رمان زهر تاوان

رمان زهر تاوان

0
(0)

 

رمان زهر تاوان

 

رمان #زهر_تاوان
نویسنده: پگاه رستمی

ژانر: #عاشقانه #اجتماعی #هیجانی

 

به تصویر خودم در آینه خیره می شوم.
موهای مواج هایلایت شده ام را که یک طرف صورتم ریخته کنار می زنم.این طوری گردی صورتم بهتر مشخص می شود..
با دست رژگونه ام را کمی پخش می کنم تا تنها هاله ای از آن باقی بماند.آنقدر گونه ام برجسته هست که با همین رنگ محو هم
خودنمایی کند.
رژ مسی براقم را کمی غلیظ تر می کنم تا کوچکی دهان و برجستگی ملایم لبهایم بیشتر به چشم بیایند.
سایه مسی رنگ پشت چشمانم را با نوک انگشتانم کمرنگ تر می کنم تا رنگ قهوه ای چشمان مخمورم جلوه بیشتری داشته باشد.دستی
به ابروهای پهن ولی کوتاهم که کمی روشن تر از قهوه ای چشمانم رنگ شده اند می کشم و مرتبشان می کنم.چند تار از موهای
حلقه شده ام را روی پیشانی بلند و صافم رها می کنم.گوشواره های بدلم را که بلندیش تا نیمه پایینی گردنم می رسد در گوشم می
اندازم.
یقه لباسم که روی شانه هایم افتاده را پایین تر می دهم تا سفیدی پوست و برجستگی سینه هایم به خوبی نمایان شوند.
لبانم را آرم به هم می مالم، شیشه عطر دیورم را روی سر وسینه ام خالی می کنم و درست مثل یک پرنسس از اتاق خارج می
شوم. آرام و با طمانینه همراه با لبخندی که از صبح روی لبم جا خوش کرده، خرامان خرامان به سمت پله ها می روم…
من دکتر جلوه کاویانی خوب بلدم چطور راه بروم که نگاه ها روی گودی کمر و برجستگی باسنم قفل شوند.
چطور حرف بزنم که مخاطبم محو رقص لبهایم شود.
چطور بخندم که سفیدی دندانهایم سرخی لبانم را نمایان تر کند
چطور دستم را در هوا تکان دهم که گردی و سفیدی بازوانم چشمها را نوازش کند…
من خوب بلدم چطور بنشینم، بلند شوم،برقصم، نگاه کنم، لباس بپوشم چون سالها بر روی تک تک رفتار اعضای بدنم کار کرده ام تا
به راحتی….
مجنون کنم….
محکوم کنم….

قصاص کنم…..

روی اولین پله می ایستم.به سالن مسلطم اما خودم در تیر رس نگاه کسی نیستم.
نگاهم را می چرخانم درست مثل یک ماده ببر گرسنه که از زیر نظر گرفتن شکارش لذت می برد. طعمه من کنار ستون میانی
سالن نه چندان بزرگ خانه ام ایستاده در حالیکه نوشیدنی می نوشد و کسل و بی حوصله به چهره گریم شده دختر کنار دستش می
نگرد. دختر هم یکسره فکش تکان می خورد و تقریبا از بازوی جناب شکار آویزان شده است.نمی دانم چرا بی اختیار پوزخند می
زنم. در دلم می گویم:
– این راهش نیست دختر خانوم.
باز چشم می چرخانم و این بار روی صورت ماهان نیک نژاد که مشغول صحبت کردن با پدرم است زوم می کنم. خدا رو شکر
آتش نفرتش از من دامان پدرم را نگرفته.بازهم پوزخندی دیگر…
دستم را به نرده های چوبی بند میکنم و با دست دیگرم دامن لباسم را بالا میکشم.آنقدر که بندهای کفشم که دور مچ پایم بسته شده اند
نمود پیدا کنند.برای لحظه ای گذرا به باز بودن بیش از حد لباسم فکر میکنم اما فقط برای یک لحظه….
وجدان من مدتهاست که در عمق چاه سیاه وجودم مدفون شده…..
به محض ورودم به سالن صدای سوت و جیغ و کف بلند می شود و متعاقب آن خوشامدگویی های مردان و زنان متعدد. با لبخند
محو و آرامش همیشگی جواب همه را می دهم.نگاه خیره مردان را روی خط وسط سینه ام حس می کنم اما بی توجه به وسط سالن
می روم.

 

پارت های رمان      https://goo.gl/rbvcxa

 

لینک و کپی کنید و در تلگرام پیست کنید

 کانال تلگرامی رمان من

 

romanman.ir

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا