تو این همه سال چه بلایی سرشون آورده

به سختی بغضم رو قورت دادم و سعی کردم خودم رو شاد نشون بدم و بیش از این آزارش ندم

_خیلی دلم براتون تنگ شده مخصوصا مامان که شدیدا دل تنگه ، دلتنگشم !

با این حرفم میون گریه خنده اش گرفت و درحالی که نگاهش رو توی صورتم میچرخوند با شیطنت گفت:

_برای خودش یا قرمه هایی که درست میکنه ؟؟

چشمام لوچ کردم و خنده مصنوعیم اوج گرفت

_معلومه برای خودش دیگه ، این همه سال ندیدمش هااا

با خنده پدرسوخته ای گفت و دستش رو به سمتم گرفت تا بلند شم

باهم توی تاکسی نشستیم و من به زور سعی خودم رو میکردم تا نشون ندم تا چقدر از اینکه بابا حتی ماشین مورد علاقه اش رو هم نداره و مجبور با تاکسی این ور و اون ور بره ناراحتم !

غمگین به بیرون خیره بودم که با حس نگاه خیره اش روی صورتم به طرفش برگشتم و لبخند مصنوعی روی لبهام نشوندم

دستی به گونه ام کشید و با مهربونی درحالیکه جز به جز صورتم رو از نظر میگذروند لب زد :

_چقدر عوض شدی!

آره سختی های که با وجود درس خوندن کشیدم مسلما شکسته و داغونم کرده بودن با یاد امیرعلی نفسم رو خسته بیرون دادم و چشمام روی هم فشردم

_حالت خوبه ؟؟

سرم روی شونه اش گذاشتم و درحالیکه چشمام باز روی میزاشتم خسته لب زدم:

_فقط خسته راهم ، چیزی نیست

بوسه ای روی موهای بیرون اومده از شالم زد و دیگه چیزی نگفت ، بوی عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم و نفهمیدم چطور چشمام گرم خواب شدن

با تکون دادن شونه هام به خودم اومدم و لای پلکای بهم چسبیده ام رو به زور باز کردم

_رسیدیم عزیزم !

سری به عنوان تاکید تکون دادم و پیاده شدم ولی با دیدن محله ای که توش بودم برای چندثانیه مات و بی حرکت ایستادم و مبهوت اطرافم شدم

اینجا دیگه کجاست ؟؟ با فکری که به ذهنم رسید ناباور نه زیر لب زمزمه کردم

محله کوچیک با خونه های کوچیک و کنار هم و بچه هایی که توی خیابون بازی میکردن و توی سر و کول همدیگه میزدن ، آب دهنم رو قورت دادم و سرگردون چرخی دور خودم زدم

با صدای شرمنده بابا به خودم اومدم و پریشون دستی به گلوم که به شدت حس خفگی میکردم کشیدم

_خونمون اینه !

دستی به ته ریشش کشید و با پوزخندی گفت :

_البته اگه بشه اسمشو خونه گذاشت

از اینکه باعث شده بودم بابام تا این حد پیش من شرمنده بشه از خودم عصبی بودم ، آب دهنم قورت دادم و با عجله چمدونم رو گرفتم و دنبال خودم کشوندم

در خونه رو با کلید باز کرد و هیجان زده دستشو جلوی دهنش گرفت

_هیس! میخوام مامانتو سوپرایز کنم

توی سکوت با خنده سری براش تکون دادم و تموم تلاشم رو میکردم تا مانع از نگاه های خیرم به درو دیوار خونه کوچیکمون بشم

با همدیگه داخل شدیم بابا با شادی که از سر و روش میبارید بلند مامان صدا زد

_خانووومم کجایی !؟

نگاهم از روی مبلای کهنه و تلوزیون کوچولو روی تیکه فرش وسط پذیرایی خیره موند

مامان درحالیکه دستای خیسش رو با پایین لباسش خشک میکرد از آشپزخونه بیرون اومد

_تو آشپزخونه ام ! آفتاب از کدوم طرف زده که شما اینقدر خوشح…

سرش رو بلند کرد ولی با دیدن من که کنار بابا ایستاده بودم خشکش زد و ناباور پلکی زد انگار باورش نمیشد منم ، چند بار دهنش برای گفتن حرفی باز و بسته شد ولی جز آوایی نامفهوم چیزی به گوش نمیرسید

خدای من توی این سال های نبود من چه بلایی سر خانوادم اومده بود با دیدن موهای سفید مادرم و صورت شکسته اش نتونستم بیشتر از این طاقت بیارم خودم بهش رسوندم و دستام دور گردنش حلقه کردم

اینقدر توی بغل مامانم برای بدبختی و فقر خانوادم گریه کردم که دیگه نایی برای حرکت دادن خودم نداشتم اونا فکر میکردن از دلتنگی و دوری زیاده ولی بیشتر ناراحتیم بخاطر دیدن خانوادم توی این وضع بد بود

درحالیکه من رو از خودش فاصله میداد با بغض و گریه صورتم رو بوسید و با صدای لرزون لب زد :

_باورم نمیشه تو بغلمی عزیزدلم !

عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم و با دلتنگی بوسه ای روی دستای چروکیده اش زدم ، باورم نمیشد اون دستای سفید و لطیف این طوری شده باشن

_چه بلایی سرتون اومده !

نیم نگاهی سمت بابا انداخت که با اشاره اون دستپاچه لبخندی زد و بدون توجه به سوالم گفت :

_گرسنت نیست عزیزم؟؟

فهمیدم که الان وقت خوبی برای حرف زدن در این مورد نیست ، پس لبام بهم فشردم و به اجبار سری به عنوان تاکید حرفش تکون دادم

بوسه ای محکم روی گونه ام نشوند و با عجله به سمت آشپزخونه قدم تند کرد !

با رفتنش بابا چمدونم رو بلند کرد و خطاب بهم گفت :

_بلندشو اتاقت رو نشونت بدم خسته ای

بلند شدم و با تن و روحی خسته دنبالش راه افتادم ، بعد از تعویض لباسام توی اتاق کوچیک البته دلنشینی که بابا بهم نشون داده بود ، برای اینکه مامان ناراحت نشه چند لقمه غذا خوردم و بعد با تنی خسته روی تخت دراز کشیدم

چشمام بستم بعد از مدت ها به خواب عمیق و پر آرامشی فرو رفتم !

با حس حرکت چیزی روی صورتم ، صورتم درهم شد دستی به دماغم کشیدم که بعد از چند ثانیه ایندفعه چیزی توی گوشم فرو رفت

کلافه هووومی زیرلب گفتم و درحالیکه به پهلو میچرخیدم چشمام باز کردم که با دیدن کسی که کنار تختم نشسته بود جیغی از خوشحالی زدم و خودم رو توی آغوشش پرت کردم

نیما کنارم روی تخت نشسته بود و با لبخند نوک موهام رو به صورتم میزد با جیغ خودم رو توی بغلش انداختم

_چطوری داداشم !

قهقه ای زد و دستاش دور گردنم حلقه کرد

_جون داداش ، دلم برات تنگ شده بود وروجک

سرم توی گردنش فرو کردم و با دلتنگی نالیدم :

_منم !

اشکم سرازیر شد و فین فین کنان محکم تر دستام دور گردنش حلقه کردم که به شوخی بریده بریده گفت :

_اوووف دماغیم کردی برو کنار !

توی گریه خندیدم ازش جدا شدم با دلتنگی نگاهم رو توی صورتش چرخوندم

_خوشحالم که توام مثل بقیه تغییری نکردی !

غیر مستقیم داشتم به بابا اینا اشاره میکردم ، با ناراحتی سرم رو پایین انداختم که دستش زیر چونه ام نشست

_عه عه نبینم ناراحت باشی !

با بغض سری به عنوان تاکید براش تکون دادم که بلند شد و درحالیکه دستش رو به سمتم میگرفت ازم خواست بلند شم

_پاشو هرچی خوابیدی بسه تنبل خان !

بلند شدم و همراهش به پذیرایی رفتم ، تا نزدیکی های نصف شب کنار خانواده ای که چند سال بود ازشون دور بودم بیدار بودیم و درست مثل قدیما گفتیم و خندیدیم

بعد از مدت ها با وجود نداری و بی پولی احساس آرامش میکردم ولی یک درصدم فکر نمیکردم این آرامش موقتیه و به زودی طوفان بزرگی توی زندگیم به وجود میاد که همه چیز رو بهم میریزه

چند روز از اومدنم میگذشت سرگرم زندگی شده بودم و تموم سعیم بر این بود که امیرعلی رو فراموش کنم ولی هنوزم نمیتونستم از یه گوشه از قلب و ذهنم بیرونش کنم ‌

توی حیاط کوچیکمون لب حوض نشسته بودم و به ماهی های کوچولو چشم دوخته بودم توی فکر و خیالات خودم غرق بودم که با نشستن کسی کنارم به خودم اومدم

مامان کنارم نشست و ظرفی به طرفم گرفت با دیدن آلوچه ها بی اختیار دهنم آب افتاد

_وااای عشقم

قهقه مامان بالا گرفت و با خوشحالی گفت :

_از بچگیت عاشق آلوچه بودی!

سری براش تکون دادم و هول و دستپاچه شروع به خوردن کردم ، هر دونه ای که توی دهنم میزاشتم با لذت چشمام روی هم فشار میدادم و ملچ ملوچم به راه افتاد

آخرین دونه رو توی دهنم گذاشتم و با حالی عجیب خطاب به مامان گفتم:

_بازم هست ؟؟ میخوام مامان

با تعجب ابرویی بالا انداخت

_همیشه با اینکه خیلی دوست داشتی ولی تا چندتا دونه میخوردی ازش زده میشدی الان ‌چت شده؟؟

بدون توجه به حرف مامان بلند شدم و با عجله به سمت آشپزخونه رفتم ،هرچی میخوردم سیر نمیشدم

مامان داخل شد و با دیدن من که درحال خوردن بودم ابرویی بالا انداخت و با تعجب گفت :

_ تو امروز چته ؟!

یکدفعه حالم بهم خورد و درحالیکه دستم جلوی دهنم گرفته بودم و عوق میزدم با عجله به طرف دستشویی دویدم

به قدری عوق زدم که کم مونده بود معده ام رو هم بالا بیارم و دستام از شدت ضعف شروع کردن به لرزیدن و اشک از گوشه چشمام سرازیر شد

دستای لرزونم زیر شیر آب سرد گرفتم و مشت پر آبم رو محکم به صورتم پاشیدم ، نفسم از سردی زیادش برای ثانیه ای بند اومد و به خودم لرزیدم

حوله کوچیک رو از روی گیره کشیدم و با نفس نفس روی صورتم کشیدم که نگاهم از آیینه به صورت رنگ پریده ام خورد

داشت چه بلایی سرم میومد ، نگاه لرزونم رو از آیینه به خودم دوختم که با صدای مامان به خودم اومدم

_نورا مامان خوبی؟؟

دهنم تلخ شده بود حوله رو آویزون کردم و درحالیکه آب دهنم رو به زور قورت میدادم در رو باز کردم

مامان با دیدن صورت رنگ پریده و حال بدم با نگرانی به سمتم اومد و زیر بغلم رو گرفت

_یهو چت شد مادر ؟؟

حالم خوب نبود تا جوابش رو بدم فقط سرم رو براش تکون دادم و به زور زیر لب با صدای آروم نالیدم :

_هیچیم نیست

کمکم کرد تا روی مبل نشستم سرم رو به پشتی تکیه دادم و چشمام روی هم گذاشتم ، دستش روی گونه ام نشست و با نگرانی لب زد :

_نکنه زیاد خوردی حالت بد شده !؟

سر گیجه امونم رو بریده بود و به قدری حالم خراب بود که نمیتونستم دهنم رو باز کنم و حرفی بزنم ، دستش رو محکم گرفتم و بلند شدم

نیاز داشتم دراز بکشم و استراحت کنم ، فهمید چی میخوام و به اتاقم بردم و کمکم کرد روی تخت دراز بکشم

_بخواب تا برم آب قندی چیزی برات بیارم شاید حالت بهتر شد

چشمام روی هم گذاشتم که با عجله از کنارم گذشت و صدای قدم هاش بود که توی سکوت خونه پیچید

بعد از چند دقیقه با چشمای بسته چیز شیرینی رو توی دهنم ریخت ، آب دهنم رو قورت دادم و حس کردم کمی حالم بهتر شده

مامان نوازش وار دستش روی موهام میکشید و قربون صدقه ام میرفت

_برم زنگ بزنم بابات ببریمت بیمارستان!

زبونی روی لبهام کشیدم و با صدای لرزون لب زدم :

_بهترم مامان نمیخواد

بوسه ای روی سرم نشوند و درحالیکه بیرون میرفت گفت:

_سعی کن یه کم بخوابی!

لامپ اتاق رو خاموش کرد و بیرون رفت ، ولی من فکرم درگیر چیزی شده بود که از ترسش خوابم نمیبرد

پوووف کلافه ای کشیدم و موهای چسبیده به پیشونیم رو کنار زدم

اصلا همچین چیزی امکان نداره نورا بهش فکر نکن !
همش این جمله رو زیر لب تکرار میکردم و کم کم پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم

نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با سرو صدای که به گوشم رسید چشمام باز کردم و به زور سعی کردم روی تخت بشینم ولی سخت بود ، سرم به شدت درد میکرد

دستمو به سرم گرفتم و آروم روی تخت نشستم ، رو به روی آیینه ایستادم و برای اینکه خانوادم بیش از این نگران حالم نشن دستی به سر و صورتم کشیدم

به هر سختی بود لباسامم عوض کردم و با لبخندی مصنوعی از اتاق بیرون زدم مامان با دیدنم به سمتم اومد و نگران پرسید :

_حالت بهتر شد؟؟

با این حرفش بابا با ابروهای بالا رفته نگاهی بهم انداخت و نگران خواست چیزی بهم بگه که با بوی که به دماغم خورد

باز بی اراده حالم داشت بهم میخورد و هرچی خودم رو کنترل میکردم بی فایده بود

آب دهنم رو قورت دادم تا از حالت تهوع جلوگیری کنم ولی با هجوم مایع داغی داخل دهنم دستمو جلوی دهنم گرفتم و با دو به سمت دستشویی دویدم

داشت چه بلایی سرم میومد خدای من !

تقریبا نیمه بیهوش از دستشویی بیرون اومدم که با دیدن خانوادم که نگران پشت در ایستاده بودن دست لرزونم رو به دیوار گرفتم

_حالت خوبه بابا ؟؟

چشمام روی هم گذاشتم که زیر بغلم رو گرفتن و مامان با عجله درحالیکه مانتویی تنم میکرد خطاب به بابا گفت:

_از صبح حالش اینطوریه بیا ببریمش دکتر !

بابا نگران باشه ای زیر لب زمزمه کرد که ترس برم داشت اگه میرفتیم بیمارستان و حدسم درست از آب درمیومد بدبخت میشدم

نگاه گریزونم رو به اطراف دوختم و با ترس زیر لب زمزمه کردم:

_من حالم خوبه جایی نمیرم!

با تعجب نگاهی به همدیگه انداختن و مامان درحالیکه شال روی سرم تنظیم میکرد عصبی گفت:

_حرف نباشه بپوش بریم

سعی کردم به خودم مسلط باشم و خودم رو سرحال نشون بدم ، لبخندی روی لبهام نشوندم و با دلهره لب زدم :

_خوبم بخدا مامان ،صبح یه کم پُر خوری کردم برای همونه

به هر زوری بود راضیشون کردم تا بیمارستان نرم چون میترسیدم و یه دلهره خاصی توی وجودم بود

یه دلهره و ترس خاصی که داشت از پا درم میاورد ، با فکر به اینکه آخرین زمان پریودیم رو هم بخاطر نمیاوردم اعصابم خراب تر میشد

فکر میکردم که بخاطر اضطراب و این چیزای بیخود و تغییر آب و هوایه که پریود نمیشم و تقریبا بیخیال شده بودم

ولی الان با این وضعیت ترس تموم وجودم رو در برگرفته بود

با ترس از اینکه باز بوی حس کنم یا چیزی بخورم بالا بیارم و حالم بد شه توی اتاقم خودم رو حبس کردم و بیرون نمیومدم

حس ضعف عجیبی داشتم که به این حس بدم بیشتر دامن میزد

روی تخت دراز کشیدم و با چشمای باز درحالیکه به سقف اتاق خیره شده بودم ثانیه ها رو میشماردم تا هرچه زودتر صبح شه بتونم برم آزمایش بدم

تا خود صبح از این پهلو به اون پهلو شدم و پلک روی هم نزاشتم ، به این فکر میکردم که چطور میشه اون که ناتوانی داشت حالا بتونه من رو باردار کنه نه امکان نداره
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫16 دیدگاه ها

  1. بابا این چه وضع شه مسخره شو در آوردین یه بار میگید نویسنده تعطیلاته بار بعد میگید پارت نیست نویسنده اگه می خواست بره تعطیلات باید فشرده تر کار می کرد یا پارت ها رو کوتاه تر می داد تا حداقل هر روز پارت داشته باشید…

  2. سلام أدمین جون دستت درد نکنه که پارت رو گذاشتی فقط مثل قبل هر روز پارت بذار تو رو خدا دمت گرم خب حالا پارت بعد کیه ؟؟؟؟؟؟

    1. یه سوال.
      مگه نورا چند سال خارج بود؟ یعنی چند سال با امیرعلی قطع رابطه کرده بود؟! که نمیشه چون حامله است.
      میشه بهم بگین چند سال خرج بود؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا