پارت آخر رمان پاورقی زندگی (جلد دوم )
-چرا می دونم،اما من نمی تونم زندگیمو با یه دختر شروع کنم
با عصبایت کنترل شده اش گفت:
-پس لطف می کردی می رفتی با یه اقای مجرد ازدواج می کردی، یا کسی که طلاق گرفته اما بچه نداره(مکثی کرد)من نمی تونم همچین کاری با مهیار کنم
گیتی که هنوز از رفتن مریم مطمئن نشده بود گفت:
-چیه می خوای توجه شو جلب کنی و بگی به من اعتماد کن؟
صورتش نزدیک تربرد وآن عطر گرمش به بینی اش رسید وگفت:
-نه احمق!چون هر جا برم میاد دنبالم..واین بار من و می کشه
برای پوشیدن لباسش به اتاق مهیار رفت و گیتی پیش او حرکت کرد وگفت:
-چرا حاضر نیستی اون و ببری؟اونجا که زندگی بهتری داره،تحصیلاتش اینده اش…
لحظه ای برگشت وفریادزد:بگم چیکارشم؟
گیتی هم فریاد زد:
-بگو مادرشی؟بهش توضیح بده نمی تونستی بمونی!
با حرص گفت:
-اون بچه است نمی فهمه!اینجوری بیشتر ازم متنفرمیشه،ساینا که به زندگیتون کاری نداره…برای چی می خوای ازش دوری کنی؟!
با لحن پر عصبانیتش گفت:اون مزاحمه!
مریم قدمی محکم به سمت او برداشت. برای سیلی نزدن دستانش مشت کرد وگفت:
-برو بیرون، می خوام مانتوم بپوشم برم!
-در موردش فکر کن
-نه وقت فکر کردن دارم نه دلم می خواد بهش فکر کنم
گیتی که نتوانسته بود مریم برای بردن ساینا راضی کند هر لحظه عصبی تر می شد.
-تو واقعا مادر بی رحمی هستی،تمام دوست داشتنت و دلم براش تگ شده الکیه،اگر واقعا دوستش داشتی با خودت می بردیش
اما مریم همچنان سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند.می ترسیداتفاقی بیوفتد که بعد ها فقط پشیمانی بماند.
-اگر نظرت تو در مورد دوست داشتن اینه که طرفت و تا ابد پیش خودت زندانی کنی،کاملا اشتباه می کنی…این یعنی زجر دادن عشقت،کاری که مهیار با من نکرد
گیتی بیرون رفت و مریم سریع مانتویش پوشید و دستمالی که روی میز عسلی بود برداشت و از اتاق خارج شد.گیتی روی مبل نشسته بود وخواست دهان باز کند که در باز شد و مهیار در حالی که آرش دردست داشت با اضطراب وارد خانه شد و نگاهی به هر دو آنها کرد.نه جای سیلی روی صورتی کسی بود نه گریه،این یعنی همه چیز با صحبت پیش رفته ،مریم با دیدن آرش دستان او را گرفت و با خود بیرون برد.مهیاررو به گیتی گفت:
-تو بمون کارت دارم
مهیار پشت او رفت وگفت:چی بهت می گفت؟
دکمه ی اسانسور زد:هیچی!حرف های زنونه زدیم
مهیار با دقت بیشتری به صورت او نگاه کرد:
-مریم!اگر چیزی بهت گفت…
مریم به چشمان او که لحظه ای چشم از او بر نمی داشت نگاه کرد وبرای آرام شدن دلش لبخندی زد وگفت:
-حرف های مهمی نبود،نترس کتک کار ی هم نکردیم، اون فقط ترسیده که تورو ازش بگیرم همین، برو تو آرومش کن
در آسانسور باز شد. مریم پرسید:نمی دونی کی بهش گفته من دیشب اینجا بودم؟
-نه!اگر بدونم،بلدم باهاش چیکار کنم!
لبخند تلخی به آخرین دیدارشان زد وگفت:
-هر کی بود،دعوا کافیه…دیگه کتک نزن،خداحافظ
وارد آسانسور شد که مهیار پرسید:می ری خونه؟!
-نه،امشب رفع زحمت می کنم!می خوام برای بهزاد سوغاتی بگیرم،هر چند دیره ولی در حدی که دست خالی نرم
آسانسور در حال بسته شدن بود که مهیار با دست آن را نگه داشت وگفت:
-می خوای ببرمت تا فرودگاه؟
خندید:نه بابا!به همه گفتم کسی نیاد برای بدرقه ام! نمی خوام اشک های کسی رو ببینم
ثانیه هایی به هم خیره شدند مریم لبخندی زد وگفت:در آسانسور و ول کن!باید برم
آرام و بی میل در حالی که به مریم و لبخند زیبایش نگاه می کرد در آسانور رها کرد.و به آرامی در بسته شده ومریم از دیدگانش محوشد.
مهیار وارد خانه شد.ورو به روی گیتی نشست،به چهره ی گرفته و ناراحت مهیار نگاه کرد و گفت:
-دل و قلوه می دادید اینقدر طولش دادی؟
مهیار با حال گرفته اش گفت:کی بهت گفت مریم اینجاست؟!
با حرص گفت:مهمه
-آره
با خونسردی گفت:ساینا
مهیار با کلافه گی گفت:دروغ نگو!
گیتی با همان عصبانیت گفت:
-چه فرقی می کنه،یکی که می دونست اینجاست و بهم خبر داد
-نمی خوای بگی؟
-نه
-باشه!چرا در مورد نیما چیزی بهم نگفتی؟
با حالت شوک زده ای تکیه اش از مبل برداشت وگفت:کی به تو گفت؟
لبخندی زد:بابات!
-مهیار من…
-گوش کن من نیومدم داد و بیداد کنم!وبگم چرا نگفتی؟پس یه کلمه به من جواب بده،هنوز نیما رو دوست داری؟
با تعلل گفت:نه!
در چشمان او نگاه کرد و این بار با لحن آرام تری پرسید:نیما رو دوست داری؟
در حالی که خودش هم جواب این را نمی دانست با کلافه گی گفت:
-مهیار برای چی این سوالات و می پرسی؟!
-می خوام تکلیف زندگی جفتمون و مشخص کنم
نفسی کشید وگفت:اگر بگم نه!بازم حاضری باهام ازدواج کنی؟
مهیار با وجود آنکه می دانست جواب گیتی “بله” است گفت:
-باهات ازدواج می کنم
-پس مریم چی؟
-فعلا به تو تعهد دارم نه مریم!خوب؟جواب آخر!
به او نگاه کرد وبه یاد روزهایی که آن پسر داشت گفت:
-من و نیما از دانشگاه همدیگه رو دوست داشتیم چون سطح زندگیش متوسط بود بابا قبول نمی کرد،خیلی اومد خواستگاریم خیلی،حتی بابام تهدیدش کرد که می کشتش اما بازم اومد،دوسش داشتم و نمی خواستم بیشتر از این اذیت بشه..بهش خبر دادم که من دارم از ایران رفتم تو هم برو دنبال زندگیت واقعا رفتم،دوسال کانادا بودم، اونم رفت یکی از شهرستان ها،الان برگشته
به چهره ی او دقیق شد و گفت:مگه نمی دونه نامزد داری؟
سرش تکان داد:چرا بابام بهش گفت اما باور نکرد
-تو چرا بهش نگفتی؟!
شانه اش تکان داد:نمی دونم
مهیار مبل نزدیک به او نشست وگفت:
-من و بیشتر دوست داری یا نیما رو؟
لبخندی زد:این چه سوالیه می پرسی؟
-این نمی دونمت یعنی بین من و نیما نمی تونی انتخاب کنی !
-نه مهیار اینجوری نیست،من…
میان حرفش گفت:
-می خوام بدونم!چون اگر این سوال و از من بپرسی من بهت می گم مریم و بیشتر تو دوست دارم اما با تو ازدواج می کنم
آب دهانش قورت داد و با ناراحتی گفت:می خوای با مریم ازدواج کنی؟
-اگر نیما رو کمتر از من دوست داشته باشی!اره
پوزخندی زد:تویه احمقی،کسی که یه بار ولت کرد رفت مطمئن باش دوباره میره
به چوزخندی که هنوز گوشه ی لبش بود نگاه کرد وگفت:
-می خوام توی احمق بودن خودم بمونم،می دونم نیما رو دوست داری،پس خودت و گول نزن…اون بخاطر تو برگشته،فرصت از دست نده،اون نه ازدواج کرده نه بچه ای داره که بخوای حرص بخوری که چرا هر جا می ریم اینم هست
اشک هایش که برای دلتنگی ندیدن نیما در حال سرازیر شدن بود پاک کرد.مهیار گفت:
-من برای اینکه مریم و کارهاش و فراموش کنم می خواستم با تو ازدواج کنم
پرسشگرانه پرسید:چرا می خوای دوباره باهاش ازدواج کنی؟وقتی یک بار ولت کرد؟دوست داشتن کافیه؟
مهیار سرش پایین انداخت و با انگشتانش بازی کرد:
-قبلا نمی شناختمش،تمام شناخت من از اون خیانتش بود،اما این چند روزه که رفتارش حرف زدنش همه چیز و با چشم دیدم فهمیدم،همه ی وجود مریم خیانت و بدی به من نیست، خوبی هایی هم داره
-شاید داره این کارها رو می کنه که اعتماد تورو جلب کنه
به چشمان گیتی که رنگ حسادت گرفته بود نگاه کرد وگفت:
-اگر می خواست این کارو کنه،محض خودشیرینی هم که شده همه ی حرف هایی که تو بهش زدی و بهم می گفت
گیتی سرش پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت مهیار گفت:
-با نیما حرف زدی؟
سرش به طرفین،تکان داد مهیار ادامه داد:خوب چرا باهاش حرف نمی زنی؟چند وقته اومده؟
-یک ماه،ماموریتی اومده اینجوری که بابام می گفت
-یعنی یک هفته قبل از اومدن مریم
مهیار بلند شد وگفت:مریم امشب می ره، تصمیمت و قبل از رفتنش بگیر
گیتی به قامت بلند او نگاه کرد و گفت:تو از من می خوای بین تو و نیما یکی رو انتخاب کنم؟
با لحن جدی گفت:آره،چون بابات ازم خواسته بین تو و مریم و یکی انتخاب کنم
گیتی ایستاد و متعجب گفت:چی؟!نکنه بابای من موافقت کرده با نیما ازدواج کنم؟
سرش تکان داد:آره،مگه بهت نگفته
لبخندی شیرین به لب نشاند:
-نه!معلومه که نگفته..اصلا چیزی بهم نگفت ..فقط گفته بود نیما برگشته وباز تورو ازم خواستگاری کرد
به لبخندش نگاه کرد وگفت:فکر کنم تصمیمت و گرفتی
لبخندش جمع کرد وگفت:مهیاربذار فکر کنم
به ساعتش نگاه کرد وگفت:می خوای بین خوب و خوبتر یکی رو انتخاب کنی؟
کیفش از روی مبل برداشت و گفت:آره اشکال داره؟
-نه فقط من کدومم؟!
لبخندی دز و دستانش در پلوی مشکی چرمش کرد وگفت:
-هر دوتون خوبترید!فقط انتخاب سخته بین عشق قدیمی و تو
مهیار ثانیه ای به او نگاه کرد وگفت:فکر کنم عشق قدیمی بهتر باشه
این را گفت و به سمت در خانه حرکت کرد،گیتی پشت او رفت و با هم از خانه خارج شدند.
گیتی با ماشین خودش به طرف خانه شان رفت امامهیار به سمت بیمارستان محل کار پدرش حرکت کرد.به سمت اتاق پدرش می رفت که یکی از همکاران پدرش دید وبا او دست داد.
-سلام مهیار خان!اومدی پیش بابا؟
با تبسمی جوابش داد:سلام!بله
با چهره ی خسته ای گفت:باید منتظر بمونی اتاق عمله
-باشه ممنون از لطفتون،خوشحال شدم
-همچنین
مهیار در اتاق ریاست بیمارستان که متعلق به پدرش بود منتظر نشست.ساعتی بعد پرویز وارد اتاق شد وبا دیدن پسرش که سرش در کتاب تخصصی که به زبان انگلیسی نوشته کرده وآن ها را می خواند با لبخند سرش تکان داد وگفت:
-حالا چیزی هم ازش فهمیدی؟
سرش بلند کرد و با دیدن پدرش با تبسم کتاب بست وگفت:
-نه زیاد،کاش به جای این همه کتاب پزشکی وجراحی چند تا رمان هم می ذاشتید یکی میاد اینجا حوصله اش سر نره
صندلی میز کنفرانس را عقب کشید و کنارش نشست وگفت:
-همه ی کسایی که وارد اتاق من می شن همشون تخصص جراحی دارن،افراد متفرقه نمیان
یکتای ابرویش بالا داد وگفت:دستتون درد نکنه بابا،حالا من شدم متفرقه؟
پرویز با دیدن چهره اش خندید وگفت:
-اگر اون روزی که بهت گفتم برو پزشکی بخون،خونده بودی الان هم یه جراح بودی هم این کتاب ها سر در می آوردی
-ممنون،علاقه ای به شکستن جمجمه مردم نداشتم
پرویز خندید وگفت:حالا چی شده اومدی اینجا،اونم بعد از قرن ها؟
تکیه اش به صندلی داد و گفت:امشب داره بر می گرده
پرویز در سکوت به زندگی پسرش فکر کرد مهیار با نگاه کردن به پدرش ادامه داد:
– نمی خوای نصیحتم کنی..نمی خوای بگی چرا جلوش و نگرفتم؟
با تبسم گرم و مهربان به او نگاه کرد می دانست پسرش برای تصمیم درست زندگی اش سر در گم شده است.
-تو که بچه نیستی نصیحتت کنم می تونی برای زندگیت تصمیم بگیری و انتخاب کنی(مکثی کرد)دوسش داری؟
لبخندی زد و به دستان گره زده اش که روی پایش بود نگاه کرد و گفت:
-فکر کنم اره،چون زن جالبه،اگر عصبی بودنش و حذف کنیم
-خوب پس به چی فکر می کنی؟نامزدیتو بهم بزن
دستان گره زده اش باز کرد و آهی کشید وگفت:
-نمی دونم، دلم نمی خواد باز تحقیر بشم ونه بشنوم…نمی خوام باز خیانت کنه!
پرویز با لحن جدی اما مهربانش گفت:
-مهیار،اون زمانی که از تو جدا شد 24سالش بود،الان 32سالشه…یه زن عاقل وبالغ که تصمیمات بچه گانه نمی گیره… مگه بهت نگفته باکسی که قراره ازدواج کنه دوستش نداره؟فقط بخاطر آرشه و تنهایی خودش؟اصلا چرا ازش سوال نمی کنی نظرش در مورد تو چیه؟
-گفته مثل گذشته بهت بی احساس نیستم
-خوب!این که عالیه یعنی دوست داره!فکر کنم تو این مدت خوب بودن خودش و هم ثابت کرده
سرش تکان داد:آره،اخلاقش این مدت خوب بود
-یه تصمیم درست برای زندگیت بگیر،اگر هنوز هم دوستش داری بهش بگو..اون یه بار ازت در خواست ازدواج کرد فکر نکنم برای بار دوم این کارو بکنه..نوبت توئه
با لبخندی به پدرش نگاه کرد وگفت:نمی تونم،تا گیتی تصمیمش و در مورد ازدواج با من نگیره من نمی تونم کاری کنم
پرویز از تعجب پرسید:یعنی چی؟!اون از اولم قرار بود با تو ازدواج کنه
-بله،اما الان دو دل شده عین من!گیتی قبلا یکی و رو دوست داشته…که بخاطر مخالفت پدرش از هم جدا میشن،الان اون اقا پیداش شده و می خواد با گیتی ازدواج کنه،اما گیتی خانوم هنوز نتونسته بین من و اون یکی رو انتخاب کنه
-که این طور؟!این که دیگه تصمیم گیری نداره،وقتی دوستش داشته خوب بره باهاش ازدواج کنه
نفس صدا داری کشید وگفت:نمی دونم چی تو سرشه،امیدوارم قبل از رفتن مریم خبرش و بهم بده
بلند شد وگفت:ممنون بابا
پرویز بلند شد وگفت:خواهش می کنم،خوشحالم که یه دوست خوب براتم که حرفات و بهم می زنی
لبخندی زد وگفت:چون از اول رفیق بودیم
با یک خداحافظی از اتاق پدرش خارج شد.تصمیم گرفت به جای ماشین، قدم بزندوکمی ذهن آشفته و پریشانش را با هوای تازه آرام کند.
همانطور که قدم می زدچشمش به مغازه ی لباس فروشی افتاد،چشمانش لباس مجلسی گلبهی سنگ دوزی شده را نشانه رفت.با لبخند به ویترین نزدیک تر شد وگفت:
-قشنگه!
کنار لباس های خودش سوغاتی های همسر آینده اش هم درون آن چمدان گذاشت. ودر ان رابست. پریسا با چهره ای غمگین و ناراحت وارد اتاق شد و کنارش نشست و گفت:
-کاش نمی رفتی؟
مریم هم از این رفتن ناراضی بود.اما تصمیمی بود که گرفته سعی کرد بغض وناراحتی اش پنهان کند.تا حداقل او با چهره ای غمزده آنان را ترک نکند.
با لبخندی گفت:
-جنگ که نمی خوام برم!بعدشم تو هر ماه یه کشوری یه بارم پاشو بیا پیش من..می برمت ملبورن جاهای قشنگو بهت نشون میدم…اصلا با مامان و بابا بیا
پریسا اشک ریخت و مریم گفت::پریسا گریه نکن دیگه
با لحن پر از خواهش و ملتمس گفت:
-خوب نمی خوام بری!خوب همین جا ازدواج کن
خندید نمی دانست دردش شوهر نبود.
-نمی تونم قبلا که توضیح دادم چرا!
-مگه مهیار و دوست نداری؟
لحظه ای به چشمان او خیره شد،وبا حرص گفت:
-فکر نکنم با گفتن دوست دارم مهیار پیش من برگرده
-حداقل،می گفتی!
با اعتراض ولحن عصبی اش گفت:
-یک بار این کار و کردم خواهرم،بخاطر بابا…به خودش هم گفتم اگر دوست داشته باشم دیگه بهت نمی گم…اگر اون من و بخواد باید بهم بگه
-دوتاتون لجبازید
امین در چهار چوب در ایستاد وگفت:واقعا داری می ری؟
به برادرش نگاه کرد وگفت:ای بابا تو دیگه چرا عزا گرفتی؟عید میام پیشتون،قول دیگه
امین:دوماه دیگه خیلیه
با مهربانی لبخندی به هر دوی آنان زد وگفت:اگر نشد تابستون میام،یا شما عید بیاید پیشم
ناهید پشت امین قرار گرفت وگفت:آژانس اومده
پریسا گریه اش شدت گرفت وناهید از آنجا رفت.مریم دیگر نمی دانست چطور آرامش کند.همانجا در اغوشش گرفت و بوسیدش.بلند شد و چمدانش روی زمین کشید و با خود بیرون برد.موقع رفتن رسیده بود،تک تک اعضای خانواده اش را در آغوش گرفت. بوسید،ونتوانست گریه اش را کنترل کند.هر چند پریسا اصرار کرد اما اجازه همرایش تا فرودگاه را به او نداد.
امین یکی از چمدان ها را برداشت وبرای گذاشتن در ماشین آژانس بیرون رفت.پریسا، ناهید وجواد برای بدرقه اش تا در حیاط آمدند.اما مریم موقع خروجش و دیدن مهیار و ساینا که عقب نشسته گفت:
-مهیار!مگه نگفتم نیا دنبالم؟
مهیار نزدیکتر رفت و چمدان آرش از دست او گرفت وگفت:می برمت
همانطور که مهیار چمدان را در صندوق عقب ماشین می گذاشت مریم احساس می کرد اگر مهیار بیاید بیشتر دلتنگش می شود.
-من که گفتم کسی نمی خواد بیاد
جواد:حالا بابا،این همه راه زحمت کشیده اومده برو همراش
نگاه آخر را به اعضای خانواده اش انداخت و سوار ماشین شد.
به پشت برگشت وبه ساینا که دیگر شاد نیست وبا چهره ای دمغ و در سکوت نظاره گر او بود،نگاهی کوتاه انداخت و رو به مهیار گفت:
-ساینا چرا داره اینجوری نگام می کنه؟
مهیار رو به رویش نگاه می کرد گفت:می دونه تو مادرشی؟
نگاهی به ساینا و بعد به مهیار انداخت و با ناباوری وبا لحن آهسته ای گفت:
-چی؟!تو چیکار کردی؟مگه قرار نبود فعلا نفهمه؟!برای چی اینکارو کردی؟!
به صورت اخم و ناراحتش نگاهی انداخت وگفت:
-اول و آخرش باید می فهمید!من فقط کارتوراحت کردم
مریم از طرفی خوشحال بود که بالاخره دخترش فهمیده مادری دارد!از طرفی دیگر نگران برخورد وعکس العمش بود.
آهسته گفت:وقتی فهمید من مادرشم چی گفت؟
-هیچی،از عصر تا حالا سکوت کرده…انگار شوک زده است
میان حرف آن دوساینا،با لحن شاکی و دلخورش گفت:تو مامان منی؟!
مریم برگشت با اشک جمع شده در چشمش گفت:اره،من مامانتم
ساینا هیچ علاقه ای به حرف زدن با آن نداشت:
-پس چرا ازاول نگفتی مامانمی؟
نگاهی به مهیار انداخت ورو به او گفت:چون بابا نخواست؟
-بابام گفت تو رفتی؟ چرا رفتی؟!
ساینا برای توضیح دادن زیادی کوچک بود.نگاهش به آرش که آرام در کنار ساینا نشسته بود افتاد و یاد کامیار افتاد.
-نمی شد بمونم،من وبابا دعوامون شد…من قهر کردم رفتم
ساینا همچنان به مادرش نگاه می کرد،مجاب نشده بود،چشمانش از او گرفت و به بیرون دوخت وگفت:
-میشه بهت نگم مامان؟!
آن دختر برایش سخت و دشوار بود که در ان سن به کسی بگوید مادر.اورا دوست داشت اما به عنوان مادر هنوز نتوانتسه قبولش کند.
لبان مریم از بغض لرزید و با همان صدای لرزش دارش گفت:
-آره میشه!هر وقت خواستی صدام بزن
مریم برگشت و به صندلی ماشین تکیه داد.مهیار به او که سرش پایین انداخته و دانه های اشک بدون صدا روی دستش ریخته می شد نگاه کرد.
چیزی نگفت و مسیرش عوض کرد.مریم متعجب سرش بالا آورد و از خیابانی که رد شدند نگاه کرد و گفت:
-مهیار کجا داری میری؟این خیابون نیست
-دارم میانبر میرم
دستمال کاغذی از روی داشبورد برداشت و اشک هایش پاک کرد.دلش می خواست برگردد و ساینا را در اغوش بگیرد،وبه او توضیح دهد.به مسیری که مهیار همچنان ادامه می داد نگاه کرد وگفت:
مهیار مطمئنی داری می ری فرودگاه؟!
با لبخندی گفت:فرودگاه نمی ریم
lتعجب و پرسشگرانه به او نگاه کرد و پرسید:پس کجا؟
نیم نگاهی به او انداخت و گفت:خونه ی من!
بدون آنکه به حرف مهیار دقت کند گفت:
-چرا؟!مهیار خواهش می کنم برگرد،یک ساعت دیگه هواپیما می ره
با تبسمی سرش تکان داد و باز به رانندگی اش ادامه داد وگفت:
-یعنی نمی خوای پیش ساینا بمونی؟!
مریم که درست متوجه حرف مهیار نشده بود با روزنه ای که دلش روشن شد گفت:
-تو می خوای من بمونم؟
سرش تکان داد:آره،می دونم جای مناسبی نیست ولی(مکثی کرد)با من ازدواج می کنی؟!
از سر دل خوشی و ناباوری دقایقی به او نگاه کرد،و سرش با چشمان از حدقه بیرون آمده اش تکان داد وگفت:
-باورم نمیشه می خوای من بمونم!
مهیار همچنان که رانندگی می کرد گفت:
-خودمم باورم نمیشه…هر کس جای من بودشاید حاضر نمی شد باهات حرف بزنه،اما چیکار کنم که دلم دست خودم نبود
از تعجب و خوشحالی دهانش باز ماند.دستانش جلوی صورتش گرفت:
-وای خدا،باورم نمیشه…دارم خواب می بینم
اشک شوق و خنده اش با هم همراه شدند،مهیار لبخندی بر لب آورد و گفت:
-جواب چی شد؟!پیشم می مونی؟!
دستی بر روی اشک های صورتش کشید وگفت:
-مهیار داری اذیتم می کنی؟!تو واقعا!؟،نمی تونم باور کنم یعنی من و بخشیدی؟!
به یاد گذشته ی مریم افتاد وبا تعمل گفت:
-بخشیدم؟!نمی دونم!فقط می دونم میشه گذشته رو جبران کرد
مریم دلش می خواست برای تخلیه هیجان وجودش از ماشین پیدا شود و با خوشحالی فریاد بزند،هیجگاه در باورش نمی گنجید با آن گذشته ی تلخ که برای مهیار به یاد گار گذاشته بود.با او مهربانی کند واز او درخواست ازدواج کند.
نفس عمیقی کشید و گفت:پس گیتی چی؟!
-رفت پیش کسی که دوستش داره
-یعنی چی؟
-بعدا بهت می گم
نگاه مهربانی به مریم انداخت و گفت:
-به اون اقایی هم که قرار بود ازدواج کنی زنگ بزن
از هیجان حرفی که مهیار از اودرخواست ازدواج کرده دستش روی قلب گذاشت و نفس عمیقی کشید.
-فردا زنگ می زنم
-الان زنگ بزن
با خنده سرخوشی گفت:اونجا الان 3صبحه
-واقعا!
خندید:اره،خوب پس من و برگردون خونه مامانم
مهیار آهسته گفت:
-فردا صبح می ریم محضر واسه چند ساعت بری خونه مامانت چیکار؟!بذار یه شب بهت بد بگذره
با نگاه اعتراض آمیزش خندید وگفت:مهیار!
بعد از ثانیه هایی که سکوت بینشان بود،مریم گفت:چرا می خوای با من ازدواج کنی؟
مهیار بعد از مکث کوتاهی گفت:چون ذاتت خوبه!روزگار تورو بد نشون داد،باطنت و دوست دارم
سرش پایین انداخت و با شرمساری گفت:
-احساس می کنم لیاقت زندگی در کنار تورو ندارم
مهیار با لحن دلجویانه ای گفت:
-دیگه این حرف و نزن،وقتی خودت همچین حرفی به خودت می زنی از دیگران دیگه انتظارنداشته باش،می دونم بهم خیانت کردی اما شرایط من با بقیه ی مردا فرق می کرد،نمی تونم بهت بگم می موندی شاید خوب می شدم…چون نه تو از آینده خبر داشتی نه من،من خودمم بعداز عمل وقتی چشمامو باز کردم باور نمی شد واقعا دارم می بینم،به جای این حرفا اگر دوستم داری پیشم بمون و دیگه از اعتمادم سوء استفاده نکن
تبسمی کرد و به خیابانی که هر لحظه به خانه مهیار نزدیک می شد نگاه کرد وگفت:
-نترس…دیگه جونی برای خیات ندارم،می خوام پیشت بمونم،جبران می کنم
مهیار با لحن مهربانی گفت:چون؟!
مریم خندید وگفت:چون؟!هیچی!
با لحن جدی گفت:باشه پس می برمت فرودگاه
سریع گفت:نه!نه!چون خیلی خوبی!
اخمی کرد وگفت:اون کلمه خوشگله رو بگو
مریم خندید واز آینه ماشین نگاهش به ساینا که در سکوت و ناراحتی به آن دو نگاه می کرد افتاد.مریم برگشت و به او نگاه کرد ورو به مهیار آهسته گفت:
-ساینا واقعا از دستم عصبیه!
-نباید باشه؟!
فقط سرش تکان داد و آهی کشید،بعد دقایقی که در سکوت گذشت مریم گفت:
-اگر ساینا من و نخواد،من باید چیکار کنم؟!
-اون دوست داره،فقط فعلا از دستت دلخوره،هر چی زمان بیشتر بگذره ناراحتیش کمتر میشه،تو مادرشی با رابطه ی خوبی که باهاش داری حتما کینه و دلخوریاش پاک میشه
-امیدوارم
به خانه رسیدند،مهیار چمدان های مریم و آرش در دست گرفت و سوار آسانسور شدند.ساینا سرش پایین انداخته بود و به مریم نگاه نمی کرد حتی دیگر نمی خواست با آرش صحبت کند.به محض باز شدن در آسانسور اولین کسی که بیرون رفت ساینا بود،مریم با دلی آزرده به دخترش نگاه کرد.مهیار در خانه باز کرد و وارد شدند.ساینا بدون حرفی وارد اتاقش شد. در آن را بست.مریم بدون معطلی پشت اورفت و تقه ای به در زد
مهیار به او نگاه کرد وگفت:مریم بذار تنها باشه
به او نگاه کرد وگفت:
-نه باید الان باهاش حرف بزنم!اگر بهش بی محلی کنم فکر می کنه ناراحتیش برام مهم نیست
مهیار به او اجازه داد کاری که می داند درست است انجام دهد.مریم باز تقه ای به در زد،وقتی جوابی نشنید به اتاق او رفت.ساینا پشت به او روی تختش دراز کشید و آرام آرام اشک می ریخت مریم با چند قدم نزدیک تخت شد وگفت:
-ساینا!
ساینا ترجیح داد سکوت کند وحرفی نزند.مریم جلوتر رفت و مثل دخترش پشت به او لبه تخت نشست و با بی میلی گفت:
-ساینا!من مامانتم،تو اگر من و نخوای و مثل گیتی دوستم نداشته باشی،میرم!فقط بهم بگو بمونم یا برم؟
ساینا از آنکه مادرش در کنارش نشسته و همان کسی است که همیشه در ذهنش تجسم می کرد،بغض ناخوانده اش را که باعث لرزش لبانش شده بود فرو فرستاد وبا همان صدای به لرزش افتاده اش گفت:
-تو من و دوست نداشتی رفتی!
-چرا دوستش داشتم،نمی تونستم بمونم
سرش به سمت اوچرخاند وصدای نیمه دادش گفت:
-چرا؟چرا نمی تونستی بمونی؟!با بابام دعوا می کردی؟پس تو آدم بدی هستی
مریم با همان بغض نشسته در گلویش به او نگاه کرد اگر الان می گفت پدرت دوست نداشتم،اوضاع از آن بدتر می شد.فقط بلند شد و گفت:
-نمی خوام بهت دروغ بگم من می رم،وقتی بزرگ شدی دقیق و درست بهت توضیح می دم چرا رفتم
خم شد چندین بار صورت دخترش را بوسید و از اتاق خارج شد.ساینا او را دوست داشت،و تنها زنی بود که در آغوشش احساس آرامش می کرد.به محض بیرون رفتن آرش نزدیک مادرش شد و گفت:
-مامان…خوابم میاد!
مریم به مهیار که لیوان آبی در دست داشت نگاه کرد او متوجه چهره ی ناراحت و گرفته اش شد،سر به نشانه ی چه شده؟تکان داد،مریم با لب خوانی به او گفت:
-باید برم
مهیار لیوانش روی کانتر گذاشت و به طرف او رفت و گفت:
-برای چی می خوای بری؟
-ساینا من و نمی خواد!گله و شکایت زیاد داره!
-برو آرش و بخوابمون بعد حرف می زنیم،الان هم دیگه هواپیمات رفته
با لحن درمانده اش گفت:
-اما مهیار…
میان حرفش آمد وبا مهربانی گفت:
-گفتم بعدا حرف می زنیم
مریم نفسی کشید و دست آرش گرفت و با خود به اتاق مهیار برد.آرش را کنار خود خواباند،به موهای او خیره بود اما حواسش پیش ساینا وافکار او بود.ساینا از اتاقش خارج شد و آهسته به سمت اتاق پدرش رفت با دیدن آرش که در آغوش مادرش خوابیده چند قدم نزدیک تر شد.دستانش در هم گره داد دقایقی در اتاقش به این فکر می کرد او که مادرش هست چرا باید خودش را از گفتن یک کلمه محروم کند.
آهسته و با لحن دخترانه و طنازش گفت:
-مامان!
برگشت حس شیرین و وصف ناپذیری وجود مریم را گرفت،آنقدر شیرین که حس بخشیدن شدن توسط دخترش را داشت،با تمام محبت و مهربانی اش گفت:
-جان مامان!
-منم پیشت بخوابم؟
دست دیگرش باز کرد وبا اشک شوقی که در چشمانش جمع شده بود گفت:
-اره قربونت برم بیا
ساینا جلوتر رفت و سرش روی سینه ی مادری که سالها از محبتش دور بوده گذاشت،ساینا به مادرش اجازه داد سال ها بعد به او بگوید چرا رفت!حالا باید از محبت های مادرانه اش بهره ببرد.
بچه هایش هر دو طرفش خوابیده بودند. مریم گاهی سر آرش می بوسید گاهی سر ساینا،هر دو برایش به یک اندازه عزیز بودند.مهیاربا لبخندی از دور به آنها نگاه می کرد.بعد از آنکه هر دو بچه هایش به خواب رفتند از اتاق خارج شد. با ندیدن مهیار در پذیرایی به سمت اتاق دیگری رفت،به چهار چوب در تکیه داد و به که با سر پایین انداخت اش روی تخت نشسته با لحن مهربانش گفت:
-داری به کی فکر می کنی؟!
با لبخندی سرش بلند کرد و به کنار خودش اشاره کرد وگفت:
-بیا اینجا بشین
وارد اتاق شد و کنارش نشست و به چشمان او نگاه کرد وگفت:جانم!
تبسمی کرد:جانت سلامت
بلند شد واز کمد اتاق ساک کادویی زیبایی بیرون آورد و کنار اونشست ساک به طرف او گرفت وگفت:
-ببین خوشت میاد
با کنجکاوی از دستش گرفت و دورن ساک نگاهی انداخت با دیدن کاغذ کادویی بیرون کشید و آن را به آرامی باز کرد.لباس مجلسی گلبهی رنگ که سنگ های فیروزه ای و سفید تزیین شده بود در دست گرفت و گفت:
-این برای منه؟! چقدر نازه،سنگ دوزی هاش عالیه،گرون خریدی؟
-چیکار به قیمتش داری گفتم اولین کادوی آشتیمون و من بدم!
دستانش روی سنگ ها کشید وبا خوشحالی گفت:
-ممنون،خیلی قشنگه
مهیارپرسشگرانه به او نگاه کرد و مریم،با خجالت گفت:
-اینجوری نگام نکن،فردا یه چیزی برات می گیرم،اصلا من از کجا می دونستم که قراره دوباره باهم باشیم؟!
لبخندی زد و سرش تکان داد،دستش به سمت میز عسلی دراز کرد وگفت:
-من که چیزی ازت نخواستم
تلفن به سمت او گرفت و گفت:فقط،زنگ بزن!
به تلفن در دست او نگاه کرد وگفت:
-مهیار گفتم اونجا ساعت 3صبحه،بد خواب میشه!
چهره اش عبوس کرد وگفت:
-دیگه نبینم نگران مردی غیر از من بشیا
تلفن با لبخندی از دستش گرفت وگفت:چشم آقا!اما بذار فردا زنگ بزنم
-می خوام خیالم راحت بشه
می دانست حریف مهیار نمی شود،همانطور که شماره می گرفت مهیار پرسید:
-من و بیشتر دوست داری یا کامیارو؟
به چشمان سیاه وبزرگ او خیره شد،انگشت اشاره اش به سمت چشمان او رفت و خط فرضی زیر چشمانش کشید وگفت:
-حالت چشمات خیلی قشنگه!
بوق ها پشت هم می خوردند اما کسی جوابگو نبود،مهیار تبسمی کرد و گفت:
-سرمو شیره نمال جوابمو بده!
با لبخندی تلفن قطع کرد وباز شماره گرفت.
-مگه نگفتی گذشته رو فراموش کنیم؟!پس چرا باز می خوای به یادش باشیم؟الان خوبه من ازت بپرسم رکسانا رو بیشتر داشتی یا منو؟
سرش تکان داد وگفت:راست می گی!
با خوردن سه بوق بهزاد با صدای خواب آلودش جواب داد:
-الو
-مریم با لحن شرمنده ای گفت:
-سلام اقا بهزاد خوب هستید؟!
مهیار خندید و آرام گفت:ساعت سه صبح حالش و می پرسی؟!
مریم چشم غره ای به او نگاه کرد و باز گفت:
-سلام مریم خانوم چطوری؟رفتی دیگه خبری از ما هم نگرفتی
-ببخشید سرم خیلی شلوغ بود وقت نکردم
-می دونم بعد از هشت سال خانوادت و دیدی،عیب نداره دیگه،دخترتو که دیدی؟
لبانش تر کرد وپیشانیش خاراند وگفت:اره،شوهرم اجازه داد دخترمو ببینم
بهزاد که متوجه لحن کلمه ی شوهرم نشده بود سوال مهم ترش را پرسید وگفت:
-حالا کی بر می گردی؟
لحظه ای سکوت کرد و به مهیار نگاه کرد وگفت:
-راستش اقا بهزاد من دیگه نمی تونم برگردم
بهزاد لبخندی زد وگفت:می خوای پیش دخترت بمونی؟
مریم از روی تعجب اخمی کرد وگفت:شما از کجا فهمیدید؟
-پس حدسم درست بود،وقتی خبری از من نگرفتی فهمیدم سرت جای دیگه گرمه…اگر شوهرت و دوست نداشتی یا اجازه نمی داد ساینا رو ببینی حتما به من زنگ می زدی از م کمک می خواستی درسته؟
به آرامی گفت:آره،من…
اجازه نداد بیشتر از آن بهانه بیاورد و توضیح دهد.
با لحنی ناراحت گفت:خوشبخت شی
-ممنون،ببخشید بابت قولی که دادم و ممنون بابت همه ی زحمت هایی که من و آرش کشیدید نمی دونم اگر شما نبودید چی می شد
-اون کمک ها رو نکردم که باهات ازدواج کنم،هر زن نیازمند دیگری بود این کارو براش می کردم،وقتی دیدم هم جوونی هم تنهایی گفتم دوتامون و از تنهایی بیرون بیایم
-ممنون،واقعا شرمنده محبتتون شدم
-دشمنتون شرمنده!خدانگهدار
-خداحافظ
یک خداحافظی ابدی با هم کردند.می دانست اگر محبت های مهیار او را پایبند ایران نکرده بود.زودتر به ملبورن باز می گشت و با او ازدواج می کرد.
سرش بلند کرد وبه چهره ی در هم گره خورده مهیار روبه رو شد.متعجب گفت:
-چیه؟!
-اون دقیقا برای تو چیکار کرده که شرمنده ی محبتهاشی؟
به غیرت مهیار خندید وگفت:
-بهت می گم!همه رو،فقط اول باید یه قهوه درست کنم که تا صبح بیدار نگهون داره و چرت نزنیم
چهره اش رنگ مهرباتی گرفت و پرسید:
-قصه ی هفت خان رستم و می خوای بگی؟!
تلفن روی تخت گذاشت وگفت:آره!فراتر از هفت خان رستم
قدمی برای بیرون رفتن برداشت که مهیار گفت:
-حداقل اول لباس و بپوش ببینم چه جوری میشی بعد برو
مریم به لباس مجلسی کوتاه که مطمئن بود تا زانوهایش می رسد و آن دو بندی که روی شانه هایش می گرفت و پشتش به کلی نشان می داد،نگاه کرد وگفت:
-بذار برای فردا که عقد کردیم
-سخت می گیریا!
با یاد روزهای سخت در ملبورن گفت:
-اگر شل گرفته بودم الان زندیگم اینجوری نبود،از سخت گیری هام راضیم
مهیار که متوجه حرف های او نشد بلند شد وبه طرف او رفت و صورتش جلو برد که مریم مجبور شد عقب بکشد.مهیار با لبخندی گفت:
-چقدر رنگ موهات قشنگه! بهت میاد!
از تعریف مهیار خوشحال شد و لبخندی زد وگفت:
-رنگ موی مورد علاقه ی خودته!
مهیار به موهای لختش که کج روی پیشانیش ریخته بود نگاه کرد ولبخندی زد:
-آره نسکافه ای،یادمه توی بعضی عکس هات هم موهات این رنگی بود،یعنی واقعا برای من موهات نسکافه ای می زدی؟
سرش تکان داد تبسمی کرد:
-اره یه بار گفتی دوست داری زنت موهاش نسکافه ای باشه منم یه بار موهام و رنگ کردم..اما تو نمی دیدی که ازم تعریف کنی
به چشمان گرد و سیاه وپر از افسوس او خیره شد وگفت:
-از این به بعد ازت تعریف می کنم،اگر زشت بود می گم بری عوضش کنی
لبخندی زد وگفت:
-اون موقع ها وقتی لباسی می پوشیدم ازم سوال می کردی چی پوشیدی؟ چه رنگیه؟با خودم می گفتم برای تو چه فرقی می کنه وقتی که نمی بینی
-دل که داشتم،می تونستم تصور کنم
–ببخشید خیلی بهت بدی کردم
مهیار که تا آن زمان خم شده بود ایستاد و قدمی نزدیک تر رفت و پیشانی اش بوسیدوگفت:
-هر چی بود تموم شد
دست دور شانه اش انداخت و گفت:
-بریم قهوه بخوریم و حرف بزنیم تا صبح برسه
حرفی در دل مریم بود که دوست داشت زودتر به او بگوید.نزدیکی اشپزخانه که رسیدند مهیار او را رها کرد وگفت:
-برو ببینم بلدی قهوهات و هم مثل ماکارونیت بسوزونی!
این را گفت و به سمت مبل سالن رفت مریم آب دهانش قورت داد و با تمام احساسش گفت:
-مهیار!
برگشت:جانم!
آن کلمه روح مریم را نوازش کرد وبرای گفتن آن جمله نیرویش بیشتر شد و با تمام محبتش گفت:
-دوست دارم!خیلی دوست دارم!
تمام وجود مهیار شاد شد.وبا لبخندی لحظه ای چشمانش باز و بسته و گفت:
-منم دوست دارم،من فراوون دوست دارم
مریم لبخندی زد:احساس سبکی می کنم،احساس می کنم تازه عاشقت شدم
مهیاربا خنده گفت:
-الان قشنگ افتادی رو غلطک حرف های عاشقونه زدن،زود برو قهوتو درست کردن که تو این هوای برفی قهوه خوردن و حرف های احساسی همچین می چسبه
مریم به نشانه ی چشم هر دو دستش روی چشمانش قرارداد و به طرف اشپزخانه رفت تا با دم کردن یک قهوه پر از عشق داستان زندگی اش در ملبورن را بدون کم و کاستی برای مهیار تعریف کند.واز آن طرف مزه آن حرف های تلخ را با گفتن عاشقانه هایشان شیرین کند.
در پناه حق
پریبانو
95/12/24
سخن پایانی با خوانندگان:
از اینکه رمان “پاورقی زندگی” رو برای خواندن انتخاب کردید سپاسگزارم امیدوارم پایانشو دوست داشته باشید.تعدادی از نظرات و که خوندم متوجه شدم که مهیار و مریم نباید ازدواج مجدد داشته باشن، اما فکر کردم یه نظر سنجی قرار بدم که ببینم چند به چنده!که طبق نظر سنجی مشخص شد.ومن با نظر اکثریت آرا رمان وتموم کردم.دوستان عزیز من قرار نیست بعد از “پاورقی زندگی” رمانی رو بنویسم.من توی تصمیمم جدی هستم پس خواهش واصرارهای شما فقط محبت شمارو می رسونه،ومن در برابر محبت شما فقط می تونم تشکر کنم،پس با اصرار کردن و خواهش نظر من بر نمی گرده،بعضی از دوستان علاقه داشتند جلد سوم هم نوشته بشه یا همین جلد به همین منوال ادامه پیدا کنه و جزئیات زندگی هر دو نوشته بشه،با شرمنده گی تمام باید بگم نمی تونم دیگه بنویسم.
به نظر من چون جفتشون تغییر کردن الان باید ازدواج کنن چون حس عشق و عاشقی و دوست داشتن زیادی دارن