رمان پارلا

پارت 5 رمان پارلا

0
(0)

آزاده وارد آشپزخانه شد و پرسید:
الهه چی؟
من دستم را در هوا تکان دادم و گفتم:
اونو ولش کن! من دوست دارم.
یک ربع بعد کسری با دست پر وارد آشپزخانه شد. نگار و آزاده خریدها را از دستش گرفتند و پیمان به شوخی گفت:
ببین کی رفته بود خرید! پسر مهندس شهنازی!
کسری لبخند کمرنگی به او زد. کلا پسری کم حرف و خجالتی به نظر می آمد. در دل گفتم:
حالا مگه چیه؟ چون باباش مهندسه افت داره که بره خرید؟ یه دو روز با خودم که بگرده راهش می اندازم. بچه سوسول!
نگار تقسیم کار کرد و گفت:
خیلی خب! من و آزاده ساندویچ ها رو درست می کنیم. پیمان تو به تمیزکاری ادامه بده. جمیله! شما هم کارهای ناهار و بکن. کسری می تونی سالاد الویه درست کنی؟
کسری لبخندی زد و گفت:
بدون کمک نه!
آزاده با شیطنت به من لبخند زد و گفت:
عیبی نداره! جمیله بهت کمک می کنه.
در دل گفتم:
ای کاش این الهه ی بگم چی چی شده از اول من و پارلا معرفی می کرد که هی بهم نگن جملیه!… به خدا اصلا این اسم به ریخت و قیافه ی من نمی یاد… خوب شد کسری یادش بود که پارلا صدام کنه… دم حافظه ش گرم!
کسری سرش را پایین انداخت و نگار آن پشت از خنده ای بی صدا غش کرد. در دل گفتم:
جای مارال خالی! نیستش که ببینه این کسری چه به شدت قسمتم شده.
کسری خیارشورها را خورد می کرد و من مشغول یخ زدایی از نخودفرنگی ها بودم. نگار و آزاده مرتب حرف می زدند و می خندیدند. گاهی استادهای دانشگاهشان را مسخره می کردند و گاهی خاطرات را برای هم تعریف می کردند. کسری ساکت بود و فقط گوش می کرد. بعضی وقت ها با تداعی شدن خاطرات می خندید ولی اظهارنظر نمی کرد. آن روز یک تی شرت خاکستری-مشکی پوشیده بود و شلوار لی به تن داشت. همه ی لباس هایش مثل دفعه ی پیش مارک دار بود.
آن رزو هیچ اتفاق هیجان انگیزی نیفتاد. کسری در سکوت محض کنار من ایستاد و هر کاری که بهش گفتم را انجام داد. فقط زمانی که داشتم سالاد الویه را در دیس تزیین می کردم پرسید:
راستی شما دانشگاه می رید؟
در دل گفتم:
چند ساعت با خودش کلنجار رفت تا آخر تونست دو کلمه حرف بزنه؟ ای کاش اینم مثل علیرضا زبون داشت… ای جان علیرضا! یادش افتادم. کوفتت بشه ساقی! چه جیگری و مفت و مجانی برای خودت تور کردی.
سرم را بلند کردم و گفتم:
بله… شیمی کاربردی می خونم.
کسری سر تکان داد و گفت:
باید جالب باشه.
در دل گفتم:
خدایا فریضه ی تیک زدن را به پسرهای این مرز و بوم عطا کن!… الهی آمین! چه قدر پپه و بی سر زبونه این طفلکی! خوراکه ازدواجه ها! هرچی بهش بگی می ذاره رو تخم چشمش… باید جالب باشه!… خاک بر سرت! آخه این طوری می خوای توجه من و جلب کنی؟ بعد این مامان و باباها می گن دخترها باید سربه زیر باشن و اینا! اگه از پسرها باشه که صد سال طول می کشه تا ابراز علاقه کنند. باید کمکشون کرد دیگه! آخ این کسری که خیلی احتیاج به آموزش داره… عیب نداره! هرچه قدر شوت تر باشه ازدواج موفقیت آمیزتر می شه. زندگی رو راحت می گیرم تو دست خودم… .
بعد از چیدن میوه ها و ریختن پفیلا، پفک و چیپس توی ظرف به اتاق رفتم تا استراحت کنم. پیمان آن روز هایپراکتیو شده بود و کل خانه را برق انداخته بود. با دیدن حرکات او برای هزارمین بار در طوب زندگیم فکر کردم که عشق چه قدر چیز مسخره ای است… آدم را به چه روزی می اندازد… نگار و آزاده چند نوع ساندویچ و لازانیا درست کرده بودند. کسری بیشتر توی دست و پا بود و مشخص بود که از آن پسرهایی است که دست به سیاه و سفید نمی زند.
خیلی خوابم می آمد و دوست داشتم بخوابم. یک ساعت وقت داشتم که استراحت کنم ولی تا روی تخت نگار نشستم کسری در زد و وارد اتاق شد. صاف نشستم و در دل گفتم:
حداقل اگه سر صحبت رو باز می کرد یه چیزی!… الان فقط می یاد مزاحمم می شه.
او پرسید:
می تونم بیام تو؟
در دل گفتم:
والا شما همین الانم تویی!
لبخند زدم و گفتم:
بفرمایید.
او روی صندلی چرخدار نشست. دست هایش را در هم گره کرد. زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:
الهه گفت که تصادف کردید. خواستم بیام ملاقات ولی الهه فکر کرد که شاید دوست نداشته باشید.
پوزخندی زدم و گفتم:
الهه اصولا توی حدس زدم احساسات و عواطف من خیلی بد عمل می کنه.
چون دیدم که کسری همین طور بر و بر نگاهم می کند گفتم:
منظورم این بود که خوشحال می شدم اگه می یومدید.
کسری پرسید:
کی باند رو باز می کنید؟
گفتم:
ایشالا آخر هفته ی بعد.
در همین موقع آزاده وارد اتاق شد. در دل گفتم:
بر خرمگش معرکه لعنت!… تقصیر کسری ست دیگه! چه قدر چرت و پرت می گه. چرا نمی ره سر اصل مطلب؟ چرا این قدر این بشر کند ذهنه؟
آزاده رو به کسری کرد و گفت:
کسری! می شه بری توی اون اتاق؟ من و جمیله می خوایم استراحت کنیم.
در دل گفتم:
آخه به تو چه دختر؟ شاید من اصلا نخوام بخوابم.
کسری نیم نگاهی به من کرد و با بی میلی از اتاق خارج شد. آزاده در را بست و گفت:
ببخشید! امروز کسری خیلی ذوق زده شده. راستش… خیلی بچه و کم تجربه ست. نمی دونه جای چی کجاست.
در دل گفتم:
اگه با یه لگد بزنم پای چشم این دختره خیلی بد می شه؟
آزاده شالش را در آورد و موهای کوتاه مشکی رنگش را از چنگ دندانه های کلیپس رها کرد. من یک گوشه ی تخت گلوله شدم و چشم هایم را برای چند ثانیه بستم. با خودم فکر کردم:
ای کاش کسری هم مثل علیرضا یه کم جرئت و جربزه داشت… ای کاش مثل علی یه کم سرزبون داشت. پسره ی عقب مونده! فقط دنبالم راه می افته… عرضه نداره بیاد سر صحبت رو باز کنه.
یک لحظه تصویر علیرضا جلوی چشمم آمد… لبخندی بی اختیار برلبم نشست… از او خوشم می آمد. همین موضوع که می دانستم او برای ساقی است و به من تعلق ندارد، من را بیشتر حریص می کرد. به علیرضا و حرف هایش فکر می کردم که خوابم برد.
_پاشو دیگه خره!
چشم هایم را باز کردم. اتاق تقریبا تاریک شده بود. از جا پریدم. چراغ ها روشن شد و مارال را دم در دیدم. او خنده کنان گفت:
الهه هم رسید ولی تو هنوز بیدار نشدی.
من با تعجب گفتم:
اومد؟ چرا کسی من و بیدار نکرد؟
صدای موزیک و همهمه ی جمعیت نشان می داد که مهمانی شروع شده است. مارال خم شد و موهایش را جلوی آینه درست کرد و گفت:
نگار می گفت خسته ای و کسری هم جلوی در کیشیک می داد که کسی بیدارت نکنه.
ار جایم برخاستم. تونیکم را مرتب کردم و با عجله کیف لوازم آرایشم را برداشتم و جلوی آینه نشستم. مشغول کشیدن خط چشم و مداد چشم ترکیبی به شیوه ی منحصر به فرد خودم شدم. از آینه به لباس های مارال خیره شدم. مارال یک تاپ پشت گردنی سفید با یک شلوار لی مشکی راسته پوشیده بود. کفش های پاشنه بلندش قدش را حداقل ده سانتی متر بلند کرده بود. موهایش را مثل همیشه آفریقایی بافته بود. من ریمل زدم و به مارال گفتم:
بیا برای من رژگونه بزن.
مارال پوفی کرد و گفت:
پس کی می خوای خودت یاد بگیری؟
او در حالی که برایم رژگونه می زد گفت:
حالا هل نزن! همچین مالی هم نیستن پسرها!
خندیدم و گفتم:
بنده ی خدا! دندونپزشکن!
مارال خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت:
تازه بعضی هاشون بچه های پزشکی اند.
رژم را زدم و از جایم بلند شدم. اخم کردم و گفتم:
ببین توی چه موقعیتی سر من باندپیچیه!
مارال چشم غره ای بهم رفت و گفت:
حالا مگه می خواستی با پیشونیت برای پسرها دلبری کنی؟
خنده کنان شلوارم را با دامنم عوض کردم. کفش های پاشنه بلند مشکی ام را پا کردم. موهای فر بلندم را دورم رها کردم و یک تل پهن مشکی-سفید زدم. دنبال مارال راه افتادم و به سالن رفتم.
سالن پذیرایی پر از دخترها و پسرهای جوان بود. به قول مارال هیچ کدامشام مالی نبودند. چشم های من به جای الهه به دنبال کسری می گشتند. در همین موقع صدایی از پشتم شنیدم:
سلام!
برگشتم و طبق انتظارم کسری را دیدم. مارال خنده کنان به بازوی او زد و گفت:
چشمت رو که دور دیدم رفتم بیدارش کردم. این و ول کنی تا شب می خوابه.
از حرکت مارال خوشم نیامد. او کلا از لحاظ فیزیکی خیلی با پسرها راحت بود و من اصلا روش دلبری کردنش را نمی پسندیدم. من معتقد بودم که با چشم و ابرو آمدن و به اصطلاح (( زبون ریخت)) می شود نهایتا هر پسری را خام کرد… مارال اصلا با من موافق نبود و بعضی وقت ها با کارهایش به شدت باعث شرمندگیم می شد.
من با گیجی نگاهی به مارال و کسری کردم و گفتم:
زودتر بیدارم می کردید. این طوری زشت شد.
کسری لبخندی با محبت زد. برای چند ثانیه با آن چشم های آبی روشنش به صورتم زل زد و گفت:
گفتم شاید خسته باشید.
در همین موقع الهه خنده کنان به سمتم آمد و محکم بغلم کرد. در دل گفتم:
چرا هیچکس نمی ذاره من و این یارو دو دقیقه با هم تنها حرف بزنیم؟
صورت الهه را بوسیدم و گفتم:
تولدت مبارک!
راحله خنده کنان به سمتم آمد و گفت:
چه عجب! صبح به خیر عزیزم!
نیشگونی از بازوی او گرفتم و آهسته گفتم:
باید بیدارم می کردی بیشعور!
راحله با چشم و ابرو به کسری اشاره کرد و گفت:
بادیگاردت نمی ذاشت.
در دل به زرنگی مارال آفرین گفتم. با خودم فکر کردم اگر مارال نمی جنبید بعید نبود که کسری تا صبح من را بیدار نکند.
سرم را چرخاندم و کسری را کنارم دیدم. با لبخند گفتم:
اِ؟ هنوز اینجایی؟
کسری سرش را پایین انداخت و لبخند کمرنگی زد. در دل گفتم:
اَه! سر به زیری این حال من و بد کرده! دیگه شورش رو در اورده.
الهه من را به چند نفر از دوستانش معرفی کرد. چند نفرشان که حجابشان به نسبت سفت و سخت بود و چند نفر که حتی روسری هم به سر نداشتند نگاه بدی به دامن کوتاهم کردند. من هم میل شدیدم برای چشم غره رفتن بهشان را در خودم سرکوب کردم.
چشمم به مریم افتاد که کنار آزاده ایستاده بود. یک تی شرت ساده ی سفید با یک شلوار لی پوشیده بود. موهایش را با کلیپس بالای سرش جمع کرده بود. برایش دست تکان دادم. او هم با شیطنت با چشم و ابرو به کسری اشاره کرد. در دل گفتم:
ای خدا! چی می شد که توی دانشگاه به جای دندون پر کردم و جرم گیری کردن یه کم هم آموزش اولیه ی ارتباط با جنس مخالف به این جوون ها می دادن؟ این آخر سر من و جلوی همه تابلو می کنه و پیشنهاد نمی ده.
به سمت میز ناهارخوری رفتم و برای خودم از کتری برقی آب جوش ریختم. کافی میکس توی آب ریختم و با یک بیسکوئیت به سمت مریم رفتم. خوشبختانه کسری کنار میز ماند. نفس راحتی کشیدم. نگاه خیره ی الهه را روی خودم احساس کردم و در دل گفتم:
این جا هم ول کن من نیست! این تا بخت من و نبنده ول نمی کنه.
صدای موزیک بلند بود ولی جو طوری نبود که بتوانم بلند شوم و برقصم. مارال کنار من نشسته بودم و هر دو با بی علاقگی به مهمان ها زل زده بودیم. مارال غرغر می کرد و من هم در دل دعا می کردم که تا آخر شب بخاری از کسری بلند شود. مارال یکی از پسرها را نشانم داد و گفت:
چطوره؟
من نگاهی به سرتاپای پسر کردم و گفتم:
بد نیست. نسبت به پسرهای اینجا خوبه. چراغ سبز نشون داده؟
مارال خندید و گفت:
خره! چراغ سبز مال دخترهاست.
به سوتی خودم خندیدم. مارال بلند شد و رفت تا با آن پسر صحبت کند. چند دقیقه ی بعد کسری کنار من نشست. من بهش لبخندی زدم و فکر کردم:
این آخرین لبخندیه که بهش می زنم. اگه سر صحبت رو باز کرد که هیچی! اگه نه از این به بعد چشم غره می رم.
مریم که طرف دیگر من نشسته بود صحبتش را قطع کرد و رویش را برگرداند تا کسری به حرف بیاید. تا کسری دهانش را باز کرد موبایلم زنگ زد. چشم های آبی کسری به صفحه ی موبایلم که ماشاءالله کوچک هم نبود میخ شد. به صفحه ی موبایلم نگاه کردم. علیرضا بود که داشت زنگ می زد. در دل گفتم:
وای الان نه!
تماس را ریجکت کردم. بالاخره کسری به حرف آمد و گفت:
حوصلتون سر نرفته؟
گفتم:
چرا… خیلی!
کسری گفت:
فکر کنم چون با بچه های اینجا آشنا نیستید براتون کنار اومدن با این جو سخت باشه.
نگاهی به دورتا دور خانه کردم. نگاه چند نفر از مهمان ها به ما بود و با کنجکاوی من را نگاه می کردند. من به آنها که احتمالا آماده بودند تا برای کسری حرف در بیاورند توجهی نکردم و گفتم:
آخه همه ی صحبت ها در مورد دانشگاهه.
کسری شانه بالا انداخت و گفت:
معمولا مهمونی هامون همین طوریه… راستی دقت کردید که من و شما دو دقیقه ست که داریم حرف می زنیم و کسی هم وسط حرفمون نپریده؟
در همین موقع الهه به سمت من آمد. من و کسری نگاهی معنادار به هم کردیم و خندیدیم. الهه بازوی من را گرفت و من را از جایم بلند کرد. بهش گفتم:
الهه ماجرا چیه؟ از اول مهمونی زل زدی به من… الانم که بی دلیل بلندم کردی.
الهه من را به دنبال خودش به اتاق نگار کشاند. در را پشت سرش بست و گفت:
ببین جمیله!… من باید از اول بهت می گفتم… کسری از تو خوشش اومده… ولی من اصلا خوشم نمی یاد که مرتب دور و برت می پلکه.
من با لحن کوبنده ای گفتم:
مگه به خوش اومدن و نیومدن تو اِ؟ تو چته؟ مگه چه عیبی داره؟
الهه که کلافه به نظر می رسید گفت:
آخه تو که کسری رو نمی شناسی… اون خیلی بچه ست. می بینی که! با یه یه نگاه عاشقت شده… تازه! خونواده ش رو هم در جریان این علاقه ی یه روزه اش گذاشته. خونواده ی کسری برایت دردسر درست می کنندها! حالا ببین کی بهت گفتم. نذار این پسره کار دست خودش و تو بده.
من که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم گفتم:
چی می گی؟ چی رو به خونواده ش گفته؟
الهه گفت:
این پسره خیلی ساده ست… می بینی! تو هم حتی تعجب کردی از کارش… ببین! تو خونواده ی کسری رو نمی شناسی. اونا یه خونواده ی قدیمی و سنتی و متمول هستن… کسری پسر خوبیه ها ولی… .
همان کلمه ی متمول برایم کافی بود… وسط حرف الهه پریدم و گفتم:
خوبه که امروز تولدته مگه نه حالت رو می گرفتم. یعنی واقعا یه چیزیت می شه ها! جشن تولدت رو ول کردی و اومدی سراغ من که ارشادم کنی. الهه تو یا وسواس داری یا روانی هستی. خودت و یه جا نشون بده.
الهه گفت:
صبر کن!
بدون توجه به او از اتاق خارج شدم. چشمم به کسری افتاد که توی هال دست به سینه ایستاده بود. در دل گفتم:
عین بچه ها می مونه که به ماماناشون می چسبن.
کسری جلو آمد. نگاهی به صورت برافروخته ی الهه کرد. خوشبختانه الهه روش کم محلی کردن به من را پیش گرفت. از من فاصله گرفت و به سمت دوستانش رفت… چه قدر این دختر دوست داشتنی می شد فقط توی دست و پا نبود!
کسری یک قدم به سمتم برداشت و گفت:
می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
در مورد همه ی این چیزهایی که از ظهر سعی کردین در موردشون حرف بزنید؟
کسری با شرمندگی گفت:
ببخشید… راستش من… خیلی در این زمینه تجربه ندارم.
من پوزخندی زدم و گفتم:
این چیزها تجربه لازم نداره… جربزه نیاز داره.
چون کسری کم آورد و سکوت کرد گفتم:
بریم توی اتاق نگار؟
کسری جلوتر رفت و من هم دنبالش رفتم. کسری گفت:
بریم توی بالکن؟
نمی دانستم چرا این پیشنهاد را داد ولی قبول کردم. با تعجب دنبال کسری راه افتادم و وارد بالکن شدم. باد خنکی به صورتم خورد. دیگر شب شده بود. صدای موزیک آن بیرون نمی آمد. من به دیوار تکیه دادم و گفتم:
خب؟
در دل گفتم:
ای کاش دیگه به حرف بیاد… حداقل امشب اومدنم یه فایده ای داشته باشه.
کسری دست هایش را در جیبش کرد و گفت:
راستش… نمی دونم چطور شروع کنم.
در دل گفتم:
ای خدا! … حالا این قدر لفتش می ده که دوباره سر و کله ی یکی پیدا می شه.
کسری ادامه داد:
من ازتون خوشم اومده.
در دل گفتم:
نه! خوشم اومد… راه افتاد!
سرم را پایین انداختم تا کسری معذب نباشد و به حرف زدن ادامه بدهد. او نفس عمیقی کشید… گویی می خواست تیشه به دست بگیرد و کوه دماوند را یک تنه بکند… و گفت:
از ماجرای کوه تا حالا دارم بهتون فکر می کنم… می خوام بیشتر باهاتون آشنا شم. می دونم که اگه الان نتونم نظرتون رو جلب کنم دیگه امکان دیدنتون رو ندارم. منم نمی خوام این اتفاق بیفته. نظر شما چیه؟
من شانه بالا انداختم و گفتم:
خب! بیشتر آشنا شیم.
کسری گفت:
پارلا!… دوست دختر من می شی؟
نفس راحتی کشیدم ولی قبل از این که جوابی بدهم نگار سراغمان آمد. وقتی ما را در بالکن دید با تعجب به سمتمان آمد ولی اشاره ای به این موضوع نکرد و گفت:
می خوایم کیک رو ببریم. می یاید؟
من و کسری نگاهی به هم کردیم و به سالن برگشتیم. نمی دانستم که باید به کسری جواب مثبت بدهم یا نه. او را می خواستم ولی برای رابطه ای جدی تر از یک دوستی ساده… او به درد دوستی نمی خورد ولی اگر بهش نه می گفتم ممکن بود این برداشت را بکند که ازش خوشم نمی آید.
بعد از مراسم شمع فوت کردن و کیک بریدن که به نظرم لوس ترین و مسخره ترین برنامه ی دنیاست… نوبت به باز کردن کادوها رسید. کسری در احاطه ی دوستانش بود و من هم بین مریم و راحله ایستاده بودم. مارال هم معلوم نبود پیش کدام یک از پسرها بود که پیدایش نبود.
الهه کادوها را با سرعتی بسیار کم باز می کرد و من سعی می کردم جلوی خمیازه کشیدنم را در این بین بگیرم. وقتی کادوی من را باز کرد با شگفتی به روسری نگاه کرد… می دانست که مثل همیشه برایش روسری خریده ام ولی خیلی خوشش آمده بود. از آن دور که به روسری نگاه کردم اعتراف کردم که سلیقه ی سیاوش حرف ندارد.
پیمان برای الهه یک گردنبند زیبا خریده بود. برق چشم های الهه را که دیدم متوجه شدم که او هم نسبت به پیمان بی علاقه نیست. وقتی نگار گردنبند را به گردن الهه می انداخت الهه رنگ به رنگ می شد ولی لبخندی از ته دل به لب داشت.
آن مهمانی با تلاش های مستمر الهه برای فاصله انداختن بین من و کسری گذشت. مهمانی تمام شد و من نتوانستم جوابی به کسری بدهم.
******
روی کابینت نشستم و گفتم:
از ساقی چه خبر؟
علیرضا یک خیارشور برداشت و در دهانم گذاشت. یک خیارشور هم برداشت و خودش گاز زد و گفت:
روزمون و خراب نکن دیگه! چرا همه ش از ساقی می پرسی؟ اگه می خواستم به ساقی فکر کنم می رفتم پیش خودش.
با شیطنت پرسیدم:
کاری هم کردید؟
علیرضا با صورتش ادایی در آورد و گفت:
کارهای خوب خوب!
چشم غره ای به علیرضا رفتم. علیرضا صورتم را بوسید و گفت:
خب مرض داری چیزی رو می پرسی که جوابش ناراحتت می کنه؟
من دوباره به علیرضا چشم غره رفتم و گفتم:
آدم خائنی هستی. می دونستی؟
علیرضا پوزخندی زد و گفت:
جفتمون خائنیم. تو یه جور… من یه جور!
من شانه بالا انداختم. علیرضا پرسید:
اسمش چی بود راستی؟ اسمش رو نگفتی.
من به تن ماهی که علیرضا تازه بازش کرده بود ناخنک زدم و گفتم:
کسری.
علیرضا که داشت سالاد ماکارونی درست می کرد گفت:
می خوای زنش بشی؟
با سر جواب مثبت دادم. علیرضا گفت:
پس من چی؟ می خوای من و بی خیال شی؟
شانه بالا انداختم. علیرضا گفت:
نمی گم بهت چطوری بندازیش توی دام ازدواج چون دوست ندارم زنش بشی. اون وقت پیش من نمی یای و من دلم برات تنگ می شه.
من چشمکی به علیرضا زدم و گفتم:
از خجالتت در می یام.
علیرضا خندید و گفت:
چطوری؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
یه بوسی یه نازی یه نوازشی.
علیرضا سر تکان داد و گفت:
من ازت این چیزها رو نمی خوام… .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
باز شروع کردی حرف کلیشه ای زدن؟
علیرضا سرش را پایین انداخت و گفت:
من یا اگه از دختری چیزی بخوام، کاملش رو می خوام یا هیچی ازش نمی خوام… بهت صد بار گفتم. من تو رو به خاطر این چیزها نمی خوام.
اخم کردم و گفتم:
وای! بسه علی! من تا حالا با ده تا پسر دوست بودم که همشون گفته بودن ما تو رو به خاطر این چیزها نمی خوایم… بعدا همشون دقیقا همین و ازم خواستن.
علیرضا آهی کشید و گفت:
اینم از مشکلات زیاد معاشرت کردن با آدم های نااهله!
بلند گفتم:
اون وقت تو اهلی؟
علیرضا گفت:
باز شروع کردی؟ من اگه نااهلم و تو ام از آدم های نااهل خوشت نمی یاد برای چی هر دو روز یه بار می یای خونه م؟
خندیدم و گفتم:
چون تو دعوتم می کنی.
علیرضا گفت:
خب چرا دعوتم و قبول می کنی؟
لبخند زدم. با صداقت بهش نگاه کردم و گفتم:
چون ازت خوشم می یاد.
علیرضا با ناباوری نگاهم کرد. بلند گفتم:
به خدا راستش رو می گم.
علیرضا هنوز داشت چپ چپ نگاهم می کرد. گفتم:
چرا این جوری نگام می کنی؟ ازت خوشم می یاد دیگه! چیه؟ باورت نمی شه؟
علیرضا پشتش را بهم کرد. با خنده نگاهش کردم. هر چند ثانیه یک بار برمی گشت و با شک و تردید به صورتم نگاه می کرد. با خنده گفتم:
چرا این جوری می کنی؟
علیرضا دوباره به سمتم برگشت. من به ظرف سالاد ناخنک زدم و او گفت:
اگه حقیقت نداره این حرف و نزن. بی خودی من و امیدوار نکن.
صورتش را با دست هایم گرفتم و گفتم:
راستش و می گم. اگه این طوری نبود مثل قبلاها بهت می گفتم ازت خوشم نمی یاد. یادته که!
علیرضا آشپزی را رها کرد. به کابینتی که من رویش نشسته بودم تکیه داد و گفت:
تو عشق منی!
چهره ام را در هم کشیدم و گفتم:
نمی دونم چه اصراری داری که این دروغ رو توی مخ من بکنی. من حتی دوست دخترت هم نیستم.
علیرضا آهی کشید و گفت:
تو از زندگی من چیزی نمی دونی. دوست دختر برای من معنی هرچیزی رو می ده جز عشق و دوست داشتن. من نمی خوام تو رو با اونا یکی کنم. من همین رابطه ی مسخره ی خائنانه ی پنهانی رو دوست دارم.
من شانه بالا انداختم و گفتم:
این رابطه یه روزی تموم می شه علی!
علیرضا سر تکان داد و گفت:
شاید!
گفتم:
پس بهم بگو کسری رو چی کار کنم.
علیرضا آهی کشید. بشقاب ها را روی میز چید و گفت:
بهش بگو نه!… سرت رو بنداز پایین و با خجالت بگو اهل دوستی نیستی و خانواده ت هم از این چیزها خوششون نمی یاد… این طوری خانواده ش هم برای ازدواجتون روی بهتری نشون می دن. خانواده های ایرانی ناخودآگاه از دخترهایی که اهل دوستی نیستن خوششون می یاد.
گفتم:
علی! نپره ها!
علیرضا خندید و گفت:
نمی پره! نترس!
دست پخت علیرضا خیلی خوب بود. من با اشتها غذا می خوردم و توجهی به رژیم غذایی ام نداشتم. آن روز چهارمین باری بود که پا به خانه ی علیرضا می گذاشتم. هر روز بیشتر از روز قبل به او علاقه مند می شدم. دوست نداشتم به او علاقه مند شوم ولی او آدمی نبود که بتوان نسبت بهش بی تفاوت ماند.
ناهار را که خوردیم علیرضا ظرف ها را در ماشین ظرف شویی گذاشت و به هال رفتیم. روی مبل نشستیم و علیرضا تلویزیون را روشن کرد. من که آن روز از دانشگاه آمده بودم خیلی خسته بودم و خوابم می آمد. علیرضا داشت سریال 24 را نگاه می کرد و من چون در جریان ماجرای آن نبودم، علی رغم صحنه های اکشن و پرهیجانش، جذب سریال نشدم. روی مبل دراز کشیدم و خودم را جمع کردم تا سرم به پای علیرضا نخورد. در دل به خودم گفتم:
جون هر کی دوست داری نخواب! یعنی اگه بخوابی خیلی خری! خونه ی یه پسر تنها… تازه از نوع مورد دارش… یعنی اگه این جا بخوابی خیلی نفهمی!
چشم هایم را به زور باز نگه داشتم. علیرضا گفت:
بیا سرت رو بذار روی پام.
گفتم:
پررو نشو.
علیرضا گفت:
خیلی بی عاطفه ای دختر!
خندیدم و بعد… در کمال حماقت خوابیدم.
_ پارلا! عشق من… پاشو عزیزم… پاشو… دیگه باید بیدار شی.
چشم هایم را باز کردم و خمیازه ای کشیدم. اتاق کم نور بود ولی هنوز شب نشده بود. چشم هایم را تنگ کردم و به کسی که بالا سرم بود چشم دوختم. علیرضا که با یک دسته از موهای فرم بازی می کرد بهم لبخند زد. چنان سریع از جا پریدم که پیشانیم به بینیش خورد. ایستادم و با اضطراب و ترس به لباس هایم دست کشیدم و خودم را چک کردم… من توی خانه ی یک پسر مجرد خوابیده بودم! من که اصلا اینجا نخوابیده بودم… روی تخت نخوابیدم! داد زدم:
برای چی من و اوردی اینجا؟
علیرضا سیگارش را روشن کرد. هنوز لبه ی تخت نشسته بود. با آرامش گفت:
اونجا گردنت درد می گرفت.
من خنده ای عصبی کردم و گفتم:
حتما تو هم مثل پسرهای نجیب تو رمان ها رفتی و روی کاناپه خوابیدی.
علیرضا خندید و گفت:
نه! بالا سرت نشسته بودم.
من چیزی نگفتم و فقط با سوءظن نگاهش کردم. علیرضا لبخندی زد و گفت:
قربون اون چشم های پف کرده ت بشم… بیا اینجا پیشم.
با بداخلاقی گفتم:
به اندازه ی کافی اونجا پیشت بودم… علیرضا! دارم همین الان بهت می گم! اگه بلایی سرم اورده باشی بد می بینی!
علیرضا خندید و من یک لحظه از ترس عقب رفتم… او مست بود. سریع از اتاق بیرون رفتم. وسایلم را جمع کردم و علیرضا هم پشت سرم آمد. او گفت:
پارلا تو دیوونه ای! اگه بلایی سرت می اوردم خب از خواب بلند می شدی. چه قدر تو ساده ای دختر!
خودم هم می دانستم. فقط از خریت خودم شکه شده بودم. با عصبانیت به او گفتم:
انتظار داری شک نکنم؟ تو حتی مستی و … .
علیرضا با جدیت گفت:
بسه… بهم توهین نکن. صد بار بهت گفتم که من… .
دستم را در هوا تکان دادم و گفتم:
خیلی خب! من باید برم سر کار دیرم شده.
بدون توجه به او و در حالی که هنوز از دست خودم حرص می خوردم از خانه خارج شدم. تاکسی گرفتم و به سمت جردن رفتم. نگاهی به ساعتم کردم. هفت بود… حدود چهار ساعت خوابیده بودم. قلبم هنوز محکم در سینه می زد. در دل به خودم فحش می دادم. به المیرا زنگ زدم و گفتم که دیر می رسم.
می خواستم خودم را آرام کنم و به خودم بقبولانم که علیرضا پسر خوبی است… ولی هیچ آدمی نمی توانست آن قدر در مستی خوب باشد که نسبت به دختری که کنارش خوابیده بود کاملا بی اعتنا باشد… علیرضا هم که کلا بدش نمی آمد به من نزدیک شود.
آن قدر حرصم گرفت که چشم هایم را بستم و خواستم سرم را توی پنجره ی ماشین بکوبانم… من واقع احمق بودم.
******
ساعت پنج بعد از ظهر بود. المیرا داشت با عصبانیت می گفت:
چند روزه که دیر می یای. پارلا همه ی مشتری هاتو داری می پرونی. اگه فردا پس فردا به خاطر دیر اومدن از آرایشگاه بیرونت کردن نگی نگفتی ها!
گفتم:
خب استاد یه ربع بیشتر نگهمون داشت. من الان دارم می یام… با بیشترین سرعتی که در توانمه دارم می یام.
کیفم را روی شانه ام انداختم و با سرعت به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. در دل به استاد بی فکرمان فحش می دادم… همان یک ربع اضافه تر ممکن بود برای من دردسر درست کند. گام هایم داشت تبدیل به دو می شد. به دو پسری که در برابرم بودند گفتم:
ببخشید!
پیاده رو تنگ بود و آنها راه را بند آورده بودند. مسخره بازیشان گل کرد و از سر راهم کنار نرفتند. نچ نچی کردم و پایم را در گل های پای درخت ها گذاشتم تا از پسرها سبقت بگیرم. تا سرعتم را زیاد کردم توی گل ها لیز خوردم. لحظه ی آخر خودم را طوری کنترل کردم که روی گل ها نیفتم. کیفم به شاخه ی درخت گرفت و خودم روی پیاده رو افتادم… کیفم پاره شد و وسایلم با صدای وحشتناکی روی زمین ریخت. آن قدر فشار عصبی رویم زیاد شد که چشم هایم یک لحظه سیاهی رفت. سرم را میان دست هایم گرفتم و روی زمین چهارزانو نشستم. چند تا نفس عمیق کشیدم. می خواستم خودم را آرام کنم ولی نمی توانستم جلوی میل شدیدی که برای بلند شدن و زدن آن دو تا پسر ،که حالا داشتند می خندیدند، داشتم را بگیرم. سرم هنوز میان دست هایم بود و چشم هایم را بسته بودم. صدای زمزمه ای شنیدم و بعد پسرها دست از خندیدن برداشتند. دور شدنشان را حس کردم. نفس راحتی کشیدم. یک دقیقه به همان حال ماندم. بعد چشم هایم را باز کردم. دفتر، جامدادی، کیف لوازم آرایش، عطر، اسپری و خورده ریزهایم روی زمین ریخته بود. عطرم شکسته بود و بوی خوبش فضا را پر کرده بود. چشمم به مردی افتاد که خم شده بود و وسایلم را جمع می کرد. تی شرت مشکی آستین کوتاه با یک شلوار لی مشکی پوشیده بود. از آن زاویه فقط می توانستم موهای کوتاه مشکی رنگش را ببینم. یاد آن روزی افتادم که در بازداشتگاه توی دلم به او لقب کچل اخمو را داده بودم. می دانستم به محض این که سرش را بلند کند نگاه جدی و سردش را روی خودم احساس می کنم. او وسایلم را توی کیف پاره گذاشت. انتهای کیفم که پاره شده بود را با یک حرکت سریع گره زد. وسایلم را درون آن ریخت و گفت:
موقتا این طور باشه.
بلند شد و کیفم را روی شانه اش انداخت. به طرز شگفت انگیزی متوجه شدم که دیگر ازش نمی ترسم. او هیچ چیز ترسناکی نداشت… چشم هایش را به چشم هایم دوخت و من به خاطر آوردم که از چه چیز می ترسیدم. از چشم هایش و نگاهش… تنها مردی که با یک نگاه می توانستم تشخیص بدهم که هرگز نمی توانم بهش نفوذ کنم… هرگز نمی توانم شکستش دهم… او نه مثل یاسر بود… نه کیوان… نه کسری و نه علیرضا! لرزشی که بهم دست داده بود را کنترل کردم و از جایم بلند شدم. سیاوش با لحنی محکم گفت:
بیا!… کارت دارم.
دو گام مطیع بلند برداشت و بعد ایستادم. پرسیدم:
کجا؟
سیاوش گفت:
کارت دارم.
پرسیدم:
بالاخره تصمیم گرفتی بهم بگی که چرا تعقیبم می کنی؟
سیاوش آهی کشید و گفت:
متاسفم که زودتر نگفتم… دوست داشتم از این جریان دور نگهت دارم ولی خودت نخواستی… با سر رفتی وسط این جریان!
او به سمت زانتیای نوک مدادی اش رفت. من که هنوز عصبی بودم گفتم:
نمی خوای بهم بگی ماجرا چیه؟
سیاوش گفت:
توی ماشین… اینجا مناسب نیست.
من سر تکان دادم و گفتم:
من باید برم سر کار. وقت ندارم.
سیاوش گفت:
مطمئن باش که خیلی مهمتر از سر کار رفتنته.
پوفی کردم و سوار ماشینش شدم. بوی ادکلنش که توی ماشین پیچیده بود هم مثل خودش سرد بود. و کمربندم را بستم. سیاوش کیفم را روی صندلی عقب گذاشت و سوار شد. ماشین را روشن کرد و پرسید:
می ری جردن؟
پوزخندی زدم و گفتم:
خوب یاد گرفتی! خوشم می یاد خوب تعقیبم می کنی.
سیاوش ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
از همون لحظه ای که توی بازداشتگاه دیدمت از ذهنم گذشت که یکی مثل تو برای کار من مناسبه. همه ی دخترهایی که اونجا بودن سعی می کردن دروغ های الکی بگن ولی تو با وجود این که مثل بقیه شون توی بد موقعیتی بودی متوجه شده بودی که دروغ گفتن فایده ای نداره.
به ترافیک عظیمی که جلوی چشمم بود چشم غره رفتم. سیاوش ادامه داد:
برای همین فرداش اومدم نزدیک بازداشتگاه تا دوباره ببینمت… می دونی! حاضرجوابی های تو سرسختی ت رو نشونم داد. این همون چیزی بود که دنبالش بودم.
من گفتم:
می شه از قسمت آنالیز لحظه به لحظه ی دیدارهات با من بگذری و بری سر اصل مطلب؟
سیاوش سر تکان داد و گفت:
شهرزاد رو یادته؟ مطمئنم هرکسی که اونو ببینه هیچ وقت فراموشش نمی کنه.
دلم پیچ خورد و گفتم:
خب؟
سیاوش گفت:
راستش… آقای صدیقی و شهرام جزو متعصب ترین مردهایی هستن که من تا حالا دیدم. اعتقاد خاصی به مذهب ندارن ولی روی زن های خانوادشون خیلی تعصب دارن. شهرزاد هم توی شرایطی زندگی می کرد که اصلا جالب نبود. مثل هر دختر دیگه ای دوست داشت حداقل برای یک بار طعم آزادی و بچشه و با … .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
چرا نمی ری سر اصل ماجرا؟
سیاوش آهی کشید و گفت:
چه قدر تو عجولی! هنوز اعصابت به خاطر پاره شدن کیفت خورده؟
پوزخندی زدم و گفتم:
می دونستم همین روزها بالاخره پاره می شه. آخرین چیزی که می خواستم این بود که امروز که عجله دارم، جلوی دو تا پسر بخورم زمین و کیفم پاره شه.
سیاوش گفت:
چرا می دونستی پاره می شه؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
قدیمی بود… یه کمش پاره شده بود.
سیاوش ماشین را توی ترافیک یک سانتی متر جلو برد و گفت:
اون جوری که کیفت گیر کرد به شاخه معلوم بود که پاره می شه… چه سالم بود چه پاره! همه ش به خاطر یه کیفه؟
گفتم:
دیرم شده… باید برم سرکار… چند روزه که دارم دیر می یام. بالاخره می اندازنم بیرون.
سیاوش گفت:
خب! می بینی که ترافیکه! نمی تونی پرواز کنی تا اون جا که!
من گفتم:
نمی شه آژیرت رو بذاری بالای سر ماشین و بندازی توی خط ویژه؟
لب های سیاوش کشیده شد… از صدای نفسش هایش فهمیدم که دارد می خندد. در دل گفتم:
من و ببین! نشستم دارم با کی شوخی می کنم! با کسی که همیشه ازش فراری بودم.
سری به نشانه ی تاسف تکان دادم. سیاوش گفت:
خوبه که توی این شرایط که عصبی هستی هم حس شوخ طبعیت رو از دست نمی دی.
به چشم های قهوه ای رنگش نگاه کردم و در دل گفتم:
چرا همیشه این طوری نگاه نمی کنه؟ این طوری خیلی خوبه! اون نگاه جدیش آدم رو می ترسونه.
پرسیدم:
من و برای چی در نظر گرفتی؟
سیاوش گفت:
برای این که کمکم کنی.
با تعجب گفتم:
من؟ من هیچ استعداد خاصی ندارم. من فقط یه آرایشگرم.
سیاوش گفت:
کاری که ازت می خوام نیاز به هیچ استعداد خاصی نداره.
گفتم:
چرا من؟
سیاوش سر تکان داد و گفت:
این من نیستم که تو رو انتخاب کرده… اون تو رو انتخاب کرده. برای همین فقط تویی که می تونی کمک کنی.
سر تکان دادم و گفتم:
به اندازه کافی ماجرا رو کش دادی. موضوع چیه؟ شهرزاد چه ربطی به من داره؟ من چی کار باید بکنم؟ می شه بدون جزئیات بگی.
سیاوش گفت:
به محض این که بفهمی ماجرا چیه جزئیاتش رو هم می خوای.
شانه بالا انداختم و گفتم:
بعید می دونم. من وقتی ندارم که برای ماجراهای پلیسی تو بذارم… علاقه ای هم ندارم.
سیاوش همان نگاه سردش را بهم دوخت و گفت:
ماجرا در مورد دوست پسرته… علیرضا!
با تعجب به سیاوش نگاه کردم. پرسیدم:
چی؟
سیاوش چیزی نگفت. سریع جبهه گرفتم و گفتم:
علیرضا دوست پسر من نیست.
سیاوش پوزخندی زد و گفت:
پس حتما می ری خونه ش که ناخون هاش و فرنچ کنی. آره؟
اخم کردم و گفتم:
به تو مربوط نیست.
سیاوش سر تکان داد و گفت:
خیلی خوب یادم می یاد که شهرزاد هم همین حرف رو بهم زد.
قلبم در سینه فرو ریخت. یک لحظه ترس برم داشت… سیاوش از چی حرف می زد؟ لرزش دست هایم را کنترل کردم و گفتم:
چی داری می گی؟
سیاوش گفت:
دو سال پیش شهرزاد با علیرضا دوست شد. نتیجه ی دوستیشون همینیه که داری می بینی… برای همین شهرزاد فلج شد و قدرت تکلمش رو از دست داد. می خوای بشنوی یا می خوای بپری وسط حرفم؟
آب دهانم را قورت دادم. قلبم محکم در سینه می زد. چیزی نگفتم. از شدت تعجب فکم قفل شده بود. سیاوش نگاهش را به رویش دوخت و گفت:
فکر می کنم اولین بار این اتفاق برای طاهره افتاد… هیچکس خبردار نشد… هیچکس نفهمید… فقط یکی از دوست های طاهره اومد و به یکی از همکارام در مورد این موضوع خبر داد… از شک و تردیدهایش در مورد دوست پسر طاهره گفت… پسری به اسم علیرضا… ولی طاهره نخواست که بهش کمک کنیم… ما فهمیده بودیم که یه اتفاق شومی افتاده ولی طاهره همکاری نکرد… من حرف دوست طاهره رو خیلی جدی گرفته بودم. خیلی دنبال علیرضا گشتم و عاقبت پیداش کردم. یه مدت طولانی زیر نظر گرفتمش ولی اون دست از پا خطا نمی کرد… درست زمانی که داشتم از تنها سرنخم ناامید می شدم سر و کله ی رعنا پیدا شد… خیلی دیر تونستم خودم و بهش برسونم… این بار هم کار از کار گذشته بود ولی دیگه می دونستم که علیرضا یه جای کارش می لنگه… در مورد شهرزاد خیلی تلاش کردم. با برادرش دوست شدم. یادش به خیر! اصلا اهل ورزش و اینا نبودم ولی برای این که شانس دوست شدنم با شهرام رو بالا ببرم می رفتم همون استخری که شهرام یه روز در میون می رفت. رابطه ی دوستیم رو خیلی با شهرام محکم کردم. پام که به خونه شون باز شد فکر کردم که دیگه کار تمومه و می تونم جلوی شهرزاد رو بگیرم… ولی… شهرزاد حرف هام رو باور نکرد.
سیاوش آهی کشید و ادامه داد:
ولی بعدش حاضر شد باهام همکاری کنه… قبل از این که موفق بشه بهمون کمک کنه تصادف کرد و همه ی امیدم رو به باد داد.
سیاوش سکوت کرد. من با سوء ظن نگاهش کردم و گفتم:
من هنوز متوجه نشدم که ماجرا چیه.
سیاوش گفت:
خیلی همه چیز مسخره شروع شد. شهرزاد تازه وارد دانشگاه شده بود. یه دختر هیجده ساله بود که تجربه ای نداشت. برادر و باباش متعصب هستند و او برای اولین بار کنار پسرها توی یه جمع می نشست. اسم یکی از پسرهای کلاسشون آرش بود. شهرزاد اون زمان احساس می کرد که آرش بهش علاقه داره. هرچند که علاقه ای نسبت به او تو دل خودش احساس نمی کرد ولی از این که او ازش خوشش می اومد لذت می برد. آرش شهرزاد رو برای ناهار بیرون می برد و توی مسیر خونه تا دانشگاه دنبالش راه می افتاد. شهرزاد رو شیفته ی دیوونه بازی هاش کرده بود. شهرزاد هم اولین بارش بود که این چیزها رو تجربه می کرد. آرش از خانواده ی ثروتمندی بود و پسرخوش قیافه ای بود. شهرزاد می گفت همه ی دخترها حسرت این رو می خوردند که جای اون باشند. همه بهش می گفتند خوش به حالت که آرش عاشقته. این موضوع باعث شده بود خیلی به خودش بباله. تشنه ی محبت های اون شده بود. تا اینکه آرش برای تولدش شهرزاد رو به یه پارتی دعوت کرد. شهرزاد در جا پیشنهادش رو رد کرد. نمی تونست تصورش رو هم بکنه که همچین کاری بکنه. اگه باباش می فهمید اونو می کشت. اصلا نمی دونست که چطوری بهونه جور کنه و تا ساعت یک و دو بعد از نیمه شب خونه ی کسی بمونه. باباش اجازه نمی داد با آژانس بیرون بره و هرجا می رفت خودش اونو می رسوند. شهرزاد با خودش فکر می کرد که اگه وقتی باباش اونو می رسونه یکی از پسرهایی که وارد ساختمون می شن رو باباش ببینه چه خاکی توی سرش کنه. برای همین جواب رد داد. آرش خیلی دلخور شد و دیگه تحویلش نمی گرفت. دخترها هم که دیدند بین اون دو تا شکر آب شده سعی می کردند به آرش نزدیک شن. شهرزاد هم با بدبختی دنبال راه چاره می گشت. تا اینکه بابای دوستش فوت شد. این بهترین فرصت برای او بود. برای باباش بهانه اورد که می خواهد خانه ی دوستش باشه و شب زنده داری کنه و برای آرش هم بهانه اورد که زیاد نمی تونه توی مهمونیش بمونه چون باید خونه ی دوستش بروه. خلاصه همه چیز مرتب شد. روز مهمونی باباش اونو خونه ی دوستش رسوند. شهرزاد بالا رفت و به دوستش گفت که کار واجبی برایش پیش امده و باید بره ولی شب پیشش بر می گرده. بعد به پارکینگشون رفت و با لوازم آرایش کمی که داشت کمی خودش رو آرایش کرد. بعد آژانس گرفت و رفت خونه ی آرش. اول که وارد شد خیلی ترسید. تا حالا همچین تجربه ای نداشت ولی فکر اینکه حال دخترهای دیگه رو گرفته آرومش می کرد. آرش اولش که اونو دید خیلی ذوق کرد ولی با دیدن لباس های شهرزاد یه دفعه رفتارش عوض شد. نگاه تحقیر آمیزی به لباس به نسبت پوشیده ی شهرزاد انداخت و ولش کرد.
سیاوش آهی کشید. ماشین را به سمت چپ هدایت کرد. اخم کرد و گفت:
فکر کنم تصادف شده… این ترافیک خیلی غیر عادیه… به قول تو ای کاش می شد آژیر بذارم و برم توی خط ویژه.
من که برای شنیدن ادامه ی ماجرا کنجکاو بودم گفتم:
خب تعریف کن دیگه. علیرضا این وسط چی کاره ست؟
سیاوش گفت:
شهرزاد خودش هم دوست داشت مثل بقیه لباس بپوشه و به روز باشه ولی اجازه نداشت. نگاه آرش خیلی تحقیرش کرد. آرش پشتش رو به شهرزاد کرد و سراغ دخترهای دیگه رفت. دخترهایی که دامن های کوتاه و تاپ های رنگارنگ پوشیده بودند. آرش رفت و دست دور کمر دخترها انداخت و دیگه به شهرزاد نگاه نکرد. شهرزاد با ناراحتی پناه برد به یکی از اتاق ها. گریه اش گرفته بود. چقدر سعی کرده بود که تو اون مهمونی شرکت کنه… اون وقت با این رفتار آرش همه ی زحماتش به باد رفت. درسته که به آرش علاقه نداشت ولی جلوی دخترهای دیگه ضایع شده بود. توی حال خودش بود که یه پسر جوون و خوش تیپ وارد اتاق شد… علیرضا. او کنارش نشست و از حالش پرسید. اولش شهرزاد ازش فاصله گرفت ولی او با رفتارش شهرزاد رو به طرف خودش جذب کرد. شهرزاد برای علیرضا درد و دل کرد و او هم خیلی خوب به حرف هاش گوش کرد. تا آخر مهمونی برایش حرف زد. بعد هم شهرزاد رو رسوند خونه ی دوستش… بهش شماره داد و رفت.
سیاوش بهم نگاه کرد و گفت:
تا اینجای داستان رو شهرزاد برایم تعریف کرد. بهم گفت که چطوری با علیرضا آشنا شد. این ها رو بهم گفت که بهم ثابت کنه علیرضا پسر خوبیه. من بهش هشدار دادم که با کسی که نمی شناسه صمیمی نشه… نمی تونستم برایش از طاهره و رعنا حرف بزنم. بهش اعتماد نداشتم… ممکن بود همه ی این حرف ها رو بذاره کف دست علیرضا… ولی شهرزاد اصرار عجیبی به این موضوع داشت که علیرضا رو می شناسه و اصلا امکان نداره که علیرضا دست از پا خطا کرده باشه… نخواست قبول کنه که داره اشتباه می کنه. علیرضا هم خوب موردی گیر اورده بود… یه دختر ساده ی چشم و گوش بسته که از تنها پسری که توی زندگیش بهش علاقه مند شده بود ضربه خورده بود. کی بهتر از شهرزاد؟ شهرزاد خیلی کار من و خراب کرد. به علیرضا گفت که دوست برادرش که پلیسه… یعنی من… می خواد رابطه شون رو بهم بزنه. سه چهار تا از نقشه هایی که برای علیرضا داشتم با همین حرف شهرزاد به هم ریخت. مجبور شدم از علیرضا و شهرزاد فاصله بگیرم ولی احساس می کردم که علیرضا مشکوک شده. برای همین از یه در دیگه وارد شدم. فیلم بازی کردم… وانمود کردم که شیفته ی شهرزاد شدم و می خوام باهاش ازدواج کنم. آقای صدیقی و شهرام هم خیلی من و قبول داشتند… این کارم باعث شد که شک علیرضا برطرف شه… احتمالا پیش خودش فکر کرد که من فقط یه خواستگار سمجم که از سر حسادت می خوام بین اون و شهرزاد رو بهم بزنم… ولی شهرزاد از من در حد مرگ متنفر شده بود. این پرونده ی لعنتی هم روز به روز برای من واضح تر می شد ولی هیچ مدرکی نداشتم که ثابت کنه علیرضا مقصره. هیچ کس حتی ازش شکایت هم نمی کرد. توی همین شرایط دوستی شهرزاد و علیرضا ادامه پیدا کرد. کار شهرزاد این شده بود که از تلفن های عمومی به علیرضا زنگ بزنه و به جای کلاس های دانشگاه با او بیرون بره. علیرضا برایش کادو می خرید و باهاش درد و دل می کرد. شهرزاد یه زمانی به خودش اومد که عاشق علیرضا شده بود. همه ی زندگیش شده بود او. مرد رویاهاش بود… بگیر بگیر ها زیاد شده بود. شهرزاد دیگه می ترسید با علیرضا بیرون بره. اگه با هم می گرفتنشون خیلی برایش بد می شد. از طرفی به علیرضا وابسته شده بود. علیرضا پیشنهاد داد که از این به بعد توی خونه همدیگه رو ببینند. شهرزاد می گفت بار اول خیلی ترسید ولی دفعات بعد ترسش ریخت. به نظرش می اومد که علیرضا باهاش کاری نداره. خیلی بیشتر بهش علاقه مند شده بود. تا اینکه یه روز یه نوشیدنی بهش داد و… .
سیاوش از پنجره بیرون را نگاه کرد. احساس می کردم که قلبم درد می کند. اشک هایم آماده ی فرود آمدن بودند و من به سختی می توانستم مانعشان شوم. سیاوش ادامه داد:
علیرضا بهش گفته بود اگر صداش در بیاد فیلم رو نشون باباش می ده… تازه اون روز فهمیده بود که یه روز که خونه ی علیرضا خوابش برده علیرضا کلی ازش فیلم و عکس گرفته… اون فیلمی هم که علیرضا می خواست نشون آقای صدیقی بده مال همون روزی بود که شهرزاد نوشیدنی خورده بود. علیرضا ازش پول نمی خواست فقط می خواست که شهرزاد خفه شه… بعد از اون تازه شهرزاد با یه تلفن عمومی سر راه دانشگاهش باهام تماس گرفت. همین ها رو بهم گفت… قرار شد فرداش بیاد کلانتری. من به دلم بد اومده بود. فکر می کردم که شاید علیرضا متوجه تمایل شهرزاد به شکایت کردن بشه… منطقی بود… تنها خواستگار سرسخت شهرزاد یه پلیس بود. مسلما بعد از علیرضا شهرزاد به من پناه می اورد… همون چیزی شد که فکرش رو می کردم. خیلی دیر موفق شدم که خودم رو به شهرزاد برسونم… یه روزی بود مثل امروز… توی راه دانشگاه شهرزاد دیدم که ترافیک خیلی سنگین شده. از ماشین پیاده شدم و پیاده رفتم… فهمیدم که تصادف شده… شهرزاد تصادف کرده بود. هنوز تک تک ثانیه های اون روز رو یادمه… شهرزاد روی زمین افتاده بود ولی یه حالت تدافعی داشت… نمی دونم متوجه می شی یا نه؟ انگار که تهدید شده بود… شایدم قبل از تصادف کتک خورده بود… با دست هایش گارد گرفته بود و یه حالت عصبی بهش دست داده بود. اجازه نمی داد هیچکس بهش نزدیک بشه… هنوز هم ماجرای اون روز به صورت یه راز باقی مونده… تصادف باعث شد که نخاع شهرزاد آسیب ببینه و کم کم فلج شه… خیلی ترسیده بود و حاضر نمی شد که باهام حرف بزنه. ازش خواهش کردم… حرف نزد… بهش التماس کردم… چیزی نگفت. حالت های عصبی وحشتناکی بهش دست می داد. بعد یه مدت توی تیمارستان بستریش کردند. ما هم رفتیم سراغ بقیه ی سرنخ هایی که داشتیم. دنبال شاهد برای تصادف شهرزاد… دنبال شاهد برای ماجرای طاهره و رعنا… دنبال هرچی رفتیم به بن بست رسیدیم. این پرونده به صورت یه سری حدس و گمان باقی موند. تنها امیدمون شهرزاد بود… شهرزاد هم وقتی از تیمارستان برگشت دیگه حرف نزد… تعادل روانیش رو کاملا از دست داد… گفتار درمان ها و فیزیوتراپ ها معتقد بودند که توانایی حرف زدن و حرکت کردن رو داره. فیزیوتراپ ها می گفتند که دست هاش رو می تونه تکون بده و آسیب نخاعیش اون قدرها جدی نبود که باعث بشه این طوری بشه… می گفتن اگه تمرین کنه و اگه بخواد خوب می شه ولی شهرزاد نخواست… می دونی چرا؟ چون ناخودآگاه می دونست که اگه فلج باشه … اگه لال باشه… در امانه. اون نمی خواد خوب بشه. به این مریضی پناه برده… آخرین سنگری که برایش مونده… .
***
چشم هایم را روی هم گذاشتم. دست هایم می لرزید… نه! این نمی توانست درست باشد!… علیرضا پسر خوبی بود… چطور ممکن بود؟ قلبم در دهانم بود. حالتی بین ترس، اضطراب و دل پیچه داشتم. با صدایی لرزان پرسیدم:
طاهره و رعنا چی؟
سیاوش گفت:
خودکشی کردند.
فریاد زدم:
چی؟
سیاوش گفت:
طاهره رگش رو زد… رعنا قرص خورد… هنوز توی کماست… الان سه ساله که توی کماست.
با تعجب گفتم:
ولی برای چی؟ حتی حاضر نشدن شکایت کنند؟
سیاوش گفت:
جمیله چشمت رو باز کن ببین داری کجا زندگی می کنی… شاید شکه بشی ولی خیلی از کسایی که بهشون تجاوز می شه هیچ وقت صدایش رو در نمی یارن. خصوصا کسایی که از طرف یه آشنا مورد تجاوز قرار می گیرن… این جور افراد می ترسن که انگ بدنامی بخورن… می ترسن که با رو شدن مشکلشون توی خانواده و آشناهاشون درگیری به وجود بیاد… کم کم دچار احساس گناه می شن… فکر می کنند که شاید خودشون هم مقصر بودن… مثلا اگر پوشیده تر لباس می پوشیدن… اگر سرسنگین تر رفتار می کردند… اگر اصلا به سمت این آدم نمی رفتند شاید این اتفاق نمی افتاد. برای همین شکایت نمی کنند… یادت می یاد چی برایت تعریف کردم؟ خانواده ی صدیقی خیلی متعصب هستند. یه چشمه ش رو هم دیدی. شهرام تا فهمید که تو تا حالا بازداشتگاه بودی سریع عذرت رو خواست… وقتی تحقیق کردم فهمیدم که خانواده ی طاهره و رعنا هم تقریبا در این مورد مشترک اند… می تونم جمیله صدایت کنم؟
من که شکه، عصبی و مضطرب بودم گفتم:
هرچی دوست داری صدا کن.
سیاوش پوزخندی زد و گفت:
نمی خوای بگی که باید پارلا صدایت کنم؟ همه به این اسم می شناسنت.
با عصبانیت گفتم:
گفتم هرچی دوست داری صدایم کن.
سیاوش سر تکان داد و گفت:
پارلا! اکثر متجاوزها از لحاظ اجتماعی و اقتصادی توی سطح پایینی قرار دارند. آدم های کم هوش و کم سواد و کم درآمدی هستند ولی این بار قضیه فرق می کنه. علیرضا آدم باهوش و زرنگیه. می دونسته برای این کار باید سراغ کی بره. اول با موردهایی که در نظر داشته دوست شده. روحیات و اخلاقیاتشون رو سنجیده. کسایی رو انتخاب کرده که از خانواده های سنتی و متعصب بودند. وقتی مطمئن شده که این دختر هیچ وقت از دستش شکایت نمی کنه نقشه اش رو عملی کرده. پارلا گیر انداختن مجرم های باهوش خیلی سخته… تا حالا پرونده هایی داشتیم از دندونپزشکی که این کار رو می کرده و تو هیچ نظری نداری در مورد این که به چند نفر تجاوز کرده بود… یه پرونده ی جدید هم از یه متخصص بیهوشی رو شده. این نشون می ده که این مورد فقط مخصوص کارگرها و آدم های کم درآمد نیست… گیر انداختن تحصیل کرده ها خیلی سخت تره. آدمی که چهار تا کتاب جنایی خونده باشه رو نمی شه به راحتی کسی که حتی سواد خوندن و نوشتن هم نداره گیر انداخت… برای همین فقط تویی که می تونی توی این پرونده بهم کمک کنی.
رویم را برگرداندم و گفتم:
خود کسایی که این بلا سرشون اومده حاضر نشدن شکایت کنند… من برای چی باید جور حماقتشون رو بکشم؟
سیاوش نگاهی عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت:
پارلا! کسایی که مورد تجاوز قرار می گیرن بیماری های وحشتناک روحی و روانی می گیرن و باید تحت درمان قرار بگیرن. خانواده های این سه تا دختر در جریان نبودن و نتونستند از این لحاظ بهشون کمکی بکنند. بعد یه مدت افسردگی و وسواس فکری و عملی می گیرن و حتی بعضی وقت ها سراغ مواد مخدر و مشروبات الکلی می رن… مثل رعنا… مطمئنم که تو دیدی که دخترهایی که از تنها عشق زندگیشون شکست می خورند چه جوری خورد می شن… بعضی هاشون هم خودکشی می کنند. علیرضا دخترهایی رو انتخاب کرده که ضعیف بودند… اون می دونسته داره چی کار می کنه… می دونی! برای محکوم کردن علیرضا سه تا مدرک لازم داریم… یکیش از پزشکی قانونی تهیه می شه، یکیش باید مدرکی باشه که نشون بده این کار بدون رضایت زن انجام شده و یکیش هم هویت متجاوزه. همه ی کاری که ازت می خوام بکنی اینه که عکس ها و فیلم هایی که علیرضا ازشون صحبت کرده رو پیدا کنی. همین! کار سختی نباید باشه. این کار کاریه که فقط تو می تونی بکنی چون علیرضا تو رو انتخاب کرده.
با ترس و لرز گفتم:
یعنی برای منم نقشه کشیده؟
سیاوش شانه بالا انداخت و گفت:
ممکنه. چند نفر از همکارهای خانوممون تا حالا سعی کردند به علیرضا نزدیک بشن ولی موفق نشدن. تو الان امید همه ی مایی. می تونم روی کمکت حساب کنم؟
سرم را با دست هایم گرفتم و گفتم:
نه نه! نمی خوام دیگه بهش نزدیک بشم… وقتی بهش فکر می کنم که تا حالا چهار بار خونه ش رفتم… دیوونه می شم.
سیاوش گفت:
من درکت می کنم ولی این و یادت باشه که تو و دوستت ساقی خیلی راحت می تونستید جای شهرزاد باشید. این کار و به خاطر همه ی دخترهای دیگه ای بکن که توی خطرن.
من گفتم:
من از کجا بدونم اون مدارک رو کجا نگه می داره؟ ممکنه اصلا خالی بسته باشه.
سیاوش سر تکان داد و گفت:
این دقیقا همون چیزیه که قرار تو کشفش کنی.
خنده ای عصبی کردم و گفتم:
برای همین تعقیبم می کردی؟ می خواستی مطمئن بشی که صلاحیت انجام این کار رو دارم؟
سیاوش شانه بالا انداخت و گفت:
اون روز توی کوه اتفاقی دیدمت… توی پاساژ دنبالت بودم… خونه ی خانم صدیقی رو هم خودم جور کردم.
با تعجب پرسیدم:
تو این کار رو جور کردی؟
سیاوش گفت:
منشی تون رو راضی کردم که حتما تو رو برای این کار بفرسته. در مورد نوع پوشش تو هم بهش تذکر دادم. نمی دونم بهت چیزی در موردش گفت یا نه… .
وسط حرف سیاوش پریدم و گفتم:
شصت بار گفت. می خواستی شهرزاد رو ببینم… آره؟
سیاوش سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و گفت:
پیشنهاد آرایشگر اوردن رو اصلا خودم دادم.
پرسیدم:
پس برای چی به شهرام گفتی که من و توی بازداشتگاه دیدی؟
سیاوش لبخند کمرنگی زد و گفت:
اون روز توی کوه شهرام رد نگاه من و به تو گرفت. اون قدر اصرار کرد ماجرا رو برایش بگم که مجبور شدم.
گفتم:
پس اون روز با شهرام بودی… همون که پژو 405 داشت… یادم اومد… چه دوستی وحشتناکی باهاش داری… به هر دختری که نگاه کنی مجبوری جواب به دوستت پس بدی.
سیاوش پوزخندی زد و گفت:
خیلی اهل زل زدن به دیگرون نیستم.
سر تکان دادم و گفتم:
پس خدا رحم کرده… چون خیلی بد نگاه می کنی.
سیاوش گفت:
پس پیشنهادم رو قبول می کنی؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
برای چی باید همچین ریسکی بکنم؟ من هیچ وقت کاری که برایم سودی نداشته باشه رو انجام نمی دم. تازه! اگه بلایی سرم بیاره چی؟
سیاوش گفت:
دخترهای دیگه ای هم توی زندگی علیرضا بودن… دوست دخترهای معمولی… شاید تو هم برای علیرضا در همین حد باشی.
با کلافگی گفتم:
من اصلا نمی فهمم که چرا علیرضا باید همچین کاری بکنه. برای اون دختر کم نیست. چرا باید به کسی تجاوز بکنه؟
سیاوش گفت:
من روانشناس نیستم. این به عهده ی من نیست که بگم علیرضا چرا داره این کار رو می کنه. من پلیسم. وظیفه ام اینه که دستگیرش کنم.
من گفتم:
پس موفق باشی.
سیاوش آهی کشید و گفت:
یعنی اگر تو جای شهرزاد یا رعنا بودی امیدوار نبودی که کسی همچین کاری برایت بکنه؟
گفتم:
من نه رعنام و نه شهرزاد. من این قدر خر نیستم که به کسی اجازه بدم همچین بلایی سرم بیاره.
سیاوش گفت:
حداقل شماره ام رو داشته باش که اگه خواستی باهام تماس بگیری.
شماره ی سیاوش را در گوشیم ذخیره کردم. با این حال می دانستم که حاضر نیستم این کار را بکنم. حتی ثانیه ای به قبول کردن این ماموریت مسخره فکر نکردم.
******
توی اتاقم نشسته بودم و پاهایم را توی سینه ام جمع کرده بودم. از جمعه ها متنفر بودم… خصوصا جمعه هایی که بابای مارال به خانه برگشته باشد… بابای مارال در عسلویه کار می کرد و فقط بعضی از پنجشنبه جمعه ها به خانه می آمد. من تقریبا هیچ وقت او را ندیده بودم. فقط این را می دانستم که مارال از او می ترسد و جلوی او دست از پا خطا نمی کند. به نظر می رسید که او مردی عصبی و سخت گیر باشد… مادر مارال که خانه دار بود برای جمع و جور کردن مارال تلاش زیادی نمی کرد. معتقد بود که باید این کار را به شوهرش بسپارد… در نتیجه مارال سه روز قبل از آمدن باباش و سه روز بعد از آمدن او پکر و گرفته بود.
آن روز می خواستم با ساقی بیرون بروم ولی ساقی گفت که می خواد با علیرضا بیرون برود. با شنیدن اسم علیرضا از دهان او قلبم در سینه فرو ریخت. اگر بلایی سر ساقی می آورد چه؟ نمی دانستم باید چیزهایی که سیاوش بهم گفته بود را به ساقی می گفتم یا نه. ساقی در خطر بود ولی می ترسیدم که حرف هایم را باور نکند… او هنوز هم به روابط بین من و علیرضا حساس بود.
با کلافگی روی تخت دراز کشیدم. صدای سیاوش توی سرم می پیچید. مرتب چهره ی شهرزاد جلوی چشمم می آمد. این دیگر چه مصیبتی بود؟ من وسط این ماجرا چی کار می کردم؟ علیرضا چه دلیلی برای این کار داشت؟ چرا سیاوش هیچ مدرکی نداشت؟ چرا شهرزاد زودتر به فکر نیفتاده بود؟
خوشبختانه الهه وارد اتاقم شد و من را از آن افکار نجات داد. از دست هایش کثیف مشخص بود که داشت سبزی پاک می کرد. او گفت:
بیا تلفن با تو کار داره.
از جایم بلند شدم. وارد هال شدم. راحله هم پای بساط سبزی نشسته بود و پرحرفی می کرد. مادرم با دستگاه سبزی خوردکن کار می کرد. جلویشان یک کوه سبزی بود که حتی نگاه کردن بهشان حالم را بد می کرد. تلفن را برداشتم و با شنیدن صدای کسری تعجب کردم. کسری گفت:
سلام پارلا… خوبی؟ راستش… خبری ازت نیست.
در دل گفتم:
مگه قراره خبری باشه؟
گفتم:
سلام… ممنون خوبم.
نگاهی به مادرم و الهه کردم. کاملا مشخص بود که تمام هوش و حواسشان به مکالمه ی من است. مادرم بیهوده سعی می کرد که لکه های روی بدنه ی دستگاه را پاک کند. الهه هم با حواس پرتی تربی که در دستش بود را با چاقو خراش می داد. چشم غره ای هم آنها رفتم. کسری گفت:
راستش اون روز وقت نشد که ازتون جواب بگیرم… .
کمتر از هر روزی دیگری برای یک دوستی جدید تمایل داشتم. اعصابم هنوز به خاطر ماجرای شهرزاد و علیرضا خورد بود. با این حال یاد حرف علیرضا افتادم… بی اختیار جمله هایی که او گفته بود را پشت سر هم ردیف کردم:
من اهل دوستی نیستم آقای شهنازی… خانواده ام هم با این چیزها مخالف اند. متاسفم… .
مادرم و الهه که اصلا انتظار چنین جوابی را از من نداشتند با تعجب سرشان را بلند کردند و بهم نگاه کردند. بعد سریع سرشان را پایین انداختند. مادرم بی اختیار لبخند می زد. من آهی کشیدم و گفتم:
من باید قطع کنم… خداحافظ!
تلفن را سر جایش گذاشتم. به اتاقم برگشتم و خودم را روی تخت انداختم. با خودم فکر کردم:
ماجرای من و کسری همین جا به پایان رسید.
بی اختیار به یاد آن روز افتادم که با علیرضا در این مورد حرف زده بودم… یادم آمد که ناهار خوشمزه ای با هم خورده بودیم… و بعد من خوابیده بودم… من خوابیده بودم؟ توی خانه ی آن عوضی متجاوز خوابیده بودم؟ و بعد روی تخت از خواب بلند شده بودم. قلبم در سینه فرو ریخت. یک دفعه چشمم سیاهی رفت. لرز بدنم را فراگرفت. صدای سیاوش در سرم پیچید:
تازه اون روز فهمیده بود که یه روز که خونه ی علیرضا خوابش برده علیرضا کلی ازش فیلم و عکس گرفته… .
یادم آمد که علیرضا آن روز مست بود… ناگهام حالت تهوع بهم دست داد. با دست گلویم را چنگ زدم… سرم را با دست هایم گرفتم… من نباید مثل شهرزاد می شدم… .
******
حرف های سیاوش همه چیز را عوض کرده بود. دیگر نمی توانستم مثل قبل به زندگیم ادامه بدهم. ترس و اضطراب در اعماق قلبم رخنه کرده بود. من که هر دو روز یک بار به خانه ی علیرضا می رفتم، از او گریزان شده بودم. دوست داشتم بین او و ساقی هم جدایی بیندازم ولی نمی دانستم باید چه کار کنم… برای ساقی که هر روز بیشتر به آن مار خوش خط و خال علاقه مند می شد نگران بودم.
روزی پنجاه بار به درخواست سیاوش فکر می کردم ولی دوست نداشتم خودم را به خطر بیندازم. مارال که دلیل اضطراب و ترس های من را نمی دانست بیهوده سعی می کرد فکر من را به حرف های همیشگی اش مشغول کند.
اولین شب بارانی آن پاییز بود. سرم را پایین انداخته بودم و به سمت ایستگاه اتوبوس می رفتم. چهره ام در هم رفته بود… از باران متنفر بودم. در دل گفتم:
چیه این بارون؟ همه ی آرایش صورتم آدم رو می یاره پایین! موهای آدمم وز وزی می شه.
داشتم پیش خودم غرغر می کردم که تقریبا با سر توی سینه ی مردی خوردم. سریع معذرت خواهی کردم و خواستم راهم را کج کنم که صدایی آشنا گفت:
کجا با این عجله؟ من به خاطر تو اومدم.
علیرضا بود… در دل گفتم:
وای نه! این مرتیکه ی مجرم روانی اومده سراغم… حالا چی کار کنم؟ ای کاش سیاوش همین دور و برا باشه.
بی اختیار سرم را بلند کردم و به دنبال مردی سیاهپوش با نگاهی خشک و جدی گشتم. چرخی زدم و چشم هایم را تنگ کردم. در آن شب بارانی هیچ چیز مشخص نبود. ناامیدی به وجودم چنگ زد. معده ام به خاطر حالت عصبی که بهم دست داده بود درد گرفت. در آخرین لحظه چشمم به یک ماشین زانتیای نوک مدادی افتاد. راننده را نمی دیدم… اصلا مطمئن هم نبودم که ماشین راننده ای داشته باشد. با این حال احساس امنیتی وجودم را در بر گرفت. نفس عمیقی کشیدم و اعتماد به نفسم بالا رفت. با این که سیاوش را نمی دیدم ولی سنگینی نگاهش را احساس می کردم.
رو به علیرضا کردم… دیگر نیازی به ترسیدن نبود… چطور ممکن بود علیرضا مجرم باشد؟ به چشم های عسلی تیره اش و ابروهای پرش نگاه کردم… لب هایش مثل یک خط باریک بود. صورت معمولی و بی حالتی داشت. مثل همیشه خوش تیپ بود. یک بارانی سفیدرنگ روی بلیز مشکی پوشیده بود. در دل گفتم:
اصلا به قیافه ش نمی خوره… علیرضا که پسر احساساتی و حساسیه. چطور ممکنه؟
و بعد به خاطر آوردم که چطور هر دو با هم به ساقی خیانت کرده بودیم… به یاد آوردم که هر دفعه که خانه اش می رفتم می خواست باهام صمیمی شود… او کاملا پتانسیل مجرم شدن را داشت.
او با تعجب گفت:
کجا رو نگاه می کنی؟ دنبال کسی می گردی؟
سریع خراب کاریم را جمع و جور کردم و گفتم:
دنبال ساقی! می ترسم سر و کله ش پیدا شه.
علیرضا گفت:
ساقی رو همین الان رسوندم خونه. می یای شام بریم بیرون؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
تو قصد نداری دست از سر من برداری؟ من به چه زبونی بهت بگم ازت بدم می یاد؟
علیرضا چند ثانیه بدون پلک زدن بهم نگاه کرد. بعد پخ زد زیر خنده و گفت:
پارلا خودت و یه جا نشون بده. کاملا روانی هستی. چند روز پیش بهم گفتی ازم خوشت می یاد… بعد خودت و لوس کردی و یه مدت سراغم نیومدی. حالا هم می گی ازم بدت می یاد. حالت خوبه؟
در دل گفتم:
مرتیکه عوضی روانی! به سه تا دختر تجاوز کرده… یکی رو فلج کرده اون وقت به من می گه باید خودم و یه جا نشون بدم.
علیرضا خندید و گفت:
چیه؟ چرا با اون یه وجب چشم سبزت زل زدی به من؟ بیا بریم دو کلمه با هم حرف بزنیم.
دستش را دور گردنم انداخت. به خودم آمدم و دیدم که دارم پا به پایش راه می روم. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. علیرضا هم نگاهم کرد. لبخند زد و گفت:
چیه قربونت بشم؟ نمی دونی چه قدر دلم برایت تنگ شده بود عشقم. من فدای این چشم های سبز خوشگل تو بشم.
صورتم در هم رفته بود. از حرف هایش حالت تهوع بهم دست داده بود. از این حرف ها زیاد شنیده بودم ولی هیچ وقت بهشان اهمیت نمی دادم. در کل این حرف ها برایم بی معنی بود ولی مطمئن بودم که تا به آن روز از این حرف ها چندشم هم نمی شد… دست علیرضا روی شانه ام سنگینی می کرد و من میل عجیبی برای کتک زدن او داشتم… با این حال هر بار که نگاهش می کردم همان علیرضای دوست داشتنی و مهربان را می دیدم. همان پسر باجنبه و خوش اخلاق که همه ی بداخلاقی ها و توهین های من را تحمل می کرد. با خودم فکر کردم:
یه شب بیرون شام خوردن که عیبی نداره!
به علیرضا گفتم:
خونه ت نمی یام.
علیرضا در ماشین را برایم باز کرد و گفت:
هنوز به خاطر اون روز ناراحتی؟
سوار ماشین شدم. وقتی علیرضا هم سوار شد گفتم:
از دست خودم ناراحتم. من هیچی از تو نمی دونم. برای چی اصلا حاضر شدم بیام خونه ت؟
علیرضا گفت:
می خوای بدونی؟ فکر می کنی این که بدونی توی گذشته ی من چه اتفاقی افتاده باعث می شه چیزی عوض بشه؟
گفتم:
آره این طور فکر می کنم.
علیرضا گفت:
اگه تو بخوای برایت می گم… فست فود می خوری یا کباب اینا؟
کمی فکر کردم و گفتم:
هوس مرغ سوخاری کردم.
علیرضا به سمت رستورانی که می شناخت رفت. من در دل گفتم:
داره فکر می کنه که چه خالی برام ببنده… مسلما نمی یاد بگه تا حالا به سه تا از دوست دخترهایم تجاوز کردم و از تو هم عکس مستهجن گرفتم و هروقت دلم برایت تنگ بشه می شینم نگاهش می کنم… .
با نگرانی از توی آینه بغل به پشت نگاه کردم. ماشین سیاوش را نمی دیدم. دوباره قلبم داشت محکم می زد. دمای بدنم پایین آمده بود. بی اختیار لب هایم را گاز گرفتم و در دل گفتم:
عجب خریم من! چه طوری جرئت کردم سوار ماشینش شم؟ حالا چی کار کنم؟ سیاوش هم که پیدایش نیست.
من که تا چند روز پیش سیاوش را مظهر همه ی آن چیزهایی می دانستم که ازشان متنفر بودم، یکدفعه او را منبع آرامش خودم یافته بودم. نمی دانم چرا… ولی حس می کردم او تنها کسی است که می تواند از من در مقابل علیرضا دفاع کند. به یاد آوردم که چطور برای آگاه کردن و نجات دادن شهرزاد تلاش کرده بود… مسلما برای من هم همین کار را می کرد… ای کاش فقط می توانستم یک نظر ماشینش را پشت سر خودمان ببینم.
از ماشین پیاده شدیم. علیرضا دستم را گرفت و صورت من در هم رفت. به سست و بی مایه بودن خودم ناسزا می گفتم. باید با مشت توی دهان علیرضا می زدم ولی دنبالش راه افتاده بودم و به رستوران آمده بودم. در دل گفتم:
چه آدم گند و بی اراده ای ام. نمی تونم دورش رو خط بکشم… بحث علاقه هم نیست… فقط بی اراده شدم… همین!
بی اختیار سرم را چرخاندم و چشمم به یک زانتیای نوک مدادی افتاد. احساس کردم باری از دوشم برداشته شد. سبک شدم. حتی توانستم دستم را دور بازوی علیرضا بیندازم. علیرضا از حرکت صمیمانه ی من خوشحال شد و بهم لبخندی پر مهر زد. من در دل گفتم:
هه هه! زهرمار! چه خوشش هم اومد!
وارد رستوران شدیم و غذا سفارش دادیم. از دو جهت احساس رضایت می کردم… یکی برای این که علیرضا رو به رویم نشسته بود و تماس فیزیکی نداشتیم… دیگری این که می دانستم سیاوش نزدیک است.
قبل از اینکه علیرضا شروع به زدن حرف های عاشقانه بکند گفتم:
خب! بگو! اول از همه بگو که درس خوندی؟ کجا خوندی؟ شغلت چیه؟ مامان و بابات چرا فوت شدن؟
علیرضا کمی از نوشابه اش خورد و گفت:
فوق لیسانس معماری کامپیوتر دارم ولی کارم طراحی وبسایته. برای سرگرمی کار می کنم. بابام به اندازه ی کافی برایم پول می فرسته.
اخم کردم و گفتم:
می فرسته؟ مگه… .
حرفم را تمام نکردم. علیرضا پوزخندی زد و گفت:
عصبانی می شی اگه بگم دروغ گفتم؟ به همه می گم که مردن… چون نمی خوام بیشتر براشون توضیح بدم. همین رو بدون که بابام زنده ست.
نگاه سردی بهش کردم و گفتم:
الان این حرف رو که زدی اعتمادم و از بین بردی. نمی دونم بقیه ی حرف های دیگه ت هم راسته یا نه.
علیرضا شانه بالا انداخت و گفت:
این دیگه دست خودته که بخوای باور کنی یا نکنی… راستش… بابام خلاف کاره.
آهسته خندید و گفت:
نپرس چی! ولی خلاف کاره! برای همین اگه بیشتر از این برای این و اون توضیح بدم ممکنه که لو بره. برای همین لطف کن و این مورد رو هم مثل رابطه ی پنهانیمون پیش خودت نگه دار.
پرسیدم:
چه قدر خلاف کاره؟
علیرضا اخم کرد و گفت:
نپرس. بهت نمی گم.
در دل گفتم:
به درک! می رم همه ی حرف هایت رو می ذارم کف دست سیاوش. اون می فهمه و بهم می گه.
گفتم:
خب!… دیگه چی؟
علیرضا گفت:
بابام ایران نیست… منم یه سال پیشش بودم… برگشتم که… که… .
علیرضا نفس عمیقی کشید و گفت:
برگشتم که کسی که دوستش داشتم رو پیدا کنم ولی… فهمیدم ازدواج کرده و رفته… بعد از اون دیگه دل و دماغ رفتن ندارم. خیلی چیزها بعد از مهتاب برایم تموم شد.
در دل گفتم:
وای داستان عشقی! نه! اصلا حوصله ش رو ندارم. داستان پلیسی می خوام الان.
علیرضا آهی کشید و گفت:
تو منو یاد مهتاب می اندازی… تا حالا توی زندگیم چند تا دختر دیدم که شبیه مهتاب بودن… منظورم صورتشونه. ولی اخلاقیات تو من و یاد مهتاب می اندازه… صورتت بی عیب و تقص نیست ولی نازه… مثل مهتاب… با دست می کشی با پا پس می زنی… مثل مهتاب… بی احساسی و هر وقت بوست می کنم مسخره بازی در می یاری… مثل مهتاب… مثل مهتاب می یای از پسرهایی که دور و برت هستند برایم حرف می زنی و با این که می دونی ازت خوشم می یاد و بهت نظر دارم ازم راهنمایی می خوای… می دونی! مهتاب ازم استفاده کرد و بعد تنهام گذاشت… دیشب تصمیم گرفتم که اجازه ندم تو هم مثل مهتاب منو تنها بذاری. تو باید برای من باشی. برای همین بهتره به کسری بگی دیگه دور و برت نپلکه… منم با ساقی بهم می زنم.
سریع گفتم:
تو با ساقی بهم بزن تا بهم ثابت کنی می تونم بهت اعتماد کنم.
علیرضا ابرو بالا انداخت و گفت:
پارلا… من تو رو برای یکی دو روز نمی خوام… برای یه عمر می خوام.
در دل گفتم:
بدبخت شدم! کارم در اومد… باید بلافاصله بعد از اینجا پناه ببرم به سیاوش… شاهزاده ی سوار بر اسب سپید منو تو رو خدا! یه مریض روانی! چه شانسی دارم من!
بحث را منحرف کردم و گفتم:
خب! مادرت چطوری فوت شد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا