رمان معشوقه اجباری ارباب
پارت 18 رمان معشوقه اجباری ارباب
– کسی رو داری؟
– نه، هیچ کس. فقط یه دوست.
– یه دوست؟ پس می خوای بری شهرتون چیکار؟!
– اینجا بمونم که چی بشه؟ که آراد بیشتر آزارم بده و فرحناز زخم زبونم بزنه؟!
– به خاطر همین فرار کردی؟
– آره؛ چون فکر می کردم آزاد می شم. نمی دونستم دوباره برمی گردم سر خونه اولم.
بغض کردم. بلند شد. گفتم: کجا می ری؟
– می رم برات شام سفارش بدم.
خواست بره که گوشه ی آستینشو گرفتم و گفتم: نمی خواد بشین.
نگاهمون بهم گره خورد. آروم آستینشو ول کردم.
گفت: تا صبح که نمی تونی گشتنه بمونی؟
– خواهش می کنم بشین. چیزی نمی خوام.
دوباره نشست. دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. بغضم شکست و گریه کردم و گفتم:
– حالم خوب نیست… از این همه تنهایی خسته شدم. صبرم کم اومده… دیگه نمی تونم تحمل کنم… امیر کمکم کن.
همین جور که سرم پایین بود و گریه می کردم دستشو گذاشت رو شونم… منم آروم گریه می کردم. گفت: گریه نکن همه چی درست می شه.
– هیچی درست نمی شه!
– می خوای بریم بیرون؟
– نه… خستم. می خوام بخوابم.
به اتاقی که روبروی آشپزخونه بود اشاره کرد و گفت: اون اتاق برای تو.
بلند شدم و گفتم: ممنون… کجا می تونم دست و صورتمو بشورم؟
به سمتی اشاره کرد و گفت: اونجا.
بعد از اینکه دست و صورتمو شستم، رفتم به اتاقم، چراغو زدم. اتاق بزرگی بود. رو تخت نشستم. تزیین اتاق جوری بود انگار برای یه دختر تزیینش کرده بودن. روسری و پالتومو درآوردم و گذاشتم رو زمین. رو تخت دراز کشیدم و دستمو گذاشتم زیر سرم و به سقف خیره شدم. بلند شدم و پتو رو کشیدم رو سرم که دو تا تقه به در خورد. بلند شدم روسریمو پوشیدم و درو باز کردم.
امیر با لبخند پلاستیکو جلوم گرفت و گفت: دلم نیومد با شکم گرسنه بخوابی.
پلاستیکو از دستش گرفتم و گفتم: ممنون!
– نوش جان.
نگام کرد و گفت: ببخشد دیگه! لباس زنونه ندارم!
– نه بابا راحتم.
دو قدم رفت عقب و گفت: شب بخیر!
– شب بخیر!
به هم نگام می کردیم. نه اون می رفت، نه من درو می بستم. من زودتر به خودم اومدم و درو بستم. پشت در تکیه دادم و یه نفس عمیقی کشیدم… چرا این جوری نگام می کرد؟ ترسیدم!
سر خوردم رو زمین نشستم. پلاستیکو باز کردم. دو تا ساندویچ گرم و سس و نوشابه بود. همونجا خوردم و رفتم رو تخت خوابیدم. اونقدر به آباژور خیره شدم که خوابم برد.
***
با صدای شکستن چشمامو باز کردم. یه غلتی تو جام خوردم. جام گرم بود. نمی خواستم بلند شم. پتو رو کشیدم رو سرم و پاهامو جمع کردم. به دو دقیقه نکشید که دوباره صدای شکستن اومد. پتو رو برداشتم. این داره چیکار می کنه؟! ظرف سالمی هم گذاشته؟!
بلند شدم موهامو بستم و روسریمو رو سرم انداختم. رفتم بیرون و با لبخند نگاش کردم. با خاک انداز داشت خرده شیشه ها رو جمع می کرد. حواسش به من نبود. یه خمیازه ای کشیدم و رفتم دستشویی.
بعد از اینکه دست و صورتمو شستم، اومدم بیرون. رو به روی آشپزخونه وایسادم. داشت به میزی که چیده بود، نگاه می کرد.
با خنده گفتم: سلام!
نگام کرد و گفت: سلام خانم… چه عجب دست از سر خواب بیچاره برداشتی!
– نمی ری بیمارستان؟
– چرا زوده، ساعت ده می رم… صبحونه چی می خوری؟
به میز که انواع و اقسام پنیر و مربا و خامه و… روش چیده بود نگاه کردم و گفتم:
– خودتون صبحونه نخوردید؟
– نه… تنهایی مزه نمی ده!
با لبخند نشستم. اونم رو به روم نشست. یه لیوان قهوه و آب پرتغال و چای و شیر کاکائو گذاشت جلوم. با تعجب به همشون نگاه کردم و گفتم: ببخشید! معده ی من بی ظرفیته! این همه رو نمی تونم بخورم!
– چرا؟ به خودت یه نگاه بنداز ببین چقدر لاغری؟! باید یه چیزی بخوری …بدون تعارف همه رو می خوری!
– آخه…
– آخه و اما و اگر …نداریم!
یه تیکه نون سنگک بزرگ برداشت. عسل و تخم مرغ و کره گذاشت و لقمه پیچش کرد. جلوم گرفت و گفت: بخور!
– چی؟ من نمی تونم اینو بخورم! خیلی زیاده!
گرفت جلو دهنم و گفت: می خوری یا به زور بکنم تو حلقت؟!
لقمه رو برداشتم و خودمم نفهمیدم چه جوری تا تهش خوردم!
بعد از صبحانه حاضر شد که بره. منم داشتم میزو جمع می کردم که از اتاقش اومد بیرون و گفت:
– داری چیکار می کنی؟
– خب دارم میزو جمع می کنم!
با اخم ساختگی اومد طرفم و از اشپزخونه بردم بیرون و گفت: شما مهمون من هستید. لطفا به سیاه و سفید این خونه دست نمی زنید… این میزم ولش کن. خودم میام جمعش می کنم.
– آخه اینجوری که نمی شه؟ زشته؛ بذار جمعش کنم.
– خیلیم خوبه… کار هر روزمه.
به ساعتش نگاه کرد.
– دیرم شد. نیام ببینم دست به خونه زدیا؟
– چشم!
– آفرین! نهارم بیرون می خرم میارم.
– خوب بذار نهارو دیگه خودم بپزم.
رفت طرف جا کفشی و گفت: نهارو درست نکن شاید رفتیم بیرون…خداحافظ!
– خداحافظ.
وقتی رفت، سریع رفتم طرف میز و جمع کردم. بیکاری هم بد دردیه ها؟! خونه چهار تا اتاق داشت. اون که اتاق من بود، کناریشم نمی دونم. اونم نمی دونم! رفتم طرف اتاقی که کنار پنجره بود. دم در وایسادم. برم تو یا نه؟ شاید دوست نداشته باشه.
پوفی کردم رفتم طرف مبلا خودمو انداختم روش. چشمم افتاد به چند تا کتاب که رو میز بود. یه کتاب شعر برداشتم… چند صفحشو ورق زدم که زنگ خونه به صدا در اومد.کتابو گذاشتم سرجاش و رفتم درو باز کردم. با لبخند سرش پایین بود.
گفتم: بله بفرمایید؟
سرشو بلند کرد. موهای شرابی بلندشو کج رو صورتش انداخته بود. چشمای آبیش از دیدن من شوکه شد و با تعجب گفت: سلام… امیر نیست؟!
– نخیر بیمارستان هستند!
– آها… شما… از فامیلاشون هستید؟
– نخیر!
با ناراحتی گفت: دوستشی؟
با لبخند گفتم: نخیر خانم… اگه کاری دارید باید صبر کنید تا بیاد!
– ظرف آش رشته ای رو جلوم و گرفت و با بغض گفت: مبارک باشه!
سریع از پله ها رفت بالا. این کی بود؟! چرا این جوری کرد؟!
به ظرف آش رشته نگاه کردم. به جای اسم امام و پیغمبر، بزرگ نوشته بود LOVE!خنده ای کردم و رفتم تو. گذاشتم رو اپن، یه بشقابم گذاشتم روش.
تا وقتی امیر اومد خودمو با کتاب و تلویزیون سرگرم کردم. رو مبل لم دادم. موسیقی ملایم در حال نواختن بود. حس خواب آلودگی کردم. کتابو گذاشتم رو صورتم و خوابیدم.
***
کتاب از رو صورتم برداشته شد. چشمامو باز کردم. امیر بود. یهو بلند شدم.
با خنده گفت: کجا سیر می کردی؟!
– کی اومدی؟
– الان!
کتابو داد دستم و گفت: مزاحم خوابت نمی شم.
– خواست بره. گفتم: یه دختری برات آش رشته آورد!
به اپن نگاه کرد و با خنده گفت: نیلو بوده… این دختر، هفته ای که هفت روزه، هشت روزشو برای من نذری میاره!
خندیم و گفتم: لابد دوست داره و بهونه بهتر از این پیدا نکرده!
گفت: آره… ولی کاش یه نفر دیگه هم منو دوست داشت!
گفتم: منم دوست دارم ولی به اندازه!
با لبخند گفت: زودگرفتی چی گفتم! ولی منظورت از اندازه چیه؟!
– دوست داشتن من به اندازه ی اون دختری که هر روز برات نذری میاره نیست!
– ok، فهمیدم!
یه پلاستیک دستش بود. جلوم گرفت و گفت: انقدر حرف زدی که یادم رفت اینو بهت بدم.
ازش گرفتم و گفتم: چیه؟
– لباس؛ برای چند روزی که اینجایی باید یه چیزی تنت کنی دیگه… نمی دونم اندازه هست یا نه؟
گفتم: ممنون!
به لباسا نگاه کردم. چقدرم گرفته… یه پالتوی سرمه ای هم گرفته بود.
گفت: برو حموم کن بریم.
-باشه!
بعد حموم رفتیم بیرون. سوار ماشین که شدیم، گفت:
– خب حالا کجا بریم؟
– نمی دونم… من که جایی رو بلد نیستم؟
– باشه. پس مجبورم خودم یه جایی انتخاب کنم.
به رستوران خلوت و سوت و کور رفتیم. یه آقای شیک پوش اومد جلو و گفت:
– به آقای وثوقی… مشتاق دیدار آقا..خیلی خیلی خوش آمدید!
به طرف میز دو نفری اشاره کرد و گفت: بفرمایید آقا … میزتون حاضره!
با تعجب به امیرعلی نگاه کردم و راه افتادیم. وقتی نشستیم، آقا دو تا منو داد دستمون و گفت:
– تا شما انتخاب کنید منم برگشتم.
به رفتن مرده نگاه کردم. رو به امیر که داشت منو رو می خوند گفتم:
– همیشه وقتی میای اینجا، انقدر چاپلوسی می کنه؟!
با لبخند گفت: اگه چاپلوسی نکنه که مشتریاشو از دست می ده!
– ظاهرا مشتری اینجایی که اینجوری جلوت خم و راست می شه!
همین جور که منو نگاه می کرد گفت: هم مشتری اینجام، هم صاحب اینجام!
با تعجب گفتم: یعنی این رستوران مال توئه؟!
منو گذاشت کنار و گفت: آره..من و آراد شریکی اینجا رو ساختیم … شعبه دومشم جای دیگه است.
– با آراد؟ چطور تونستی با اون لوک خوش شانس شریک بشی؟
– یه بار بهت گفتم آراد داداشمه؛ نگفتم؟
– گفتی … ولی مغزم نمی تونه هضمش کنه چطور یه پسری که انقدر با تو بده رو می گی داداش؟
– به موقعش همه چی رو می فهمی… فعلا زوده!
به رستوران نگاه کردم و گفتم: باشه تا موقعش صبر می کنیم… چرا اینجا انقدر خلوته؟
– نمی دونم… جای شلوغو دوست داری؟
– نه اصلا!
– انتخاب کردی؟
به منو نگاه کردم و اولین چیزی که دیدم، گفتم: کباب!
مرده اومد. امیر سفارشاتمونو گفت.
بعد نهار، وقتی اومدیم بیرون، گفت: حالا چیکار کنیم؟
شونمو انداختم بالا و گفتم: نمی دونم؟
– قدم بزنیم؟
– سرده!
نگام کرد و گفت: بعد از این همه لباس که پوشیدی بازم می گی سردمه؟!!
با دلخوری گفتم: خب چیکار کنم؟ سرماییم!
– راه بری گرم می شی!
– اگه سردم شد چی؟
با لبخند گفت: اگه سردت شد و مُردی با من!
نفسی کشیدم و گفتم: باشه!
به یه پارکی رفتیم… زیاد شلوغ نبود. به بچه ها نگاه می کردم. دستمو جلو دهنم گرفتم و ها می کردم و بعد بهم مالششون می دادم.
گفت: دستایی که مال تو نیست رو هیچ وقت نگیر!
– با من بودی؟
– نگین همیشه می گفت… همه ی دستا یه صاحب دارن. دستای تو هم مال یکیه… باید توی دستای اون باشه.
نگاش کردم… من که نگفتم بیا دستامو بگیر که این حرفو زد؟!
گفتم: نگین، خانمت بود؟
– اوهوم!
– هنوز فراموشش نکردی نه؟
– نه… ده سال باهاش زندگی کردم. نمی تونم به خاطر سه سال جدایی فراموشش کنم.
– ازدواج کرده؟
– آره… دو تا بچه هم داره!
قیافش ناراحت شد. حس کردم بغض کرده.خاک تو سرت آیناز! برای چی گذشتشو به یادش آوردی؟! بخاطر اینکه موضوع عوض بشه گفتم:
– دلم برای دریا تنگ شده… کاش می شد یه بار دیگه دریا رو ببینم.
خندید و گفت: شرمنده! تهران دریا نداره… باید بریم شمال.
– آره ولی امکان پذیر نیست.
– چرا امکان پذیر نباشه؟ می خوای بریم؟
– من و شما؟
– نه… من و تو… دیگه نگو شما.
– اگه آقامون بفهمه چی؟ ممکنه دعوامون کنه!
– اون اگه تو رو می خواست بیرونت نمی کرد… ازش می ترسی؟
– کی من؟!… نه بابا!
بعد مکث کوتاهی گفتم: آره! بعضی وقتا که خیلی عصبانی می شه… قیافشم ترسناک می شه. اون موقع دیگه جیکم در نمیاد!
بلند خندید و گفت: پس بهش می گم چه موقعایی ازش می ترسی!
– تو رو خدا بهش نگو!
– به یه شرط!
نگاش کردم. نکنه شرط غیر معقول بخواد؟! نه امیر پسر خوبیه… یعنی مرد خوبیه!
گفتم: چی؟
برام یه غذای خوشمزه بپزی.خاتون می گفت دست پختت حرف نداره… منم می خوام دست پختتو امتحان کنم.
با خوشحالی گفتم: همین؟ باشه امشب برات می پزم!
ساعت هشت بود که با کلی خرید برگشتیم. تو آسانسور بودیم که یهو امیر خندید.
نگاش کردم و گفتم: به چی می خندی؟!
به دماغم اشاره کرد و گفت: شده عین لبو!
به دیواره آسانسور نگاه کردم. چقدر قرمز شده! از خجالت سرمو انداختم پایین.
گفت: خوبه هنوز زمستون نیومده تو اینجوری هستی … وای به وقتی برف بیاد! قیافت دیدنیه!
در آسانسور باز شد.
با ذوق گفتم: وقتی برف اومد میای آدم برفی درست کنیم؟!
اومدیم بیرون.
گفت: اگه تا اون موقع از سرمای پاییز زنده موندی حتما!
رفتیم سمت خونه. امیر با کلید درو باز کرد.
با دلخوری گفتم: امیر!!
با تعجب نگام کرد، بعد یه لبخند زد و گفت: چه عجب! اسم منو به زبون آوردی!
سرمو انداختم پایین. درو باز کرد و گفت: برو تو!
خواستم برم تو که زن همسایه ی امیر که یه خانم مسن بود اومد بیرون و گفت:
– سلام امیر جان!
امیر سرشو برگردوند و گفت: سلام زیبا خانم. احوال شما؟!
– شکر بد نیستم.کجایی مادر؟نزدیک سه ساعت پسر داییت منتظرت بود… نیومدید رفت.
– کی؟
– وا! مگه چند تا پسر دایی داری؟ آرادو می گم دیگه؟ انقدر بهش تعارف کردم، گفتم بیا تو تا امیر بیاد؛گفت نه همین جا منتظرش می مونم.
– ممنون …بهش زنگ می زنم.
زنه به من نگاه کرد و گفت: مبارکه امیر خان! چرا بی خبر؟! ترسیدی پول شیرینی زیاد بشه خبر ندادی؟!
امیر با تعجب به من نگاه کرد. منم از خجالت سرمو انداختم پایین و رفتم تو.
صداشو می شنیدم.
– نه حاج خانم … خانمم نیست… چند روزی مهمونم هستن بعد می رن.
دیگه صداشو نشنیدم. رفتم به آشپزخونه، یه لیوان آب خوردم. صدای بسته شدن درو شنیدم. اومد تو. نگاش کردم و گفتم: معذرت می خوام!
– برای چی؟
– برات دردسر درست کردم نه؟ ببخشید!
– چه دردسری؟ اگه منظورت با حرفای زیبا خانمه که من اهمیتی به این حرفای خاله زنکی نمی دم.
– نمی خوام پشت سرت حرف در بیارن …فکرای بد راجع بهت کنن.
– برام مهم نیست… بذار هر چی دوست دارن بگن… همین زیبا خانم، بعد طلاقم هر چی حرف بود پشت سرم زد… زنشو کتک می زد… خرجی بهش نمی داد… نمی ذاشت زنش بره بیرون و از اینجور حرفا… من اگه می خواستم به حرف اینا گوش بدم تا حالا باید خودمو می کشتم!
وقتی دید با قیافه ناراحت نگاش می کنم، خندید و گفت: باورت می شه این زن آمار کل زندگیمو داره؟! چند دفعه می رم حموم؛ چه لباس و جنس و رنگی رو دوست دارم؛ فامیلام کیا هستند؛
آروم گفت: حتی می دونه کیا می رم دستشویی!!
بلند خندیم. اونم خندید و گفت:
– یه دو روز اینجا بمونی آمار تو رو هم درمیاره!
دوباره خندیدم. نگام کرد: چقدر قشنگ می خندی! فکر نمی کردم با خندیدن خوشگل بشی!
خندمو جمع کردم. نگاش کردم و سرم انداختم پایین.
گفت: خیلی خب! تا تو خجالتتو می کشی، منم برم یه دوش بگیرم بیام!
رفت بیرون و با صدای بلند تری گفت: شرطمون یادت نره خانم خجالتی!
وای شام… سریع رفتم به اتاقم لباسمو عوض کردم و اومدم بیرون. حالا چی بپزم؟ صدای شر شر آب می اومد. زشت بود برم بهش بگم چی دوست داری؟
خودم یه کاریش می کنم! دست به کار شدم. نصف غذا رو پختم و گذاشتم دم بکشه. رفتم سراغ سوپ که گفت: چه بویی میاد!
سرمو بلند کردم و نگاش کردم. یه لبخند رو لبش بود. صورتش سفید و تمیز شده بود. آراد و امیر تو زیبایی یکی بودن اما اون اخمو بود و این مهربون.
امیرو ترجیح می دم!
گفت: مات و مبهوت چی شدی دختر؟!
– هیچی!
سرمو انداختم پایین و مشغول خرد کردن شدم. اونم رفت به اتاقش.
وای خدا! من چرا همیشه خودمو ضایع می کنم؟! کاردو زدم به خیار که دو تکیه شد و افتاد رو زمین. سوپو حاضر کردم و آشپزخونه رو که به گند کشونده بودم، تمیز می کردم.
صدای موسیقی بی کلام اومد. سرمو برگردوندم؛ امیر داشت می اومد سمت آشپزخونه.
گفت: می خوای سالاد درست کنی؟
– آره.
– خودم درست می کنم.
– نه،خودم اینکارو می کنم. مگه شام امشب با من نیست؟!
خیاری رو که برای سالاد شسته بودم، برداشت گاز زد و گفت:
– چرا هست ولی سالاد با من.
به میز نگاه کرد و با خنده گفت: چه بلایی سر میز آوردی؟!
– ببخشید الان تمیز می کنم!
به کمک هم میزو تمیز کردیم. خرد کردنشو نگاه می کردم؛ خیلی تند و سریع این کارو می کرد. انگار خیلی وقته آشپزی می کنه.
گفتم: همیشه غذا بیرون می خوری؟
با لبخند گفت: نه… شاید ماهی یه بار.
– پس کی برات غذا درست می کنه؟
– خودم!
– خودت؟ مگه بلدی؟
– پس چی؟! آقا دکترتون از هر انگشتش یه هنر می باره. از نقاشی و خطاطی و خونه داری گرفته تا آشپزی و بچه داری…!
خندیم و گفتم: پس بابات باید شوهرت می داد نه زن!
با اخم نگام کرد. خودمو جمع کردم و گفتم: ببخشید!
زد زیر خنده و گفت: آیناز نصف هیکلت زبونه!
سر میز شام امیر می خورد و از دستپختم تعریف و تمجید می کرد و می گفت اگه می شد، حتما منو سرآشپز رستورانش می کرد. بعد شام میزو جمع کردیم؛ خواستم برم بخوابم که گفت:
– می خوای بخوابی؟
– آره…خسته ام.
– آخه زوده تازه یازده شده!
– خوابم میاد!
– باشه خوابالو! برو بخواب!
رفتم به اتاقم، خودمو پرت کردم رو تخت. چند دقیقه ای پهلو به پهلو شدم اما خوابم نبرد. نکنه نفرینم کرد که خواب نرم؟!
سرمو کردم زیر پتو. چند بار از یک تا هزار شمردم؛ بازم خوابم نبرد. سرمو کوبیدم به بالشت و بلند شدم یه سرکی بیرون کشیدم. دیدم رو مبل نشسته. دستشو گذاشته لبه مبل و داره تلویزیون نگاه می کنه. برگشتم پتو رو برداشتم، اومدم بیرون کنارش وایسادم. حواسش نبود. یه سرفه ای کردم.
نگام کرد و گفت: اِ… پس چرا نخوابیدی؟!
به تلویزیون نگاه کردم و گفتم: بخاطر نفرین تو خوابم نبرد!
چشاش گشاد کرد و گفت: من کی نفرین کردم؟!
– یک ساعت پیش!
تعجبش بیشتر شد؛به تلویزیون نگاه کردم.
– تنهایی فیلم دیدن مزه می ده؟
– نه!
رو زمین نشستم و به مبل تکیه دادم. پتو هم رو خودم انداختم و یه سیب برداشتم.
گفت: بیا بالا بشین!
– نه رو زمین تمرکزم رو فیلم بیشتره. موضوعش چیه؟
– عشق و عاشقی!
کنارم نشست و با شوق و ذوق مشغول تعریف کردن شد. با هم فیلمو دیدیم. وسطای فیلم بود که پلکام سنگین شد و همه جا رو تار می دیدم .سرمو گذاشتم رو مبل و خواب رفتم.
***
– آیناز…آیناز؟
چشمامو باز کردم. امیر کنارم نشسته بود. منم جای دیشب خوابیده بودم. با این فرق که بالشت زیر سرم بود. با خواب آلودگی بلند شدم و گفتم:
– چرا بیدارم نکردی؟
– بیدارت کردم که؟
– الانو نمی گم که؟ دیشب.
خندید و گفت: آدم خوبه با تو فیلم نگاه کنه! به نصف نرسیده خوابت برد! دلم نیومد بیدارت کنم. رو زمین خوابوندمت و بالشتم گذاشتم زیر سرت.
رفت به آشپزخونه. منم بلند شدم، رفتم دست و صورتمو شستم . وقتی سر میز نشستم، گفتم:
– هنوز نقاشی هم می کشی؟
– حالا چی شده یاد نقاشی کردن من افتادی؟
– هیچی دیشب خواب نقاشی هاتو دیدم
خندید و گفت: آره می کشم… اون اتاق نقاشیمه… بعد صبحونه بهت نشون می دم.
– تابلو هاتم می فروشی؟
– بله. اما پولشو می دم موسسه خیره … چون بهش احتیاجی ندارم …نقاشی دوست داری؟
– آره …ولی نه با رنگ و قلم مو… با مداد بیشتر خوشم میاد.
– جالبه …می خوای بهت یاد بدم؟
– آره، اگه هنرای انگشتات وقتی برات بذاره!
خندید و گفت: مسخرم می کنی؟
– نه جدی گفتم… می گم شاید سرت شلوغ باشه و وقت نکنی… تو که به نقاشی علاقه داشتی چرا رفتی دکتر شدی؟
– بخاطر دل خودم نقاشی می کشم …بخاطر دل مادرم دکتر شدم. آخه نمی خواست پیش بچه های خواهر شوهرش که جمعیا دکترن کم بیاره… من این وسط قربانی چشم و هم چشمی مادرم شدم!
– چند ساله نقاشی می کشی؟
– از دبستان کلاسای آموزش نقاشی می رفتم.
سری تکون دادم و گفتم: آفرین!
راستی چرا اسم تو و بابات عین همه؟
خندید و گفت: بابام دلش می خواست بعد مردنش کسی فراموشش نکنه …بخاطر همین اسممو گذاشت امیر علی.
– تو خونه چی صدات می زنن؟
– یا میگن علی یا امیرعلی تا با اسم بابام که امیر قاطی نشه.
– آخه این چه کاری بود بابات کرد؟
خندید و چیزی نگفت.
بعد صبحانه رفتیم به اتاق نقاشی. پر بود از تابلو های نقاشی و رنگ و قلم مو و مداد رنگی…
خلاصه هرچی برای نقاشی لازم بود تو این اتاق پیدا می شد. تنها چیزی که منو جذب کرد، همون دختر بچه پا برهنه بود که اولین بار تو نمایشگاه نقاشیش دیدم.
رفتم جلوتر نگاش کردم. گفت: هنوز یادته؟
– اوهوم… چرا نفروختیش؟
– این تابلو رو دوست دارم.
همینجور که به تابلو نگاه می کردم، گفتم: منم دوستش دارم.
– پس برای تو!
– نه، نمی خوام. فقط گفتم ازش خوشم میاد. همین!
پشت امیرعلی یه تابلو بود که روش یه پارچه سفید انداخته بود. رفتم طرفش؛ جلوم وایساد و با لبخند گفت: به اون تابلو دست نزن!
– ببخشید قصد فضولی نداشتم …فقط خواستم ببینم چیه؟
– چیز خاصی نیست!
پشت چشمی نازک کردم و گفتم: کیو نقاشی کردی که نمی خوای ببینمش؟
دهنشو باز کرد که چیزی بگه، صدای زنگ خونه مانع شد.
به در نگاه کرد و گفت: آراده!
رفت بیرون. از کجا فهمیده اونه؟! با کنجکاوی زیاد به تابلویی که روش ملافه بود نگاه می کردم. یعنی چی کشیده که نمی خواد من ببینمش؟
صدای آراد بلند شد: چرا از دیشب بهت زنگ می زنم جواب نمی دی؟! چرا گوشیتو خاموش کردی؟!
– گوشیمه؛ اختیارشو دارم! مشکلیه؟
– کجاست؟
– داد نزن… صداتو بیار پایین.
از اتاق اومدم بیرون و نگاشون کردم. آراد از عصبانیت قرمز شده بود.
امیرعلی گفت: چیکارش داری؟ می خوای ببریش که بیشتر اذیتش کنی؟!
– آره دلم می خواد؛ چون خدمتکارمه. بابتش پول دادم. هر کاری که دلم بخواد باهاش می کنم …خدمتکار منه، باید تو خونه من باشه نه اینجا.
– اون اگه خدمتکارت بود، بیرونش نمی کردی… مگه ویدا رو نداری؟ اینو می خوای چیکار؟
– دلم می خواد تو خونم شیش تا شیش تا خدمتکار داشته باشم! تو رو سَننه ؟
سرشو برگردوند و عصبی نگام کرد. آب دهنمو قورت دادم.
گفت: دیشب تو بغل علی خوش گذشت؟!
این مزخرفات چیه می گه؟! فکر کرده دیشب پیش امیر خوابیدم؟
امیرعلی گفت: خجالت بکش آراد!
– بچه مومن! نگو که دیشب این گناه کبیره رو انجام ندادی؟! مگه نشنیدی می گن اگه زن و مردی تو خونه تنها باشن، شیطان هم همون جاست؟!… از کجا معلوم کار دیگه ای هم انجام نداده باشید؟!
داد زدم: بسه دیگه… فکر کردی همه عین خودتن که هرشب یکی رو تو بغل می گیری و می بوسی؟!
– من دوستشون دارم!
پوزخندی زدم و گفتم: یکی…دو تا …سه تا… چند تاشونو دوست داری؟! پس بگو قلب نداری؛ کاروانسراست. ده تا میاد یکی می ره!
سر تا پاشو نگاه کردم: هوس باز که شاخ و دم نداره؟! یکی عین تو!
دستشو از عصبانیت فشار داد و صدای فشرده شدن دندوناشو می شنیدم.
گفت: فقط دو دقیقه بهت فرصت می دم حاضر بشی.
امیر: اون جایی نمیاد!
داد زد: میاد، چون من میگم!
امیرعلی هم داد زد: قرار نیست هرچی تو می گی همون بشه.
– چرا می شه، مگه با تو نیستم ؟برو لباستو بپوش.
– من جایی نمیام.
– چی؟ نشنیدم چی گفتی؟
با عصبانیت اومد طرفم. امیر جلوش وایساد و گفت: شنیدی که چی گفت… نمی خواد بیاد.
به امیرعلی نگاه کرد. یه لبخند عصبی زد و گفت: سالمه؟!!
امیر با تعجب گفت: چی؟!!
خنده بلندی کرد و گفت: آخ ببخشید عزیزم! حواسم نبود عقیمی! هر کاری بخوای میکنی!
آروم گفت: اگه باهاش همچین کاری کرده باشی که بچه دار نمی شه! بخاطر همینه انقدر خیالت جمعه!
امیر با عصبانیت یه سیلی محکمی زد تو صورت آراد که من جای اون دردم گرفت. آراد دستشو گذاشت رو صورتش و امیرعلی گفت:
– بهت اجازه نمی دم هر چی تو دهنت در میادو بهم بگی… تو که از زندگیم خبر داری، نامرد! تو که می دونی بدتر از تو زخم خوردم؟
امیر گریه کرد: تو دیگه با این حرفا نمک رو زخمم نپاش… من از تو هم تنها ترم… می بینی سه ساله تو این خونه دارم با تنهاییم زندگی می کنم. چرا این حرفو می زنی؟ تو که می دونی بعد از نگین با اینکه عقیم بودم به هیچ دختری دست درازی نکردم؛ اما تو چی؟ بعد مهتاب فقط بخاطر اینکه آروم بشی و فراموشش کنی، با هر دختری رابطه داشتی… به کجا رسیدی؟ هر روز اوضاعت داره بدتر می شه.
با همون اشکاش که کل صورتشو گرفته بود اومد طرفم، دستمو گرفت برد کنار آراد و گفت:
– بگیر… اینم خدمتکارت! این بار آخره که بهت می دمش. به خدا قسم اگه یه بار دیگه این دختر به من پناه بیاره، دیگه نمی بینیش… حالا برید.
با تعجب به امیر و حرفاش نگاه کردم.
امیر گفت: چرا وایسادی آیناز؟ برو دیگه؟
با سرعت رفت طرف اتاقش. با تنفر به صورت آراد نگاه کردم. جای سیلی قرمز شده بود. رفتم به اتاقم و لباسمو عوض کردم و اومدم بیرون.
آراد هنوز وایساده بود. دم اتاق امیر رفتم؛ دو تا تقه به در زدم. جواب نداد.
گفتم: نمی خوای بیای بیرون؟…دارم می رما؟
یک دقیقه وایسادم. نیومد.
آراد گفت: دو روز نازشو کشیدی، لوس شده!
با عصبانیت نگاش کردم و چیزی نگفتم. در باز شد. اومد بیرون؛ چشماش قرمز بود؛ با لبخند گفت:
– مهمون ناخونده خوبی بودی!
– خداحافظ.
– به سلامت!
چند قدم رفتم. به آراد نگاه کردم. از سر لج یه کار احماقانه ای به ذهنم رسید. یه نفسی کشیدم. با قدم های تندی رفتم پیش امیر و محکم تو بغلم گرفتمش و گفتم:
– ممنون که رام دادی. اگه تو نبودی نمی دونستم باید کجا برم.
امیر دست راستشو گذاشت رو شونم و گفت: احتیاج به تشکر نیست.
سرشو خم کرد، تو گوشم گفت: برای حرص دادن آراد روش خوبی نبود!
نگاش کردم. لبخند به لب داشت.
گفتم: گریه ات تقصیر منه ببخش.
– بعضی وقتا گریه لازمه… حالا برو!
به آراد نگاه کردم… حالتش خنثی بود. از امیر جدا شدم. با هم خداحافظی کردیم. تا دم در بدرقمون کرد. سوار آسانسور شدیم. آراد دکمه رو فشار داد. در بسته شد و امیرو دیگه ندیدم.
آسانسور رفت پایین.
آراد گفت: با این کارت گور خودتو کندی!
نگاش کردم. رو به روشو نگاه می کرد. نه! مثل اینکه زیادم بی خیال نبوده!
گفتم: گور من خیلی وقت کنده شده! تو برو به فکر خودت باش!
نگام کرد و گفت: آرزوی امیرو میذارم رو دلت!
– نمی تونی امیرو ازم بگیری!
– خواهیم دید!
– می بینیم!
آسانسور وایساد. اومدم بیرون. سوار ماشین شدیم. من جلو نشستم و به مختار سلام کردم. ماشین حرکت کرد بعد از چند دقیقه سکوت، آراد گفت: برو پیش منصور.
– همونی که قبلا تو فروش دختر بود؟
– آره!
– مطمئنی الانم دختر داره؟
– نمی دونم حالا بریم.
چند دقیقه بعد، دم یه خونه نگه داشت. دوتاشون پیاده شدن. منم اومدم پایین. مختار در زد. کسی جواب نداد. مختار با دستش بیشتر درو کوبید.
یکی داد زد: اومدم بابا! در خونه رو از جا کندی!
درو باز کرد و با عصبانیت گفت: بله…امرتون؟
مختار: امرمون که زیاده بذار بیایم، تو بهت می گم.
پوزخندی زد و گفت: همینم مونده هر لات و لوت بی سر و پایی رو تو خونم راه بدم!
خواست درو ببنده که آراد با خشم یه لگد کوبید به در که با ضرب خورد به دیوار و صدای وحشتناکی داد. رفت تو. مرده با ترس و تعجب نگاش کرد.
مختار به من گفت: برو تو!
رفتم تو؛ خودشم پشت سرم اومد.
آراد: حالا من شدم لات بی سر و پا، نه؟!
– ببخشید شما؟ به جا نمیارم!
آراد خواست بره طرفش که مختار جلوشو گرفت و گفت: من باهاش حرف می زنم!
مختار: چند سال پیش، دختر دور خودت جمع می کردی و بعد می فروختیشون… اومدیم بینیم هنوز داری؟ می خوایم یه جا بخریم.
– مگه می خوای جهاز دخترتو ببری که می گی یه جا می خریم؟!
– داری یا نه؟
– خیر… اشتباه به عرضتون رسوندن. بنده از این غلطا نمی کنم… اصلا کی آدرس منو به شما داده؟
آراد: احتیاجی به آدرس نیست …خودمون می دونیم لاشخورا کجا منتظر جسدن!
– آقا من هنوز نمی دونم شماها کی هستید؟
– آرادم؛ پسر سیروس… اونو که دیگه می شناسی؟
پوزخندی زد و گفت: اگه تو آرادی، پس منم پسر ملکه انگلستانم!!
آراد با عصبانیت رفت طرفش، یقشو گرفت و چسبوند به دیوار و گفت :حالا دیگه منو نمی شناسی نه؟ کی جمع و جورت کرد؟ کی زیر بال و پرتو گرفت؟ ها؟ اگه من نبودم که الان باید تو آشغال دونی پیداتت می کردن؟
مرده با تعجب به چشمای آراد نگاه کرد و گفت: شمایید آقا آراد؟ اصلا نشناختمتون! چقدر عوض شدید!
آراد یقشو ول کرد.
– آقا من پنج سال پیش که دیدمتون اینجوری نبودید. اون موقع موهای بلند مجعدتون تا لبه گوشتون بود اما الان… دور از جون عین سرطانیا مو ندارید!
اینو که گفت، آروم خندیدم. آراد با اخم نگام کرد. خندمو خوردم و سرمو انداختم پایین. یعنی این بچه قزمیت موهای بلند مجعد داشته؟! فکر کنم خوشگل می شده!
آراد گفت: من عوض نشدم. آدمای دور و برم عوض شدن.
– بله خب حق با شماست.
مختار: یعنی دیگه اصلا دختر برای فروش نمیاری؟
– نه آقا. من خیلی وقته این کارو بوسیدم و گذاشتمش کنار.
به حیاطش که پر از کمد و مبل و میز بود اشاره کرد: نگاه کن؟ سمساری شده کار من.
آراد با کلافگی پوفی کرد و گفت: این همه راه رو الکی اومدیم.
رفت بیرون.
مختار گفت: نمی دونی چه کسای دیگه ای این کارو می کنن؟
– نه والا!
مختار شماره ای به مرده داد و گفت: بیا این شماره منه. اگه فهمیدی کسی دختر برای فروش داره بهم زنگ بزن.
– چشم آقا. حتما. خیالتون راحت.
با هم اومدیم بیرون. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
مختار به آراد گفت: چی می خوری آقا؟
– هیچی.
– باشه پس ساندویچ برات می گیرم.
– کر شدی؟ می گم چیزی نمی خورم.
– مگه دست خودته که نخوری… الان ساعت دوازدهه و موقع نهار. جنابعالی صبح هم که هیچی نخوردی؟ فعلا برات یه ساندویچ می گیرم معدت خالی نمونه، بعد یه چیزی بخور.
دیگه چیزی نگفت. مختار دم یه فست فود نگه داشت. یه موسیقی ملایمی گذاشت و گفت: تا شما دوتا خروس جنگی این موسیقی رو گوش می دید، منم جلدی میرم ساندویچ می گیرم میام.
به دوتامون نگاه کرد: برنگردم ببینم کرک و پر همو ریختینا؟!!
دوتامون با اخم نگاش کردیم.
فقط یه لبخندی زد و رفت پایین. ده دقیقه ای منتظر شدم؛ نیومد.
جو سنگین شده بود. احساس خفگی می کردم. درو باز کردم.
گفت: کجا؟!
– نترس فرار نمی کنم! همین جام.
رفتم پایین، درو بستم و به درش تکیه دادم. به آدم هایی که رد می شدن نگاه می کردم. یعنی اینا هم مشکل هم دارن؟ یا اینکه تمام مشکلات دنیا تو فرق سر من نشسته؟
چند دقیقه بعد مختار اومد. سوار شدم… یه ساندویچ داد دستم، یکی هم داد به آراد. خواست نوشابه بهش بده، گفتم:
– نوشابه سیاه به دردش نمی خوره …معدش درد می گیره.
مختار با تعجب گفت: از کجا می دونی؟!
– دو ماه خدمتکارش بودم. نباید بدونم چی براش مضره؟ اصلا غذای فست فودی هم نباید بخوره.
به آراد نگاه کرد و گفت: ببین چقدر به فکرته؟ از همه چیزیت خبر داره. اونوقت تو هی کرک و پرشو بکن! زن من هنوز نمی دونه من چی دوست دارم!
آراد: خب که چی؟ می خوای نگهش دارم؟ این مظلوم نمایی هاش بخاطر همینه که نگهش دارم… اصلا از روز اولم آوردنش اشتباه بود. نباید برای خودم همچین دردسری درست می کردم.
برگشتم نگاش کردم و گفتم: فکر کردی برای موندن پیش تو بال بال می زنم؟! برای چی فرار کردم؟
پوزخندی زدم.
– لابد پیش خودت فکر کردی عاشق زارت شدم و دارم خودمو برات لوس می کنم. نه؟
آراد: مختار اینم می بری پیش سعید که با بقیه دخترا بفرسته بره.
– کدوم دخترا؟
– همونایی که قراره امشب ببریشون.
– این چه کاریه می خوای بکنی؟ این…
داد زد: همین کاری که گفتم می کنی.
مختار پوفی کرد و درست نشست. ساندویچشو انداخت رو داشبورد. من هنوز به آراد نگاه می کردم. گفت: گفتم تقاص کاری که کردی پس می دی!
با لبخند گفتم: امیر تنها کسیه که دوستش دارم. از روی هوس بغلش نکردم. اما این کار تو از روی حسودیه!
پوزخندی زد و گفت: حسودی؟! به تو و علی؟ علی از روی ناچاریه که میاد طرف تو؛ چون هیچ دختری تحویلش نمی گیره!
– تحویلش نمی گیرن؟ از بس تو مهمونیات حواست به دخترای نیمه لخته که نمی دونی چند نفر می رن با امیر حرف می زنن!
– لابد اونا هم قیافه تو هستن!
– یعنی می خوای بگی من خوشگلم؟! آخه من جز دخترای خوشگل و ناز چیز دیگه ای ندیدم!
پوزخندی زد و گفت: تَوهم ورت داشته؟! آره خوشگلی… و می خوام یه لطفی درحقت کنم. چون تو ایران پسری که در شأن تو باشه پیدا نمی شه، می خوام بفرستمت جایی که بهتر از علی گیرت بیاد!
با لبخند نگاش کردم و گفتم: همه جای دنیا برام یه رنگه… فقط می خوام از پیش تو برم. هر جا باشه مهم نیست!
– هنوز تا خوشحالی واقعی مونده. وقتی عین یه عروسک پیش مردا دست به دست شدی، اونوقت می فهمی دنیا یه رنگم نیست!
– بالاتر سیاهی که رنگی نیست. همه جای دنیا برای من سیاهه.
درست نشستم. به ساندویچم نگاه کردم. بغض کردم یعنی واقعا می خواست با من همچین کاری کنه؟ ماشین حرکت کرد. چند قطره اشک از چشمام سرازیر شد. بیرونو نگاه کردم. به درختایی که در برابر فصل پاییز مقاومت کرده بودن و خودشونو سرسبز نگه داشته بودن حسودیم شد. ای کاش منم عین اینا بودم و در برابر این دنیا کم نمی آوردم. دلم گرفت. حال گریه داشتم. آخه این چه سرنوشتیه من دارم؟ چرا هر چی بدبختیه باید رو سر من خراب بشه؟! چرا باید دور من یه حصار تنهایی باشه؟! خستم خدا! خستم… نجاتم بده… این چه امتحان و آزمایشیه که داری از من می گیری؟ می خوام اعتراف کنم کم آوردم… بهم تقلب برسون! بذار به کمک تو قبول بشم. اشکامو پاک کردم. ساندویچمو گذاشتم رو داشبورد. مختار نگام کرد و گفت: این زبونت آخرش برات شر شد!
فقط بهش لبخند زدم. مختار خوب بود؛خیلی خوب. پیش آراد ازم دفاع می کرد. مثل اون بهم اخم و تخم نمی کرد. سرم داد نمی زد. هوامو داشت اما هنوز بخاطر مرگ لیلا نبخشیدمش… نمی تونم ببخشمش.
گفتم: مختار!
– بله؟
بسیار بسیار بسیار عالی بود ممنون که برای این چنین مطالبی وقت میزارید