رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 40

5
(3)

لبخند بی جونی میزنم : خوبم …
پاشو عزیزم … پاشو آماده شو باید بریم آمپولت رو بزنی …
لبم رو گاز میگیرم و بچه گانه پتو رو روی سرم میکِشم : خوابم میاد …
میخنده … بازوم رو میگیره و بایه حرکت بلندم میکنه که آخم در میاد : آخ …
باز جلو میاد و بوسه ی دوم رو روی پیشونیم می کاره و میگه : تا ننداختم رو کولم به زور ببرمت آماده شو … قول میدم
درد نداشته باشه … تا بریم بیایم شامم آماده میشه ..
لبم رو گاز میگیرم : زشت شد ، به مامان ماهی کمک نکردم …
خودش درک میکنه …
ناراضی بلند میشم و آماده میشم …بعد از خداحافظی با بقیه از خونه بیرون میزنیم …. جلوی درمانگاه که نگه میداره پیاده
میشه اما من پیاده نمیشم …
ماشین رو دور میزنه و وقتی میبینه قصد پیاده شدن ندارم سمتم برمیگرده … خم میشه و آرنج هاش رو به لبه ی پنجره
ی در شاگرد تکیه میده و نگام میکنه : مادمازل افتخار نمیدن ؟
من خوب شدما …
میخنده جدی از آمپول میترسی؟
با اخم میگم : نمی خوام آمپول بزنم … ععع …
درو باز میکنه و کمک میکنه پیاده شم و سمت درمانگاه میریم و وارد راهرو میشیم … همزمان می گه :
خانومم … خوشگلم … کم اِسکی برو روی مخمون بابا .. آمپول که ترس نداره …
دقیقا عین خودت ترسناکه … اصن تو قول دادی درد نداره … مگه نه ؟
پر عشق بازوم رو ول میکنه و همون دستش رو دور شونه م حلقه میکنه … منو سمت خودش می کِشه و صد برابر با
عشق تر میگه : خودم نوکرتم اصن …
سکوتم رو که میبینه میگه : گول خوردی یا ادامه بدم ؟
مشتی به سینه ش میکوبم و میگم : کوفت …

سمت پذیرش میره و از تزریقات نوبت میگیره … خلوته و یه خانوم با بچه ش بیرون میان که نوبت ما میشه. مسیح زیر
گوشم میگه : نگا بچه رو … اونم آمپول زده …
اخم میکنم و میگم : تیکه میندازی ؟
میگه : آ ، قربونت بابایی …
خنده م میگیره و میگم : بابایی بیا آمپول نزنیم …
میخنده و از جا بلند میشه … دستم رو میگیره و سمت اتاق تزریقاتی می کِشونه و میگه : باز بهت خندیدم بابایی ؟ …
میریم و آمپول میزنی … اومدیم جایزه هرچی بخوای می خرم برات، خوبه بابایی؟
پر شیطنت میگم : چه بابا بودن بهت میاد !
درو باز گذاشته برای داخل رفتنم و خم میشه بیخ گوشم میگه : خب دست بجُنبون پیر شدم دیگه … دسته کم هفت
هشت، ده تا !
اخم میکنم و به بازوش میکوبم : کوفت بابایی!
پرستار که یه خانوم جوونه با دیدنمون میخنده و میگه : مریض کدومه؟
مسیح با انگشت اشاره منو نشون میده و میگه : ایشون !
پرستار خب شما می تونی بیرون وایسی …
دستم رو میگیره و میگه : نا محرم نیست، زنمه … می خوام آمپول میزنه کنارش باشم !
پرستار ابرویی بالا میندازه و چیزی نمیگه … آمپول که میزنم لبم رو گاز میگیرم جیغ نزنم … گریه م میگیره و بغض
میکنم … پرستار که از تخت دور میشه سرجا میشینم و پاهام از لبه ی تخت آویزونه …. من کلا از لفظ آمپولم بدم میاد…
مسیح رو به روم میایسته و میگه : خوبی قند عسل ؟
لفظ مهربونش دلم رو نرم میکنه … اما با صدای تو دماغی که بابت بغض خوابیده تو حنجره مه میگم : قول دادی که درد
نکنه …
خم میشه و نرم لبام رو میبوسه و باز دور میشه، میگه : می خوای برم پرستار رو آمپول بزنم حالیش بشه چه دردی داره؟
خنده م میگیره و میگم : لوس !
اونم لبخند میزنه و پر عشق نگام میکنه میگه : جوووون !

پا روی پا می ندازم و نگام به صفحه ی تلویزیونیه که روشنه اما توجه و دقتی بهش ندارم … ماهی ازم دلگیره .. خودم
حسش میکنم … خیلی وقته که به جای مامان ماهی، ماهی جون صداش میکنم و اون نمی دونه چرا اما من می دونم ..
منو مسیح ممنوع الرابطه ایم به قول خودش ، اونم با تجویز دکتر … دو روزی هست خونه ی حاج کمال موندیم چون
مسیح دوست نداره خونه بریم … اونم وقتی که چند روز پیش تازه فهمیدم آسو در به در دنبال من میگرده و این مدت
آویزونه اهورا مونده برای پیدا کردنم …
بیچاره اهورا ، اون از ساره و اینم از آسو … به ساعت نگاه میکنم … هنوز کمی مونده تا خوردن داروهایی که دکتر تجویز
کرده و قرصی که بابت جلوگیری از بارداری گرفتم …. بغض میکنم … من به چیا فکر کردم که به علاقه م به مسیح این
همه اجازه ی پیشروی دادم؟
هنوز با خودم درگیرم که حضور کسی رو کنارم حس میکنم و سر بلند میکنم … مامان ماهی کنارم ایستاده و نگام میکنه
عمیق … از همون نگاه ها که انگار می خوان مچت رو بگیرن … نایلون داروهایی که صبح یادم رفته بود و توی آشپزخونه
گذاشته بودمش رو سمتم میگیره و میگه :
این داروها رو توی آشپزخونه جا گذاشتی …
لبخند میزنم و شرمزده نایلون رو میگیرم و میگم : ببخشید … مرسی …
دارو ها رو روی میز می ذارم که میگه : نسخه ی توش می گه یه هفته ای هست رفتی دکتر … حالت خوبه ؟ …
لبخند غمگینی میزنم و میگم : خوبم … اسباب زحمت شما هم ش …
اخم میکنه و می گه : حامله نیستی!
جمله ای که می خواستم تموم کنم تویه دهنم می ماسه … رنگم می پره و مات نگاش میکنم که میگه : از اولم نبودی….
دهنم باز و بسته می شه تا حرفی بزنم … تا چیزی بگم … هنوز سرم رو برای بهتر دیدنش بالا نگه داشتم و اونم هنوز
کنار مبل ایستاده و بهم زل زده … دهنم باز و بسته می شه اما صدایی ازش در نمیاد …
از خیلی وقت پیش انتظار امروز رو می کِشم … دروغ هیچوقت پنهون نمیمونه و منم نمی تونم با دستام آسمون رو
بپوشونم … اینو ایلگار از بچگی توی گوشم می خوند … انگاری دیگه ماه از پشت ابر در اومده و من هیچوقت یادم نرفته
بود که ماه پشت ابر نمی مونه !

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫12 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا