کی گفته من شیطونم

پارت 13 کی گفته من شیطونم

3.7
(10)
بازم دلم داشت گول میخورد ما دختر ها چه قدر بدبختیم این قدر به پای این پسر ها می مونیم اون وقت اون ها یه نیم نگاهی هم به ما نمیکنند
– میخوام برم دیگه نمیخوام هیچی بشنوم …..
-اخه تو بگو من چه کار خلافی کردم تا خودم بدونم یه دفعه اتیش گرفتی انگار ……
اره از دست تو واون زن خل و چلت اتیش گرفتم ….
– میخوام برم ….
سعی میکردم گریه نکنم نمیخواستم غرورم جلوش خورد بشه ….
مگه منه لعنتی از اون دختر چی کم داشتم …
خوشگل …… خوش اندام …. پولدار …….
دیگه چی میخواست اخه ……..
– ساحل ترو جون هر کس که دوست داری گریه نکن میدونم خسته شدی اصلا نباید میگفتم بیای اثر این قرص های لعنتیه …. قول میدم هیچ کاری بهت نگم فقط ترو خدا فردا برو خونه الان ساعت مناسبی نیست که یه دختر تنها بره خونه …….
من میگم اخلاق ارمان عوض شده شما میگید نه ….
همه ی حرف های چند دقیقه پیشش یادم رفت با این لحن مهربونش ….
خدایا یا من رو خلاص کن یا اون رو عاشق کن …….
فردای اون روز قبل از اینکه ارمان از خواب بیدار بشه از بیمارستان زدم بیرون رفتم خونه …..
اینطوری خیالم راحت تر بود …….
دو یا سه روزی کشید که ارمان از بیمارستان مرخص بشه همه برای ملاقاتش رفتند خونه اشون ولی باز من نرفتم ….
از فکر اینکه برم دم خونشون و یاد اون تصادف لعنتی بیفتم حالم بد میشد …..
سعی میکردم کمتر ببینمش یا اگر هم می دیدمش خیلی سرد باهاش برخورد میکردم….
توی اون دو ماهی که دستم تو گچ بود همش تو خونه بودم خیلی بهم بد گذشت ولی خوب همش برام شد خاطره چون هر روز دانیال نقاشی های مختلفی روی گچ دستم میکشید ….
اگه توی این دو ماه دانیال هر روز پیشم نبود واقعا دیوانه میشدم ….
میخواستم ارمان رو فراموش کنم دوست نداشتم به مردی فکر کنم که زن داره ……
روزی که قرار بود برم گچ دستم رو باز کنم خیلی استرس داشتم میترسیدم دستم خوب نشده باشه ….
دانیال با من اومده بود که مثلا بهم دلداری بده ولی فقط دکتر رو دید ترسید فرار کرد ……
گچ رو که باز کرد دستم هم باد کرده بود هم خیلی وحشناک کبود شده بود ……
دکتر بهم گفت که چیز خاصی نیست و نترسم یه چیز طبیعه ….
بلاخره اون دست بعد از دو ماه از گچ در اومده دیگه …..
اومدم خونه لباس هامو عوض کردم که برم تو حموم دانیال اومد تو اتاق …
مریم همش میگه چرا این دانیال بیست و چهار ساعت خونه ی شماست مگه مادر و پدر نداره ؟
نمیدونم چرا همه به دانیال حسودی میکنند …….
یاد حرف مریم افتادم خنده ام گرفت
– خاله به چی میخندی ؟ نکنه دیوانه شدی ؟
-بچه درست حرف بزن ادم به خالش میگه دیوانه ؟
– نه بابا شوخی کردم خاله ی خوشگلم میخوای بری حموم ؟
حوله ام رو از تو کشویی دراوردم …
– اره میخوام برم یه ذره دستم رو ماساژ بدم شاید یه ذره کبودیش بره
– من بیام …
چشم هام از تعجب گرد شد …. دانیال با من بیاد حموم …. همینم والا دیگه کم مونده …
– تو چی گفتی ؟ برای چی با من بیای حموم …..
لب هاش رو پیچوند …… به قول خودمون غنچه کرد ….
– خاله چرا همه با هم میرن حموم اون وقت من باید تنها برم …
– عزیزم کی دیدم همه با هم برن حموم ….
– چرا خودم دیدم مامان بابام با هم میرن حموم اون وقت من باید تنها برم …..
ای خدا لعنت نکنه این دریا و فرزاد رو ببین چه کار هایی میکنند اخه ….
ذهن بچه رو از همین سن و سال درگیر میکنند …
– نه عزیزم کی گفته با هم میرن ؟ حتما مامانت رفته به بابات لباس بده
– نخیرم حالا میذاری من بیام باهات حموم اب بازی کنیم …
خدا چی کار کنم اگه بهش بگم نه که همیشه ذهنش میره به جاهای دیگه که چرا خاله نداشت من باهاش برم ….
– باشه قبول پس برو بیرون من لباس هامو عوض کنم …..
ان قدر خوش حال شد که چند تا از این حرکت های وحشناک روی زمین انجام داد …..
با خودم گفتم الان استخوان های دست و پاش از جا دراودمد …..
یه بلیز استین کوتاه پوشیدم با یه شلوارک زیر زانو ….
رفتم بیرون تو حموم
شیر اب رو باز کردم که وان پر اب بشه 
دوباره برگشتم تو اتاقم …. داشتم گیره ی موهام رو باز میکردم که 
در اتاق زده شد
– دانیال مگه به تو نگفتم صبر کن ….
صدایی نشنیدم رفتم جلو در رو باز کردم ….
– ببخشید ساحل جان مزاحمت شدم …
– این حرف ها چیه صبری خانم جانم کاری داشتید ؟
– اره مادر میخواستم شام بذارم مامانت گفت که بیام از تو بپرسم چی میخوری که یه ذره تقویت بشی ……
اومدم جواب بدم که دانیال لخت از زیر دامن صبری خانم اومد بیرون ….
صبری خانم جلوی چشم هاشو گرفت …..
– استغفر الله ……
در حال ترکیدن بودم ولی جلوی خنده ام رو گرفتم دانیال همه ی لباس هاشو دراورده بود بیرون این بچه یه ذره حیا نداشت …….
خدا بگم فرزاد چی کارت کنه که داره همه ی کار های خودت رو انجام میده …..
صبری خانم لای چشم هاشو باز کرد به دانیال گفت :
– بچه بیا برو یه لباسی بپوش اخه برای چی لخت شدی ؟
دانیال زبونش رو اورد بیرون …….
– بچه خودتی سبزی خانم میخوام با خاله جون برم حموم …….
حالا لخت بودنش رو میخواد بندازه گردن منه بد بخت ……
صبری خانم لپش رو چنگ زد ….
– اوا خاک بر سرم ساحل خانم , دانیال راست میگه میخوای بری با هاش حموم ……
قبل از این که جواب بدم دانیال رو هل دادم تو اتاقم ….
– بیا برو تو اتاق من تا برم برات شورت بیارم دفعه ی اخرت باشه اینطوری میای بیرون ها ……
سعی میکردم نخندم ولی وقتی قیافه ی صبری خانم رو میدیدم نا خود اگاه خنده ام میگرفت …….
– صبری خانم من بهش گفتم بریم تو حموم اب بازی کنیم نمیدونستم اینطوری میخواد لباس هاشو در بیاره …. بعدشم هنوز عقلش نمیرسه شما ببخشید …..
– مادر یه وقت تنها نری تو حموم ها پسر بچه هم خطر ناکه ……
تو هم که ماشالله خوشگلی …..
با خنده گفتم :
– نه بابا صبری خانم چه خطری داره دیدید که دعواش کردم الان هم میرم براش لباس میارم بچه است عقلش هنوز نمیرسه ….
– باشه دخترم ولی بهش رو نده پرو میشه …. فسقله به من زبون درازی میکنه ….
– شما بزرگ ترید ببخشید راستی برای شام هر چی دوست دارید درست کنید من میخورم …..
– باشه عزیزم ولی مواظب باشی ها ….
دست هامو گذاشتم جلوی دهنم تا صدای خنده ام رو نشنوه بیچاره خیلی ترسیده بود …………..
خوبه به جای خودم صبری خانم رو بفرستم تو حموم بیچاره نرسیده از ترس سکته میکنه ……..
چون از بچگی دانیال رو بزرگ کرده بودم این کار هاش برام عادی بود……..
رفتم از و اتاقش لباس هاشو اوردم …..
در زدم رفتم بیرون شال من رو پیچده بود به خودش …..
ساحل نخندی ها اخر سرم نتونستم خودم رو کنتر ل کنم بلند زدم زیر خنده ….
– بچه مگه من به تو گفتی بری لباس هاتو در بیاری ؟
– نه خاله ولی همه میخوان برن حموم لباس هاشو در میارن دیگه
– نه خیر کی گفته….. بیا جلو لباس هاتو بپوش …. با لباس میریم تو حموم باشه …..
خیلی سریع اومد جلو لباس ها رو تنش کردم …..
یه تیشرت خیلی نازک با یه شلوارک تنش کردم رفتیم تو حموم ….
ان قدر ذوق زده شده بود که چند بار نزدیک بود سر بخوره ….
تا ساعت هشت شب تو حموم اب بازی کردیم …….
– دانیال من روم رو به طرف دیوار میکنم لباس هاتو در بیار خودتو یه بار دیگه بشو برو بیرون …..
یه چشم بلندی گفت ….
خودش رو که شست مامان رو صدا کردم تا بیاد لباس هاشو بپوشه ….
– مامان حوله ی دانیال رو میاری ؟
مامان سریع حوله اش رو اورد پیچید دورش که یه وقت سرما نخوره
– ساحل جان زود باش میز شام اماده است ها ……
دانیال که رفت بیرون لباس هام دراوردم دوباره رفتم زیر دوش اب …
یه ذره دستم رو ماساژ دادم تا از کبودی هاش کم بشه ……
اودم بیرون یه لباس خنک پوشیدم چون واقعا هوا تو تابستون خیلی قابل تحمل میشه ….
حوله ام رو پیچیدم دور موهام که لباسم خیس نشه …..
رفتم پایین ….
مامان و بابا و دانیال دور میز شام نشسته بودن منتظرمن بودن ….
نشستم روی صندلی کنار بابا …..
– دستت بهتره دخترم ؟
– اره بابا فقط نمیدونم چرا کبودی هاش نمیره ….
– اشکال نداره عزیزم دست های ارمانم کبود شده …..
پس اون هم گچ دستش رو باز کرد ه ……
خیلی وقت بود که ازش خبر نداشتم مامان و بابا میرفتن خونه اشون ولی من زیاد دوست نداشتم برم …..
شاید اینطوری برای خودم هم بهتر بود ….
مامان وسط شام گفت :
– راستی ساحل فردا عروسی دعوت شدیم ها ….
یه ذره نوشابه خوردم تا غذام زود تر بره پایین جواب مامان رو بدم ….
– عروسیه کی ؟
– عروسیه پسر عموی بابات یادت نیست همون که پسره دکتره ؟
یه ذره فکر کردم همون که فقط بلد بود من و دریا رو هی اذیت بکنه
– چرا یادم اومد حالا چرا یه دفعه خبر دادن …..
– یه دفعه خبر ندادن من تازه یادم افتاد ….. امروز زن عموت یاد انداخت مگر نه یادم میرفت ک….
وسایل های شام رو جمع کردم …. دانیال خوابش گرفته بود …..
بردمش تو اتاقش ….
– شب بخیر مامان خوشگلم ؟
لپش رو بوس کردم ….
– شب بخیر عزیزم خواب های خوب خوب ببینی ……
رفتم تو اتاقم درد دستم اذیتم میکرد دراز کشیدم روی تخت …..
با فکر اینکه فردا چه لباسی بپوشم زود خوابم برد …….
صبح با صدای دریا از خواب پریدم …..
– دریا مگه تو مرض داری بذار بخوابم بابا ؟
– شنیدم دیشب با پسر من رفتی حموم خجالت نمیکشی تو ….
– گمشو بابا بذار بخوابم …..
– پاشو لنگ ظهره خیر سرمون شب باید بریم عروسی ها ……
اسم عروسی اومد چشم هامو باز کردم نکنه جدی جدی ظهره ….
– ساعت چنده ؟
– ساعت 2 بعد ظهر خانم ……
بلند شدم نشستم روی تخت با چشم های بسته گفتم :
– برو پایین من الان میام ؟
– بابا وای چه قدر میخوابی دیشب هم که زود خوابیدی پاشو باید بریم ارایشگاه …..
– برو بابا ارایشگاه کیلو چنده ؟ من که نمیام تو خودت برو ……
– از ما گفتن بود بیا ارایشگاه شاید یه بدبختی حاضر بشه تو رو بگیره ….
متکا رو برداشتم پرت کردم طرفش …
– گمشو …..
بلند شدم صورتم رو شستم ….. بعد از نهار دریا موهام رو فر کرد خودش رفت ارایشگاه …..
ساعت 5/5 بود به مریم زنگ زدم یه ذره باهاش حرف زدم …..
ماجرای دیشب حموم دانیال رو براش تعریف کردم از خنده مرد …
– خوب مریم دیگه کاری نداری من باید برم حاضر بشم ؟
– نه برو عزیزم این دفعه خواستی بری حموم ما رو هم با خودت ببر قول میدم بچه ی خوبی باشم ……
– بی ادب …. کاری نداری ؟
– نه فدات بشم خداحافظ …..
در کمد رو باز کردم حالا الان چی بپوشم …. کاش صبح یه ذره زود تر بیدار میشدم میرفتم لباس میخریدم …..
در کمد رو باز کردم چشمم خورد به یه پیرهنی که دریا برام خریده بود ولی چون خیلی کوتاه بود تا حالا نپوشیده بودمش …..
کوتاه بودن بهانه بود چون از اون پیرهن کوتاه تر هم پوشیده بودم زیاد از مدلش خوشم نمی یومد ….
ولی مامان میگفت خیلی بهم میاد …..
یه پیرهن مشکی بلند که تا روی سینه لختی بود از اون ور هم پایینش یه چاک خیلی بلند داشت که تا بالای زانو معلوم بود …….
یه نگاهی به خودم انداختم نه زیاد بد نبود انگار حالا یه ذره لاغر تر شده بودم بهم بیشتر می یومد ……
چند تا گیره ی کوچلو زدم به موهام چون فر کرده بود هی گیر میکرد به جایی …..
کفش های مشکی پاشنه بلندم رو از تو کمد مخصوص کفش هام دراوردم …
گذاشتم جلوی در اتاقم که یه وقت یادم نره ……
حالا بریم سروقت ارایش کردن …..
اول یه ذره به کبودی های دستم کرم پودر زدم لباسم لختیه ابرو نره …
نشستم روی صندلی مخصوص ارایش کردنم ……
یه خط چشم نازک کشیدم چند تا از سایه هایی که طوسی مشکی بود رو برداشتم زدم …..
جون مژه ها خیلی بلند بود وقتی ریمل میزدم مژه های مثل مژه مص
یاد اون شب افتادم که رژ قرمز زدم ….
یعنی ارمان هم امشب میاد خدا کنه که بیاد دلم براش یه ذره شده …..
ارایشم که تموم شد …..
مانتوی مشکی بلندم رو روش پوشیدم که مامان باز نگه تو اماده نیستی
سرویس نقره ام رو برداشتم گوشواره هاش رو انداختم …. گردنبد رو گرفتم دستم برم پایین مامان ببنده برام …….
از پله ها اومدم پایین نخیر انگار هیچ کس خونه نیست …….
پله ی اخر بودم که انگشترم سر خورد رفت پایین تو پذیرایی ….
اه همین رو کم داشتم که انگشترم گم بشه …
رفتم پایین روی زانو هام خم شدم ببینم زیر مبل افتاده یا نه الانه که پیرهنم پاره بشه …….
انگشتر رو پیدا کردم رفته بود زیر میز کنار مبل …..
انگشتر رو برداشتم سایه ای رو , روی خودم احساس کردم سرم رو بلند کردم دیدم دو تا کفش مشکی خوشگل جلوی رومه ……….
سریع از ترس اینکه لباسم کوتاه بلند شدم….. موهای فرم گیر کرد به ساعتش …
ای خدا بگم چی کارت بکنه دریا اخه کی به تو گفت موهای من رو فر کنی ……
خواستم از جام بلند بشم که …..
یه درد بدی تو ناحیه ی سرم حس کردم ….
– اخ سرم ….
مثل مرغ سر کنده دور خودم میچرخیدم ……
ارمانم هل شده بود نمیدونست باید چی کار کنم ؟
– ای سر موهام داغون شد ….
ارمان کلافه گفت :
– ساحل جان میشه یه دقیقه تکون نخوری ببینم به کجای ساعتم گیر کرده
سعی کردم تکون نخورم ولی مگه میشد سرم بدجوری تیر میکشید ….
– بیا بریم این چند تا از موهاتو با قیچی کوتاه کنم ……
با همون حالت گفتم :
– چی کوتاه کنی عمرا اگه بذارم …. یعنی نمیتونی یه چند تا مو رو از ساعتت جدا کنی؟؟؟؟؟؟؟ ….
یه ذره مکث کرد……
– چرا میتونم ولی میترسم دردت بگیره اخه ……
از کی تا حالا اقا فکر منه …..
– نه خیر تحمل میکنم در بیار ….
مثل دختر ها اروم با اون دستی که ازاد بود موهام رو جدا کرد …..
عطر تنش داشت روانیم میکرد خدایا یه صبری بهم بده که فقط بتونم کمک بخوام …..
یکی نیست بهش بگه اخه بنده ی خدا تو که زن داری برای چی میدونم اینجا دخترم مردم رو هم به گناه میندازی ….
یه نگاهی بهش کرد یه کت و شلوار طوسی رنگ پوشیده بود موها ش رو هم داد بالا …..
نگاه کن دو ماه ندیدمش چه قدر تغیر کرده بچم سوسول شده ….
صورتش مثل همیشه شیش تیغ کرده بود …..
حالا چه جوری به دختر ها بگم تو عروسی نگاهش نکنند …..
بیچاره سوگل بدبخت اون ور دینا نمیدونه شوهرش چه عشوه هایی میاد تو جمع …..
بعد از چند دقیقه موهام رو باز کرد ……
اخیش راحت شدم چون چند دقیقه همین طوری خم مونده بودم کمرم درد گرفته بود ……
کمرم رو صاف کردم سرم رو بلند کردم دیدم چهار چشمی داره من رو نگاه میکنه …….
چشم های سبزش یا بهر بگم طوسی رنگش میدرخشید ….
اخر سرم من نفهمیدم چشم های این چه رنگیه ….
سبزه ؟ طوسی ؟ عسلیه ؟
نگاهش روی لب ها بود با صدای مامان نگاهش رو از من گرفت
حالا که داره بامامان صبحت میکنه فرصت رو غنیمت شمردم که چند دقیقه بهش نگاه کنم ….
چه قدر دلم براش تنگ شده بود ….
– ببخشید زن عمو تا مامان رو برسونم دیر شد اماده اید ؟
مگه ارمان میخواست ما رو برسونه ….
– اره پسرم تو ببخشید که تو زحمت افتادی همش تقصیره این عموته
ارمان خندید از اون خنده هایی که دلم ادم رو ریش میکرد …..
– نه بابا عیبی نداره این حرف ها چیه …..
مامان یه نگاهی به من انداخت …
– دخترم بد برو حاضر بابات دیر میاد مجبوریم با ارمان بریم …..
شاکی شدم کاش مامان بهم زود تر میگفت
– مامان خوب ما که ماشین داشتیم ……
– دخترم انگار یادت رفته تازه گچ دستت رو باز کردی ها …..
چه فرقی بین من و ارمان بود مگه اون هم گچ دست هاشو تازه باز نکرده بود …
ارمان چند قدم اومد جلو تر برگشتم به طرف مامان ببینم بازم هست یا نه که دیدم رفته …..
– زیاد فکر کن هر چی باشه من از تو قوی ترم استخوان های من قوی تره ….. من خوب میتونم با دست اسیب دیده رانندگی کنم ….
وا این چه جوری ذهن من رو خوند …..
تا اومدم جواب بدم خیلی سریع گفت :
– ساحل میشه اون رژت رو یه ذره کمرنگ تر کنی ؟
این دفعه دیگه واقعا حق با من بود خوب میخواستم برم عروسی ….
– کی دیدی بدون ارایش بره عروسی ؟
ابرو هاش رو داد بالا …..
– خیلی ها …. من نگفتم ارایشت رو کلان پاک کن گفتم فقط یه ذره کمترشون کن …….
دیگه قصد کوتاه اومدن نداشتم ….. باید میفهمید که دیگه بزرگ شدم
– نوچ پاک نمیکنم …… دوست داری این شکلی بیام
بر عکس همیشه نه عصبانی شد و نه جدی با لحن مهربونی گفت :
– باشه هر جوری دوست داری فقط زود برو حاضر شو دیر شد …..
این چش شده بود اگه میدونستم اون تصادف ان قدر روش تاثیر میذاره خودم با ماشین بهش میزدم …..
دانیال از پله ها اومد پایین به به الهی خاله فداش بشه خیلی خوشگل شده بود …..
– سلام عمو ارمان خوبی ؟
ارمان اومدجلو بغلش کرد …..
کاش من جای دانیال بودم الان ….
خاک بر سرت نکنه ساحل حیا کن ….
– سلام خوبی دانیال جان ؟ اماده ای ؟
دانیال سرش رو تکون ….
– پس بیا من و تو بریم تو ماشین تا خاله ساحلت بیاد ….
همین طور داشتم نگاهشون میکرد …..
ارمان یه چیز زیر گوش دانیال گفت که دانیال با صدای بلندی خندید
احساس کردم دارن به من میخندن یه اخمی کرد ….
– ساحل نمیخوای بری حاضر بشی ….
بدون جواب دادن رفتم تو اتاقم ….
مانتوم که تنم بود…..
رفتم جلوی اینه مو هام رو لمس کردم چون دست های ارمان بهشون خورده بود خیلی برام ارزشمند شده بود …..
خدا رو شکر زیاد خراب نشده بود …..
شال مشکیم رو از روی صندلیم برداشتم انداختم روی سرم ……
کفش های پاشنه بلندم رو پوشیدم یا خدا چه قدر بلندن …..
کم مونده تو عروسی با این کفش ها بخورم زمین ….
خوب دیگه فکر کنم دیگه اماده هستم …..
کیفم رو برداشتم رفتم پایین ….. مامان هم اماده شد بود ….
صبری خانم تا چشمش به من خورد زیر لب دعا خوند …..
اومد جلو ….
– ماشالله چه خوشگل شدی دخترم ان شالله عروسیه خودت ……
رفتم جلو صورتش رو بوس کردم واقعا حق مادری بر گردنم داشت
– مرسی صبری خانم چشم هاتون قشنگ میبینه …..
مامان به صبری خانم سفارش های لازم رو کرد از خونه اومدیم خونه بیرون …..
دانیال روی صندلی جلو نشسته بود تا مامان رو دید از ماشین پیدا شد رفت عقب ……
الهی قربون اون ادبش بشم نه انگار حرف هایی رو که بهش یاد دادم عملی میکنه …
با سرعت زیاد رانندگی میکرد که یه وقت دیر نرسیدم مامان تا خود سالن همش صلوات فرستاد میترسید یه وقت تصادف کنیم ….
حواسم به ارمان بود از تو اینه همش من رو نگاه میکرد حتما باز ارایش من چشم هاشو گرفته …..
نزدیک سالن رسیدیم مامان چادرش رو صاف کرد پیاده شد چون لباسم کوتاه بود خیلی مواظب بودم که مانتوم نره زیر پام …..
پلاستیک مامان رو از دستش گرفتم با چادرش سخت بود بیاره ….
ارمان دزدگیر ماشین رو زد رفتیم تو ……
به دور و اطراف نگاه کردم چه قدر شلوغ بود نمیدونم من که این ها رو نمیشناسم برای چی اومدم ……
انگار عروسیش مختلط بود …..
حالا با این لباس که همه جاش معلومه چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟…..
ارمان با کلافگی گفت :
– چرا زنونه مردونه جدا نیست ……
مامان چادرش رو سفت ترگرفت دستش …..
– حالا بیاید بریم ببینیم چه جوریه …..
ه دستم به مانتوم بود ا یه دست دیگه ام پلاستیک رو گرفته بودم دستم …
ارمان خودش رو رسوند به من …
– بده به من بیارم سختته …
بدون اینکه تعارف کنم سریع دادم دستش ……
برگشتم به دانیال بگم چرانمیاد که دیدم خیره شده به جایی….
مسیر نگاهش رو دنبال کردم دیدم داره به یه دختره که همسن من بود نگاه میکنه ……
خاک بر سرشون ببین چه لباس هایی پوشیدن من که دخترم خوشم میومد نگاه کنم چه برسه به پسر ها …..
صد بار به دریا گفتم دانیال دیگه همه چی رو میفهمه هی میگه نه …..
اروم اومد زیر گوشم گفت :
– تو برو من خودم میارمش ……
نفسش وقتی به صورتم خورد یه جوری شدم ……
خدایا این انگار میخواد امشب من رو دیوانه کنه ……
اصلا از محیط عروسی خوشم نیومد دختر ها با لباس های خیلی ناجور جلوی ادم رژه میرن …..
یه دختره اومد از کنارم رد شد …. نگاهم به یقه اش افتاد ….. سرم رو از روی تاسف تکون داد اخه چه جوری روش میشه جلوی این همه مرد و پسر اینطوری بگرده ……
مامان یه ذره جلوتر از من رفت تا با خانواده ی داماد سلام و علیک کنه……
یه میز خالی پیدا کردم رفتم نشستم …..
از دور دانیال و ارمان رو دیدم که دارن میان …..
کیفم رو گذاشتم روی صندلی کناریم ……
گوشیم زنگ خورد دریا بود ….
داشتم حرف میزدم که دانیال و ارمان رسیدند ……
ارمان دقیقا روبه روم نشست دانیال هم کنارم …….
– خاله مامانمه ؟
سرم رو تکون دادم ازم خواست موبایل رو بهش بدم انگار کار داشت
گوشی رو از دستم گرفت با لحن بامزه ای به دریا گفت :
– سلام دریا خانم ….. پس چرا نمیاید هان ؟ به فرزاد بگو اون کروات من رو بیاره …….
فسقله اخه کراوات میخوای چی کار کنی تو …..
به ارمان نگاه کردم همه ی حواسش به من بود ……
یه اینه ی کوچلو از تو ی کیفم دراوردم خودم رو نگاه کردم …….
هیچ تغیری نکرده بودم همین طوری رژم پرنگ بود ……
لب هامو بهم مالیدم که یه ذره رنگش پخش بشه ….
نگاه های ارمان اعصابم رو خورد کرده بود …..
دانیال صحبتش تموم شد موبایل رو گرفت طرفم …..
– بیا خاله جون ؟
موبایل رو ازش گرفتم گذاشتم تو کیفم …..
– خاله مانتو و شالت رو در نمیاری؟؟؟؟
این همه موهامون رو درست کردیم لباس لختی پوشیدم اون وقت مجلسشون با همه …. کاش این همه وقت نمیذاشتم …
– نه خاله در نمیارم ……
ارمان چشم هاش برق زد …..سرم رو انداختم پایین که دیگه نگاهم نکنه……
زیر نگاهش احساس ذوب شدن داشتم ……
مامان همراه با زن عمو برگشت به احترامشون از جام بلند شدم ….
زن عمو اومد جلو لپم رو بوس کرد ……
– چه خوشگل شدی عروسک …….
تشکر کردم زن عمو واقعا همیشه به من لطف داشت ……
مامان چادرشو رو دراورد گذاشت روی صندلیه من ……
– مامان پس من کجا بشینم …..
زن عمو با مهربونی گفت :
– فدات بشم برو پیش ارمان بشین ……
من هی از ارمان فرار میکردم بقیه نمیذارن که …… از خدا خواسته سریع بلند شدم رفتم کنارش ….
صندلیش رو یه ذره تکون داد که من راحت بتونم بشینم ….
فاصله هامون زیاد نبود ……
یه حس خوبی بهم دست داد ….
داشتم حرف های مامان رو گوش میدادم ……
– خوب چه خبر از سوگل جون خوبه ؟ با دانشگاه چی کار میکنه …..
پس مامان هم سوگل رو میشناخت چرا همه این دختر رو میشناسن به غیر من …..
حوصله ام سر رفته بود عده ای بیکار داشتند وسط برای خودشون میرقصیدن …..
با دست زدن مهمون ها فهمیدم عروس و داماد دارن میان …….
عروس از همه ی این دختر های تو سالن بد تر بود من نمیدونم مرد های الان چرا هیچ کدوم اصلا براشون مهم نیست که زن هاشون رو بقیه ببینند …
دریا و فرزاد رسیدند …..
دریا حسابی به خودش رسیده بود …..
فرزاد رفت دانیال رو بغل کرد …..
– سلام بابایی خوبی ؟ پسرم چه خوشتیپ شده …..
دانیال خودش رو لوس کرد …..
– بابا کراوتم رو اوردی ؟
فرزاد محکم زد به سرش ….
– ای وای پسرم یادم رفت بیارم ؟
دانیال با لحن شیرینی گفت :
– باشه بابا خانم دفعه ی بعد هم هر چی بخوای من نمیارم …..
دریا دانیال رو از باباش گرفت ……
– پسرم گلم خوب بابا یادش رفت بیاره اشکال نداره ان شالله عروسه بعدی …….
فرزاد شیطون خندید ……
– ان شالله عروسی ارمان صد تا کروات ببند ……
ارمان بر خلاف همیشه خندید محکم زد به پشت فرزاد …
حتما طبق معمول خبریه من با ز بی خبرم …….
دانیال چون جا نبود نشستم روی صندلی تا یکی از گار گر ها براش صندلی بیاره ….
– نه خیر من میخوام عروسی عمو پرهام و خاله ساحل کلی کروات ببندم ……
میوه های که تو دهنم بود پرید گلوم ……
چون ارمان کنارم بود سریع محکم زد پشتم ….
ایی چه قدر دستش سنگینه پدر کمرم رو دراورد …..
اشک هام همین طوری اومد مامان سریع یه لیوان اب داد دست ارمان ….
– ارمان جان اب رو بده بخوره نفسش بیاد بالا …….
حتما باز مامان پرهام زنگ زده برای خواستگاری ….
دانیال حرفی رو الکی نمیزنه …..
مامان اروم در گوش دانیال یه چیزی گفت ……
ارمان صورتش رو اورد پایین تر …
– بهتر شدی ؟
ای الان مردم میگن این ها دارن چی کار میکنن ……….
دید دارم چپ چپ نگاهش میکنم سرش رو برد بالا …..
تا شام دیگه هیچ حرفی نزدم چرا من باید از همه چی بی خبر باشم …
ارمان هم انگاز زیاد از حرف دانیال خوشش نیومد چون اونم مثل من کپ کرد ………
بعد از مجلس از همه خداحافظی کردم رفتیم بیرون سالن تا مامان و زن عمو بیان …..
فرزاد دانیال رو بغل کرد ……
– بابا جون امشب نمیای خونه ؟
دانیال یه ذره به من نگاه کرد انگار منتظر بود ببینه من چی میگم که بهش اشاره کردم برو ……
– چرا میام ولی فردا دوباره برمیگردم پیش خاله باشه
دریا قربون صدقه ی دانیال رفت …..
ارمان یه گوشی ای ایستاده بود …. به زمین نگاه میکرد …….
زن عمو که اومد ارمام سرش رو بلند کرد یه نگاهی به من کرد دوباره سرش رو انداخت پایین ….
زن عمو اومد جلو …….
– ان شالله عروسیه تو خوشگل خانم ….
ارمان سرش رو اورد بالا …….
– مرسی زن عمو ……
– دخترم بیا خونه ی ما هر موقعه ای که مامان و بابات اومدن تو نبودی ؟ ما رو لایق نمیدونی بیای خونمون …….
– این حرف ها چیه زن عمو گچ دستم اذیتم میکرد برای همین یه ذره گوشه گیر شده بودم …..
– باشه پس باید فردا شب همتون بیاید خونه ی ما بازم بهانه ای داری ؟
واقعا دیگه بهانه ای نداشتم که بگم از یه طرفی ارمان داشت با نگاهش چشم هام در میاورد …….
– بازه زن عمو مزاحم میشم …..
صورتم رو بوس کرد خداحافظی کرد …..
ارمانم اومد جلو خیلی سرد ازم خداحافظی کرد …..
دلیل سرد بودنش رو نفهمیدم ……
سوار ماشین فرزاد شدیم ……..
هنوز نرسیده ظبط ماشین رو روشن کرد یه اهنگ شاد گذاشت ….
– ما که تو عروسی نرقصیدیم حد اقل این جا برقصیم …. دانیال بابا بیا وسط …..
با اون هیکل خودش رو تکون داد ….. مثلا میخواست بندری برقصه …
منو مامان و دریا در حال ترکیدن بودیم از خنده ….
فرزاد انگار داشت عروس میبرد هی بوق میزد ……
تا خود خونه از کار هاین این پدر و پسر خندیدیم ….. کاش ارمان هم یه ذره اخلاقر فرزاد رو داشت ……
صبح با گوشیم بلند شدم اه اگه گذاشتن منه بد بخت بخوابم از کلهی صبح ادم رو بیدار میکنن ……
صدای موبایل می یومد ولی هر چی میگشتم پیدا نمیکردم ..
سرم رو بردم زیر تخت بله اقای موبایل خان تشریف بردن زیر تخت ….
موبایل رو برداشتم خواستم بلند شم سرم محکم خورد به تخت …..
ای تو روح هر چی تخته که سرم رو داغون کرد ….
با چشم های بسته جواب دادم اصلا به شماره هم نگاه نکردم ببینم کیه
– بله ؟
– سلام خاله جون ….
صد دفعه بهش گفتم صبح ها به من زنگ نزن بذارمن بخوابم …..
سعی کردم اروم باشم هر چیه اون هنوز بچه است شیطنت خاص خودش رو داره …..
– سلام عزیزم خوبی ؟ چرا اروم حرف میزنی …..
صداش رو یه ذره بلند تر کرد ……
– خاله زنگ زدم یه چیزی بهت بگم ……
کنجکاو شدم ببینم چی میخواد بگه ……
– بگو چی شده ؟
دوباره صداش رو اروم کرد …….
– خاله امشب عمو پرهام و مامان نازی میخوان بیان خونتون برای خواستگاری مامانم و مامان جون گفتن به شما نگم ولی من میگم ….
به به بازمنه بد بخت باید از همه چی بیخبر باشم نمیدونم چرا هر وقت خواستگار میاد مامانم هیچ حرفی نمیزنه …..
– مرسی عزیزم گفتی به کسی نمیگم خیالت راحت باشه نمیدونی چه ساعتی میان ……
– نه ولی فکر کنم زود میان که بعدش بریم خونه ی عمو ارمان ….
اه راست امشب شام خونه ی زن عمو دعوت بودیم اصلا یادم نبود …..
– خاله خاله …. مامانم داره میاد کاری نداری ؟
– نه فدات بشم تو هم به کسی نگو که به من گفتی باشه ……
خواب از سرم پرید وای که چه قدر این مامان و دریا ادم رو حرص میدن اخه من که علاقه ای به پرهام ندارم برای چی باید با هاش ازدواج کنم
هر چند دیگه از تنهایی خسته شدم بودم شاید حقم نبود که ارمان این کار ها رو با هم بکنه …….
فوقش اینه تا اخر عمر بد بخت میشم دیگه ……
حداقل پرهام رو میشناسم میدونم فقط خودم رو میخواد نه چیز دیگه ….
موهام رو بستم به قیافه ی خودم تو اینه نگاه کردم همه ی ریمل ها ریخته بود زیر چشمم …..
رفتم دستشویی با اب شستم …..
ساحل خانم بسه دیگه هر چی سختی کشیدی پرهام میتونه تو رو خوشبخت کنه ……..
لباس هامو عوض کردم رفتم پایین صدای صبحت صبری خانم و مامان میومد که داشتند حرف میزنند تا من رو دیدند سکوت کردن ….
این پنهان کاریشون از همه چیز بد تر بود …..
صبری خانم داشت میوه میشست مامان هم داشت شیرینی میچید ….
با خونسردیه کامل گفتم :
– مامان چه خبره قرار مهمون بیاد …….
مامانم زود هل شد ولی خودش رو نباخت ….
– نه همین طوری بابات شیرینی خریده …….
یه جوری نگاهش کرد که خودش فهمید که من یه چیز هایی میدونم …..
– دخترم یه چیز بگم قول میدی داد و بیداد نکنی ؟
سرم رو تکون دادم …..
– امشب قراره نازی خانم و پرهام بیان خواستگاری …..
پریدم روی اپن نشستم …….
مامانم از خونسردیم تعجب کرد ……
– ساعت چند قراره بیان ؟
– ساعت 5 بهشون گفتم ما شام جایی دعوتیم برای همین زود تر میان
– باشه من رفتم تو اتاقم …..
مامان از این که عکس العمل نشون ندادم خوش حال شدم اومد صورتم رو بوس کرد …
– الهی قربونت برم که ان قدر خانم شدی من برم به زن عموت بگم که م یه ذره دیر تر میایم ……
انگار میخواستم بدونم ارمان هم میدونه یا نه که خواستگار میاد ….
– مامان زن عمو میدونه امشب قراره خواستگار بیاد ……
– اره عزیزم میدونه ……
برگشتم تو اتاقم حالم از خودم داشت بهم میخورد چرا سرنوشت من باید اینجوری باشه با کسی که دوست ندارم ازدواج کنم …..
اون اهنگی که اولین بار حس کردم به ارمان علاقه مند شدم رو گذاشتم
دوباره اشک های لعنتی سرا زیر شد
چی تو چشات که تورو اینقد عزیز میکنه
این فاصله داره منو بی تو مریض میکنه
اینکه نگات نمیکنم یعنی گرفتار توام
رفتن همه ولی نترس منکه طرفدار توام
هرچی سرم شلوغ شد رو فلب من اثر نداشت
بدون تودنیای من انگار تماشاگر نداشت
منونمیشه حدس زد با این غرور لعنتی
هیچوقت نخواستم ببینیم تو لحظه ناراحتی
میخواستم نبخشمت یکی ازت تعریف کرد
دیدن تنهایی تو منو بلاتکلیف کرد
بیا و معذرت بخواه از جشنی که خراب شد
از اونکه واسه انتقامم از تو انتخاب شد
هرچی سرم شلوغ شد رو فلب من اثر نداشت
بدون تودنیای من انگار تماشاگر نداشت
منونمیشه حدس زد با این غرور لعنتی
هیچوقت نخواستم ببینیم تو لحظه ناراحتی
یه عکس تکی ازش داشتم از تو کشوییم دراوردم گرفتم جلوی چشمم
– اقا ارمان ازت متنفرم هیچ وقت نمیبخشمت با من بد کردی ….
عکس ها رو ریز ریز کردم ریختم تو سطل اشغال …..
صدای دانیال اومد سریع اشک هام پاک کردم میدونستم الانه که بدون در بیاد تو ……
نشستم روی تخت وقتی گریه میکردم سرم درد میگرفت دستم روی سرم بود که دانیال اومد تو ..
– سلام مامان خوشگلم …..
سرم رو بلند کردم بهش نگاه کردم به چشم های معصومش که مثل اهو نگاهم میکرد ….
– سلام گل پسر خوبی ؟
اومد جلو دو تا دست های کوچلوش رو گذاشت روی گونه هام ….
– خاله گریه کردی …..
همین جمله کافی بود که دوباره اشک هام سرازیر بشه …..
اشک هامو پاک کرد …..
– خاله ترو خدا گریه نکن کی اذیتت کرده برم بکشمش ……
دست هاش رو بوسیدم …..
– هیچ کی عزیزم یه ذره دلم گرفته با مامانت اومدی ؟
– اره با مامان اومدم خاله تو عمو پرهام من رو دوست داری ؟
نمیدونم چرا این سوال رو ازم پرسید ….
اخ چی بهت جواب بدم بگم نه دوستش ندارم …..
– نمیدونم عزیزم
– خاله بیا بریم نهار بخوریم بعدش مامان میخواد ارایشت بکنه ….
– نهار نمیخورم گلم سیرم به مامانت بگو ساحل حالش خوب نیست ارایشم لازم نداره ….
اومد جلو لب هامو بوس کرد …..
– چشم مامانی ولی جون هر کس که دوستش داری دیگه گریه نکن ….
دانیال نمیدونی به خاطر همون که دوستش دارم دارم گریه میکنم …
کمتر از یه ساعت دیگه به اومدنشون مونده ….
در رو قفل کردم تا کسی مزاحمم نشه ….
چشم های بدجوری قرمز شده بود خودم از قیافه ی خودم وحشت کردم
یه کت و شلوار نقره ای از تو کمد دراوردم …..
گذاشتم روی صندلی …….
یه رژ کمرنگ صورتی زدم موهام رو هم صاف بالا بستم که زیر شال اذیتم نکنه ….
صدای در اومد ….
– بله ؟
– ساحل یه لحظه در رو باز کن کارت دارم ….
– ولی من با تو کاری ندارم که ….
– ساحل بچه بازی در نیار بیا در رو باز کن اخر سر با این کار هات مامان رو سکته میدی ……
به خاطر مامان در رو باز کردم …….
اومد تو پشت سرش در رو بست …….
– تو چت شده ساحل ؟ چرا گریه کردی ؟ چرا از صبح هیچی نخوردی ؟ نمیگی حالت بد میشه ……
برای اولین بار سرش داد زدم ……
– به تو چه برای چی گریه میکنم ….. به تو چه که من چیزی نمیخورم
اومد جلو دست هام گرفت ….
خدا ارمان رو لعنت نکنه که اعصاب برای من نذاشته …..
– ساحل اروم باش به خاطر پرهام گریه کردی ؟
– نه کی گفته ……
– تو کس دیگه رو دوست داری نه ؟ نگو دروغ میگم که اصلا باور نمیکنم….
– دریا پاشو برو پایین اصلا حوصله ندارم ها من هیچ کس رو دوست ندارم خیالت راحت شد ……
– باشه هر جوری خودت میخوای من میرم پایین ولی خر که نیستم …
دستش به دستگیره نرسیده بود بهش گفتم :
– دریا ببخشید عصبانی بودم سرت داد کشیدم ….
– اشکال نداره خانم کوچلو یا شایدم باید بگم خانم عاشق …….
در رو پشت سرش بست …..
یعنی واقعا ان قدر ضایع بودم …..
تو فکر بودم که دوباره در زد سرش رو اورد تو اتاق ……
– خواهر کوچکه زود باش تا یه ربع دیگه میان ها …..
شال نقره ایم رو اتو کردم انداختم روی سرم به چشم هام نگاه کردم چه قدر ناجور بود ….
یه ذره کرم پودر زدم به صورتم تا از قرمزیش کم بشه …..
کفش هامو پوشیدم جلوی اینه خودم رو نگاه کردم همه چی به غیر از صورتم خوب بود ……
در اتاق رو باز کردم که برم بیرون موبایلم زنگ زد …..
میخواستم گوشی رو برندارم که گفتم نکنه مریم باشه با هام کار ضروری داشته باشه ……
شماره اش نا شناس بود گوشی رو برداشتم ….
– بله بفرمایید ؟
صدایی نیومد دوباره گفتم :
– بله ؟
نفس های یه اشنا به گوشم خورد نه یعنی ارمانه …..
– اگه حرف نمیزنی قطع کنم …..
– بیا بیرون با هات کار دارم …..
یه عجب اقا حرف زد
– چی کارم داری مهمون داریم نمیتونم بیام کاری نداری ؟
– بهت میگم من دم درم بیا بیرون کارت دارم ….. بگو چشم …..
این دفعه عصبانی شدم با داد بهش گفتم :
– نمیگم چشم …. میخوام قطع کنم …….
– تو بیخود میکنی قطع کنی یه کاری نکن بیام بالا ابروت رو ببرم ….
– نفهم قرار پرهام و مادرش بیان برای خواستگاری نمیتونم از خونه بیام بیرون …..
یه چند ثانیه سکوت کرد …..
انگار توقع نداشت بهش بی احترامی بکنم ….
– من کاری ندارم بیا بیرون قبل از اون مراسم لعنتی …..
این دفعه با ناله گفتم :
– اخه چه جوری بیام بیرون ……
– من سرگرمشون میکنم تو از در پایینی که کنار استخره بیا بیرون منتظرم ها زود باش ..
– پس باید قول بدی که سریع کارت رو بگی نمیخوام ابروی خانوداه ام بره ….
– باشه زود بیا منتظرم …..
یعنی چی کارم داره که حتمی نمیتونه صبر کنه چند دقیقه …….
چند دقیقه بعد صدای ایفون اومد فهمیدم ارمانه میخواد اون ها سرگرم کنه …..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا