رمان در همسایگی گودزیلا

پارت 12 رمان در همسایگی گودزیلا

4.2
(9)
اخمم محوشد…
خندیدم وگفتم:اوهو.چه مهربون شدی تویهو!!
اخم مصنوعی کردودلخورگفت:رهـــا!!من کی باتوبداخلاق بودم که این بخواد باردومم باشه؟؟
توتاحالا بامن بداخلاق نبودی؟!!نبودی؟؟جونه ننه ات…
ننه؟!!وای ننه ات…
پاک رعناجون وحضورش وفراموش کرده بودم…هِه!!!اگه حرفای ماروشنیده باشه چی؟الان حتما پیش خودش فکرمی کنه من ورادی خره باهم سَروسِری داریم…ماغلط بکنیم…ماشکربخوریم… 
رادوین دهن بازکردتاچیزی بگه…وای نه!!اگه این دوباره شروع کنه به حرف زدن وصمیمی برخورد کنه اوضاع ازاینی که هست بدترمیشه…باید بهش بفهمونم که مامانش توخونه منه تا خفه بشه وانقد چرت نگه!!
انگشتم وگذاشتم روی لبم که یعنی هیس!!!
بااین حرکتم رادوین دهنش وبست…به داخل خونه اشاره کردم…باصدای بلند،طوری که رعناجون بشنوه،گفتم:سلام…آقارادوین …خوبید؟!!
رادوین باتعجب گفت:چته تورها؟!!ماکه همین الان باهم سلام علیک کردیم.چرا انقد بلندحرف میزنی؟!باباکَر که نیستم آرومم بگی می شنوم.
دوباره انگشتم وگذاشتم روی لبم…درحالیکه به داخل خونه اشاره می کردم،باهمون صدای بلند گفتم:منم خوبم…شکرخدا…
گیج وگنگ گفت:خوبی رها؟!!
چشم غره یا بهش رفتم وباحرکات لبم بهش گفتم خفه شو!!!
این وکه گفتم،اخمی کردوگفت:بی ادب!!
اهمیتی ندادم ودرحالی که با لب وچشم وابرو وسرودست به داخل خونه اشاره می کردم،داد زدم:
– اگه بدونی کی اومده…
اخمش محوشد…خندیدوبامسخره بازی گفت:بابا اومده؟!!چی چی آورده؟نخودوکیشمیش؟!!باصدای چی؟
دلم می خواست همچین باپشت دست بزنم تودهنش که همه دندوناش خورد بشه بره توحلقش!!آخه الانم وقت شوخیه بزمجه؟
اخم غلیظی کردم وبهش چشم غره رفتم…دهن کجی بهش کردم وزیرلب گفتم:باصدای خر…بگو عَرعَر!!!
این وکه گفتم رادوین زد زیر خنده…
کوفت…زهرمار…حناق 48 ساعته نصیبت بشه الهی!!!چرا می خندی؟؟الانم وقت خندیدنه؟!!دیوونه ننه ات توخونه منه…چرا نمی فهمی؟!!
خدایا من چجوری به این بچه نفم بفهمونم که ننه اش اینجاس؟!!این انقد خنگه که به همین سادگیانمی فهمه…
همین جوری داشتم فکرمی کردم که چیکار کنم که نگاهم روی کفش رعناجون ثابت موند…کفش رعناجون درست جلوی پای رادوین بود…
باانگشت اشاره ام به کفش اشاره کردم وباچشم بهش فهموندم که به جایی که اشاره می کنم نگاه کنه…
باتعجب رد انگشت اشاره من وگرفت ورسید به کفشای ننه اش….
گنگ وگیج سرش وبالاآورد وخیره شدبه من…سرش وخاروندوعین بچه خنگاگفت:کفش کیه؟!!کفش توئه؟؟پس چرا انقد زنونه اس؟
یعنی اون لحظه دلم می خواست همون کفشارو مستقیماً بکنم توحلقش…آخه دیوونه منه خر کی تاحالاهمچین کفشی خریدم که این بخواد دفعه دومم باشه؟!!اصلا مگه توکفش ننه ات ونمی شناسی؟!!هان؟!!انقد اَبلَهی که کفش مامانت برات آََشنانیست؟!
زل زدم توچشماش ودرحالیکه به هرنحوی سعی می کردم بهش بفهمونم یه خری توخونه اس،بلندگفتم:رادوین اگه بدونی کی اومده؟!!م…
میم روکه گفتم،رنگ از رخسارش پرید…
باباچت شد؟!!حالاننه اته دیگه ترس نداره که!!!یعنی انقد ازش می ترسی؟رعناجون که انقد ترس نداره…نترس بابا…
به داخل خونه اشاره کردوباتته پته گفت:مونا…مونا…موناغفاری اینجاچه غلطی می کنه؟!
مونا؟!!موناغفاری خره کیه؟!!
آهان اون دختربیبی فیسه که خوشگل بود ومن باعث به هم خوردن رابطه اتون شدم؟!!نه بابا…چرا چرت میگی؟!!من یه میم گفتم تورفتی سراغ مونا؟!!بابا بذار کامل حرف بزنم…
دهن بازکردم و گفتم:موناکیه بابا؟!!م…
پرید وسط حرفم:
– مینا؟!!من که خیلی وقته بامینابه هم زدم…اون اینجاچیکارمی کنه؟!
سری به علامت منفی تکون دادم وگفتم:میناچیه؟!!من میگم م…
– مهرنوش اون توئه؟!!مگه من صدبار بهش نگفته بودم دیگه بهم زنگ نزنه؟حالاپاشده اومده اینجا؟؟
مثل اینکه این آقا خنگ تراز این حرفاست…موناومیناومهرنوش خرای کین؟!!من دارم از ننه ات حرف می زنم پسره خل وضع…
اخمی کردم وگفتم:بابا من میگم ما…
این وکه گفتم،باکف دست محکم زد به پیشونیش…صدای ضربه ای که به پیشونیش زد توکل راهروی ساختمون پیچید…
باترس گفت:مائده؟!مائده اومده اینجا؟!مائده آدرس اینجارو ازکجاپیدا کرده؟ای وای…وای…
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:مائده خر کیه بابا؟!!
اخمی روی پیشونیش نشست…به داخل خونه اشاره کردوگنگ وگیج گفت:یعنی مائده این تونیست؟!!
– نه بابا…من میگم…
لبخندی روی لبش نقش بست…نفس راحتی کشید وچشمکی بهم زد…باذوق گفت:بابا ول کن این م و ما راه انداختنت و!!!اگه بدونی چی واست خریدم…
ویهو جعبه کادویی توی دستش وگرفت جلوی چشمام…بالحن مهربونی گفت:برگ سبزیست تحفه درویش.
گنگ ومتعجب به جعبه کادویی توی دست رادوین خیره شده بودم…رادوین برای من کادو خریده؟رادوین؟!!برای من؟!!واقعا؟!! این پسر جدیداً چقدمهربون شده…الهی نازبشی گلم…فدات بشم الهی…ببین چه جعبه کادویی خوشگلی وداره تقدیم می کنه بهم…حالاچی توش هست؟!
دهن بازکردم تا ازش بپرسم چی برام خریده که باصدای رعناجون سرِ جام میخکوب شدم:
– سلام رادوینم…
رادوین باشنیدن صدای مامانش،توجاش سیخ شد…نگاهش وکه توچشمای من خیره بود،ازم گرفت ورفت و رفت تارسیدبه چشمای هم رنگ چشمای خودش…نگاهش که افتادبه مامانش،قیافه اش مچاله شد…به زور لبخندی روی لبش نشوند…زیرلب گفت:سلام…
رعناجون لبخندی زدودرحالیکه به جعبه کادویی دست رادوین اشاره می کرد،شیطون گفت:خبریه؟!!
وچشمکی به رادوین زد…
اوهو!!چه ننه روشنفکری داری توگودزیلا…چشمکت توحلقم رعناجون!
بااین حرف رعناجون،رادوین هول شد…جعبه کادویی رو ازجلوی چشمای من گرفت…کادورو گرفت جلوی چشمای رعناجون وبالبخندمصنوعی روی لبش گفت:نه…چه خبری؟!!
رعناجون لبخندشیطونی زدوخیره شدبه جعبه کادویی جلوی چشمش…گفت:پس این چیه؟!!
قیافه رادوین مچاله ترازقبل شد…متاصل ودرمونده نگاهش واز رعناجون گرفت وسرش وانداخت پایین…
الهی…بمیرم برات…چرا دِپ شدی رادی؟!!خودم یه جوری جمعش می کنم بابا…ناراحت نباش…
لبخندی زدم وروبه رعناجون گفتم:این کادو رو رادوین برای شماگرفته رعناجون…
رعناجون باتعجب به رادوین خیره شدوگفت:برای من؟!!
رادوین که انگار باحرف من،دلیل قانع کننده ای برای ماست مالی کردن قضیه پیدا کرده بود،سرش وبالاآورد وبه مامانش خیره شد…گفت:آره…این وبرای شماگرفتم…
– اون وخ مناسبت این کادو چیه؟!!
رادوین دهن بازکرد تاجواب بده که منه خر پریدم وسط:
– به مناسبت سالروز تولدتون!!
رعناجون چشم ازرادوین برداشت وبه من زل زد…لبخندی زدوگفت:من که تولدم الان نیست دخترم…اوه…کو تا روز تولدمن؟!!
وای!!!مثل اینکه دوباره گند زدم…
مثلا اومدم ماست مالی کنم،گفتم:ای وای…ببخشید اشتباه شد…زبونم تودهنم نچرخید اشتباه گفتم…(به کادواشاره کردم وادامه دادم:)این کادو به مناسبت سالگرد ازدواجتونه…
این وکه گفتم رعناجون خندید…مهربون گفت:دخترم سالگرد ازدواج من وبابای رادوین دوماه دیگه اس.
دهن بازکردم تاجوابش وبدم که رادوین زودتر ازمن دست به کار شد وگفت:این کادو نه به مناسبت تولدتونه نه سالگردازدواجتون…این کادو رو…این کادورو…
رعناجون بالحن کنجکاوی پرسید:این کادو رو؟!!
وزل زدبه رادوین تاجواب سوالش وبگیره…رادوین اماانگار لال مونی گرفته بود… به مامانش خیره شده بود وچیزی نمی گفت…انگار دیگه جوابی نداشت که بده…
اینجوری که نمیشه…بالاخره باید یه جوری رعناجون وبپیچونیم دیگه….من باید یه چیزی به ننه رادوین بگم تاول کن قضیه بشه اما…اماچی بهش بگم؟!!بگم رادوین این کادو رو واسه چه مناسبتی براش خریده؟!…ای وای…فکرکن…فکرکن…رادوین بدجور توآمپاسه…اونم نه آمپاسا…آمپــــــاس!!!
آهان یافتم…ازسر ذوق نیشم تابناگوشم بازشد…باذوق گفتم:چیزه…
رعناجون نگاهش واز رادوین گرفت ودوخت به من…لبخندی زدوگفت:چیزه؟!!
به کادوی توی دست رادوین اشاره کردم وگفتم:چیزه…رادوین این کادو رو برای عرض معذرت واستون گرفته …نه که از دیروز تاحالاکه گوشیش خاموش بوده و شماخیلی نگرانش شدین وامروز کاری واسش پیش اومده نتونسته بیاد بهتون سر بزنه وخلاصه کلی شمارو اذیت کرده…واسه اینکه ازدلتون دربیاره براتون کادوخریده.
این وکه گفتم رعناجون خندید… رادوین نگاهش واز مامانش گرفت وخیره شدبه من…لبخندمهربونی روی لبش نشست وبا نگاه قدردانی بهم زل زد…نگاهی بهش انداختم ولبخندی بهش زدم وخیلی سریع نگاهم وازش گرفتم…امارادوین هنوزبه من خیره شده بود…
خب دیگه بسه…انقد به من نگاه نکن پسر!!ای بابا هرچی رشته بودم وکه پنبه کردی گودزیلا…من این همه چاخان کردم که توبایه نگاه همه اش وبه باد فنابدی؟!!دِ میگم نگاه نکن…اگه همین جوری بهم زل بزنی،ننه ات فکرمی کنی ماباهم سَروسِری داریما!!نگاه نکن دیگه…
رادوین اما بی توجه به مامانش،زل زده بودبه من…
رعناجون تک سرفه ای کرد…
تک سرفه رعناجون باعث شدکه رادوین نگاهش واز من بدزده وسرش وبندازه پایین…
رعناجون سرخوش خندید وگفت:وای…چه پسرخجالتی دارم من!!الهی مامانت قربونت بشه…
جعبه کادویی وازدست رادوین گرفت و دادش دست من…بالبخند مهربونی روی لبش گفت:تقدیم باعشق(وباچشماش به رادوین که سرش وانداخته بود پایین وبه هیچ کدوممون نگاه نمی کرد،اشاره کردوادامه داد):ازطرف پسر خجالتی مامان رعنا!!
وخندید…به زور لبخندکوچکی روی لبم نشوندم…
الکی الکی کادوی رادی و باعشق به من تقدیم کرد… آخه چرا رعناحون رادوین وعاشق وشیفته منه خرمعرفی کرد؟؟حالادرسته رادی خیی خره ومن همش بهش میگم رادی خره ولی خدایی به قول آرش هنوز به اون درجه ازاسکلی نرسیده که بخواد عاشق من بشه!!چرا حرف میذاری تودهن بچت؟!دلت می خواد همین که توپات وازاین ساختمون گذاشتی بیرون بیاد بزنه من ونفله کنه؟!!ای خدامن وبکش راحتم کن…
خیره شدم به رادوین…هنوزم سرش پایین بود…یعنی واقعابه خاطر خجالتشه که سرش وپایین انداخته…رادوین گودزیلا وخجالت؟!!رادوین خجالت بکشه؟!!بابا این که خیلی بامامانش راحته…دیگه واسه چی خجالت میکشه؟!!
انگار رادوین سنگینی نگاهم وحس کرد چون سرش وبلند کرد…نگاه گذرایی به من ومامانش انداخت وروش وازمابرگردوند…همون طورکه به سمت درخونه اش می رفت،خطاب به مامانش گفت:مامان من میرم توخونه…شماکارت تموم شدبیا.
وکلیدوانداخت توقفل و وارد خونه شدو درو به هم کوبید!!!
نگاهم روی دربسته خونه رادوین ثابت موند…
اُه اُه اُه…چه خشن!!!فکرکنم دلش می خواد سرم وازتنم جداکنه…بابا تقصیرمنه بچاره چیه که ننه ات فکرکرده توعاشق منی؟!!هان؟؟مگه تقصیرمنه؟!تقصیر خودت بودکه یه دفعه ای امروز انقد باهام مهربون شدی…اونم دقیقا امروزی که ننه ات خونه من بود!!!توکی تاحالابه من کادو داده بودی؟!!هان؟چرا یهویی آفتاب چپکی دراومد تومهربون شدی؟!!
– فکرنمی کردم یکی پیدابشه که بتونه انقد زود دل پسرمن وببره…
جانم؟!!تودیگه چی میگی تواین بَل بَشو؟!
نگاهم واز در خونه رادوین گرفتم ودوختم به مسبب تمام این اتفاقات…ازخداکه پنهون نیست ازشماچه پنهون دلم می خواد سراین رعناجون واز بدنش جداکنم!!!چرا عین قاشق نشسته پرید وسط صحنه گند زد به همه چی؟!!ماتازه باهم خوب شده بودیم…ماتازه به هم قول داده بودیم که دیگه دشمنی وکنار بذاریم وعین دوتادوست درکنارهم باشیم…چرا همه چی وخراب کرد؟چرا؟!!
آه پرسوزی کشیدم…
رعناجون از شنیدن صدای آهم،خنده اش گرفت…بین خنده هاش گفت:ببین چه آهی می کشه…قربونت بشم الهی چرا آه میکشی عروس گلم؟!!مگه مامان رعنامرده که تواینجوری آه می کشی؟به خاطر رادوین ناراحتی؟!!نگران نباش عزیزم…من پسرم وبهتراز هرکس دیگه ای می شناسم عروس خانوم…الان کلافه وخجالت زده بودکه اونجوری رفت سمت خونه اش ودروبه هم کوبید!!مطمئن باش دوباره باهات مهربون میشه…مگه اصلا من میذارم پسرم باهمچین عروس گلی نامهربونی کنه؟!!
ومن وتوآغوشش کشید وبوسه ای روی گونه ام نشوند…زیرگوشم گفت:خوشحالم…خیلی…بالاخره رادوینم دلش وبه یکی سپرد…خوشحالم که اون یه نفر تویی عزیزم.
ودوباره گونه ام وبوسید وخودش وازآغوشم بیرون کشید…زل زدم توچشماش…چشماش پراز اشک شده بودن!!!باتعجب بهش خطره شده بودم…آخه برای چی داره گریه می کنه؟!!
لبخندمهربونی تحویلم دادودستی به چشماش کشیدواشکاش وپاک کرد…زیرلب گفت:مواظب رادوینم باش…خداحافظ عروس گلم.
وبدون اینکه به من اجازه حرف زدن بده،به سمت درخونه رادوین رفت وزنگ زد…
منتظرنموندم که بازشدن در و ظاهرشدن رادوین وتوچهارچوب درببینم،کلافه وارد خونه شدم ودروبستم…
به سمت مبل سه نفره رفتم وروش ولو شدم…شالم وازسرم برداشتم وسرم وبه پشتی مبل تکیه دادم…
این چی می گفت؟!!هان؟!!عروس گلش خره کیه؟من؟؟بروبابا…من بشم عروس تو؟!!بشم زن رادوین؟!!چرا چرند میگی؟!رادوین عاشق منه؟هیشکیم نه من؟!!فکرکن یه درصد…رادوین برای چی باید عاشق یه آدم خری مثل من بشه؟هان؟!…اون بیچاره اصلا حرفی ازعشق وعاشقی نزد…فقط یه کادو بهم داد…همین!!این ننه رادوینم که دُز توهماتش ازمن بالاتره…هرکی به هرکی کادو بده عاشقش شده؟!!چرا توهم فضایی میزنی رعناجون؟!!رادوین باید مغز خرخورده باشه که بخواد عاشق من بشه…
چرا اشک توچشمای رعناجون جمع شده بود؟!!یعنی انقد آرزو داشت که ازدواج رادوین وببینه؟!!بابا رادوین بیچاره فقط 26 سالشه…پیرپسرنیست که به زور می خوای ببندیش به بیخ ریش یکی!!هِه…مسخره است…یکی مثل خاله من به آرشی که 27 سالشه میگه بچه ونمیذاره که زن بگیره، بعد یکی مثل مامان رادوین که می خواد پسر26 سالشه اش و به زور زن بده!!!
رادوین…رادوین…یعنی رادوین الان داره چیکارمی کنه؟!!حتما یه گوشه نشسته وداره حرص می خوره…حتما ازدست من عصبانیه…من نمی خواستم انیجوری بشه…تقصیرمن نبود!!من نمی خواستم ناراحتش کنم…من فقط می خواستم یه چیزی بگم ورعناجون وبپیچونم!تقصیررعناجون بودکه الکی توهم زد وفکرکرد رادوین عاشق منه…رادوین…رادوین عاشق منه؟!!خیلی مسخره است…خیلی…
پوزخندی روی لبم نقش بسته بود…
این حرف رعناجون توی گوشم می پیچید:
– مگه اصلا من میذارم پسرم باهمچین عروس گلی نامهربونی کنه؟
هِه…عروس گل؟!!من؟؟
درسته رادوین خودش به من گفت که هیچ وقت ازم متنفرنبوده ولی متنفرنبودنش دلیل نمیشه که عاشق من باشه…حتما ازامروز به بعد رادوین دوباره میشه همون رادی گودزیلا اخموی خودشیفته دختربازی که قبلابود…حتماقولی روکه دیروز، لب دریا،به من داده روفراموش می کنه!!حتمافراموش می کنه که ماباهم قرارگذاشتیم که برای همیشه باهم دوست باشیم…آره حتمایادش میره…آره…یادش میره…قولش ویادش میره…کاش رعناجون اون حرفارو نمیزد…کاش رادوین وناراحت نمی کرد…کاش زودقضاوت نمی کرد.
پرحرص وکلافه شروع کردم به کندن پوست لبم…
می خواستم یه جوری حرصی وکه از رعناجون داشتم خالی کنم…
همون طورمشغول کنن پوست لبم بودم وزیرلب به جونه مامان رادوین غرمیزدم که نگاه روی کادوی توی دستم ثابت موند…
کادو…کادویی که رادوین برای من خریده…کادویی که اگرنبودشاید هیچ کدوم ازاین اتفاقات نمیفتاد…کادویی که اگر توشرایط عادی ازطرف رادوین به من داده می شد،ذوق زده ام می کرد اماحالا…
اصلارادوین برای چی امروزاومد دم درخونه ام وبهم هدیه داد؟!!دلیل این همه مهربونی برای چیه؟!!نکنه صبحم واقعا توهم نزده بودم ورادوین تمام اون کاراروکرده…نمی دونم…نمی دونم…هیچی نمی دونم…
تصمیم گرفتم برای اینکه ازدست افکار مزاحم خلاص بشم،کادوی رادوین وبازکنم…اصلا این توچی هست؟!!
در جعبه کادویی روبازکردم نگاهم روی یه جعبه گوشی ثابت موند…
گوشی؟!!رادوین برای من گوشی خریده؟؟واقعا؟!!
جیغ خفیفی زدم ودست دراز کردم وگوشی وازجعبه اش بیرون آوردم…خیرع شدم به صفحه گوشی…لبخندی روی لبم نشست…
رادوین مرسی…ازت ممنونم…توخیلی خوبی…خیلی مهربونی…مرسی…
**********
وای خدایا…این مسئله چی میگه؟!!من نمی تونم حلش کنم… مخم پوکید…خیلی سخته!!
خیرسرم فردا امتحان پایان ترم ریاضی 2 دارم…هیچیم بلدنیستم…اصلانمی فهمم این y,z,m ها چی میگن!!ای خدا…چرا انقد سخته؟!!این چجوری حل میشه؟!
خدایاچیکارکنم؟!!من نمی فهمم این مسئله چلغوزچی میگه…چیکارکنم…
کاش می تونستم برم از رادوین بپرسم…رادوین حتمامی تونه این مسئله روحل کنه…ولی حیف که نمی تونم برم پیشش!هی!!بااون گندی رعناجون اون روز زد،دیگه روم نمیشه توچشمای رادوین نگاه کنم،چه برسه به اینکه بخوام برم ازش سوال درسی بپرسم…سه روز ازاون ماجرا می گذره ولی من تواین سه روز حتی یه بارم رادوین وندیدم…یعنی خودم نخواستم که باهاش روبروبشم.صبحازودتر از رادوین از خونه میزدم بیرون وشب هام وبی سروصدا وارد خونه ام می شدم تابارادوین چشم توچشم نشم…راستش از عکس العملش می ترسم…حتماخیلی ازدستم عصبانیه…ولی آخه تقصیر من چیه؟!مامانش توهم فانتزی زد…
پوفی کشیدم وخودکارم وبه دست گرفتم…حالاکه نمی تونم برم از رادوین بپرسم پس باید خودم بتونم این مسئله چلغوزو حل کنم…نگاهم ودوختم به جزوه هام وتمام حواسم وجمع کردم تابلکم بتونم به یه نتیجه ای برسم…
بعداز چند دقیه فکرکردن بی ثمر،کلافه خودکارورهاکردم وچشم از کاغذبرداشتم…
اَه!!من نمی تونم این وحل کنم…گوربابای عصبانیت رادوین!من فردا امتحان دارم این مسئله هم خیلی مهمه…اگه بلدنباشم این وحل کنم فردا سرجلسه کلاهم پسِ معرکه اس!!
من باید برم پیش رادوین وازش سوال بپرسم!!!
مانتوم وتنم کردم وشالم وانداختم سرم…خودکارو جزوه هام وزیربغلم زدم وبه سمت در رفتم…بعداز برداشتن کلید،ازخونه خارج شدم وباقدم هایی مطمئن ومحکم به سمت درخونه رادوین رفتم…
من باید رادوین وببینم…اون غلط کرده که بخواد ازدست من عصبانی باشه…من هیچ تقصیری تواین ماجرا نداشتم…
باقاطعیت دستم وبه سمت زنگ در دراز کردم وزنگ زدم…
طبق معمول،در باچند دقیقه تاخیر باز شدو چشمای عسلی رادوین بعداز مدت ها روبروم ظاهرشدن…
نگاهی به چهره اش انداختم…اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود…جدی ورسمی روبروم وایساده بود.
اُه!!پس هنوز عصبانیه…
بالحنی خشک ورسمی گفت:سلام…
لحنش باعث شدکه اخمی روی پیشونیم نقش ببنده…
زیرلب جواب سلامش ودادم…
تک سرفه ای کردوگفت:کاری داشتی؟!
زل زدم توچشماش…چشمای عسلی که حالا سردتر وجدی ترازقبل بهم خیره شده بودن…
انگار،خشک وجدی بودنش قدرت تکلم وازمن گرفته بود…نمی تونستم حرف بزنم…
به سختی آب دهنم وقورت دادم…
چته رها؟!چرا حرفت ونمیزنی؟توباید بتونی حرفت وبزنی…نترس…بهش بگوکه اومدی تاازش سوال بپرسی…بهش بگو.
نفس عمیقی کشیدم وکمی به خودم مسلط شدم…
لبم وبا زبونم ترکردم وباتته پته گفتم:من…من فردا امتحان دارم…یه مسئله خیلی سخت هست که نمی تونم حلش کنم…اومدم…اومدم که اگه میشه…اگه میشه بهم…بهم کمک کنی.
وبعداز گفتن این حرف،نفس راحتی کشیدم…
وای خدا داشتم جون می دادم…بالاخره تونستم حرفم وبزنم.
خیره شدم به رادوین تاببینم جوابش چیه…حتما الان برمیگرده میگه من نمی تونم کمکت کنم…آره حتماخیلی ازدستم شکاره…لابد فکرمیکنه تقصیرمن بودمه رعناجون توهم زد…خب به من چه که ننه تو دُز توهماتش بالاست؟!!هان؟؟
رادوین خشک وجدی زل زده بودبه چشمام…نگران ودل آشوب بهش خیره شده بودم…
خدایا نذار بگه نه.رادوین،توروجونه رهانگوکمکت نمی کنم…
رادوین نفس عمیقی کشید…
دِ بنال دیگه…چرا انقد لِفتِش میدی؟!!یه کلوم خطم کلوم کمکم می کنی یانه؟!!
صداش وصاف کرد واخم روی پیشونیش پررنگ ترشد…جدی وسمی گفت:معذرت می خوام خانوم شایان بنده…
خانوم شایان؟!چرا انقد رسمی وخشکه؟مگه من باهاش چیکار کردم؟تمام اون اتفاقات به خاطر تفکر غلط رعناجون بود ومن هیچ تقصیری نداشتم…گذشته ازاین حرفا،فکرنمی کنم اتفاقاتی که افتاده انقد مهم وجدی بوده باشن که رادوین از این روبه اون روشده باشه…چرا انقد سرده؟چرا مثل اون روز مهربون نیست؟چرا؟فقط به خاطر یه مشت حرف؟!!
آب دهنم وقورت دادم ومنتظرموندم تاادامه حرفش وبشنوم…
رادوین لبش وبازبونش ترکرد…زل زده بودتوچشمای نگرانم…
خوچرا حرف نمی زنی؟!!توچی؟!!داشتی می گفتی بنده…
نفس عمیق دیگه ای کشید…
دِ می خوای زجر کُشم کنی؟!!خب بنال دیگه پسر!!
دهنش وبازکرد…بالاخره زبونش تودهنش چرخید:
– بنده…عاشق قیافه اتونم وقتی این شکلی میشید!!
وازخنده ترکید!!!
مرض…پسره چلغوز!!این همه من وسکته دادی که این وبگی؟!!مسخره…
خنده رادوین باعث شدکه لبخندی روی لبم بشینه…
بین خنده هاش گفت:رهاباید جای من بودی وقیافه ات وتواون حالت می دید…خیلی باحال شده بودی!!
وخنده اش شدت گرفت…
اخم مصنوعی کردم وگفتم:مرض بگیری تو!!کوفت…قلبم اومدتودهنم حالافکرکردم چی می خوای بگی…
همون طورکه می خندید،ازجلوی در کنار رفت وگفت:حالابفرمایید تودم دربَده!!
واشاره کردکه برم تو…
لبخند روی لبم وپررنگ ترکردم وبعداز درآوردن کفشام،وارد خونه شدم…
نگاهم که به هال خونه رادوین خورد،فکم چسبید به زمین…پارکتای کف هال ازتمیزی برق می زدن…همه چیز مرتب ومنظم سرجای خودش بود…همه جامرتب بود…حتی دکوراسیون خونه هم تغییر کرده بود…این دکوراسیون کار رادوین نیست…مطمئنم!! هیچ پسری نمی تونه انقد ظریف ودقیق وکدبانوباشه.
همون طورکه تمام خونه روباچشمام زیرنظر می گرفتم،گفتم:مثل اینکه درغیاب من اینجایه اتفاقایی افتاده…کدوم دختر خوش سلیقه ای اینجارو چیده؟!!
رادوین خندید…برای عوض کردن بحث،به مبل اشاره کرد وگفت:چرا وایسادی؟بشین.
وبه آَشپزخونه رفت…منم به سمت مبل رفتم ونشستم…همون طورکه دکوراسیون خونه رو آنالیز می کردم،طوری که رادوین بشنوه گفتم:این دکوراسیون وسلیقه کار تونیست.مطمئنم که یه دختر خانوم کدبانو اینجاروچیده… نوچ نوچ نوچ!!پسربد…اگه به رعناجون نگفتم دختر میاری خونه خالی.
صدای خنده رادوین ازآشپزخونه بلند شد…صداش وشنیدم:
– دخترکجابود بابا؟!!همه ایناکارخوده رعناجونه…
اِ؟!!واقعا؟ایول به رعناجون…چه کدبانو وباسلیقه…
رادوین بیچاره اهل هرچی باشه دیگه اهل دختر خونه خالی آوردن نیست…
لبخندی روی لبم نشسته بود…برای اینکه اذیتش کنم،بالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفتم:دودیقه اومدیم خودتون وببینم همش توآشپزخونه بودین…دِ خواهر دل بِکَن ازاون آشپزخونه دیگه.من چیزی نمی خورم به جونه آجی رادی!!خودت وتو زحمت ننداز.
صدای خندیدنش بلند شد…باصدایی که سعی می کرد نازک وزنونه باشه، گفت:
– اِ وا خواهر الان میام…چی میل داری برات بیارم؟!چایی،شربت،نسکافه، قهوه،قهوه باشیر،قهوه باشکر،آب…کدومش عزیزم؟!!
خندیدم وگفت:اِ؟!!نه بابا؟مثل اینکه رعناجون یه شبه ازتو یه کدبانوی به تمام معناساخته…(کمی فکرکردم وادامه دادم:)من چایی می خورم…
رادوین بعد از مکث کوتاهی،بالحن لوسی گفت:ای وای خواهر حواسم نبود چاییم تموم شده!!ببخشید توروخدا…
پوفی کشیدم وگفتم:باشه بابا…شربت…
– اونم همین پیش پای شما لیوان آخرش وخودم خوردم.
– نسکافه…
– نسکافه؟!!ای وای…چندبار به این مرد گفتم برو نسکافه بخر رهاجون میاد آبروم جلوش میره،مگه گوش کرد؟!ببخشید توروخدا…قول میدم دفعه بعدکه اومدی به آقاجمال بگم نسکافه بخره…
همچین بانازوعشوه گفت آقاجمال که ازخنده پهن شدم…
آقاجمال؟!!خدانکشتت رادوین…
بین خنده هام گفتم:می دونی که حالم از قهوه بهم می خوره ولی شاید بشه باشیرتحملش کرد…جهنم الضرر همون قهوه باشیر بیارخواهر.
بالحنی که ناز وادا توش موج میزد،گفت:ای وای…حواس ندارم که!!شیرمونم تموم شده.
لبخندم محو شد…اخمی روی پیشونیم نشوندم وگفتم:اسکل کردی من و؟!!
– اِ وا خواهر این چه حرفیه؟!!
پوفی کشیدم وکلافه گفتم:خب قهوه باشکرچی؟اون وکه دیگه داری؟!
– ای خاک توسرم…شکرم که نداریم…
– اَه!!توروحت رادی.بااینکه خیلی ازقهوه بدم میاد ولی عیب نداره همون قهوه خالی روبیار کوفت کنیم.
– وای خواهر…ببخشید…قهوه ام نداریم.
وای خدا…اینم بدجور من واسکل کرده ها!!!شیطونه میگه همچین باپشت دست بزنی تودهنش نفهمه از کجاخورده.
عصبانی گفتم:آب چی؟!آب وکه دیگه داری؟
– وای ببخشید خواهر…تویخچال آب نذاشتم خنک بشه.آب شیر بیارم برات؟!
کلافه گفتم:باشه بابا همون وبیار…کُشتی تومن و!!
صدای خنده اش به گوشم خورد…
بالاخره آقا رادوین،بالیوان آبی در دست از آشپزخونه بیرون اومد وکنارمن روی مبل نشست…
لیوان آب وبه دستم داد ودرحالیکه با دست وسرش نازوعشوه میومد،گفت:خاک عالم توسرم خواهر!!ببخشید توروخداکه نتونستم خوب ازت پذیرایی کنم…
خندیدم ویه قلوپ آب خوردم…
باخوردن آب قیافه ام مچاله شد…لیوان وگذاشتم روی میز عسلی وعصبانی گفتم:این چی بود؟!!چرا انقد گرم بود؟
لبخندملیحی روی لبش نشست…این بار باهمون صدای مردونه خودش گفت:گفته بودم که آب خنک نداریم!!
وجزوه ام وازدستم گرفت ودرحالیکه برگه هاش و ورق می زد،گفت:خب بگوببینم مشکلت چیه؟
مسئله مورد نظرم وبهش نشون دادم…رادوین نگاهی به مسئله انداخت وبی معطلی شروع کردبه توضیح دادن…
خودکارو دستش گرفته بودو هی هی عبارت ریاضی می نوشت ومثلابرای من توضیح می داد…هی X و ازاینجامی برد اونجا وازین ور میاورد پایین وبعد m رو در y ضرب می کرد وفاکتور می گرفت ورادیکال اضافه می کرد…اصلا یه وضعی!!
هریه خطی که می نوشت وتوضیح می داد ازم می پرسید فهمیدی ومنم با اطمینان کامل سرتکون می داد ولی راستش… ازخدا که پنهون نیست ازشماچه پنهون هیچی نفهمیدم!!سوالش خیلی سخت بود.
رادوین یه صفحه کلاسور کامل وپرکرده بود ونزدیک به 15 دقیقه بودکه داشت توضیح می داد..درطول این 15 دقیقه من به برگه کلاسوروخودکار توی دست رادوین که مدام روی کاغذ حرکت می کردوکاغذرو سیاه کرده بود،خیره شده بودم …تمام حواسم پی این بودکه رادوین چجوری انقد تند می نویسه!!
همین جوری زل زده بودم به حرکت خودکار رادوین روی کاغذ وازسرعت بالای رادوین تعجب می کردم که یهو قلم از حرکت ایستاد…
صدای رادوین به گوشم خورد:
– فهمیدی؟!
نگاهم واز کاغذی که حالا پراز محاسبات فضایی شده بود،گرفتم وبه رادوین خیره شدم…
باقاطعیت سری تکون دادم ومطمئن گفتم:کاملا!
رادوین سری تکون داد وخودکارو به سمتم گرفت…گفت:خب حلش کن ببینم.
نگاهی به خودکار انداختم…
من باید این خودکاروبگیرم دستم ومسئله رو حل کنم؟!!جونه رها؟
آب دهنم وقورت دادم ونگاهم وازخودکار گرفتم وخیره شدم به رادوین…
رادوین اخمی کردوگفت:بگیر حلش کن دیگه!
– من حلش کنم؟!
– آره.توحلش کن!!
دوباره آب دهنم وقورت دادم ونگاهم واز رادوین گرفتم…سرم وانداختم پایین وشروع کردم به بازی کردن باانگشتای دستم…زیرلب گفتم:میشه یه باردیگه توضیح بدی؟!
صدای کلافه رادوین به گوشم خورد:
– یه باردیگه؟!!مگه نفهمیدی؟
سری به علامت منفی تکون دادم…پوفی کشید وکلافه گفت:باشه ولی خواهشاً این دفعه خوب گوش کن چون اگه نفهمی دیگه توضیحی درکارنیس!!
سرم وبالاآوردم وباذوق گفتم:اوکی!
لبخندی زدودوباره شروع کردبه توضیح دادن…
اوف!!!دوباره روز ازنو روزی ازنو…
به بند چرت وپرت پشت سرهم ردیف می کرد وبرای من توضیح می داد ولی منه خر یه کلمه هم ازتوضیحاتش نفهمیدم!
بابا من نمی فهمم!!حتی اگه شوصون بارم توضیح بدی نمی فهمم…سخته…خیلیم سخته!
مثل دفعه قبل توفکر سرعت نوشتن رادوین وحرکت قلم روی کاغذبودم وحواسم به حرفای رادوین نبود…
بالاخره از نگاه کردن به یه جای ثابت خسته شدم و سرم وبالاآوردم…خیره شدم به رادوین…لبش مدام تکون می خورد وحرف میزد…هی ازم می پرسید فهمیدی ومنم سرتکون می دادم.
بابا من که حتی گوشم نمیدم خسته شدم بعد اون وقت توکه انقد فک زدی خسته نشدی؟!!
آهان ببخشید…یادم نبود توبچه رعناجونی…مادر وپسرعین همین…خندیدنتون،زیادحرف زدنتون،چشماتون.
همین جوری به رادوینی که سخت در تلاش وتقلابود تابهم بفهمونه مسئله چی میگه، خیره شده بودم وسعی می کردم شباهت های بیشتری بین اون ورعناجون پیدا کنم که یهو چشمم خورد به پشت سر رادوین…یه میز کنار تلویزیون بود…یه میز که پرشده بود از جعبه کادوهای خوشگل ورنگارنگ…
من چرا وقتی اومدم تومیز به این گندگی وندیدم؟!این میز قبلاهم اینجابود؟؟دیگه به کور بودن خودم یقین پیدا کردم…خدایا چرا من ونمی کشی راحتم کنی؟!!کورکه هستم،خل که هستم،اختلال روانی که دارم،توهم دربیداری هم که میزنم،جدیداً توهم درخواب ورویاهم که به توهماتم اضافه شده…ای خدا…من وبکش یه گَلَِه آدم از شرم خلاص بشن!!
نگاهم روی کادوهای روی میز ثابت مونده بود…
چقدرکادو…چه جعبه های خوشگلی دارن!!حالا مناسبت این کادوهاچیه؟!تولد رادیه؟چه خبرشده که همه به رادوین هدیه دادن؟!!
– فهمیدی؟!
باصدای رادوین به خودم اومدم…نگاهم واز جعبه کادوهاگرفتم وخیره شدم به رادوین…
قیافه اش بدجور مچاله شده بود…اخمی روی پیشونیش خودنمایی می کرد…زیرلب گفت:نگوکه نفهمیدی!
لبخند ژکوندی تحویلش دادم وگفتم:مگه میشه نفهمیده باشم؟!فهمیدم بابا.ازبس توخوب توضیح دادی همه چی دستگیرم شد!!
پوفی کشیدوگفت:مطمئن باشم؟!!
سری تکون دادم وگفتم:شک نکن.
معلوم بود دیگه حال وحوصله نداره که ازم بخواد براش توضیح بدم!!پس به حرفم اعتماد کرد…کم کم اخم روی پیشونیش محو شدوچشماش وبادستش مالید… سرش وبه پشتی مبل تکیه دادوچشماش وبست…
الهی…بچه به معنای واقعی کلمه زایید!!!
هرکس دیگه ای هم جای ردوین بود می زایید…نیم ساعت تمامه داره واسه من توضیح میده وتازه یه صفحه کلاسور پشت ورو روهم سیاه کرده…اگه الان بهش بگم که نفهمیدم قطع به یقین کاری می کنه که روح ننه آق بزرگ بابای عمه ی ننه ام بیاد جلوی چشمم!!پس همون بهترکه فکرکنه من همه چی وفهمیدم وفرداقراره برم سر جلسه امتجان 20بگیرم برگردم!
نگاهم واز رادوین گرفتم ودوباره به جعبه کادوهای روی میز خیره شدم…
بی اختیار ازجابلند شدم وبه سمت میز رفتم…به میز رسیدم ونیشم تابناگوشم بازشد…من تاحالااین همه کادوباهم یه جاندیده بودم!!!چقد خوشگلن…وای…ببینشون…
دست دراز کردم وشروع کردم به وارسی کردن کادوها…تویکی ساعت بود،تویکی دیگه ادکلن،یکی لباس مارک دار،یکی خرس پولیشی…
خرسه روازتوی جعبه بیرون آوردم ونگاهی بهش انداختم…
خرس پولیشی به چه کار رادوین میاد؟!!کدوم آدم خری همچین چیزی به رادوین هدیه داده؟ 
– یکی نیس بگه آخه دختره احمق مگه من هرروز بعداز ظهر،میرم توکوچه بادخترای محلمون خاله بازی می کنم که تو واسم خرس خریدی؟
به سمت صدا چرخیدم وبارادوین چشم توچشم شدم…حالادقیقا روبروی من وایساده بود…
لبخندی زدم وبه کادوهااشاره کردم وگفتم:این همه کادوبرای چیه؟!تولدته؟
پوزخندی روی لبش نشست…گفت:تولد کابود بابا؟!
پوزخندش محوشدوباشیطنت گفت:یعنی تونمی دونی امروز چه روزیه؟!
گنگ وگیج گفتم:نه… چه روزیه؟!
لبخندشیطونی روی لبش نقش بست…باریتم آهنگینی گفت:روز ولنتاینه…روزولنتاینه…
اِ؟!!روز ولنتاین امروزه؟!!به به به…پس روز ولنتاینه که این همه کادو به گودزیلا رسیده!
خندیدم وگفتم:معلومه خیلی واله وشیدا داری که این همه کادو بهت تقدیم شده ها!
خندید ولی چیزی نگفت…
– می خوای بااین همه کادوچیکار کنی؟!
پوفی کشید وگفت:من که می خواستم بندازمشون آَشغالی ولی سعید گفت حیفه.قرار شده فردا بیاد اینارو ببره پیش یکی ازدوستاش که مغازه حراجی داره،بفروشتشون. 
وروش وازمن برگردوندوبه سمت مبل یه نفره رفت وروش ولو شد…
نگاهم ورادوین گرفتم وبه کادوهای روبروم خیره شدم…تک تکشون و باذوق وشوق باز می کردم وامتحانشون می کردم…ادکلنارو بودمی کردم،ساعتارو دست می کردم…
خیلی باحال بود!!ذوق مرگ شده بودم…حیفه که سعید اینارو ببره بفروشه…خب چرا رادوین ازشون استفاده نمی کنه؟!!چه می دونم…لابد چون از دوست دختراش بدش میاد نمی خوادکه کادوهای اوناتو خونه اش باشن وازشون استفاده کنه…آره شاید!!
همین جوری داشتم باذوق وشوق کادو هارو وارسی می کردم که رسیدم به یه جعبه کادوی صورتی به شکل دوتا قلب درهم حلقه شده…چه جعبه خوشگلی!!ذوق زده در جعبه رو باز کردم ونگاهی به داخلش اندختم…توش فقط یه شاخه گل بود!!وا…این همه پول دادی جعبه به این خوشگلی خریدی که فقط توش یه شاخه گل بذاری؟!!مردم کم دارن به خدا!!
کنار شاخه گل،یه کارت به شکل قلب بود…حتما طرف واسه رادوین جملات عشقولانه نوشته!!بذار بازش کنم توش وبخونم یه ذره بخندم روحم شادبشه…
ازسرِکنجکاوی دست دراز کردم وکارت وازجعبه بیرون آوردم…بازش کردم ونگاهم روی دستخط ظریف وزیبای روبروم ثابت موند:
– “ته دیگ عشق ِ اول را هر چقدر که بسابی ،چه با اسکاج ِ دوست داشتن های بعدی ،چه با سیم ِ ظرفشویی عاشق شدن های بعدی،از دلت پاک نمی شود …حالا تو هی بساب و از صدای ناهنجارش سر درد بگیر …
سعی نکن من وفراموش کنی چون نمی تونی…رادوین تو نمی تونی خودت وگول برنی…توهنوزم من ودوست داری.می دونم…من این ومی دونم اما دلم می خواد توام این وبدونی که من هنوزم مثل قدیم دیوونه اتم…
از طرف…”
تااومدم اسم طرف وبخونم رادوین کارت وازدستم کشید…
با چشمای عسلی به خون نشسته اش خیره شدبهم…عصبانی دادزد:
– چرا بی اجازه بهش دست زدی؟! 
کارت توی دستش ومچاله کرد وپرتش کردتوی جعبه اش…
جعبه رو ازروی میز برداشت وبه سمت اتاقش رفت…وارد اتاق شدودروبه هم کوبید!!
شوکه وبهت زده به در بسته اتاق رادوین خیره شده بودم…
چرا سرم داد زد؟!مگه من چیکارکردم؟من فقط…من فقط خواستم ببینم توی اون کارت چی نوشته.حتی نذاشت اسم طرف وبخونم…این جعبه کادویی وکارت توش هرچی که بود،مربوط می شدبه گذشته رادوین…به عشق قدیمیش…به عشق به قول خودش بی لیاقتش…دختره توهمچین روزی براش هدیه فرستاد بود…نوشته بود هنوزم دوسش داره… اون دختر هنوزم عاشق رادوینه…اون گفت که رادوینم دوسش داره وفقط داره خودش وگول میزنه…
زیرلب زمزمه کردم:
– هنوزم مثل قدیم دیوونه اتم…
خیره شده بودم به در بسته اتاق رادوین…
رادوین سرمن داد زد…سرم وداد زد وبی توجه به حضورمن به اتاقش رفت ودروبست!بی احترامی از این بیشتر؟!بی احترامی از این بیشترکه حضورم ونادیده گرفت ورفت توی اتاقش ودروبه هم کوبید؟؟درسته که فکرکردن به گذشته داغونش می کنه واون جعبه هم مربوط به گذشته اش می شد ولی هرچی که بود اون نباید بامن اونجوری رفتار می کرد…کارش اشتباه بود…خیلیم اشتباه بود!!
کلافه وعصبی نگاهم واز در اتاق رادوین گرفتم وبه سمت مبل رفتم…
خم شدم وجزوه وخودکارم واز روی میز برداشتم که نگاهم خورد به لیوان آب روی میز عسلی…
بذار حداقل لیوانی که خودم توش آب خوردم وببرم بذارم توآشپزخونه…
لیوان وازروی میز برداشتم وبه سمت آشپزخونه رفتم…وارد آشپزخونه شدم وخواستم برم سمت ظرفشویی که پام روی سرامیک لیز خورد وتعادلم وازدست دادم…بی اختیار لیوان آب ازدستم افتادروی زمین وصدای گوش خراشی ایجاد کرد…لیوان هزار تکه شده بود…
یه دونه محکم زدم توسرم!!
من چرا انقد احمقم؟!هان؟الانم وقت لیز خوردن بود؟؟اصلا من چرا لیز خوردم؟
نگاهم روی سرامیک خیس کف آشپزخونه ثابت موند وجوابم وگرفتم…سرامیک خیس بود ومنم لیز خوردم ولیوان ازدستم افتاد وحالالیوان بیچاره هزار تیکه شده!
مرده شورت وببرن رادوین!!چرا کف آشپزخونه ات خیسه؟!هان؟چرا باید کف آَشپزخونه ات خیس باشه ومن بیفتم زمین ولیوان بشکنه؟!الهی سنگ قبرت وخودم دست تنهابشورم!
همون طورکه زیرلب به رادوین فحش می دادم ونفرینش می کردم،به سمت جارو وخاک انداز کنار کابینت رفتم…
جارو وخاک اندازوبه دست رفتم وخواستم برم سمت خورده شیشه هاکه یهو…
جلوی پام وندیدم وپام وگذاشتم روی همون سرامیک خیسی که دفعه اول باعث لیز خوردنم شده بود…این بار بدتر از دفعه اول لیز خوردم وافتادم زمین… صدای گوش خراش برخورد خاک انداز بازمین به گوشم خورد…یکی ازشیشه خورده هایی که روی زمین بود،با مچ پام برخورد کرد وپام وبرید… حالاشد قوز بالای قوز!!
هم زدم لیوان رادوین وشکوندم وهم خودم نفله شدم…
دلم می خواد سرم ومحکم بکوبونم به دیوار…الهی من بمیرم به عنوان مجازاتم سالی یه بارم کسی نیاد سنگ قبرم وبشوره!آخه چرامن همیشه وهمه جاباید نشون بدم که دست وپاچلفتیم؟! خدایا چرا این بنده خل وچلت ونمی کشی راحتش کنی؟
– رهاچی شدی؟!
این دوباره باسوالای توحلقش رفت روی مخ من!!!به نظرت چم شده؟!وقتی لیوان شکسته ومنم افتادم زمین وپام خون میاد چه پدیده نادر وشگفت انگیزی می تونه رخ داده باشه؟؟هان؟بچه پرروی خنگ…همش تقصیرتوئه…تقصیر توئه که سرم داد زدی وگورت وگم کردی رفتی تو اتاقت.منه خروبگوکه خواستم از سرِ ادب واحترام لیوانی که توش آب خورده بودم وبذارم توی آشپزخونه!!ازسرادب واحترام به کی؟!به تو؟آره؟!!به تویی که انقد شعور نداری که بدونی آدم بامهمونش اینجوری رفتار نمی کنه؟
– رها…پات چی شده؟ببینم پات و…
کنارم روی زمین زانو زدوخیره شدبه بریدگی روی پام…
نگرانی توچشمای عسلیش موج میزد…دستش وبه سمت پام دراز کرد تازخمم وببینه…پام وعقب کشیدم وگفتم:چیزی نیس…
اخمی کردوگفت:چیزی نیس؟!پات داره خون میاد…
– گفتم که مهم نیس.
ودستم وبه زمین تکیه دادم وسعی کردم ازجام بلند شم…
روی پاهام وایسادم وخم شدم تا جارو وخاک انداز واز روی زمین بردارم.
– چیکار می کنی؟
جارو رو ازروی زمین برداشتم وزیرلب گفتم:می خوام این شیشه خورده هاروجمع کنم.
صدای مهربونش توی گوشم پیچید:
– نمی خواد…خودم جمعشون می کنم.
باقاطعیت گفتم:من این گندو زدم،خودمم جمعش می کنم.
– گفتم که نمی خواد…
– جمعش می کنم.
وخاک اندازوبه دستم گرفتم وخواستم مشغول جمع کردن خورده شیشه هابشم که یهو رادوین بایه حرکت من وزاروی زمین بلند کرد… بایه دست سرم وبادست دیگه اش پاهام وگرفت ومن وگرفت توی بغلش…سرم وبه سینه اش تکیه داد وزیر گوشم گفت:وقتی میگم نمی خواد یعنی نمی خواد…رو حرف آریال رادوین حرف نزن و بگوچشم.خودم بعداً جمعشون می کنم…
وبالحن مهربونی ادامه داد:
– ازدستم دلخور نباش رها…معذرت می خوام…خیلی زود عصبانی شدم ولی باورکن دست خودم نبود…
وهمون طورکه من و توبغلش گرفته بود،ازآشپزخونه بیرون اومدوبه سمت مبل سه نفره توی هال رفت…
عطر تلخش وبوکشیدم…سرم روی سینه رادوین بود ومی تونستم صدای ضربان منظم قلبش وبه راحتی بشنوم…
این ضربان قلب همون صداییه که روزی که ازشمال برگشتیم بهش گوش سپردم…این قلب همون قلبه…این صدا همون صداست…من مطمئنم…پس یعنی…یعنی تمام اون اتفاقاواقعی بودن؟یعنی من اشتباه نمی کنم؟رادوین من ودرآغوشش گرفت وپیشونیم وبوسید؟!رادوین؟!!
به مبل سه نفره رسید…من وگذاشت روی مبل وبه اتاق رفت…
رفتن رادوین وبانگاهم دنبال می کردم…رادوین که وارد اتاق شد،سرم وبه پشتی مبل تکیه دادم وچشمام وبستم…
خدایا من گیج شدم…نمی فهمم اینجاچه خبره…این آدم،این آدمی که انقد بامن مهربونه رادوینه؟!همون رادوین گودزیلایی که قبلاً سایه ام وباتیر می زد؟یعنی داره پایِ قولش وایمیسته؟!یعنی تمام این مهربونیاومحبتاش فقط وفقط به خاطر قولیه که لب دریا به من داده؟
– پات و بیارجلوببینم.
باصدای رادوین به خودم اومدم وچشمام وبازکردم…خیره شدم به رادوین…درست روبروی من،روی زمین،زانو زده بود…
وقتی دید دارم نگاهش می کنم،لبخندزد.لبخندمحوی روی لبم نقش بست…
پام وتوی دستش گرفت وبادستمال کاغذی که ازاتاق آورده بود،خون روی زخمم وپاک کرد…درتمام مدتی که رادوین مشغول بود،من بهش خیره شده بودم وحتی پلک هم نمی زدم…حواسم به هیچ چیزوهیچ کجابه جز رادوین نبود…حتی متوجه سوزش خفیف زخمم نبودم!!
رادوین باحوصله ودقت چسب زخمی روی زخمم زد…
لبخندی روی لبش نشست…گفت:تموم شد!
ونگاهش واز چسب زخم گرفت ودوخت به چشمای من…
ازنگاه خیره من تعجب کرده بود…انگار تازه متوجه نگاهم شده بود!!
گنگ وگیج خندیدوگفت:چیه؟!چرا اونجوری نگام می کنی؟
چیزی نگفتم…نگاهم وازش گرفتم وسرم وانداختم پایین…شروع کردم به بازی کردن باانگشتای دستم…
رادوین که سکوت من ودید،دستمال کاغذی روبرداشت وازجابلندشد وبه سمت آشپزخونه رفت…
من باید بفهمم…باید بفهمم که اون روز صبح رادوین واقعا اون کارو کردیانه؟!!من باید مطمئن بشم…شاید توهم نزدم وهمه چی درعین واقعیت اتفاق افتاده… 
چند دقیقه بعد،رادوین باظرفی توی دستش ازآَشپزخونه بیرون اومد…کنارم روی مبل نشست وظرف وگذاشت روی میزعسلی…نگاهی به ظرف انداختم…تخمه است…
کنترل وبه دست گرفت وتلویزیون وروشن کرد…
وای بازم می خواد فوتبال ببینه؟!!نه توروخدا…
اخمام بدجور رفته بودتوهم…
رادوین کانالارو جابه جاکردتارسیدبه یه کانال که داشت یه سریال پخش می کرد…اوف!!برپدرت صلوات که این دفعه دیگه فوتبال نمی بینی!
همون طورکه نگاهش به تلویزیون بود،گفت:ببخشید چیز دیگه ای توآشپزخونه نبود که ازت پذیرایی کنم…فکرکنم این خونه دایی ما جن داره!!روزی که ازشمال برگشتیم،یخچال وپراز میوه کردم.حتی شیرینیم خریده بودم ولی الان هیچی تویخچال نیست…مگه میشه؟؟پاک دیوونه شدم رفت.
وپوفی کشیدویه مشت تخمه ازتوی ظرف برداشت ومشغول شد…
لبم وبه دندون گرفته بودم تا نخندم…
جِن؟!!هه…جن کجابود بابا من برداشتمشون!
– بخوردیگه…چرا نمی خوری؟!
لبخندی زدم ودستم وبه سمت ظرف دراز کردم…مشتی تخمه برداشتم وشروع کردم به تخمه خوردن.
همون طورکه نگاهم به تلویزیون بودو تق تق تخمه می شکوندم،داشتم به این فکرمی کردم که چجوری بفهمم اتفاقایی که اون روز صبح افتاد واقعی بودن یانه…
بعداز چند دقیقه فکر،بالاخره فهمیدم که باید چیکارکنم…
یه مشت دیگه تخمه برداشتم وهمون طورکه نگاهم به تلویزیون روبروم بود، گفتم:رادوین…میگم نکنه واقعاساختمون داییت جن داره؟!!
نگاهش روی تلویزیون ثابت بود…تخمه ای شکوندوگفت:یعنی چی؟!
– مگه تونمیگی یخچالت پرازمیوه بوده وحالاخالیه؟!
بی تفاوت گفت:خب آره.
بالحنی که سعی می کردم کنایه آمیز باشه،گفتم:آخه فقط خالی شدن یخچال تونیست که!!راستش اون روز صبح که باهم ازشمال برگشتیم یه سری اتفاقای عجیبم واسه من پیش اومد…انگاریکی توخونه ام بود…طرف کلی تحویلم می گرفت…من وازپارکینگ تاخونه ام بغل کرد…من وروی تخت خوابوند وروم پتوکشید…تازه تهشم پیشونیم وبوسید!
این وکه گفتم رادوین به سرفه افتاد…
تخمه پریده بودتوگلوش وحالاهی سرفه نکن کی بکن…
بادستم به پشتش ضربه ای زدم ونگران گفتم: چی شدی تو؟آب بیارمت برات؟
رادوین سری به علامت منفی تکون دادوهمون طورکه سرفه ی کرد،گفت:خوبم…خوبم…آب نمی خوام.
– مطمئنی؟!
زیرلب گفت:آره.
وباتک سرفه ای به سرفه های مکررش خاتمه داد.
بدون اینکه به من نیم نگاهی بندازه زل زدبه صفحه تلویزیون ودوباره شروع کردبه تخمه خوردن…
خونسردادامه دادم:
– آره داشتم می گفتم…طرف یه کاره اومد من وماچ کرد…
رادوین نگاه گذرایی به من انداخت…درحالیکه بادست خودش وبادمی زد،گفت:هواچقد گرمه!!توگرمت نیس؟
– نه…هواکجاش گرمه؟!
– گرمه ها!
– نیس بابا.
پوفی کشیدودوباره نگاهش ودوخت به تلویزیون…
ادامه دادم:
– نمی دونم توهم زدم یانه ولی انگار واقعایکی من وماچ…
یهوگوشی رادوین زنگ خورد ومانع ادامه دادن حرفم شد…
باصدای زنگ گوشی،لبخندی از سر خوشحالی،روی لب رادوین نشست ونفس راحتی کشید…
این چرا همچین می کنه؟!چرا هی بحث وعوض می کرد وحالاهم ازاینکه ازدست حرفای من خلاص شده انقد خوشحاله؟چرا نمیذاره حرفم وبزنم؟!چرا هی می پره وسط حرفم؟یعنی کارخودش بوده؟!کار رادوین؟رادوین من وبوسیده؟!!پس چرا اصلابحث وجدی نمی گیره ونمیذاره حرفم وبزنم؟!چرا؟
رادوین نگاهی به صفحه گوشیش انداخت وجواب داد:
– به به به!استادحسینی…حال شما؟احوال؟!!…مام خوبیم خداروشکر…دلمون واستون تنگ شده استاد!!(تک خنده ای کردوادامه داد:)بدون مادانشگاه درچه حاله؟…شمالطف دارین…من خراب همین مرامتم اوستا!!…بابام خوبه…سلام می رسونه…اوضاع شرکتم اِی بدک نیست…می گذره…
رادوین همون طوربه حرف زدنش ادامه می دادومن باتعجب زل زده بودم بهش…
رادی خره داره بااستاد حسینی حرف میزنه؟!یعنی انقدباهم صمیمین که شماره هم دیگه رودارن وبهم زنگ میزنن واینجوری دل وقلوه رد ودل می کنن؟کدوم دانشجویی انقد بااستادش راحته؟!به حق چیزای ندیده…اصلا چرا استاد حسینی حال بابای رادوین وپرسید؟!یعنی آشنای خونواده رادی ایناست؟چه شانس خرکی داره این آقارادوین…فامیلش شده استاددانشگاهش…پس بگوچرا اون روز تودفتر اون قدر باهم صمیمی بودن!
بالاخره رادوین بعداز 10 دقیقه فک زدن،رضایت دادوگوشی وقطع کرد…بعدم خیلی شیک ومجلسی،بی توجه به من خیره شدبه تلویزیون وبه تخمه خوردنش ادامه داد.
باتعجب گفتم:رادی…
بدون اینکه بهم نگاه کنه جواب داد:
-هوم؟
– استاد حسینی فامیلتونه؟
این وکه گفتم،نگاهش وازتلویزیون گرفت وخیره شدبه من…بی تفاوت گفت:نه.چطور؟
شونه ای بالاانداختم وگفتم:هیچی همین جوری…آخه دیدم خیلی باهاش صمیمی ای گفتم شاید فامیلت باشه.
– حسینی فایملمون نیست.رفیق صمیمی باباست…خونواده ماواستاد باهم رفت وآمد دارن چون خیلی باهم صمیمی ایم.حسینی واقعااستاد باحالیه…خیلی باهاش راحتم…اونم بامن راحته.همیشه همه حرفامون وبهم می زنیم…اصلاانگار نه انگار که 40-30سال ازمن بزرگتره.خیلی بچه بامرامیه!!
ونگاهش وازمن گرفت ودوباره زل زدبه تلویزیون…
ایول…پس آقای حسینی رفیق بابای رادوینه!!چه جَلَب.پس بگوچرا انقد باهم صمیمین…وقتی رادوین باهاش حرف میزد انگار بایه پسرهم سن خودش طرف بود نه یه استاد 60 ساله!!
رادوین تمام حواسش به تلویزیون بود ومنم زل زدم بودم بهش…
وقتی دلش نمی خواد اون بحث وپیش بکشم وهرکاری می کنه تااز ادامه دادن بحث جلوگیری کنه پس چرا من خودم وخسته کنم؟وقتی رادوین علاقه ای به شنیدن حرفام نداره واسه چی الکی انرژی بذارم وحرف بزنم؟از این رادی خره هیچ آبی گرم نمیشه…مطمئنم حتی اگه خودشم اون کارو کرده باشه صدسال سیاه نَم پس نمیده!!پس بهتره بیخیال قضیه بشم…
حوصله ام واقعاسررفته بود… سکوت سنگینی بینمون حاکم بودوتنهاصدایی که به گوش می خورد صدای تلویزیون بود…
بالاخره کاسه صبرم لبریز شد…برای اینکه سکوت بینمون وبشکنم ومانع تلویزیون دیدن رادوین بشم،صداش کردم:رادی…
نگاهی بهم انداخت ومنتظرموندتاحرفم وبزنم…
لبم وبازبونم ترکردم ولبخندی روی لبم نشوندم…قدر دان گفتم:مرسی رادوین…به خاطر هدیه ات واقعاازت ممنونم.نمی دونم چطوری باید ازت تشکر کنم…من…
لبخندمهربونی روی لبش نقش بسته بود…پریدوسط حرفم:
– این چه حرفیه دخترخوب؟مادوتاباهم دوستیم…دوتادوست که باهم این حرفا روندارن.تنهاکاری بودکه می تونستم برات انجام بدم.
ناخودآگاه زبونم توی دهنم چرخید:
– یعنی ماهنوزم باهم دوستیم؟توهنوز سرقولت وایسادی؟
خندید وگفت:معلومه که آره.برای چی باید بزنم زیرقولم؟!
سرم وپایین انداختم…شروع کردم به بازی کردن باریشه های شالم.
زیرلب گفتم:آخه…اون روز…وقتی رعناجون اون حرف وزد وتواونجوری عصبانی شدی،باخودم گفتم که شاید تودیگه دلت نمی خواد به این دوستی ادامه بدی وسرقولت وایسی…
صدای مردونه وبَمِش بالحن مهربونی همراه شد:
– هراتفاقی که بیفته…هراتفاقی…حتی اگه آسمون به زمین برسه،حتی اگه همه عالم وآدم بزنن زیرقولاشون،اگه همه دنیا بشه یه تیکه سنگ ودلای آدماسنگی بشه…حتی اگه دیگه هیچ دل سنگی به هیچ قولی وفادار نمونه،دل من وتو تاآخرش پای این قول مردونه وایساده…قول مردونه ما برای همیشه سرجاشه.این یه دوستی واقعیه…دوستی من وتو،دربدترین شرایطم پابرجاست…این ومطمئن باش.
تک تک کلمه هایی که ازرادوین می شنیدم،قندتوی دلم آب می کرد…
حرف آخرش توی گوشم پیچید:
– دوستی من وتو،دربدترین شرایطم پابرجاست…این ومطمئن باش.
لبخندی روی لبم نشست…
سرم وبلندکردم ونگاهم ودوختم به چشمای عسلیش…
چشماش می خندیدن…لبخندو از چشماش خوندم.
لبخندم پررنگ ترشد…
خیره خیره زل زده بودم به چشمای به رنگ عسلش…نمی تونستم چشم ازاون چشمابردارم شایدم می تونستم ولی نمی خواستم که این کاروبکنم…دلم می خواست،زمان همین حالابایسته ومن برای همیشه فقط خیره بشم به چشمای رادوین…هرچی بیشتربهشون خیره می شد،عَطَشَم واسه غرق شدن تواون چشمای عسلی بیشترمی شد…چه چیزی تواین چشمای خوش رنگ هست که آدم وتااین حد معتادمی کنه؟این نگاه عسلی دیوونه وار آدم ومعتادمی کنه…دیوونه وار…
محوتماشای چشماش بودم که صدای شیطون وبه ظاهرزنونه ای به گوشم خورد:
– چشات ودرویش کن…من خودم شوور دارم!!میگم به آقاجمال بیاد پدرت ودربیاره ها!
وصدای خنده اش بلندشد…
بالاجبار نگاهم وازچشماش گرفتم… به نشوندن یه لبخندروی لبم بَسَنده کردم وچیزی نگفتم…سرم وانداختم پایین وخیره شدم به انگشتای دستم.
رادوینم چیزی نگفت وفقط سکوت کرد…ودوباره سکوت…سکوتی که دلم می خواست بشکنمش امانمی تونستم…
بالاخره صدای زنگ گوشی رادوین،برای دومین بار موفق به شکستن سکوت سنگین بینمون شد…
سرم وبلندکردم وبه رادوین خیره شدم…نگاهش روی صفحه گوشیش ثابت بود…طرف وریجکت کردوزیرلب غرید:
– چرا دست ازسرم برنمیدارید؟
وپوفی کشید وگوشیش وپرت کرد روی مبل…
کلافه وبی حوصله چشماش وبست وسرش وبه پشتی مبل تکیه داد…صورتش وبادستاش پوشوند ونفس عمیقی کشید…
کنجکاوی امونم وبریده بود…من باید بفهمم که کی به رادوین زنگ زده…بایدبفهمم.
بی اختیار دستم به سمت گوشی رادوین دراز شد…گوشی وازروی مبل برداشتم وخیره شدم به صفحه اش…
نگاهم که خورد به تعدا میس کالاواس ام اس های خونده نشده،سرم سوت کشید!!
میس کالاش 100 تابود…دقیق 100تامیس کال…کم نیستا!!خیلیه…
اس ام اس های نخونده اشم به 50 تا می رسید…
کنجکاویم باعث شدکه یکی از اس هاش وبازکنم…
زرشک!!ببین چی نوشته دختره:
“ولنتاین مبارک عزیزم
به امید روزی که باهم زیریه سقف باشیم واین روزوبه هم تبریک بگیم…دوستت دارم عشقم…رادوین عاشقتم…دلم واسه چشمای عسلیت لک زده نفسم…کی می تونم دوباره ببینمت؟!کی دوباره می تونم اون چشمای خوش رنگت وروبروی خودم ببینم؟کی عشقم؟”
جانم؟تودلت واسه چشمای عسلی رادوین لک زده؟!توخیلی بی جاکردی…توخیلی شکرخوردی…توبه گور عمه ی ننه شوورخاله ات خندیدی که دلت واسه نگاه عسلی رادوین تنگ شده!!دختره هیزبی حیا…یعنی چی عشقم؟!نفسم؟شیطونه میگه زنگ بزنی بهش ببندیش به فحشا!!
نمی دونم چرا ولی ازاینکه دختره دلش واسه چشمای رادوین تنگ شده نارحت شدم…یعنی کس دیگه ای هم به جزمن هست که به این چشمای عسلی اعتیادپیداکرده باشه؟…یعنی این نگاه عسلی به جزمن به کس دیگه ای هم خیره میشه؟
حسادت داشت دیوونه ام می کرد…نمی دونستم چمه واین حس حسادت برای چیه ولی دلم می خواست دختره رو به رگ بارفحش ببندم!!
بی اختیار دهن بازکردم وبالحن دلخوری گفتم:این دختره کیه؟!
رادوین دستاش وازروی صورتش برداشت وچشماش وبازکرد…تکیه اش وازمبل گرفت وبه سمتم خم شد…باتعجب گفت:کدوم دختره؟
اخمی روی پیشونیم نقش بسته بود…کلافه وعصبی گوشی وبه سمتش گرفتم وگفتم:نمی دونم…بیاخودت ببین.
رادوین متعجب وگنگ گوشی وازدستم گرفت…نگاهی به من انداخت وخیره شدبه صفحه گوشیش…
باخوندن متن اس ام اس پوخندی روی لبش نشست…زیرلب گفت:اینم یه خره دیگه اس مثه بقیه!
پوزخندی زدم وگفتم:خوبه والا…رادوین جان این خرا چقدر باهات احساس صمیمیت وراحتی می کنن!!دلشونم که واسه چشمات لک میزنه…میگم یه قراری بااین خرای محترمه بذار بلکم دلشون از دلتنگی چشمات خلاص بشه!!
رادوین نگاهش ودوخت به چشمای من…پوزخندش محوشد وجاش ودادبه یه لبخندمحوروی لبش…مهربون گفت:چی میگی دیوونه؟!…خوبی رها؟
نمی فهمیدم دارم چی میگم…حرف زدنم دست خودم نبود…زبونم تودهنم چرخید:
– ماخوبیم ولی مثل اینکه بعضیاازمابهترن.
وباچشم اشاره ای به گوشی توی دستش کردم…منظورم همون دختری بودکه به رادوین اس داده بود…
ونگاهم وازرادوین گرفتم وخیره شدم به میز پراز کادو روبروم…پوزخندی روی لبم نقش بست…
این همه کادو،این همه خاطرخواه وکشته مرده،این همه میس کال،این همه اس ام اس،این همه عاشق ودلباخته…خوبه والا.رادوین جان ازهرلحاظ تامینه به خدا!!
باحرص زل زده بودم به کادوها وزیرلب به دوست دخترای رادوین فحش می دادم که یهو رادوین گوشیش وبه دستم دادوگفت:بگیرزنگ بزن.
باتعجب نگاهم واز روبروم گرفتم وخیره شدم به رادوین…مثل بچه خنگا گفتم:چیکارکنم!؟؟
اشاره ای به گوشی توی دستم کردوگفت:بگیر زنگ بزن به دختره!
– که چی بشه؟!
لبخندشیطونی زدوگفت:که هم امشب یه دل سیر بخندیم وشادبشیم وهم من ازدست این دختره ی سیریش خلاص بشیم…(چشمکی زدوادامه داد:)نظرت چیه؟!!
لبخندشیطونی روی لبم نشست…دقیقا منظورش وگرفتم…
خندیدم وگفتم:ایول!!!
وباذوق خیره شدم به صفحه گوشی وشماره دختره روگرفتم…
رادوین داشت می خندید…بین خنده هاش گفت:اگه می دونستم یه زنگ زدن انقد خوشحالت می کنه زودتر بهت پیشنهاد می دادم زنگ بزنی!
دستم وگذاشتم روی لبم وگفتم:هیس!!!ساکت شو.
رادوین خفه خون گرفت ومنم زدم روی اسپیکر…بعداز پنجمین بوق،بالاخره دختره برداشت.صدای جیغ جیغو ولوسش توی گوشی پیچید:
– وای رادوینم تویی عقشم؟!
صدام وصاف کردم وخشک ورسمی گفتم:اولاً سلامت کو؟!دوماً رادوین نه وآقا رادوین.سوماً عقشت؟!رادوینِ من ازکی تاحالاعقش توشده ومن خبرندارم؟
این وکه گفتم رادوین لبش وبه دندون گرفت وزیرزیرکی خندید…خیلی جلوی خودش ومی گرفت که صدای خنده اش بلندنشه.
دختره نفس عمیقی کشیدوطلبکارانه گفت:رادوینِ تو؟!نفس من ازکی تاحالاشده رادوین توکه من خبرندارم؟!
پوزخندصداداری تحویلش دادم وگفتم:خانوم به ظاهرمحترم شما به چه حقی به همسرمن میگیدنفسم؟
بااین حرفم،دختره رفت توشوک…سکوت کرده بودوچیزی نمی گفت…کلافه گفتم:چی شدی خانوم؟!الو…
باصدای خفه ای گفت:هم…همسرت؟!
رادوین ازخنده ترکید…آرنجم وتو بازوش فروکردم تاخفه شه…
دختره باتعجب گفت:صدای چی بود؟
تک سرفه ای کردم وخونسردگفتم:تلویزیون…(و خطاب به رادوین ادامه دادم:)رادوین جان عشقم یه ذره اون تلویزیون وکم کن هانی…قربونت برم دارم باتلفن حرف میزنم.
ودوباره آرنجم وتو پهلوش فروکردم وتا اون نیم مثقال زبونش وتودهنش بچرخونه ویه چیزی بگه تابلکم ضربه نهایی روبه دختره بزنیم…
رادوین ریز ریز خندید وسرش وبه سمت گوشی توی دست من برد…
بالحن مهربون ومثلا عاشق پیشه ای گفت:ای بابا…یه شب اومدیم خونه خواستیم زنمون وببینما!الهی رادوین فدات بشه قطعش کن دیگه عزیزم…دل می خوادیه امشب وباهم خوش باشیم عشقم…(وبالحن لوسی ادامه داد:)دلم بغل می خواد رهایی…نمیای؟!
وازگوشی فاصله گرفت وزد زیرخنده…دستم ومشت کردم ومحکم زدم توسرش…
بچه پررو!!!یعنی چی دلم بغل می خواد؟!بی ادب…
باحرکات لبم بهش فهموندم:
– می کشتمت رادوین!!
سرخوش خندید…شیطنت توچشمای عسلیش موج میزد.باصدای بلند،طوریکه دختره بشنوه،گفت:چرا نمیای عسلم؟!خانومی دلم واسه بغلت تنگ شده…بیادیگه رهاجان…نکنه می خوای رادوینت وزجرکش کنی؟
چشم غره ای به رادوین رفتم وگوشی وبه سمت دهنم بردم…بالحن لوسی گفتم:من غلط بکنم بخوام نفسم وزجرکش کنم. دارم میام عشقم…(وخطاب به دختره ادامه دادم:)می بینی که کار دارم…ولی خانوم محترم بهتره دیگه شمارتون وروی گوشی رادوینم نبینم وگرنه کاری می کنم که مرغای هوابه حالت زار زار گریه کنن!!مفهومه؟!!
و زارت گوشی وقطع کردم…
یهو رادوین ازخنده پهن مبل شد!!!
لگدمحکمی به پاش زدم وزیرلب غریدم:
– که دلت بغل می خواد…هان؟!!
سرخوش خندید وآغوشش وبرام بازکرد…شیطون گفت:تازه بوسم می خوام اون دختره پشت تلفن بود دیگه روم نشد بگم!
زدم توسرش وگفتم:بی خود!!بغل که می خوای هیچ تازه ماچم می خوای؟دیگه چی؟!
چشمکی زدوگفت:دیگه هیچی…فقط اگه امشبم پیشم بخوابی دیگه درخواستی ندارم!
باآرنج زدم به پهلوش…خنده ام گرفته بود…درحالیکه تمام سعیم ومی کردم که خنده ام نگیره،گفتم:دیوونه!!!
رادوین داشت می خندید…
خلاصه بعداز کلی شوخی وخنده مسخره بازی،بالاخره تصمیم گرفتم که زحمت وکم کنم…آخه ساعت 12 شب بود!!
روبه رادوین گفتم:من دیگه برم…دیروقته.
لبخندی زدوشیطون گفت:برای چی می خوای بری؟خب بمون دیگه.قول میدم بذارم بیای کنارم روی تخت بخوابی!
تک خنده ای کردم وازجابلند شدم…کلاسور وخودکارم وبه دست گرفتم وگفتم:نه دیگه زحمتت نمیدم…خودت بگیر راحت روی تختت بخواب.شب بخیر!
بابلند شدن من،رادونیم از جابلند شد…دیگه اثری از شیطنت قبل توی چهره اش دیده نمی شد.لبخندمحوی زد وگفت:فردا سرامتحان حواست وجمع کن یه وخ گند نزنی!!
سری تکون دادم ومطمئن گفتم:مگه میشه با توضیحی که توامشب دادی من گند بزنم؟؟مطمئنم که نمره ام تواین امتحان کمتراز 20 نمیشه.
جونه عمه ام!!
لبخندمحوش پررنگ شد…
گفت:خداکنه…
لبخندی تحویلش دادم وروم وازش برگردوندم…به سمت در قدم برداشتم.رادوینم پشت سرم اومد تا بدرقه ام کنه…
دربازکردم وازخونه بیرون اومدم…مشغول پوشیدن کفشم شدم.رادوین تو چهار چوب در وایساده بود وزل زده بودبهم…
بعداز پوشیدن کفشم،نگاهی به رادوین انداختم وزیرلب گفتم:خداحافظ…
لبخندمهربونی روی لبش نقش بست…صدای مردونه اش به گوشم خورد:
– خداحافظ.شبت بخیر!
لبخندی زدم وروم وازش برگردوندم…به سمت درخونه خودم رفتم…
نمی دونم چرا قدم هام آهسته بود…آروم وکوتاه قدم برمی داشتم…انگار دلم نمی خواست امشب به این زودی تموم بشه!امشب واقعا فوق العاده بود…برای اولین بار یه شب فوق العاده توخونه رادوین…
– راستی رها…
بااین حرف رادوین،لبخندی از سر ذوق وشوق روی لبم نشست…تواون لحظه جوری ازشنیدن صدای رادوین ذوق کردم که اگر تمام دنیاروهم بهم می دادن اونقد ذوق مرگ نمی شدم!انگار منتظر شنیدن همین یه کلمه از طرف رادوین بودم تابه سمتش برگردم…شاید برای همین بودکه آروم قدم برمی داشتم!
به سمتش برگشتم…خیره شدم بهش تاحرفش وبزنه.
از چهار چوب دربیرون اومد وکمی بهم نزدیک شد…البته منم فاصله چندانی با درخونه رادوین نداشتم چون خیلی آروم وکوتاه قدم برداشته بودم!
دست رادوین به طرف من دراز شد…نگاهی به دستش انداختم…یه کارت ویزیت کوچیک توی دستش بود.
صدای نگران ومضطربش به گوشم خورد:
– این کارت شرکت منه…آدرس شرکت وشماره ام وهم توش نوشته…راستش…یعنی…چطوری بگم؟…می خواستم بگم که اگه دلت خواست می تونی یه سَری به شرکت بزنی تا…تاباهم بریم یه سِری ساختمون درحال ساخت وبهت نشون بدم.تاثیرخوبی روی روند پایان نامه ات میذاره.می تونی به طورعملی همه چیزو ببینی وتجربه کنی…
نگاه عسلی مضطربش روی چشمام ثابت بود…
زیرلب ادامه داد:
– البته اگه دلت خواست…
لبخندی زدم وکارت وازش گرفتم…لبخند روی لب من لبخندی رولبش نشوند…ازسرِ آسودگی پوفی کشید…
اُه!!چه استرسی داشت بچم…داشت جون می داد تاحرفش وبزنه…اما آخه چرا انقد مضطرب وهول بود؟یه کارت دادن که این همه استرس نداره…اون برای یکی مثل رادوین!
– نمیری؟
باصدای رادوین،ازفکر بیرون اومدم…زل زدم به چشماش که حالا خیره شده بودن بهم…
سری تکون دادم وزیرلب گفتم:چرا…
– خوب بخوابی…
لبخندی تحویلش دادم وروم وازش برگردوندم وبه سمت در خونه ام رفتم…به در که رسیدم،کلیدوتوی قفل انداختم و بعدازدرآوردن کفشام وارد خونه شدم.خواستم دروببندم که نگاهم به نگاه رادوین برخوردکرد…هنوز منتظر جلوی در وایساده بودوبه من نگاه می کرد…دستی براش تکون دادم…لبخندی بهم زدواشاره کردکه دروببندم…
بالاخره دروبستم…بعداز بسته شدن درخونه من،صدای به هم خوردن در خونه رادوین هم به گوشم خورد…
الهی…صبرکرد تامن برم توخونه ام بعد وارد خونه اش شد!
این همه رفتار جنتل منشانه از رادوین بعیده ها!قبلاً بدرقه ام که نمی کرد هیچ تازه اصلا متوجه رفتنمم نمی شدولی حالا از این رو به اون رو شده…مهربون شده…جنتل من شده…واسم کادو می خره…ازهمه مهم تر بهم شماره داده!!
خخخخخخ
خیره شدم به کارت ویزیت توی دستم…
رادوین گفت شماره تلفنشم توی کارت نوشته شده…خب این یعنی اینکه بازبون بی زبونی بهم شماره داده دیگه!هرچندکه شماره دادنش بابهونه کمک کردن به پایان نامه ام همراه بوده…
نیشم درحد لالیگا بازشده بود…نگاهم روی کارت ویزیت رادوین چرخیدوروی شماره اش ثابت موند…زیرلب شماره اش وزمزمه کردم…
نوشته روی کارت توجهم وبه خودش جلب کرد:
“شرکت مهندسی ایده آل
ارائه دهنده خدمات ذیل:
طراحی و احداث ساختمانهای اداری ، تجاری ، مسکونی و مجموعه ورزشی
طراحی و اجرای کلیه سازه های بتنی و فلزی
طراحی و ساخت ویلا و شهرک سازی
طراحی و اجرای محوطه سازی و آب نما
طراحی و اجرای مرمت و بازسازی
طراحی داخلی و دکوراسیون
بامدیریت رستگار”
اشک صورتم وخیس کرده بود…بغض سنگینی گلوم وچنگ می انداخت…حالم بدبود…خیلی بد!
خدایا دلم گرفته…تنگ شده…دلم واسه آغوش پرمحبت مامانم تنگ شده،واسه مهربونیای بابام،واسه سارا…واسه داداش اشکانم…همین چند دقیقه پیش باهمشون حرف زدم ولی…بازم دلم واسشون تنگه…واسه تک تکشون…
تاکِی باید این همه غم وغصه رو تودلم بریزم؟تاکجاباید این همه تنهایی وبه دوش بکشم؟من خسته ام…خیلی خسته ام…توتمام این مدت که دارم بدون خونواده ام اینجازندگی می کنم،سعی کردم باکارای مختلف خودم ومشغول کنم…بادانشگاه،بادرس،با پایان نامه،با مسافرت رفتن…باهزار تاکوفت وزهرمار دیگه.تمام سعیم وبه کار گرفتم تاذهنم مشغول بشه…تافکرم نره سمت بدبختیام…تابه تنهایی وبی کسیم فکرنکنم.
هر روز وهرشب با تک تک اعضای خونواده ام حرف میزنم ولی این حرف زدنای تلفنی،واسه دلِ تنگ من مرهم نمیشه…به خدانمیشه…توتمام این مدت،سعی کردم شادباشم…سعی کردم بخندم وبه چیزای خوب فکرکنم…سعی کردم نذارم اشکام جاری بشن…من تمام سعیم وکردم ولی دیگه بُریدَم…دیگه نمی تونم… توتمام این مدت زدم به بیخیالی وسعی کردم همون رهای قدیمی باشم…به ظاهرم موفق بودم ولی درباطن…
من دیگه اون رهای گذشته نیستم چون شرایطم دیگه شرایط گذشته نیست…گذشته هرچی که بود،تنهایی نداشت…دلتنگی نداشت…بی کسی نداشت!
تاکجامی تونم بیخیالی طی کنم وتنهاییم ونادیده بگیرم؟تاکجا؟!تاکجامی تونم بگم بیخیال این همه تنهایی ودلتنگی وبه اشکام اجازه باریدن ندم؟…
به هق هق افتاده بودم…تلاشی برای کنار زدن اشکام نکردم…
بی اختیار ازجابلند شدم…به سختی قدم برداشتم وبه سمت آشپزخونه رفتم…قدم هام سست وبی اراده بود…انگار تواون لحظه،قلبم داشت به جای مغزم به پاهام دستور حرکت می داد…
وارد آشپزخونه شدم وبه سمت یخچال رفتم.روبروی عکس روی در یخچال متوقف شدم…
عکسی که توتمام این مدت تمام سعیم ومی کردم تا خیره نشم بهش…تا زل نزنم به چهره های شادوخندون اعضای خونواده ام…تالبخندروی لب داداش اشکانم داغونم نکنه…تا یادِ تنهایی وبی کسیم نیفتم…
اشکام بی وقفه جاری می شدن وروی گونه هام سُر می خوردن…
سرم وبه عکس نزدیک کردم…بوسه ای روی عکس نشوندم…
خیره شدم به عکس روبروم.
اشک روی گونه هام عکس وخیس کرده بود…درست صورت اشکان وخیس کرده بود…درست صورت اشکان!دستم ودراز کردم وخیسی اشکم وازروی عکس پاک کردم…خیره شدم به چهره خندون اشکان… اشکام مدام جاری می شدن ومنم هیچ تلاشی برای کنار زدنشون نداشتم. دلم می خواست یه امشب وبه اشکام اجازه باریدن بدم…دلم می خواست یه امشب وتظاهر به شادبودن نکنم…
بی اختیار زبونم توی دهنم چرخید…باصدای پربغض ولرزونی،زیرلب گفتم:
– داداشی کجایی؟دلم واست تنگ شده…کجایی؟ حالم بَده…ببین…ببین.من وببین اشکان…ببین حالم بده…ببین گریه امونم وبریده…ببینم…من وببین…ببین آجی کوچولوت داره گریه می کنه…ببین داداشی.ببین رها خسته شده…اشـــکان…دلم واست تنگ شده!
وبه هق هق افتادم…
دیگه نفسم درنمیومد…بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد…حالم خیلی بدبود…
نگاهم وازعکس گرفتم…سرم وبه زیر انداختم… اشکام بی اختیار ازچشمام جاری می شدن وروی گونه هام سُر می خوردن.
میون اون همه اشک وبغض وگریه،فکری به ذهنم رسید…
تمام توانم وجمع کردم وبا قدم های سست وآهسته ازآشپزخونه خارج شدم… به سمت مبل رفتم ومانتوم وپوشیدم وشالم وسرم انداختم.
نفس عمیقی کشیدم تاحالم بهتر بشه…کلافه ازاون همه اشک،دستی به چشمای خیسم کشیدم…بینیم وبالاکشیدم… به سختی قدم برداشتم وبه سمت دررفتم.بعداز برداشتن کلید،ازخونه خارج شدم…
تصمیم گرفته بودم که به حیاط برم…شاید قدم زدن تو حیاط،مثل دفعه های قبل بهم آرامش بده…البته شاید…
به سمت آسانسور رفتم ودکمه اش وزدم…
نگاه گذرایی به درخونه رادوین انداختم…یه کفش زنونه جلوی در بود…یه کفش پاشنه بلندقرمز!
هرزمانی به غیراز حالا بود،کنجکاومی شدم وسعی می کردم بفهمم کفش مال کیه ولی الان اصلا حال وحوصله فوضولی ندارم… بی توجه به کفش زنونه جلوی در،زل زدم به آسانسور ومنتظر رسیدنش شدم…
بالاخره آسانسور رسید…درش وباز کردم وخواستم سوار بشم که صدای داد بلندی ازخونه رادوین به گوشم خورد: 
– اومدی اینجاکه چی بشه؟!زبون آدمیزدا حالیته؟وقتی میگم نمی خوامت یعنی نمی خوامت…چرا نمی فهمی؟!چرا هی پیغام پسغام واسم می فرستی؟چرا کادوبهم تقدیم می کنی؟چرا جملات عاشقانه واسم می نویسی؟چرا بهم زنگ میزنی؟چرا حالاپاشدی اومدی اینجا؟!!چرا دست از سرم برنمیداری؟! 
وبعد صدای زنونه ای که بلند تر از صدای قبلی بود: 
– چون دوست دارم!! 
باشنیدن این حرف، از رفتن منصرف شدم…حس کنجکاوی داشت دیوونه ام می کرد…
بالاخره از آسانسور دل کَندَم ودرش وبستم…به سمت درخونه رادوین رفتم…اشکام وکنار زدم وبینیم وبالاکشیدم…گوشم وبه درنزدیک کردم وتمام حواسم گوش شد ومنتظرشنیدن صدایی ازدربسته خونه…
صدای خنده هیستیریک رادوین وبعد لحن خشک وجدیش:
– چی؟!دوسَم داری؟تو؟؟!جالبه…خیلی جالبه…والبته مسخره!
خداروشکر اونقدری بلند حرف میزدن که من بتونم به راحتی تک تک حرفاشون وبشنوم…
بعداز مکث کوتاهی،صدای لرزون وپربغض دختره به گوشم خورد:
– چرا مسخره اس؟هان؟!من دوست دارم…دوست دارم…من…من عاشقتم رادوین…عاشقتم…می فهمی؟؟
وبعد صدای گریه بلندش…
– نه. نمی فهمم!!نمی تونم بفهمم…توچطورمی تونی عاشق من باشی؟تونمی تونی من ودوست داشته باشی!توهنوزم همون سحر8 سال پیشی…سنگدل،بی احساس،بی لیاقت،عوضی…درست مثل 8 سال پیش! 
– رادوین من عوض شدم…من سحر 8 سال پیش نیستم…باورکن نیستم…نیستم…
وبه هق هق افتاد…
صدای گریه ها وهق هق دختره که حالا فهمیده بودم سحره،لابه لای داد بلند رادوین گم شد:
– چرا هستی!!تودقیقاً همون عوضی هستی که 8 سال پیش بودی فقط عوضی تر شدی…حتی عوضی تر ازقبل.
– این همه توهین برای چیه؟!برای چی؟؟چرا بامن اینجوری می کنی رادوین؟!
رادوین عصبانی تراز قبل غرید:
– یعنی تونمی دونی چرا؟نمی دونی؟!…می دونی…خیلی خوبم می دونی. فقط خودت و زدی به خریت!
– نه.من نمی دونم…توبهم بگو…بگوتا ازخریت بیرون بیام!بگوتابشنوم…بگو تابفهمم تو داری به کدوم گناه نکرده محکومم می کنی!!بگو. 
– گناه نکرده؟!من دارم توروبه گناه نکرده محکوم می کنم؟این تونبودی که 8 سال پیش،یه پسر بچه دیوونه واحمق وباعشوه هاو دِلبَریات خرکردی؟تونبودی؟!تونبودی که عاشقم کردی؟تونبودی سحر؟!چرا بودی…توبودی.توهمونی بودی که وِلَم کرد ورفت…همونی که التماس وتوچشمام ندید…همونی که بارفتنش داغونم کرد…همونی که 2 سال پیش بعداز 6 سال دوری برگشت ویادِ یه احساس بچگانه وقدیمی روتوقلبم زنده کرد!من فراموشت کرده بودم سحر…من داشتم بدون توزندگیم ومی کردم…
– کدوم زندگی؟؟اینکه هزار تا دخترو دور وبرخودت ریخته بودی وشده بودی یه دختر باز به تمام عیار زندگی بود؟!آره؟؟تو…
صدای داد بلند رادوین مانع ادامه پیداکردن حرف سحر شد:
– خفه شو!!دهنت وببند…تو چی ازمن می دونی که داری روم اسم میذاری؟تواز چی خبر داری که قضاوتِ بی جامی کنی؟!من دخترباز نبودم…هرچی بودم دختر باز نبودم…من هیچ وقت…هیچ وقت به هیچ دختری نزدیک نشدم. هیچ وقت مثل توعوضی نبودم…من هیچ وقت باکسی رابطه…
سحرعصبانی پرید وسط حرف رادوین:
– بس کن…بس کن…این بحث مسخره روتمومش کن!
– تمومش نمی کنم.تمومش نمی کنم سحر!dتوخودت اعترف کردی…چرا حالا داری انکار می کنی؟مگه دروغه؟دروغه؟!دروغه که توبا کامران…
– بهت گفتم تمومش کن…
– چرا تمومش کنم؟چرا نمی خوای حقیقت وبشنوی؟!حقیقت حکمیه که دادگاه صادر کرده!تمام آزمایش ها ثابت کرده که توبا کامران…
– آره…آره…آزمایش ها ثابت کردن ولی…ولی اون رابطه بامیل ورغبت من نبوده.کامران من ومجبور کرد…
و لحن تمسخر آمیز رادوین:
– مجبور؟یعنی تو هیچ رغبتی به این کار نداشتی؟…اعتراف خودت تو دادگاه به کنار،حرفای کارمان وکه نمی تونی انکار کنی…می تونی؟کامران میگه توبامیل ورغبت خودت دست به اون کار زدی…
– توحرف کامران وباور می کنی؟توبه کامران بیشتر ازمن اعتماد داری؟
– معلومه!تو وحرفات دیگه هیچ اعتباری جلوی من ندارین…حقیقت چیزیه که من از زبون کامران شنیدم…حقیقت حکمیه که دادگاه صادر کرده!ربطه با میل ورغبت طرفین…حقیقت اینه که توبه من خیانت کردی!من دیگه هیچ اعتمادی به توندارم…دیگه نمی تونی باحرفاوننه من غریبم بازیات من وخام کنی سحرخانوم!!نه من اون پسربچه 8 سال پیشم ونه حنای تو مثل 8 سال پیش واسه من رنگ داره!
صدای ضجه ها وگریه های بلند سحر به گوشم می خورد…
– رادوین…چرا بامن اینجوری می کنی؟!چرا انقدر زجرم میدی؟چرا درکم نمی کنی؟…نیگام کن…من ونیگا کن…منم سحر!همون سحر 8 سال پیش…همون سحری که سرش قسم می خوردی،همونی که تاحد مرگ عاشقش بودی،همونی که یه تارموش وبادنیا عوض نمی کردی…
– خوبه خودت داری فعل ماضی به کار می بری!میگی سرت قسم می خوردم،عاشقت بودم،یه تارموت وبادنیا عوض نمی کردم…این حرفا همه ماله گذشته اس.این حرفارو یه پسر بچه 18 ساله به توزده بود!یه پسر بچه احمق و ساده…اون پسراحمق وساده 8 سال پیش مُرد!اینی که روبروت وایساده رادوین 8 سال پیش نیست…من دیگه رادوین 8 سال پیش نیستم.توام دیگه سحری نیستی که 8سال پیش عاشقش بودم!تواون موقع تمام زندگی من بودی ولی حالاواسم با همین دیواری که روبرومه هیچ فرقی نداری!
– دروغ میگی…داری دروغ میگی…توهنوزم من ودوست داری…بگو…بگوکه دروغ میگی.تومن ودوست داری.. مگه نه؟!
وبا عجز والتماس ادامه داد:
– رادوین…من وتومی تونیم برگردیم به روزای قشنگ گذشته.می تونیم زندگیمون وازنوبسازیم…مامی تونیم دوباره عاشق باشیم… درست مثل 8 سال پیش!ما…
داد محکم وعصبانی رادوین حرف سحروقطع کرد:
– مایی وجود نداره!ازاین به بعد توباید بدونه من به زندگیت ادامه بدی…من وتودیگه هیچ وقت مانمیشیم!دیگه هیچ چیز مشترکی بین من وتو وجود نداره…همین روزام پول جور می کنم وسهام شرکت وازت می خَرم تادیگه شراکتیم بینمون نباشه!!من از هرچیزی که بویِ توروبده متنفرم…از هرچیزی که من وبه تو وصل کنه حالم به هم می خوره!من ازت متنفرم…متنفر!دارم تک تک خاطرات گذشته رومی سوزونم… برای همیشه روی اسمت یه خط قرمز کشیدم!الانم بهتره خوب گوشات وبازکنی ببینی چی میگم…اگه به دلت صابون زدی که بعداز اون افتضاحی که باکامران بالاآوردی،من حاضرم دوباره خربشم وباهات ازدواج کنم،باید بگم که کور خوندی!من هنوز اون قدری خرنشدم که توروبه عنوان شریک زندگیم انتخاب کنم.من هیچ وقت نمی تونم عاشق کسی باشم که بهم خیانت کرده! دیگه نمی تونم دوستت داشته باشم سحر…چون ازت متنفرم…ازت متنفرم…سعی کن این وبفهمی!
سحرمیون هق هق گریه داد زد:
– نمی تونم بفهمم!!نمی تونم…من باورم نمیشه که توازم متنفر باشی…اون همه عشق وعلاقه یه دفعه کجارفت؟!هان؟کجارفت؟
– توخودت اون عشق واز دلم بیرون کردی…مسبب این تنفر خوده تویی!!توسحر…خوده تو!
– نه.من این تنفروتودلِ تونکاشتم!… توبه کس دیگه ای به جزمن فکرمی کنی.مگه نه؟راستش وبگو…راستش وبگورادوین…کی جای من اومده توقلبت؟!کی بوده که انقد زود اون همه عشق وعلاقه رونابود کرده؟کی بوده؟کی بوده که توبه خاطرش داری سرِمن دادمیزنی؟کی بوده؟کی؟؟
وبه هق هق افتاد…
صدایی ازرادوین درنمیومد…هیچ صدایی…تنهاصدایی که به گوشم می خورد صدای ضجه زدن سحربود…
گوشم وتیزتر کردم تاشاید بتونم صدای رادوین وبشنوم…ولی انگار رادوین اصلاحرفی نمیزد…انگار سکوت کرده بود…
بعداز چند دقیقه،بالاخره رادوین به حرف اومد.صدای آرومش به گوشم خورد…برعکس دفعه های قبل دیگه دادنمیزد…به سختی می تونستم بفهمم چی میگه:
– آره…حق باتوئه…حرفای تودرسته! اما نه همش…این وبدون مسبب این همه تنفر توبودی وبس!هیچ کس دیگه ای به جزتواین تنفرو تو دل من نکاشته…من فراموشت کردم سحر.دیگه بهت فکرنمی کنم.تازگیا…تازگیا یه حس عجیبی باهام همراه شده…نمی دونم…مطمئن نیستم…ولی به گمونم اسم این احساس عِ…
انقد این کلمه آخرو آروم گفت که اصلا نفهمیدم چی گفت…
اسم این احساس…عِ…
عِرفانه؟؟عرفان خره کیه بابا؟؟پس اگه عرفان نیست چیه؟عِ…عِ…کلمه آخر رادوین چی بوده؟؟…
همون طور مشغول فکر کردن بودم…همه ذهنم درگیر این بودکه بفهمم کلمه آخر رادوین چی بوده که یهو در خونه بازشد!
با باز شدن درخونه رادوین،توجام سیخ شدم ویک قدم به عقب رفتم…
روبروی در وایسادم وخیره شدم به کسی که توچهار چوب در جاخوش کرده بود.
سحره!
همون کسی که اون روز ازم خواست کادوش وبه رادوین بدم…همونی که رادوین هروقت اسمش ومی شنوه قاطی می کنه…همونی که رادوین چندبار پشت تلف باهاش دعواکرده…سحرهمون عشق قدیمی رادوینه…همون بی لیاقت!اونی که رادوین و تنهاگذشات سحره!…
خیره شده بودم به چشمای خیس سحر… اونم زل زده بودبه چشمای اشکی من…
هردومون چشمامون اشکی بود…چشمای من از سرِ دلتنگی وچشمای اون از دعوای چند دقیقه پیشش بارادوین…
من چقدر از این چشمای اشکی که حالا روبرومه بدم میاد…ازش متنفرم…متنفر!
موشکافانه تک تک اعضای صورتش وزیرنظر گرفتم… ابروهای کوتاه وکلفت مشکی… چشم های درشت مشکی…موژه های بلند ریمل زده شده…بینی کوچیک وزیبا…لب قلوه ای والبته رژلب قرمز آتیشی…پوست سفید…موهای قهوه ای تیره ای که به شکل کاملا مرتبی از شالش بیرون زده بود…معلوم بودکه وقت زیادی برای آریش ودرست کردن موهاش صرف کرده…شال قرمزی که سَرکرده بود خیلی به رنگ پوستش میومد!
خیلی خوشگل بود…واقعاخوشگل بود…ولی…
حس خوبی نسبت به این چهره زیباندارم…به هیچ وجه!دفعه قبل که دیدمش مهربون تر به نظر می رسیدولی حالا…
جوری نگاهم می کردکه انگار زدم شوور نداشته اش ونفله کردم وسنگ قبرش وباگلاب شستم!
تونگاهش غیض وعصبانیت موج میزد…حسادت…حرص…تنفر!
زبونش تودهنش چرخید…بالحنی عصبانی وتوهین آمیز گفت:پس تویی اونی که جای من وتوقلب رادوین گرفته؟!تویی که رادوین عاشقت شده؟تو؟!!
ونگاه تحقیر آمیزی هم چاشنی لحن توهین آمیزش کرد…
چشم غره ای بهم رفت وازچهار چوب دربیرون اومد…بعداز پوشیدن کفشای پاشنه بلندش،ازکنارم رد شد وبه سمت آسانسور رفت…
من اما انگار دربرابر نگاه های تحقیر آمیز وچشم غره آخرش بی تفاوت بودم…هیچ رغبتی برای تلافی کردن رفتارش ازخودم نشون ندادم!…ارزشش ونداشت که انرژی بذارم وباهاش هم کلام بشم…
سحر باقدم های سریع وارد آسانسور شد…یه لحظه صدای گریه خفیفی به گوشم خورد…
خیلی سریع دکمه آسانسور وفشار دادو آسانسور حرکت کرد.
انگار نمی خواست که من بیشتر ازاین صدای گریه اش وبشنوم…حتماً نمی خواست که غرورش جلوی من خَدشه دار بشه!
بیچاره خبر نداره که من صدای تمام ضجه هاوهق هق هاش وشنیدم…
بیچاره؟!سحر بیچاره است؟غلط کرده…انقدر بدم میاد ازش که حدواندازه نداره…دختره روانی بی احساس بی لیاقت!رادوین عاشقش بود…رادوین دوسش داشت ولی اون بدون هیچ توجهی از رادوین گذشت ورفت!…حالا برگشته که چی وثابت کنه؟!عشق نداشته اش ونسبت به رادوین؟! مگه سحر رادوین ودوست داره؟اگه دوسش داشت پس چرا رفت وتنهاش گذاشت؟!…ازش متنفرم…چون با رفتنش رادی گودزیلا رو داغون کرد!رادوین می گفت جلوی سحر التماس کرده…التماسش کرده که نره وتنهاش نذاره ولی اون انقدر سنگدل بود که دلش به حال رادوین نسوخت!چطور تونست انقدر بی رحم باشه؟!چطور تونست التماس کردن رادوین وببینه واعتنایی نکنه؟حالا چطور برگشته ودم از عشق میزنه؟…اصلا چرا این دیوونه فکر می کنه رادوین عاشق منه؟!…چرا بین این همه آدم گیر داده به من؟!آدم چلغوز تر از من نبود که رادی بخواد عاشقش بشه؟!والا…ولی راستش از این حرفش خیلی خوشحال شدم!اصلامی دونی چیه؟!حال کردم…عشق کردم!جیگرم خنک شد که سحر فکر کرد رادوین من ودوست داره!بذار انقدر بهم حسادت کنه وحرص بخوره تا بمیره!…اون رادوین واذیت کرده…کاری باهاش کرده که هروقت به یاد خاطرات گذشته میفته اشک توچشماش جمع میشه…به خاطر اشکی که توچشمای رادوین جمع شد از سحر متنفرم!…به خاطر اشک رادوین…حالم ازش بهم می خوره…سحر باید یه جوری تقاص کاری که بارادوین کرده رو پس بده…بذار حرص وحسادتی که نسبت به من داره مسبب پس گرفتن این تقاص باشه!
یهو صدای شکستن یه چیزی به گوشم خورد…انگار شیشه ای چیزی شکسته بود…صدا ازخونه رادوین اومد!
بیخیال فکرکردن به مزخرفاتی شدم که ذهنم ومشغول کرده بودن.باعجله کفشام ودرآوردم وخودم پرت کردم توی خونه…دروبستم وخیره شدم به خونه روبروم…
نگاهم توی خونه چرخید وروی رادوین ثابت موند…
پشت به من،روبروی پنجره هال وایساده بود وسرش وبه زیر انداخته بود…بهش نزدیک تر شدم…نگاهم به شیشه خورده هایی افتاد که جلوی پای رادوین،روی زمین،پخش شده بودن…ازظاهرشیشه هاپیدا بودکه بقایای گلدون شیشه ای روی اپن آشپزخونه ان…همون گلدونی که رادوین قبلاً توش گل رز گذاشته بود…
رادوین این گلدون وشکونده؟اما آخه چرا؟از عصبانیت بیش ازحد؟!یعنی رادوینم مثل من هروقت عصبی میشه،میزنه اولین چیزی که به دستش میادو میشکونه؟من هروقت خیلی عصبانی میشم این کارو می کنم پس حتماً رادوینم الان خیلی عصبانیه!اونقدر عصبانی که به گلدون روی اپن خونه اشم رحم نمی کنه…همش تقصیراین دختره چلغوزه…واسه چی اومد رادوین وعصبانی کرد؟!دختره دیوونه توهمی!
نگاهی به رادوین انداختم…انگار هنوز متوجه حضور من نشده بود!
بهش نزدیک تر شدم ودقیقاً پشت سرش قرار گرفتم…قدم به زور تاشونه هاش می رسید…
بالحن نگران وآشفته ای صداش کردم:
– رادوین…
باشنیدن صدام،به سمتم برگشت…خیره شدم توچشماش…غمِ تواَم باعصبانیت توچشمای عسلیش موج میزد…اخمی روی پیشونیش نقش بست…زیرلب گفت:برو بیرون…اینجانمون.
وخیلی سریع روش وازم برگردوند…از کنار شیشه خورده های روی زمین رد شدوبه سمت اتاقش رفت…
چند لحظه بعد،باجعبه سیگاروفندکی تو دستش ازاتاق خارج شد!       

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا