رمان تب داغ هوس

پارت 8 رمان تب داغ هوس

4.3
(7)
-چی شدنفس؟ –
هیچی داشتم میخوردم زمین
آرمین یه کم گنگ منو نگاه کردو چون بدون شک نگین مارو از تو آیفن میدید و آرمینو شناسایی میکرد و من هم از این اتفاق برعکس همیشه هیچ واکنشی نشون ندادم و این باعث تعجبش شده بود
-نگین میدونه
نگین- سلام جناب مهندس
آرمین با همون لحن جدی گفت: 
-سلام 
نگین- مراقب خواهرم باشیدا آرمین جواب نگینو نداد و دور کمر منو گرفت و تا ماشین همراهیم کرد وقتی خودشم سوار شد برگشتو از روی صندلیه عقب یه دسته گل شیپوری بر داشت و داد بهمو گفت:
-این هم گل برای جوجه ام 
-وای گل شیپوری!خیلی ممنون تو علایق منو خوب میدونی
-دوسشون داری؟ 
-عاشقشونم 
-عاشق من چی؟
«توی چشمام دقیق شد سرمو انداختم پایینو به گل های تو دستم نگاه کردم و آرمین گفت: 
-میتونی راحت ازم بگذری؟ 
-الان وقت این سوالا نیست
چونه امو میون انگشتاش به آرومی گرفت و به طرف خودش صورتمو برگردوندو گفت: –
-پس کی بپرسم؟ امشب ولنتاینِ امشب باید بپرسم عاشقمی یا نه؟ 
-تو چی تو عاشقمی؟نگاهشو عمیق تر به چشمامو دوخت و بعد کار همیشه اشو کرد و آهسته نگاشو به لب هام کشوند و گفت:
-دوستت دارم 
-من تو زندگیم خیلی ها رو دوست دارم
-ولی من تو زندگیم کسی جز تو رو ندارم و فقط تو رو دوست دارم
« قلب می کوبید نگاهش انگار دست به قلبم میزد دستشو از زیر چونه ام برداشت و رو شونه ام رو بازومو…تا رسید به انگشتام،انگشتاشو میون انگشتام قفل کرد و به دستم نگاه کردو گفتم:
– منم تو رو در حدی دوست دارم که تو منو دوست داری نگاهشو با همون سری که متمایل به زیر بود یهو بلند کرد چشماش منو میترسوند یه حالتی نگاش شده بود
-منو بیشتر دوست داشته باش بیشتر، من نیاز دارم که عاشقم باشی دوست داشتن برای من کمه خودشو بهم نزدیک کرد و گفتم: 
-تو کی عاشقم میشی ؟
-نگاهشو زوم کرده بود رو لبم وبا صدای آرومی کلماتو آهسته ادا کرد : 
-اگر از این حد فرا تر برم دیوونه میشم 
-از تو بیشتر من محتاج عشقم میدونی که روزگارم سخته آرمین انگشت اشاره اشو آهسته روی کناره ی گونه ام کشید تا به چونه ام رسید و چونه امو میون انگشتاش گرفتو صورتمو به طرف خودش هدایت کرد در حالی که صورت خودشم به جلو میاورد و میگفت: 
-کافیه عاشقم بشی تا بفهمی کی این وسط عاشق تره سرشو آورد جلو ترسیده بودم می فهمیدم داره چیکار میکنه چی ازم میخواد ولی قادر به عقب نشینی نبودم بوی ادکلنش و عوض کرده بود دلم میخواست بینیمو بچسبونم به سینه اشو بوشو تا ابد استشمام کنم یه کلافه گیه ل*ذ*ت بخش بهم میداد انگار افسون اون بوی مست کننده شده بودم و منو مجذوب آرمین میکرد کشش خاصی بهش داشتم حرارت صورتشو توی یک سانتی متری صورتم حس میکردم نفساش داغ بود و به پشت لبم میخورد ؛ قلبم میخواست سینه امو بشکافه و بیاد بیرون تا به آرمین ثابت کنه چقدر اونو به هیجان میاره کف دستمو روی سینه ی عضلانیش رو همون پیرهن جذب سرمه ای تیره گذاشتم قلب اونم میزد تند تر از حد معمول آرومتر از سرعت قلب من چشمامو حسش کردم از همیشه نزدیک تر … انگار تموم افکار منو روحمو تعلقاتمو خاطراتمو…هر چی که وجود درونی یه انسانو میسازه شد آرمینو بوسه اش تنم داغ کرده بود ،گرُ گرفتم دستش دورم بیشتر میپیچید پنجه دست آزادمو رو کنار صورتش گذاشتم چقدر داغ بود انگار تب کرده بود از حرکتمون دسته گل از رو پام افتاد کف ماشین اما فرصت برداشتنشو نداشتم… نفسمو کمتر میتونستم تو سینه ام بکشم از این حس خواستم خودم عقب بکشونم ولی نتیجه اش تنگ شدن حصار دستش شد انگار میخواست شیره ی جونمو از لبهام بکشه بیرون واقعا دیگه نفس میخواستم ،به سینه اش فشار آوردمو به عقب هولش دادم چشماشو باز کرد و آهسته عقب نشینی کرد حتی لحظه ی عقب نشینی هم دست خالی نرفت بوسه ای کوتاه زد و بد سرشو عقب کشید ولی رهام نکرد تو چشمام نگاه کرد انگار میخواست عکس العملمو بفهمه نفس بلندی کشیدمو بدون اینکه نگاه از اون چشمای افسون گرش بردارم نفسمو دم دادم، در حالی که دستش درست رو پشت قلبم بودو گفت: 
-قلبت میزنه ،بگو واسه منه
دستم هنوز رو سینه اش بودو گفتم: 
-قلب تو هم میزنه 
-از این بیشتر میتونه برات بزنه«سرشو آورد جلو بی تاب و ملتمسانه گفتم:»
-آرمین اعتنایی نکردو سرشو به گردنم فرو برد آروم تو گوشم گفت: -با تو حالی دارم که میخوام تمام لحظه های زندگیم پر این حال باشه لاله گوشمو بوسید وگفت: -این حالو با تو دارم
نفسام با تمنا از سینه ام خارج میشدن قلبم به سرعت چندین اسب بخار میکوبید با هر بوسه اش چشمامو می بستم و با اتمامش به سختی باز میکردم تو گوشم دوباره گفت: بگو نفس منی،بگو مال منی ،نفس ِآرمینی … 
یه تویوتای ساشتی بلند جلوی خونه امون نگه داشت حتما کامیاره با عجله آرمینو پس زدمو گفتم:
– دوست نگینه بریم بریم آرمین
آرمین از شیشه دودی پنجره به طرف ماشینی که متوجه شدم لندکروزه نگاه کرد و زیر لب غری زد که نفهمیدمو ماشینو روشن کردو با سرعت حرکت کرد شالمو سرم کردمودسته گلو برداشتم رو صندلی عقب گذاشتم واز آینه جیبیم به خودم نگاه کردم رژم پخش شده بود به آرمین نگاه کردم رو صورت اونم پخش شده بود خنده ام گرفت و گفتم:
– آرمین صورتتو پاک کن آینه امو گرفت یه نگاه به خودش کردو گفت: 
-نگاه شبیه دلقک شدم
«خندیدمو هر دو صورتامونو پاک کردیم و خواستم دوباره رژ بزنم که گفت:»
-نزن دیگه
-چرا؟!!!
– ریختمونو این رژ تو به گند می کشه اخم کردمو گفتم : 
-خب شیطونی نکن باشیطنت گفت: 
-میشه؟حتما باید مریض باشم که تو کنارم باشی و من کاری نکن 
زدم به بازوشو خندیدو گفت: 
_ولی خیالت راحت سِنسورای من عالیند محکم تر زدمشو گفتم: 
-تو چرا انقدر بی حیایی؟
-حرف بدی نزدم خیال تو رو راحت کردم رومو برگردوندمو گفتم : 
-این طوری حرف نزن من خجالت میکشم
-من عاشق اینم که روتو باز کنم با خودم، میخوای از همین امروز شروع کنیم«آرمینوشاکی نگاه کردم و گفتم:»
-آرمین!!!
-آرمین شیطون خندیدو بعد آروم گفت:
-دست نیافتنی بودن تو منو مصمم میکنه نمیخوام برام انقدر دست نیافتنی باشی -میتونی به دستم بیاری
آرمین پیروز مندانه نگام کردو گفت:
– به زودی تموم زندگیت در با من بودن خلاصه میشه با تردید نگاش کردمو گفتم: -تا نُه برگردیما آرمین سری تکون داد…. جلوی یه رستوران شیک نگه داشت که جلوی رستوران یه فرش قرمز پهن بود و جلوی در دوتا مرد با لباس های فرم این ور اونور در ایستاده بودن جلوی فرش قرمز هم دوتا مشعل بزرگ گذاشته بودن…. از ماشین که خواستم پیاده بشم آرمین گفت:
– صبر کن بیام الان لیز میخوری
-چه سابقه ام خرابه ها
آرمین پیاده شدو اومد طرف در منو در رو باز کردو آرنجشو گرفتم و پیاده شدم وگفتم: 
-فکر نکنی همیشه اینطوریما الان چون پاشنه بلند پوشیدم سُر می خورم 
آرمین با یه لحن با مزه ای گفت: آهان
رسیدیم به اون فرش قرمزه و اصلا حواسم به اطرافم نبود داشتم به آرمین میخندیدم که خوردم به یه نفر برگشتم که عذر خواهی کنم دیدم نگینه 
-نگین؟!!!! 
نگین- نفس؟!!!!
-شما هم اینجایید؟
سر بلند کردم کامیاررو ببینم چه شکلیه که درست پشت سر نگین ایستاده بود که دیدم با یه حال هول شدن آرمین و نگاه میکنه سریع برگشتم آرمینو دیدم که عصبی به کامیار نگاه میکرد چقدر …چقدر …ته چهره ی همو دارند ؟!!!کامیار دستشو آورد جلو تا نگینو بگیره در حالی که میگفت:
-نگین بهتره …« خالکوبی دست آرمین رو دست کامیاره…سریع ماشین کامیار که اومده بود دنبال نگینو چهل وپنج دقیق قبل جلوی خونه دیدم یادم افتاد همون ماشینی بود که با آرمین رفتیم شمال …قیافه هاشون…»
صبر کن ببینم… آرمین سریع گفت: 
-ما میریم یه جای دیگه 
تا دستمو کشید دستمو با ضرب از دستش کشیدم بیرونو گفتم:
– نسبت شما دوتا چیه؟ 
آرمین عصبی باز به کامیار نگاه کردو نگین گفت:
– چی؟!!!کامیار تو مهندس و میشناسی؟ 
کامیار-نه
-دروغ نگید نگین تو چطور متوجه این قضیه نشدی… آرمین با لحن جدی و پر جذبه ای گفت: 
-نفس واسه خودت داستان نساز بیا بریم
باز دستمو گرفتو کشید طرف خودش دستمو به زور از دستش کشیدم بیرونو گفتم: 
-ولم کن ،اول حقیقتو میگید اون خالکوبی،این شباهت ظاهری،محل زندگی جفتتون یه جاست …«شاکی به آرمین نگاه کردمو گفتم:» 
-آرمین!
آرمین عصبی رو به کامیار گفت: بهت گفتم اینجا نیار
کامیار- قرار بود نگین رستوران رزرو کنه نمیدونستم اسم رستورانی که گفتی همون جاییه که نگین داره آدرس میده با حرص گفتم: 
-آرمین نسبتتون چیه؟
نگین-برادرند آره برادرند…کامیار گفت «یه برادر داره که مهندس ،گفت که برادرش شبیه مادرشه» تو، آرمین، تو دقیقا شبیه عکس مادرتی من چطور اینو نفهمیدم؟!!!
آرمین با حرص وخشم رو به کامیار گفت: احمق،دیگه چی مونده رو نکردی؟ نگین جا خورده گفت: تو یه موضوع به این سادگیو از من پنهون کردی؟!! کامیار؟!!!
رو کرد به آرمینو گفت:
-چی رو نباید رو میکرد هان؟
اومدم برگردم، برم که آرمین جلوی راهمو گرفتو گفت:
– میگم ،
-نمیخوام دیگه بگی،تو گفتی تک فرزندی؟گفتی کسی رو نداری،کی از یه برادر حرف زدی الانم که فهمیدیم شاکیی که چرا کامیار سوتی داده!!! 
آرمین با همون لحن حرصی و تن صدای آروم گفت:
– تک فرزندهستم، دروغ نگفتم چون منو کامیار برادر ناتنی هستیم
-جدا ً؟پس این شباهت چیه؟!
منو نگین بیشتر به ناتنیا می خوریم تا شما دوتا
«از کنارش اومدم رد بشم زیر بازومو گرفت و با قدر ت منو کشید تو بغلش و با حرص و خشم گفت:»
-جایی نمیری با مشت زدم به سینه اش و گفتم:
-ولم کن دروغ گو نگین اون یکی بازومو گرفت و گفت:
-ولش کن
کامیار بازوی نگینو گرفتو گفت:
-نگین به تو ربطی نداره بیا اینور ولش کن 
درست عین یه زنجیره شده بودیم؛ آرمین با همون عصبانیت مچ نگینو گرفتو از بازوم جداش کرد نگین از درد جیغ کشید و کامیاررو صدا زدو کامیار شاکی گفت:
-آرمین!
آرمین-میریم تو رستوران 
-من نمیام 
آرمین منو بیشتر کشید به طرف خودش، اینبار انقدر که جفت دستام تو. بغلش جمع شد و تو چشمام با اون چشمای آبیه دریده اش زل زد و با صدای بم و جری شده اش گفت: 
-جایی می ری که مّن میخوام
سریع هولش دادم و در حالی که عقب عقب میرفتم با حرص گفتم:
– این قضیه بو میده چرا نگفتی؟چرا اون به نگین نگفت تو به همه گفتی تک فرزندی پس این…
پام روی برف سطح خیابون لیز خوردو چنان جیغی زدم و نهایتا خوردم زمین که نفسم از درد بالا نمیومد … 
نگین هول زده طرفم دوییدو گفت: 
-وای نفس وای نفس چی شد؟ 
آرمین کمرمو گرفتو گفت:
– پاشو
-آیییی ،نمیتونم ،خیلی کمرم درد گرفته 
نگین کنارم چنپاتمه زدو کمرمو ماساژ دادو آرمین اومد زیر بغلمو از پشت گرفتو با یه حرکت بلندم کرد و ناله وار گفتم: 
-آخ آخ، خدا جون ،کمرم ، ولم کن من باتو جایی نمیام
آرمین با عصبانیت گفت: 
-برات انقدر مهمه برادر داشتن من؟
-نه مهم نیست، صداقتت مهمه،حتما یه دلیلی داشته که نگفتی
کامیار –من ایران نبودم
-جداً پس هر کی بره خارج از کشورش مرده محسوب میش؟
نگین- تو خارج از کشور بودی آرمین چی اون که ایران بود
آرمین-وای از دست شما دوتا خواهر ،نفس، نفس ،عزیزم امشبو خراب نکن بذار برات توضیح بدم «تو چشمام مظلوم نگاه کرد مرده شور اون چشمای افسون گرتو ببرن که منو خام خودش میکنه
کامیار-آره دروغ گفتیم ولی حداقل بذارید براتون توضیح بدیم چرا؟
«همه به همدیگه چند ثانیه نگاه کردیم وتأمل کردیمو… کامیار دست نگینو گرفت ونگینم باهاش خیلی راحت همراه شد با تعجب به نگین نگاه کردم انگار انقدر هاهم براش مهم نبود …
آرمین آروم دستمو گرفت سریع دستمو کشیدمو دستشو به معنی تسلیم بالا گرفتو با حرص گفتم:»
-من نگین نیستم
آرمین با حرص خفته ای به طرف خیابون نگاه کردو گفت:
– آره میدونم اگر بودی که الان ما هم تو رستوران بودیم ،تو مأمور عذاب من هستی
دلم براش سوختو و نفسی کشیدمو گفتم: 
-میبخشمت ولی فقط همین یکباررو
چشماشو دیمونی کردو گفت: 
-واییی، ممنون 
زدم به بازوشو بی احساس دستشو دور کمرم حلقه کرد و نگاش کردمو گفتم:
– تو هم کامیار نیستی، میدونی چرا؟ چون اون خوب بلده چطوری نرم با یه خانم رفتار کنه
آرمین- چون نگین شیوه اش اینه، کلیدش اینه ولی حرفه ی تو دق دادن منه سرمو برگردوندمو نگاش کردم لبمو زیر دندون کشیدم و با همون اخم کمرنگ نگام کرد و سریع گوشه لبمو بوسید با آرنجم زدم به شکم عضلانی سفتشو گفتم: –بی ادب
با شیطنت گفت: مگه بهت نگفتم این کاررو نکن خوشم میاد بعد برات عاقبت نداره ؟خودت میخوای که ببوسمت…کیه که نخواد آرمین ببوستش«با اخم نگاش کردمو گفتم:»
– تو خیابون این کاررو میکنن؟
با همون شیطنت گفت: 
-کسی حواسش نبود تازه هم امشب این کارا عادیه واسه همه وارد خود رستوران شدیم نگین دستش کمی بلند کرد تا ببینیمشون که آرمین گفت: 
-سر میز خودمون میشینیم خوشم نمیاد تو شبم کسی شریک لحظه هامون باشه سر اون میز دنج گوشه ی رستوران نشستیمو گفتم: 
-میدونستی کامیار با نگینه؟ –
آره
-میدونه نگین قبلا ازدواج کرده؟ 
-آره
-کامیار هم قبلا ازدواج کرده؟
-نه ،میشه بس کنی و در مورد اونا حرف نزنی؟ به آرمین نگاه کردم هنوزم رگه های عصبانیت چند دقیقه پیش رو چهره اشه؛به کامیار نگاه کردم یه دم میخنده موهاشو مدل آرمین کوتاه کرده مدل اون درست کرده انگار از آرمین الگو برداری میکنه حتی سبک لباس پوشیدنشونم مثل همه!هردو یه بلوز جذب سرمه ای تیره کوتاه پوشیدن کت های اسپرت مشکی و شلوار جین با فرق اینکه آرمین مشکیشو پوشیده کامیار سرمه ایشو.؟
-توچرا موهاتو مثل کامیار کوتاه کردی؟ 
آرمین موذیانه خندید و گفت: 
-چون گیر شما دوتا خواهر افتادیم و خوب میدونستیم چه عجوبه هایی هستید ،ترسیدیم موهامونو بکنید گفتیم قبل اومدن بریم کوتاهش کنیم 
-مخصوصا تو که خیلی از من میترسدی نه؟
آرمین مثل همیشه که موذیانه نگاهم میکرد،نگام کردو پوزخندی کنج لبش نشوندو گفت: 
-یه حسی تو وجودمه که به همه ی حس های دیگه ام نسبت به تو غلبه میکنه که داره عین یه ویروس تمام جونمو میگیره میترسم یه روزی به مغزم بزنه و دیوونه بشم نگاش کردمو گفت: 
-دارم یه حس عجیبو تجربه میکنم ،حس مالکیت به تو ،حس دلدادگیی که نمیخوام حتی دور و برت کسی جز من باشه،نمیخوام صدا ی کسی رو جزتو بشنوم ،تو منو تشنه انقدر که هیچ کسو هیچ چیز نمیتونه این عطشو از من دور کنه جز خودت از تو جیبش یه جعبه کوچیک دراورد و مقابلم گرفتو گفت: 
-نمیخوام حتی یه لحظه از خودت دورش کنی ،چون اون موقعه منو تو حالی می بینی که توبه میکنی اخمی کردمو گفتم: 
-نمیتونی لطیف صحبت کنی؟ خندیدو گفت: 
-عادت ندارم ،اولین بارمه که عاشق میشم ،زبونم میگیره «قلبم هری ریختو از ذوق لبمو زیر دندون کشیدم و نگاش کردم چشماشو دیمونی کردو به لبم چشم دوخت… خندیدمو کادو رو گرفتمو بازش کردم یه جعبه مخملی مشکی بود با گنگی آرمینو نگاه کردم و گفتم:»
-چی؟!!! 
آرمین –بازش کن
در جعبه رو باز کردم یه حلقه سفید و با یه نگین درشت تک بود!!!!با تعجب به آرمین نگاه کردمو گفتم : 
-حلقه؟!!!! 
آرمین-نمیخوام وقتی کنارت نیستم کسی بهت نظر داشته باشه این خیالمو راحت میکنه با تعجب گفتم: 
-آرمین ،حلقه واسه من نیست اشتباه…. 
آرمین- اشتباه نیست ،واسه تو اِ
صدای خنده ی نگین اومد برگشتم نگینو نگاه کردم دیدم نگین مشابه همون حلقه رو از یه جا حلقه ی زرشکی رنگ در اوردو با شور رو شعف دستش کرد و آرمین گفت: 
-چی میشد تو هم مثل نگین بودی؟
-واسه اونم حلقه خریده؟ حلقه رو از جاش در آوردو دستمو گرفتو تو دستم کردو گفت:
– هیچ وقت در نمیاریش با حرص پنهان گفتم:
-در میارم چون من مجردم و حلقه یعنی تاهل با جدیت و جذبه گفت: 
-من همینو میخوام میخوام که همه بدونن تو صاحب داری
-ببخشید ،آرمین تو دوستمی
آرمین-از حالا به بعد تنها این نیست 
-میخوای این حلقه تو دستم باشه؟باید از راه درستش درحضورکسایی که صاحب اختیار منن این حلقه رو بهم بدی این حلقه الان معنی نداره آرمین تو چشمام نگاه کردو گفت:
-میام ولی با یه حلقه ی دیگه این کادوی ولنتاین و تو نباید از دستت درش بیاری چون من می خوام ،که بدونی عاشقت هستم تا روزی که جای این حلقه،یه حلقه ی دیگه ای برات بگیرم نباید از دستت درش بیاری …«دستمو بوسیدو گفت»
: -نفس من بی قرارمیشم وقتی کنارم نیستی بذار این طوری آروم بشم که به چشم غریبه ها تو برای من محسوب می شی به نگین نگاه کردم از همیشه خوشحال تر بود… شامی که آرمین سفارش داده بودو آوردن در هنگام غذا خوردن پرسیدم:
-چرا وجود کامیاررو پنهان کردی؟ 
آرمین بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت: 
-منو کامیار ناتنی هستیم ،من تعلق خاطری بهش ندارم ولی برعکس کامیار به من وابسته است بعد مرگ مادر مون با اینکه اون بزرگ تر از من بود اون بود که به من می چسبید هر چی ازش فرار میکردم بیشتر به من نزدیک میشد وقتی پدرم و مادرمون کشته شدن من به خونه ی مادرو پدر ِبابام رفتم وکامیار خونه ی والدین مادرم ولی کامیار هر روز از اونجا فرار میکردو میو مد خونه ی مادر بزرگم که پیش من باشه پدر بزرگم از کامیار متنفر بود و همیشه بیرونش میکرد ولی مادر بزرگم اونو اندازه من دوست داشت و پدر بزرگمو دعوا میکردو کامیاررو میاورد تو آخر هم پدر ِ مادرم تصمیم گرفت جفتمو نو بفرسته آلمان غربت،تنهایی،غم یکسان داشتن اونو بیشتر به من وابسته کرد من قوی و خشمگین بودم ولی کامیار همسان سازو خشمگین توی این چهار سال که من ایران بودمو اون آلمان دیوونه ام کرد انقدر رفتو اومد همش بین ایرانو آلمان تو راه بود درسش مونده بود نه میتونست اونجا باشه نه اینجا بالاخره هم درسش تموم شد اومد ایران هر کاری کردم بره یه جای دیگه خونه بگیره کوتاه نیومد، اون واحد بزرگه ی طبقه پایین خونه ام واسه کامیاره ولی بهش گفتم: 
-وارد شرکت بشی من میدونمو تو اونم رفت مطب زد
-چرا برادرت نمیدونی ؟شما برادر همید هم خون همدیگه اید
-از وجهه اشتراکمون متنفرم از اینکه هر دو از یه مادریم
لبخندی تلخ بهش زدمو کادوی رو بهش دادم و گفت:
-وایـــــــیی!جوجه ام برای من کادو خریده ؟ کادوشو باز کردو به گردنبندش نگاه دقیقی کردو گفت: 
-اینا سنگ چیه؟!
-اولیش سنگ چشم نظره تا چشم نخوری؟ 
خندیدم وآرمین با خنده گفت: 
-خب پس نگرانمی؟ 
-دومی ،تو همیشه عصبانی هستی این سنگ آرومت میکنه
-وقتی عصبانیم می ترسی؟
-آره خیلی؛سومیش سنگ فیروزه است برای اینکه هر دعایی کردی برآورده بشه آرمین-پس دعا میکنم برای من بشی 
-آرمین!!!«نگام کرد از همون نگاه های جزئیش که به لبهام منتهی میشدو دستمو میون دستاش گرفتو گفت: 
-وانقدر عاشقم بشی که هرگز نتونی ازم جدابشی اخم شیرینی کردمو با خنده گفتم: -الان اگر مرغ آمین از دوشت بپره چی؟ 
آرمین-ای کاش که بپره خندیدمو بلند شدمو گردنبندو تو گردنش انداختم و گفتم: :
-تو هم در نمیاریش وگرنه حلقه اتو در میارم
آرمین به گونه اش اشاره کردو گفت: 
-زود باش «همین طور که بالا سرش ایستاده بودم انگشتمو بوسیدمو رو گونه اش گذاشتمو اخم کردو گفت :»
– این چه مدلشه؟ 
-مدل سانسور شده ،بریم دیگه پاشو ما بلند شدیم ونگین اینا رو هم دیدم که بلند شدن… وقتی مارو رسوندن خونه دقیقا ده دقیقه بعد مامانونعیم اومدن و این یعنی نهایت شانس باباهم دیر وقت اومد خونه ولی اونچه که هم من هم نگینو بعد اون شب تو شک انداخت وقتی بود که بابا حلقه هامونو دید همین طور شوکه وسکوت به دست جفتمون نگاه میکرد وحتی پلک هم نمیزد انگار تصویری رو میدید که ما نمیدیم نگین هی بابا رو صدا زد:
-بابا…باباجان…بابائی… نه بابا توی این دنیا نبود نگین از رومبل رو بروی بابا بلند شدو رفت تکونش دادو بابا یکه خورده نگینو نگاه کردو گفت:
– این حلقه رو از کجا آوردید؟!
نگین باتعجب و گنگ منو نگاه کردو گفت: 
خب …خب
-امروز خریدیم چطور؟l
بابا- طلاست؟
-چطور؟ 
بابا به من چشم دوختو جوابی نداد بعد هم دوباره به حلقه چشم دوخت و نفس ها رو آه وار میکشید و باز هم غرق دنیایی میشد که هیچ کدوم نمیدونستیم اون چه دنیایی که بابا رو درگیر خودش کرده … نه اون شب بلکه شبهای دیگه هر وقت ما نزدیک بابا بودیم بابا اون حلقه ها رو میدید همین حال میشد ولی چرا؟!!!!!!!!!!!
-نگین من عذاب وجدان دارم
نگین عاصی شده گفت:
-آه توهم ،عذاب وجدان چیه؟
-ما دیگه داریم بیش از اندازه دروغ میگیم به خدا چوبشو می خوریما
-باز رفتی سر نماز یاد گناهات افتادی
-گناهام نه ،گناهامون الان چند ماهه با هم همدستیم فراموشت شده بادروغ غیبت هامونو تو خونه می پوشونیم این عاقبت نداره 
نگین- میخوای بگیم «مامان با اجازه ات ما دوست دختر برادران شوکتیم آره ؟و امروزم خونه آرمین پارتیه و ما داریم میریم اونجا؟»مامان هم مارو ببوسه و بگه «ای قربون دخترام برم که دست گذاشتن رو نقطه ضعف من درست با پسرایی دوست شدن که من عاشقشونم»تو نمیدونی مامان در مورد آرمین چه نظری داره کامیاررو که نمی شناسه هیچی ولی آرمینو چی؟پاشو پاشو دیر شد نماز جعفر طیاره؟
از جا بلند شدمو چادرمو تا کردم و جانمازمو جمع کردم نشستم رو تخت نگینو نگاه کردم موهاش چه زود بلند شد رنگشو عوض کرده بود مشکی شده بوداین بهش بیشتر میاد داشت موهاشو سشوار میکشید از تو آینه نگام کردو گفت:
-نفس!الان آرمین بلند میشه خودش میادا خوبه میشناسیش که چه دیوونه ای ،خوش به حالش مامان اینا هم نیستن قشنگ میاد خِرکِشت میکنه میبرها، پاشو مثل آدم حاضر شو با پای خودمون بریم 
-اگر مامان زنگ بزنه خونه بفهمه خونه نیستیم چی؟
نگین- زنگ میزنه موبایلمون یه چیز سر ِهم میکنیم
-بازم دروغ
نگین دادزدو گفت:
-آخه نکبت پس چی؟مجبور شدیم به خاطر مهمونیه دوست پسر جنابعالی خودمو بزنم به مریضی که نریم وگرنه کی از سفر به کیش میگذره که من گذشتم گرچه که سفر مسخره ای بود «ادای نعیمو ملیکا رو در آورد»:
(یه تدارکِ6نفره برای تشکر از پدر مادرامون ،یه سفر دو روزه به سواحل جنوبی کشور)
با حرص گفت:مسخره بازی« تدارک تشکر» پول مفت گیر آورده نعیم، جون میکنه ملیکا خانوووم نقشه های فانتیزی میکشه …
بیچاره بابا دلم برای بابا سوخت که رفت بلیط گرفت که نعیم پولش نرسیده برای ما دوتا بلیط بگیره، بابا باخرج خودش مارو همراه خودشون ببره من نسبت به بابا فقط عذاب وجدان دارم نفس،که با این نقشه ما مجبور شد بره بلیطو پس بده
-بیچاره بابا که مجبور شد بلیطو به نصف قیمت پس بده 
«برگشت منو عاصی شده نگاه کردو گفت:»پاشو دیگه …چه شانسی دختر !البته کامیار بود که وقتی فهمید مامان اینا دوروز خارج از تهران میرن این مهمونی رو با آرمین تدارک دید وای من که خیلی ذوق زدم خیلی خوش میگذره 
-ما تا حالا این طور مهمونیا نرفتیم اهلش نیستیم 
نگین- یه روزم همرنگ اونا میشیم
-الهی بمیرم مامان فکر میکرد تو واقعا مریضی خیلی نگران بود
نگین- میخواستی همراهشو.ن بری بابا که بلیط برات گرفته بود و خدا میدونست بعدش آرمین چیکارت میکرد«در کمدو باز کردو یه پیرهن کوتاه کرم دکلته که جلوی پیرهن با نگینو ملیله و…تزیین شده بودو از کمد در آوردو گفت:»
-این خوبه؟
-این خیلی کوتاهو بازه!!!
نگین عاصی شده و شاکی نگام کردو گفت:
-میخوای بارو سری و مانتو اونجا بشینیم هان؟جای غصه خوردن بیا حاضر شو 
نگران مامان نباش همین که با نعیمو عروسشه تو بهشته 
-یعنی الان رسیدن ؟
به ساعت نگاه کردو گفت:نه برسن زنگ میزنن تو چی میپوشی؟
-ترجیح میدم یه لباس اسپرت بپوشم
نگین- آدم دوست آرمین شوکت باشه و یه لباس اسپرت بپوشه؟ میخوای مسخره ات کنن؟
-من مثل تو نیستم 
نگین-به قول آمین که میگه«اگر نگین بودی که نیش منم مثل کامیار تا بنا گوشم باز بود»
رفتم جلوی آینه یه کمی به خودم رسیدم،پایین موهامو یه کم بابلیس کشیدم با اینکه میدونستم شالمو بر نمیدارم آخر هم همون تیپ اسپرتو زدم یه شلوار جین ِجذب ِ مشکی با یه بلوز آسین میدی سفید که تموم جلوی لباس پولک دوزیه پرس شده بود با یه جفت کفش پاشنه بلند همین؛ عروسی که نبود لباس شب بپوشم گرچه میدونستم کسی هم این طوری لباس نمی پوشه ولی….
صبر کردیم تا مامان زنگ زدو بهش اطمینان دادم مراقب نگین هستمو حال نگین بهتر شده و نگران نباشه وبعد حوالیه ساعت 8راهیه خونه آرمین شدیم …
وقتی از آسانسور پیاده شدیم صدای موزیک تا بیرون راهروی اصلی هم تجاوز میکردو شنیده میشد زنگ در رو زدیم نمیدونم با اون صدای بلند آهنگ چطوری صدای زنگو شنیدن و در باز شد یه پسر ناشناس دررو باز کردو باتعجب بهش نگاه کردیمو کامیار سریع تر از آرمین خودشو به ما رسوند و گفت:
-سلام معلومه کجایید؟شما باید اول از همه میرسیدید نه آخر
-مگه نگین حاضر میشه ؟
کامیار باشیطنت نگینو نگاه کردو گفت:
-خانم من شمارو جاییی ندیدم؟نکنه مردم دارم حوری می بینم!
نگین خندیدو یه مشت آروم به بازوی کامیار زدو گفت:
-بسه شیطون
آرمین اومدو گفت:دیگه داشتم خودم میومدم دنبالت کجایید؟
-تقصیر نگی….
دیدم سگ آرمین دویید به طرفمون یه جیغ بنفش زدمو رفتم پشت آرمین از پشت اون تی شرت جذب سبزشو گرفتمو گفتم:
-اینو بنداز بیرون…
آرمین-جکوب عقب عقب برو 
جکوب پارس کردو جیغ زدم و آرمین رو به کامیار گفت:
-اینو ببرخونه خودت
کامیار جکوبو صدازد و جکوب اومد طرف کامیار و من هم آرمینو به طرف دیگه ای چرخوندم تا جکوب از کنارمون رد بشه ولی انگار سگشم مثل خودش تربیت کرده بود به شک افتاده بود همین طور آروم دور آرمین میگشت ومنم جیغ میکشیدمو دور آرمین میگشتم جکوبم بازیش گرفته بود آرمین هم میخندیدو میگفت:
-خوبه جکوب آفرین «جیغ زدمو (آرمین) منو تو بغلش گرفتو جکوبم کنار پای آرمین ایستاد از ترس نمی تونستم سرمو از رو سینه آرمین بلند کنم عین بید میلرزیدم آرمین با همون شیطنت همیشگیش گفت:
-جکوب کارت عالی بود
در حالی که جفت دستام تو بغل آرمین جمع کرده بودم مشتمو به سینه اش زدمو جیغ زدم «آرمین»کامیارو آرمین خندیدنو نگین گفت:
-آرمین اذیتش نکن زو فوبیا داره الان غش میکنها
آرمین –خیله خب کامیار ببرش گرچه دلم نمیخواد ببرتش…
-آرمین به خدا میرم 
اخم تصنعی کردو گفت:من این مهمونی رو برای تو گرفتم ،حالابری؟
-مگه نمیدونی از حیوون میترسم برای چی قبلا نبردیش؟
به عقب هولش دادمو کمرمو محکم تر گرفتو گفت:
-بگم جکوبو بیاره؟ اونطوری میدونی کجا جاته«به بغلش اشاره کرد»
-آرمین من از این شوخیات متنفرم 
با شیطنت گفت:
-شوخی نبود…«زدم به سینه اشو سرشو تکون دادو گفت»:
-با….اشه…ه…هه جوجه ی ققدیسه من…«از بغلش اومدم بیرون ولی کمرمو ول نکرد برگشتم نگاش کردمو دیدم نگین از پشت سرش داره میخنده گفتم:»
-نگین، کوفت
نگین-همین آرمین به دردت میخوره 
کامیار اومدو دور کمر نگینو گرفتو باهم رفتن تو اتاق تا نگین لباسشو عوض کنه باتعجب نگینو نگاه کردمو آرمین از پشت سرم دو طرف کمرمو گرفتو تو گوشم گفت:
-چی میشد تو هم مثل نگین راحت بودی تا منو معذب نمیکردی؟
-این الان نمونه ی معذبته؟
-تو فقط وقتی راحتی که جو بگیرتت بعدش میشی یه حاج خانم که حتی نمیتونم دستتو بگیرم
-چقدر هم تو مراعاتمو میکنی 
-چون میدونم تو هم دوست داری وقتی رو که من نوازشت میکنم می بوسمت …«دگمه های مانتومو در حالی که پشت سرم ایستاده بود ،باز میکردو تو گوشم نجوا میکرد»
-بهم بگو دوست نداری میدونم که تو هم مثل منی ثانیه شماری میکنی تا بیای تو بغلم« زیر لب آهسته گفتم:»آرمین
سرشو به زیر چونه ام برد و گفت:
-دلت نمیخواد؟ «سرمو کمی کنار کشیدمو گفتم:»
–نه این طور نیست 
دستشو دورم قلاب کردو گفت:
-پس چرا وقتی میام جلو چشماتو میبندی ؟ این یعنی آماده ی بوسیده شدنی،قلبت شروع میکنه به تپیدن؟ چرا تنت داغ میشه وقتی می بوسمت…تو عاشقمی بگو «منو میخوای …»شالمو باز کردو شالمو نگه داشتمو گفتم:
-نه آرمین،من به خاطر تو اومدم اینجا ولی دیگه به خاطر تو دست از باور هام برنمیدارم تو که میدونی
آرمین –ولی همیشه موهای جلوی سرت از شال بیرون!
-میدونم ولی دوست ندارم شالمو جلوی هرکسی بردارم میدونی که فقط با تو راحتم من قبل تو نذاشتم هیچ مرد نامحرمی بهم نزدیک بشه دست خودم نیست وگرنه نمیذاشتم تو هم بهم نزدیک بشی
آرمین صورتشو از پشت سرم آورد جلو و به صورتم چسبوند و آهسته سرشو به گردنم نزدیک کردو نمی بوسید فقط بوم میکرد و سرشو کمی آورد بالا لاله گوشمو بوسید آهسته وبی میل از حرفم گفتم:
-بسه« خندیدو تو گوشم گفت:»
-کی دلش نمیخواست ؟
خنده ام گرفتو گفتم:من «لبمو زیر دندون کشیدم دست راستشو رو گونه ی چپم کشید …تا رو چونه امو منو برگردوند طرف خودش و کمرمو به طرف خودش کشیدو به لبم چشم دوخت و با شیطنت گفت:»
-رژت چه طعمیه؟
خندیدمو لبمو زیر دندون گرفتم ولی نکشیدمش کمرمو بیشتر به طرف خودش کشوند و سرشو نزدیک صورتم کرد سرمو عقب کشیدم خندیدم و گفتم:
-نامحرمی آخه
سرشو آورد جلو تر و خنده ای رو لبش نشست و آروم جمعش کردو با دست آزادش با شصتش آروم رو لبم کشید و نگام کرد و دوباره به لبم چشم دوختو با پنجه هاش چونه امو به جلو کشیدو لبامو تو دهنم دادم دیمونی نگام کرد و گفت:
-شیطونی ممنوع 
-گفتم نامحرمی
خنده رو لبش شکل گرفت و منو به عقب هدایت کردو به دیوار چسبوندو گفت:
-کی از من به جوجه ام محرم تره؟«شالمو عقب کشید و رو گردنمو آروم نوازش کردو گفت :»
– این عشقه تو وجودت که نمیتونی کنترلش کنی که من ازت دور باشم کی از من بهت محرم تر؟
دستمو رو شونه اش گذاشتم نزدیک تر بهم شد و سرشو کج کرد تا لبمو ببوسه سرمو بالا دادم چونه ام بوسید سرشو عقب آوردو باز دیمونی نگام کردو خندیدمو گفت:نکن،مهمون پشت این در نشسته کار میدم دستتا 
سرشو آورد جلو دستمو دو گردنش قلاب کردم نیشش تا بنا گوش باز شدو گفت:
-دلت برام تنگ شده بود؟
-نچ
خندیدودستشو پشتم کشیدو گفت:
-قلبت که باز میزن جوجه ی من «صورتشو نزدیکم کردو تا لبشو آورد جلو خواستم صورتمو برگردونم چونه امو گرفتو گفت:»
-میخوام ببوسمت
-من نمیخوام 
-پس چرا دستت دور گردنمه؟
خندیدمو گفتم :میخوام استقامت تو رو امتحان کنم
-شرطو یادت رفته هر کاری که من بخوام 
-مدرک داری که شرط بستیم رو کن
سریع یه بوسه کوتاه رو لبم زد و گفت:
-می دونی که به شرط بستن نیازی نیست تو کاری میکنی که من بخوام 
اون فاصله ی دو سانتی هم پر کردو لبشو رو لبم گذاشت و و آروم دستشو از زیر چونه ام برداشت و رو پشتم گذاشت و به جلو متمایلم کرد و…ولی یهو سرشو عقب کشیدو با اخم گفت:
-نفس!چرا همیشه این کاررو میکنی ؟خوشم نمیاد من فقط می بوسمت 
دستمو از دور گردنش تا خواستم بردارم کمرمو فشار دادو گفت:
-نه
-بسه بریم 
-باز حاج خانم شد،چرا اینطوری میکنی این کارت منو دیوونه میکنه «با اخم گفتم:»
– این کار تو هم منو اذیت میکنه بریم اینجا نایستیم «برگشتم تو بغلش که برم از پشت سر گرفتتم ،شالمو سرم کردمو رژمو از تو آیینه جیبیم کنترل کردم آینه ام با دست آزادش گرفتو خودشو نگاه کردو …بعد هم پسم داد و
گونه ام بوسید و دستمو گرفتو به جلو حرکت کردیم توجمعیت همه بهمون نگاه میکردن انگار میخواستن دختری رو که کنار آرمین قرار میگیره رو آنالیزم کنن آرمین وسط راه دستمو ول کردو دوباره کمرمو گرفت و گفت:
-همه به سوگلی آرمین نگاه میکنن چه حسی داری ؟
-این طور جاها رو دوست ندارم 
-آ!نفس بد عنق نشو جوجه ی من این مهمونی به خاطر تو و نگینه البته نگین در حاشیه است «خندیدو گفتم»
-مهمونی تا کیه ؟
آرمین با شیطنت گفت:
-امشب خیلی طلانیه 
نگاش کردمو در اتاقشو باز کردو رفتیم تو اتاقشو گفتم:
-چرا نگین و کامیار نیومدن خیلی وقته تو اتاقن
-نفس!داری جای مامانتو پر میکنی!؟!
مانتومو در آوردمو بهش دادمو گفت:
-بابات حلقه اتو دیده؟
به آرمین با تعجب نگاش کردم و گفتم: 
-چطور؟!!!!
-همین طوری میخوام ببینم فهمید؟
-چرا این همه مدت تازه یادت افتاد بپرسی؟!!!
-که توی این مدت عکس العمل هاشو دیده باشی
-ممنظورت چیه؟!!!!!
آرمین-تو چرا برای هر حرف من دنبال منظوری؟یه سوال کردما اگر جواب دادی
-گفتم با نگین خودمون خریدیم
-از حسن سلیقه اتون خوشش اومد؟
-راستش مدام به حلقه ها خیره میشه و میره تو فکر انقدر که گاهی هر چی صداش میزنیم غرق در فکرو نمیشنوه نمیدونم چیه این حلقه انقدر قابل تأمله هر چیم ازش میپرسیم میزنه زیرش میگه تو فکر شرکت بوده …نمیدونم
آرمین با یه حالتی گفت:
-حتما به یکی از معشوقه هاش عین یکی مثل اینو داده بوده 
اخم کردمو گفتم:چرا همه چیزو به این ربط میدی؟!
آرمین- خیله خب عزیزم ،جالبه که با این کارای بابات تو هنوزم رو بابات حساسی 
-ببخشید که بابامه ازش عصبانیم ولی قرار نیست که حس قلبیمو بکشم درسته که بی معرفتی کرده ولی هرگز به من بد نکرده
آرمین دقیق نگام کرد اومد جلو با دست راستش کمرمو به طرف خودش کشیدو گفت:
-نسبت به همه اینطوریی؟بدی هاشونو ازخوبی هاشون تفکیک میکنی 
-فقط اونایی که عاشقشونم 
صورتشو آورد جلو تر سرمو عقب تر کشیدمو با شیطنت گفت:
-مگه جز من عاشق کس دیگه ای هم هستی؟ 
-تو دومین نفری
کمرمو کشید طرف خودش و سرشو به صورتم نزدیک تر کردو گفت:
-کی؟اولین نفر کیه؟
-چرا انقدر با آرامش میپرسی؟داد نزدی شاید رقیبت باشه
لبخندی کج روی لبش نشوندو گفت:
-چون اول آخرین مرد زندگی تو من خواهم شد نفر اول مادرته …میبینی عزیزم من تورو بهتر از خودت میشناسم 
هولش دادم عقبوگفتم:
-اشتباه کردم «اخم کردو گفتم:»تو سومین نفری هیچ کس پدر مادر آدم نمی شه 
آرمین به فکر فرو رفت و مانتومو به صورتش نزدیک کردو به بینیش چسبوند من با تعجب نگاش کردم اما آرمین همینطوری خیره به یه گوشه ای نگاه می کرد و ابرو هاشو در هم کشیده بود انقدر در فکر بود که بار اولی که صداش زدم متوجه نشد بار دوم که بلند صداش زدم چشماشو به طرف من بلند کرد و گفتم :
-به چی فکر می کنی چرا مانتو مو بو می کنی!!؟
آرمین مانتومو از صورتش آورد پایینو خودشم با تعجب به مانتوم نگاه کرد و گفت:
-بهتره بریم 
مانتومو تو چوب لباسی گذاشتو بعد هم گذاشت تو کمدش و گفت :بریم 
وای چه خبر بود عین دیسکو بود یکی یه طرف خونه فقط مسئول بار شده بود و پشت اون میز بار بزرگ ایستاده بود که قبلا خونه آرمین ندیده بودم یه عده هم مشغول بیلیارد بود که اونم تو خونه اش ندیده بودم از زمستون تا حالا چقدر خونه اش عوض شده!!! چشمم به نگین افتاد که تو بغل کامیار میرقصید و هر دو هم طبق همیشه مشغول خندیدن بودن متوجه نگاه متعجب خیلی ها رو خودم شدم حتما دارن فکر میکنن اون شال چیه رو سرش؟آدم بیاد اینطور مهمونی شال سرش کنه؟!!!بی شک کلی هم مسخره میکنن…چقدر جوّش معذبم میکنه صدای خنده ،جیغ ،مشروب خوری، این رقص های افتضاح که حال آدم از حرکاتشون بهم میخوره … تو رو خدا لباسا رو نگاه کن !چه فکری کردن اینا رو پوشیدن نمیترسن ؟این همه پسر اینجاست!همون فکری که این نگین بی حیا کرده نگاه کن چه پا به پای کامیار داره مشروب میخوره!!!!ای کاش نمی یومدم با مامان اینا میرفتم وای پشیمونم ،پشیمون ،برگشتم نور کم بود ندیدم آرمین پشتم ایستاده محکم خوردم به قفسه سینه اش کمرمو گرفت تا نگهم داره تعادلمو که به دست آوردم دستشو از کمرم جدا کردم به ولبمو با زبونم تر کردمو آرمین گفتم:
-اِم…آرمین… من میخوام برگردم «چشماشو ریز کردو گفت:»
-چی؟!!!یعنی چی؟!!!
-من از اینطور مهمونیا خوشم نمی یاد 
-مگه قراره چه اتفاقی بیفته که به روحیات مقدس شما بر می خوره؟
-با اینایی که اینجان زمین تا آسمون فرق دارم 
عاصی شده گفت:
-بسه نفس منو کشتی با فرقی که داری نگینو ببین خواهرت مگه نیست؟دلیل محکم تر بیار خب؟
-نگین نگینِ ِمن، نفسم 
گلوم درد گرفته بود انقدر داد زده بودم تا توی اون صدا، صدامو بشنوه…
آرمین-گفتی به خاطر من اومدی،منم نمیذارم بری شرط چند ماه قبل که یادت نرفته هر کاری بخوام باید بکنی
-آرمین ترو خدا امشب قانون هاتو نقض کن میخوام برم 
-میخوان شام بیارن شام میخوری بعد خودم می برمت
-نه تو میزبانی بمون خودم میرم 
-من انقدر ها بی غیرت نیستم که تو رو ول کنم این موقعه شب خودت بری گفتم شام میخوری بعد می برمت
مجبوری قبول کردمو رو همون مبل اول نشستم آرمین رفتو دو تا نوشیدنی آوردو گفتم:
-چیه؟!
-برای تو بدون الکل گرفتم ،دوست داشتم امشب کنارم میموندی امشب که پاسبون نداری 
اخم کردمو گفتم:خوشم نمیاد در مورد خونواده ام این طوری حرف بزنی 
دستشو به معنی تسلیم بلند کردو گفت:
-بخور گرم میشه
جرعه جرعه از گیلاس خوردم چشمم هم به ساعت بود که کی شامو میارن بخوریم بریم من نجات پیدا کنم دلم به شدت شور میزد میخواستم نگینو صدا کنم بلند شدم ولی یهو انگار زمین و سقف جاشونو با هم عوض کردن آرمین که رو دسته مبل راحتیی که نشسته بودم ،نشسته بود کمرمو گرفتو بلند شدو گفت:
-چی شد؟
-سرم گیج رفت حتما به خاطر این رقص نور رو دودو…است ساعد آرمینو گرفتم حالم واقعا داشت بد میشد انگار یکی روی سرم نشسته بود مغزم درست عین دست و پا که خواب میره گز گز میکنه،اون طوری شده بود به آرمین نگاه کردم میدونستم کیه ولی مغزم هر ثانیه تحلیل میرفت و هنگ کرده نگاش میکردم لبخندی زدو گفت:
-جان؟
-منو ببر حالم بده
-چَ َ َ َشم ،شما امر بفرمایید پرنسس من 
بدنم داشت لمس میشد زیر زانوم خالی شد ،آرمین زیر جفت بغلامو گرفت و با نگرانی گفتم:
-نگین…بلند صدا میزدم ولی صدام خفیف بیرون میومد…نگین..
آرمین-من اینجام عزیزم نگینو میخوای چیکار اون با کامیار سر گرمه حتی یادش رفته با تو اومده مهمونی 
به آرمین نگاه کردم لبخندی پررنگ و حیله گرانه زدو گفتم:
-حالم بده
آرمین –من حالتو جا میارم 
ایستادم آهسته دستمو بلند کردمو گفتم:
-آ…آر…آرمین…کُج….جا …«نفسام بلندو نا ممتد شده بود رو دستش بلندم کرد حتی نمیتونستم کتف یا لباسشو بگیرم تا تو بغلش رو دستاش تعادل داشته باشم چه برسه تقلا کنم منو زمین بذاره»
آرمین-نترس نفس پناهی دارم میبرمت یه کم لا لا کنی …
-نَ نَ…نه…آه…
.
….
…..
چشمام هنوز بسته بود ولی خواب نبودم بیدار شده بودم واییی سرم درد میکرد ،انگار تریلی از روم رد شده ،انگار از خواب اصحاب کهف بیدار شدم چقدر سرم سنگینه 
دلم درد میکرد زیر دلم هم ذوق ذوق میکرد چم شده؟!!!آهسته خواستم پامو جا به جا کنم از درد لگن مردم ناله وار آه کشیدم :آه..
این چیه؟چرا لگنم انقدر درد میکنه ؟چیکار کردم مگه؟نور کمی هر از گاهی به پشت پلکم میخورد آهسته چشم باز کردم ولی باز بستم …دیشب مهمونی خونه آرمین بود 
کی اومدیم خونه ؟کی اومدم رو تخت خوابیدم ؟چرا یادم نمیاد؟!!!یعنی مارو آرمین آورده ؟حتما وقتی خوابم بپره یادم میاد حس ضعف میکنم ،چشما مو باز کردم و دوباره بستم چرا اتاقم انقدر تاریکه؟رنگ دیوارای اتاق من گلبهیه چرا الان سیاه شده؟!!! نکنه خوابم میاد سیاه میبینم!پرده با نسیم صبح کنار رفت و نور خورشید مستقیم تو چشمم خورد …پنجره من که همیشه بالا سرم بود چرا الان روبرومه؟!!!
یه چیزی دور کمرم پیچید چقدر دستاش گرمه!دست کیه نگینِ؟چرا اومده رو تخت من خوابیده؟ترسیده؟حالش بد بوده نکنه! دیروز مشروب زیاد خورده حالش بده ؟چقدر دستاش بزرگ شده!!!چشمامو باز کردم دیدم …دستای نگین ظریفه ،سفید تره …
خالکوبی…خالکوبی….خالکوبی. …مغزم هنگ کرد ..یه تاریخ …سطل آب یخ رو سرم خالی کردن ،قلبم داشت می ایستاد ،تپش قلبمو میشنیدم که کمو کمو کمتر شد و نفسم تو سینه ام خارج نمیشد تو کسری از ثانیه جنون گرفتم شدم نفسی که حتی خودمم نمیشناختمش،جنونی که که حس قدرت بی اندازه بهم داد دستشو گرفتمو با حرص و عصبانیت پرت کردم اونور و از جا با درد بلند شدم تازه وقتی بلند شدم دیدم همش این نیست که من تنها تو تخت آرمین باشم…جریان بدتر از فکر منِِ ِ….همین که خودمو توی اون وضعیتو سر و وضع دیدم خوی حیوونیم بیدارشد و رو سر آرمین افتادم زدمش با تموم قدرت میزدمشو جیغ میکشیدم از جیغ بلندم صدام دورگه میشد هق هق میکردم ضجه میزدم ناله میکردم فحشش میدادم و آرمین سعی میکرد مهارم کنه چنگ مینداختم به گردنش به سینه ی عضلانیش به اون شکمی که سیکس بک داشت و مثل سنگ عضلاتش سفت بود تموم گردنشو تنش جای چنگام بود اول فقط جفت مچامو تو دستش گرفته بود و با اخمو صورت جمع کرده نگام میکرد ولی وقتی دید نمیتونه این طوری کنترلم کنه ،دستمو دورم پیچوند طوری که دستام دور شکمم جمع شد و آرمین پشت سرم قرار گرفت تقلا میکردم با صدای دو رگه و گریه گفتم:
-چیکار کردی با من کثافت؟چیکار کردی؟
آرمین کنار گوشم گفت:
-آروم باش نفس، آروم
-آروم باشم بی همه چیز تو زندگیمو ازم گرفتی چطوری آروم باشم ولم کن کثافت ولم کن آشغال ..«با ضجه گفتم»:همینو میخواستی؟ منو گول زدی با حرفات با کارات …تو رذلی پستی …ولم کن …آه خدا…ولم کن ….
انقدر تقلا کرده بودم و بدنم درد میکرد که بی جون توی دستاش شدم و نفس نفس میزدم درست مثل یه پرنده ای که تو چنگال یه ببر با چشمای آبی بودم …
آهسته رهام کرد و ملافحه رو دور تنم پیچوند زانوهامو تو بغلم جمع کردم از درد ناله ام بلند شد:
-آخ …آه …دستمو به شکمم گرفتم دستشو رو کمرم گذاشت جیغ زدمو دستشو پس زدمو گفتم :
-به من دست نزن بی شرف« تو چشمایی که پر از خشم بود ولی نه خشم از عصبانیت، یه خشم خاص که اونو به سکوت وامیداشت وابرو هاشو درهم فرو می بردو به چشمای من نگاهشو میدوخت با نفس های بریده بریده از هق هق نگاش کردم و رومو برگردوندم نگاهم به جلوی در حموم افتاد یه ملافحه مچاله شده خونی بود انگار با خنجر قلبمو شکافتن دیگه کاملا مطمئن شدم آرمین دارو ندارمو ازم گرفته و به غارت برده ناله وار و با آه ودرد و رنج گریه کردم:
-آ..آآی..یی،خدا…ا چیکار کنم؟ آآخ…خدایا غلط کردم اومدم، گه خوردم …چیکار کنم؟چیکار کنم ؟«نگام به لباسام افتاد هر کدومو یه جا پرت کرده بود ،لباسای دیشبشو روی لباسم دیدم بلند شد از تو کشوش یه شلوار مشکی راسته نخی ساده برداشتو پوشید و رو تخت روبروم نشست، خودمو آروم تکون میدادم تنم یخ کرده بودو می لرزیدم …به من دست درازی شده به من ت*ج*ا*و*ز کرده باید چیکار کنم ؟ جواب خونواده امو چی بدم ؟یه ماه مونده به عروسی نعیم باید خون به پا کنم؟چیکار کنم خدا؟ آه…آه به من لعنت ، من گفتم:دروغام گردنمو میگیرن…آروم با پنجه هام زدم تو سرم و زیر لب گفتم:
-خاک بر سرم، خاک برسرم شد…«محکم، محکم ،محکمتر و جیغ میزدم»: خاک بر سرم خاک بر سرم…
آرمین دستامو گرفت و نگهم داشتو تو صورتم داد زد:نفس
ضجه زدم-زهرمار نفس کثافت، من با این بی آبرویی چیکار کنم عوضی من یه دختر بودم چطور تونستی؟ حداقل آبرومو نمیریختی …آ..آخ…خ خدا سرمو بلند کردمو گفتم:
-خدا..اا، گه خوردم با این کثافت دوست شدم بیا کمکم کن بیا خدایی کن نجاتم بده من بندگی نکردم تو، ولی خدایی کن خدا…ا خدا…ا چیکار کنم؟ خاک بر سرم شد 
سرمو آوردم پایین ضجه زدم با جیغ در حالی که دستمو میکشیدم از تو دستش وتقلا میکردم گفتم:
-خاک بر سرم کردی دیگه چی از جونم میخوای؟ولم کن، ولم کن میخوام برم بمیرم من خودمو می کشم …میکشم خودمو
آرمین تو صورتم داد زد:
-تو غلط میکنی
دستم میخواستم از تو دستاش بکشم بیرون زورم نمیرسید از کش مکشمون باعث شد دلم که درد میکرد بیشتر درد بگیره با درد ورنج نالیدم:
-آخ آ خ دلم وای خدا…
دستمو اروم رها کرد به دستم که رو شکمم بود نگاه کرد جیغ زدم:
-نگام نکن «با دستای لرزون ملافحه رو دورم گرفتم تا دست به ملافحه زد تا کمکم کنه مجددا جیغ زدم»:دست نزن برو عقب برو عقب …آخ
چشمام از شدت اشک تار میدید با همون نگاه سابقش نگام کرد و خواستم از رو تخت بلند بشم با زحمتو درد پامو زمین گذاشتم پام خورد به یه شیشه و خورد زمین و غلت زدو گوشه دیوار ایستاد ؛فکرش عین برق از سرم عبور کرد لبه ی ملافحه ای که دورم پیچیده بودم و تو مشتم گرفتم فقط کافیه عزت نفس نداشته باشی،مثل من اعتماد به نفس هم نداشته باشی،حالا اگر این طور شخصیت تا اون حد ترسیده باشه و عصبی باشه و حس باخت کنه نتیجه اش میشه این:
شیشه رو برداشتم و محکم کبوندم به لبه ی میز آرمین سریع فکرمو خوند و پرید پایین تخت و قبل این که لبه ی تیز شیشه رو به شاهرگ گردنم نزدیک کنم دستمو گرفتو چنان پیچوند که از درد دستم شل شدو شیشه از دستم افتاد و داد زد:
-احمق ،احمق دیوونه
جیغ زدم –آره من احمقم انقدر احمق که نفهمیدم حرفات برای اینه که منو به اینجا برسونی، به خاطر این که بشم همبستر ه*و*س*ت،منو واسه یه شب میخواستی نامرد ،نامرد«نعره زد تو صورتم انقدر بلند که روح از تنم پریدو دوباره بهم برگشت»:
-من، نامرد ،نیستم«با ضجه و جان سوزی گفتم:»
-انقدر به خاطرت دروغ گفتم، انقدر خونواده امو گول زدم تا رسیدم به این اتاق لعنتی به این که تو این بلا رو سرم بیاری…«با زور دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و با جفت کف دستام هولش دادم عقب و با خشم و صدای گرفته گفتم:»
-مگه اینو نمیخواستی ؟دیدی ؟دیدی ؟به مقصدت رسیدی ؟ولی من نمیخوام بی آبرو زندگی کنم نمیتونم تحمل کنم که بی آبرو بمونم مثل اون دخترایی که دورو برت بودن …من خودمو میکشم
آرمین با چهره ی جدی و عصبی و صدایی آروم گفت:
-پات هستم 
-خفه شو عوضی پام هستی؟ منو ببین تو گفتی میایی منو از خونواده ام خواستگاری میکنی ،بهم گفتی جای این حلقه یه حلقه دیگه میندازی تو دستم «جیغ زدم :»کی گفتی«میام از تو رختخوابم تو رو خواستگاری میکنم؟کی گفتی من انقدر نامردم که اول آبرو تو می برم بعد همه ی آبروت می شم اونم اگر عشقم بکشه؟کی؟کی نامرد نالوتی؟تو دقیقا نامردی»
آرمین بازو هامو گرفتو گفت:
-به پات هستم ،فقط به خاطر تو به همون خدایی که الان قسمش میدادی تمام هدفم این بود که به اینجا برسونمت به این اتاق به این تخت و به این روز و ولت کنم بذارم برمو هیچ مسئولیتی هم قبول نکنم قبل این که بفهمی چی به سرت اومده برم تا از بابات انتقام بگیرم تا از اون بابای بیشرفت که تمام زندگی منو ازم گرفت همونطور که اوون آبروی بابای منو برد مرده و زنده اش و بی آبرو کرد بی آبروش کنم بفهمه وقتی با مادر من بود….«قلبم هری ریخت شوکه به دهن آرمین نگاه میکردم این جمله آخر هزار بار از پرده گوشم عبور کرد(وقتی با مادرمن بود)…. و به هیچ چیز فکر نمیکرد حتی به فکر بچه های مادرم هم نبود من چه حالی داشتم اون روز لعنتی که بابام دیدشون چه حالی داشت وقتی باعث شد پدر و مادرمو تو یه روز از دست بدم و بی آبرو بشیم ما چه حالی داشتیم 
نفس میخواستم به همین نقطه برسونمت که خودتو بکشی «اشکم داغ از ته قلبم رو گونه ام چکید من چه فکری میکردم آرمین تو چه فکری بود»
آرمین-تو عزیز دوردونه ی حسین پناهی بودی ،ته تغاریش ،نفسش،باید نفسشو می بریدم پس تو رو گرفتم برام اهمیتی نداشتی مرده و زنده ات برام یکی بود میتونستم خیلی راحت اثری از خودم نذارم بدون این که کسی بفهمه که من باعث مرگت شدم …میخواستم بابات از اینکه یکی به عزیزش ت*ج*ا*و*ز کرده وباعث خودکشیه تو شده دق کنه بپوسه از غمت دیوونه بشه…خونواده ات از هم بپاشه یه ماه مونده به عروسیه داداشت عذادارتون بشه مادرت از مرگ تون روانی بشه«چرا داره از جمع استفاده میکنه؟!!!خدا نکنه …خدا نکنه نگین…» ….بعد هم تمام خیانت های پدرتو کف دست مادرت بذارم تا با دستای خودش پدرتو بکشه …تمام این روزارو با این هدف کنارت بودم با این هدف تو رو عاشق خودم کردم بهت محبت کردم «با صدای گرفته تر مثل یه صدای آمیخته با بغض و کینه گفت:»
-می بوسیدمت ،تو بغلم میگرفتمت…تا اعتمادتو جلب کنم و بتونم بکشمت اینجا اون روز کنکورت اومدی ولی زود بود باید بیشتر تو رو به خودم جذب میکرد «با کینه وحرص با صورتی سرخ وبر افروخته گفت:»
-باید عین بابات می بودم با عشق بازی میکشتمت ،وقتی فکر میکردی عاشقتم باید دارایتو تسلیمم میکردی…من تن و روحو جونتو میخواستم همون طور که مادرم خودشو تسلیم پدرت کرده بود انقدر که فکر هیچ کسو هیچ چیزو جز به اون مهندس جوون شرکت که عاشقش شده بودو نمیکرد…
کامیار رو هم وارد بازی کردم تو کم بودی من دونفررو از دست داده بودم باید دونفر رو از بابات میگرفتم «از حرص فکش منقبض میشدو با دندون قروچه کردن کلماتو ادا میکرد »:
-اون با نگین شروع کرد،من با تو، اون وارد عمل شدو من زمینه سازی کردم با اون اس ام اس ها با نام مستعاره«خشایار»
تو ساده بودی،بی تجربه،بی فکر ،آروم ،مظلوم …دین و ایمان داشتی ،پایبند به اصول بودی فقط وقتی بامن راه میومدی که جوّ زده میشدی از دایره جوّ که میومدی بیرون میشدی همون نفس روز اول که با تهدید دوست شدی با تهدید ادامه دادی…نگین سریع واداد و کامیار از ماه اول هم میتونست کارشو بکنه ولی قرار بود باهم انجامش بدیم سر سختیه تو راه نیومدنت زمانو کش داد و دوستی ها ادامه دار شد تا یه زمان خوب بدست بیاد …تا سه روز قبل که نگین به کامیار ماجرای سفر مادرت اینا رو گفت،بهترین زمان بود تا انتقاممونو شروع کنیم ….«وارفتم …باورم نمیشد همه اش یه بازیه شوم باشه منو نگین بازیچه بودیم؟!!!اون حرفا ،اون کارا،تمام کارای ارمین اومد جلوی چشمم …بد گفتناش از بابا،رو کردن دست بابا،زیرابشو زدن …نفرتش،وای بابا با مادرش بوده اون مردی که آرمین میگفت میخوام انتقامشو بگیرم بابا بوده، منو نگین اسباب انتقام بودیم ،اون حرفش«تو هیزم آتیشی هستی که من توش سوختم»…
«اگر من هم تو ی اون روز لعنتی بودم اون مرده رو میگرفتم تا اونم بکشیم»….
«نفس وقتی کنارمی آرومم یه حسی دارم که میخوام تا ابد همراهم باشه»…اون حس انتقام بود که آرومش میکرد عصبی مشت کردم با مشتای دست راستم که آزاد بود کوبیدم به سینه اش با گریه جیغ زدم وضجه کنان گفتم:
-لعنت به تو لعنت به اون داداشت که بدتر از توا ،ِ شما انسان نیستید حیوونید حتی حیوونم نیستیدچون حیوونا این کاررو باهم نمیکنن؛…آرمین با یه حرکت جفت دستامو توی یه دستش گرفتو با دست دیگه ام کمرمو گرفت تقلا کردم جیغ زدم: – ولم کن از سر تقلا کردن یکی از دستام آزاد شدو کشیده ای بهش زدم وای ..صورتش که از سیلیم به طرف راست برگشته بود و برگردوند عصبی ولی آروم نگام کرد رگ کنار گردنش متورم شد فهمیدم عصبیش کردم دستمو کشید و جفت آرنجام تو بغلش جمع شد کمرمو محکم گرفت تنم مماس تن گداخته شده اش کرد خواستم به عقب هولش بدم زورم نمیرسید جیغ زدم :
-ولم کن حیوون …پرتم کرد رو تخت و عین صفتش خیمه زد رو سرم از ترس تنم یخ کرد از عصبانیت نفس نفس میزد از چشماش خون میبارید ، نفسای پر از خشمو حرصش از میون دندونای قفل شده اش بیرون میومد حس کردم توی یه چشم بر هم زدن ببر منو میدره پر از وحشت بودم میلرزیدم کف دستاشو جک زده بود دو طرف سرم و زانو هاشم دقیقا دو طرف رون پام قفل کرده بود انقدر که حتی جرئت جنب خوردنو نداشتم حرارت داغ تن عصبیش و حتی با اون فاصله احساس میکردم با صدای دورگه گفت:
-میخوای حیوون بودنو نشونت بدم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا