پارت 21 رمان پاورقی زندگی (جلد دوم )
-خوب ببخشید،وقتی دیدمش اصلا نمی دونستم باید چی بهش بگم
-مهیار که نمی دونه؟
-نه گفتم اول به خودتون بگم
دست روی شانه ی دخترش گذاشت:کار خوبی کردی!فعلا مهیار چیزی نفهمه خودم بهش می گم
سایه که متساصل شده بود گفت:اگر دوباره اومد چیکار کنم؟
-احتمالا فردا دوباره میاد…خودم خونه ام،اگر نبودم شماره ام و بهش بده
سایه سرش تکان داد و گفت:باشه
مهیار وارد آشپزخانه شد و با لبخند تعجبی گفت:چیزی شده؟
پرویز خندید:نه چی باید بشه؟دو کلام حرف داریم می زنیم!شب اینجایی؟
ساینا از سالن فریاد زد:آره پرویز جونم می مونیم
مهیار با اخم و صدای نسبتا بلندی گفت:ساینا دیگه نگو پرویز
پرویز:چیکار بچه ام داری؟!عیب نداره بذار بگه
مهیار:نه بابا شب می ریم
ساینا قبل از حرف زدن پرویز خودش را به آنان رساند وگفت:
-من نمیام،فردا جمعه است خونه حوصله ام سر می ره
-خوب فردا باز میایم
سایه ظرف سالاد در سینگ گذاشت و گفت:
-برادر من،این کار شما باعث از بین رفتن سرمایه ملی،بنزین می شه…چرا وقتی می تونی اینجا بمونی بخاطر چند ساعت بری و برگردی؟خوب بمون دیگه
ساینا با نگاه های پر از التماس به پدرش نگاه کرد،مهیار خندید وگفت:
-من اگر بتونم از پس زبون عمه ی تو بربیام…که بر نمیام،با تو دیگه نمی تونم بحث کنم
ساینا با خوشحالی خندید و پدرش رابوسید:اقا جون به عمه مستانه هم زنگ بزن بگو دخترا رو بیاره
-چشم زنگ می زنم
آن شب برای پرویز شب پر استرس و نگرانی بود نمی دانست چطور به پسرش بگوید همسر سابقت یا عشق سابقت برگشته،اگر دلیل آمدنش پرسید پاسخی برایش نداشت.
راحله مشغول سرخ کردن مرغ ها بود که پرویز وارد خانه شد وگفت:
-عجب بویی راه انداختی،به به..من نمی دونم به این مرغات چی میزنی که اینقدر خوش بو وخوشمزه است
راحله که همیشه از تعریفات برادرش به وجد می آمد با لبخندی مرغ ها را جابه جا کرد وگفت:
-اگر زن می گرفتی هر روز غذای خوشمزه می خوردی و هر روز به به وچه چه می کردی
پرویز پشت پنجره ایستاد وبا خنده وگفت:
-اونوقت از کجا معلوم زنی که می گرفتم دست پختش خوشمزه باشه؟
-کار سختی نیست همون شب خواستگاری می گیم یه چیزی درست کنه
-اگر از بیرون غذا سفارش داده بودن چی؟
راحله با حرص برگشت وگفت:
-واای!که حالا که نه تو زن گرفی نه ما رفتیم خواستگاری!اینقدر سخت نگیر
با صدای مهیار نگاه پرویز به حیاط کشیده شد.
مهیار:مستانه سایه رو بزن
دختر ها در حالی که با جیغ میان مهیار و مستانه می دویدند سعی می کردند در بازی وسطی نبازن…به محض زدن مستانه توپ دست مهیار افتاد.ساینا با همان بی جانیش از دویدن جیغ بلندی کشید.
-بابا تند نزنی دردم می گیره
مهیار با شیطنت لبخندی زد و توپ در دستانش جا به جا می کرد که باعث شد استرس سایه و ساینا بیشتر شود…مستانه از هیجان که کدامشان بیرون می رود می خندید و دخترانش با تشویق کردن هم گروهی هایشان به آنان انرژی می دادند.
-سایه،ساینا…
مهیار توپ پرت کرد و محکم به کمر سایه خورد وغرلند کنان بیرون رفت.
سایه:هر موقع با تو بازی می کنم تا دو هفته کمرم درد می گیره
مهیارخندید:خوب به من چه تو همش کمرتو سپر بلا قرار می دی
سایه که دستش روی کمرش زده بود،سعی می کرد نخندد:
-صبر کن بیای وسط،همچین بزنم که دیگه بلند نشی
مستانه میان بحث آن دو توپ را محکم پرت کرد که ساینا جاخالی داد،باز توپ دست مهیار افتاد،دوست داشت دخترش ببرد…اما وقتی نفس زدن هایش و موهایی که از کلاه بیرون ریخته بودند را دید متوجه شد او خسته شده است.گردنش کج کرد وگفت:
-ساینا بیرون
با زدن توپ و برخوردش با شکمش… دخترها با ناراحتی جیغ بلندی کشیدند،مهیار جلوتر رفت.
-شکمت درد گرفت؟
موهایش از روی صورتش کنار زد:نه..خوبم
بوسیدش،مهیار و مستانه وسط آمدند و دخترها توپ می زدند،پرویز با دیدن آن صحنه با خنده سرش تکان داد:
-حالا این چند تا بچه چه جوری می خوان دوتا آدم گنده رو شکست بدن؟،مهیار که داره وسط زمین راه میره
-چی؟
-هیچی با اینام که دارن بازی می کنن
-پیشنهاد پسرت دیگه
پرویز از سماور برای خودش چای ریخت و گفت:
-میدونی دیروز کی اومده بوده اینجا؟
با کنجکاوی پرسید:کی؟
-مریم
با تعجب بلند گفت:مریم؟
-هیس آروم!آره مریم
-اومده ایران؟کی؟چرا اومده اینجا؟اصلا چی می خواسته؟
-خواهر من نفس بکش یکی یکی ،کیشو نمی دونم،فقط دیروز اومد اینجا،ظاهرا می خواسته مهیارو ببینه…
زیر اجاق خاموش کرد:مهیار خبر داره؟
-نه،گفتم فعلا بهش نگم…اصلا نمی دونم چه جوری بهش بگم
-اصلا نمی خواد چیزی بگی،اصلا کی گفته راهش بدی؟…اگر اومد پرتش کن از خونه بیرون،جوری که دیگه آدرس کوچه تون هم یادش بره،چقدر رو داره که بعد این همه سال پاشده اومده
پرویز با تاسف به خواهرش نگاه کرد:
-راحله جان چرا عین این زنایی که می خوان دعوا کنن حرف می زنی؟
رو به رویش نشست وگفت:
-چون دلم می خواد دوتا سیلی محکم بزنم تو گوشش و بگم برو همون قبرستونی که بودی!پرویز من نمی تونم عین تو باهاش نرم رفتار کنم،اونوقت،فکر می کنه تمام این سال ها منتظر اومدنش بودیم،باید بفهمه از چشم ما افتاده می فهمی؟دلت به حال پسرت بسوزه که بعد این همه سال تازه راضی شده ازدواج کنه…نکنه امده دنبال ساینا می خواد با خودش ببره؟
کلافه از حرف های خواهرش دستی به موهایش کشید:وای راحله،نمی دونم
راحله همچنان حرص می خورد و با عصبانیت حرف می زد:
-نکنه از شوهرش جدا شده و وفیلش یاد هندوستان کرده؟!اگر طرف مهیار پیداش بشه من می دونم و اون
راحله با نگرانی به پرویز نگاه کرد:نذار نزدیک مهیار بشه
پرویز هنوز لحنش آرام بودو سعی می کرد مثل خواهرش حرص نخورد و عصبی نشود.
-راحله جان من هنوز نمی دونم برای چی اومده؟چرا با مهیار کار داره؟…بذار ببینمش حرفشو بشنوم…بعد قضاوت کنیم
-پرویز مهیار دوستش داشته،می ترسم باز این دختره رو ببینه و هوایی بشه
-شاید اومده دخترشو ببینه
-دیگه بدتر،آدم باید چقدر پروباشه که همچین درخواستی هم داشته باشه…لابد با شوهرش اومده بوده که اگر نذاشتیم برن شکایت کنن
پرویز با دلخوری به خواهرش نگاه کرد وگفت:
-بعضی وقت ها از حرف زدن باهات پشیمون میشم،به جای اینکه آرومم کنی،بدتر من و می ترسونی؟
مهیار نفس زنان آمد و گفت:دوتا بطری آب خنک
راحله با حرص به مهیار نگاه کرد وگفت:
-آخه تو این سرما موقع وسطیه؟!
مهیار گمان کرد عصبانیت عمه اش بخاطر بازی آنهاست با خنده گفت:
-حالا چرا عصبانی میشی؟! هوا به این خوبی !تازه دکترا گفتن واسه قلب خوبه،اکسیژن بیشتر وارد ریه میشه(رو به پدرش کرد)مگه نه دکتر؟!
دستش در هوا تکان داد وبلند شد:چی بگم،اگر طبق تحقیقات شماست که لابد درسته
-بفرما بابا هم تایید کرد،عمه تو هم بیا یه ذره لاغر شی
راحله با چشم غره دو بطری آب به سمتش گرفت،مدت زیادیست مهیار به او می گوید چاق شده،اما راحله برای لاغر شدن اراده ای نداشت و تنبلی می کرد.
-برو تا این دوتا بطری رو رویت خالی نکرم
مهیار با خنده گفت:خوب چرا ناراحت می شی عمه!من فقط می خوام لباس هایی که می خری اندازه ات باشه
راحله با تبسمی سرش تکان داد،قدمی برای بیرون رفتن برداشت که با صدای عمه اش برگشت:گیتی نمیاد؟!
-چرا یک ساعت دیگه می رم دنبالش
هنوز مهیار از آشپزخانه بیرون نرفته بود که صدای زنگ آیفون بلند شد.
راحله به سمت آیفون رفت و با خوشحالی گفت:سلام عزیزم،بیا تو
مهیار متعجب که عمه اش با ذوق به چه کسی گفته عزیزم نگاه کرد وگفت:کی بود؟
-زنت..گیتی جون
-چرا آمده؟قرار بود برم دنبالش که
-قدرشو بدون،اینقدر دوست داره که طا قت نیورده منتظرت بمونه
مهیار لبخند کجی گوشه ی لبش نشاند.وبرای باز کردن در به سمت سالن رفت.
گیتی با دیدن مهیار با لبخند گفت:سلام مهیارخودم..خوبی عزیزم؟
صورتش جلو برد که مهیار سریع عقب کشید:خواهش می کنم گیتی
اخم هایش درهم کشید:مگه چیکار کردم؟!
مستانه نزدیک تر شد:سلام
گیتی با لبخند کش داری که بر روی لب هایش بود به سمت مستانه رفت بعد از روبوسی به عروسک در دستش نگاه کرد،و گفت:
-عروسک برای سایناست؟
-آره این بار یه باربی خوشگل براش اوردم،فکر می کنی اندازش خوبه؟
-آره بابا خیلی هم بزرگه،اگه دخترای من این و ببین که دیگه شر میشه
خندید:عیب نداره خوشم میاد خرج رو دستت بندازم
ساینا که برای شستن دست و صورتش به روشویی رفته بود با دیدن گیتی اخم کرد..اما گیتی از رو نرفت و برای بوسیدنش به طرفش رفت.
-سلام دختر خوشگل خودم،خوبی؟
با لحن سردی گفت:من دختر تو نیستم…
گیتی که از حرف های ساینا خوشش نیامد،سعی کرد چشمش به روی چشمان پر از خشم ساینا ببینددوبا لبخند عریض خودش را آرام نشان دهد.
-من این عروسک و برای تو خریدم
ازدستش گرفت وگفت:ممنون،اما من دیگه با عروسک بازی نمی کنم
-خوب پس چی دوست داری برات بگیرم؟
ساینا بعد از ثانیه ای که در چشمان سبز او خیره شد گفت:من نمی خوام تو مامانم باشی
این حرف تلخ را به گیتی زد و با عروسکش به اتاق سایه رفت.راحله برای آنکه حال گیتی بیشتر از این گرفته نشود،برای سلام و احوال پرسی به طرفش رفت.اما حال گیتی بدتر از آن بود که با قربان صدقه رفتن های پرویز و نازکشیدن های راحله خوب شود… تمام مدت از حرص ناخنش می جوید.
مهیار کنارش نشست وگفت:اینقدر ناخن هات و نجو
با چشمان حرص از عصبانیت گفت:نمی خوای به ساینا یه ذره ادب یاد بدی؟
با لحن آرامی که رگ هایی از عصبانیت داشت گفت:
-دختر من ادب داره،فقط نمی خواد یه عضو دیگه به خانواده ی دونفره مون اضافه بشه
-مهیار من واقعا دیگه دارم کلافه میشم،اگر می خوای با من ازدواج کنی خودت یه فکری به حال این موضوع کن،اگر منو نمی خوای…دوست نداشتن دخترتو اینقدر بهونه نکن
مهیار که می خواست او را آرام کند با لبخندی آهسته در گوشش گفت:
-بیا بریم تو سرما قدم بزنیم برای قلب خوبه
متعجب به چشمان سیاه مهیار نگاه کرد:چی؟کی همچین توصیه ای کرده؟
-خودم..(بلندشد)بریم
گیتی که با حرف مهیار کمی آرام شده بود.با لبخند همراه مهیار به بیرون رفت.
سه روز از آمدن مریم گذشته بود در این مدت فقط همان یک بار به خانه ی سعادتی سر زد، ،سایه و پدرش تنها در خانه مشغول درست کردن شام بودند که صدای زنگ ایفون نواخته شد.سایه از پشت میز گوشی برداشت:
-بله!
مریم مستاصل گفت:سایه خواهش می کنم در و باز کن
سایه با دیدن تصویر مریم در ایفون با تعجب به پدرش نگاه کرد.پرویز گفت:کیه؟
سایه کنار رفت و پرویز با دیدن مریم به دخترش نگاهی انداخت ،او هم منتظر به پدرش،پرویز سریع گفت:
-درو باز کن
سایه با اعتراض گفت:اما بابا…
پرویز با جدیت گفت:گفتم درو باز کن
سایه دکمه را زد،و پرویز بعد از چند ثانیه نگاه کردن به آیفون به خودش آمد و پیشبندش را باز کرد،تمام رفتار های سنجیده و درستی که در آن عصبانیت و کینه نباشد برای خودش در چند صدم ثانیه مرور کرد،سعی می کرد در برابر مریم آرام باشد.می دانست کسی که زندگی مریم را پاشاند خودش بود که او را مجبور به ازدواج اجباری با پسرش کرد.آن هم بخاطر پولی که می توانست بدهد وهر گز پس نگیرد.
با همان لباس راحتی که به تن داشت در را برای او باز می کند.مریم با دیدن پرویز با چهره ی غمگین و ناراحت لبخندی زد که بیشتر شبیه حالت قبل از گریه بود..مریم احساس کرد برای این مرد هم دلش تنگ شده اما برای گریه کردن کمی زود بود.هم برای این مرد و هم با دیدن خانه خاطرات سال های دورش به یادش آمد و بغض کرد.
مریم با بغضی که در گلو داشت گفت:سلام
اما پرویز لبخندی نزد:سلام خوش اومدی
با ورودش به خانه حس کرد باید گریه کند..هر چند وسایل خانه عوض شده بود اما خاطراتی که با مهیار داشت گوشه،گوشه ی این خانه هنوز بودند و تکان نخورده ا ند.قطره ای اشک ریخت.نگاهش به اتاق مشترکشان افتاد،ناخوادآگاه و بی اراده به آن سمت کشیده شد قدمی برداشت.که پشیمان شده ایستاد و برگشت:
-اجازه هست؟
پرویز دستش دراز کرد:خواهش می کنم بفرماید
مریم لبخند تلخی زد،چقدر پرویز بااو رسمی صحبت می کرد.با باز کردن در اتاق خاطرات شیرین و خوبی که مهیار برای او ساخت بود از کنارش به سرعت کذشتند،رفتارهای بدی که با او داشت بر صورتش می زند.دستش بر سینه فشرد و مانع ریختن اشک هایش شد،یادش نمی رود رفتارهای سردی که با او داشت و مهربانی او با خودش… نفس کشید هنوز ازاتاق بوی خوشبختی می آمد.
قدمی به جلو تر بر می دارد،روی وسایل عوض شده ی اتاق گرو خاک نشسته بود..به سمت اینه می رود ودر ان اینه غبار گرفته نظاره گره خودش بود.وبا انگشت اشاره اش خطی روی آن می اندازد.غبار کنار رفت اما غبار غم چهره اش باقی مانده بود.
پرویز:دیگه اینجا نیست؟
به سمت پرویز که در چهار چوب در ایستاده بود،چرخید و متعجب گفت:نیست؟
-نه…چهار ساله از اینجا رفته
با ترس اینکه از ایران رفته باشد با وحشت به پرویز نزدیک تر شد وگفت:
-کجا؟!چرا رفته؟!سایه گفت داره ازدواج می کنه مگه ایران نیست؟
پرویز در آن فاصله ی نزدیک بیشتر به مریم دقیق می شود،متوجه تغییرات در او شد،لاغر شده و چهراش دیگر شاداب نبود.
-مگه مادرت چیزی بهت نگفته؟
-نه چی باید بگه؟(با شرمندگی گفت)راستش مادرم اصلا نمی دونه من اینجا اومدم
-چرا؟
کیفش روی دست جابه جا کرد وگفت:نمی خواستم مانعم بشه و بگه کارم بی فایده است
پرویز که می خواست از زیر زبانش بکشد چرا به ایران آمده از او پرسید:کدوم کارتون؟
مریم که کلافه شده بود به چشمان پدر شوهرش نگاه کرد،او هم متوجه تغییرات در پرویز شد…پیرترشده ودیگر ازآن پدر شوهر جوان وخوش پوش خبری نبود،روزگاربرتن او لباس پیری کرده است.اما همچنان چشمان مهربان و چهره ی صبوری داشت.همین چهره مانع شد مریم عصبی شود.
مریم با آرامش گفت:میشه بگید مهیار الان کجاست؟
-خونه اش!توی یکی از این محله های تهران زندگی می کنه
مریم از سرآسوده گی نفسی کشید،اما ناگهان با یاد آوری چیزی به سرعت به پرویز نگاه کردوگفت:
-با اون وضعش داره تنها زندگی می کنه؟!چرا بهش همچین اجازه ای دادید؟اگر اتفاقی براش بیوفته چی؟
پرویز پوزخندتمسخر آمیزی زد:مگه براتون مهمه؟یادم نمیاد هیچ وقت نگرانش شده باشی
با این حرفش مریم بیشتر خجالت کشید،دلش می خواست یک نفر به او پاکنی می داد تا می توانست تمام رفتارهای گذشته اش را پاک کند،تا کسی دیگر آنها را به سرش نزند و بیشتر شرمنده اش نکند.پرویزبه سمت سالن رفت و گفت:
-بفرماید
مریم پرویز را همراهی کرد،بعد از نشستن پرویز گفت:
-الان چند ساله چشماش می بینه
آنقدر حرفش صریح زد که مریم نتوانست خوب متوجه شود با گیجی گفت:
-می تونه ببینه؟مهیار؟!چطور ممکنه؟!
-دوسال بعد از رفتن تو عمل پیوند قرنیه انجام داد،الان هم با دخترش داره توی یه برج زندگی می کنه
باورش برای مریم سخت بود،هنوز شوک زده بود…چطور ممکن است ببیند؟این یعنی برای انجام هر کاری دیگر نیازی به کسی ندارد. سعی می کرد چشمان ودهان باز شده از تعجب جمع کند،موفق به این کار هم شد…با خوشحالی لبخندی زد،نفس عمیقی کشید:
-خوشحالم می بینه…
خوشحالی در چهره اش به وضوح دیده می شد،به طوری که پرویز نتوانست بگوید خوشحالی اش دروغین است.
پرویز:بخاطر دخترش اینکارو کرد وگرنه هیچ وقت حاضر نمی شد عمل کنه
مریم سرش پایین انداخت و با دستانش بازی کرد، کلمه ی “دخترش”دوست نداشت،دلش می خواست بگوید دخترتون،اما بعد در دلش به خودش خندید که تو برایش مادری نکردی،پس از آن دختر حقی نداری.همانطور که سرش پایین بود گفت:
-ساینا خوشگله؟
پرویز که از عمد آن کلمه را به کار برده بودکه مریم متوجه اشتباهش شود،باز تکرار کرد:
-آره خیلی خوشگله،چون به باباش رفته…
مریم با تعجب به پرویز نگاه کرد که چرا آینقدر اصرار دارد بگوید او دخترش نیست،پرویز ادامه داد:همه چیزش به باباش رفته
دلش شسکت و اشک در چشمانش حلقه بست وگفت:میشه ازتون یه خواهش کنم؟
-بگو
-میشه به مهیار بگید اجازه بده دخترمو ببینم؟!دلم برای دیدنش پر می کشه
در همین حین سایه دو فنجان قهوه آورد،یکی جلوی مریم گذاشت و دیگری برای پدرش گذاشت.مریم به سایه و موهای بازش نگاه کرد،می خواست از او تعریف کند و بگوید،”چقدر خانوم و زیبا شدی”اما ترسید که باز سایه چیز به او بگوید.همین فکر باعث شد از خیر تعریف کردن بگذرد.
مریم دستمال کاغذی از روی میز برداشت واشک هایش قبل از جاری شدن پاک کرد…و برای آرام شدنش دستش دراز کرد که فنجان قهوه را بردارد… پرویز متوجه لرزش خفیف دستش شد،این بیماری برای پرویزاشنا بود.پرویز با حالت تعجبی گفت:
-قرص مصرف می کنی؟!
مریم آرام سرش را با حالت پرسشگرانه ای به سمت او چرخاند وگفت:از کجا می دونید؟
-لرزش دستت،مشکل اعصاب داری؟
فقط سرش تکان داد و فنجانش روی گذاشت و باز نگاهش به پرویز دوخت و گفت:
-من نیومدم اینجا که در مورد بیماریم با شما صحبت کنم،اومدم ازتون خواهش کنم کاری کنید که مهیار اجازه بده ساینا رو ببینم
پرویز که هنوز کنجکاو بود بداند چرا مریم مشکل اعصاب پیدا کرده از او پرسید:چرا خودت ازش نمی خوای؟
مریم راضی بود که مهیار را دوباره ببیند،و با او صحبت کند مخصوصا حالا که دیگر چشمانش می بیند،شاید از قبل جذاب تر شده باشد.اب دهانش در اثر خوردن قهوه تلخ شده بود به پایین قورتش داد.
-آدرسش و بهم بدید
پرویز ترجیح داد قبل از رویا رویی این دو خودش مهیار را آماده کند بنابراین گفت:باهاش صحبت می کنم،شمارتو بده
-ندارم،هنوز توی ایران خط نگرفته ام
پرویز بلند شد و شماره روی دفتر تلفن نوشت،بعد از پاره کردن جلوی مریم گرفت وگفت:فردا شب بعد از ساعت هشت بهم زنگ بزن
برداشت و تشکر کرد.
هر دو ایستاده بودند که صدای زنگ ایفون،حواس هر دو را به سمت آشپزخانه کشاند.سایه بعد از جواب دادن به سالن برگشت و با چهره ای نگران ومضطرب به پدرش نگاه کرد.
پرویز با نگرانی گفت:کی بود؟!
سایه از هر برخوردی می ترسید،با همان استرسی که در وجودش بود گفت:مهیاره
چشمان پرویز از تعجب باز ماند وچهره ی مریم رنگ پراند..آماده گی ملاقات ناگهانی با مهیار را نداشت.روی لبه ی خوشحالی و نگرانی ایستاده بود..پرویز پرسید:
-چرا اومده؟!
-بابا من چه می دونم
پرویز می خواست مریم را پنهان کند که در خانه زدند،خودش هم می دانست کارش بی فایده است رو به سایه کرد:
-برو درو باز کن
سایه می خواست خودش را آرام کند نفس عمیقی کشید.به سمت در رفت… در را باز می کند و باچهره ی خوشحال مهیار رو به رو می شود،اما مهیار با دیدن صورت پر از استرس خواهرش لبخندش برچیده شد و پرسید:
-سایه حالت خوبه؟چرا رنگت پریده؟!
به خودش مسلط شد و گفت:خوبم،بیاید تو
میهار به شوخی گفت:نکنه از اینکه ما هر شب اینجاییم ناراحتی؟
با صدای آهسته ای گفت:دعواش نکن
متحیر از رفتارهای خواهرش گفت:کیو؟
بازویش گرفت و به داخل فرستاد:بیا تو، مهمون داریم
ساینا با جیغ و خوشحالی به سمت سالن دوید و گفت:سلام آقا جون ما دوباره اومدیم،بابام راضی…
حرفش با دیدن زن جوانی که ایستاده نیمه ماند…چند قدم مانده به مریم ایستاد،احساس کرد کارش بی ادبانه بوده که ملاحضه ی مهمان نکرده و اینطور با فریاد زد و دویدن وارد خانه شده است.
با شرمندگی به زن نگاه کرد و گفت:سلام، ببخشید
مریم تحمل نیاورد و دست روی سینه اش گذاشت و با بهت و ناباوری به دختر زیبایی که شباهت زیادی به مهیار داشت نگریست،موهای ل*خ*ت وپرپشت بازش اطرافش ریخته بود و کلاه مشکی بافت با پوست سفیدو چشمان بزرگ سیاهش هم خوانی ایجاد کرده بود.نفسش از دیدن او بند آمده بود،لبخندی زد وبا صدای لرزانش گفت:
-ساینا
مهیار با کنجکاوی وارد خانه شد…می خواست زود تر بداند مهمانش کیست و چه کسی را نباید دعوا کند؟
از راهروی باریکی که از در وردی عبور می کرد به سالن رسید…او هم همچون دخترش با دیدن آن زن ایستاد… مریم وقت نکرده بود جلو تر برود و ساینا را در آغوش بکشد…هر دو چشم در چشم یک دیگر شده بودند…نفس مریم در سینه حبس شده بود دلش لرزید،حسی گنگ به سراغش آمد… با ناباوری به مردی که با چشم هایش اورا می کاوید خیره شد،هنوز جذاب و خوش پوش بود…قدمی به جلو برداشت می خواست در چشمانش دقیق تر شود…هنوز مهربان است،دیگر از آن موهای کوتاه خبری نبود…بلند شده،وچند تار موی سفید در موهایش مشخص است،مگر چند سالش بود که موهایش به این روز درآمده ؟ یا شاید هم ارثی است؟…مهیار تکان نمی خورد!آشناست!این زن کیست؟او را کجا دیده؟!یادش نمی آمد…چهره ای از او در ذهنش نداشت.صدای مریم با همان لرزش صدایش زد:
-مهیار
یادش آمد…دختری که با صدای طنازش یک بار همینطور فریبش داد واز او خواستگاری کرد…آلبوم…عکس…خاطره ای از یک زن که سال ها منتظر دیدنش بود…نامهربانی هایش…همانطور که دستانش در پالتوی طوسی اش مشت کرده بود و زیر لب زمزمه کرد:
-مریم
اما کسی صدایش نشنید،هیچ کدام از آنهایی که آنجا ایستاده بودند جرات حرف زدن نداشتند…و ساینا میان آن دو ایستاده بود و گاهی به پدرش و گاهی به آن زن که همچنان اشک می ریخت نگاه می کرد.مهیار خشک و سرد گفت:
-ازاینجا برو
چشمان مریم در چشم هایی که در حرکت بود قفل شده بود:مهیار..
با عصبانیت فریاد زد:گفتم گمشو برو بیرون
رعشه بر اندام ساینا افتاد از ترس پیش عمه اش رفت..پرویز جلو تر رفت:مهیار آروم باش
مهیار به صورت زنی نگاه می کرد که همچون دخترش موهای لختش یک طرف صورتش ریخته بود:
به مریم نگاه می کرد ولی مخاطبش پدرش بود:
-بهش بگو اگر تا یک دقیقه دیگه اینجا باشه…بد می ندازمش بیرون
مریم با همان اشک ها، موهایش به داخل روسری اش هدایت کرد،سایه دست برادرزاده اش گرفت،همراه خودش به اتاق می برد که مریم صدایش زد:
-ساینا…
مهیارباز فریاد زد:اسم دختر من و به زبونت نیار
نزدیک مریم شد..باز بوی عطر سرد به مشامش رسید…چشم هایش چقدر مظلومانه به او خیره شده بود،مریم با ترس اینکه سیلی بخورد به مهیار نگاه می کرد…اما او دلش به رحم آمد و دیگر فریاد نزد،آهسته گفت:
-از اینجا برو…نذار جلوی ساینا بهت بی احترامی کنم،دیگه هم اینجا پیدات نشه
با دیدن مریم کینه و دشمنی اش روی عشق وعلاقه اش سایه افکنده بود و اجازه خود نمایی نمی داد.هیچ کدام از حرف ها و حرکاتش دست خودش نبود.
دست ساینا گرفت وبا همان خشم به طبقه ی بالا،اتاق پدرش رفت…مریم به رفتن او نگاه می کرد…دیگر پاهایش روی زمین نمی کشید…دیگر برای پیدا کردن مسیر دست به جلو دراز نمی کرد،چقدر مردانه قدم برمی داشت…اما تلخ شده بود…بی رحم..بی احساس…این مرد را نمی شناخت…مهیاری که او را دوست داشت این چنین نبود…همیشه قربان صدقه اش می رفت،اما با یاد آوری اینکه او ازدواج می کند لبخند تلخی زد و سرش پایین انداخت.با همان بی رمقی که حاصل دیدن مهیار بود به سمت مبل رفت و کیفش برداشت و به طرف در رفت…پرویز با چند قدم کوتاه خودش را به او رساند وگفت:
-مریم
برگشت…حس آرام بخشی از این صدا زدن به او دست داد،چقدر مهربانانه صدایش زد:معذرت می خوام
-تقصیر شما نیست اقا پرویز،من نباید بی موقع می اومدم…باید برم خدا رو شکر کنم کتک نخوردم
سایه با جعبه دستمال کاغذی به طرفش آمد وجلویش گرفت:بفرماید
با لبخند برداشت:ممنون سایه
سایه که انگار دلش به حال مریم می سوخت با مهربانی گفت:
-بخاطر رفتار اون روزم هم معذرت می خوام
با لبخند تلخی که ناشی از رفتار مهیار بود،بازویش نوازش کرد:عیب نداره…
نگاهی به پرویز انداخت:خداحافظ
-بذار برات آژانس بگیرم
با چهره ی گرفته وناراحتی گفت:نه ممنون می خوام یه ذره راه برم
زمانی که از خانه خارج می شد،به این فکر کرد کدام راه را برای راضی کردن مهیار در پیش بگیرد.
مهیار از پشت پنجره به زنی که آرام مسیر خانه تا در حیاط را طی می کرد نگاه کرد…این همان زنی بود که آرزوی دیدنش را داشت،وحالا که جلویش ایستاده بود ردش کرد.تا زمانی که کامل از خانه خارج شود او را نظاره کرد…و آه با حسرتی کشید که درد جان کاهی در قلبش پدید آمد.ساینا از ترس روی تخت نشسته بود و سوالات زیادی در موردآن زن که پدرش برسرش فریاد زد در سر داشت…نپرسید… فقط به پدرش نگاه می کرد.
احساسات ضد ونقیصی به سراغش آمدند…حسی که با دیدن عشق چند ساله اش از زیر خاکستر بلندشد و ضربان قلبش را بالا برد…وحس کینه و دشمنی،بخاطر رفتارهایی که با خودش داشت و محبت و عشقش را ندید وبدتر از آن دختر چند ماه اش را بخاطر یک عشق رها کرد و رفت.گیج شده بود نمی دانست کدام رفتار دربرابر او داشته باشد، درست تر است.مریم بین دو حس او گیر افتاده بود.
با صدای دربرگشت..پرویز با لبخند دلگرم کننده ای به سمت ساینا رفت و بوسیدش:
-برو پیش عمه سایه میز شام و حاضر کن تا من و بابا بیام
به پدرش نگاه کوتاهی انداخت و رو به پدربزرگش گفت:باشه
از تخت پایین آمد و از اتاق خارج شد…پرویز رو به مهیار که کنار دیوار پنجره تکیه داده بود کرد و گفت:
-چه استقبال گرمی!
با کلافگی پوفی کشید و با چشمان دلخورش به پدرش نگاه کرد:چند وقته اینجاست چیزی به من نگفتید؟!
-زمان اومدنش و نمیدونم..ولی دیروز یه بار اومد اینجا
با صدای آرامی با پدرش صحبت می کرد،و نشانه ای از خشم وعصبانیت در آن دیده نمی شد:
-چی می خواست؟
-به من گفته فقط می خواد دخترش و ببینه
مهیار که مطمئن نبود گفت:همین؟شما هم باور کردید؟شوهرش چی اونم اومده بود؟
-مگه الان دیدش؟دیروز هم نمی دونم شاید هم همراهش بوده
با دست موهایش به هم ریخت:وای وقتی یادم میاد چطوری بخاطر اون مردیکه..به من و دخترش پشت کرد…
-می خوای چیکار کنی؟
-هیچی..نمیذارم ببینتش
ارکنار پدرش عبور می کردکه حرف پرویز ایستاد:اون مادرشه…اینقدر بی رحم نباش
عصبانیت در دقیقه پیشش برگشت ودرچشمان پدرش نگاه کرد:
-به حرفی که خودتون زدید باور دارید؟!زمانی که بخاطر عشقش قید بچه شو زد…برچسب مادر بودن ازش گرفتم…ساینای من مادر نداره…گیتی براش بسه…هر چند هیچی از مادری کردن حالیش نیست
-صورتش و دیدی؟چقدر غمگین و افسرده بود..فکر کنم زندگی خوبی نداشته
با تحکم گفت:
-حقش بود…اصلا مگه خودش بچه نداره؟بره پیش بچه های عشقش…مثلا که چی بعد از هشت سال اومده که ساینا رو ببینه!!!که ادعا کنه دلم براش تنگ شده؟…من باور نمی کنم
-چراباهاش حرف نمی زنی؟
-من حرفی ندارم باهاش بزنم…اگر یک بار دیگه دیدش؛بهش بگو کاری به من وساینا نداشته باشه،این ادعای مادر بودنش هم بذاره کنارچقدر شوهرش بی غیرته که حداقل نیومده دنبالش
این را گفت وو از اتاق خارج شد.پرویز دستی به صورت خسته اش کشید،او هم گیج شده بود نمی دانست بین آن دو چگونه رفتار کند.چطور پسرش را راضی کند که اجازه دهد مریم دخترش را ببیند.هر چند مریم مستحق این دیدار نیست…مهیار وحتی پرویز نمی دانستند که مریم دیگر کامیار ندارد.ومریم برای دیدن عزیزانش به ایران آمده واینکه پیام کامیار را به مهیار برساند که اوراببخشد.
*********
مریم به ماشین گران قیمت پارک شده جلوی در خانه شان نگاهی انداخت…نمی دانست متعلق به کدام فامیل ناشناخته شان است.
با ورودش به خانه و شنیدن صدای پریسا لبخندی بر لب آورد…خوب شد،می توانست اتفاق بد اول شبش را با دیدن خواهرش جبران کند…همانطور که به خانه نزدیک می شد از پنجره ی اشپزخانه صدای خواهرش شنید که با مادرش صحبت می کرد.
پریسا با هیجان دیدن خواهرش گفت:پس چرا نمیاد؟اصلا کجا رفته؟!
-نمی دونم…خیلی می ترسم بره پیش مهیار
-خوب بره،حقشه دخترش و ببینه
-یه چیزی برای خودت می گیا،می دونی اگر مهیار بفهمه برگشته ممکنه اذیتش کنه؟
-مامان من و تو می دونیم مهیار اهل این کارا نیست…منطقی تر ازاینه که بخواد همچین کاری کنه
مریم همچنان با سر پایین و ناراحتی که درچهره داشت به حرف هایش گوش می داد…هوای سرد اجازه نداد بیشتر از آن بیرون بماند.کلید در دستش درون کیفش گذاشت و وارد پذیرایی شد…صدای جیغ و دویدن دوپسر مانع رفتنش به آشپزخانه شد…با سرو صدای زیاد و خنده دنبال هم می دویدند و می خندیدند…گاهی به سمت هم لگد می زدند…مریم با لبخندی به آن دو پسر که حدس می زد پسران خواهرش باشد نگاه کرد…به این فکر کرد که امین اگر به پسر او گفته از آمازون آوردیش…پس این دوتا از کجا آمده اند؟آرش بخاطر آنکه از حملات آنها در امان باشد در گوشه ای از خانه گز کرده و متعجب به آنها نگاه می کرد.
پریسا که برای چندمین بار برای آرام کردنشان به پذیرایی آمد ولی با دیدن زنی که با تیپ مشکی پشت به او ایستادi با خوشحالی دهانی باز…آهسته به طرفش رفت و صدایش زد:
-مریم
برگشت…مات و مبهوت خواهرش پریسا شده بود…زیبا بود زیبا تر شده،از تیپ وجواهرات گران قیمتی که به گردنش انداخته مشخص بود یکی از زنان مرفع جامعه است.با اشک کیفش روی زمین رها کردو در آغوشش جای گرفت.
-مریم،عزیزم ،خواهرم…چقدر دلم می خواست ببینمت
دقایقی در آغوش یک دیگر گریه کردند،این دلتنگی باعث شد پسرها ساکت و آرام به آنها نگاه کنند.
پریسا اشک هایش پاک وگفت:باورم نمیشه اومدی؟!
مریم به چهره ی خواهرش نگاه کرد:خوشگل شدی؟!
پریسا لبخندش جمع کرد وگفت:اما تو عوض شدی
-می دونم
باز لبخند به لب آورد:فکر می کردم خارج،اب زیر پوست ادم می ندازه و همچین جون تر میشی
خندیدندپریسا گفت:بیا پسرام و بهت نشون بدم
آن دو هنوز ایستاده بودپریسا با دست به سمتشان اشاره کرد وگفت:بیاین اینجا
یکی از آن دو پسر از ترس آنکه مادرشان دعوایشان کند گفت:
-مامان،خوب حوصله مون سر رفته بود
-مامان تقصیر کسرا بود
پریسا با صدای نسبتا بلندی گفت:بسه بیاین اینجا کارتون دارم،نمی خوام دعواتون کنم
جلوتر آمدند،پریسا به آنها اشاره کرد:این کوچیکه رامینه 4سالشه یک ماه دیگه میشه 5سال اینم کسراست 6سالشه..به خاله سلام کنید
کسرا:سلام
رامین:سلام
با سلام کردن مریم خم شد و بوسیدشان:سلام به روی ماهتون…قربونتون که برم که اینقدر شیطونیت
-این خاله ی واقعیه ها از این خاله هایی نیست که می بینید و هی بهشون می گید خاله
رامین:یعنی چی؟
-یعنی این که خواهر منه،خواهر دایی امین هم هست
-آهان!
کسرا:مثل خاله نرجس که خاله ی هدیه است؟
-آفرین،پسر باهوشم…یه وقت هایی هم مختون کار می کنه
مریم با تعجب نگاهش کرد با لبخند گفت:روش تربیتیت خیلی خوبه ها
پریسا خندید وگفت:مسخرم می کنی؟!بچه هام فقط یه ذره فضولن همین
ابرویی بالا انداخت وگفت:بله،موقع ورودم متوجه یه ذره فضولیشون شدم…
بچه ها رفتن وبا صدایشان بلند شد…امین با خشم بیرون آمد وگفت:
-پریسا بچه هاتو ساکت می کنی یا خودم ساکتشون کنم؟(چشمش به آرش افتاد)این بدبخت و ببین از ترس یه گوشه گز کرده…آرش بیا پیش خودم
آرش با قدم های آهسته به طرف دایی اش رفت و همراه او وارد اتاقش شد.هردو با شیطنت به سمت اتاق رفتند ومشت ولگد به در زدند و گفتند:
رامین:دایی ما هم می خوایم بیام تو….
کسرا:دایی درو بازکن…می خوایم بیام تو
رامین:باز کن…
کسرا:دایی قول می دیم دیگه اذیت نکنیم در وباز کن دیگه
به یک باره در باز شد وامین با عصبانیت و خشم به آن دو گفت:برید وگرنه کتک می خورید
با لجاجت و خنده ای که می کردند گفتند:نمی ریم
امین با خشم وجذبه ای که در چهره اش جمع کرده بود یک قدم برداشت که با جیغ و خنده فرار کردند.
امین رو به پریسا کرد وگفت:پریسا خواهش می کنم اینارو آروم کن درس دارم
-سعی خودمو می کنم ولی قول نمیدم
امین بدون اینکه نگاهی به مریم بیندازد با پریسا حرف زد ووارد اتاقش شد.
پریسا به مریم نگاه کردوگفت:
-میگم این امین مثل اینکه آرش و بیشتر از پسرای من دوست داره،هنوز نیومدید داره طرفش ومی گیره
مریم با چهره ی گرفته زهر لبخند از رفتار امین زد وبه پریسا گفت:
-من اگر جای امین بودم از دست بچه های تو، خودکشی می کردم
پریسا با چشم های از تعجب خندید وگفت:واقعا؟!
-واقعا
هر دو خندیدند،اما مریم نه از ته وجودش بلکه فقط بخاطر آنکه ظاهر خودش را شاد نشان دهد.هر دو نشستند…می خواستند بیشتر صحبت کنند اما سرو صدای آن دو پسر بچه مانع شد پریسا مجبور شد تبلت هردوی آنها را بدهد که با بازی کردن دیگر صدا ندهد.
پریسا که موهایش بلوند رنگ کرده بود پشت گوش انداخت وگفت:
-خیلی دلم برات تنگ شده بود..حتی چند بار هم اومدم استرالیا…کجا زندگی می کردی؟
با همان لبخندی که به زحمت روی لبانش نگه داشته بود گفت:بخاطر دیدن من اومده بودی یا گشت و گذار؟
اخم ساختگی کرد وگفت:باورکن برای دیدن تو بوده…
-ملبورن
با صدای نیمه فریادش گفت:نه؟!واقعا ملبورن؟من دو،سه بار اومدم اونجا
با خنده سرش تکان داد:اخه ملبورن مگه کوچیکه که تو می خواستی من و پیدا کنی؟!
-آره خوب راست میگی!ولی من همه ی شهرهاش و امدم فقط به این امید این که شانسی توروتوی یه خیابون یا مرکز خرید ببینم
مریم باچشمان خسته اش به خواهرش نگاه کرد،دوست داشت به او بگوید؛آنقدر روزگارم خوب نبوده که مرا درمرکز خرید ببینی…تبسمی کرد وگفت:
-خوشبختی؟!
سرش پایین انداخت و به دست بند گران قیمتی که تازه خریده بود انداخت وبا آه حسرتی گفت:
-از نظر مالی آره..اما عاطفی نه
با این حرف تازه مریم متوجه چهره ی ناراحت مادرش که آن روز دیده بود شد…با نگرانی گفت:
-با شوهرت مشکل داری؟
-نه…البته یه وقت هایی دعوامون میشه،ولی اونقدر جدی نیست که حتی قهر کنیم
-پس چی؟!
-کیوان بهم محبت نمی کنه…اصلا خونه نیست…بخاطر کارش مجبوره بیشتر وقت ها خارج باشه وقتی هم خونه است،همش سرش توی کاغذ و پول شمردنه،اصلا انگار من وجود ندارم،چندین بار سر این موضع بحثمون شده….تنها حرفش اینه،من بخاطر شما دارم جون می کنم…
مریم به او حسادت کرد که چقدر راحت از زندگی اش می گوید کاش او هم می توانست درد ودل کند،شاید کمی از سبک شود.
پریسا پوزخندی زد:اصلا یادم نمیاد آخرین باری که با هم رفتیم مسافرت کی بود؟!از سر اجبار میرم مسافرت و خرید می کنم،که دردم یادم بره
مریم به اشک های حلقه زده در چشمان ش نگاه کرد و با دست صورتش نوازش کرد،دردلش به پریسا گفت…اگر اینها برای تودرد است پس درد من چیست؟
پریسا با لبخندی ناراحتی اش پنهان کرد وگفت:
-حالا که تو اینجایی،منم هرروز میام اینجا دیگه اینجوری حوصله ام تو خونه سر نمی ره
-مگه اون موقع چیکار می کردی؟
-پول های بی صاحب و می دادم کلاس های وقت پر کن
پریسا در چشمان پر از درد و غم مریم خیره بود گفت:
-چقدر صورتت غم داره،اصلا شاد نیستی !نکنه شوهر تو هم مثل من باهات خوب نیست؟!
بغض ناخوانده ی گلویش را فرو می برد…به خواهرش نگاه می کند، اوکه از درد نداشته اش حرف زده چرا خودش یکی از درد های که قرار است همه بدانند،نگوید؟ با همان بغض،آهسته به طوری که فقط پریسا بشنود گفت:
-پریسا من شوهرمو از دست دادم
پریسا از روی ناباوری وگیجی گفت:چی؟!مریم تو…چی داری می گی؟!شوخی می کنی نه؟!
سرش به طرفین چرخاند:نه…کامیار مرده پریسا
صدای شکستن ظرف از پشت سرشان شنیدند،هر دو به آشپزخانه دویدند با دیدن مادرشان که روی زمین نشسته واستکان های خورد شده روبه رویش ریخته بود با که بهت به مریم نگاه می کردواشک ریخت:
-چرا چیزی به من نگفتی؟!چرا نگفتی شوهرت مرده؟!من محرمت نبودم مادر؟
داغ دل مریم تازه شد،باگریه های مادرش احساس کرد تازه کامیار را از دست داه در آغوش او گریه کرد…او چند سال پیش این آغوش مهربان وگرم برای آرام شدنش نیاز داشت.
همانطور که گریه می کرد،با مادرش حرف می زد:مامان کامیار مرد…تنها شدم…تو غربت تنها بودم…هیچ کس ونداشتم
مادرش هم همپای دخترش گریه می کرد:آخه این چه سرنوشتیه تو داری؟!اگر میهار چشمش می دید مجبور نمی شدی راهی غربت بشی
پریسا روی زمین نشست وگریه کرد…امین که صدای شکستن شنیده بود و خودش راتا آشپزخانه رساند،اما با شنیدن صدای مریم قدمی برنداشت،از سر ناراحتی آب دهانش قورت داد…هر سه پسر می خواستند به آشپزخانه بروند که امین مانع شد.
آن شب شب تلخی برایشان بود،زمانی که جواد فهمید تنها حرفی که زد این بود:
-وقتی مریم و دیدم، گفتن این بچه یه چیزیش هست ولی به روی خودم نیوردم
جواد عادت داشت هر چیزی را در خود بریزد و بروز ندهد،چند قطره اشک از چشمش سرازیر شد و با دستمال جیبی اش پاک کرد.
بعد از خوردن شام،که قرمه سبزی خریده شده ی پریسا بود…مریم به اتاق امین رفت وگفت:
-امین یه سیم کارت اضافه با گوشی داری بهم بدی؟
امین سراز کتابش برداشت و به او نگاه کرد،حرفی برای دلداری دادن به خواهرش نداشت،شاید با آشتی کردن بتواند خوشحالش کند.
-سیم کارت دارم اما گوشی ندارم،بذار فردا برات گوشی میارم،با سیم کارت بهت میدم
خوشحالی اش با لبخند نشان داد،چند قدم جلوتر برداشت و برادرش بوسید،امین بلند شد و در اغوشش گرفت.حال هر دویشان مخصوصا مریم خوب شد…دلخوری امین همان شب تمام شد
مریم ازاتاق خارج شد و با دیدن هر سه پسر که سرشان در تبلت کرده ودر سکوت محض بازی می کردندلبخندی زد وبه آرامی از کنارشان گذشت..پریسا که مشغول پهن کردن رختخواب ها بود با دیدن مریم گفت:
-چیه لبت خندونه؟
-مثل اینکه امین راضی شد باهام آشتی کنه
-نه بابا ؟!چه یهویی
با همان شادی در دلش گفت:داداشمون مهربونه
مریم به سمت در میرفت که پریسا گفت:می خوای تو این سرما بری بیرون مسواک بزنی؟!
-آره فکر بهتری داره؟
با انگشت شصتش به اشپزخانه اشاره کرد:آره سینگ ظرفشویی
مریم چهره اش درهم کشید:اَه…ظرف می شوریم اونجاها(به آرش نگاه کرد)آرش بریم مسواک بزنیم
پریسا با اعتراض گفت:مریم تا اینجا هستین این بچه مسواک نزنه
مریم خندید:دندوناش جلبک میبنده که….نترس خلاصش می کنیم،زودمیایم
پریسا:امشب می خوام پیشت بخوابم تا صبح حرف بزنیم
-اره دیگه مغز مفت گیراوردی برای تلیت کردن
بعد از زدن مسواک خوابید پریسا که کنارش خوابیده بودگفت:براش قصه نمیگی خواب بره
ساعت مچی اش از دست بیرون کشید و بالای سرش گذاشت:نه به این چیزا عادت نداره،خودش زود خواب میره
-خوش به حالت من تا بابای شنگول ومنگول و از قبر درنیارم خوابنمیره که
همانطور که می خندید گش مویش از موهایش جدا کرد و کنار ساعتش گذاشت.
پریسا گفت:مریم
-میشه حرفات وبذاری برای فردا شب؟فردا کاردارم
پرسشگرانه گفت:چه کاری؟عیب نداره هرچی هست خودم میرسونمت
پتو تا گردنش بالا کشید وچشمانش بست:ممنون مزاحمت نمیشم
مشتی به بازویش زد:رفتی خارج تعارف کردن یادت نرفته…بی خود کردی هرجا رفتی خودم میبرمت
-شاید بخوام خودمو بکوشم تو هم می خوای بیا؟
-بازم بیخود کاری می خواستی خودتو بکشی همونجا این کارو می کردی …دردسرت هم کمتر بود پس خودم میبرمت شنیدی؟
لبخندی زد وچشمانش باز کرد:حالا تو بذار من بخوابم شاید تا صبح بیدار نشدم
چند لحظه ای سکوت کردند،مریم گفت:یادت میاد اون موقع ها چقدر دعوا می کردیم؟
خندید:اره همیشه سر خرید کردن من و پسراهایی که باهاشون بودم
به نیم رخ خواهرش نگاهی انداخت وکنجکاوانه پرسید:واقعا فقط به خاطر پول بود؟
بالبخند به چشمانش زل زد:چیز دیگه ای به ذهنت می رسید؟
ازاینکه پریسا برداشت بدی از حرفهایش کرده بود گفت:
-نه، نه منظورم اینه که شاید احساس کمبود محبت می کردی که به اونا پناه می بردی
نگاهش به سقف تاریخ انداخت:نه فقط پول.اما الان سرم به سنگ خورده فهمیدم پول همه ی خوشبختی نیست،تو خوشبخت بودی مریم؟
مریم همچون خواهرش طاق باز خوابید و موهایش اطرافش پخش شد…به نقطه ی نامعلومی که تمام گذشته اش می دید،خیره شد.
-من یه چیزی توی زندگی خوب فهمیدم…خوشبختی توی لحظه اتفاق می افته،مدت دار وطولانی نیست،هر لحظه از زندگیت که شادو خوشحال و بی دغدغه ونگرانی سر کردی همون لحظه زمان خوشبختی توئه…وممکنه دیگه تکرار نشه
پریسا لبخندی به لب آورد:جالبه،راست می گی،زمانی که با کیوان شام بعد از عروسی خوردیم، اینقدر خوشحال بودم که گفتم من دیگه خوشبختم…اما اون لحظه دیگه تکرار نشد
لبش گزید،وبعد از لحظه ای فکر کردن گفت:
-وقتی با مهیار زندگی می کردم،فکر می کردم بدبخت ترین آدم روی کره ی خاکیم،هر کاری کردم که ازش جدا بشم…وقتی با کامیار ازدواج کردم فکر کردم دیگه بدبختیام تموم شده و خوشبختم…اما الان که بهش فکر می کنم می بینم یه روزهایی با مهیار شاد بودم و قدرشو نفهمیدم یه زمان های شادی هم با کامیار که عاشقش بودم داشتم
پریسا کنجکاوانه پرسید:مگه با کامیار روز بد هم داشتی؟
بخاطر اینکه کنجکاوی خواهرش بیشتر نشود واو راسوال پیچ نکند با لبخندی گفت:هر زن و شوهری روزهای خوب وبد دارن
قانع شد و سرش تکان داد:اهان، اره خوب…میگم سوال بپرسم؟
به سمت او چرخید گفت:اره
-نمیخوای دخترتو ببینی؟
ازاینکه یک نفر حرف دلش را زده خوشحال شد…شاید پریسا آن فرد مناسب برای درد دل کردن باشد.
آهسته گفت:فردا برای همین می خوام برم
-کجا؟
-پیش مهیار
پریسا آرنجش روی بالشت تکیه گاه قرار داد و به صورت مریم خم شد:
-مگه دیونه شدی نمیگی یه بلایی سرت میاره
به شوخی گفت:مثلاچی قطعه قطعه ام و گوشه شهر بندازه؟مگه قاتل زنجیره ایه اینجوری حرف می زنی؟
-نمی دونم مامان میگه…می ترسه ازت انتقام بگیره،منم میگم مرد خوبیه اگر نبود که…
-که چی؟
یادش رفته بود قولی به مادرش داده:هیچی
پریسا خوابید،مریم در فکر ان “اگرنبود” اخر جمله ی خواهرش بود،با خیال اینکه حرف مهمی نبوده گفت:
-خوب مادره حق داره نگران بشه…امشبم اونجا بودم خیلی محترمانه انداختنم بیرون
به سرعت بلند شد وروی صورت مریم خم شد.گفت:توچیکار کردی؟خودت تنهایی پاشدی رفتی اونجا؟دیونه
با دست موهای پریسا که روی صورتش بود کنار زد:پریسا موهات رفت تو چشمم
موهایش پشت گوش انداخت و هردو دستش روی بالشتی که روی پایش قرار داده بود گذاشت وگفت:
-گذاشت ساینا رو ببینی؟
با یاد آوری آن دقایق، حاضر بود قسم بخورد زمانی که مهیار را دید دست و دلش لرزید ولحظه ای دوست داشتن مهیار را حس کرد.
-نه سرم داد زد و گفت دیگه طرف ساینا نرم…دیدمش خوشگل بود نذاشت بغلش کنم
پریسا دلش سوخت طاقت نیاور گفت:می خوای ببینیش؟
با چشمانی که رنگ ناراحتی گرفته بودندگفت:معلومه که اره، ولی نمی ذاره
گوشی اش برداشت ودر فایل عکس و فیلم هایش،فایل ساینا باز کرد:
موبالیش رو به روی صورت مریم گرفت:عکس وفیلم های ساینا
با تعجب نشست و چند عکس ساینا که با پریسا گرفته بود نگاه کرد…چندین عکس با پسران خواهرش گرفته بود…با بهت و چشمان از حدقه بیرون زده اش گفت:
-اون پیش تو چیکار می کنه؟!برای چی ساینا با همه تون عکس داره؟
-وقتی سکوتش را دید گفت:پریسا حرف بزن
-مامان ازم قول گرفته حرفی بهت نزنم
-چرا؟
-می ترسید این عکس ها رو ببینی و بری پیششون،میدونی مامان فکر کرده تو کلا ساینارو فراموش کردی بخاطرهمین….
با لحن دلخوری گفت:مگه خودش مادر نیست که همچین حرفی به من زده؟
پریسا بخاطر اینکه خواهرش ناراحت نشود با لحن آرامی گفت:ببخش که اینو می گم ولی تومثل مامان، مادری نکردی
-خوبه از خواهرم زخم زبون می شنوم،نمی دونم چرا همتون یه جا حرفاتونو نمی زنید
با اعتراض گفت:مریم!
مریم خوابید و سرش زیر پتوکرد،عکس های ساینا یکی،یکی رد می کرد:
پریسا:مهیار هر چند ماه یک بار میارتش اینجا که مامان و بابا ببیننش
با شنیدن این حرف سریع پتو برداشت وبا تعجب گفت:چی؟ ساینا رو میاره اینجا؟!چرا اینکارو می کنه؟
-یه بارگفت نمی خواد مامان وبابا به جای تو تنبیه بشن
پرسشگرانه پرسید:ساینا تاحالا نپرسیده اینا کین؟
-بهش گفته خانواده ی دوستشن…البته به من می گه خاله..قربونش برم
-از مامان تعجب می کنم همچین فکری راجع به من کرده
پریسا سعی می کرد مریم را آرام کند،که مبدا از مادرش دلگیر شود.
-تو ازش می خواستی حتما درمورد مهیار بهت می گفت،اینکه چشمش دیگه می بینه میخواد ازدواج کنه،ساینارو میاره اینجا…بعدشم اهسته میرفتی اهسته می اومدی کسی نمیدونست داری چیکار می کنی
پوزخندی زد:اگر هم می گفتم،بهم به دروغ می گفت که ازشون خبری نداره
به شوخی نیشگونی از بازویش گرفت:چون به فکرته
آخی گفت،وبازویش مالش داد:می دونم،فردا دوباره میرم
آهسته گفت:من ادرس خونشون و بلدم می برمت
با چشمان گرد و متعجبش گفت:چی؟ازکجا بلدی؟
با خنده خوابید:تعقبیش کردم…قبلا تو یه خونه ساده زندگی می کرد اما الان رفتن تو یه برج،نزدیکی محله ی خودمونه
-چرا تعقبیش می کردی؟
-همینجوری می خواستم بدونم با کی میخواد ازدواج می کنه،یه جورایی می خواستم هوای ساینارو داشته باشم که اگر زن باباش بد بود یه جا واسه پنهون شدن داشته باشه
با لبخند تلخی گفت:از من خوشگل تره؟
لبانش اویزان کرد:اره..الان بهت میگم چه جوریه..قدش بلنده ولاغره ظریفه ادم می ترسه دستش بزنه بشکنه…ازاونا که احساس می کنی از تو نی نوشابه دراومدن
مریم خندید:پریسا
-والا حالا یه روز می بینیش
– چشماش نسبتا بزرگه وسبزه، پوستش سفیده،…ولی خداییش همه چیزش مال خودشه عملی نیست ورنگ موهاش هم دودی روشنه،خیلی هم نازو ادا داره
با همان لبخندی که برلب داشت گفت:پس با این اوصاف هرروز می بینش
-تقریبا،یه با رکه اومد با مهیار دنبال ساینا،چندبارم موقع تعقیب و گریز مهیار دیدمش
-پس میدونه مهیار قبلا ازدواج کرده
-بله…ولی نمی دونم چرا مهیار صاف اوردتتش درخونه ی زن قبلیش
آهی کشید وگفت:شاید مطمئن بوده من دیگه برنمی گردم
-شاید…هشت سال زمان زیاده مریم
بعد از لحظه ای سکوت پریسا گفت:می خوای لواشک بیارم بخوری؟
-پریسا بگیر بخواب
-فردا می رسونمت
مریم با خنده گفت:چیه می خوای ماشین 300میلیونیتو به رخم بکشی
-تو فکر کن اره…ببین باید یه وقتی بریم که ساینا روداره می بره مدرسه،اونموقع می تونی ببینی
-یعنی ساعت شش صبح؟
-اره دیگه
مریم زیر پتو خزید وخندید پریسا گفت:چرا می خندی مریم؟بهترین زمان همون موقع است،ما که نمی دونیم کی خونه است کی بیرون
-یعنی بعد از این همه تعقیب زمان رفت و امدشونو نمی فهمی
-نه…حالا برای چی می خندی؟
-نمی دونم همینجوری!…ساعت 6صبح بریم دم خونه اش اماده باش وایسیم،مهیار درموردون چی فکری میکنه؟!اون هیچ جواب مامان و بابا رو چی بدیم نمیگن 6صبح کجا می رید؟
با کمی فکر با لودگی گفت:می گیم داریم می ریم ورزش
خنده ی مریم شدت گرفت و سعی کرد با رفتن زیر پتو صدایش خفه کند.پریسا هم با او خندید،بعد سالها دوخواهرشبی را با آرامش و خوشحالی طی کردند.
مریم چشمانش باز کرد…موهای روی صورتش کنار زد تا بتواندچیزی که کنارش گذاشته اند ببیند.یک موبایل که با تکه کاغذی که روی ان یادداشتی نوشته شده بود:
-سلام…این موبایل خودمه دست یکی از دوستام امانت بود، بهش زنگ زدم گفتم برام بیارتش، سیم کارت هم روشه اینم شماره اش….
لبخندی زد و وموبایلش روشن کرد،می خواست بنشیند که از درد کمرش “اخ” هسته ای گفت و چشمانش فشردولبش گزید.
پریسا با صدایش بیدار شد وگفت:جاییت درد می کنه؟
-با صدای من بیدار شدی؟ببخشید
-نه بابا،یعنی اره…خودت که می دونی خوابم سبکه..حالا چِت بود؟
دردی که بخاطر کارکردن در استرالیا همراه خودش سوغات اورده بود.
-هیچی…بد نشستم
پریسا به ساعت طلای مچی اش نگاه کرد:ده ونیم شد
بلند شدند بعد ازشستن دست وصورتشان مریم گفت:چقدر سوت و کور خونه
پریسا همانطور که چای برای هردویشان می ریخت گفت:
-بچه های من که خوابن آرش تو هم که قربونش بره خاله، حرف نمی زنه…دیگه می خوای کی صدا بده؟!
مریم پنیری از یخچال بیرون آورد وسر سفره نشست.
-منظورم اینه که کسی خونه نیست
نون و پنیر چای می خوردند که پریسا گفت:
-می گم مریم رفتی خارج لهجه پیدا نکردیا،مثل اینایی که یک روز با تور میرن تا ترکیه، وقتی برمیگردن یادشون میره خونه شون تو کدوم محله بوده
مریم با تبسمی سرش تکان وگفت:سعی کردم زبون مادریمون و حفظ کنم ،هرچند فارسی زبان دورو برمون نبود
گونه ی مریم کشید:افرین به تو دخترم
با بسته شدن صدای در سرشان چرخید..مادرش داخل شد وچادرش از سرش دراورد:سلام
پریسا:مامان چرا بیدارمون نکردی کار داشتیم؟
مریم با چشم غره ابرو اشاره کرد چیزی نگوید،ناهید گفت:چه کاری؟
پریسا بخاطر اینکه حرفش را جمع کند گفت:خرید..می خوایم بریم خرید،اون بالا
ناهید با افسوس سرش تکان داد وگفت:
-به جای اینکه دیشب کرکر خندتون بود تا ساعت 3صبح حرف می زدید می خوابیدید که بتونید برید اون بالا خرید
مریم با ترس نگاه دقیق تری به مادرش انداخت وگفت:مامان مگه صدامون و می نشیدی؟
دستش تکان داد وگفت:نه…فقط صدای پچ پچتون می شنیدم
-پریسا بچه هاتو ول نکنی بریا،با خودت می بریشون
-اِه مامان..تو که مواظب آرش هستی بچه های من چششون وسوره؟
ناهید با حرص گفت:اگر بچه های تو هم مثل آرش بودن جاشون روسر من بود
پریسابا لحن شوخ و لبخندی گفت:مامان قربونت برم،حالا یه جایی رو سرت برای بچه ها ی من درست کن ما زود می ریم وبرمی گردیم
مریم خندید که نون توی گلویش پرید:پریسا کلا اخلاقت عوض شده
-اینا بخاطر اینه که شوهر بالا سرم نیست
هر سه یشان خندیدند،بعد از خوردن صبحانه حاضر شدند و حرکت کردند.
مریم به برجی که معمارش به زیبایی کار کرده بود نگاه کرد وگفت:اینه؟
پریسا سرش تکان داد:آره
-خوب کدوم طبقه؟
شانه اش تکان داد وگفت:نمی دونم
مریم که گمان می کرد خواهرش حتی شماره ی واحد مهیار هم می داند با این “نمیدانم”پریسا متعجب گفت:
-پریسا!یعنی چی نمی دونم؟
-من فقط می دیدم وارد این برج میشن
-پریسا من نمی تونم زنگ تمام طبقات این برج و بزنم
-خوب صبر کن
از ماشین پیاده شد و به طرف آیفون رفت با نگاه کردن وفکر کردن چیزی یادش نمی امد…نمی دانست دقیقا دستش روی کدام زنگ می فشرد.
در خیابان ایستاد و بالا نگاه کرد بعد از لحظاتی نزدیک ماشین شد وگفت:
-ببین ساینار و یه بار از اون واحد دیدم.. فکر کنم خونش اونجاست
مریم که داخل ماشین نشسته بود با تاسف سری تکان داد وگفت:احتمال ندادی ساینا ممکنه خونه ی همسایه شون رفته باشه؟
-فکر نکنم، آدمای اینجا افراد خونواده ی خودشونم نمی شناسن چه برسه به همسایه
مریم در ماشین باز کرد پیاده شد، دستش درون جیب پالتوی کرم قهوه ایش کرده بود…گوشه ای شال سفیدش روی شانه انداخت وبه بالا نگاه کرد،به نظرش مهیار دیگر برای او دست نیافتنی شده بود.
قدم برداشت که پریسا پشت سرش رفت وگفت:می خوای چیکار کنی؟!
با آرامش که چهره اش جمع کرده بود گفت:می خوام زنگ تک تک این خونه ها رو بزنم
-دیونه شدی؟مهیار اگر بفهمه تو اینجایی که دیگه در برات باز نمی کنه..برو عقب،من می دونم دقیقا یکی از اینا رو فشار داد
مریم کنار زنگ ایستاد که صدای رعد وبرق آمد.
-اگر یکی از اینا خودش بود چی می خوای بگی؟
پریسا:هیچی…میگم پست چیم
پریسا خندید و لی مریم تبسمی کرد و به آسمان ابری که او را یاد کشوری نامهربان می انداخت،نگاه کرد.
پریسا زنگ چند خانه زد:
-سلام ببخشید منزل اقای سعادتی؟
-نخیر اشتباه زدی
-ببخشید
زنگ دوم…زنگ خانه ی سوم…هیچ کدام خودش نبود…زنگ خانه چهارم زد که خانمی پاسخ داد:
-اخرین زنگ سمت چپ منزل اقای سعادتی هستن…
-بله ممنون
پریسا از شوق آنکه خانه ی مورد نظر پیدا کرده است با خوشحالی می پرید.
-دیدی پیداش کردیم
مریم متعجب و با خنده گفت:زشته پریسا این جلف بازیا چیه درمیاری
پریسا ایستاد وگفت:یعنی حاضر نیستی یه خط، روی شخصیت باوقار و متانت بیوفته نه؟خوب یه ذره خوشحال باش
با لبخندی گفت:خوشحالم اما شادیمو مثل تو بروز نمی دم
-آهان،مُستتره
پریسا در شیشه ای رنگ فشار داد و داخل شد مریم بیرون ایستاده بود و با حالت خنثی به خواهرش نگاه کرد،پریسا بیرون امد وگفت:
-چیه؟پس چرا نمیای تو؟
-میشه تو بری؟…ممنون که تا اینجا کمکم کردی
با ناخنش پیشانیش خاراند وگفت:باز زدی تو جاده خاکی تعارف،بذار همرات بیام اگر دعوایی، چیزی شدی باشم دوتا بزنم تو گوشش
-مهیار این کارو نمی کنه،برو خواهش می کنم
نمی خواست اگر مهیار حرفی به او می زد،پریسا شاهد تحقیر شدن والتماس هایی که برای دیدن دخترش می کند باشد.
دلش می خواست کنار خواهرش باشد،اما ترجیح داد آن دو تنها باشند.
-باشه..پول داری برگردی؟
سرش تکان می دهد:اره دارم ممنون
پریسا با چهره ای که نارضایتی در ان موج می زد با یک خداحافظی از کنارش عبور کرد و رفت.مریم وارد برج شد.
قبل از اینکه مریم دکمه ی آسانسور بزند پریسا با دو خودش را به او رساند و با نفس زدن و لبخندی که بر لب داشت گفت:
-وای من چقدر خنگم،امین دو بار اومده بوده اینجا
به آرامی گفت:الان باید یادت بیوفته؟
-ببخشید…واحد260
لبخندی زد:ممنون
-خداحافظ
با رفتن پریسا، از هیجان دیدن مهیار و دخترش نفس در سینه اش حبس شده بود…دکمه اسانسور زد..به تک واحد خانه ی انها رسید. زنگ در بزرگ و مجلل چوبی را زد.ضربان قلبش بالا گرفته …با دهان نفس کشید لحظاتی بعد در باز شد.
مهیار متعجب به او خیره شد..،بدن مریم از دیدن او یخ زد و طپش قلبش بالا گرفت…ترس در چهره ی مریم مشخص بود..مهیار باور نمی کرد کسی که رو به رویش ایستاده،و با چشم های گرد زیبایش نگاهش می کرد مریم باشد.
دوست داشت او را به خانه اش دعوت کند،ویک فنجان چای گرم مهمانش کند… اما تنها چیزی که با آن چشمان متعجب و حالت شوک زده اش توانست بگوید این بود.
-کی آدرس اینجا رو بهت داده؟
حال مریم دگرگون شد،نگاهی به لباس راحتی اش که گرم کن توسی رنگ بود انداخت.چشم هایی که او نگاه می کرد او را دست پاچه کرد وصدایش که به وضوح می لرزید گفت:
-چه فرقی می کنه؟
-امین؟!
باید داد می زد تا خودش را خالی کند،همان هشت سالی که در نبودنش از فریاد داشت خفه می شد.
مهیار خودش را جمع کرد و نقاب بی تفاوتی به چهره اش زد: برای چی برگشتی؟اینجا کسی منتظرت نیست
به حرف های نیشدارش عادت نداشت،دسته ی کیفش که روی شانه اش بود محکم تر گرفت
-اومدم دخترمو ببینم
پوزخند تمسخر آموزی زد وگفت:دخترم؟!ببخشید دقیق متوجه نشدم کدوم دخترتو میگی؟
-مهیار
مهیار عصبانیت هم به آن نقاب اضافه کرد:سعادتی هستم،دیگه من و به اسم کوچیک صدا نزن
چشمان ملتمسش به او دوخت:بذار ببینمش
-نمی دونم راجع به کی حرف می زنی؟دخترت و نمی شناسم…حالا هم از اینجا برو
دررا می بست که مریم فشار داد:مهیار خواهش می کنم..تو که اینجوری نبودی
قدمی به طرف مریم بر می دارد که او از ترس خشمی که در چهره دارد به عقب می رود:
-تو یادم دادی دیگه محبتمو خرج هر کسی نکنم..دیگه اون مهیاری که چپ می رفتی راست می رفتی با ترحم نگاهش می کردی،دلسوزی می کردی نیستم،اگر برای دیدن ساینا اینجا یا خونه ی بابام پیدات بشه….بد می بینی
-مهیار اون دختر منم هست
داد زد:نیست..تو این چند سال کجا بودی که الان یادت افتاده دختر داری؟کجا بودی اون موقع که با بدبختی بزرگش کردم با چشمای نداشتم تا صبح تو بیمارستان بیدار می موندم…اصلا فهمیدی ساینا چطور بزرگ شد؟الان برگشتی می گی دخترمو ببینم؟.تو فقط دنیاش آوردی..این کارو هم زنی می تونه کنه حالا برو
دررا محکم بست.
با مشت به در می کوبید:مهیار…مهیار خواهش می کنم دروباز کن بزار ببینمش
مهیار پشت در ایستاد وبی اختیار چند قطره اشک ریخت…به سمت آشپزخانه رفت…لیوانی برداشت وزیر شیر پر از اب کرد.قلپی از آن خورد و محکم به زمین زد…هر تکه از آن جایی افتاد،عصبانی بود که چرا نمی تواند رفتار درستی در برابر او داشته باشد…همان جا روی زمین نشست وتکه های شکسته را جمع کرد، ساینا داخل شد مهیار سریع ایستادوپشت به او کرد وخودش را مشغول ریختن تکه ها در سلطل آشغال کرد، که دخترش او را نبیند.
-ساینا برو بیرون شیشه میره تو پات
معتجب و ترسان به پدرش که پشت به او کرده است گفت:چی شده؟
سریع صورتش ماساژ داد وبرگشت:برو بیرون تا اینا رو جمع کنم
همان جا شیر اب به صورتش زد ساینا همانطور که به صورت قرمز شده پدرش نگاه می کرد گفت:
-اون خانومه کی بود؟
با یاد آوری چند لحظه پیش اخمی به صورتش انداخت:هیچ کس
-اما گفت می خواد منو ببینه
سریع به او نگاه کرد:دیدیش؟
-آره همونی بود که اون دفعه خونه آقاجون اومد
-آره خودشه…اگر این خانوم دیدی و خواست باهات حرف بزنه حق حرف زدن باهاش نداری
-اما اون که آدم خوبیه
با لحن عصبی گفت:تو همین چند دقیقه فهمدی ادم خوبیه؟!
ساینا نمی دانست چطورباید به پدرش بگوید حس خوبی نسبت به آن زن دارد.
سرش پایین انداخت و به آرامی گفت:باشه باهاش حرف نمی زنم
-برو لباسات و بپوش می خوایم بریم خونه ی عمو فرزین
ساینا با اینکه جوابش نگرفته بود،اما برای حاضر شدن به اتاقش رفت مهیار شیر برای گرم کردن روی اجاق گذاشت..چیزی او را به سمت پنجره کشاند.از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت پنجره ی سالن رفت..مریم که خودش را زیر درختی جمع کرده است می بیند…باران نم نم می بارید..اگر مدت زیاد تری آنجا بماند خیس می شود…به خودش قبولاند به او مربوط نیست،شوهرش باید نگران حال زنش باشد نه او،ساینا پشت او ایستاد وگفت:
-بابا
برگشت:بله
-شیر سر رفت
سریع به آشپزخانه رفت و اجاق گاز صفحه ای را خاموش کرد:لعنتی..گاز کثیف شد
-عیبی نداره خودم تمییزش می کنم
لبخند تلخی زد:قربون دختر کدبانوم برم من
کنجکاوانه پرسید:بابا
-جونم
-شیرو برای چی گرم کردی؟الان که می خوایم بریم خونه ی عمو فرزین..دوتامون هم که صبحونه خوردیم
مهیار به ساعت دیواری که یازده وسی دقیقه نشان می داد انداخت…دستی به صورتش کشید،نمی توانست به دخترش بگوید مادرت همه ی حواس مرا برده، همه ی حواس شش گانه ام…چقدر سخت است تمام حواست پرت زنی باشد که هیچ گاه تو را ندید.نفسش با آه کشید وگفت:
-یادم رفت..فکر کردم می خوای بری مدرسه،برو برس بیار موهات و شونه بزنم
-باشه
آن زنِ زیر درخت به او اجازه نمی داد،به چیز دیگری فکر کند.باز به طرف پنجره رفت.هنوز اینجا ایستاده اما مانتوی قهوه ایش در حال خیس شدن بود.
-بابا
به دخترش که رو به رویش ایستاده وبرس در دست دارد نگاه کرد… ،برس از دستش گرفت ومو هایش شانه زد.ساینا نمی دانست در کوچه چه خبر است که پدرش اینطور جذب او شده است.
رک حرفش را به پدرش می زند:چرا به اون خانومه نگاه می کنی؟
چند لحظه ای از شانه کردن دست برمی دارد،سوال دخترش او را برای جواب دادن گیج می کند:
-به اون خانومه نگاه نمی کنم
-پس چرا اینجا ایستادی و کوچه رو نگاه می کنی؟!
موهایش می بندد…دست روی شانه اش می گذارد و به سمت خودش می چرخاند:
-فقط می خوام مطمئن بشم اون خانومه از اینجا رفته…بدون اینکه سوال دیگه ای بپرسی برو کفشتو بپوش
ساینا متوجه چهره ی گرفته و ناراحت پدرش شد…ترجیح داد دیگه سوالی نپرسد.
بعد از سوار شدن بیرون آمدند…مریم با باز شدن در پارکینگ سرش را بلند کرد،مهیار با دیدن چهری پر از غم ومظلومش از کارش پشیمون شد؛و می خواست اجازه دهد لحظه ای دخترش را در آغوش بگیرد…اما غرور وکینه اش به سراغش آمد، پایش را روی گاز گذاشت و رفت.
ساینا برگشت و به مریم نگاه کرد:باباگناه داره
مهیار سکوت کرد و دندانش به هم می فشرد.
ساینا به پدرش که سکوت کرده بود نگاه کرد وگفت:بابا
دستش با عصبانیت بالا آورد وگفت:هیچی نگو ساینا
مهیار از آینه به عقب نگاه کرد..وسط کوچه دست زیر بغل، خم شده و گریه می کرد،نشست…چقدر بی رحم شده بود.
قدم های آهسته برمی داشت که صدای بوقی از پشت سرش شنید.برگشت،خواهرش پریسا بود که با چهره ی عصبی و تاسف به خواهرش نگاه می کرد،سوار شد پریسا سکوت را به جای نصیحت و حرف زدن بی فایده انتخاب کرد.اینطور مریم فرصت کافی برای آرام شدن داشت.
زنگ های ممتدد و پشت هم ناهید را سراسیمه به سمت در کشاند،با دیدن مهیار گفت:
-اقا مهیار
کلافه و عصبی برگشت:بهش بگوبیاد
بادیدن چهره ی عصبانی مهیار ترسید وبا نگرانی گفت:
-کی؟
-ناهید خانوم من می دونم دخترتون اومده،بهش بگید بیاد
-نیست
با کلافه گی دستی به موهایش کشید:ناهید خانوم خواهش می کنم،اینقدر منو نپیچونید بگید بیاد
اضطراب ناهید صورتش را رنگ پریده کرده بود:مهیار جان باور کن نیست
درحیاط بازکرد:بیا نگاه کن…اخه چی شده؟
از روی ناباوری به ناهید نگاه کرد:به جان امینم نیست
قسمش باور می کند و نفس صداداری می کشد:بهش بگو دیگه طرف خونه ی من پیداش نشه وگرنه مجبور میشم ازش شکایت کنم
این را گفت و سوار ماشینش شد و حرکت کرد…ناهید چادرش روی سرش کشید و داخل خانه شد.مهیار با سرعت از کنار ماشین پریسا که پارک شده بود عبور کرد ورفت.
پریسا:دیدی گفتم ماشین خودشه،اگر می رفتیم خونه الان دیگه زنده نبودی
حلقه های اشک در چشمانش نشست:یعنی میگی اینقدر ازم متنفر شده که حاضر من و بکشه؟
-قربونت برم،تو خودت میدونی چیکارکردی!انتظار نداشته باش استقبال گرمی ازت داشته باشه
نفسی کشید وبه سمت خانه رفتند، به محض ورودشان مریم صحنه ای که دید،اتفاق چند دقیقه پیش فراموش کردو خندید.
پسران پریسا، آرش را شبیه رئیس سرخ پوست ها در اورده بودند. دورش می چرخید وصدا می دادند.پریسا دنبالشون دویدوبا فریاد گفت :
-پدر صلواتی ها چه بلایی سر این بچه اوردین…ببینم یه کاری می کنین دیونه بشه برگرده
کسرا:مامان اون رئیس ماست…
رامین:اره من ما قبلیه ی آتیشدا هستیم می خوان بهمون حمله کنن…از رئیسمون می خوایم برامون نقشه بکشه
پریسا با همان عصبانیت وفریاد گفت:
-الهی بهتون حمله کنن و زودتر ببرنتون که از دستتون راحت بشم،آخه واسه چی این همه واکس سیاه کفش،به صورت این زدین؟
کسرا:خوب مامان به صورت خودمون هم زدیم
رامین:آره مامان،صورت خودمونم سیاه کردیم،ببین…آرش چون رئیسمونه بیشتر زدیم
آرش چیزی نمی گفت و فقط با لبخند به آنها نگاه می کرد؛مریم جلو رفت وگفت:حالا اسم رئیستون چی هست؟
کسرا:عقاب شجاع
مریم لبخندی زد وگفت:من الان به عقاب شجاع می گم براتون نقشه بکشه
ناهید با چهره ی نگران و عصبانی اش از آشپزخانه بیرون آمد ورو آن دو کرد و گفت:
-شما دوتا کجا بودین؟!که رفتین خرید ها؟
رو به مریم کرد:اومد اینجا
بی حوصله و خسته گفت:دیدمش
ناهید در حالی که از کار مریم عصبی بود،با حرص گفت:
:مگه نگفتم نرو،تو که این همه سال بدون بچه ات زندگی کردی،این مدتی هم که اینجا هستی روش
دلخور ومتعجب نگاهش می کند با بغض در گلویش گفت:دستت درد نکنه مامان،این حرف و اگر از مهیار می شنیدم ناراحت نمی شدم
ناهید که از حرفش منظوری نداشت،فقط می خواست از کینه مهیار در امان باشد گفت:
-اخه مادر من فکر توام،اومده اینجا گفته اگر بازم اونجا پیدات بشه ازت شکایت می کنه
پریسا:بی خود،اون شکایت کنه بعد ببینه ما هم بلدیم شکایت کنیم یانه؟
مریم،بی حوصله نگاهش کردوگفت:پریسا خواهش می کنم
مریم به اتاق امین رفت.وبرای آرام شدنش روی تخت برادرش نشست.
بایاد آوری پدرشوهر سابقش،کیفش که روی زمین افتاده بود برداشت و شماره ی پرویز بیرون اورد که صدای ناراحت مادرش از پشت در شنید:
-مریم از دستم ناراحت نشو به خدا من صلاحتو می خوام
مریم که مشغول گرفتن شماره بود گفت:
-می دونم مامان،می خوام زنگ بزنم میام بیرون باهم حرف می زنیم
با شنیدن چند بوق صدای پرویز شنید:بله؟
-سلام مریمم
پرویز بعد از مکث کوتاهی گفت:سلام خوب هستید؟
-ممنون،بد موقع که زنگ نزدم؟
-نه،کتاب می خوندم
روی تخت نشست،همه ی حواسش به حرفی که می خواست بزند جمع کرد:
-راستش ،می خواستم ازتون درخواست کنم اگر میشه با مهیار صحبت کنید که اجازه بده ساینا رو ببینم
پرویز کتابش بست و روی میز گذاشت وگفت:
-راضی کردن مهیار کار سختیه،اون از سال ها پیش تصمیم گرفته بوده که اجازه نده ساینا رو ببینی،نمی خوام کار مهیار و تایید کنم ولی تو بهش خیانت کردی…بخشیدن خیانت کار آسونی نیست
مریم که می دانست کارش اشتباه بوده است پیشانیش خاراند وگفت:
-بله حق با شماست،دلیل رفتارهای بدش با منم همینه می دونم…اما من چیزی جز دیدن دخترم نمی خوام..امروز هم رفتم خونه اش شاید اجازه بده که…
پرویز با نگرانی گفت:چی کار کردی؟!نباید تنهایی می رفتی،باید قبلش با من هماهنگ می کردی که بهش بگم…میدونی امکان داشت ازت شکایت کنه؟
-میدونم..گفتم شاید راضی بشه..حالامیشه شما باهش صحبت کنید؟!
نفسش با فوت بیرون داد وگفت:
-صحبت می کنم ولی فکر نکنم راضی بشه..اون داره ازدواج می کنه مریم…با این کارت ممکنه زندگیشو بهم بریزی
در یک آن تصمیم گرفت حرف هایی که نباید بزندرا به پرویز بگوید؛صدایش با بغض لرزید وگفت:
-چیز هایی که بهتون می گم و بهش بگید شاید قبول کرد
-چی؟
نفس عمیقی با چشمان بسته کشید وگفت:
-اقا پرویز همسر من فوت کرده،الان چند ساله،قصد موندن در ایران هم ندارم،موندن من فقط سه هفته است…اونم برای دیدن خانواده ام و سایناست…نه نمی خوام زندگی شو بهم بریزم ونه می خوام ساینا رو ازش بگیرم
اشکش هایش بی مهابا می ریخت،صدایش در میان بغض به گوش پرویز می رسید:
– بهش بگید حتی حاضرم ساینا نفهمه من مادرشم…مثل پدر و مادرم که دوست خانوادگیتون هستن منم دوست شما
به یک باره پرویز خبرایی می شنید، که او را شوک زده کرد:بابت شوهرت متاسفم مریم؛باشه بهش می گم…آروم باش
با دست اشک های که روی صورتش گرفته بود پاک کرد وگفت:
-اینم بهش بگید من دارم ازدواج می کنم،پس مطمئن باشه من مشکلی براش پیش نمیارم… فقط بهش بگو اجازه بده یه بار ببینمش و بغلش کنم….می دونم لیاقتش و ندارم
پرویز که از حرف هایش متاثر شده بود نفسی با آه کشید وگفت:
-باشه همه ی این حرف ها رو بهش می گم، خبرشو بهت می دم
-کی؟
با همان لحن مهربان همیشه گی اش گفت:امشب با هاش صحبت می کنم خوبه؟
درمیان اشک هایش لبخندی زد وگفت:ممنون، خداحافظ
-خدانگهدار
مریم روی تخت خودش را مچاله کرد،و اشک می ریخت…هیچ چیز به ذهنش برای راضی کردن مهیار نمی رسید،احساس کرد مغزش از کار افتاده است.پلک های بی حسش روی هم گذاشت و خوابید.
*********
با چهره ای گرفته و کلافه رو به روی خانه ی گیتی ایستاد وبا موبایلش زنگ زد:
-سلام آماده ای؟
گیتی با صدای که همیشه سعی می کرد برای مهیار شاد باشد گفت:سلام،آره الان میام
از خانه ی ویلایی شان خارج شد و با لبخند به ماشین آنها نزدیک شد،مهیار گفت:
-ساینا برو عقب بشین
ساینا با اکراه و بی میلی پایین رفت و نگاه عصبی اش را به گیتی انداخت.گیتی بعد از نشستن به مهیار نگاه کرد گفت:
-خوبی؟
با بی حوصله گی گفت:آره
-اگر خوبه پس چرا قیافه ات این قدر گرفته وبی حوصله است؟
مهیار که سعی می کرد خونسردیش را حفظ کند گفت:چون فعلا حوصله هیچ چیز و هیچ کس و ندارم
با لحن لوسی گفت:حتی من؟
-حتی ساینا
گیتی می خواست به او بگوید مهم ترین فرد در زندگی مهیاراست، اما او با جوابش به او فهماند ساینا عزیزتراست.
مهیار با جدیت گفت:تا مدتی فقط آرامش و سکوت می خوام
-نمی خوای حرف بزنی؟شاید آروم بشی
حرف هایی که باید می زد،به زن دیگری بود نه گیتی،حرف های پر از گلایه و شکایت مخاطب خاص داشت.
با رسیدن به خا نه ی فرزین پیاده شدند.گیتی شیرینی در دست گرفت، بعد از سوار شدن آسانسوربه واحد فرزین رسیدند.مهیار میان گیتی و دخترش ایستاده بود.لحظاتی بعد از زنگ زدن فرزین در باز کرد.
آن دو مشغول سلام و احوال پرسی با فرزین و عسل شدند و ساینا با دیدن کیان پسر شش ماهه ی فرزین به طرفش رفت و بغلش کرد وبوسید.
-کپلِ خوشگل،چشم خوشگله…لپ آویزون
عروسکی در دهانش گاز می گرفت،فرزین به طرفش رفت وگفت:
-ساینا خانوم ما هم بودیما
لبخندی زد وگفت:سلام ،ببخشید
فرزین هم در جوابش لبخندی زد وگفت:سلام،خواهش می کنم
فرزین کنار مهمان هایش نشست و ساینا ماشینی که برای او خریده بود داد وگفت:
-کیان،تو باید با اینا بازی کنی!عروسک برای تو زشته تو مردی
عسل برای پذیرایی از مهمان هایش به سمت آشپزخانه می رفت خم شد و ساینا را بوسید:
-خوبی خاله؟
-سلام…حواسم نبود،ببخشید
خندید: سلام به روی خوشگلت،عیب نداره عزیزم،می دونم تقصیر کیانه
لبخندی با متانت زد:بله دیگه
عسل با همان لبخند به سمت آشپزخانه رفت.موبایل گیتی زنگ خورد با یک عذر خواهی بلند شد ورفت. فرزین حال گرفته و کلافه اش را دید نزدیک او شد و آهسته گفت:
-چی شده؟
با لحظه ای مکث کردن گفت:چی بگم؟!یکی که تازه فراموشش کرده بودم برگشته
فرزین که متوجه نشد منظورش چه کسی است گفت:کی برگشته؟
آهسته تر گفت:مامان ساینا
با لبخندی برلب دستی پشت لبش کشید وگفت:قشنگ معلومه حواست پیششه
چهره ی عبوسش در هم کشید وگفت:نه نیست
فرزین با جدیت گفت:خودتو گول نزن…قیافتو ندیدی! آشفته و پریشونه
سرش پایین انداخت:اما اون الان شوهر داره بچه داره
-آفرین خوبه،همین جوری به خودت بگو،ویاد روزی بیوفت که با اون مردیکه اومد دادگاه می خواست ازت طلاق بگیره
با امدن گیتی حرفش نصفه رها کرد،گیتی نگاهی مشکوک به حالت چهره ی آنان انداخت و گفت:
-اتفاقی افتاده؟
فرزین با لبخند گفت:نه چیزی نشده،در مورد کارمون بود
گیتی که مطمئن شده بود هر چی هست در مورد کار نیست با شک و تردید یک”آهان” گفت و دیگرپیگیر موضوع نشد.
عسل با سینی که فنجان های قهوه در ان بود وارد سالن شد.فرزین جلوتر رفت و دو فنجان برداشت گفت:
-این برای من و مهیار
عسل:اِ..چیکار می کنی فرزین؟
فرزین با لحن شوخی اش گفت:
-من و مهیار حرف هایی داریم، که ممکنه حوصله ی شما خانم هارو سر ببره
با سر به مهیار اشاره کرد:بریم در مورد پروژه بزرگون حرف بزنم
با این حرف لبخندی به لب مهیار نشست.با رفتن آن دو عسل با لبخند به گیتی نگاه کرد وگفت:
-بهتربرن،ما خانوما بیشتر حرف برای گفتن داریم
اما گیتی لبخندی نزد و با چشمانش آن دو را تا ورودشان به دفتر کار فرزین دنبال کرد.به در بسته ی اتاق فرزین نگاه کرد و زمزمه کرد:
-می دونم یه خبری هست
به محض وارد شدن مهیار روی مبل چرمی سیاه رنگ نشست.فرزین فنجان جلوی او گذاشت و روبه رویش ایستاد.
-خوب چی می خواست؟
-ساینارو ببینه
-همین؟خوب میذاشتی ببینه
نگاه پر از اخمش به او انداخت:ساینا اگر پرسید این مامان تو این هشت سال کجا بوده چی بهش بگم؟
رو به رویش نشست:
-مگه بهش نگفتی مامانش رفته ونمیدونی کی برمی گرده؟شاید هم اصلا برنگرده؟بگو این مامانته بعد سال ها برگشته ببینتت
با حرص گفت:
-چقدر راحت حرف میزنی،اونوقت عمرا اگر اجازه بده با گیتی ازدواج کنم
به جلو خم شد و آهسته گفت:
-نه اینکه خیلی هم دوستش داری،از دوریش بی قرارمیشی!اونقدر که مریم دوست داشتی گیتی ودوست نداری
از حرف فرزین عصبی می شود:
-من اگر بعد اون ازدواج نکردم فقط بخاطر این بود که دیگه نمی خواستم،طعم یه عشق نافرجام دیگه روبچشم،رکسانا و اون بسم بود
فرزین با لحن معترضش گفت:
-تو چرا حاضری بگی رکسانا اما حاضر نیستی بگی مریم؟به دوتاش یه اندازه محبت کردی،دوتاش هم ولت کردن رفتن؟
لبخندی زد،انگشتانش در هم حلقه کرد وگفت:
-اون بیشتر از رکسانا دوست داشتم،چون با قلبم عاشقش شدم،اما رکسانا هم بازی بچه گیام بود وهمیشه می دیدمش…رکسانا بهم خیانت نکرد،راحت گفت نمی خواد و رفت اما اون….
سرش با تاسف تکان داد وچیزی نگفت فرزین کنارش نشست وگفت:
-تصمیمت چیه؟
سرش پایین بود آهی کشید:نمی ذارم ببینتش
دست روی شانه اش گذاشت:
-دوست خوبم،برادرم…این حرف هایی که به من زدی باید بری به خودش بگی اینجوری هم یه ذره آروم میشی
حرفش رنگ غم گرفت:
-شکایت کردن از روز هایی که رفت،چیزی رو درست نمی کنه،اون دیگه از شوهرش طلاق نمی گیره و بیاد پیش من
فرزین دستش دراز کرد و ازفنجان قهوه ی نیمه سردش قلپی خورد اخم هایش در هم کشید:
-اَه،این که سرد شد…الان میرم قهوه ی داغ میارم
قبل از بیرون رفتن کنار در،ایستاد وگفت:می خواد بمونه؟
شانه اش بالا انداخت:
-نمی دونم،الان خودم از اومدنش اینقدر گیجم که نمی دونم چیکار کنم؟!موندن یا نموندنش دیگه خبرندارم
خندید:نمی گفتی هم می فهمیدم چه اوضاعی داری
فرزین در باز کرد که گفت:فرزین
-جان
سرش پایین بود ،انگار افکارش در جایی غوطه ور بود، گفت:
-صورتش عوض شده بود!مثل اون چیزی که تو عکسا دیده بودم،نبود،توی عکسا صورتش شاد تر بود با وجود اینکه من و دوست نداشت،امروز که اومد خونه ام،چهره اش پرازغم بود
-یعنی می گی خوشبخت نبوده؟ یا شوهرش باهاش بد بوده؟
به فرزین نگاه می کند:نمی دونم هر چی هست،صورتش غمِ داشت
فرزین در باز کرد،که مهیار گفت:صبرکن منم میام بیرون
باهم بیرون رفتند. ساینا با کیان که در آغوش داشت گفت:
-عمو، کیان سنگین شده ها دیگه نمی تونم بغلش کنم
لبخندی زد:چشم از فردا رژیم سر سختی براش می گیرم
ساینا از ترس اینکه به او غذا ندهد گفت:نه عمو گ*ن*ا*ه داره بهش غذا بده
با سر کج کرده گفت:باشه
مهیار نزدیک رفت وکیان بغل کردوپشت فرزین وارد آشپزخانه شد او را بوسیدو گفت:
-چقدر بچه ات عجیب غریبه
-رو بچه ی من عیب نذارا
خندید:قیافش مامانشه،چشمای آبیش تویی
فرزین به گیتی که حواس ونگاهش به مهیار بود گفت:داره بهت نگاه می کنه
متعجب گفت:کی؟
-زنت
همانطور که با لبخند با کیان بازی می کرد گفت:خوب نگاه کنه،بخیلی؟!
-می خوای جشن بگیری؟
-هنوز برای ازدواج توافق نکردیم،بخاطر ساینا من نمی خوام جشن بگیرم،اما گیتی می خواد
قهوه جلویش گذاشت وگفت:سرکارش گذاشتی؟
-نخیرعزیزم،اون هنوز نتونسته با ساینا کنار بیاد،تواق من و خانواده اش هم همین بود
-بهونه میتراشی؟دوست داره
-پس باید سعی کنه ساینا رو هم دوست داشته باشه،اون زندگی با من و بدون ساینا می خواد
-از کجا می دونی دوستش نداره؟ اون که داره سعی خودش و می کنه
با لحن مطمئنش گفت:نه نمی کنه،وقتی بهش می گم محبت مادرانه کن،میره براش خرید می کنه
خندید:خوب بلد نیست،بذار وارد خانوادتون بشه کم کم یاد می گیره، با ساینا باید چطوری رفتار کنه،ساینا هم یواش یواش دوستش می داره
-فقط این نیست،اختلاف نظر خیلی داریم،خرید زیاد می کنه…جشن و مهمونی زیاد میره..همیشه منم مجبور می کنه برم؛در حالی که هیچ علاقه ای به مهمونی رفتن ندارم
-تو که می دونستی تک دختره،باباشم کارخونه داره،می خواستی از جای دیگه زن بگیری
-چه می دونم،گفتم باهم کنار میایم
فرزین احساس می کرد با آمدن مریم دل مهیار بازی درآورده است.
سوار ماشین بودند که موبایل مهیار زنگ خورد با دیدن اسم پدرش جواب داد:
-سلام بابا
-سلام،خونه ای؟
پرسشگرانه گفت:،نه بیرون،چطور؟
-می خوام بیام پیشت کارت دارم،یه ربع دیگه حرکت می کنم
-باشه،خداحافظ
بعد از آنکه گیتی از ماشین پیاده شد،گفت:کاش بهم می گفتی مشکلت چیه، که اینقدر ناراحتت کرده
به ظاهر لبخندی برلب نشاند وگفت:چیز مهمی نیست،مربوط به کارمه