کی گفته من شیطونم

پارت 8 کی گفته من شیطونم

2.2
(6)
– بیا دخترم بگیر … من برم در رو باز کنم دریا است حتما ….
دریا این جا چی کار میکنه ….
سریع فرار کردم برم تو اتاق که محکم خوردم به یه جسم محکم ….
سرم رو بلند کردم ارمان داشت نگام میکرد ….
رفتم عقب …. لباس هاشو عوض کرده بود
– میشه بگی با این سرعت کجا داری میری ؟؟؟؟
– مگه نمیبنی دریا داره میاد ؟
– خوب بیاد مگه چیه ؟
– بابا خوب الان میفهمه دیگه …
به شکمم اشاره کردم …
– اهان خوب من که بهت گفتم بذار من پانسمانش کنم ….
– مگه وسیله هاشو داری ؟
– اره بیا بریم تو اتاقم برات ببندم …..
چاره ای دیگه نداشتم اگه دریا میفهمید خیلی ناراحت میشد …..مخصوصا حالا که دیگه حامله بود ….
رفتم تو ارمان …..وقتی وارد شد در رو هم پشت سرش بست …..
نشستم روی تخت …..
درکمدش رو باز کرد از تو یه پلاستیک کوچک وسیله های پانسمان رو اورد بیرون …..
اومد نشست روبه روم روی زمین …
یه ذره پنبه برداشت بتادین ریخت روش ….
– بلیزت رو بزن بالا ….
با این که خجالت میکشیدم ولی چاره ای دیگه نداشتم ….
اروم گوشه ی بلیزم رو زد بالا …..
دستمال هایی رو که گذاشت بودم روی زخمم برداشت
به ارومی پنبه رو گذاشت روش ….
دلم بدجوری ضعف رفت یه جیغ بلندی زد ….
– ای میسوزه چی کار کردی ؟
– بابا یه ذره اروم تر الان دریا میاد تو اتاق …. خوب چی کنم باید ضدعفونی بشه دیگه …..
یه ذره اشک هام اومد …..
اصلا به من نگاه نمیکرد فقط حواسش به زخم بود ….
بعد از این که زخم رو پانسمان کرد از جاش بلند شد …
– پاشو تموم شد یادت باشه فردا بریم بیمارستان یه بار دیگه دکتر پانسمانش کنه …..
– مرسی ….
از اتاق اومدم بیرون خوشبختانه دریا هنوز نیومده بود بالا …..
رفتم دستشویی دست هامو شستم …..
به اینه نگاه کردم بدجوری رنگم پریده بود ……
دریا تنها اومده بود ….
با کمک هم یه ذره دکور خونه رو عوض کردیم البته ارمان هی اشاره میکرد که چیز سنگینی برندارم ….
خیلی خوش حال بودم از این که مامان و بابا بعد از چند ماه میخوان برگردند …
نهار که خوردیم من و دریا رفتیم بالاهم اون یه ذره استراحت کنه هم من ….
دلم بدجوری بی طاقت شده بود …
همش منتظر بودم که شب از راه برسه بریم فرودگاه ….
یه مانتوی خوش رنگ قهوه ای پوشیدم ….یه شال کرم رنگ هم از تو کشویی دراوردم ….
رفتم جلوی اینه یه ارایش خوشمل کردم سعی کردم زیاد غلیظ نباشه که بقیه بهم تذکر بدن….
یه بوس مامانی برای خودم تو اینه فرستادم ….. حسابی برای مامان و باباخوشگل کرده بودم ….
دریا از پایین داشت هی غر میزد ….
کیفم رو برداشتم رفتم پایین ….
– اه دریا بابا چه خبرته خوب داشتم حاضر میشدم دیگه ….
– از دست تو …. تو یه ساعته داری حاضر میشی ….
صبری خاتم قرار شد خونه بمونه ….
رفتیم تو پارکینگ ….
به فرزاد سلام کردم مثل همیشه با خنده جوابم رو داد ….
کاش ارمان هم مثل فرزاد بود ….
ارمان هم تیپ قشنگی زده بود ولی طبق معمول اخم همیشگی روص صورتش بود ….
قرار شد دریا و فرزاد با هم بایه ماشین بیان؛ ما هم با یه ماشین دیگه …
تو راه فرودگاه دلم تو دلم نبود …
ارمان هم متوجه استرس من شده بود ….
دکمه ی ظبط رو روشن کرد …..
نمی خوام ی لحظه تو دنیا نباشی
محاله بزارم ک از من جداشی
دوست دارم اما تو باور نداری
نه باور ندارم تو دوستم نداری
اگه قسمت اینه کنارت نباشم
دیگه دوست ندارم ی شب زنده باشم
بزار توی ِ دستات بازم جون بگیرم
اگه تو نباشی از این خونه میرم
تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن
از این فکر رفتن باید رد بشی بامن
تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن
از این فکر رفتن باید رد بشی بامن
می ترسم نتونم ک طاقت بیارم
بدون تویه قلبت هنوز موندگارم
میدونی نباشی چقدر غصه دارم
می ترسم نتونم ک طاقت بیارم
بدون تویه قلبت هنوز موندگارم
میدونی نباشی چقدر غصه دارم
تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن.
از این فکر رفتن باید رد بشی بامن
تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن
از این فکر رفتن باید رد بشی بامن
تو حقی نداری
نداری .. نداری
تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن
از این فکر رفتن باید رد بشی بامن
تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن
از این فکر رفتن باید رد بشی بامن
به به پس ارمان هم از این اهنگ ها گوش میاد ….
اهنگ قشنگی بود خوشم اومد نه زیاد شاد بود و نه زیاد غمگین ….
هر چی میرفتیم این ترافیک لعنتی هم بیشتر میشد ….
شیشه رو دادم پایین ….
دستم رو بردم بیرون تا یه ذره حال م عوض بشه …..
– دستت رو بیار تو الام ماشین بهش میزنه ….
خوب گفتی مگر نه نمیدونستم این ارمان فکر کرده من بچم که همش بهم تذکر میده ….
ما از دریا و فرزاد جلوتر بودیم برای همین زود تر اون ها رسیدیم …
ماشین رو تو پارکینگ گذاشت رفتیم به طرف سالن انتظار ….
احساس کردم الانه که قلبم بیاد تو دهنم ….
– برو بشین روی صندلی من ببینم کی میرسند ….
بعد از چند دقیقه دوباره برگشت ….
– نیم ساعت دیگه میرسند ….
تو فکر بودم …
– ای وای یادم رفت ….
بهش نگاه کردم …
– چی رو یادت رفت ؟
– دسته گل خریده بودم … جا موند توی ماشین ….
بدون اینکه منتظر جواب من باشه رفت که دسته گل رو بیاره ….
خوب یادش مونده من که اصلا حواسم به دسته گل نبود ….
دریا و فرزاد دیر کردن …
زنگ زدم به گوشیه ی فرزاد ….
– پس چرا نمیاید ؟؟؟؟؟
– ساحل ما تو فرودگاهیم …. دریا حالش بد شد رفتیم دستشویی الان میایم
اخی الهی قربونش برم هنوز فسقله نیومده داره مامانش رو اذیت میکنه …
ده دقیقه طول کشید تا اقا ارمان برگرده ….
انکار رفته گل بچینه …
اومد یه دسته گل خیلی خوشگل و بزرگ دستش بود فکرکنم کلی پولش رو داده بود ….
نگاه های دختر ها رو میدیدم که چه جوری به ارمان نگاه میکردن ….
خوب الان اگه یه پسری به من نگاه میکرد ارمان من رو میکشت ….
– ارمان دختر ها رو نکاه گن چه جوری دارن بهت نگاه میکنند ؟
خیلی خونسرد گفت :
– بذار ان قدر نگاه کنن تا چشم هاشون دربیاد …
هر پسر دیگه ای اگه بود کلی شماره میگرفت …..
خوشمان اومد یعنی ارمان بهشون تو جه نمیکنه ….
پاشو یه ذره بریم جلوتر تا دریا و فرزاد بیان ….
تو فرودگاه خیلی شلوغ بود برای این که همدیگر رو گم نکنیم چسبیده بودم بهش …..
گم شدن بهانه بود میخواستم نگاه های این دختر های رو کنترل کنم ….
از دور یکی از استاد های دانشگاه رو دیدم ….
بلیز ارمان رو گرفتم ….
– ارمان … استاد محمدی ؟
اونم بد تر از من زود هل شد …
– کو ؟؟؟؟ کجاست ….
– اه ان قدر ضایع بازی دراوردی اومد طرفمون ….
کاری که نباید میشد شد بلاخره یکی من و ارمان رو با هم دید ….
استاد محمدی یکی از استاد های خوش اخلاق دانشگاه بود ….
قبل از اینکه اون سلام بده پیش قدم شدم سلام داد …..
ارمان هم سریع سلام داد ….
– سلام خانم …. اقا ارمان خوبی ؟ دیگه فکر کنم کلاس هات با من یکی نیست .. که به ما سر نمیزنی …
– بله دیگه اقای محمدی این ترم تموم شد دیگه فکر نمیکنم برای ترم جدید کلاس بردارم ….
محمدی یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به ارمان ….
– اقا ارمان نگفته بودی با دانشجو هات رابطه داری …
ای بابا هنوز نرسیده برای ادم حرف درست میکنند …..
اومدم جوابش رو بدم که ارمان زود تر از من گفت :
– نه اقای محمدی ایشون دختر عموی بنده هستند ولی تو دانشگاه هیچ کس از این موضوع اطلاع نداره …. اگه شما هم لطف کنید به کسی چیزی نگید ممنون میشم ….
استاد محمدی مرد خیلی بزرگ و خوبی بود ….
– باشه پسرم خیالت راحت باشه به کسی نمیگم …..
با خنده رو به من کرد و گفت :
– پس خوش به حالت شده که پسر عموت استاده …
– نه بابا استاد اصلا بهم نمره نمیده ….
ارمان کلافه شده بود …..
– ببخشید اقای محمدی ما دیگه باید بریم شرمنده ….
– خواهش میکنم پسرم خیالت راحت باشه …. برید به سلامت ….
منم ازش خداحافظی کردم رفتیم یه ذره جلو تر که ارمان گفت :
– میمردی یه ذره زود تر خبر میدادی ؟
– وا به من چه تو کند ذهنی دیر متوجه شدی ….
یه اخم وحشناکی بهم کرد که ساکت شدم ….
دوباره نشتیم رو ی صندلی ها تا این خانم خوشگله ها اعلام کنند کی مامان و بابای گرامی من میان …
دریا و فرزاد هم رسیدند ….
زیر گوش دریا گفتم :
– مامان و بابا میدونند تو حامله ای
– اره میدونند …. وای ساحل دل و رودم اومد بیرون …. همش حالم بد میشه
– عیبی نداره بابا چند ماه اینطوری هستی بعدش اون خوشمل خاله بیاد راحت میشی ….
پرواز ها رو اعلام کردند ….
از جامون بلند شدیم ….
ارمان و فرزاد زود تر رفتند تا بتونند پیداشون کنند ….
من و دریا هم پشت سرشون رفتیم ….
از خوش حالی داشتم پر در میاوردم …
از دور مامان و بابا رو دیدم به سمتشون پرواز کردم ….
بعد از کلی گریه و خوش حالی بلاخره سوار ماشین شدیم ….
قیافه ی هر دو تاشون خیلی عوض شده بود …..
بابا لاغر شده شد بود و مامان کمی پیر …
الهی بمیرم براشون که کلی سختی کشیدند …
تو ماشین من و بابا و مامان پشت نشستیم …
یکی از دستام تو دست مامان بود و دست دیگرم تو دست بابا ….
از این که بابا خوب شده بود کلی خوش حال بودم ….
اشک هام همین طوری از خوش حالی می یومد ….
مامان اشکام ها پارک کرد ….
– عزیزم بسه دیگه ببین چشم هات چی شد دیگه گریه نکن باشه …
با بغض گفتم :
– باشه …..
رسیدیم خونه …. صبری خانم هم مثل من اصلا نمیتونست خودش رو کنترل کنه ….
از بغل مامانم تکون نمیخورد …..با صدای بلندی گفتم:
– مامانی … بابایی …. خوش اومدید به خونتون …..
ارمان لبخند زد چه عجب ما خنده ی این گل پسر رو دیدیم ….
– مامان چه حسی داری میخوای مامان بزرگ بشی …..
دلم برای خنده اش تنگ شده بود رفتم بغلش بوسش کردم ….
– حس خیلی خوبی الهی فدات بشم … ساحل جان عزیزم پام شکست ها …
از روی پاش بلند شدم ….
رفتم روی پای بابا نشستم ….
– بابا … مامان که من رو بغل نکرد شما من رو بغل کن …
سرم رو چسبوند به سینه اش ….
یه ارامش خاصی گرفتم …. ارماشی که بعد از چند ماه دوباره خدا بهم داد ….
– بابا جون اجازه میدی من برم لباس هامو عوض کنم ….
بلند شدم جلوش ایستادم ….
– بله سروم بفرمایید ….
خندید …
مامان هم همراش بالا رفت که لباس هاشون عوض کنند ….
یکی از چمدون ها رو بلند کردم تا وسط های راه بردم …. یه دفعه احساس کردم بلیزم خیس شد …. اه لعنتی حتما باز خون اومد ….
اومدم دوباره بلند کنم که ارمان رو کنار خودم دیدم ….
– کی به تو گفت چمدون رو بلند کنی ؟؟؟؟؟
همچین با اخم حرف میزد انگار قتل کرده بودم ….
– گفتم شاید چمدون هاشون رو لازم داشته باشن ….
یه جوری نگاهم کرد که دلم میخواست بپرم اون اخمشو بوس کنم ….
به قول مریم وقتی اخم میکرد خوشگل تر میشد ….
– میشه بگی پس من اینجا چی کارم … .. دستتو بردار خودم چمدون ها رو میبرم بالا ….
چمدون رو با یه حرکت سریع بلند کرد برد طبقه ی بالا ….
منم پشت سرش رفتم که برم توی اتاقم ….
سریع لباس هامو عوض کردم ….
مانتوم رو زدم به چوب لباسی …
پانسمان رو دراوردم یه چند تا دستمال گذاشتم روش ….
تو راهرو بودم که مامان اومد …
مثل همیشه تیپ زده بود ….
– مامان جونم چرا روسری سر کردی ؟
لپم رو کشید …
– یعنی سر نکنم ارمان اینجاست ….
اهان یعنی برای ارمان سر میکرد الهی قربونش برم ….
ای خدا یه کاری بکن ارمان به من و مامانم محرم بشه ….
از فکر هایی که تو ذهنم اومد خنده ام گرفت ….
– بابا نیومد ؟
– چرا عزیزم الان میاد رفت یه دوش بگیره ….
میز شام رو با کمک صبری خانم چیدیم منتظر بودم که دریا و فرزاد تشریف بیارند ….
صبری خانم از ذوقش چند مدل غذا درست کرده بود ….
ارمان تو اتاقش بود صداش میومد که داشت با کسی حرف میزد …
اخر سرم متوجه نشدم اون شب داشت با کی حرف میزد ….
بلاخره فرزاد و دریا هم اومدند ……
حالش کمی بهتر شده بود ولی بازم رنگ پریده بود ….
– ساحل جان میری ارمان رو صدا کنی ….
– باشه مامانی الان میرم …
لباس هام صاف کردم در زدم ….
– بفرمایید …
رفتم تو اتاقش مثل همیشه مرتب بود ….
– کاری داشتی ؟
– اره میز شام اماده است نمیای ….
– چرا تو برو من الان میا م …
نگاهم افتاد به میز ….
یه عکسی روی میز بود کنجکاو شدم ببینم کیه ….
– چرا پس نمیری ؟ برو منم الان میام …
باید به خدمت اتاقش برسم ببینم کی بود عکسه ….
تا برنج و خورشت ها رو بریزیم اقا تشریف اوردن ….
کنار هم شام خوریم … شب خیلی خوبی بود ….
مامان از دریا خواسته بود که ترتیب یه مهونی بزرگ بده ….
دریا به همه ی فامیل خبر داده بود که فردا شب شام همه بیان خونه …
بعد از شام ضرف ها رو شستم …. صبری خانم هم تند تند خشک میکرد میذاشت توی کابینت ….
برای همه چای ریختم بردم تو هال ….
از بابا شروع کردم تا اخرین نفر که ارمان بود …
سینی رو گذاشتم روی میز …
– خوب مامان برای من سوغاتی خریدی دیگه ؟؟
مامانم خندید ….
– اره عزیزم برای همه اوردم …. البته برای تو بیشتر اوردم ….
– میسی مامان جونم ….. میخواستی اصلا برای دریا و بچه اش چیزی نیاری …
– دخترم از الان حسودی میکنی …
سرم رو تکون دادم که یعنی اره …
ساعت نزدیک های 2من همش دلقک بازی دراوردم ………
بابا از جاش بلند شد …
– خوب دیگه اگه اجازه بدید من برم یه ذره بخوابم که دارم میمیرم ….
– وا بابا جون خدا نکنه برید با خیال راحت بخوابید که دختر کوچکه فردا همه ی کار هارو خودش انجام میده …..
– اوی دریا چی داری برای خودت میگی ؟؟؟؟؟؟
مامان خندید …
– به به شما که هنوز هم دعوا میکنید …. دریا جان مادر پاشو برو تو اتاق ساحل یه ذره استراحت کن زن حامله که نباید ان قدر بشینه ….
– مامان هوشنگ خانم رو دیدی 4 ماه حامله بوده خودش نمیدونسته ….
همه خندیدند به غیر از دریا که سرش رو انداخته بود پایین …
– باشه دیگه ساحل خانم دارم برات ……
قرار شد دریا و فرزاد امشب بمونند ….
چون مامان خسته بود خودم پتو متکا ها رو بردم پایین که توی هال بخوان …
– دریا میگم میخوای بیا بالا تو اتاق من بخواب….
یه خنده ی شیطونی زد …
– نخیییرم میخوام پیش شوهرم بخوابم …….
از بابت دریا و فرزاد خیالم راحت شد …
روی تخت دراز کشیدم ذهنم رفت به حال دیشبم …
ان قدر خوابم میومد که اصلا حوصله ام نیومد یه لباس خواب بپوشم همین طوری خوابیدم …
صبح سریع از خواب بلند شدم از ارایشگاه وقت گرفتم که برای مهمونی شب اماده باشم …..
لباس هامو پوشیدم یه صبحونه ی سریع هم خوردم چون قبل از ارایشگاه کلی کار داشتم ….
سوییچ از روی جا کفشی برداشتم ….
به صبری خانم گفتم که اگه مامان بیدار شد بهش بگه که من رفتم ارایشگاه
سر راه رفتم یه گردنبد و دستبندی که به لباسم بخوره خریدم ….
به مریم زنگ زدم …. اون رو هم برای شام امشب دعوت کردم ….
یه اهنگ با حال برای خودم گذاشتم و گاز دادم به طرف ارایشگاه …..
ارایشگاه به قدری شلوغ بود که فکر کنم تا فردا صبحم کارم تموم نشه ….
روی صندلی نشستم تا نوبتم بشه برای اصلاح صورت و ابرو ….
قضیه ی مهمونی برای ارایشگره گفتم ازش خواستم که زود تر کارم رو انجام بده ……..
اصلاح صورتم تموم شد نوبت به ابرو هام رسید ….
دوست نداشتم ابرو هام رو زیاد نازک کنم برای همین هر چند دقیقه یک باری بهش میگفتم که مواظب باشه ….
اعصاب بیچاره رو خورد کردم ….
نوبت به موهام رسید ….. نمیخواستم زیاد مدل بگیره ….فقط یه ذره برام فر کرد …..
رنگ لباسم رو بهش نشون دادم ….متناسب با اون رنگ ارایشم کرد ….
ارایش غلیظ رو دوست نداشتم …..
منتظر موندم تا ببینم این خانم ارایشگر ما رو تبدیل به چی کرد سفید برفی یا هیولا …..
کارش که تموم شد از روی صندلی بلند شدم به خودم تو اینه نگاه کردم ….
نه انگار خوشگل تر از سفید برفی شدم ..
صورتم خیلی تغیر کرده بود ….
از دیدن صورت صاف و سفید خودم خوشم اومد …..
با این که خیلی کم ارایشم کرده بود ولی صورتم عوض شده بود ….
– خانومی لنزم هم میخوای ؟ هر چند چشم های خودت لنز خدایی ….
– نمیدونم به نظر شما بذارم ؟؟؟؟؟؟؟
یه دونه از چشم هام رو لنز عسلی گذاشت بدک نشد اون یکی چشمم رو هم گذاشت …..
کارم که تموم شد پول لنز و اصلاح رو حساب کردم …
سوار ماشین شدم چون لنز داشتم همه رو تار میدیدم ….
چند بار نزدیک بود که تصاف کنم ….
خونه که رسیدم همه چی در هم بود بیچاره حتما پدر صبری خانم و مامان دراومده دست تنها ….
بی سر و رو صدا رفتم تو اتاقم …
ساعت نزدیک 7 بعد از ظهر بود ….
چه قدر این ارایشگاه وقتم رو گرفت ….
کفش های مشکی پاشنه بلند رو از جعبه دراوردم ….
موهام رو با کش بالا بستم تا وقتی خواستم لباسم رو بپوشم خراب نشه …
لباس رو پوشیدم با سختی زیپش رو کشیدم بالا ….
پیرهنه تا روی زانوم بود ….
کارم که تموم شد موهامو باز کردم ریختم روی شونه ها م ….
عجب جیگری بودم خودم خبر نداشتم ….
یه ذره رفتم عقب تر از اینه تا بتونم خودم رو کامل ببینم …..
رنگ بنفش خیلی بهم میومد ….
دستبند و گردنبند رو از تو کیفم دراوردم انداختم …..
دیگه هیچی لازم نداشتم ….
یه ذره رژم رو پرنگ تر کرده بودم ….
الان پرهام من رو اینطوری ببینه ول کنم نیست دیگه ….
تو راهرو دریا رو دیدم ….
چند دقیقه بهم خیر شد …
– اویی دریا کجایی ؟
– وای ساحل چه قدر خوشگل شدی بیشعور نمیگی یه ذره هم به فکر من باشی …
رفتم جلو صورتش رو بوس کردم …
– دریا تو که از من خوشگل تری ….
توی بعضی از اجزای صورت دریا خیلی بهتر از من بود ….
– بچه خر میکنی خوشگل خانم … لباست من رو کشته ….
یه چشمک زدم ….
– سلیقه ی اقا ارمان قشنگه ؟؟؟؟؟؟؟
– بابا ایول جدی اون انتخاب کرده ؟ خیلی خوشگله ….
فرزاد داشت از پایین صداش میکرد ….
– ساحل نمیخوای روسری سر کنی ؟؟؟؟؟؟
– چرا یه شال سر میکنم ….
– افرین خواهر کوچکه من برم بالا که حسابی حالم داره بد میشه ….
رفتم پایین بابا داشت میوه ها رو میچید ….
– اه بابایی شما چرا دارید میچینید ؟؟؟؟
میوه ها رو از بابا گرفتم چیدم ….
ارمان باز بالای صندلی بود داشت چراغ های لوستر رو درست میکرد …..
چه علاقه ای به درست کردن لامپ داره …..
میوه ها که تموم شد رفتم نشستم روی مبل ….
ارمان اصلا حواسش به من نبود که من اونجا نشستم ….
کارش که تموم شد برگشت به طرف من …
تازه نگاهش افتاد به من چشم هاش یه برق خاصی زد ….
تا حالا چشم هاش رو اینطوری ندیده بود….
چه حالی میده با کله بخوره زمین من بهش بخندم ….
صدای زنگ خونه اومد ….
رفتم به طرف ایفون …. مریم بود دررو براش باز کردم …
برگشتم دوباره نشستم سر جام ….
ارمان هنوز بالای صندلی بود ….
– کی بود ؟؟؟؟؟
– مریم ….
یه ذره نگاهم کرد …
– کدوم مریم رو میگی ؟
– وا مگه ما چند تا مریم داریم خوب دوستم رو دارم میگم دیگه ….
– وای ساحل چرا دوستت رو دعوت کردی اون که من رو تا حالا این جا ندیده
تازه دو هزاریم افتاد که مریم نمیدونه ارمان پسر عمومه …..
الان بیچاره ارمان رو ببینه سکته کرده ….
صدای حرف مریم میومد که داشت با مامان حرف میزد ….
– خاک بر سرت دو دستی ساحل …
– بی ادب این چه طرزه حرف زدنه … بیا پایین حالا مثل مجسمه مونده اون بالا ….
هول شده بود نمی یومد پایین …
ای خدا این پسر چه قدر بامزه بود ….
حسابی خنده ام گرفته بود ولی خودم رو کنترل کردم 
سریع از روی صندلی پرید رفت بالا تو اتاقش …..
نمیدونستم چه جوری باید به مریم بگم که زیاد از دستم ناراحت نشه ….
– سلام خوشگل خانم ؟
برگشتم ….
– سلام عزیزم خوبی ؟ چرا دیر کردی ؟
صورتم رو بوس کرد …
– دیر نکردم که هنوز هیچ کس نیومده ….. چشمت روشن ساحل , مامان و بابات اومدن …
– مرسی مریم جون بیا بریم بالا لباس هاتون عوض کن ….
تو راهرو با هم داشتیم میرفتیم بالا که صبری خانم صدا کرد ….
– ساحل جان دخترم اقا ارمان کارت داره …..
– باشه صبری خانم الان میرم ببینم چی کارم داره ….
مریم با تعجب نگاهم کرد ….
– مریم برو تو اتاق من الان میام …
– کجا داری میری ؟ ارمان کیه ؟؟
– مریم جان تو برو من الان میام بهت میگم ….
راهم رو کج کردم رفتم تو اتاق ارمان …
در زدم رفتم تو ….
– چیه چی کارم داری؟؟؟؟؟؟
– ساحل من از دست تو چی کار کنم اخه همش کار زیاد میکنی ….
– ارمان بهت یه چیزی میگم ها …. خوب دوستم رو دعوتم کردم این کجاش بده …
– ساحل یه جوری بهش بگو نره به همه بگه ها …. حواسش باشه پایین … بهش بگو کسی نمیدونه ….
– وای خیله خوب بابا همچین میگی انگار چه موضوع مهمیه …. چرا هنوز لباسات رو نپوشیدی پس ….
– مگه شما اجازه میدید ؟؟؟
– هیش ….
خواستم از اتاق برم بیرون که صدام کرد ….
– باز چیه ؟؟ بابا مریم تنهاست بذار برم ….
– نمیخوای جوراب شلواری بپوشی ؟؟؟؟؟؟ لباست خیلی کوتاه ….
خوب حالا خودش انتخاب کرده مگر نه که دیگه هیچی ….
– ارمان خوب خودت انتخاب کردی ….. .. چرا هر وقت مرد ها اومدن میپوشم …
در رو باز کردم که دوباره صدا کردم …..
– ارمان به جون خودم دلت کتک میخواد ها چیه باز ؟؟؟؟
یه خنده ی کوچلو اومد روی صورتش ….
– مانتو هم میپوشی دیگه ….
– به تو چه اخه من میخوام چی کار کنم ؟؟؟؟ بله میپوشم دیگه دست از سر کچل من بردار ….. زود بیا پایین ها …. با مریم هم درست حرف بزنی ها ….
رفتم تو اتاقم مریم لباس هاشو عوض کرده بود …..
– به به مریم خانم خوشتیپ شدی 
– اره دیگه گفتم تو فامیلتون پسر های خوشتیپ زیاد دارید منم تیپ بزنم …
– ای شیطون ….
– ساحل چه قدر پاهات سفیده من از دور فکر کردم جوراب سفید پوشیدی …
خندیدم ….
– راست میگی ؟؟؟
– اره بابا کاش من پسر بودم تو رو میگرفتم ….
یه چند قدم رفتم عقب ….
– وای وای خطر ناک شدی ها ….
صدای زنگ خونه اومد …
– مریم مهمون ها اومدن …..
از تو کمد ساپورتم رو دراوردم به قدر کلفت بود که پاهام معلوم نشه …
یه مانتوی نازک مشکی که تازه خریده بودم رو پوشیدم ولی دکمه هاش رو نبستم ….
– مریم اون شال من رو روی صندلی میدی ؟
شالم مشکیم رو انداختم روی سرم ….
– مریم میپسندی ؟؟؟؟
سرش رو اورد جلو ….
– ساحل خفه نشی هر چی میپوشی بهت میاد….
– ما اینیم دیگه بریم پایین ؟؟؟
بریم …..
اونم شالش رو سر کردم رفتیم بیرون ……..
– وای ساحل من کیفم رو جا گذاشتم ….
– برو بیار من منتظرتم ….
هم زمان ارمان از اتاقش اومد بیرون …..
ایول چه تیپی زده بود ….
یه بلیز تنگ سیز تیره پوشیده بود با یه شلوار تنگ مشکی ….
معلوم بود لباس هاش از اون گرو ن هاست ….
یه ساعت گرون قیمت هم دستش بود ….
– چیه خوشگل ندیدی ؟
– بچه پرو کی گفت من دارم به تو نگاه میکنم ؟؟؟؟؟
– اره جون خودت …. دوستت کو ؟
– رفت کیفش رو بیاره ….
– افرین که مانتو پوشیدی ….
– مرسی بابا بزرگ ….
خندید مریم اومد بیرون ولی سرش پایین بود … داشت زیر لب برای خودش چیزی میگفت ….
– چی داری میگی ؟؟؟؟؟
– میگم ها این داداش جونم بهت سلام …
سرش رو اورد بالا تازه چشمم به ارمان گفت …
بیچاره هنگ کرده بود کاش یه دوربین داشتم ازش فیلم میگرفتم ….
ارمان سرش رو انداخت پایین …
– مریم ایشون پسر عموم هستن …..
با صدای بلندی گفت :
– چی گفتی ؟؟؟
ارمان سرش رو اورد بالا ….
– من از ساحل خواستم به کسی نگه که من پسر عموش هستم …
ابرو هام رو انداختم بالا که یعنی من بی تقصیرم ….
ارمان کلافه شده بود ….
– خانم لطفا به کسی چیزی نگید ….. زود بیاید پایین ….
از پله ها رفت پایین ….
مریم اومد جلو از پشت یه نیشگون محکم گرفت ….
– ایییییی 
– حالا دیگه به من نمیگی استاد پسر عموته اره …. خدای من یعنی اون روزی که رفتیم بیارستان …… پس بگو اقا چرا اون روز بغلت کرد ….
غش غش خندیدم …
– کوفت نیشت رو ببند … ساحل من از این به بعد هر روز میام خونتون باشه ….
– باشه بیا اون وقت ارمان دو تامون رو میندازه بیرون ….
یه ذره فکر کرد ….
– ساحل تو که حرف هایی رو که بهت میزدنم نمیگفتی بهش ؟؟؟؟؟
– نه بابا خره برای چی باید بگم …. مریم بیا بریم پایین مهمون ها اومدن …
رفتیم پایین همه ی نگاه ها برگشتم به طرفم ….
خوب انگار ادم ندیدن ببین چه جوری نگاه میکنند …
با همه روبوسی کردم البته فقط با زن ها ……
همه اومده بودن رفتم طرف خانواده ی شوهر دریا …..
پرهان طوری نگاهم میکرد که انگار هیچی تنم نیست ….
از نگاهاش اصلا خوشم نیومد سریع رفتم تو اشپزخونه ….
صبری خانم شربت ها رو اماده کرد بود … سینی از روی میز برداشتم خیلی سنگین بود ….
– دخترم این ها سنگینه صبر کن بگم بابت بیاد ….
– نه مامان جان سنگین نیست …..
بردم تو هال ارمان سریع از جاش بلند شد اومد طرفم ….
– کی به تو گفت سینی رو بلند کنی ؟
– خوب کسی نبود دیگه چی کار میکردم …..
– همین کم مونده با این کفش ها جلوی همه بخوری زمین …. بده به من …
سینی رو دادم بهش , راست میگفت اگه میخودم زمین همه بهم میخندیدن …
نگاهم افتاد به دریا یه لباس نقره ای پوشیده بود …..
لباسش خیلی گشاد بود الهی قربونش برم خجالت میکشه دیگران بفهمن حامله است ….
رفتم نشستم کنار مریم …. براش میوه پوست کردم …. گذاشتم جلوش 
– شیطون فکر کنم استاد یا بهتر بگم پسر عموتون عاشق شده ها ….
کاش اینطوری بود ….
– نه بابا عاشق کجا بوده اون من رو مثل دشمن خودش میبینه ….
– اره جان عمت دیدم چه جوری با نگرانی اومد طرفت سینی رو ازت گرفت 
یه ذره باهاش بحث کردم …. البته همش شوخی بود ….
همش با صدای بلند میخندیدم ….
ارمان کنار فرزاد نشسته بود بهم چشم غره رفت ….
زیر گوش مریم گفتم :
– اه اه ببین ارمان چه جوری داره نگاهم میکنه الان که بیاد جلو دعوام دکنه ….
مامان چند مدل از بیرون غذا سفارش داده بود ….
رفتم تو اشپزخونه تا با کمک مامان میز شام رو بچینیم ….
دریا داشت دنبال ظرف میگشت …
– دریا بیا برو بشین من خودم پیدا میکنم …. بیا برو الان حالت بد میشه ها ..
مریم اومد تو اشپزخونه …
– مریم جان برو بشین ….
– نه ساحل بذار کمک کنم ….
میز شام رو چیدیم تا هر کس از هر غذایی که دوست داره بخوره ….
داشتم لیوان ها رو از تو کابینت در میاوردم که پرهام اومد تو اشپزخونه …
برگشتم هیچی کس تو اشپزخونه نبود ….
وا پس این ها یه دفعه کجا رفتن ….
– بله کاری داشتید؟؟؟؟؟؟؟؟
– میشه یه قاشق بهم بدید ؟
مثل پسر های کوچک اومده بود قاشق بگیره ….
یه قاشق از تو کابینت دراوردم دادم بهش ….
– بفرمایید اقا پرهام …..
بازم نگاهاش مثل قبل شد ….
– ساحل خیلی خوشگل شدی میدونستی ….
اومدم جوابش رو بدم که ارمان اومد تو اشپزخونه ….
یا حسین الان باز گیر میده که چی کار میکردی ….. سریع خودم رو جمع و جور کردم به پرهام گفتم :
– بله با اجازه تون ….
اومدم از تو اشپزخونه در بیام که ارمان بلیزم رو گرفت …. پرهام هم تا دید ارمان داره بد نگاه کینه سریع رفت بیرون ……
– این جوجه سوسول چی داشت بهت میگفت ….
میخواستم بهش دروغ بگم ولی دیدم اگه شنیده باشه حرف ی پرهام رو خیلی بد میشه ….
– هیچی چیز خاصی بهم نگفت …. گفت که خوشگل شدم …
دست هاشو مشت کرد …..
– چی به تو گفت , غلط کرده الان میرم خوشگلی رو بهش نشون میدم ….
سر استینش رو گرفتم :
– ارمان ترو خدا ول کن مگه چی گفت به من …. الان دریا ناراحت میشه نگی بهش ها ….
– اگه اون شال لعنتیت رو یه ذره بکشی جلو تر اون پرهام و پسرا اینطوری نگاهت نمیکنند …. و حرف زیادری هم نمیزنند …
ای بابا باز این شروع کرد …..
– ارمان بیا برو باز تو داری شروع میکنی ها …. بیا این لیوان ها رو ببر…
رفتم جلو تک تک به مهمون ها تعارف کردم راست میگفت پسر ها همش یه جوری نگاهم میکرد …..
فکر کنم یه ده پانزده تایی خواستکار پیدا کردم ….
مهمون ها خیلی دیر رفتن …..
مانتوم رو دراوردم ….
– اخیش راحت شدم وای عجب مهمون هایی بودن انگار اومدن خونه خاله …
بابا با مهربونی بهم گفت :
– دختر گلم مهمون حبیب خداست ها …
– میدونم بابا جون …
یاد حرف مریم افتادم که باز جلوی در موقعه ی خداحافظی بهم گفت من هر روز میام خونتون ….
دریا روی مبل دراز کشیده بود …..
فرزاد هم داشت قربون صدقش میرفت ….
– اه اه حالم رو بهم زدی فرزاد پاشو ببینم مثلا این جا خانواده است ها کم مونده …. 
هر دو تاشون خندیدند ….
– ای خواهر زن گرامی نداشتیم ها ….
– به جای اون پاشو بیا کمک …. این ارمان هم معلو.م نیست کجا رفت ….موقعه ی کار میشه همه فرار میکنند ….
یه نفر از پشت با انگشتش به کمرم زد ….
برگشتم …
– داری پشت سر من غیبت میکنی اره ؟؟؟؟؟
اینم که مثل روحه یه دفعه ظاهر میشه …..
رفتم تو اتاقم لباس هامو سریع عوض کردم ….
یه بلیز شلوار راحتی پوشیدم دوباره برگشتم پایین ….
من و صبری خانم ظرف ها رو شستیم بقیه هم خونه رو تمیز کردند ….
به قدری ظرف بود که وقتی تموم شد کمرم رو نمیتونستم صاف نگه دارم …
از اشپزخونه اومد بیرون به ساعت نگاه کردم نزدیک ساعت 3 بود …
ارمان و فرزاد لم داده بودند روی مبل داشتند فیلم نگاه میکردند ….
رفتم جلوشون ایستادم ….
– یه وقت خسته نشید ها ….
فرزاد سرش رو یه طرف و اون طرف میکرد تا فیلم رو ببینه ….
– بیا برو کنار بچه بذار فیلم ببینیم ….
– فرزاد میکشمت ها من دو ساعته دارم ظرف میشورم اون وقت شما دارید فیلم نگاه میکنید واقعا که ….
ارمان سرش رو تکون داد ….
– خوب خسته نباشی خانم کوچلو حالا بذار ما فیلممون رو نکاه کنیم …..
دلم میخواست بشینم دونه دونه موهای سرشون رو بکنم عجب پرو هایی بودن ….
بابا از بالا اومد ….
– اهای اقا پسر ها نبینم این گل دختر من رو اذیت کنید ها ….
ارمان سریع از روی مبل بلند شد ….
– اه عمو جون نخوابیدید ؟؟؟؟؟
– نه پسرم نخوابیدم پیش دریا بودم ….
فرزاد گفت :
– بابا جون این دختر گلتون نمیذاره ما فیلم ببنیم …
کوسن مبل رو برداشتم پرت کردم طرفش مستقیم خورد تو سرش صددای اخش بلند شد ….
– تا تو باشی دیگه حرف نزنی …..
بابا اومد طرفم ….
– قربونت برم انگار من نبودم یه ذره تغییر کردی ها ….
با خنده بغلش کردم ….
بابا رو کرد به فرزاد و گفت :
– پاشو پسرم برو بالا دریا کارت داره تو اتاق ساحله ….
بعد از این که فرزاد رفت ارمان هم از روی مبل بلند شد …..
رفت طرف دستشویی ….
– بابا من پس کجا بخوابم ؟
– بیا پیش من و مامانت بخواب عزیزم ؟
– نه بابا اون جا چرا میرم پتو میارم همین جا میخوابم ….
رفتم بالا در اتاق بسته بود شیطونه میگه همین طوری سرم رو بندازم برم تو …
در زدم ….
دریا روی تخت بود فرزاد هم کنارش دراز کشیده بود ….دستش زیر سر دریا بود ….
انگار نه انگار که من اومدم تو اتاق ….
اصلا حیا ندارن ……
– به به بد نگذره روی تخت من …
– وای ساحل ببخشید الان میریم پایین ….
– نه دریا این چه حرفیه شوخی کردم بابا من وسایل هامو برمیدارم میرم پایین میخوابم …. شما راحت باشید ….
رو به فرزاد گفتم :
– فرزاد فقط بیا برو متکا و پتو برای خودت بیار ….
از اتاق زدم بیرون رفتم پایین ارمان هنوز تو دستشویی بود ….
صبری خانم بیچاره هنوز داشت اشپزخونه رو مرتب میکرد ….
– صبری خانم خسته شدید بابا بقیه رو بذارید برای صبح …
– باشه بقیه اش برای صبح …..
– صبری خانم میشه من امشب بیام تو اتاق شما بخوابم ….
با مهربونی گفت :
– اره دختر قشنگم چرا که نه ؟
از اشپزخونه اومدم بیرون واقعیتش این بود که تنها میترسیدم تو هال بخوابم ….
ارمان هنوز تو دستشویی بود ….
در حد تیم ملی خوابم گرفته بود ….
رفتم پشت در دستشویی ….
– ارمان بیا بیرون دیگه چی کار میکنی پس … میخوام بخوابم …
– صبر کن اومدم ….
نشستم روی زمین کنار دستشویی ….
بعد از چند دقیقه اومد بیرون یه دستمال کاغذی خونی دستش بود ….
– چی شده ؟
– هیچی از لثه ام داره خون میاد …
– چرا ؟
– نمیدونم بیا برو میخوای بری دستشویی ….فقط زد بیا که من برم دهنم رو بشورم ….
سریع مسواک زدم اومدم بیرون …
ارمان به دیوار پشت داده بود ….
دستمال تو دهنش بود ….
– اخه برای چی اینطوری شد ؟
– نمیدونم فکر کنم مسواک محکم بهش خورد ….
نشستم روی مبل تا بیاد ببینم بهتر شده یا نه …..
حال من اصلا برای اون مهم نبود ولی من برای اون میمیردم حاضر بودم هر بلایی سرم بیاد ولی اون هیچیش نشه ….
ما دخترا چه قدر بدبختیم …. وقتی عاشق بشیم دیگه هیچی برامون مهم نیست حتما غرورمون ….
دوست نداشتم فکر کنه که به خاطر اون منتظر موندم …
خودم رو مشغول بازی با موبایل کردم تا بیاد ….
بعد از چند دقیقه اومد بیرون ….
سرم رو انداختم پایین که اصلا انگار نه انگار که اومده بیرون ….
– اه تو چرا نخوابیدی ؟
خونسرد گفتم :
داشتم موبایل بازی میکردم …. بهتر شدی ؟
یه جوری نگاهم کرد که انگار خر خودتی ….
– اره چرا پتو و متکا اوردی پایین مگه تو اتاقت نمیخوابی ؟
– نه فرزاد و دریا تو اتاقم خوابیدن ….
انگار میدونست که من تنها میترسم ……
– تو برو بالا تو اتاق من …. من همین جا میخوابم ….
– مرسی من پیش صبری خانم میخوابم تو برو بالا راحت باش …..
– باشه پس شب بخیر ….
با دودلی برگشت ….
– اگه ترسیدی بیدارم کن ….
از این که به فکر ترسم بود خوش حال شدم ….
– باشه شب بخیر …..
متکا و پتو رو برداشتم رفتم تو اتاق صبری خانم …
– اجازه هست ؟
– این چه حرفیه عزیزم بیا تو …
جام رو انداختم پایین …
– ساحل جان تو روی تخت بخواب من روی زمین میخوابم ….
چه قدر این پیر زن با شعور بود ….
– نه صبری خانم من پایین راحتم … شما بخوابید ….
خیلی بهم اصرار کذرد ولی قبول نکردم ….
سرم نیومده روی متکا خوابم برد ….
یه هفته از اومدن مامان و بابا میگذشت ….
دیگه ارمان زیاد بهم کار نداشت وقتی موقع هایی که دیگه زیادی حرصش رو در میاوردم بهم گیر میداد ….
طبق همون فکری که کردم بعد از اون مهمونی کلی خواستگار برام پیدا شد …
هر چی مامان بهم اصرار میکرد که حدااقل بذارم یکی دو تا شون بیان من قبول نمیکردم ….
چه قدر سخته ادم عاشق باشه و دیگران ندونند …..
ارمان صبح میرفت شب میومد دیگه مثل قبل نمیدیدمش ….
با مریم بیرون بودم …. که مامان زنگ زد گفت برم براش خرید ….
بعد از خریدم مریم رو رسوندم دم خونه اشون ….برگشتم خونه …
ساعت نزدیک های ساعت 8 شب بود ….
ماشین رو پارک کردم رفتم تو ….
ارمان داشت با صدای بلند تلفن حرف میزد …. متوجه نشد که من اومدم …
– اره شایان جان فقط هر وقت بلیط درست شد به من زود تر خبر بده ….
بلیط ؟؟؟ چی داشت میگفت ؟ بلیط چی ؟ مگه میخواست جایی بره …
تلفنش تموم شد نشست روی مبل دستش رو گذاشت روی سرش …
این چش شده بود ….
– ارمان ؟
دستش رو برداشت به من نگاه کرد …
– سلام تو کی اومدی ؟
– الان اومدم مامان و بابا کجان ؟
– رفتن یه سر خونه ی دریا میان الان ….
– ارمان برای کی داری بلیط میگیری ؟
– برای خودم ….
گوشام رو تیز کردم ….
– برای خودت مگه کجا میخوای بری ؟…
با کلافگی گفت :
– میخوام برگردم خارج برای همیشه ….
چشم هام سیاهی رفت …. پلاستیک میوه از دستم افتاد …
– چی میکنی همه ی میوه ها رو انداختی …. چی شد ؟
نشستم روی زمین …. خدا نه من بدون اون می میرم …..
اومد نزدیک ترم شروع کرد به جمع کردن میوه ها ……
– چرا نشستی پاشو بابا این ها رو جمع کنیم ….
از جام بلند شدم بدون این که نگاهش کنم گفتم :
– خودت جمع کن …
رفتم اتاقم در رو هم قفل کردم …
دراز کشیدم روی تخت …. خدا چرا ارمان داره با من این کار رو مینه اخه …
خیلی سخته چند ماه با کسی زندگی کنی بعدش خیلی راحت بگه مخوام برم اونم برای همیشه ….
خدا اخه چرا من ان قدر بدبختم من برای اولین بار عاشق شدم …
خدا نذار بره اگه بره من می میرم …..
چرا یه دفعه تصیم گرفت بره مگه ما چی کارش کردیم …
دیدم بعد از مهمونی رفتارش عوض شده نگو میخواد بره ….
یه اهنگی که خیلی دوست داشتم رو گذاشتم …
تمام خاطرات ارمان اومد جلوم صورتم ….
اشک هام سرازیر شد ….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.2 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا