رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 22

0
(0)

 

به طرفم چرخید و با لبخند مهربونی گفت :

_میدونم حالتون خوب نیست پس اگه بخوایید راننده ام هرجایی که میخواید میرسوندتون !!

بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه دستی به کتش کشید و با قدمای بلند به طرف شرکت نیما رفت و داخل شد

لعنت به من اصلا چرا اینجا در شرکت اون لعنتی نشستم ؟!

به سختی بلند شدم و درحالیکه سرفه امونم رو بریده بود سر خیابون منتظر تاکسی ایستادم که ماشین لوکسی جلوی پام ایستاد و شیشه طرف من پایین رفت

_بفرمایید سوار شید خانوم !!

از پشت چشمای وَرم کرده از زور گریه و فشار عصبیم ، نیم نگاهی بهش انداختم این که راننده همون مرده بود ، زبونی روی لبهام کشیدم و به سختی لب زدم :

_ممنون خودم میرم !

یک قدم از ماشین فاصله نگرفته بودم که با عجله از ماشین پیاده شد و درحالیکه در عقب رو برام باز میکرد گفت :

_خواهش میکنم سوار شید !!

این چرا اینقدر اصرار میکرد ؟! بی حال دهن باز کردم مخالفت کنم که نیم نگاهی به در شرکت انداخت و گفت :

_شما که نمیخواید رییس بخاطر شما بازخواستم کنه ؟!

این حرف رو با چنان لحن ملتمسانه ای گفت که مردد ایستادم و نگاش کردم ، واقعا خودمم دیگه توان روی پاهام ایستادن رو نداشتم

پس بی حرف سوار ماشین شدم که راننده در رو بست و بعد از اینکه پشت رول نشست پاشو محکم روی گاز فشرد که ماشین با سرعت از جا کنده شد

بعد از دادن آدرس سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمای سنگین شده ام روی هم فشردم نمیدونم چقدر توی حال و هوای خودم غرق بودم که با توقف ماشین و صدای راننده به خودم اومدم

_رسیدیم خانوم !!

بی حال تشکری زیرلب کردم و از ماشین پیاده شدم و به طرف خونه رفتم ولی هنوز داخل خونه نشده بودم که ماشینی در خونه متوقف شد و با دیدن کسی که ازش پیاده میشد با بهت سرجام ایستادم و دستم روی در خشک شد

ناباور چندبار پلک زدم و با تعجب زیرلب زمزمه کردم :

_داداش !!

یعنی باور کنم کسی که الان داره از ماشین پیاده میشه داداشمه ؟! یا دارم از فشار عصبی زیاد اشتباه میبینم

چمدونش رو از صندوق عقب ماشین بیرون کشید و سرش رو بلند کرد که با دیدنم چندثانیه بی حرکت ایستاد ولی کم کم لبخندی روی لبهاش نقش بست و بلند گفت :

_آیناز !!

با شنیدن صداش انگار تازه باور کرده باشم خودشه اشک به چشمام نشست و با دو به سمتش رفتم و بدون توجه به اطرافم خودم رو توی آغوشش انداختم

و بلند زدم زیرگریه ، پشتوان و عزیز دلم اومده بود کسی که میتونستم بهش تکیه کنم و پشتم بهش گرم باشه

با مهربونی دستش روی کمرم کشید و آروم کنار گوشم زمزمه کرد :

_دلم برات تنگ شده بود !!

پیراهنش توی دستم چنگ شد و با بغض و صدای خفه ای لب زدم:

_داداش !!

بوسه ای روی موهام زد و به شوخی گفت :

_بسه دختر دماغیم کردی !!

توی اوج گریه ، خندم گرفت و درحالیکه ازش جدا میشدم غُرغُرکنان نالیدم :

_اه دماغ ندارم که !!

با خنده نگاش رو توی صورتم چرخوند

_چرا اینقدر لاغر ش…..

بقیه حرفش رو با خیره شدن نگاهش روی گردنم توی دهنش ماسید ، چند ثانیه بی حرکت خیره گردنم شد که با ترس توی خودم جمع شدم

خواستم ازش فاصله بگیرم که موهای روی گردنم رو کنار زد و با چشمای گشاد شده پرسید :

_گ….گردنت چی شده ؟؟

هعی خدای من !!!

با یادآوری اتفاقی که توی شرکت افتاده بود با ترس موهام رو توی گردنم پخش کردم و با لُکنت لب زدم :

_ه…..هیچی !!

اخماش رو توی هم کشید

_پس چرا اینقدر گردنت قرمز شده و کبوده ؟!

آب دهنم رو با ترس قورت دادم ، حالا باید چه دروغی سرهم میکردم ؟!

لبخند مصلحتی روی لبهام نشوندم و دستپاچه لب زدم :

_فکر کنم مریض شدم !!

دستامو روی گونه هام گذاشتم و گیج ادامه دادم :

_تبم دارم بدنم داغه از صبح ای….

با تشر اسمم رو صدا زد و عصبی گفت :

_آینااااز گفتم چی شده ؟؟

با ترس صاف ایستادم و کلافه نگاهم رو به چشماش دوختم ، چطور فراموش کردم گردنم که قرمز شده رو بپوشونمش !!

ولی یکدفعه دیدن امیرعلی باعث شده بود حواسم پرت بشه و به کل اتفاقای دور و برم رو فراموش کنم و کاری که نیما باهام کرده بود رو از یاد ببرم !

نمیدونستم چی جوابش رو بدم و چه دروغی بهم ببافم و هنوز همونجوری گیج و لرزون رو به روش ایستادم بودم که یکدفعه در خونه باز شد و ماشین بابا بیرون اومد

نگاه امیرعلی به اون سمت چرخید که بابا با تعجب از ماشین پیاده شد و با شوق گفت :

_باورم نمیشه واقعا خودتی امیرعلی !!!

امیرعلی انگار من رو فراموش کرده باشه با لبخند به طرف بابا رفت و درحالیکه توی آغوشش قرار میگرفت با خنده گفت :

_قربونت بابا دلم بدجور هواتون رو کرده بود ؟!

تا اونا مشغول هم بودن دستپاچه موهام رو توی گردنم ریختم و با سری پایین افتاده داخل خونه شدم و با عجله از پله ها بالا رفتم

یه جورایی از دست امیرعلی در رفتم ، باید تا همه مشغول اومدن اون هستن سروضعم رو درست میکردم تا به چیزی شک نکنن هرچند مطمعنم خود امیرعلی تا سر از ماجرا درنیاره ول کنم نیست !!

با رسیدن به اتاقم با نفس نفس در رو قفل کردم و پشت بهش روی زمین سُر خوردم و نشستم ، اومدن امیرعلی شوک بزرگی واسم بود

از طرفی دلم براش تنگ شده بود ولی از طرف دیگه با یادآوری اینکه من رو توی بد وضعیتی دیده بود برام سخت بود و نمیدونستم وقتی که باز درباره کبودی گردنم ازم سوال پرسید چی جوابش رو بدم

تو بد وضعیتی قرار گرفته بودم و از ترس امیرعلی نمیدونستم باید چیکار کنم و دستپاچه دور خودم میچرخیدم

به سختی بلند شدم و همونطوری که به طرف حمام راه میفتادم عصبی زیرلب زمزمه کردم :

_لعنت بهت نیما که گند زدی به زندگیم !!

داخل حمام شدم و با عجله زیر دوش ایستادم و سرسری دوشی گرفتم و با حوله ای کوتاهی که دور تنم پیچیدم از حمام بیرون زدم

با پاهایی که هنوزم میلرزید رو به روی آیینه قدی اتاق ایستادم که با دیدن گردن کبودم و خون مردگی های ریز و درشتی که روش بود اخمام توی هم فرو رفت و عصبی زیر لب غریدم :

_کثافت حیووون !!

سرم رو نزدیک تر بردم و با دقت نگاه دقیقی بهش انداختم لعنتی جای بند بند انگشتاش روی گردنم مونده بود

هنوز داشتم با دقت بدنم رو بررسی میکردم که تقه ای به در اتاق خورد و دستگیره در بالا پایین شد

_آیناز در رو قفل کردی ؟!

وااای اینکه امیرعلی !!

حالا باید چیکار کنم خدایا ؟؟! با ترس سرجام خشک شده ایستاده بودم که تقه دیگه ای به در زد و صدای نگرانش به گوشم رسید

_آیناز باز کن در رو !!

دستپاچه به خودم اومدم و با وحشت دستم رو به حوله تنم کشیدم و لرزون بلند گفتم :

_حمام بودم داداش دارم لباس تنم میکنم

انگار خیالش راحت شده باشه آهانی زیرلب زمزمه کرد و بلند گفت :

_اوکی زود بیا پایین منتظرتم !!

_باشه

چند ثانیه بعد صدای قدماش که داشت از اتاق دور و دورتر میشد توی سالن طنین انداز شد و به گوشم رسید

با ترس دستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم و آب دهنم رو صدادار قورت دادم ، معلوم بود بهم شک کرده که تا اینجا دنبالم اومده

میخواد بفهمه جریان کبودی چیه میدونم تا سر از جریان درنیاره ول کنم نیست ، حالا باید چه دروغی سرهم میکردم که باور کنه و بیخیالم بشه ؟!

به طرف آیینه چرخیدم و با چشمایی که ترس توشون موج میزد لرزون زیرلب نالیدم :

_خدایا کمکم کن !!

اینقدر توی اتاق معطل کردم و گیج دور خودم چرخیدم که میدونستم الان که داداشم باز سراغم بیاد و بدتر بهم شک کنه

پس با عجله به طرف کمد لباسی رفتم و پوشیده ترین لباسی که داشتم و یقه اش کیپ کیپ بود رو تنم کردم و بعد از خشک کردن موهام قصد بیرون رفتن از اتاق رو داشتم

ولی با دیدن قیافه زرد و نزارم چیزی توی ذهنم جرقه زد و با عجله آرایش مختصری روی صورتم نشوندم و دستی به موهام کشیدم

آهاااان حالا بهتر شدم !!

حداقل اینطوری از نظر ظاهری بهتر بودم بعد از باز کردن در اتاق ، بالای پله ها با نفس عمیقی که کشیدم از پله ها سرازیر شدم و با دیدن اعضای خانوادم که دور هم نشسته بودن

سعی کردم لبخندی ظاهری روی لبهام بنشونم که با وردم به سالن اول از همه نگاه امیرعلی میخ روی من شد و چند ثانیه جدی و با چشمای ریز شده نگاهم کرد

انگار داشت توی ذهنش وضعیت من رو با زمانی که دم در خونه دیده بود مقایسه میکرد با دیدن نگاه خیره امیرعلی بابا به طرفم برگشت و با خنده خطاب بهم گفت :

_خوب اومدی که داداشت بدجور سراغت رو میگیره !!

موهام پشت گوشم زدم و با خنده گفتم :

_بایدم دل تنگ یه دونه خواهرش شده باشه !!

به طرفش رفتم و درحالیکه کنارش روی مبل مینشستم بی اهمیت به چشمای ریز شده و شکاکش که بدجور بهم خیره شده بود توی بغلش لَم دادم و با لحن لوسی لب زدم :

_نورا و وروجک عمه رو چرا نیاوردی ؟!

منتظر بودم حرفی از نورا بزنه ولی سرش رو خم کرد و با چیزی که آروم دم گوشم زمزمه کرد با ترس توی خودم جمع شدم

_نگرانتم !!

این حرفش یعنی اینکه حواسش قشنگ به همه چی هست و نمیتونم چیزی رو ازش پنهون کنم ، میدونستم چیزی جلوی بابا مامان نمیگه پس لبخند مصنوعی روی لبهام نشوندم و به سمتش برگشتم

_نباش داداش هیچیم نیست !!

نگاه نگرانش رو بین چشمام چرخوند و جدی پرسید :

_مطمعن باشم !!

سری در تایید حرفش تکون دادم و زیرلب زمزمه کردم :

_آره … بعدا همه چی رو برات توضیح میدم !!

انگار با این حرفم توجیح شده باشه سری تکون داد و بی حرف خیرم شد که مامان خندید و گفت :

_خواهر و برادر چی در گوش هم پِچ پِچ میکنید ؟؟

امیرعلی بوسه ای روی موهام زد و درحالیکه دستش رو دور کمرم حلقه میکرد و من رو به خودش میچسبوند خطاب به مامانم با لحن شوخی لب زد :

_دلم براش تنگ شده آخه مادر من ….نکنه حسودی میکنی ؟!

مامان با ناز روش رو ازمون برگردوند و خطاب به بابا گفت :

_میبینی مرد ؟! از وقتی که اومده همش سراغ این ورپریده رو میگرفت الانم که چسبیده بهش و ماچش میکنه نمیگه یه مادری هم دارم !!

با این حرفش همه زدن زیر خنده که امیرعلی گفت :

_آی قربونت یه دونه مامانم بشم !!

مامان با مهربونی خندید و گفت :

_خدانکنه !!

بابا نگاهش رو بین همه چرخوند و با خنده گفت :

_چه مادر و پسر قربون صدقه هم میرن و همو تحویل میگیرن !!

خم شد و درحالیکه فنجون قهوه اش رو از روی میز برمیداشت جدی خطاب به امیرعلی ادامه داد :

_حالا اینقدر موضوع حیاتی بوده که تا اینجا بخاطرش اومدی ؟!

با این حرفش امیرعلی نفسش رو سنگین بیرون فرستاد و با ناراحتی لب زد :

_آره وضعیتش خوب نیست باید کنارش باشم

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا