پارت 9 جلد دوم دیانه
#امیریل
-سلام مولائی، چی شد؟ … آها … درسته … باشه ممنون.
گوشی رو قطع کردم. دیانه فروغی … موضوع داشت جالب می شد. شماره ی دکتر رو گرفتم.
-سلام آقای دکتر، قرار بود اطلاع بدین.
-سلام آقای کران، خوب شد تماس گرفتید … قرنیه ای پیدا شده که همه چیزش به بیمار شما میخوره.
سریع به نهال زنگ زدم. همه چیز خیلی سریع پیش رفت و دیانه بستری شد. نهال خیلی استرس داشت.
حال دیانه هم بهتر از نهال نبود. یک ساعتی میشد که تو اتاق عمل بود. بالاخره دکتر از اتاق بیرون اومد.
-چی شد آقای دکتر؟
-فعلاً چیزی نمی تونم بگم .. باید بهوش بیاد تا ببینیم بدنش عضو جدید رو میپذیره یا نه!
-ممنون، خسته نباشید.
بعد از ریکاوری سمت اتاق خصوصی که براش گرفته بودیم بردنش.
از بیمارستان بیرون اومدم. دوباره داشت بارون می بارید. سوار ماشین شدم.
#دیانه
با حس سوزش شدید چشمهام بهوش اومدم. خواستم دستم و روی چشمهام بذارم که دستی مانعم شد.
-دست نزن .. الان باند داره.
-نهال؟
-جونم؟
-خیلی میسوزه.
-آروم باش، طبیعیه … به این فکر کن که چند روز دیگه چشمهات دوباره میتونه دنیا رو ببینه.
-یعنی اون روز می رسه؟
-آره، تو فقط آروم باش.
پرستار اومد و دوباره مسکنی تزریق کرد و رفت. کم کم دوباره بیهوش شدم.
#امیریل
چند روزی می شد دیانه بیمارستان بود. امروز قرار بود باند چشمهاش رو باز کنن.
-الو داداش.
-جانم نهال؟
-تو نمیای؟
-من باید جائی برم اما تمام کارهای ترخیص رو انجام دادم.
-من خیلی می ترسم!
-ترس نداره، آروم باش. تا شب خودم رو می رسونم خونه.
-باشه.
گوشی رو قطع کردم. باید می رفتم دنبال اون آدمی که اون دختر بخاطرش تا اینجا اومده بود.
سوار ماشینم شدم. سمت پایین شهر استانبول رفتم. ماشین رو پارک کردم و وارد کوچه ی باریکی شدم.
نگاهی به خونه ای رنگ و رو رفته انداختم. لگدی به در نیمه باز زدم.
مردی گوشه ی خونه خمار افتاده بود.
-رئیست کجاست؟
-تو کی هستی؟
یقه اش رو گرفتم.
-بهت میگم رئیست کجاست؟
-برو بابا …
مشتی تو صورتش زدم. ناله ای کرد و گوشه ای مچاله شد.
-یا حرف میزنی یا همین الان زنگ میزنم پلیس بیاد.
-نیست … برای کاری رفته خارج از شهر … ولم کن …
از خونه بیرون زدم. دستی به گوشه ی کتم کشیدم. پس اسمش برزو بود!
باید میفهمیدم این مرد چه خصومتی با اون دختر داره. سوار ماشینم شدم.
دیگه داشت شب می شد. شماره ی نهال رو گرفتم.
#دیانه
دستم تو دست نهال بود اما هنوز استرس داشتم. قلبم سنگین به سینه ام می کوبید.
باز شدن باند رو احساس می کردم. دکتر به ترکی چیزی گفت که نهال آروم در گوشم گفت:
-میگه چشمهات رو آروم باز کن.
دست نهال رو فشردم و آروم پلک هام رو از هم باز کردم اما ترسیده، وسط راه دوباره بستم.
-دیانه!
-می ترسم.
صدام می لرزید و قلبم کوبنده به سینه ام می زد.
-هییسس … آروم باش … تمرکز کن و چشمهات رو دوباره باز کن.
لبم رو با زبون خیس کردم و سعی کردم چشمهام رو آروم باز کنم. با حس تابش نور پلک زدم. دیدم تار بود.
-تار می بینم.
نهال چیزی به ترکی گفت.
-نهال، چرا تار می بینم؟ انگار یه پرده جلوی چشمهامه!
-دکتر میگه تا یک هفته طبیعیه تا چشمات قرنیه رو قبول کنه.
سر تکون دادم و چرخیدم. نگاهم از پشت پرده ی چشمهام به یه دختر افتاد که با فاصله کنارم ایستاده بود.
صورتش رو واضح نمیدیدم اما حس می کردم این صدای پر از مهر چهره ی زیبائی داره.
-خیلی خوشحالم که دوباره چشمهات رو به دست آوردی.
-همه اش بخاطر محبت شماها بود.
نهال کمک کرد تا آماده بشم. قرار شد یک هفته بعد برای چک نهائی بیام.
با کمک نهال سوار ماشین شدم. تاری دید اذیتم می کرد اما بهتر از تاریکی مطلق بود.
دستم رو از شیشه بیرون بردم. خیسی بارون و روی کف دستم لمس کردم.
“خدایا ممنونم”
-گریه نکنیا! دکتر گفته استرس، فشار زیاد آوردن به چشمهات و گریه ممنوعه!
-آره … دلم می خواد برگردم ایران.
-دلم از الان برات تنگ میشه.
-دل منم. محبت هایی که بهم کردی رو هرگز نمیتونم فراموش کنم.
#امیریل
ماشین و توی پارکینگ گذاشتم. با کلید در خونه رو باز کردم. هیچ کس توی سالن نبود. نهال از آشپزخونه بیرون اومد.
-سلام. اومدی؟
-سلام. حالش چطوره؟
-خوبه، فعلاً تا مدتی دکتر گفته تار می بینه.
-یعنی خوب میشه؟!
-آره … همین که بدنش پیوند رو قبول کرده عالیه.
خسته روی مبل نشستم. نهال هم اومد و رو به روم نشست.
-الان قراره چیکار کنی؟
-هیچی، اینطور که فهمیدم همسرش فوت کرده و فعلاً جونش در خطره اما هنوز نفهمیدم برای چی یه زن تنها باید پاشه بیاد یه کشور دیگه!
-نمیدونم؛ تا خودش حرفی نزنه هیچ چیز مشخص نمیشه.
نهال بلند شد.
-میز شام رو توی تراس چیدم گفتم امشب هوا خوبه، اونجا شام بخوریم. تا تو لباس عوض کنی منم برم دیانه رو بیارم.
از جام بلند شدم و سمت اتاقم راه افتادم. نگاهی تو آینه به چهره ام انداختم و بیرون اومدم.
همزمان در اتاق اون دختر هم باز شد.
یکی از شومیزهایی که خریده بودم رو همراه با شلوار و روسری پوشیده بود و طره ای از موهاش بیرون افتاده بود.
گامی سمتشون برداشتم.
-سلام.
احساس کردم ناباور قدمی سمتم برداشت. دستی روی چشمهاش کشید. سؤالی به نهال نگاه کردم که شونه ای بالا داد.
-چیزی شده؟ حالت خوبه؟
-تو … امکان نداره؛ مگه یه آدم چقدر می تونه شبیهه یکی باشه آخه؟!!!
نهال: دیانه، چی شده؟ تو از چی حرف می زنی؟
سمتش رفتم.
-نه … حتماً دوباره توهمه … دروغه … اون چند ساله رفته.
نهال: گریه نکن برای چشمهات خوب نیست.
#دیانه
با صدای سلامش سر بلند کردم. با اینکه انگار همه جا رو از پشت پرده می دیدم اما همینم خوب بود.
خواستم جواب سلامش رو بدم اما با دیدنش زبونم بسته شد. قدمی سمتش برداشتم.
باورم نمی شد. انگار احمدرضا رو به روم بود. دستهام سرد شدن و ضربان قلبم بالا رفت.
صداهاشون رو نمی شنیدم فقط دلم می خواست چهره اش رو نگاه کنم.
مگه میشه یه آدم انقدر شبیهه یکی باشه؟ با صدای نهال به خودم اومدم.
-میشه بگی چی شده؟ تو چرا با دیدن امیریل رفتارت عوض شد؟
چی باید می گفتم؟ اینکه داداشت انگار احمدرضای منه؟ سری تکون دادم.
-چیزی نشده … ببخشید نگرانتون کردم.
هر دو سر تکون دادن. امیریل گفت:
-خوشحالم حالت خوبه!
خیره نگاهش کردم. بی توجه سمت در رفت.
-بریم شام دیانه.
از اول سر میز نشستن تا آخر نگاهم به امیریل بود. باید دقت می کردی تا تفاوت ها رو حس می کردی.
امیریل جوون تر از احمدرضا بود.
حس کردم نگاه هام کلافه اش کرده که از سر میز بلند شد.
-من سیر شدم، میرم استراحت کنم.
**
یک هفته گذشت و روز به روز دیدم بهتر شده بود. باید هر چی زودتر به ایران بر می گشتم.
چند ماه می شد بی خبر از همه تو کشور غریب افتاده بودم.
حالا کاملاً به این خواهر و برادر اعتماد داشتم. خونه ی نقلی امیریل پر از صفا بود.
گلدونهای پر از گل و پرده های حریر سفید و یه جفت مرغ عشق.
نهال وارد اتاق شد.
-خوب آخرین چکابت هم تموم شد. خدا رو شکر همه چی عالیه … من برم خونمون که مامان می کشتم.
-یعنی من تنها بمونم؟!
-زود بر می گردم … تا اون موقع مراقب خودت باش.
نهال رفت. باز تنها شدم. نمیدونستم به ایران زنگ بزنم یا نه! اصلاً کیف و مدارکم کجا بودن؟
با باز شدن در سالن سریع از روی مبل بلند شدم.
حالا چهره اش واضح تر بود.
گاهی فکر می کردم احمدرضا برگشته اما کمی جوون تر!
-میشه دلیل این خیره شدن هات رو بدونم؟
هول کردم.
-همینطوری … حواسم جای دیگه ای بود.
سری تکون داد و از کنارم رد شد و سمت اتاقش رفت. نفسم رو بیرون دادم.
بعد از چند دقیقه بیرون اومد و رو مبل رو به روم نشست.
-خوب میشنوم.
-چی؟
-از خودت بگو. فکر کنم الان دیگه بخوای به ایران برگردی!
-بله اما مدارکم …
-اونا جاشون امنه!
-چطور؟
-فکر کردی من آدمی هستم که کسی رو بدون اینکه بشناسم تو خونه ام راه بدم؟! میدونم اسمت چیه و بچه داری اما خوب اینا کافی نیستن؛ اون مرد …
رنگ از روم پرید.
-برزو!
پا روی پا انداخت.
-آره، همون … دیروز پلیس به جرم آدمربائی دستگیرش کرد. فردا باید بریم اداره آگاهی.
باورم نمی شد.
-اما چطوری؟!
-اونش دیگه بر می گرده به خودم که چطور این آدم و پیدا کردم. الان تو باید بگی که اون آدم با تو چیکار داشت و تو چرا تنها باید تو یه کشور غریب باشی؟ فکر نمی کنی برای سنت یکم زوده؟!
نمیدونستم چی بگم. واقعاً احمقانه بود اگر می گفتم برای چی اومدم!
در جواب سؤالش سکوت کردم.
-ببین دخترجون، با سکوت هیچ چیز پیش نمیره. اینجا ایران نیست؛ هموطن به هموطن خودش رحم نمی کنه!
بلند شد.
-نمیدونم خانواده هاتون به شما چی یاد میدن!
سمت اتاقی رفت. نگاهم رو به رفتنش دوختم. لحظه ای نگذشته بود که زنگ در به صدا دراومد. صداش بلند شد.
-اون در و باز کن لطفاً.
سمت در رفتم. با باز شدن در نگاهم به دختری قد بلند با چهره ای آرایش کرده و موهای لخت افتاد.
با دیدنم لبخندی زد گفت:
-امیریل هست؟
غلیظ ترکی صحبت می کرد. با شوکه سری تکون دادم. وارد خونه شد و همزمان هم امیریل از اتاق بیرون اومد.
با دست به اتاق اشاره کرد و دختر سمت اتاق رفت. با هم وارد اتاق شدن.
شونه ای بالا دادم. باید به ایران زنگ می زدم اما نمیدونستم چطور مطرحش کنم.
بعد از یکساعت با هم از اتاق بیرون اومدن.
-(به ترکی) کارهایی که گفتم رو انجام بده، حتماً جواب میگیری.
امیریل چیزی به ترکی گفت و دختر سری تکون داد و بعد از خداحافظی رفت.
صبح همراه امیریل به اداره آگاهی رفتیم. وکیلش از قبل همه ی کارها رو کرده بود.
با شکایتی که کردم برزو زندان افتاد. حالا دیگه باورم شده بود که این آدم رو خدا فرستاده.
نمیدونستم چطوری ازش تشکر کنم. رو به روم قرار گرفت.
-خوب، فکر کنم کارت تو ترکیه تموم شد؛ هر وقت بخوای برات بلیط برگشت می گیرم.
نگاهم رو به چشمهایی که انگار برام آشنا بود دوختم.
-چطوری اینهمه محبتتون رو جبران کنم؟