رمان عود

پارت 4 رمان عود

3.8
(4)

هر دوی شان!
چیزی که این سفر را از همه بیشتر لذت بخش میکرد پیشنهاد وانیا مبنی بر برگشت شان به خانه بود..دلبرکش صحرا را خانۀ خود میدانست..
البته شاید هوای نسبتاً سرد ترکیه یکی دیگر از آن دلایلی بود که وانیا سرمایی علاقه ای به ماندن در آنجا نداشت!
شب را در میان راه اطراق کردند و اینبار برای وانیا و خلیل چادری کوچک برپا کردند تا هر دوبیارامند و فردا صبح زود دوباره حرکت کردند و سر ظهر به نخلستان رسیدند.
هرچقدر نزدیکتر میشدند صدای ساز و آواز بلندتر میشد و صدای خانوم هایی که شعرمیخواندن و کل می کشیدند.وانیا بازهم با لبخند به خلیل نگاه کرد و که جوابش را با یک لبخند گرفت.به شکل عجیبی احساس راحتی میکرد، انگار که واقعا صحرا خانه اش شده بود، دلش برای آن گرمای سوزان و آفتاب کور کننده دم ظهر هم تنگ شده بود در همان مدت زمان کم..وقتی بلااخره وارد نخلستان شدند، به محض پایین آمدن از شتر های شان به دست بوسی عبدالرحمان که بازهم با لبخندی پنهان شدن در پی ریش های بلندش به استقبال آنها ایستاده بود.او با مهربانی پسرش را در آغوش گرفته و بوسه ای بر سر وانیا نشانده بود و از همه خواسته بودتا بازهم برای شب آماده گی یک جشن را بگیرند و آن نصف روز باقی مانده را به این دو از سفربرگشته و خسته را اجازۀ استراحت بدهند که با این درخواست وی با استقبال همه مواجه شد.
خلیل و وانیا شانه به شانۀ هم به سمت چادر شان رفتند و به محض آنکه داخل شده و پرده های ورودی را رها کردند وانیا دست انداخت و شال دور سرش را باز کرد و به ادامۀ آن عبایش را در آورد و نفس عمیق و صدا داری گرفت و باخوشحالی به سمت خلیل برگشت و گفت: هیچ جا خونۀ خود آدم نمیشه..مگه نه!؟
و خلیل در شگفت و لذت از این همه دلبستگی وانیا به صحرا و این چادر شان لبخندی زد وسرتکان داد که وانیا با همان لبخند به سمت تخت رفت و خود را بر روی آن انداخت و درحالیه پروانه وار دست هایش را تکان میداد و ملافه ها را لمس می نمود گفت: دلم برای تخت خودمون تنگ شده بود..!
بالشت ها را بو کشید و گفت: باورکن بالشت های ما بوی بهتری میده..ذهنش افسار گسسته درحالی سفر به گذشته ها بود،جایی میان خاطراتی که با سمیه داشت، همان جاهایی که سمیه همیشه از صحرا بد میگفت وهیچ وقت ماندن در آن را دوست نداشت و هر وقت سفر میرفتند زمانیکه قصد برگشت داشتندانگار عزا میگرفت.به سمت وانیا رفت و درحالیکه کندوره اش را در می آورد پرسید: استانبول را نپسندیدی؟!
وانیا همانطور دراز کشیده به او نگاه کرد و گفت: جای خوبی بود، ولی سرد بود..من از سرما خوشم نمیاد! حبیبتی این به خاطر این است که فصل سرماست، اگر درتابستان آنجا برویم شاید خوشت آمد..وانیا سر جایش نشست و سر درگم از سوال های او پرسید: حالا چه گیری دادی به ترکیه؟کشور های خوش آب و هوا کمه؟!
تو کجا ر ادوست داری؟وانیا کمی فکر کرد، اما از آنجایی که برگشت به خانه حس فوق العاده آرامش بخش و خوبی رابه او داده بود نمیتوانست بر روی جای دیگری تمرکز کند و بهترین مکان دنیا همین صحرا به نظرش میرسید.و زمانیکه نتوانست جواب خلیل را بدهد دقیقا به آن حرف خواهر بزرگش که از خانۀ شوهرش قهر کرده بود و به خانۀ آنها آمده بود ولی همان شب اول دائم اعتراف میکرد که دلش برای خانه و زندگی خودش تنگ شده رسیده بود..!وقتی که ذهنش را خلیل همسرخود پذیرفت، صحرا و این چادر را هم خانۀ خود و مکان امن خود قبول کرد، و حالا بعداز 2 روز دوری با اینکه هیچ مشکلی نبود و اگر حال جسمی اش مساعد می بود میتوانست بهترین سفر گردشی_کاری باشد ولی تمام مدت دل او اینجا بود..خلیل بعداز پوشیدن لباس راحتی که باز هم یک کندوره بود ولی از جنس سبک تر و خنک ترآن دوباره کنار وانیا قرارگرفت و به او که هنوز دستانش را باز کرده و بر روی تخت دراز کشیده بود نگاه کرد و در همان حال گفت: خوابت می آید؟!
وانیا بدون آنکه چشمانش را باز کند گفت: نه زیاد..و با قرار گرفتن وزن خلیل بر روی تنش چشمانش را سریع باز کرد که با لبخنده شیطنت آمیزاو مواجه شد..
لب هایت دیگر درد نمیکنند؟!
لبخندی بسیار مشابه به لبخند خلیل آرام آرام بر لب های وانیا هم جای خوش کرد و با نازی که دوباره به صدایش میداد جواب داد: چرا..
بوسه ای سریع و کوتاهی بر لب های وانیا کاشت و گفت: خوب شد؟
وانیا لبانش را غنچه نمود و گفت: هنوز درد میکنه..
خلیل بوسه ای برلب های غنچه شده ی او کاشت که ماننده گلی به لبخندی ازهم باز شدند..!بوسه های ریزی بر چشمان او زد و همانطور بوسه هایش را ادامه داد، شیار گونه..چونه..گردن..همانطور بوسیده پایین میرفت، و زمانیکه به ترقوه ی او رسید آرام دست برد تا بند لباس او راباز کند..و در همان حال نفس های عمیق از خماری میکشید که حرم شان داشت حال وانیا راخراب میکرد..وقتی 1 بندینه ی لباس را با رخوت باز نمود و با هر تماس سر انگشتانش حال وانیا را خراب کرد بلاخره وانیا دستش را گرفت و گفت: خلیل الرحمان..من..خلیل لب های اورا شکار کرد و نگذاشت حرفش را کامل کند، اینبار بوسه ی شان را عمق بخشید و این کارش باعث شد وانیا هم همراهی اش کند.
دستانش را در موهای خلیل چنگ نموده بود و شدید تر از هر زمان دیگری همراهی اش میکرد..
دستان خلیل دوباره به سمت س*ین*ه های او رفت و با اولین لمس شان وانیا آه غلیظی دردهان او رها کرد که خلیل فشاری به آنها وارد کرد و اینبار وانیا لب هایش را جدا کرده و بلندترآه کشید..
خلیل بوسه های زیرش را دوباره شروع کرد و بازهم به سمت گردن و پشت گوش او رفت ووانیا بازهم ناله های تو گلویی اش را رها کرده بود..
خلیل از محدودیتی که در چادر ها به خاطر صدا های شان داشتند تنها همین بخش که وانیاآه و ناله هایش رادر گلویش خفه میکرد را از همه بیشتر دوست داشت.
با دستش ادامۀ بندینه های وانیا را هم باز کرد و و سریع پیراهن را از بدن او جدا کرد و باهمان سرعت خودش هم لخت شد و از آنجایی که میدانست دلبرش روشنایی و دیدن این سرتا پا عریانی را نمی پسندید ملافۀ طلایی رنگ را بر روی تن شان کشید..
دوباره روی وانیا قرار گرفت، با دست هایش تمام وجود او را مورد نوازش قرار داد و آنقدر وانیارا تحریک کرد که بلاخره او بود که سر خلیل را پایین کشید و شروع کنندۀ یک بوسۀ طولانی شد!خلیل برای اولین بار زبانش را وارد دهان وانیا کرد و زبان او را وارد دهان خود کرده وم*کی*ده بود..
همان لحظات اول وس*ط پ*ای وانیا قرار گرفته بود و آرام آرام بدن هایشان را بهم م*ی م*الی*د و این کارش آنقدر آرام و لذت بخش بود، مخصوصا برای وانیای که چندین روز را درعادت ماهیانه به سر میبرد و حالا به شدت میزان تحریک پذیری اش به خاطر ترشح هورمون ها بالا بود..که چند لحظه نگذشته بود او با آه بلندی ارض*ا شد..!
خلیل با لبخند به وانیا نگاه کرد، چشمان بستۀ او را بوسید و آرام آرام حرکاتش را شروع کرد..
خودش را بیشتر از همیشه به او میفشرد و همین کارش باعث شد که دوباره وانیا به آن تحریک شده گی لازم برسد و همانطور چشم بسته ناله های ریز سر دهد..
مدتی گذشته بودو هر دوی شان در اوج به سر میبردند و کنار گوش هم نفس نفس زنان ناله میکردند که خلیل ناخواسته خودش را اندکی به وانیا فشرد و از آنجایی که در بدن های شان مقابل هم بود م*ردا*نگ*ی اندکی داخل رفت که گ*رم*ی و ت*نگ*ی بیش از اندازۀ وجود وانیا باعث شد از خود بی خود شده و اندکی بیشتر خود را به او بفرشد که با جیغ وانیادرست کنار گوشش لحظه تمام خماری وتحریک شده گی اش پرید!!!
خود را از او جدا کرد ولی وانیا با این کار دوباره جیغی کشید و صدای هق هق گریه اش بلندشد، دست پاچه شده بود!!
وانیا گریه میکرد و لب اش را برای بلند نشدن صدایش گاز میگرفت، خلیل میتوانست خون
جریان پیدا کرده میان پاهای او را حس کند و نمیدانست جلوی خون ریزی را بگیرد یا کارش را آنقدر ادامه دهد تا درد وانیا کم شود..
لعنتی چرا یادش نمی آمد در کلاس های تنظیم خانواده چه کاری در چنین موقعیتی یادش داده بودند..
بدون شک اگر یکبار دیگر داخل میکرد وانیا غش میکرد از درد، با شک و تردید دوباره خودش را روی او کشید، اصلا لذتی نمیبرد، تمام حس های خوبش پریده بودند و تنها میخواست وانیارا دوباره ارضا کند تا در مرحلۀ ارگاسم اینقدر درد نکشد..
اما برخلاف آن چیزی که فکر میکرد نه تنها وانیا دوباره تحریک شد بلکه خودش هم خمار
شده و دوباره داشت لذت میبرد ولی اینبار با احتیاط تر بود و نمیخواست دوباره آن اتفاق تکرارشود..
سرش را خم کرد و قسمت نرم گوش وانیا را بین لب هایش گرفت و مکید که باعث شد وانیاآهی بکشد، حتی آه هایش هم خش دار بود..
از چشمان خلیل انگار حرارت بیرون میزد، تمام وجودش میخواست آن گرما و آن ت*نگ*ی را دوباره احساس کند ولی هنوز بخشی از ذهنش فعال بود و میتوانست درک کند که این کارش فعلا درست نیست.
وانیا بلاخره به اوج رسید و برای اولین بار ناله ای نسبتاً بلند در چادر شان رها کرد که همین موضوع باعث شد خلیل هم به اوج برسد و اما او لب هایش را بر روی شانۀ سفید وانیا چسپانده و صدایش را خفه نموده بود!
خسته بود، از هر زمان دیگری خسته تر بود..
ولی آرام بود..به اندازه ای آرام که حتی اگر همان لحظه جنگ میشد هم نمی هراسید..وانیایش مال او شده بود، گل پاکش بلاخره برای او شده بود..هرچند ناگهانی و ناخواسته و بد و بدون یک نزدیکی کامل بود ولی بازهم خوب بود، به وانیا که خواب رفته بود نگاه کرد..!دلش میخواست او را در آغوشش تنگ کرده و بخود بفشرد، دلبرک استخوانی اش به دست اوپا به دنیای زنانگی گذاشته بود..احساس سبکی میکرد..
انگار وزنی از روی قلبش برداشته شده بود، وزنی که شب حجلۀ اش با سمیه بر دلش نشسته بود، وقتی که هیچ خونی نیامده بود..!!!
لباس وانیا را تنش کرد و کنارش دراز کشیده و در برش گرفت..به عادت همیشگی او را اندکی به خود فشرد که وانیا در خواب ناله ای کرد..چقدر این عادت خواب رفتن های او را دوست داشت..اصلا چیزی بود که درمورد او دوست نداشته باشد؟!
به صورت غرق خواب او که هنوزم ردی از اشک را در خود داشت نگاه کرد، حتی اون لحظه که جیغ کشیده بود هم دوست داشتنی به نظر میرسید..احساس میکرد واله و شیدای این موجود استخوانی بغلی شده است!دستی در موهای او کشید و با احساس رطوبت شان به این فکر افتاد که وانیا به محض بیدارشدن دلش حمام می خواهد.
برخلاف میلش از چادر خارج شده و به معصمومه گفته بود که وسایل مورد نیاز را به همان چشمه ی آب گرم ببرد..جایی که بدون شک جزه مکان های مورد علاقه ی وانیا بود.وسط ظهر بود، ساعتی که آفتاب از همیشه سوزان تر می تابید، همه در چادر های شان بودندپس با خیال راحت وانیا را در ملافه ای پیچانده و به سمت چشمه حرکت کرد.وقتی وارد چادر شد نفس راحتی کشید، وانیا سنگین نبود،ولی هوا بسیار گرم بود طوری که در همان کندوره ی شیری رنگ سرد..بازهم داشتمیسوخت..
وانیا چطور میتوانست از اینجا خوشش بیاید؟؟؟ او که مدت بیشتری را در صحرا گذرانده بودبعضی وقت ها گرمای آن را تحمل کند.
وانیا را بر روی متکا گذاشت و خودش کنار او نشست، ظروف پر از غذا فضای کوچک چادر راتنگ کرده بود و او فقط میتوانست کنار وانیا بنشیند یا در چشمه دراز بکشد.انتظارش زیاد طول نکشید که وانیا بیدار شد، شاید به خاطر دردش و شاید هم به خاطر صدای قل قل چشمه ی آب گرم..
وقتی چشم گشود با اولین چیزی که مواجه شد چهره ی خندان و مهربان خلیل بود، خواست به سمتش خم شود که با احساس درد وجودش صورتش به شدت درهم رفت و لب هایش رابهم فشرد.
خلیل سریع به کمک او شتافت و گفت: حبیبتی آب گرم دردت را کم میکند..
و فرصت اعتراض به او نداد و لباس هایش را در آورده و بعداز لخت شدن خودش هر دو درچشمه قرار گرفتند و برخلاف تصور خلیل وانیا چنگی به بازوی خلیل انداخته و عضلاتش رامنقبض کرده بود..
خلیل دست هایش را نوازش وار در پهلو های وانیا حرکت داد و گفت: آرام باش..وانیا با بغض نالید: میسوزه..خلیل الرحمان میسوزه..خلیل اینبار شروع نمود به نوازش قسمت های حساس وجود او و با این کار حواس او را از دردوجودش پرت کرد و در همان حال گاهی دانه ای انگوری کنده و در دهان وانیا میگذاشت..
وانیا بلااخره در آغوش خلیل آرام گرفت و خودش را آرام در آب گرم چشمه ی جوشان رهاکرد.خلیل دست او را گرفته و به سمت دهان خود برد و دانه دانه انگشتانش را مکید که باعث شدرخوتی دوست داشتنی وجود وانیا را در بر بگیرد..وانیا خودش را اندکی در آغوش خلیل جا به جا نمود که باعث شد سکوت طولانی بین شان شکسته شود..
درد داری حبیبتی؟ نه!
خانوم شدنت مبارک عزیزم!این جمله ای که خلیل گفت دقیقا دیالوگ یک فیلم بود که از آن خوشش آمده بود و همیشه آرزو داشت آن را به همسرش بگوید که..آهی کشید و سرش را تکان داد تا افکارش از کنکاش در گذشته رهایی یابند و به جایش منتظر عکس العمل وانیا شد..
و لی تنها چیزی که از وانیا شنید، سکوت بود..!
چشمان وانیا با وحشت در مردمک های چشمانش می چرخیدند، سرش گیچ میرفت از افکاری
که دسته داسته وارد ذهنش می شدند..
دخترانگی اش را از دست داده بود!
آن همه برنامه داشت، آن همه آرزو داشت برای این اتفاق ولی ساعتی پیش به راحتی تمام
دارایی اش را در شهوت شدید از دست داده بود..
احساس بدی داشت!
ماننده کسی که بدون سرپناه زیر باران مانده باشد..
از طرفی فشاره عصبی که مستقیم بر روی معده اش تاثیر میگذاشت و از طرفی بغض چمبره زده در گلویش..کلافه بود..
به نفس نفس افتاده بود، تند تند پلک میزد تا اشک هایش نریزد ولی نمی شد، چشمان درستش پر از اشک شده و اولین قطرۀ آن بر روی دست خلیل که جایی روی توقوۀ او بودچکید.خلیل با تعجب ازاحساس اشک وانیا گفت:
وردتی الجمیلۀ …لما البکاء؟!! )گل قشنگم چرا گریه میکنی؟(وانیا چیزی نگفت فقط در سکوت اشک ریخت که خلیل دوباره پرسید: ألا زلتی تتألمین حبیبۀ قلبی؟!! )هنوزم درد داری عزیز دلم(اینبار نفس نفس زدن های وانیا بیشتر شد که خلیل نگران پرسید: أجیبینی عمری…)جواب بده عمر من(چیزی در درونش دائم با عصبانیت نعره میزد که تو مگر نمیخواستی رابطۀ تان را محکم کنی..خوب رابطۀ جن*س*ی یکی از ارکان اساسی زندگی زناشویی است.ولی آن بغض ترسان وجودش ماننده کسانی که نابود شده باشد خود را به در و دیوار می کوبیدو حال وانیا را بد میکرد..
بلاخره خلیل طاقت نیاورد، وانیا را به سمت خود برگرداند و دستانش را قاب صورت او کرد وگفت: وانیا، چرا گریه میکنی؟!
نگرانی و اضطراب موجود در صدای خلیل آنقدر زیاد بود که وانیاخود به خود به حرف آمد:
نه درد ندارم!
پس چی؟!
وانیا چشمان اشکی اش را به چشمان نگران خلیل دوخت و گفت:
خلیل الرحمان..ما..ما..من..
خلیل بوسه ای نرم بر لب های او نشاند و بازهم پرسید:
ماذا حبیبتی؟!!قولی… )چی عزیزم؟ بگو!!!(
ما..چیکار کردیم؟ ما..
نمیدانست چطور باید حالش را برای خلیل توضیح دهد، کلمات را گم میکرد! حبیبتی! نحن لم نرتکب خطأً حیاتی…إهدئی…)مااشتباهی مرتکب نشیدم زندگی من….ارومباش..(
وانیا با همان چشمان اشک بار تنها به خلیل که در چنین موقعیت هایی نمیتوانست به فارسی صحبت کند نگاه میکرد.. تزوجنا منذ فترۀٍ حبیبۀ قلبی….)الان مدتیه که ازدواج کردیم عزیز دلم(قطره اشکی آرام از چشم وانیا قل خورد و روی چانه اش ایستاد که خلیل با بوسه آن را پاک کرد وگفت: وکان یجب ان یحدث هذا…. ألیس کذالک؟!!أ أنتی مستاءۀٌ لما حصل بیننا ؟!!!
)بلاخره این اتفاق باید میفتاد…اینطور نیست؟!!از چیزی که بین ما رخ داده ناراحتی؟!!!(
وانیا دست و پا شکسته متوجه می شد او چی دارد میگوید، برای همین گریه اش داشت بندمی آمد، این همه مهربانی خلیل که به پایش ریخته میشد، بدون شک لیاقتش این اشک هانبود..ولی بازهم این احساسات بد، این حس نا امنی و تر از آیندۀ نامعلوم نمیگذاشت آرام باشد..وانیا کلافه نالید: من نمیخواستم اینطوری…
خلیل دوباره بوسه ای بر لب های او نشاند و گفت:
انظری ألیَّ حبیبتی…أنا ایضا لم أکن ارید أن یحدث هذا …خاصۀً أنکی لم تکونی مستعدّه..)عزیزم به من نگاه کن..منم نمیخواستم این اتفاق اینجوری واین موقعیت بیوفته…مخصوصااینکه امادگی نداشتی….(
آرام نشده بود ولی دیگر گریه هم نمیکرد، فشار عصبی که معده اش را اذیت میکرد همچنان پابر جا بود و هرچقدر چیزهای شیرین میخورد آن حالت تهوع عصبی گم نمی شد!خلیل حرف های عاشقانه اش را برای آرامتر کردن وانیا که احساساتش کاملا در چهره اش مشخص بود ادامه داد:
لکن تعلمین انّ کل ما حدث بیننا ینبع من حبی لکی…)ولی میدونی که هرچی بین مااتفاق افتاده ناشی از عشقم به تو بوده….(موهای وانیا را نوازش کرد و گفت:
میفهمی چی میگم؟
وانیا آرام سرش را به تایید تکان داد که خلیل با لبخندی مهربانتر گفت:
لما القلق إذا حُلوتی؟!!!)پس نگرانیت واسه چیه قشنگم؟!!!(
تعالی هنا…مکانکی دائما علی صدری..
)بیا اینجا)خلیل به اغوشش اشاره میکنه(جات همیشه توبغل و روی سینه منه….(
لا أرید أن تبتلَّ عیناکی الجمیلۀ مرۀً اخری…)دوست ندارم چشای قشنگت بارونی بشه ازاین به بعد….(وانیا آرام سرش را بر روی سینۀ خلیل گذاشت و در آغوش او جنین وار جمع شد و خلیل محکم دست هایش را دور او حلقه نمود چانه اش را بر بازوی لخت او تکیه زدچیزهایی که نصف و نیمه از حرف های خلیل فهمیده بود آرامش عجیبی داشتند ولی بازهم ذهن آشوفته و نگرانش به اندازه ای پیش روی میکرد که حتی به پس زده شدن از طرف خلیل و فروخته شدنش به دیگر مردان قبیله هم میرسید و دقیقا در همین نقطه بود که وجدانش جلویش ایستاده و چپ چپ نگاهش میکرد تا اندکی به خود بیاید..
حتی چنین فکر هایی هم درمورد خلیل که تا به امروز جز صبر و مردانگی چیزی از خود نشان نداده بود گناه محسوب میشد.
بوسه ای نرم و کوتاه بر سینۀ خلیل نشاند، نباید با افکار پوچ و احساسات غلط اش دم به دم لحظات شیرین کنار هم بودن شان را زهر میکرد..!
درد اش بسیار کم شده، تقریبا از بین رفته بود و حالا که حال جسمی اش بهتر بود حال روحی اش هم آرام آرام به حالت عادی خود بر میگشت.
وقتی داشت لباس هایش را میپوشید تا آماده شده و به جشنی که به خاطر بازگشت شان
گرفته شده است بروند از نگاه کردن به صورت خلیل خجالت میکشید، یاد گریه هایش افتاد..یاد اینکه به خلیل گفته بود نمیخواست آن اتفاق در چنین حالتی بیوفتد..!
مگر او برنامه ی دیگری برای این اتفاق داشت؟!
اصلا او فرصت اینکه بخواهد به این اتفاق فکر کند را داشت؟!
هربار افکارش به آن سمت و سوق میرفت حالت تهوع میگرفت و سریعاً سعی میکرد فکرش رابه موضوع دیگری معطوف کند.
جلوی آیینه ایستاده بود و درحال پوشیدن عبای زیبایی که خلیل از ترکیه برایش خریده بوددائم در همین افکار بود، آن حس های بد اولیه که آزارش میدادند آرام آرام از وجودش خارج می شدند و حس های بهتری در حال جایگزینی بودند.او حالا وارد مرحلۀ دیگری از زندگی اش شده بود..وارد مرحله ای که همیشه از آن میترسید..نگاهی به خلیل که دست به سینۀ منتظر او بر روی راحتی ها نشسته و کندورۀ سفید رنگ زیبایی بر تن داشت لبخندی زد..مگر میشد با وجود خلیل از چیزی ترسید..!
احساساتش دوباره غلیان کردند، به سمت خلیل که سخاوتمندانه لبخند های جذاب نثارش
میکرد رفت روی صورتش خم شده و بوسه ای سریع به لب هایش نشاند، بوسه ای که خودش هم فکر میکرد کم است، چه برسد به خلیل..
خلیل دست های قلاب شده در همش را باز نمود و درحالیکه انگشتان ظریف او را میان
انگشتان خود جای میداد پرسید:
این برای چی بود؟
جشن شان ماننده هربار با نمایش آتش بازی و رقص دختران که با ورود شان به چادر خلیل یک لحظه سرش را بلند نمود و همان لحظه با چنان چشم غره ای از طرف وانیا رو به رو شد که دیگر نمیتوانست تا آخر جشن سر بلند کند.دلبرک حساسش نمیخواست او به زنان عریان نگاه کند..
خوب نمیکرد!مگر چیزی مهم تر از دلبرکش هم بود؟!
شب زمانیکه به چادر شان برگشتند وانیا همانطور که آرام آرام درحال در آوردن عبایش بودآب دهانش را قورت داد تا بلکه بتواند بدون استرس و شرم درمورد تصمیم بچه دار شدن شان با خلیل صحبت کند.کار وحشتناکی به نظر میرسید ولی اشتباه که نبود…بود؟!
وقتی بالاخره عبایش را در آورد به سمت خلیل برگشت و گفت:
خلیل الرحمان..؟
خلیل سریع کندوره اش را در تنش در آورد و جواب داد: ماذا حبیبتی؟ )جانم عزیزم؟(
وانیا تره از موهایش را دور انگشت خود پیچاند و چشم هایش را پایین انداخت و بحث را
اینطوری شروع کرد: چند سالته؟
خلیل با اندکی تعجب از این سوال وانیا جواب داد: 51
وانیا آرام و قدم رو به او نزدیک شد و گفت: منم 18 سالمه!خلیل با گیچی لبخندی زد، خوب که چی؟!
وانیا کنار او بر روی راحتی جای گرفت و ادامه داد:
اممم…به نظرت..به نظرت..
سخت تر از آن بود که فکر میکرد!
خلیل لبخندی مهربانی زد و دست او را گرفت و گفت:
بگو حبیبتی!
وانیا خیره به دست خود که در حصار دستان خلیل بود آرام لب زد:
نظرت درمورد بچه چیه؟!
یک چیزی در درون خلیل از ارتفاع بلند سقوط کرده و پوخ پوخ
شد..!!!
احساساتش آنقدر زیاد و ناگهانی بودند که کاملا در صورتش نمایان شدند، به گونه ای که وقتی
وانیا سر بلند کرد تا عکس العمل او را ببیند با نگرانی پرسید:
چی شد؟! خلیل الرحمان!؟خلیل به خود آمد، سر تکان داد، فکر میکرد که روزی به این نقطه میرسند ولی هرگز تصورنمیکرد اینقدر زود! درست چند ساعت بعداز اولین رابطۀ شان، البته اگر نامش را میتوان گذاشت رابطه!آماده گی آن را نداشت!
هنوز جملاتش را برای بیان آن اعتراف تلخ درمورد وجودش سرهم نکرده بود!حالا او بود که احساس میکرد معده اش درحال بهم پیچیدن است، چی باید میگفت به دلبرک بچه دوستش؟! اینکه هرگز نمیتواند با او صاحب فرزندی شود؟!!دوباره سر تکان داد که وانیا با تعجب و نگرانی پرسید:
چی شد خلیل الرحمان؟! از حرف من ناراحت شدی؟
خوب..خوب من..فقط به این خاطر حرف بچه رو پیش کشیدم چون هم سن تو زیاده و هم سن من..خوب..یعنی..چطور بگم..
دستی به پیشانی اش کشید، اوهم قاطی کرده بود!
یعنی خلیل بچه نمیخواست؟!
اگر بچه میخواست پس این درهم رفته سگرمه هایش برای چی بود؟؟؟
سعی کرد با کمی شوخی جو بوجود آمده را از بین ببرد، بعدا میتوانست جویایی این حال
خلیل شود..با شیطنت گفت: میدونی من به خاطر خودت میگم..دیگه پیر شدی!
چی؟
پیر شدی! دیگه داری فسیل میشی..چند روز دیگه باید عصا به دستت بدم..
خلیل با تعجب به او نگاه کرد که وانیا با حالت نمایشی یک دستش را بر پیشانی اش گذاشت ودست دیگرش را به جلو گرفت و گفت:
واااای خدا..این چه بختیه که من دارم..یک شوهر پیر و پاتال نسیبم شده که حتی نمیتونه..
با شیطنت لبانش را نزدیک گو شاو برد و زمزمه کرد:
تمکین کنه!!!
با این حرف او ذهن خلیل کاملا از موضوع بچه دور شد، او لبخندی ماننده خوده وانیا بر لب نشاند و گفت:
مرا تحریک نکن که تمکین کردن را نشانت بدهم!وانیا با همان شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت: هووووم..خوب میخوام نشونم بدی!خلیل دست انداخت دور او و درحالیکه به سمت تخت می بردش گفت: خودت خواستی!!برای اولین بار وانیا زودتر ا زخلیل بیدار شده بود..!
خلیل دمر خوابیده بود و دستانش در موازان سرش قرار داشت، موهای همیشه حالت دارش بهم ریخته تر از هر وقت دیگری به نظر میرسید، وانیا با انگشتش آرام شیار چشم تا گونه و تاچونۀ او را دست کشید .
وانیا انگشت اشاره اش را آرام روی لب های او کشید که خلیل در خواب سرش را تکان داده وبه سمت مخالف چرخید..
نگاهی به دست او که نزدیک صورت خودش بود انداخت، با هر دو دستش آرام دست خلیل راگرفته و به سمت لب هایش برده بوسه ای پر از محبت بر روی نشاند.
یاد اولین بار که این کار را انجام داد افتاد، اون روز چقدر ترسیده بود، چقدر تحت فشار نگاه های دقیق شده روی خود بود، و چقدر در تردید بود که آیا این کار را بکند یا نه!
ولی حالا..
آنقدر این مرد صبور زندگی این روزهایش را دوست داشت که حاضر بود هر دو دستش را باعلاقه بوسه باران کند..
و ناخواسته شروع نمود به نشاندن بوسه های ریزی بر دست خلیل.
افکارش جای دیگری پرواز میکردند ولی دست خلیل را میان دستانش ماننده اسباب بازی
گرفته و غافل از بیداری او هر چند دقیقه چندین بوسه بر آن می نشاند.
افکارش جایی میان گذشته و حال در گردش بود و دائم در پی اتفاقات خوب بود و جالب بودکه همه چیز به نظر خوب می آمد و همین باعث میشد گاهی ناخواسته لبخند بزند..
یک حسی داشت، یک حس خوب..یک حس دوست
داشتنی..
یک حس شیرین..مثل شیرینی عسل..
حس خوشبختی..آری حسش دقیقا حس خوشبختی بود!
خلیل از همان اولین تماس لب های وانیا با دستش بیدار شده بود ولی روی نگردانده بود تا
ببیند دلبرش دیگر قصد چه کاری دارد..
بوسه های ریز وانیا بر روی دستش ادامه داشت و او آنقدر از این حالت خوشش می آمد که
اصلا دلش نمیخواست تکان بخورد، حاضر بود سالها در همان حال بماند و این حالت بی قید وبند وانیا را کنار خودش حس کند.
هرچند که دیگر حریمی بین شان نبود ولی بازهم اکثر مواقع این خلیل بود که پیش قدم میشد و برای او بیشتر از به اوج رسیدن، پیش قدم شدن وانیا لذت بخش بود.
خودش را به خواب زده بود ولی چشم هایش باز بودند که با ناگهان با قرار گرفتن وزن وانیا برروی شانه هایش سریع چشمانش را بست.
چقدر این روزها آرزو هایش زود به زود بر آورده میشد..!!!
وانیا بالا تنه اش را کامل بر روی شانه های او قرار داده بود و درحالیکه نیم رخش را بر روی نیم رخ خلیل میگذاشت آروم زمزمه: نمیخوای بیدار شی؟!
آرامتر زمزمه کرد: حوصله ام سر رفته!
خلیل حتی نفس کشیده هم نمیتوانست و این به خاطر وزن وانیا که بر رویش قرار داشت،
نبود! فقط از تعجب و شگفتی و لذت بود که نفسش راحبس کرده و از آنجایی که با گرفتن یک نفس عمیق نمیخواست بیدار شدنش را اعلان کرده و این لحظات را خراب کند درحال خفه شدن بود!
وانیا گونه اش را بر روی ته ریش خلیل کشید و درحالیکه از خلیدن ریش های او به صورتش رامورمورش شده و قلقلکش می آمد ریز خندید و دوباره زمزمه وار گفت:
بیدا شو جوجه تیغی من!
جوجه تیغی دیگر چه بود؟!! یک حرف عاشقانه!!
بالاخره تحمل کرده نتوانست و نفسش را پر صدا رها کرد که باعث شد وانیا شک زده از جابپرد، او خجالت زده سریع از روی خلیل کنار رفت و پشت به او جنین وار در خودش جمع شد!
از خجالت گونه هایش آتش گرفته بودند..
خلیل خندان از این عکس العمل سریع او به سمتش برگشت و با شیطنت گفت:
چی شد حبیبتی؟!
وانیا ملافه را بیشتر به خود فشرد و به همان سبک مخصوص خودش جیغ وارد اسم او را صدازد که باعث شد صدای خندۀ خلیل تا بیرون از چادر رسوخ کند و درست وارد گوش های عبدالرحمانی شود که سالها منتظر شنیدن این خنده های بلند و سرخوشانه از تک دانه پسرش بود.
او آن روز 122 رکعت نماز شکرانه ادا کرد و دیر تر از همه وارد چادر عمومی شد، ماننده هرروز تعداد کثیری از اهالی قبیلۀ شان به دست بوسی اش آمدند..
خلیل و وانیا از همه آخرتر و زمانیکه چادر از تمام طول روز خلوت تر بود داخل شدند، هر دوحمام کرده و مرتب می نمودند و از وجنات شان مشخص بود صبحانه خورده اند و این درحالی بود که عبدالرحمان تا آن ساعت چیزی نخورده و منتظر خوردن صبحانه با آنها بود.
ولی قرار که نبود وانیا و خلیل از این موضوع با خبر شوند؟! بود؟!!!با روی باز ازآنها استقبال کرد و در جواب خلیل که اجازه میخواست تا چند روزی را همراه همسرش به نخلستان خصوصی شان )که حکم همان ویلا را داشت (بروندلبخندی زده و اجازه داده بود.
حس خوبی به این سفر آنها داشت..
حس بسیار خوبی! طوری که به محض خارج شدن آن دو از چادر عمومی اش سریعا دستور دادتا چندین خدمه پیشاپیش به نخلستان رفته و همه وسایل راحتی آنها را محیا کنند!!
کنار هم بر روی راحتی ها نشسته بودندو خلیل همراه انگشتی که حلقۀ ازدواج شان در آن بود بازی میکرد، و این کارتمرکز وانیا را دائم بهم میزد.معصومه تند تند درحال جمع کردن وسایل مورد نظر آن دو بود و ازآنجایی که ساعت نزدیک 11 ظهر بودو این ساعت آفتاب سوزان می شدبرای همین هر دوی شان در چادرنشسته بودند و بیچاره معصومه!زیر نگاه خیرۀ آن دو تند تند درحال انجام وظایفش بود و گاهی واقعا دست پاچه میشد و نمیدانست باید چه کند!؟بالاخره کارش تمام شد و با سرعت خودرا از چادر بیرون انداخت.
وانیا با رفتن معصومه به سمت خلیل برگشت و گفت: کجا میخوایم بریم؟خلیل لبخندی زد و گفت: بسیارکنجکاو هستی؟!!! خب نباید باشم؟! وقتی برسیم خواهی فهمید! ای بابا، کجا میخوایم بریم..؟!! ما که همین دیروز برگشتیم! خواهی فهمید حبیبتی!
وانیا دیگر چیزی نگفت و دقایقی بعدهردو از چادر شان خارج شدند وبرخلاف همیشه سوار دو اسب زین کرده ای شدند، این درحالی بود که دوسرباز شتر سوار هم در پی شان حرکت میکردند و وسایل آنها هم سوارشتر های آن دو بود..وانیا که جلوی خلیل نشسته بود آرام صورتش را کمی به سمت خلیل برگرداند و پرسید: کجا میرویم؟!!خلیل همانطور که جلویش را نگاه میکردجواب داد: خواهی فهمید عمری!وانیا با اخم رو برگرداند و به جلویش خیره شد، بدن هایشان در نزدیک ترین حالت ممکن به هم قرار داشت و با هرحرکت اسب بدتر از آن زمانیکه سوارشتر بودند بهم برخورد میکردند!ساعتی از حرکت شان گذشته بود که وانیا کلافه گفت: خب حداقل حرف بزن..خوابم گرفت!خلیل بی صدا خندید و گفت: بخواب! هر وقت رسیدیم بیدارت خواهم کرد..!وانیا بازهم چپ چپ نگاهش کرد و درهمان حال گفت: انگار سوار احمرشیم که میگه بخواب! صندلی تا شوت کو؟؟خلیل که از حرف های او تنها صندلی را فهمیده بود به سینه اش اشاره کرد و گفت:
ضعی رأسکی علی صدری ..)سرت را روی سینه ام بگذار( نمیخوام، افسار اسبو بده دست من..من میخوام برونم..چند لحظه سکوت بود و در نهایت هردوی شان با صدای بلند زدند زیر خنده و خلیل در همان حال افسار اسب را به وانیا سپرد و بریده بریده گفت:تعالی..)بیا( تو بران..
و وانیا همانطور خندان افسار را گرفت و ناشیانه تکانش داد که باعث شد اسب شیهه ای کرده و تند تر حرکت کند…تند تند در پی شان پرواز میکرد..هیجان داشت..!با دیدن هیجان آن دو خودش هم هیجان زده میشد.. بازهم حضورش را کنار خود احساس کرد..
روی برگرداند و به او که خونسرد درموازاتش پرواز میکرد نگاه کرد..لبخندی زد و گفت:
آنها باعث شادی یک دیگر می شوند..! همینطور است، این نمونۀ بارز همان قانون طبیعت اند که هرچه کنی به خود کنی..سرعتش را کم کرد دوباره نگاهی به آنها انداخت و در همان حال گفت: یعنی صبر و حوصلۀ او برای همسرش به خودش برگشت؟!
او هم به آن دو خیره شد..صحنۀ خیره کننده ای بود، کنار هم برروی اسب در صحرا می تاختند، صدای خنده های بلند شان گاهی در میان نوای نعل و شیهۀ اسب در صحرا می پیچید..با آرامش به سمت او که همچنان باهیجان درحال پرواز بود و چشم از آن دو نمی گرفت نگاه کرد و جواب داد: درآینده معلوم خواهد شد..
در نزدیک ترین موقعیت او قرار گرفت وگفت: یعنی چی؟!با همان آرامش نگاهی به او و بعدنگاهی به آن دو کرد و گفت: همیشه یادت باشد، هرچی کنی به خود کنی!
چشمانش از این بزرگتر نمی شدند!درست ماننده خواب و رویا بود..
ماننده کارتون های مداد رنگی شرکت والت دیزنی..یک نخلستان کوچک با درخت های بلند ونزدیک به هم..!
سبزه های هرزه ای که در زیر سایۀ درختان رشد کرده بودند تا یک متری شان وجود داشت و این نشان از زیبایی بی نظیر داخل نخلستان را میداد.از همان فاصلۀ چند متری هم صدای شرشر آب دلنشینی به گوش میرسید که باعث میشد وانیای گرما زده دلش بخواهد همان لحظه بی توجه به خلیل خود را از اسب پایین انداخته و به سمت نخلستان بشتابد..!
زمانیکه داخل شدند آن دو سربازی که همراه شان آمده بودند سریعتر پیاده شده و با وسایل آن دو تقریبا بین نخل ها گم شدند و به همان سرعت هم بیرون شده و شمشیر به دست کنارشتر های شان قرار گرفتند.
وقتی داخل شدند، وانیا اولین کاری که کرد صندل های مخصوص صحرا نوردی اش را از پای در آورد و با احساس سرمای لذت بخش سبزه های وحشی زیر پاهایش لبخندی زد که با نزدیک شدن به مرکز نخلستان و بلند شدن صدای شر شر آب آن لبخندش از بین رفته و چهره اش شبیه علامت سوال شد!
نفس نفس زنان درحالیکه بازوی خلیل رادر دست میفشرد گفت: مثل یک تیکه از بهشته!!!!
خلیل تنها لبخند مهربانی به آن همه هیجان وانیا زد و مشغول بستن افساراسبش به تنۀ درختی شد و زمانیکه کارش تمام شد خطاب به وانیا گفت: اینجا تنها من و تو هستیم!
وانیا خیره به رو به رویش درحالیکه شال دور سرش را باز می نمود گفت: اومدیم ماه عسل؟؟؟
خلیل با تعجب پرسید: ماه عسل؟!!
و تا رسیدن به مقصدوانیا درحال توضیح دادن معنی ماه عسل به خلیل بود و دراین هرچه بهتر انجام دادن این کار ازهر زبان گفتاری که بلد بود استفاده میکرد، تا اینکه بالاخره خلیل از حرکت ایستاد و وانیا هم به تبعیت از او ایستادو پرسید:
چرا ایستادی؟!
خلیل آرام با دست چانۀ او را به رو به رو چرخاند و گفت: به این دلیل.. چ…
به چشم هایش نمیتوانست اعتماد کند!!!زمانیکه تازه داخل شده بودند او به نخل های درهم پیچیده و سبزه های وحشی گفته بود تیکه از بهشت و حالا اصلانمیدانست چه توصیفی باید برای منظرۀ روبه رویش به زبان آورد..تخت خواب بزرگی با پرده های حریرسفید رنگی در زیر سایۀ برگ های پهن چندین نخل قرار گذاشته شده بود و روبه روی تخت چشمۀ آبی بود که ازرانش زمین کمی بالا آمده و ماننده آب نماهای مصنوعی جلو میکرد، آب ازمیان سنگ ها بیرون زده و شر شرکنان دوباره پایین میریخت..دور سنگ ها یک حوضچۀ کوچک بوجود آمده بود..شن های همان محدوده به خاطر دوربودن از گرمای سوزانه آفتاب سفیدرنگ مانده بودند و هوای آن برعکس بیرون خنک تر و مطبوع تر بود..وانیا آرام چندین قدم به جلو برداشت وناخواسته چرخی دور خود زد ودستانش را از هم باز نمود و زمانیکه رخ به رخ خلیل خندان شد گفت: مصنوعیه؟!نخلستان مدل تخت زیر نخل جز همان تخت دیگر هیچ چیزی ساختۀ دست ما انسان ها نیست!جمله اش به شدت نامآنوس بود ولی وانیا توانست منظور او را کاملا دریافت کند و درحالیکه ازشگفتی خلقت آن اثر زیبای خداوند اشک شوق در چشمانش جمع شده بود دستانش را بهم گره زد و شروع نمود به زمزمه های شکرانه که خلیل هم به تبعیت از او دستانش را به دعابلند کرد..زمانیکه وانیا دستانش را به صورتش مالید خلیل هم همان کار را کرد و به او نزدیک شد ودرحالیکه او را در بر میگرفت سرش را روی شانه اش گذاشت و گفت:
آمین، زوجتی )همسر( احساساتی من..
وانیا آرام خندید و با سر انگشتانش قطرات اشک گوشه های چشمانش را پاک کرد و گفت: این فارسی_عربی حرف زدنت رو خیلی دوست دارم..
خلیل بینی اش را به گردن او مالید و زمزمه کرد: منم تو رو دوست دارم!
به خاطر لهجه اش زمانیکه )تورو( را بیان کرد وانیا بلندتر خندید و گفت: گنجشک سعی میکرد مثل کبک راه بره ولی نه تنها نتونست که مدل راه رفتن خودشم یادش رفت..!!
خلیل او رابه سمت خود برگرداند و پرسید:
این یعنی چی؟!
این ضرب المثل دقیقا حکایت این روزهای توهه..نه تنها که فارسی رو یاد نگرفتی بلکه همان عربی خودتو هم قاطی کردی!!!خلیل هم خندید و گفت: لکن انتی تحبین ذالک)اما تو این را دوست داری(
وانیا دستی به صورت او کشید و آرام ماننده خودش زمزمه کرد: من خودتم دوست دارم!
چشمان خلیل که به خاطر نوازش دست وانیا بسته شده بودند دوباره باز شدند و او اول باشگفتی و بعد با محبت به دلبرک خجالتی اش که بعداز این اعتراف شیرین با همۀ سر سختی اش گونه هایش درحال رنگ گرفتن بودند نگریست..
چه ساده و چه زیبا گفته بود دوستش دارد..!
سعی کرد به یاد بیاورد..تا به آن سن کسی در زندگی به او گفته بود دوستش دارد؟!!مادرش را که به یاد نداشت..پدرش هم که همیشه محبت های زیر پوستی و نامحسوس داشت..
سمیه که اصلا صحبت نمیکرد با او..شخص دیگه ای هم که در زندگی او نبود، دوستان کاری، زیر دستان وفادار..هیچ کدام از این ها به او نمیگفتند دوستش دارند!!!
بینی اش سوخت و سوزش اشک را آرام در چشمانش احساس کرد و برای اینکه پیش وانیارسوا نشود سریعا او را در برگرفت و محکم به خود فشرد..بدون شک دلبرکش هدیۀ بزرگ خداوند به او بود!مقتدر ترین مرد صحرا، کسی که جانشین خان بزرگترین قبیلۀ صحرایی بود و جزوه باهوش ترین مغز های تجارتی خاورمیانه به حساب می آمد حالا با شنیدن یک دوستت دارم خالصانه از طرف همسرش… اشک شوق میریخت… کی میگفت آن نخلستان کوچک بهترین اثر خداوند است….
وانیا دستی به پشت او زد، چشمان تیز ریز بینش اشک هایی که در چشمان خلیل جمع می شد را می دید ولی در مرام او چنین چیزی را به روی دشمنش هم آوردن اشتباه بود..چه برسد به خلیلی که آنقدر برایش عزیز بود..!
میدانست که مردها بر خلاف زن ها میتوانند احساسات شان را خوبتر کنترل کنند ولی زمانیکه در چنین موقعیت هایی قرار میگرفتند کنترل احساسات شان سخت بود..
نمیخواست چشمان پر اشک خلیل را ببیند. برای همین با یک حرکت سریع از آغوش او بیرون شده و سریع به پشت به او چرخید و درحالی سعی میکرد صدایش هیجان کافی را داشته باشدگفت:
این چشمه دلمو برده..آبش گرمه؟!!
لا…لیس حاراً حبیبۀ قلبی )نه گرم نیس عزیز دلم(
وقتی عربی صحبت میکرد یعنی نمیتوانست درست تمرکز کند، این یعنی هنوز اعصابش متشنج بود..
وانیا به سمت تخت رفت و خود را بر روی آن انداخت و دستش را به سمت خلیل دراز کرد وگفت:
تعال هنا بجانبی حبیبی)بیا کنارم عزیزم(
خلیل لبخندی به وانیا که حتی زمانیکه از زبان آنها استفاده میکرد هم شیرین سخن بود زد وگفت:
حسنا حُبّی….)باشه عشقم(
آرام کنار وانیا قرار گرفت و درحالیکه موهای پریشانش را ناز میکرد بوسه ای بر روی چشمش نشاند و گفت:
❤ شکرا لوجودکی یا زهرۀ وجودی… )مرسی که هستی گل هستی ووجودم ️❤️❤️ )
وانیا لبخندی زد و چشمانش را بست که خلیل دوباره خم شد و بوسه ای بر روی چشمان اونشاند ولی لب هایش را از پوست او جدا نکرد..
همانطور بوسه هاش را ادامه داد..
گونه..کنار لب..چونه..گردن..
وانیا لب هایش را خیس کرد ولی خلیل به جای لب ها همانطور پایین رفت و با دستانش آرام آرام شروع نمود به باز کردن بند های عبای او… دست های بی حرکت وانیا آرام در موهای خلیل فرو رفتند و با فشار خفیفی سر او را بلند کرده و بازهم او برای بوسیدن لب های خلیل پیش قدم شد..
خلیل در دل اعتراف کرد که دلبرکش از آن روزهای اول بهتر می بوسد!
و در دل به این حرفش خندید، اگر این موضوع را با خودش در میان میگذاشت بدون شک تایک هفته وانیا سرش را بلند نمیکرد و به او نمی نگریست..این خصلت او را خوب می شناخت که هرکاری در خلوت شان انجام میداد دوست نداشت بعدها درموردش صحبتی شود..!
بازهم زبان وانیا را به دهن گرفته بوسۀ شان را عمق بخشید و در همان حال عبای وانیا را ازتنش خارج کرد، دستانش در پهلوی او نوازش وار حرکت میکردند که با صدای قر قر شکم وانیالحظه ای هر دو متعجب به هم نگاه کردند و بعد صدای بلند خندۀ خلیل بود که در تمام نخلستان پیچید و وانیا درحالیکه دستانش را جلوی صورتش گرفته بود از شرم درحال گرگرفتن بود!
خدا مرا نبخشد، گرسنه هستی!
خلیل به ادمۀ حرفش خواست از جایش بلند شود که وانیا سریع لباسش را گرفت و گفت: نه نمیخواد..من خوبم..برگرد سر کارت..
خلیل دوباره بلند خندید، چرا که وانیا با چشمان بسته داشت این حرف ها را میزد، خم شد ودم گوش او گفت:
همانطور شب پیش گفتم، جبران میکنم..ولی الان از همه چیز مهم تر تو هستی..نمیخواهم وسط کار ازحال بروی!
و وانیا دوباره دستانش را روی صورتش گذاشت و نام خلیل جیغ جیغ وار صدا زد..و خلیل درحالیکه می خندید دوباره از جایش بلند شد…
وانیا تیکه گوشتی در دهانش گذاشت و ابروهایش را بالا انداخته و گفت:
هووووم..نه بابا..این کاره ای!!!
خلیل با لبخند جواب داد:
نوش جان!
زمانیکه غذا خوردن شان تمام شد وانیا خواست در جمع کردن سفرۀ غذا به خلیل کمک کندکه او دست و پا شکسته ضرب المثل }کار را که کرد؟ آن کس که تمام کرد{ را گفت و وانیا باخنده آنرا تصحیح نمود.
از پشت نگاهی به خلیل که درحال خاموش نمودن آتش بود انداخت، از فرصت استفاده کرده وسریعاً به سمت چمدانش رفت و از بین لباس هایی که معصومه برایش آماده نموده بود همان تاپ و شورتک جیگری رنگی که خلیل برایش سوغات آورده بود را پوشید..
همان لحظه متوجۀ خلخال ظریف و طلایی رنگی که در وسط چمدان برق میزد شد و برش داشته و با تعجب نگاهش کرد، به یاد نداشت تا به آن روز دیده باشدش و همان لحظه لامپی بالای سرش روشن شد..!!!
خلخال را به پایش بست و سریعا شانه ای به موهایش زد و دوباره با دست کمی پریشان شان نمود که تقریبا به حالت قبل برگشتند!
نگاهی به خلیل انداخت، هنوز مشغول بود؛ سریعاً سر چمدان او رفت و شروع نمود به جستجوی تلفن همراه او و زمانیکه بلاخره پیداش کرد لبخند شیطانی زده و سریعاً روشنش کرد، هیچ رمزی نداشت، و به طور معجزه آسایی وقتی اینترنت آن را زد فعال شد..!!!
اگر یک دو ماه پیش بود در چنین موقعیتی بدون شک از کسی کمک میخواست ولی آن لحظه به تنها چیزی که فکر میکرد عملی کردن تصمیم شیطانی اش بود.ازبس پلک نزده بود چشمانش داشت میسوخت!
دوباره آب دهانش را صدا دار قورت داد و با اینکه غروب بود و همه جا حنایی رنگ شده بودولی بازهم به شدت احساس گرما میکرد..
دستش را پشت گردنش کشید که وانیا با دیدن این حرکتش خنده ای مستانه نمود و چرخ تند تری دور خود زد که موهایش تکان زیبایی خوردند..
رقصش به هیچ رقصی نمی ماند و در عین حال زیبایی داشت که بدون شک ماهرترین رقصان دنیا هم نمیتوانستند ماننده او برقصند..!درست ماننده خواب خلیل میرقصید..همانقدر زیبا..
همانقدر دلبر..
دیگر آخر های آهنگ بود که خلیل از جایش بلند شد و دستش را به سمت وانیا دراز کرد که وانیا همانطور قر داده قر داده به سمتش رفت و دو دستش را بر روی بازوی های گذاشته ودوباره نشاندش..
تمام غرایض مردانۀ خلیل بیدار شده بودند..!وجودش در آتش خواستن آن دلبرک استخوانی اش که چون حوریان بهشتی جلویش جولان میداد؛ میسوخت..
وانیا درست رو به روی او ایستاد و با تموم شدن آهنگ پایش را بر روی ران پای خلیل گذاشت،درست همان پایی که خلخال به آن بسته بود..درست ماننده خواب خلیل..!!!
خلیل آرام ساق پای او را دست گرفت، و با احتیاط بوسه ای عمیق و خیس بر روی آن نشاندکه وانیا آه بلندی کشیده و سرش را به سمت آسمان چرخانده بود..
قفسۀ سینۀ بلورینش در این حالت بیشتر از همیشه نمایان شده بود و موهای بلندش جلوۀ زیباتری به خود گرفته بودند..!خلیل بوسه های عمیق و خیس اش را ادامه داد و درهمان حال دستش را نوازش وار زیر ران وانیا حرکت داد و همانطور بالا رفت..
وقتی به کشالۀ ران پایش رسید م*ک محکمی از قسمت نرم آن گرفت که وانیا بازهم آهی کشیده و با دستانش سر او را گرفته و از رانش جدا کرد در همان حال سریعاً روی پاهایش نشست و دستانش را دور گردنش حلقه نمود و گفت: دوستت دارم..
خلیل با صدای خماری کنار لبش زمزمه کرد: چقدر؟!
وانیا بوسۀ ریزی کنار لب او نشاند و در همان فاصله جواب داد: به اندازۀ جنگل سبز چشمات!وبوسه های ریزش را همانطور روی صورت خلیل ادامه داد و با دستانش موهای پشت سر او رادست کشید..خلیل یک دستش را در موهای وانیا فرو برد و لب هایش را روی لب های او گذاشت و بوسه ای عمیق را شروع کرد… طوریکه وقتی لب های شان از هم جدا شد وانیا نفس بلندی کشید ولی خلیل امانش نداده و گردنش را شکار کرده بود و آه و ناله های ریزه وانیا را کنار گوشش به جان خریده بود.
وانیا دستانش را بر روی کتف های او کشید و خودش را بیشتر در آغوش خلیل جای داد که خلیل از خود بی خود شده او را بر روی تخت خواباند، دوباره لب هایش را بوسید دستانش رازیر تاپ او برد و پهلو هایش را آرام فشرد که وانیا بازهم آهی در دهانش رها کرد.
دستانش از پهلو های وانیا نوازش وار بالا رفتند و آرام س*ی*ن*ه های کوچک او را فشرد که وانیا لبانش از را لبان او جدا کرده و آهی کشیده بود..
دستانش که بی حرکت کنار سرش بود در موهای خلیل فرو برد و در همان حال نالید: ل..باس..!خلیل از خدا خواسته ظرف چند ثانیه هم خودش و هم وانیا را ل*خ*ت نمود و سریعا ملافۀ ضخیم را بر روی شان کشید و اینبار لب هایش س*ین*ه های کوچک و گرد وانیا را شکارکردند..
خلیل ماننده بچۀ کوچک گرسنه ای به جانش افتاده بود و دائم سرش از سمت راست به چپ وبرعکس حرکت میکرد… چشمانش را بسته بود و غرق لذت وصف نشدنی این معاشقه های شان بود، خلیل آرام خودش را بین پای او جا دادو در همان حالت شروع نمود به پ*ی*ش نو*از*ی ..
شب گذشته قرار بود یک رابطۀ کامل داشته باشند ولی خلیل به خاطر تازه بودن زخم وجودوانیا از این کار سر باز زده بود هرچند که همان موقع هم وانیا دردی نداشت و دائم خلیل راتحریک به رابطه میکرد ولی بازهم خلیل آن کار را انجام نداده بود..اما امشب..بالاخره آن حجلۀ رویایی که هر دوی شان خواهانش بودند را میتوانستند بر پا کنند!
دستان، لبان، تمام وجود خلیل درحال تحریک کردن وانیا بودند طوریکه او ز*ی*ر بدن خلیل ماننده مار به خودش میپیچید … حرکات خلیل نشان از تحریک شده گی بیش از اندازۀ خودش بود ولی بازهم حرکت اول را نمیزد..
بازهم آنقدر وجودش را بر روی وجود وانیا م*ال*ی*د که وانیا به اوج رسیده و با صدای بلندی خودش را به رهایی سپرده بود..!
داشت به اوج می رسید و چشمانش را بسته و بازهم آزادانه آه میکشید، درست همان چندثانیه ای که درحال لذت بردن از رها شدن بود ناگهان وجود خلیل را در وجود خودش احساس کرد و چشمانش گشاد شده و آهی بلندتر که تقریبا آخ مانند بود را در هوا رها کرد..این ا*ر*ض*ا شدنش از همیشه متفاوت تر بود..!
وقتی از پس لرزه های اوج لذت داشت خارج میشد تازه متوجۀ دردی که در وس*ط
پ*اهایش احساس میکرد شد و گفت: آخ..
هیسسس..خودت را شل کن..
خلیل الرحمان اگه وسطش از حال رفتم..آخخخخخ
خلیل آشوفته از داد او خواست خود را بیرون بکشد که وانیا کمرش را چنگ زد..توان تحمل هیچ حرکتی را نداشت، در معاشقه های شان همیشه اضطراب بزرگی وجود خلیل را داشت وحالا… فهمیده بود که آن اضطرابش بیجا نبوده است..!!!
خلیل دوباره شروع نمود به بوسیدن لب های او آرام دستش را به و*س*ط پای او رسانده وشروع نمود به تحریک کردنش و تند تند دست کشیدن قسمت حساس وجودش… و لحظات بعد دوباره وانیا آه و ناله هایش را شروع کرد و خلیل آرام آرام حرکاتش را شروع نمود..آنقدر تحریک شده بود که حتی نمیتوانست به نیمه خاتمه دادن عشق بازی شان فکر کند،بالاخره که این اتفاق باید می افتاد..!
دلش میخواست شدید تر و کمی سریعتر ضربه بزند ولی بدون شک وانیا تاب تحمل این چنین رابطه ای را نداشت، حداقل در اولین تجربه اش..پس آنقدر آرام آرام کارش را ادامه داد تا اینکه دوباره باهم به اوج رسیدند و بازهم خلیل لب هایش را بر روی گردن او چسبانده و صدایش راخفه نموده بود.کاری که وانیا اصلا سعی در انجام آن نداشت و صدایش را آزادانه رها کرده بود…
آرام آرام و برخلاف میل باطنی اش خود را از وانیا ب*ی*رو*ن کشیده و کنارش دراز کشید وبه صورت غرق خواب او خیره شد..دلبرکش خواب رفته بود..ماننده همیشه که بعداز معاشقۀ شان خواب میرفت..اینبار که بدون شک باید خواب میرفت..!!لبخندی زد و پیشانی مرطوب او را بوسید و با احتیاط در آغوشش گرفت..چقدر راحت تسلیم خواب میشد دلبرکش..درحالیکه خلیل تا ساعت ها بعد نمیتوانست چشم برهم بگذارد و تمام وقت لحظاتی که درحال معاشقه با هم هستند را مرور میکند..چرا که دلبرک بی پروای فوق العاده جذاب و دوست داشتنی اش را تنها در همان لحظات معاشقه می دید..
موهای وانیا را دست کشیده و ملافه را روی خودشان مرتب نمود، شب های صحرا سرد بود وجان وانیا به جانش بسته بود..وای که اگار خاری در پایش میرفت..چه برسد به اینکه سرما
بخورد..!!هرچند دلش میخواست بازهم به مرور این رابطۀ و حجلۀ شان بپردازد ولی فردا صبح بدون شک وانیا دردمند از خواب بلند شده و وجود نحیفش احساس ضعف خواهد داشت..پس بایدبرایش صبحانه ای مقوی درست می نمود… چشمانش را برهم گذاشته و سعی کرد بخوابد..!بسیاری ها در چنین مواقعی میگفتند اگر همین لحظه بمیرم هم آرزوی دیگری ندارم ولی خلیل میخواست زنده بماند، تا ابد..تا هر زمانی که میشد… او باید ماننده کوه پشت همسرش می ایستاد..! تنها بر آورده شدن آرزو های خودش که مهم نبود…بود؟!
اگر خدایی ناکرده همان لحظه آرزویش بر آورده میشد و می مرد..وانیایش در این صحرای عظیم..چه میکرد؟! چه بر سر روزگار او می آمد… وانیا را بیشتر به خود فشرد..نه..او باید می ماند..باید از دلبرکش محافظت میکرد
مدتی بود که بیدار شده بود ولی قدرت باز کردن چشمانش را نداشت، کسل بود!سرش را بر روی قلب خلیل گذاشته بود و نوازش دست های او را روی موهایش احساس میکرد، نمیدانست این کسالت برای چیست ولی نمیتوانست تکان بخورد..
لحظاتی بعد آرام لب زد:
خلیل الرح..
جونم..
در همان حالت کسلی لبخندی به لحجۀ خلیل زد و گفت: چرا نمیتونم چشمامو..باز کنم..!
خلیل دست او را بالا کرده و بوسه ای پشت آن نشاند و گفت: دستانت هم سرد هستند، فکر میکنم فشارت افتاده باشد..دهانت
را باز کن..وانیا اندکی لای چشمانش را باز نمود و با دیدن میوۀ قرمز رنگی که خلیل جلوی دهانش گرفته بود دوباره چشمانش را بسته و دهانش رااندکی باز نمود…
دقایقی تنها میوه های شیرین و گاهی ترشی که خلیل برایش آماده کرده بود را میخورد تا اینکه اندکی از آن کسالت اش کم شد..
چشمانش شده و به آسمان صاف ابی رنگ خیره بود..
نمیخواست از آغوش خلیل بیرون شود، آرام سرش را چرخاند و به صورت خلیل نگاه کرد که با این حرکتش خلیل هم به او خیره شد..وانیا لبخندی زد و خودرا اندکی بالا کشید و بوسه ای زیر چانۀ او زدو گفت: خلیل الرحمان..؟
ماذا حبیبتی..؟ )جانم عزیزم(
دلم نمیخواد هرگز از آغوشت بیرون بیام..سرش را بر روی سینۀ اوکشید و ادامه داد: دلم میخواد تا ابد اینجا بمونم..
خلیل حلقۀ دستانش را دور او تنگ نموده و گفت: جای تو تا ابد همین جاست حیاتی )زندگیم(
وانیا دستش را نوازش وار روی سینه و بازوهای خلیل کشید و گفت: وقتی دزدیده شدم، خیلی ترسیده بودم..اینقدر که حتی یادم رفته بود باید توکل به خدا داشته باشم، یک وحشت عجیب به سراغم آمده بود..
سرش را بلند کرد و دوباره خیره به چشمان مهربان خلیل ادامه داد: فکر میکردم چون از طرف خانواده ام طرد شدم این بلا ها سرم میاد، فکر میکردم اگه می موندم و با همۀ فلاکتی که در انتظارم بود زندگی میکردم چنین بلایی سرم نمی آمد..! زمانیکه فهمیدم به مزایده گذاشته شدم ترسم اصلا قابل توصیف نبود..فکر اینکه بردۀ جنسی بشم..فکراینکه ه*رز*ه بشم..فکر شکنجه و هزاران فکر دیگه نمیگذاشت درست نفس بکشم..هر لحظه دلم میخواست قلبم به ایسته و در جا بمیرم..خلیل فشاری به کمر او وارد کرد و زمزمه کرد: خدا نکند!
سرش را بر سینۀ او فشرد و ادامه داد: وقتی که در راه آمدن به قبیلۀ شما بودیم، یک شب از خدا خواستم بهم رحم کنه و اون موقع بود که قلبم آروم گرفت، ولی باز هم میترسیدم..سرش را دوباره بلند کرد و چانه اش را بر روی سینۀ او تکیه زده گفت:
تا وقتی که تو آمدی..
بازهم خود را بالا کشیده و بوسه ای روی چانۀ او نشاند و گفت: تو آمدی..و ثابت کردی که در هرکار خداوند حکمتی نهفته! شیرین زبان من..!!
وانیا ریز خندید و خودش را اندکی دیگر بالا کشیدو تمام عشقش را در او جاری کرد..بازهم سرش را بر روی سینۀ او گذاشت و گفت: وقتی هنوز پیش خانواده ام بودم، اصلا از چیزی که در انتظارم بودراضی نبودم، همیشه برای خود ارزش قایل میشدم و میگفتم لیاقتم بیشتر از اینهاست، به نظر من همه لیاقت خوشبختی را دارند..ولی همیشه به خاطر این طرزفکر مورد تمسخر قرار میگرفتم..هیچ وقت یادم نمیره وقتی طلاق گرفتم مادرم رو کرد به من وگفت: بیا..حالا با یک شناسنامۀ سیاه و مهر مطلقه روی پیشونیت خوشبخت شدی؟!! زندگی پستی و بلندی های خودش را دارد حبیبتی..
اینبار دستش را زیر چانه اش گذاشت و بر روی آن تکیه زد تا سینۀ خلیل را اذیت نکند وگفت:
وقتی با هم باشیم، از پس همۀ پستی و بلند ی ها بر میایم..مگه نه؟!
خلیل موهای او را نوازش کرد و همانطور دستش را آرام روی صورت او کشید وزمانیکه انگشتانش به لب های وانیا رسیدند وانیا بوسه ای ریز بر روی آن نشاند که خلیل با لبخندی مهربان گفت: نعم حبیبتی قلبی..)بله عزیزه دلم( خلیل الرحمان..
مردد بود بپرسد یا نه!
در آخر خوده خلیل کار او را راحت کرد و گفت: بگو حبیبتی..!
چه به سر بقیه آمد؟؟!
خلیل با گیچی به او نگریست که وانیا توضیح داد: بقیه دختر ها رو میگم..همونایی که با من خریداری شدند..خلیل لبخندی زد و پرسید: چرا برایت مهم هستند؟!
نمیدونم…شاید چون منم بین اونا بودم و میتونستم یکی از همونا باشم..هرجایی..با هرکسی..در هر شرایطی.. بعضی های شان مسلمان شده، و به نکاح کسی درآمدند، بعضی های شان به خواست خود در صحرا ماندند وبعضی های شان دوباره به کشور خودشان برگردانده شدند..تحت حمایت دائمی ما..چندین بار پلک زده تا توانست اندکی درک کند خلیل چه میگوید..
از میان دسته دسته سوال هایی که وارد ذهنش میشد یکی را چنگ زده و سریعاً پرسید: پس چرا من خبر نشدم؟!!!
خلیل خنده ای کرد و درحالیکه گونۀ اورا نوازش می نمود گفت: اگه قرار بود که همه با خبر شوند، دیگر این همه ظاهر سازی برای چی بود حبیبتی؟!!
وانیا خودش را بالا کشید و بی توجه به لختی تنش با تعجب پرسید: یعنی چی خلیل الرحمان..؟!! درست توضیح بده!!خلیل هم از آن حالت خوابیده خارج شد ولی ماننده وانیا ننشت، تقریبا به پشتی تخت لم داد ودرحالیکه آرام آرام موهای او را دورش می ریختاند تا بالا تنۀ برهنۀ او حواسش را پرت نکند وجواب داد:
پدر پدر بزرگم متوجۀ این موضوع شده بود که قبایلی در صحرا هستند که دختر های جوان را خرید و فروش میکنند، بدون آنکه کسی خبر شود و بدون آنکه این اشخاص وابسته به کشوری باشند، بدون آنکه از تجارت های مختلف شان مالیه ای به کسی بدهند..
با لبخند به چشمان گرد شده به او نگریست و گفت: اینگونه نگاه نکن..نمیتوانم صحبت کنم.دست وانیا را گرفته و به سمت خود کشیدش و درحالیکه او را به خود می فشرد گفت: او میخواست جلوی این ظلم را بگیرد، چرا که خودش 5 دختر جوان داشت، همه چیزش رارها کرده و به صحرا آمد، بدون هیچ توشه ای..بعضی ها فکر میکردند او دیوانه شده است، آخردر صحرا بدون هیچ پول یا دیگر چیزی چگونه میتوانست زنده بماند..ولی او توکل به خدا کرده و در چنین راهی قدم برداشت و خوده خدا هم کمکش کرد..پدربزرگانم چندین بار سعی کردندجلوی این کار را بگیرند، ولی موفق نبودند! به همین خاطر شروع نمودند به خریداری و آزادکردند هر تعداد دختری که میتوانند..
وانیا دوباره به حالت نشسته در آمد و خود را از آغوش او بیرون کشید وگفت: اما..اما یک عالمه دختر هست، من دیدم که چقدر زیادبودند، کاروان شما تنها تعدادی از دختران را خرید، بقیه چی شدند؟!!خلیل بازهم لبخندی زد و گفت: این کار خان قبیله است..او به این مسئله رسیده گی میکند.. چطوری؟!!
نشست های مخفیانه، خریداری دخترانی که آنها خریده اند، نکاح جوانان قبیلۀ ما توسط آن دختران..چه یک نکاح واقعی و چه یک نکاح صوری تنها برای رهایی آن دختران..و صد ها راه دیگر که پدرم و پدران پدرم برای نجات این دختران انجام دادند..
بازهم ازبین سوال های بی شماری که در ذهنش بودند یکی را اتفاقی پرسید:
چرا از پولیس کمک نمیگیرید؟؟؟
خلیل لبخندی به گیچی و در عین حال کنجکاوی وانیا زد و گفت: حبیبتی القلبی )عزیزه دلم( این قبایل وابسته به هیچ کشوری نیستند.. پلیس بین المللی..!
به نظرت این کار را تا به حال کسی انجام نداده است؟؟؟ یعنی چی؟؟ مگه اینا کی اند که هیچ کسی نمیتونه جلوشونو بگیره؟!!
خلیل نفس عمیقی گرفت و گفت: آیا به قدرت های خارق العاده باور داری؟؟
وانیا ابرو بالا انداخت و با تعجب پرسید: خارق العاده؟؟ منظورت جادوست؟!
کمی بالاتر از آن..
وانیا با تردید جواب داد: نمیدونم تاحالا اصلا با چنین مسائلی برخورد نداشتم…
حبیبتی افسانه ای وجود دارد..وانیا کلافه از این سکوت و کوتاه کوتاه جواب دادن خلیل پرسید: خب؟ چه افسانه ای؟؟؟
من خودم به این چیزها باور ندارم..مطمئن نیستم چطورشد که پدرم به آن عقیده پیدا کرد ول افسانه ای در خانواده ی ما وجود دارد که میگوید طلااز آنها محافظت میکند!
وانیا چندین بار پلک زد ولی زمانیکه نتوانست افکارش را منسجم نماید سرش را تکان داد وگفت: طلا؟!! چطوری؟ اسلحه هایی از جنس طلا برای خودشون ساختند؟! یا..چه میدونم..سپر..خونه؟!!
لب هایش را بر هم فشرد و ماننده همیشه که فکر میکرد خیره به خلیل و در افکارش خودش غرق شد که خلیل با لبخند او را به سمت خود کشیده و سریعاً بوسه ای بر گونۀ او نشاند وگفت: خودم میگویم، زیاد فکر نکن..
وانیا مشتاق دست خلیل را در دستانش گرفته و گفت: خب بگو دیگه!
در افسانه های ما آمده است که وقتی طلا به زمین آمد، قدرت ماورایی با خود داشت، قدرت شیطانی، ماننده انسان ها که یک جسم و یک روح دارند، طلا هم دارای روح بود. روح طلاسرگردان در صحرا میگشت تا به قبایل صحرا نشین رسید و با قدرت خود آنها را بردۀ خویش نمود.
وانیا با چشمانی بزرگ شده و درحالیکۀ چهرۀ با نمکی به خود گرفته بود گفت: از این احمقانه تر نمیتونست باشه!!
خلیل خندید و گفت: میدانم، ولی خب افسانه ای است که اکثریت مخصوصا خاندان ما به آن باور دارند..
وانیا خنده ای کرد و گفت: خب شما که آدم خوب ها هستید، بردۀ طلا نیستید، پس چی به شما قدرت میده؟!
خلیل تره ای از موهای وانیا را گرفت و دور انگشت خود پیچاند و در همان حال گفت: عود؟! همین عطری که بخش عمدۀ تجارت قبیلۀ شما رو تشکیل میده؟!!
خلیل به نشانۀ تایید سر تکان داد که وانیا با کنجکاوی بیشتری گفت: خب..چطوری؟
خلیل دستی در موهایش برد، اندکی کلافه بود ولی اصلا نمیخواست نشان دهد! تعریف وتوضیح مسائلی که خودش عقیده ای به آنها نداشت برای وانیا کمی خسته کننده و بی فایده به نظر میرسید..
به باور من، ما از فروش این نوع عود خیلی خاص که تنها در حوزۀ مایافت می شود پول به دست می آوریم و پول هم قدرت به ما میدهد ولی پدرم باور دیگری دارد!
وانیا دوباره دست خلیل را در دستانش گرفت و با اشتیاقی خاص پرسید: خب؟!
خلیل لبخندی به آن همه کنجکاوی وانیا زد و گفت: او فکر میکند روح عود در اصل یک روح قدرت داره و چیزی که ما ازش حس میکنیم تنهارایحۀ خوش اونه که همونم قدرت فراوانی داره…وانیا با حالت با مزه ای گفت: قبض روح شدم!
خلیل خندۀ بلندی سر دادو دوباره وانیا را در آغوشش فشرد..
با لبخند کنار او که ساکت تر و آرام تر از هر زمان دیگری ایستاده بود قرار گرفت..
چرا ساکت شده ای؟ مرا باور ندارند!
نگاهی به آن دو که سرخوشانه می خندید انداخت و گفت: مطمئن هستی؟!
صدای شان را نشنیدی؟ انسان ها حرف زیاد میزنند…اما همیشه آن چیز که بر لب دارند همان را در دل ندارند..
کلافه چرخی دور خود زد و گفت: او خان آیندۀ این قبیله است..وقتی مرا باور نداشته باشد، چگونه کمک اش کنم؟!
کسی از آینده چه میداند..خمشگین و عصبانی غرید: مگر نمی بینی که مستقیماً وجود مرا انکار میکند..
لبخندی دل گرم کننده به رویش پاشید و گفت: آرام باش، ماننده آن دو که همیشه توکل به خداوند دارند توهم توکل به خدا داشته باشد..دوباره نگاهی به آن انداخت و ادامه داد:
وقتی نیت تو خیر باشد، خداوند تمام کائنات را مجبور میکند کمک ات کنند..!اوهم نگاهی به آن دو انداخت و گفت: میترسم..از آینده ای که معلوم نیست..بازهم لبخندی زد و گفت:
دلت را ماننده دل آن دختر بزرگ بگیر..وظیفۀ تو مشخص است، همه چیز را به آن بالاسری واگذار کن..خودش میداند در آینده چه کند!
خلیل الرحمااااااااااااااان..
حبیبتی…من هم دلم میخواهد بیشتر بمانیم..ولی نمی شود..باید برویم..وانیا از گردن او آویزان شد و در گوشش قول یک شب رویایی را داد که در کمال تعجب بامخالفت خلیل مواجه شد..!
حبیبتی نمیتوانم آرام بگیرم، احساس میکنم چیزی درحال گره زدن دور گردنم هست، بایدزودتر برگردیم..
وانیا مغموم بر روی تخت نشست و گفت: خوب اگه چیزی میشد به ما خبر میرسوندن، مگه نمیگی پدرتم موبایل داره..میتونه دزدکی یک تماسی باهات بگیره خوب..
خلیل نفس عمیقی گرفت و پایین پای وانیا نشست و دستانش را گرفت و گفت:
قول میدهم..در اولین فرصت دوباره به اینجا برگردیم..اصلا اینجا را به نامت میزنم..ولی فی الحال باید برگردیم..خواب بدی دیده ام و دلم شور میزند..حبیبتی مرا درک کن!
وانیا به چشمان مهربان و البته کمی نگران خلیل نگاه کرد و در نهایت موافقتش را با لبخند وبوسه ای اعلان نمود و از جایش برخواسته و کمک خلیل کرد تا زودتر وسایل شان را بسته وحرکت کنند.5 هفته بود که در آن نخلستان کوچک مانده بودند و به جرات هر دوی شان میتوانستندبگویند که بهترین روزها و بهترین شب های شان را در آنجا گذرانده اند..به کمک محافظان وسایل شان را سوار شتر ها کرده و خودشان هم سوار اسب شده و به سمت نخلستان حرکت کردند، دیگر در نزدیکی هایی نخلستان بودند که با دیده شدن دودی که ازآن سمت به سمت آسمان میرفت یک لحظه نفس هر دوی شان حبس شد..
خلیل نگران و درحالیکه قلبش در دهانش می کوبید افسار اسپ را تکان داد و به سمت نخلستان تازید که با شنیدن ویژس و تیری که درست کنار پای اسپ شان برخورد کرد یک لحظه همه چیز بهم ریخت، اسپ رم کرده و هر دوی شان را از به زمین افتادند…
وانیا بر روی خلیل افتاده بود و از صدای آخ دردمند او میتوانست بفهمد چرا او چقدر اذیت شده است، صریحاً خود را کنار کشیده و از جایش برخواست و دستش را به سمت خلیل گرفت تا او هم برخیزد..
همین که خلیل دستش را گرفت دو دست قدرت مند بازو های وانیا را گرفته و او را ماننده عروسکی از جایش بلند کرد و آن زمان بود که صدای جیغ های گوش خراش وانیا از بیشتر ازهر زمانی سکت سر ظهر صحرا را می شکستاند!
وانیا جیغ می کشید و خلیل را صدا میزد که هر لحظه از نظرش دورتر شده و مردان با لباس های شنی رنگ که به زور قابل تشخیص بودند دورش را حلقه می نمودند..!
جناز های سربازانی که همراه شان بودند کنار شتر ها افتاده بود و تیر هایی که در سینه های شان فرو رفته بود از همان فاصله هم قابل مشاهده بود..
وانیا با وحشت خودش را تکان میداد و همچنان خلیل را با جیغ و گریه صدا میزد ولی درنهایت کاری از آن جسۀ نحیف او بر نمی آمد..!ماننده همیشه که میترسید ذهنش از کار افتاده بود و نمیتوانست درک کند چه اتفاقی افتاده است..
تنها جیغ میزد و به هر زبانی که میتوانست یا میپرسید چی شده و آنها کی هستند؟ یا تهدیدمیکرد که آیا می دانند او و شوهرش کی هستند؟!
اما هیچ کدام از اینها فایده ای نداشت، چرا که آن مرد ها او را در چادری کوچک انداخته و دونگهبان قوی هیکل و شمشیر به دست را دم چادر قرار دادند..
وانیا درحالیکه نفس نفس میزد و اشک هایش تند تند روی گونه هایش میریخت در چادر قدم میزد تا اینکه بلاخره نگهبانان کنار رفتند و زنی داخل شد..
زنی زیبایی بی نظیر و گیسوان رهای دورش و حجاب نداشته اش از بیشتر از هر چیزی درچشم میزد، پوزخندی بر روی لب های زن بود روح و وران وانیای ترسان و گریان را می آزورد..زن هنوز خیره به وانیایی بود که سعی داشت اندکی از ان حالت ترسان و لرزان خود را خلاص کند ولی به نظر میرسید موفق نیست!
تا اینکه وقتی معصومه همراه پسر بچه ی زیبا روی بوری داخل شد خشکش زد..اول با شگفتی و در نهایت با خشم به معصومه نگاه کرد، خشمی که وقتی معصومه در چشمان وانیا دید قدمی به عقب برداشت و سرش را پایین انداخت.
اما سمیه بی خبر از همه چیز خطاب به معصومه گفت: أهذه هیَ؟!!
)آیا این همان دختر است؟!!(معصومه ارام جواب داد: نعم سیدتی) بله خانم(
سمیه بازهم با پوزخند و تحقیر نگاهی به وانیا انداخت و گفت: کنت أظن أنَّ ذوق خلیل أفضل من هذا…
)فک میکردم خلیل خوش سلیقه تر از این باشد…(باهمان لحن ادامه داد: فتاۀٌ شرقیۀ….!!!!)یه دختر شرقی…!!!!!(
سمیه
وانیا با همان عصبانیت پرسید: من أنتِ؟!!!)تو کی هستی؟؟(
سمیه یک لحظه از اینکه وانیا میتوانست عربی صحبت کند جا خورد ولی خود را نباخت و باهمان لحن متکبر جواب داد:
ألا تعرفیننی؟!!!
ألم تقُل لکی معصومۀ؟!!
أنا زوجۀُ خلیل السابقۀ….!!!
)آه منو نمی شناسی؟معصومه بهت نگفته؟؟من همسر قبلی خلیلم!(
وقتی وانیا ساکت فقط به او نگاه کرد و چیزی نگفت سمیه دوباره خندۀ تمسخر آمیزی کرد وگفت: یاالهی…انظرو الیها…..)تورو خدا ببینش!(
قدمی به وانیا نزدیک شد و دستش را زیر چانۀ او گرفته و سرش را بلندکرد و گفت:
أنت ترید أن تهب وارثاً لهذه القبیلۀ؟!!! )تو میخواهی به این قبیله وارث بدهی؟!!!
چانۀ وانیا را با ضرب رها نمود و به سمت پسرک خوش چهره رفت و بغلش نمود و در همان حال گفت: آه یاالهی…نسیتُ أنّ شیخ القادم للقبیلۀِ عقیمٌ…..
اوه خدای من….یادم نبود خان آینده ی قبیله عقیم است….وانیا تنها با عصبانیت نگاهش میکرد و چیزی نمیگفت که سمیه با تحقیر دوباره نگاهی به سرتاپای وانیا انداخت و گفت:
طائفۀ المانع لم تعُد تصلحُ لقیادۀِ هذه القبیلۀ… ) خاندان المانع دیگرلیاقت فرمانروایی بر این قبیله را ندارند
پوزخندی زده و از چادر خارج شد و معصومه هم بدون آنکه چشمانش را بالا کند و به او نگاه کند سریعاً پشت او حرکت کرد..
وانیا در وسط چادر ایستاده بود و هر لحظه نفس هایش کشدار تر میشد و از عصبانیت احساس میکرد درحال انفجار است، تپش قلبش زیاد شده بود و هر لحظه امکان داشت یک سکتۀ قلبی را رد کند.
درحالیکه دندان هایش را بر روی هم می سابید چشمانش را که از عصبانیت داغ شده و پلک هایش سنگین شده بودند را بست و غرید: أظهر نفسک….)خودت را نشان بده به دلیل طولانی بودن مکالمات فارسی شونو می نویسم اینطوری نگام نکن عبدالرحمان..خودت که میدونی..این قوانین صحراست..عبدالرحمان تنها با خونسردی به او نگاه کرد و چیزی نگفت که مسعودپک محکمی به قلیانش زد و دود آن را از بینی اش رها نمود و گفت: پسرت عقیمه، بعداز اینکه تو بمیری اونم میمیره و نسل تون از بین میره!
مسعود الشمس
پسر سمیه
مسعود نگاهی به سمیه که همراه همان پسرک خوش چهره در نزدیک ترین موقعیت به اونشسته بود و لبخندی درلبرانه نثارش میکرد انداخت و گفت: راستش وقتی از این موضوع با خبر شدم، پیش خودم گفتم چرا این همه سال صبر کنیم وقتی من هنوز زندم و وارثمم حی و حاضر کنارمه!
مسعود دستش را به سمت پسرک خوش چهره دراز نمود و گفت: بیا اینجا پسرم!
و لحظاتی بعد با محبت پسرک را در آغوش گرفته و بوسه ای بر موهایش نشاند و گفت: ببین چقدر شبیه منه، پسر شجاع من..در آینده خان بزرگی خواهد شد..
به سمت عبدالرحمان برگشت و ادامه داد: آیندۀ درخشانیست برای پسرم..مگه نه؟!
مکثی کرد و اندکی کلافه از آن سکوت و خاموشی عبدالرحمان..سعی کرد با طعنه اندکی عکس العمل از او ببیند!
آینده ای که تو هرگز نمیتوانی برای پسرت داشته باشی..بوسه ای دیگر بر روی موهای پسرک بور نشاند و گفت:
میدونی دلم برات میسوزه!پسرک را دوباره نزد سمیه فرستاد و در همان حال ادامه داد: هیچ وقت هیچی از زندگیت نفهمیدی!!! هیچ وقت خوشحال نبودی، هیچ وقت خوشبخت نبودی، هیچ وقت همه چیز باب میلت نبود..تو خیلی بدبختی!!به سمت او خم شد و ادامه داد: به زودی بدبختی واقعی رو هم بهت نشون میدم..میدونی چطور؟!پوزخندی زد و خودش جواب داد: سر ظهر پسرت رو جلوی چشمات اعدام میکنم…
عبدالرحمان با همان آرامش لبخندی زیر ریش و سیبیل همیشه بلندش زد و گفت: اگر زمان مرگ خلیل الرحمان فرا رسیده باشد، من یا تو نمیتوانیم جلوی آن را بگیریم..مسعود با حرص و کلافگی که سعی داشت پنهاش کند
پرسید:
و اگر نرسیده باشد؟!
عبدالرحمان تنها در سکوت به او نگریست که مسعود لبخندی زد، لبخندش به خندۀ بلند و درنهایت تبدیل به قهقه ای شد و گفت: من زمانش را میرسانم..من!!!
عبدالرحمان باز هم چیزی نگفت که مسعود کفری از جایش بلند شد و گفت:
فردا به چشمان خودت می بینی که چطور پسرتو میکشم وقبیله تو مال خودم میکنم!از چادر خارج شد..سمیه نگاهی به پدر شوهر سابقش انداخت و ماننده همیشه که چنین حسی داشت از چیزی که در نگاه او دید ترسیده و سریع از جایش برخواست و دست پسرک بور خوش چهره را گرفته و از چادر خارج شد.
فکر زیبایی همسر خلیل یک لحظه هم رهایش نمیکرد!از حسادت احساس میکرد درحال خفه شدن است..
هرچند که تفاوت های فاحشی بین او و خودش وجود داشت ولی بازهم نمی شد…
حسادت های زنانه رهایش نمیکردند..!با عصبانیت به سمت چادری که وانیا در آن نگهداری میشد حرکت کرد، دلش آرام نمی شداگر چندین زخم زبان دیگر به آن دختر نمیزد..
درحال رفتن به سمت چادر وانیا بود که متوجۀ چادری شد که توسط 1 نگهبان حفاظت میشد..لبخندی شیطانی بر لبانش نقش بست..!
شاید دیدن خلیل بیشتر از زخم زبان زدن به آن دختر شرقی که هیچ چیزی هم از زبانش نمی فهمید آرامش میکرد.
به سمت چادر رفت، زمانیکه نگهبانان او را دیدند شمشیر های خود را کنار کشیده و آرام سرخود را برای او تکان دادند و سمیه با همان غرور همیشگی داخل چادر شد و پرده های ورودی آن را رها کرد..
خلیل با سر و صورت زخمی که نشان دهندۀ درگیری اش با افراد مسعود بود گوشۀ چادر بی حال افتاده بود.
با همان لوندی خاص خودش جلوی دید او قرار گرفت و دستش را بر روی شانۀ پسرش گذاشت!
انگار میخواست با این کار فخر بفروشد به خلیلی که هیچ وقت طعم پدر شدن را نچشیده..
اما خلیل خودش را با سختی و درد بالا کشید، بدون آنکه در چهره اش نمایان کند چقدر دردمیکشد و با پوزخند به او نگاه کرد..
مدتی را چشم در چشم هم بودند تا اینکه خلیل از سمیه که با لبخند کجی نگاهش میکردچشم گرفت و به پسرک بور خوش چهره نگاه کرد..پوزخندش عمیق تر شد..
لبان خشکش را با زبان خیس نمود و آرام گفت: زیباست!
سمیه زوق کرده از تعریف خلیل دستی به موهای پسرک کشید و لبخندی زد که خلیل ادامه داد: ولی شبیه تو نیست!
لبخند روی صورت سمیه در جا از بین رفت ، خلیل با همان پوزخند ادامه داد: اسم شوهرت چی بود؟
سمیه از میان دندان های جف شده اش جواب داد: مسعود الشمس..
خلیل بعداز مکثی جواب داد: چندین بار دیدمش..دوباره نگاهی عمیق به پسرک انداخت و لحظاتی بعد چشمانش را به سمت سمیه سوق داد وگفت: شبیه او هم نیست، حتی اندازه یک تار مو..سمیه عصبی پسرک را به خود فشرد و گفت: شبیه پدر بزرگمه، به اون رفته..
خلیل با همان پوزخند نگاهی به او انداخت که سمیه عصبی تر شد و برای خالی نبودن عریضه بی فکر گفت: زن جدیدتو دیدم..خلیل با لحن خمار از درد گفت: چطور بود؟!
سمیه با تمسخر جواب داد: زیبا بود!خلیل پوزخند صدا داری به حسادت او زد و گفت: زیبا..معصوم..پاک!
پاک آخر را طوری گفت که خاطرات شب اول ازدواج شان ماننده یک فیلم از جلوی چشمان سمیه رد شد و او لحظه ای ناراحت و دوباره در پوستۀ مغرور خود فرو رفت و گفت: چه فایده ای داره حتی اگه اون تمام صفات خوب دنیا روداشته باشه، وقتی فردا صبح قراره بیوه بشه و به ملازمی من در بیاد..سمیه تیری در تاریکی رها کرده بود و آن تیر..درست خورده بود به هدف!خشم ناگهانی آنقدر بر قلب خلیل فشار آورد که او لحظه ای تمام درد جسمی اش را فراموش کرده و به سمت سمیه خیز برداشت و با دستش زیر گلوی او را چسپیده و از میان دندان های کلید شده اش درحالیکه نفس نفس میزد گفت: یک تار مو از سرش کم بشه، با همین دستام اول این پسرت که معلوم نیست مال کدوم ح…زاده ایه رو میکشم و بعد خودت رو خفه میکنم..فهمیدی؟!!!
سمیه هرچقدر تقلا میکرد نمیتوانست خود را از دست خلیل خلاص کند، ولی جیغ و گریه های پسرک ترسان نگهبانان را قبل از آنکه خشم خلیل کار دستش دهد داخل چادر کشاند وآنها درحالیکه چهار نفری خلیل را گرفته بودند سعی میکردند دستش را از گلوی سمیه که رنگش به کبودی میزد جدا کنند.
در نهایت با مشتی که یکی از آنها به شکمش زد، آخ دردمندی گفته و دستش از گلوی سمیه جدا شده بود..
سمیه سرفه کنان سریعاً خود را از چادر بیرون کشید، هرگز این روی خلیل را ندیده بود!هرگز خلیل را عصبانی ندیده بود!!
حتی شب ازدواج شان بعداز اینکه فهمید او اولین بارش نیست..بازهم اینقدر که امروز عصبانی شد… عصبانی نشده بود!!!
دستی به گلویش کشید، حالش بد بود و گریه های مکرر پسرک کم سن و سال گریان کنارش هم مزید بر علت می نمود.با عصبانیت و بی حوصلگی به او توپید: خفه شو دیگه!
وقتی از آزار رساندن به خلیل چیزی نصیبش نشد، دوباره حرکت کرد و به سمت چادر وانیا
میرفت که متوجۀ چادر خلیل شد..چادری که روزی مال خودش و خلیل بود!بازهم ناخواسته به آن سمت رفت..وارد چادر شد و اولین چیزی که حس کرد بوی همیشگی بود..یک بوی متعادل میان سرد و شیرین..!چشمانش را بسته و نفس عمیق دیگری گرفت، روزگاری این بو را دوست داشت..وقتی چشم باز کرد با اولین چیزی که مواجه شد موبایل خلیل بود که از میان وسایل واژگون شدۀ سفرشان بیرون افتاده بود، کنجکاو برش داشت و صفحۀ آن را روشن کرد. ماننده همیشه بدون هیچ رمز ورودی..این مرد هیچ وقت چیزی برای قایم کردن نداشت!
با فکر پیدا کردن چندین عکس از خلیل داخل گالری آن شد ولی با دیدن ویدیو ها و عکس های دو نفرۀ بی شمار او همراه همسر جدیدش بازهم حسادت ماننده ماری دور گلویش حلقه زد.. بی هدف اولین ویدیو را پلی کرد..و اولین چیزی که به گوشش رسید صدای خندۀ ظریف وانیابود که میان قربان صدقه رفتن های خلیل می پیچید!
حبیبتی سرت را بالا بگیر، یک بوسۀ کوچک است، میخواهم وقتی سفر رفتم این ویدیو رانگاه کنم..
وانیا دستانش را روی صورتش گرفته بود و خلیل سرش کنار سر او درحال خندیدن به این شرم زیبای او بود، از دوربین جلو فیلم میگرفت و ظاهرا میخواست وانیا را ببوسد..! خلیل الرحمان اگه کسی ببینه چی؟! کسی اجازۀ دست زدن به موبایل مرا ندارد! اگه گم بشه؟!
پین کد دارد، حذف میشود خود به خود..وانیا بلاخره آرام دستانش را از جلوی صورتش کنار زد و بوسه ای سریع روی گونۀ خلیل نشاندکه خلیل اعتراض وار نام او را صدا زد و گفت: مزییییید..)بیشتررررر(
و خودش را بر روی وانیا انداخت، صدای جیغ و و خندۀ وانیا بلند شد و تصویر از بین رفت،ظاهرا گوشی در گوشه ای از تخت کج افتاده بود چرا که اندکی از دست های هر کدام شان دیده می شد.تصویر مشخص نبود ولی حرکات دست خلیل دیده می شد..اول صدای بوسه ای کوتاه به گوشش خورد..و یک بوسۀ دیگر…و در نهایت بوسۀ عمیق و خیسی که با نفس نفس و هیجان یکجا بود..!لحظاتی بعد خلیل گفت: لا حبیبتی )نه عزیزم(
چرا..چرا..
دیشب دوبا…صدای خلیل حرفش کامل نشده قطع شده و بازهم صدای یک بوسۀ عمیق و خیس به گوش رسید..
لا حبیبتی..)نه عزیزم(
صدای جدی وانیا آمد که خطاب به خلیل گفت: من همسرتم، باید تمکین کنی..!
لحظاتی سکوت بود و در نهایت خلیل با لحن شوخ و خندان و کشیده ای گفت: حسناً حبیبتی!!! )باشه عزیزم( لباس..لباس..!
بازهم صدای خندۀ خلیل آمد و صدای خش خشی که بدون شک ناشی از در آوردن لباس های شان بود.
لحظاتی بعد صدای آه های ریز و درشت وانیا بلند شد که باعث شد سمیه موبایل را در دستش فشار دهد، انگار آن موبایل را گردن وانیا می دید و میخواست با این فشار دادن ها آن را خوردکند.
صدای آه و ناله های وانیا داشت بلند می شد و این درحالی بود که صدای ملچ مولوچ عجیبی هم داشت به گوش میرسید که برای هر خانوم متاهلی قابل تشخیص بود از چیست!
صدای نالۀ وانیا لحظه به لحظه بلندتر میشد و در نهایت با آخ بلندی که گفت بند شد..صدای نفس نفس می آمد.. خوب هستی حبیبتی؟! اگر هنوز درد دار..
نه..صدایش ضعیف تر شد..نه خوبم..چند لحظه صبر کن..چند لحظه صدایی نیامد تا اینکه بازهم صدای آه و نالۀ ریز وانیا بلند شد..صدایش عجیب بود، انگار که درحال فشرد لب هایش بهم باش..صدا از پشت لب های بسته اش شنیده می شد..
لحظاتی به همین منوال بود که صدای زمزمۀ خلیل باعث شد چیزی در درون سمیه فرو بریزد: احب ان تکونی حرۀ فی خلوتنا…تصرفی کماتریدین
)دوست دارم توخلوت خودمون بی پروا باشی….هرجور دوست داری رفتار کن (و ثانیه ای بعد صدای بلند نالۀ وانیا به گوشش رسید..خلیل خمار دوباره زمزمه کرد:
اتلذذ عند رویتکی حین تفقدین السیطره علی صوتکی وحرکاتک)لذت میبرم وقتی میبینم اختیارصدا و حرکاتتوازدست میدی(به ادامۀ این حرفش خود خلیل هم آه مردانه ای کشید..بازهم با همان صدای خمار گفت:
أحب أن اسمع صوتکی… )دوست دارم صداتو بشنوم..( آه..آههه..
تکلمی…ارید أن أعرف مایدور فی ذهنکی….اطلقی العنان لما یجول فی خاطرکی…..)حرف بزن میخوام بدونم چی تو ذهنت میگذره..هر چی تو فکرت خطور میکنه رو بیان کن(وانیا چیزی نگفت و همچنان ناله میکرد و این درحالی بود که صدای ض*رب*ات خلیل هم به گوش میرسید..اما او همانطور خمار دوباره گفت: لاأحب أن تکون معاشقتنا صامته….
)دوست ندارم عشق بازیمون بی صدا باشه(کررت هذا مراراً..أنی أحب سماع صوتکی عند اللذۀ….
)بارها اینو گفتم که شنیدن صداتو هنگام اوج لذت دوست دارم( آه..خلیل..خلیل..
ماذا عمری؟ ماذا حبیبتی؟ )جانم عزیزم؟ جانم عمرم؟( بزر..آه..اخ..
خلیل دوباره آهی کشید و گفت: قولی..قولی حبیبتی )بگو..بگو عزیزم(
خلیل..آه..خلیل..خیلی.. قول..)بگو(
خیلی بزرگه!خلیل در همان حالت خند ی کشداری نمود و گفت:
دو..دوست نداری؟! آه..آروم..آه..آخ! دوست ..د..دارم
همان لحظه صدای بهم خوردن بدن های شان بلند تر و سریعتر شد و صدای ناله های وانیاتقریبا تبدیل به جیغ شد..
او درحالیکه بلند بلند آه و ناله میکرد خطاب به خلیل گفت: آ..آروم..آه..خلیییییییییییل..
صدای حرکات تند خلیل و قربان صدقه هایی که برای وانیا میرفت همچنان بلند بود و عجیب بود که موبایل زیر فشار دست های سمیه خورد نمیشد..
یک لحظه از صدای آخی بلندی که هر دوی شان با هم کشیدند از جایش جست!!!آن دو کجا بودند که اینقدر راحت صدای شان را در سرشان انداخته بودند؟!اتفاقی که برای خودش و خلیل هرگز نیوفتاده بود!!!فکر میکرد تمام شده است، اما برعکس..تازه زمزمه های عاشقانۀ خلیل شروع شده بود!حتی از آن دخترک معذرت خواهی میکرد…!!!جادویش کرده بودند..بدون شک همین بود..وگرنه خلیل به ندرت حتی او را به اسم خودش صدا میزد..
چه برسد که بگوید جانم و عزیزم..و عمرم و عشقم و زندگیم….دم به دم عصبی تر میشد..میخواست ای موبایل را خورد کند..با خشم موبایل را به گوشه ای پرتاب کرد و درحالیکه از عصبانیت نفس نفس می زد به اطرافش نگاه کرد..صداهایی که شنیده بود..ماننده ناقوس داخل سرش صدا میکرد..با خشم جیغی کشید و شروع نمود به بهم ریختن چادر آن دو نفر، انگار که دیوانه شده باشد!
حسرت و حسادت، باهم بر دلش نشسته بودند، حسرت سپری کردن یک رابطۀ این چنین عاشقانه و پر احساس با خلیل…حسادت صاحب شدن چیزی که مال او بود به واسطۀ یک دختربیگانه!لحظاتی به فکر پس گرفتن زندگی افتاد، که روزی با دست خود نابودش کرده بود…ولی امان از حرص و طمع برای مال دنیا!!!
وانیا گوشۀ چادر نشسته و پاهایش را در دلش جمع کرده بود و دستش را در آنها حلقه زده وچانه اش را بر روی شان قرار داده بود!
چهره اش آرام به نظر میرسید تا اینکه دو نگهبان داخل شدند و یکی از آنها بالا سرش قرار
گرفته و گفت: قومی……اسرعی یافتاۀ )پاشو…عجله کن دختر….(
مرد وقتی هیچ عکس العملی از وانیا ندید به سمت او خم شده و بازویش را گرفته و با یک حرکت بلندش نمود که با جیغ عصبی و قیافۀ خشمگین وانیا مواجه شد.. لا تلمسنی…..)به من دست نزن!!!(
مرد با دیدن چشمان وانیا ترسیده و قدمی به عقب برداشت ولی با دست به بیرون اشاره کرد وگفت:
اسرعی )زودباش
وانیا نگاهی خشمگین دیگر به مرد انداخت و از چادر خارج شد، دو مرد چند قدم دورتر از اوحرکت میکردند، وانیا اما همانطور عصبی و خشمگین پیش میرفت تا رسید به همان میدان مرکزی نخلستان، جایی که حالا دیگر اصلا شباهتی به آن مکان مورد علاقۀ وانیا نداشت، اولین چیزی که چشمانش را گرفت، خلیل بود که دو زانو نشسته و دست هایش ظاهراً پشتش بسته شده بود و دو مرد شانه هایش را گرفته بودند تا بلند نشود..چشم چرخاند..عبدالرحمان کنار چندین شیخ و ریش سفیدانی که غریبه به نظر میرسیدند ایستاده بود..کمی در سمت مخالف عبدالرحمان مردی که کندورۀ سفیدش از تمیزی برق میزد و تقریبا ازهمه یک سر و گردن بلندتر و تنومند تر بود ایستاده و تند تند با یکی از شیخ ها صحبت می نمود.جایی در نزدیکی خلیل سمیه بازهم دست بر روی شانۀ پسرک بور گذاشته و معصومه وچندین خدمتکار دیگر پشت سرش ایستاده بودند!
از همان فاصله هم پوزخند روی اعصاب سمیه را حس میکرد!!!
دستانش مشت شده و با خشم به سمتی که خلیل زانو زده بود می نگریست..دور تا دور میدان مردم قبیلۀ خودشان و مردم قبیلۀ متجاوزی که قصد تصاحب نخلستان آنهارا داشت گرفته بود، همه با هم حرف میزدند و گاهی به خلیل،گاهی وانیا و گاهی به سمیه که بی پروایانه بدون حجاب مناسبی در آن جمع قرار گرفته بود می نگریستند.لحظاتی به همان منوال گذشت تا اینکه بلاخره یکی از همان شیخان که در وسط شان ایستاده بود و به نظر میرسید بزرگ بقیه باشد و وجودی به شدت نحیف داشت دستش را به معنی سکوت بلند کرد و زمانی که به مقصدش رسید گفت: به دلیل طولانی بودن مکالمات به فارسی نوشته میشوند.
السلام علیکم و الرحمه الله و برکاته..فکر میکنم همۀ شما دلیل تجمع مان را در این مکان عمومی بدانید ولی من بازهم تکرار میکنم. به ما خبر رسیده است که نسل خاندان المانع رو به پایان است، چرا که وارث آینده عقیم بوده و توانایی بخشیدن یک وارث دیگر به خاندان خود وقبیلۀ خود را ندارد، پس بر طبق رسم و رسوم گذشتان ما بزرگان قبایل جمع شده و بعدازمذاکره به این نتیجه رسیده ایم که بهتر خواهد بود هر چه سریعتر برای این آشفتگی راه حلی بسنجیم.
وانیا از همه دور تر ایستاده بود و تقریباً مقابل همه قرار داشت ولی نگاه پر از خشم او دائم به همان سمتی بود که خلیل را نشانده بودند..
بزرگ شیخان بعداز مکثی ادامه داد: و نتیجۀ مذاکرۀ ما این شد که بر طبق قوانین برای خاندان المانع جایگزینی انتخاب کنیم..دستش را به سمت همان مرد تنومند گرفت که مرد با لبخندی مغرور نزدش رفته و کنار دست او ایستاد و مرد ریش سفید ادامه داد:
چه کسی بهتر از مسعود الشمس که همیشه راد مردی و دلاوری هایش را به همۀ ما ثابت نموده است و دارای وارثی حی و حاضر است می باشد و البته شما را از چنین موضوع مهمی که این خاندان سعی در مخفی کردنش داشتند با خبر نمود؟!
همهمه ای بین مردم بوجود آمد که وانیا با شنیدن پیچ پیچ های شان از عصبانیت لحظه ای چشمانش سیاهی رفت ولی نفس عمیقی گرفت تا به خود مسلط شود و در نهایت همان شیخ بزرگ با به سکوت دعوت کردن همه از شنیدن حرف های مفت دور و وریانش نجاتش داد.
طبق قوانین برای اینکه در آینده خطری جان، خان جدید یا پسرش را تهدید نکند خان فعلی و وارث آن اعدام می شوند..یک لحظه نفس همه در سینه حبس شد..!
مطمئناً برای مردم قبیلۀ خلیل شان این اولین بار بود که چنین چیزی را می دیدند و چنین چیزی را می شنیدند..آنها همیشه از آرام ترین و مرفع ترین قبایل بودند و تقریبا هیچ وقت باجنگ یا مشکلی برنخورده بودند..حداقل نه در نزدیکی نخلستان ولی حالا قرار بود اعدام شدن عبدالرحمان_ مرد بزرگی که مریدانش خاک پشت پایش را سورمۀ چشم میکردند و خلیل که اکثریت تاجران پول شان و همۀ مردم راحتی شان را از ذهن خلاق او داشتند را ببینند!
وانیا عصبانی همچنان درحال نگاه کردن به همان سمت بود و زمانیکه مردی با روی پوشیده وشمشیر بزرگی وارد جمع شد و صدای جیغ و گریۀ چندین نفر و اعتراض جمعیتی بلند شد اوهم به خود آمد.
نفس عمیقی گرفت و با صدای بلند گفت: أنا اعترض علی هذا…)اعتراض دارم…(
صدای ظریف و زنانه اش به اندازه ای گیرا و بلند بود که جمعیت همه ساکت و ساکن خیره به او ماندن..
وانیا قدمی پیش گذاشت و تقریبا در وسط میدان قرار گفت و گفت: من الذی یقول إنّ زوجی عقیمٌ؟!! )کی میگه همسر من عقیمه؟!!(همه ساکت و با شگفتی به جسارت آن دختر غریبه که روزی جز یک بردۀ زر خرید نبود نگاه میکردند، حتی خلیل که تمام مدت سرش پایین بود هم با تعجب و گیچی به وانیا می نگریست..
سکوت جمع را بلاخره سمیه شکست: انا أقول ذالک… کان قد مضی من زواجنا 5سنواتٍ ولم نُرزق بطفل واحد…. )من میگم، 5 سال از ازدواج مان می گذشت ولی صاحب فرزندی نشدیم (وانیا قدمی به سمت سمیه برداشت و با جرات عجیب و غریبی که برای همه جای تعجب داشت پرسید:
وهل ذهبتم الی الطبیب اصلا؟!!! )اصلا به پزشک مراجعه کردید
سمیه ماننده وانیا قدمی جلو گذاشت و گفت: لم یکن حاجۀً لطبیبٍ حین لم نُرزق بطفل بعد 5سنواتٍ من زواجنا…وایضا مع العلم بأنّ عندی ولدٌ من زواجی الثانی….
احتیاجی به دکتر نبود وقتی بعداز 5 سال صاحب بچه نشدیم و من از ازدواج دومم فرزندی دارم!چقدر بی پروا از ازدواج دومش صحبت میکرد..!
درحالیکه وانیا آن سالهای اول از گفتن اینکه قبلا نامزد کسی بوده شرم می نمود!!نفس عمیقی گرفت و همانطور بلند گفت: ربما أنّکی لم تُرزقی بولدٍ کان من مشیئۀ الله وفیه حکمۀ…
) شاید اینکه تو صاحب فرزندی نشدی خواست خدا بوده و حکمتی داشته..(
این حرف وانیا باعث شد لحظاتی سکوت همه جا را فرا بگیرد، حتی سمیه هم نمیتوانست چیزی بگوید، به قول معروف حرف حساب، جواب نداشت!وانیا خیره شد به چشمان خلیل و انگار که مخاطبش او باشد آرام گفت: من حامله ام!
سر برگرداند و غیره به شیخان و ریش سفیدان بلند و سرزنش وار گفت: من حامله ام!!!
هنوز کسی نتوانسته بود حرف او را هضم کند که سمیه بلندتر داد زد: دروغه!!!
وانیا قدم دیگری به سمت سمیه برداشت و گفت: من هرگز دروغ نمیگویم!!!
سمیه عصبی درحالیکه نفس نفس میزد به وانیا نزدیک شد و تقریباً سینه به سینۀ او ایستاد وگفت: اگر راست میگویی بگذار قابلۀ من معاینه ات کنه!
وانیا با همان برق عجیب و تازه ای که در چشمانش پدید آمده بود خیره به سمیه که ازعصبانیت درحال سرخ شدن بود گفت: چرا دایه؟! دکتر بیارین! با تمام امکانات..هر آزمایشی که بخواهی انجام میدم..سمیه دوباره عصبانی جیغ کشید: دورغه!! دورغه!
همه در سکوت به جدال آن دو که علیه هم سینه سپر کرده بودند می نگریستند..وانیا نمیتوانست خونسردی اش را حفظ کند ولی حداقل هنوز میتوانست درست فکر کند وجواب های درست میداد پس گفت: خب ثابت کن که دروغ میگم..بفرست دنبال دکتر..از شهر بگو دکتر بیارن..اصلا همان دکتری که خودت همیشه پیشش میری رو بیارن..کسی که آشنای تو باشه…سمیه نفس نفس زنان به او نگریست و انگار با نگاهش سعی داشت وانیا را خفه کند..!وانیا آرام ضرب المثل فارسی را به عربی گفت: آن کس که حسابش پاک است، او را از محاسبه چه باک است!! تو..تو زنیکۀ غربتی..داری دورغ میگی!
وانیا با انگشت اشاره اش تهدید کرد: متوجه باش چی میگی!
بعد به سمت ریش سفیدانی که ساکت ایستاده بودند و به آن دو می نگریستند برگشت و گفت: من وارث آیندۀ خاندان المانع را در شکم دارم، میخواهید فقط به خاطر یک حدس و گمان..نگاهی تشر وار به سمیه انداخت و ادامه داد: به خاطر تهمت یک زن طماع چنین ظلم و گناهی انجام بدین و جان چندین بی گناه رو بگیرید؟!!
بازهم صدای پیچ پیچ ها بالا گرفت، قیافه های همه وا رفته بود..اما از همه بدتر خلیل بود!
دلبرکش داشت به خاطر نجات جان او دروغ میگفت..!وای که اگر دکتر میرسید و بعداز معاینه این دروغ برملا میشد…حتی فکرش هم باعث میشد ستون فقراتش تیر بکشد!!!
حتی یک لحظه هم از وانیا چشم نمیگرفت، بلکه وانیا نگاهی به او بیاندازد تا با چشمانش به اوالتماس کند تا بس کند..اما وانیا به سمت بزرگان و شیخان رفت و ادامه داد: شما بگوید، شما که قاضیان این مردم هستید..شما که حکم صادر میکنید..آیا چنین کاری درست است؟همۀ آنها مردد شده و به همدیگه نگاه میکردند و چون جلوی مردم بودند هیچ کدام چیزی نمیگفتند تا اینکه همانی که آن سخنرای غرا را درمورد عقیم بودن خلیل سر داده بود گفت: خیر..جایز نیست! چی؟؟؟ اما این زنیکۀ )…( داره دروغ میگه!!! سمیه!!!
این صدای مسعود بود که بر سر سمیه فریاد کشید..همیشه از رفتارهای زننده و حرمت هایی که سمیه هرگز نگهشان نمی داشت رنج میبرد ولی در این لحظه، وقتی که حرف های وانیا را شنید..زمانیکه صداقت و اطمینان او موقع صحبت کردن را دید..به تردیدافتاده بود..
یک لحظه با اندیشیدن به بعداز آن..چشمانش سیاهی رفت، ولی خود را نباخت و منتظر ماند تاتصمیم شیخ عبدالحمید را بشنود.. همانطور که به مسعودالشمس فرصتی داده شد تا حرفها و دلایلش را بیان کند به این دخترهم باید فرصتی داده شود تا حرف هایش را ثابت کند..
وانیا نفس آرامی کشید و اندکی از آن التهاب درونش کم شد که با حرف بعدی شیخ خونش منجمد گردید..
اما اگر نتواند این گفته اش را ثابت کند، اوهم به همراه خاندان المانع اعدام خواهد شد..!خلیل خواست اعتراض کند که صدایش بلند نشده وانیا دستش را به سمت او گرفت و به سکوت دعوتش کرد..خلیل نمیدانست چه چیزی ولی بدون آنکه صورت وانیا را ببیند حرف اورا قبول کرد و آرام گرفت..! قبول میکنم!
شیخ به سمت مسعود برگشت و گفت: دنبال دکتری بفرستید…
مسعود آرام گفت: اما این کار یک و نیم ماه طول میکشد، میدانید که از صحرا تا ….
شیخ هم که تحت تاثیر لحن محکم و برق چشمان وانیا قرار گرفته بود با تندی گفت: کاری که گفتم را بکن..ولی توجه داشته باشد که وای به حالت اگر کلمه ای از حرف هایت درست نباشد..بدتر از آن وای به حال تو و همسر و فرزند و قبیله ات اگر حرف های این دختردرست باشد..این را به یاد داشته باش!
مسعود چیزی نگفت و تنها با ذهنی مغشوش و سرگردان چشم به زمین دوخت ،شیخ به سمت خلیل که همچنان بر روی زمین نشسته بود رفت و خودش دستان مردان را از روی شانه های او کنار زد و بلندش نمود و گفت: این یک و نیم ماه را در آرامش کنار همسرت باش..تو کاملا آزاد و در امنیت هستی!خلیل چیزی نگفت و به وانیا نگاه کرد که داشت خیره خیره به پدرش نگاه میکرد،عبدالرحمان اما ماننده همیشه آرام ایستاده بود و اصلا خم به ابرو نیاورده بود..انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد.همان شیخ از همه خواست متفرق شوند، مردم با اکراه حرکت کردند ولی در نهایت مسعود وهمسر و فرزندش و عبدالرحمان و پسر و عروسش در میدان ماندند.
عجیب اینجا بود که حال سمیه از همه بدتر به نظر میرسید، حتی از خلیل که زخمی و خونین و مالین بود..!
وانیا بلاخره چشم از عبدالرحمان گرفت و به سمت خلیل برگشت و نگاهی به او انداخت، نامتعادل بودن و حال بدش را احساس کرد و با عجله به سمت او رفت و بازویش را گرفته گفت: خوبی؟!
خلیل تنها سر تکان داد و انگار که تازه درد های جسمانی اش یادش آمده و زنده شده باشند،فهمید که چقدر کسل و دردمند است، دست وانیا را گرفت و گفت: برویم!
باهم به سمت چادر شان حرکت کردند ولی عبدالرحمان از جایش حرکت نکرد، همین که داخل چادر شدند وانیا دوباره شروع کرد به در آوردن لباس هایش و زمانیکه احساس راحتی کرد به سمت خلیل برگشت..
خلیل میخواست در آغوشش بگیرد که وانیا با غیض خودش را کنار کشید و گفت: چرا به من نگفته بودی؟!خلیل چیزی نگفت که وانیا عصبی تر پرسید: چرا درمورد موضوع به این مهمی با من صحبت نکردی؟!!ظاهراً این آشوب پایانی نداشت..چگونه باید به وانیا میگفت؟
آن وقت که در صحت کامل بود می ترسید از بیان چنین موضوع شرم آوری چه برسد به آن لحظه که درحال ضعف کردن بود!وانیا قدمی به او نزدیک شد و گفت: منکه دختر بودم، منی که همیشه انگشت اتهام به سمتم بود، درمورد گذشته ام رک و راست همه چیز رو بهت گفتم!سرش را با عصبانیت تکان داد و گفت: تو چطور تونستی موضوع به این مهمی رو از من پنهون کنی آخه؟!!چطور؟؟؟فشار عصبی از اتمام اتفاقات پیش آمده..ضعف جسمانی و لحن تند وانیا و چشمان بازخواست کننده اش..همه و همه باعث شد قطرات اشک آرام در چشمان خلیل جمع شوند..
و همان لحظه بود که وانیا از آن برخورد تندش هرچند که هنوز بخشی از وجودش از دست خلیل عصبانی بود ولی پیشمان شود..!
خلیل با صدایی که انگار از ته چاه می آمد و با بغض وحشتناکی که در گلویش جا خوش کرده بود گفت: نگفتم چون تو عاشق بچه ها بودی..
مکثی کرد و قطره اشکی آرام از چشمش پایین لغزید و با صدای گرفته تر ادامه داد: و من عاشق تو بودم…همان قطره اشک خلیل که از چانه اش پایین افتاد ماننده قطره اسیدی بود بر قلب وانیا و تمام وجودش را به درد آورد.
با یک حرکت سریع به سمت خلیل رفت و در آغوشش گرفت، دستانش را دور گردن او حلقه کرده و با گریه ای که معلوم نبود به چگونه به آن زودی شروع شده بود او را به خود فشرد..و آنقدر این کار را ادامه داد که گریۀ خلیل بند آمد و او آرام شروع کرد به نوازش کردن ودلداری دادن به وانیا تا گریه اش را بس کند!
دقایقی بعد وانیا آرام سرش را بلند کرد و درحالیکه ماننده ابر بهار گریه میکرد صورت خلیل راقاب گرفت و گفت: الهی بمیرم..درد داری؟!
و تمام صورت خلیل را بوسه باران کرد، بوسه های خیس و اشک های روی گونه هایش که به صورت او مالید میشد، باعث شدند صورت او نیزخیس شود.
خلیل هم دستانش را دور صورت وانیا قاب کرد و گفت: خدا نکند!
وانیا همانطور که هنوز اشک میریخت گفت: خیلی ترسیده بودم، وقتی گفتن میخوان اعدامت کنند..داشتم می مردم از ترس..دیدی سریک تهمت احمقانه چطور داشتند بدبخت مون میکردند؟!!با شنیدن جملۀ آخر وانیا ابروهای خلیل درهم رفت و دستانش آرام از صورت وانیا جدا شد،وانیا که متوجۀ این موضوع شده بود سریعاً پرسید:چی شده؟!
خلیل با همان اخم گفت:چرا چنین دروغ بزرگی گفتی حبیبتی؟
وانیا با تعجب چندین بار پلک زد و در نهایت او هم با اخم های درهم گفت: دروغ؟!! چه دروغی گفتم؟!! درمورد بارداری!
وانیا اینبار دستانش را کاملا از دور او جدا کرده و از آغوشش خارج شد و گفت: منظورت چیه؟!
خلیل کلافه دستی درموهایش کشید و گفت: مجبور نبودی چنین دروغ بزرگی به خاطر نجات جان من و پدرم بگویی..وانیا قدمی به عقب برداشت و با ناباوری گفت: ولی من دروغ نگفتم!
اینبار خلیل بود که ناباور به او نگاه میکرد..وانیا ناراحت ادامه داد: من بادارم خلیل..واقعا باردارم..!خلیل آرام گفت: اما من..عقی…وانیا دوباره عصبی شد و پرخاشگرانه گفت: وای خلیل..بس کن! مثلا تحصیل کرده هستی! چطور میتونی همچین چیزی رو قبول کنی..خلیل ماننده او عصبی ولی با پرخاش کمتری گفت: تو چطور میتوانی در وسط صحرا و بدون هیچ وسیله و تکنولوژی مطمئن باشی که باردارهستی..؟!!!وانیا آرام و مبهوت جواب داد: یک ماهه پریود نشدم!
خلیل با گیجی به او نگریست..یک ماه!چندین بار پلک زد و در نهایت با تعجب گفت: ما..اما ما..ما که یک ما هم نمی شود..وانیا میان حرف او آمد و با همان لحن حق به جانب گفت: ها..؟ چیه؟!! قبلش هیچ کاری نکردیم؟!!وقتی خلیل چیزی نگفت وانیا دوباره با عصبانیت گفت: ببین اگه یک ثانیه فکر بد درمورد من بکنی، روز قیامت نمیگذارم از روی پل صراط رد بشی..خلیل سردرگم گفت: حبیبتی چه میگویی؟؟ من کی فکر بد کردم؟! فقط دارم فکر میکنم که چطور..وانیا به سمت تخت رفت و با حرکت جالبی روی آن نشست و پایش را روی پای دیگرش انداخت و گفت: من نمیدونم چطوری..ولی اینو میدونم اعوذ باالله اعوذ باالله من مریم مقدس نیستم که همینطوری این بچه بوجود آمده باشه! جز توهم مردی تاحالا بهم نزدیک نشده..پس در نتیجه..خلیل خنده ای کرد و ابروهایش بالا پرید، درحالیکه هنوز تردید داشت، بی توجه به دردوجودش جلوی پای وانیا نشست و درحالیکه دستانش را روی ران های او میگذاشت گفت: ممکن است یک مشکل زنانه باشد!
وانیا که بوی حسرت و امیدواری را در لحن خلیل حس میکرد آرام لبخندی زد و دستانش راروی دستان او گذاشت و گفت: من هرگز چنین مشکل هایی نداشتم خلیل الرحمان..هرگز!
خلیل با تردید اندکی صورتش را نزدیک آورد و سرش را جایی که تصور میکرد شاید فرزندشان باشد گذاشت، انگار که حسش کرده باشد، دوباره احساساتی شده و اشک در چشمانش حلقه زد..
وانیا آرام موهای او را نوازش کرد و گفت: چرا چنین درد بزرگی رو توی دلت نگه داشتی؟ چرا به من نگفتی؟!
خلیل دوباره سر بلند کرد و با چشمان سرخ و اشک بار به وانیا نگاه کرد و گفت: باور کن حبیبتی..میترسیدم..به تو حق انتخاب داده بودم، میترسیدم وقتی باخبر شوی که در کنار تحمل این صحرا..در کنار تحمل این همه محدودیت و هزاران محدودیت دیگری که اینجا دامن گیرت شده است، نتوانی چنین چیزی را هم تحمل کنی..میترسیدم ترکم کنی..
وانیا خم شد و بوسه ای آرام و کوتاه بر لب های سرخ شده از حرارت خلیل نشاند ، دستانش راگرفت و بلندش کرده و کنار خود نشاندش و گفت: مگه من بهت نگفتم اول پدر بچه مهمه بعد خود بچه! یعنی فکر کردی من اینقدر نفس ظالمی دارم؟! مگه نگفتم دوستت دارم..!خلیل ماننده بچه های کوچک سر تکان داد که وانیا با لبخندی مهربان ادامه داد: خوب آدم مگه کسانی که دوستشون داره رو ترک میکنه؟!
وقتی خلیل چیزی نگفت وانیا ادامه داد: آیا این درسته که به خاطر یک عیب ما هزاران خوبی یک نفر رو فراموش کنیم؟!
خلیل بازهم سرتکان داد و قطرۀ اشکی گرم روی گونه اش چکید، احساساتی شده بود و این گریه ها معلوم نبود از خوشیست یا از غم..شاید هم از عقدۀ تحمل این انگ 1 ساله بود! ولی بامحابا جلوی وانیا اشک میریختند..جلوی کسی که در میدان محاکمه مردانه ایستاد و از زندگی و ابروی او دفاع کرد..!
وانیا دوباره سر خلیل را در آغوشش گرفت و گفت: گریه نکن حبیبی..! تو باید محکم باشی..تو محکم نباشی من به کی تکیه کنم؟؟؟
برعکس همان لحظه صدای هق هق مردانۀ خلیل هم بلند شد و درحالیکه سرش را به سینۀ وانیا میفشرد و تا صدایش بلندتر نشود به پهلو های او چنگ انداخت..
وانیا آرام با دست موهای او را نوازش کرد، چیزی نمیگفت!هرچند که از این گریۀ های خلیل ناراحت میشد و نمیخواست که او گریه کند..یک فکری مثل خوره میخوردش!مگر مردها هم گریه میکنند؟؟؟!
وقتی دست های خلیل پهلوهایش را رها کرد وانیا از افکار درهم و برهمش خارج شد و متوجه شد خلیل خواب رفته است!
لبخندی زد و او را آرام بر روی تخت خواباند، کفش هایش را در آورد و با دیدن پاهای زخمی وسرخ و کبود شده اش تازه متوجه زخم های بی شمار خلیل شد..قلبش در سینه فشرد شد و ناخواسته بوسه ای بر روی زانوی کبود خلیل نشاند..وای که اگر خلیل بیدار میبود و این بوسه را می دید!مطمئنا یک دعوای اساسی داشتند، او حتی دست بوسیدنش را هم منع کرده بود ولی زمانیکه در جمع ها قرار میگرفتند وانیا با شیطنت دست او را گرفته و همچنان پشتش بوسه می نشاند،آن هم نه یک بوسۀ کوچک و کوتاه..یک بوسۀ طولانی و خیس..
از جایش برخاست و دوباره عبای تمیزی پوشیده و با شستن دست و صورتش دوباره از چادرخارج شد، همه در تکاپو بودند و اکثریت سعی در جبران خسارات داشتند، همان لحظه معصومه از جلوی وانیا گذشت که وانیا با چابکی بازوی او را گرفت و به سمت خود کشیدش.. درحالیکه به چشمان او نگاه میکرد و دوباره چشمانش همان نگاه بران و تاثیر گذار را به خودگرفته بود گفت:بعد شهرٍ حین یظهر کل شی.. سأجازی هولاء المتجاوزین اولاً..وأنتی….سوف أضعکی فی آخرالقائمۀ ….حین ذهب الجمیع…..حین عوقِب الجمیع لأفعالهم….سیحین دورکی….و ویلُ من ذالک الیوم….الویل…)یک ماه بعد وقتی همه چیز مشخص شود، اول حساب این آشغالگران را میرسم..ولی تو را درآخر لیست قرار میدهم..همه که رفتند..همه که جزای کار شان را گرفتند..نوبت تو میشود..ووااااای از آن روز..وای..!(دست او را رها کرد و به تماشای فرار کردنش پرداخت و زمانیکه از زاویۀ دیدش خارج شد به سمت نگهبان برگشت و گفت : آب و پارچۀ تمیز میخواهم..سریع!
مرد با گفتن نعم سیدتی )چشم خانم( سریعاً حرکت کرد و وانیا دوباره چشمی چرخاند و بادیدن عبدالرحمان که در حال صحبت با چند نفر بود از برگشت به چادر خود داری کرد و به سمت او رفت…با احساس پارچۀ خیسی که روی صورتش کشیده میشد آرام چشم باز کرد و اولین چیزی که دید چهرۀ خستۀ وانیا بود که موهایش را به شکل با مزه ای بالای سرش جمع کرده بود.وانیا داشت صورتش را تمیز میکرد، لبخندی زد دست بلند کرده و اول موهای او را دورش آزادکرد و گفت: خسته نباشی حبیبتی!
وانیا هم لبخندی زد که اصلا نتوانست خستگی اش را پنهان کند و گفت: درمونده نباشی حبیبی!
خلیل دست در موهایش برد و گفت: مگر میشود تو را داشته باشم و در مانده شوم..
وانیا لبخند بزرگتری زد و گفت: زبون نریز..حالت خوبه؟ درد نداری؟!
خلیل خودش را بالا کشید و روی تخت نشست و آن وقت بود که متوجۀ لباس هایش شد وگفت: تو لباس های مرا عوض کرده ای؟!
وانیا عاقل اندر سفیهه نگاهش کرد که خلیل به نشان، فهمیدن سر تکان داد و انگار که چیزی یادش افتاده باشد با شوق و زوق گفت: راستی حبیبتی.. جان! لگد میزنه؟؟ حسش میکنی؟!!وانیا اول با گیجی به او نگریست و زمانیکه توانست حرفش را هضم کند با صدای بلند زد زیرخنده..آنقدر خندید تا قطره اشکی آرام از گوشۀ چشمش پایین آمد و در همان حال گفت: خلیل الرحماااان..بچه هنوز یک ماهشه..اندازه یک لوبیاست فکر کنم..شایدم نخود..هنوزدست و پا نداره که لگد بزنه..خلیل مظلوم گفت: من نخود و لوبیا و عدس دوست دارم!وانیا از تخت خارج شد و به سمت ورودی چادر رفت، که این کارش مصادف شد با وارد شدن چندین خدمتکار و آوردن ظروف غذایی که از روی شان بخار بلند میشد..خدمتکاران غذاها را چیدن و رفتند، سپس وانیا به سمت خلیل رفته و با گرفتن دستش وخارج کردنش ازتخت گفت: پس خوش به حالت! چون گفتم برات سوپ حبوبات درست کنند!
وقتی با هم دور میز پایه کوتاه غذا خوری نشستند خلیل پرسید: وقتی در میدان بودیم، بیشتر از جسارتی که به خرج دادی و جلوی همه ایستادی از اینکه چطور اینقدر خوب عربی صحبت میکنی تعجب کردم!!وانیا تک خندی کرد و گفت: از روی کتاب خود آموزی که خریدی یاد گرفتم..
خلیل بوسه ای بر روی پیشانی او نشاند و چیزی نگفت، هر دو در سکوت مشغول خوردن بودندکه اینبار وانیا سکوت را شکست: امروز توی میدون..با دیدن اون حالی که داشتی..
خلیل دست از خوردن کشیدو به او گوش سپرد و وانیا ادامه داد: اصلا دلم نمیخواد دیگه اونطوری ببینمت..! حتی اگه عقیم میبودی که نیستی! حتی اگه تهمت هایی که اون عجوزه بهت زد راست میبود که نیست..!دلم نمیخواد سرتو پایین ببینم!!!
خلیل بعداز چند لحظه گفت: سرم فقط به این خاطر پایین بود چون روی نگاه کردن در چشمان تو را نداشتم!
وانیا آرام گونۀ او را نوازش کرد و گفت: تو خان آیندۀ این صحرا هستی، نمیخوام هرگز سر افکنده باشی..حتی جلوی من!
خلیل لبخندی زد و بوسه ای بر کف دست او نشاند و گفت: از اینکه روزی خان شوم متنفر هستم..واقعا دلم نمیخواهد خان شده و چادر نشین شوم..
وانیا با چشمان گردشده از این صداقت و صراحت خلیل در بیان اینکه نمیخواهد خان شود
گفت: دلت بیرون شدن از صحرا رو میخواهد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا