رمان سنگ قلب مغرور

سنگ قلب مغرور پارت 8

4.3
(7)

دچار افت فشار شده . بعد بهش یه سرم زدن…

کلافه روی صندلی کنار تختش نشستم

همه تنم چشم شد و خیره نگاهش کرد….

یعنی اونقدر ازم میترسه که به این حال و روز افتاده….؟

آره خوب کم بلایی سرش نیاوردم… !

چشمامو محکم بستم…

برای چند ثانیه فقط نفس عمیق میکشیدم..

از روی صندلی بلند شدمورفتم روی تخت نشستم…

دستش که سرم بهش وصل بود رو توی دستام گرفتم…

تک تک انگشتاش رو با تمام وجود لمس کردم…

نگاهم به صورتش رفت…

مقنعه سرش بود اما موهاش از زیر مقنعه بیرن ریخته بود بیرون….

روش خم شدم و مقنعه رو از سرش درآوردم..

گیره ی موش رو رو از سرش بازکردم.بعد مقنعه رو آزاد روی سرش انداختم…

موهاشو جمع کردم و همه رو زیر مقنعه جا دادم…..

چشمم به زیر گلوش ثابت موند….

نمی دونم چرا ولی دوست داشتم ببینم گردنبندم گردنش هست یا نه….

دستامو آروم سمت یقه ی مانتوش بردم.

اولین دکمه رو که باز کردم برق زنجیر یه لبخند روی لبام آورد….

زنجیرو کشیدم بیرون و نگاهش کردم…

چقدر دلم براش تنگ شده بود….

دوباره به صورت مهرا که حالا معصومتر از قبل بود نگاه کردم..

رفتم جلو و پیشونیشو بوسیدم…

این بوسه از روی هوس نبود….

از روی دلتنگی و بی قراری این چند وقت نبود…

فقط یه تشکر بودبرای نگه داشتن گردنبندم….

بعد آروم لبهامو از پیشونیش جدا کردمو روی پلاگ رو بوسیدم…

امشب بهترین شبم توی این دوهفته بود…

یه شب که چر بود از عطر تن مهرا….

یه شب که پر بود از آرامش و راحتی برای من…

و همه ی اینها رو با وجود این دختر برام مهیا شده بود…

ای کاش این شب هرگز به صبح نرسه….

دوباره روی صندلی نشستم…

دستای مهرا رو توی دستام گرفتم..

انگشتامو لای تک تک انگشتاش فرو کردم…

سرانگشتاشو با تمام وجود بوسه زدم…

تک به تک…

با آرمش…

با لذت…

چند دقیقه توی همون حالت بودم که تکون خفیفی خورد…

آروم دستامو از دستاش جدا کردم

بلد شدم…

سرمش تقریبا تموم شده بود…

رفتم به پرستار خبر بدم تا سرم رو از دستش دربیاره…

به محض بستن در اتاقش.. دوباره شدم همون حسان قبل….

هر چیزی رو که امشب اتفاق افتاد باید پشت همین در میموند….تموم میشد…

اون از این حسهای مبهم من خبر نداره….

حتی خودمم هنوز این حس شیرین و ناشناخته رو باور ندارم…

پس باید هنوز درونم زندونی بمونه…

به پرستار خبر دادم..

پرستار رفت ومن بیرون کنار اتاق روی صندلی نشستم….

“مهرا”

چشمام سنگین بودن. نمیتونستم بازشون کنم…تکون خفیفی خوردم….

احساس کردم دستم اسیرهِ…..

اما اصلا توان نداشتم که پلکامو از هم باز کنم و نگاه کنم….

فقط صدای دور شدن قدم های کسی رو شنیدم و بسته شدن در….

بی هوا نفس عمیقی روبه ریه هام فرستادم که پر بود از اون بوی سرد و خواستنی….

اما نه امکان نداره…..

با زحمت تونستم چشمامو باز کنم….پرستاری داشت سرمو از دستم درمیاورد….

بروم لبخند زد

ـ من کجام؟…چم شده؟

ـ چیزی نیست خانومی…یه کم افت فشار داشتی …همین…

ـ میدونین کی منو…

با صدای باز شدن در و وارد شدن حسان جملم رو نیمه رها کردم…چون جوابمو گرفتم…

پس اون منو آورده بود…

چشمامو بستم…

آره…حالا یادم اومد…خودم صداش زدم…

اّه…لعنتی…الان چه فکری میکنه…

حتما میگه دختره معلوم نیست چشه که راه براه توی بغل من غش میکنه…

خدا لعنتت کنه مهرا…الهی بمیری که باعث و بانیه تمام بدبختیایی

ـ اگه حالت بهتر شده. سوویچ ماشین رو کنار میزتخت گذاشتم برو خونه… اگرم نمی تونی بهتره ماشینو توی پارکینگ درمانگاه بزاری با آژانس بری… لازمم نیست فردا بیای شرکت..

هیچی نداشتم بگم…

خفه خون گرفتم….

لحنش یه ذره یه کوچولو هم گرم نبود…سردِسرد….

چطور میتونه اینقدر راحت حرف بزنه ……..رفتار کنه….

خدایا بهم قدرت بده….

ـ ممنونم…امشب به خاطر من توی دردسر افتادین…

ـ مشکلی نسیت .توی عمل انجام شده قرار گرفتم..و ممکنه برای هرکسی پیش بیاد….

عوضــــــــــــــــی.مثلش قبلشِ….

باید با زبونش حتما طرفشو بسوزونه…

با حالت اخم و کنایه گفتم:

ـ بله… از اینکه به وظیفه ی انسان دوستیتون عمل کردین..ممنونم..

نگاهم کرد…چیزی نگفت…اما نگاهش خیلی حرفا داشت

ـ خدانگهدار خانم عظیمی…

عقب گرد کردو رفت………..

بی حال از روی تخت بلند شدم. حالم اصلا خوب نبود…

اما حوصله ی اینکه با آژانس برمو هم نداشتم…

رفتم سمت ماشین اما فکرم همش توی دو ساعت پیش سیر میکرد…

سوار ماشین شدم…

عطر سردش هنوز تو ماشین مونده بود…

دلم میخواست یه نفس پر از عطر سرد و تلخش توی ریه هام بفرستم…

چشمامو بستم و با تمام وجودم…با لذت نفس کشیدم….

چند ثانیه توی همون حالت موندم…

دلم هوایی شد…

هرچی که توی این مدت زور زدم از یادم بره امشب همش فراموش شد….

ای کاش یه کم از سردی اون در منم بود…ای کاش مثل اون میتونستم راحت بگذرم….

اشک توی چشمام جمع شد.

ماشین رو روشن کدم.

دلم پر بود…

پر از بغض…

پر از گلایه….

پر از سنگینی سکوت…

ظبطو روشن کردم و روی توی پوشه “دلم” رفتم. این پوشه سه سال و نیم با آهنگای توش وجودمو آروم میکنه….

آهنگی اومد که دقیقا لازم داشتم..

گریه کن ، گریه قشنگه…

گریه سهم دل تنگه.

گریه کن، گریه غروره

مرهم این راه دوره….

همه دردام دوباره یادم اومد….به اشکام اجازه دادم بریزن…

اجازه ی سبک شدن به خودمو دلمو دادم…

سر بده آواز هق هق

خالی کن دلی که تنگه

گریه کن ، گریه قشنگه..

گریه سهم دل تنگه…

آره…دل من امشب بدجوری تنگ بود…

گریه کن ، گریه قشنگه

بزار پروانه احساس

دلتو بغل بگیره

بغض کهنه رو رها کن

تا دلت نفس بگیره

آره…دلم سنگین بود…

سنگین از بی کسی…

سنگین از تنهایی.

سنگین از دردری که نمیتونه فراموش کنه…

آخ دلکم… دل بیتابم…

اونقدر از بغض پر شدی؟!

خالی کن…نغس بگیر..

نکنه تنها بمونی

دل به غصه ها بدوزی..

تو بشی مثل ستاره

تو دل شبا بسوزی

آه…خدایا تنهام نزار…به دلم نگاه کن… سنگینی بارشو ببین…

گریه کن، گریه قشنگه

گریه سهم دل تنگه

گریه کن، گریه غروره

گریه سهم راه دوره

مرحم این راه دوره

سر بده آواز هق هق

خالی کن دلی که تنگه

گریه کن، گریه قشنگه

دست بردمو ظبطو خاموش کردم…

اگه ادامه میدادم حتما به خونه نرسیده بلایی سرم میومد…

تا خونه توی سکوت رانندگی کردم…

به محض رسیدن خودمو انداختم توی حموم…بدجور بهش نیاز داشتم………..

“حسان”

قبل رفتن چند دقیقه خوب نگاهش کردم..

انگار نه انگار که الان بهم تیکه انداخت…

بی تفاوت بهش نگاه کردم…

انگار میخواستم برای آخرین بار ببینمش.

با تمام قدرت پام روی پدال گاز فشار دادم…

امشب اتفاقایی افتاده بود که برام سنگین بودن …..

باید یه ذره هوا به سرم بخوره……

سقف لامبورگینی مشکیمو باز کردم و با سرعت روندم…

میخواستم شلاق باد روی صورت حس کنم…

میخواستم سرمای این باد صورتمو بی حس کنه….

ظبط ماشینو روشن کردم و ماشینو انداختم توی یکی از خلوت ترین اتوبانهای تهران…

با صدای خواننده خودمو به راهی که تهش معلوم نیست سپردم…

چه دردیست در میان جمع بودن

ولی در گوشه ای تنها نشستن

مثل من…14 ساله از درون تنهام…14 ساله با همه هستم و بازم تنهام..

برای دیگران چون کوه بودن

ولی در چشم خود آرام شکستن

14 ساله که ذره های خرد شدنمو جمع میکنم و کنار هم میذارم…. برای همه ی ادمهای اطرافم مثل کوه محکمم ام برای خودم…

برای هر لبی شعری سرودن

ولی لبهای خود همواره بستن

دستام محکمتر فرمان ماشین رو چسبید… انگار سنگینی این کلمات رو می خواستم با فشار به فرمون ماشین تحمل کنم…

چه دردیست در میان جمع بودن

ولی در گوشه ای تنها نشستن

به رسم دوستی دستی فشردن

ولی با هر سخن قلبی شکستن

فقط یاد یه دلی که شکسته بودم افتادم….دلی که ما یه دختر ساده و پاک بود..

به نزد عاشقان چون سنگ خاموش

ولی در بطن خود غوغا نشستن

برای همه سنگ بودم… سنگ قلب مغرور…

اما الان دلم برای دیدن چشمای یه دختر خودشو داره به درو دیوار سینم میکوبونه…

به غربت دوستان بر خاک سپردن

ولی در دل امید به خانه بستن

به من هر دم نوای دل زند بانگ

چه خوش باشد از این غم خانه رستن

نفس عمیقی کشیدم….نفسی پر از حسرت…پر از بغض کهنه…پر از خستگی….

چه دردیست در میان جمع بودن

ولی در گوشه ای تنها نشستن

ماشین رو توی پارکینگ خونه گذاشتم…

شب وشبگردیهامو با یه لیوان مشروب به پایان رسوندم..

فردا صبح با مظاهر به شرکت رسیدیم…..

نگاهی به پارکینگ انداختم. ماشینش رو ندیدم معلوم بود که نیومده…

خوبه اینجوری بهتره….

ـ حسان داداش واسه جشن فردا شب همه چیز حله؟

ـ آره نگران نباش…

ـ نگران نیستم..تو کارت مثله خودت بی عیبو تکه ….

برگشتم طرفش…

همیشه از تیکه انداختن متنفر بودم و مظاهر هم خوب اینو میدونست…

ـ نمیخوای که اول صبحی با مزه پرونیات اعصاب خرابِ منو خرابتر کنی….؟

مظاهر جلو اومدو دستشو گذاشت روی شونم و خیره شد توی چشمام و گفت:

ـ نه… مزه نپروندم…حقیقتو گفتم….درضمن یادم نمیاد که اعصابت قبلا خراب بوده باشه که الان خرابترش کرده باشم…چته؟ این روزا زیاد مثه همیشه نیستی..

آره راست میگفت..

این روزا عوض شده بودم…و

خوب مبدونستم چه مرگمه…

جدی شدم و به سمت ساختمون حرکت کردم…صدای مظاهر از پشت سرم اومد…

ـ شاید به قول خودت توی سیاهی غرق شده باشی اما یه خصلت خوب و سفید داری….اهل دروغ و پیچوندن نیستی… چیزی رو نخوای بگی..سکوت میکنی…حاضری دستت رو شه ولی تن به دروغ گفتن نمیدی..

کنارم اومد…ن

گاش نکردم..

به راهم ادامه دادم…در سکوت…

اونم ساکت شد….

حرفاش راست بود…

منو مشناخت…

درسته الان دستم براش رو شد…

درسته فهمید یه مرگیم هست اما تا نخوام..

تا خودم بهش نگم هیچ وقت ازم نمی پرسه..

مرخصی مهرا رو به امید خبر دادم…و سعی کردم که دیگه تا دیدن دوبارش بهش فکر نکنم…

“مهرا”

صبح با زنگ پروانه از خواب بیدار شدم ولی سرم داشت منفجر میشد…

به محض قطع کردن دوباره خوابیدم….

امروز رو مثلا مرخصی داشتم….

خوب بود. شاید با موندن توی خونه و نرفتن به شرکت بتونم تمام قضایای دیشبو شوت کنم به دورترین نقطه ی ذهنم..

دوباره با صدای زنگ گوشیم بلند شدم…اینبار کاملا از خواب بیدار شدم.

دیگه سردرد نداشتم…سریع گوشی رو برداشتم

ـالو …بله..

ـ الو..دختره ی مارمولک…چطوری امروز رو پیچوندی هان؟ بابا تنها تنها میری خرید…؟

صدای زهره بود که یه بند گازشو گرفته بود داشت میرفت.

ـ بابا زهره خانم. وایسا ببینم. چی میگی واسه ی خودت؟

ـ از مرخصی امروزت میگم…دختر کی این فردادو دیدی که ازش مرخصی گرفتی؟

وای ..حالا چی جواب بدم؟…..

ای خدا بگم چی کارت کنه حسان که با زورگوییت منه بدبختو میندازی تو هچل….

ـ الو..کجای مهرا؟

ـ اینجام بابا…چیزه..آها…همون دیشب دیگه…بعد از رفتن شما…البته نگفتم واسه ی خرید..بهانه آوردم که حالم زیاد خوب نیست…باور نکرد ولی با بدبختی پیچندمش…

خدایا ببخش که دارم مثله نقل و نبات دروغ میگم…

ـ خوش بحالت دختر…ببینم پس معلومه از صبح رفتی بازار…حالا تونستی چیزی بخری؟

ها؟ از صبح؟

مگه الان ساعت چنده؟

نگاهم به ساعت دیواری اتاق اقتاد… پشمام از حدقه داشت میزد بیرون….1.30 ظهر بود!

یه تک سورفه(درسته ؟) زدم و گفتم:

ـ نه بابا…نرفتم… یعنی رفتم ولی چیزی نظرمو جلب نکرد…گفتم که من فیکس یه روز لازمم…یه ذره سخت میپسندم…

خاک تو اون سرت مهرا…دروغ که حناق نیست تو گلوت گیر کنه …شماره هم نمیندازه پس هر چی میخوای بلغور کن…

ـ خوب اشکال نداره…من و حوری جون سه به بعد مرخصی گرفتیم…میتونی با ما بیای خرید…ماهم کمکت می کنیم..خوبه؟

وای….حالا چیکار کنم؟…

من اصلا دلم نمیخواد مهمونی برم؟ …..

بدتر از اون دلم نمیخواد با کسی که زیاد باهاش جور نیستم برم خرید….

ای خدا…..بمیری ایشالله حسان فرداد…

ـ زهره جان..اگه ناراحت نمیشی میشه من نیام…یعنی چیزه میترسم شمارو هم از خریدتون بندازم…

زهره خندیدو گفت:

ـ باشه هر جور راحتی…فقط بهت بگم اگه خوشگلتر از من بشی کشتمت..فهمیدی؟

باخنده گفتم: باشه

گوشی رو قطع کردم…

دلم از گرسنگی داشت ضعف میرفت…حوصله ی غذا درست کردن نداشتم…

زنگ زدم رستوران و غذا سفارش دادم…بعد زنگ زدم به پروانه

ـ بله

ـ سلوم به پروانه ی خل خودم..

ـ زهر مارو خل خودم…نمی تونی مثه آدم بگی پروانه جون.؟

ـ نچ

ـ کوفت

ـ خوب حالا…ببین میتونی یه سر بیای اینجا

ـ نخیر…چه خبر؟

ـ بدون شوخی کارت دارم

ـ خوب بگو …پشت گوشی نمیشه؟

ـ بمیری…فردا شب این حسان فرداد برای یه پروژه یه پارتی خفن ترتیب داده.بیا ببین باید چه غلطی بکنم؟

ـ اوه..اوه…آره بابا خبر دارم

ـ تو از کجا خبر داری اونوقت؟

ـ خسته نباشید…مثل اینکه شرکتی که توش کار میکنم یکی از اون رقبای سرسخت وخونیه شرکت و البته رییس شماستا….

ـ خوب ابن چه ربطی داشت اونوقت؟

ـ میگم خنگی.میگی جرا میگی؟ خوب خله…تومناقصه این پروژه شرکت ما هم بود ولی اون فرداد مناقصه رو برد مثل همیشه پروژه های آس و تک و میلیاردی نصیب اون میشه…حالا برای مهمونی هم حمید سعیدی رییس بنده رو هم دعوت کرده…وای مهرا قیافه رییسم و اگه میدیدی؟یعنی رسما اگه فرداد اونجابود سرشو میذاشت روی سینش..

ـ وای چه جالب…اوه …اوه… پس من تنها از این بشر کینه به دل ندارم؟

ـ آره بابا…دشمن زیاد داره… گفتم که فقط کارش تکه .اخلاقش گند و مذخرفِ…

ـ خوب حالا رییست میاد؟

ـ آره . باید بیاد…اگه نره که ضایعس…اینها روابط دیپلماتیک عجیبی دارن..در ظاهر خوبن ولی….

ـ خوب حالا ولش…منو چیکار میکنی؟

ـ من تا سه ونیم کارم اینجا تمومه… بیا دنبالم تا بریم خرید

ـ ای تنبل…حالا میخوای یه کار برام بکنیا….ببین چجوری ازم باج میگیری؟

ـ اصلا نمیام

ـ گمشو…میام فعلا.

ـ باش..منتظرم.

بعد از چند دقیقه غذارو آوردن.سریع خوردم. بعد مشغول آماده شدن شدم…

جلوی در شرکت پروانه پارک کردم. با یه تک بهش خبر دادم که رسیدم….

دوست نداشتم توی ماشین بمونم…

درو باز کردمو کنار ماشینم ایستادم…

چون زود میخواستیم بریم دیگه مثل آدم پارک نکردم..یعنی دوبل پارک کردم!..

کنار یه ماشین شاسی بلند گرونقیمت سفید رنگ…

همیشه از ماشین های با رنگ سفید خوشم میومد…پشتم به ماشین بود…

این پروانه ی خیر ندیده مثلا قرار بود تک میزنم مثل فشنگ دم در باشه…هوف….

ـ میشه بهم بگین که من باید چطور از پارک دربیام…؟

برگشتم…صدای یه مرد بود…

یه مرد تقریبا جوون..دوربر 32 یا 33 سال…

خیلی خوش تیپ بود ولی نگاهش یه جوری بود…

فکر کنم صاحب همون ماشین شاسی بلند خوشگلس…

بمیری پروانه…

ـ ببخشید آقا..راستش منتظر دوستم بودم که بیاد. فکر نمی کردم اینقدر لفتش بده. الان ماشینو برمیدارم…

اومد جلو…

بی حیا بدون ذره ای خجالت زوم شده روم…

خیلی از نگاهش معذاب بودم…

یه جوری بود…آب دهنمو قورت دادم و یه اخم ظریف فرستادم روی ابروهام…

صداش دراومد.

ـ دوستتون توی این شرکت کار میکنن؟

بچه پررو..به تو چه….

ـ به شما مربوطه؟

لبخند روی لباش اومد…یه ابروشو داد بالا و گفت:

ـفضولی کردم…درسته..؟

چقدر راحته….اینهمه راحتیش منو کلافه کرده بود…

خبرت پروانه کدوم گوری موندی آخه؟

ـ نمیخوای جواب بدی؟ این سکوت یعنی بـــــــــــــله؟

جمله ی آخرشو با شیطنت گفت….

اخمام بیشتر شد…

تا خواستم جوابشو بدم که صدای پروانه از پشت سرش اومد…

ـ اوف..مهرا ببخشید .گیر کرده بودم اساس…..

تا رسید به ما. به وضوح جاخورد…

یه ذره هول شد…یه ذره که چه عرض کنم قشنگ به لکنت افتاده بود..

ـ اِ…سلام آقای سعیدی…

مرد سرشو سمت پروانه برگردوند…

یه ذره اخم کرد.

فقط یه ذره…

دستشو برد توی جیبشو گفت:

ـ خوب نیست دوستتونو اینقدر دم شرکت معطل بذارین…!

پروانه سرش رفت پایین و چیزی نگفت.

من که موندم…

یعنی این همون رییس پروانه اس؟…

همون عوضیه زن باز….؟

پس بگو چرا نگاهش و حرفاش برام آزار دهنده بود…

ـ مهرا…؟

ـ ها…یعنی بله…

ـ بریم دیگه…آقای سعیدی معطل مان….

نگاهم به سمتش کشیده شد…

به ماشینش تکیه داده بود و منو دید میزد…

یه لبخند م روی لباش بود…

اصلا خوشم نیومد…

تا خواستم نگاهمو ازش بگیرم یه چشمک زد و سریع سوار ماشینش شد…

اّه..خاک بر او ذات خرابت کنن…..

با پروانه سریع سوار شدیم..گازشو گرفتم از اول خیابون زد بیرون…

ـ پروانه…این رییستونم همچین درست نیستا…

ـ خسته نباشید…من با دیوار بودم دیگه میگفتم زنبازه و عوضی

ـ نه ولی خدایی فکر نمی کردم تا این حد باشه؟

ـ مگه چی شده؟ شماره داد؟

محکم زدم به بازوش و گفتم:

ـ گمشو…کثافت..

ـ خوب پس چیکار کرد؟

ـ هیچی فقط کم مونده بود منو درسته قورت بده…موقع رفتنم بهم یه چشمک زد…عوضی

ـ هِه..همچین گفتی من فکر کردم چی شده؟ کاری نکرده بنده خدا…

سرمو با تعجب سمتش برگردوندم و گفتم: پروانه!!!!!!!!!

ـ زهره مار …اصلا ولش…ببینم واسه مراسم میخوای چیکار کنی؟ لباس میخری یا قبلیاتو می پوشی؟

ـ نه بابا…اونا واسه این مهمونی خوب نیس… یعنی همکارام اینقدر تعریف کردن که فک کنم باید از سر تا پامو نو کنم..

ـ خوب چه اشکالی داره..خسیس بازی درنیار…تازه واقعا برای مهمونی حسان فرداد باید شیک بود….کم کسی نیست…چقدر دلم میخواست منم باشم…بمیری مهرا که همهی اتفاقات خوب واسه توی نکبت می افته…

خندیدم.

ـ حسود نبودی پروانه خانم…اشکال نداره خدا رو چه دیدی شاید دفعه ی بعدی تو هم توش بودی؟

ـ هِی بابا….خدا از دهنت بشنوه…حالا سریع گازشو بگیر که میخوام یه جیگر بفرستم توی مهمونی حسان فرداد….

جلوی یه پاساژ شیک وایستادیم….

خداییی جنساش حرف نداشت…

تک بودن..ولی خوب قیمتاشونم خیلی بالا بود ولی ارزش داشت…

با پروانه توی پاساژ میگشتیم…

دنبال یه چیز تک بود…

درسته دلم به مهمونی رفتن نبود اما خوب مجبور بودم…

باید نشون بدم که مثلا هیچ اتفاقی نیافتاده…

از یه طرفم میخواستم تک باشم..

نمیدونم یه حسی درونم مدام میگفت: باید بهترین اون شب باشی…

هر دوتامون جلوی ویترین یه مغازه ایستادیم…

چشم هر دوتامون نزدیک بود بیافته کف رمین…

یه لباس خیلی خوشگل وسط ویترین خودنمایی میکرد…

لباس بلندی که تقریبا از سه وجب پایین تر از کمرگشاد میشد و پشتش هم دنباله دار میشد… زمینه ی لباس کرم رنگ بود که روی اون با پارچه ی مشکی حریر مانندی که گلهای گیپوری درشتی به صورت دسته ای داشت ،پوشونده شده بود…

لباس دکلته بود.

اما حریر گیپوریش بالاتنه رو میپوشوند و به صورت یقه سه سانتی زیر گلو میومد…

آستیناشم حلقه ای بودند.

پشتش هم به اندازه ی بیست سانت از گردن به پایین چاک خورده بود…

یه ذره بالا تنش معذبم میکرد ولی واقعا لباش شیک و بی نقصی بود.

هم من هم پروانه میخ لباش شده بودیم…

رفتیم داخل مغازه…لباس رو گرفتم تا پرو کنم….

یه ذره سخت بود پوشیدنش اما خوب می ارزید…

به آیینه نگاه کردم…

خیلی ناز شده بودم ..

وای خیلی جیگر بود…

پروانه که برای بستن دکمه های پشت پیراهن اومده بود داخل اتاق مات مونده بود…

ـ وای دختر…میگم تو گونی هم بپوشی بهت میاد میگی چرت میگی… خوب ببین با این لباس دیگه کی به دخترای دیگه نگاه میکنه؟ کافیه همینطوری بری توی مهمونی ..حتی بدون آرایش…وای خدا من که دخترم اینجوری وادادم چه برسه به پسرای توی مهمونی…اوه..اوه حمید سعیدی رو بگو…اونشب دیوونه نشه خوبه؟

با حرفاش یه حس بدی بهم دست داد…

راست میگفت خیلی تو تنم قشنگ بود… در واقع زیادی قشنگ بود…

اونشبم مهمونی مختلطه…

تحمل نگاه های مردا رو ندارم..

ـ پروانه…راستش قشنگه اما نمی خرمش…زیادی تو دیده..

ـ گمشو…زر مفت نزن…اتفاقا باید بخریش…بابا یه شبِ…حیف ازش بگذری

یه کم آرومتر شدم اما هنوز همون حس بد رو داشتم…

لباسو با کمک پروانه در آوردم و رفتم بیرون…

با شنیدم قیمت لباس برق از سرم پرید..

خیلی گرون بود..

اما این پروانه ی خل و چل حتی مهلت اعتراض به من نداد.

سریع کیفمو از دستم قاپید و حساب کرد..

با غر غر از مغازه اومدیم بیرون

ـ بمیری دختر…مثل وحشیا رفتار میکنی…آخه این لباس اونقدر ارزش نداشت

ـ برو بابا…حالا یه ذره گرون بود..خوبه حسابت تا خرخره پره……گدا…

ـ اوف کی حریف تو میشه؟

ـ پس اگه میدونی خواهشا خفه…

با هم رفتیم سمت کیف و کفش فروشی..

یه ست کیف و کفش مشکی که روون با گیپور مشکی کار شد بود برداشتم…

ناز بود…

بابت اونم کلی پیاده شدم…

ولی خوب خیلی وقت بود همچین خرید تپلی نکرده بودم…

بعد از خرید سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم

ـ مهرا.. حالا که خریدتو کردی … پس بیا آرایشگاهتم برو امروز….فردا زیاد وقت نداری..

ـ آرایشگاه؟ واسه چی؟

ـ گمشو بابا.. نگو که میخوای با این قیافه بری…مثل ماست میمونی..

ـ نخیرم…خیلیم خوبم…آرایشم هم میتونم توی خونه انجام بدم

ـ شما غلط میکنی…مگه دست خودته…به زور میبرمت..

ـ اِ..پروانه..جون من..میگم دوست ندارم..

ـ خره… این همه خرج کردی بهترین لباسو گرفتی خوب با یه اصلاح میدونی چقدر تغییر میکنی. جیگر میشی…حیف نیست؟

راست میگفت..

ته دلم قیلی ویلی رفت…

من که اینهمه خرج کردم بهترینا رو گرفتم چرا کامل نباشم…

ـ باشه بابا…دیگه ریش و قیچی دست شما..ببینم میخوای چه گندی بزنی…

ـ اتفاقا میخوام کاری کنم که به خونه نرسی.. توی همون مهمونی بلندت کنن..

مکم زدم به بازوش..جیغش رفت آسمون!..

با هم رفتیم آرایشگاهی که پروانه میگفت کارش حرف نداره..

ـ مهرا .اونجا حرف بزنی اومده توی دهنتا…. هر چی من گفتم خفه میشی فقط نگاه میکنی…

ـ باشه بابا..چرا میزنی…ولی پروانه از الان بگم.. زیاده ری کنی خودت..

پرید سط حرفم

ـ باشه بابا. میدونم چه اخلاقی داری….

اصلاح خیلی درد داشت….

احساس میکردم که تمام صورتمو زنبور گزیده..خیلی گز گز میکرد…

بعد از اصلاح سریع با آب سرد چند بار صورتمو شستم…

نوبت به ابروهام رسید.زیاد کارشون نداشت فقط زیرشون را کامل تمیز کرد و یه ذره نازک …همین!

موهامو میخواست کوتاه کنه که با نگاه به پروانه فهموندم اگه دست به موهام بزنه سر روی تنش نمیزارم…

خانم آرایشگره رو به من گفت:

ـ عزیزم رنگ موهات خیلی قشنگه.حیفه که رنگ بشن..فقط میخوام چند تا دسته از موهاتو رنگ روشنتر از موهات بزارم اونم برای اینکه جذابترت میکنه..

منم موافقت کردم..

خلاصه تا ده شب الاف شدیم…وقتی رسیدم خونه جنازه بودم..

اونقدر خسته بودم که حتی پروانه رو هم نرسوندم..خودش با آژانس رفت.

سریع رفتم حموم و برگشتم…روبروی آیینه نشستم.

خیلی تغییر کرده بودم..با اینکه همیشه فکر میکردم با اصلاح زیاد تغییر نمیکنم.

صورتم باز تر شده بود…پوستم درخشانتر شده بود…

بلند شدمو رفتم سمت تختم.

فردا به مناسبت مهمونی شرکت تعطیل بود.

خودموانداختم تخت و یه ثانیه ی بعد لالا…….

صبح ساعت 9.30 از خواب بیدار شدم…بعد از تمیز کردن خونه که طرفای 1 تموم شد. زنگ زدم به پروانه تا بعد کارش بیاد اینجا کمکم کنه….ناهارم حوصله ی غذا درست کردن نداشتم طبق معمول همیشه زنگ زدم رستوران..

یک ساعتی طول کشید تا غذا بیاد و من بخورم…

طرفای دو و نیم بود که رفتم حموم…یه نیم ساعتی طول کشید.

با حوله ی حموم اومدم توی اتاق خواب که صدای زنگ درو شنیدم..احتمالا پروانه بود…

از چشمی نگاه کردم …خود ش بود…

ـ چطوری دختر..؟

ـ اوف نگو… امروز پدرم اساسی در اومد..این سعیدی خیر ندیده مثل آتشفشان فوران کرده بود… بدجوری حسان فرداد آتیشش رده..

ـ دیگه همینه… به قول خودت حسان فرداده نه برگ چغندر..

ـ آره دیگه برمنکرش لعنت… تو چرا با حوله ای؟

ـ حموم بودم.. خوب خانوم برای موهام چه فکری داری..؟

ـ یه فکر توپ… اما جان مهرا .یه شربتی چیزی بده بخورم که هلاکم… فعلا وقت داریم.کی مهمونی شروع میشه؟

ـ طرفای هشت…تا اونجا یه ساعت راهِ..پس هفت باید آماده باشم. الانم ساعت 3. میتونی در عرض 4 ساعت امادم کنی؟

ـ اولا قرار نیست که همه کاراتو من انجام بدم.. فقط موهات با منه که اونم حله..

ـ خیلی خوب بابا… لباساتو در بیار گندیدی… تا برم برات شربت بیارم…

ـ باشه

بعد از یک ساعت استراحت بلند شدیم رفتیم توی اتاق…پروانه یه دوره مقدماتی آرایشگری دیده بود…

این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است

اول تمام موهامو با سشوار خوب خشک کرد… بعد شروع کرد به فر درشت کردن موهام…فرق کج باز کرد.از دو طرف فرقی که برام باز کرده بود دسته ای از موهای جلوش رو برد پشت سرم و به هم فیکس کرد..و موهای بالای سرم رو پوش داد. با خود موهام یک بافت تقریبا کلفت درست کرد و از یه طرف سرم به طرف دیگه برد مثل یه تل سر موهام قرار داد.

مدلش خیلی ناز بود..بهم خیلی میومد..

نوبیت که به آرایشم رسید پروانه خودشو روی تخت انداخت. چون این کار رو خودم خوب بلد بودم انجام بدم… درسته زیاد آرایش نمی کردم ولی وحشتناک آرایش کردن رو دوست داشتم..

میخواستم یه آرایش سبک ولی در عین حال خیره کننده داشته باشم..

با کرم پودر تمام پوست صورتمو یکدست کردم..بعد با مداد مشکی و سایه ی مشکی چشمامو سیاه کردم. تمام دور چشممو سیاه کردم که باعث شد رنگ چشمام به قشنگی توی چشم بیاد.. بعد با کمک پروانه مژه ی مصنوعی زدم. رژ گونه ی مسی رنگ که توش رگه های صورتی و طلایی داشت رو روی گونه هام کشیدم.. و یه رژ قهو ه ای روشن مایع هم تمام کننده ی آرایشم بود…

لبهام خیلی به چشم می اومدن اما خوب دیگه نمیشه کاریش کرد…

باید یه امشبو بی خیال همه چیز شم…

گوشواره های بزرگی که شکل یه قلب بزرگ بود و روشم یه نگین الماسی شکل بود رو گوشم کردم..

ـ راستی مهرا…هی میخوام یه سوال بپرسم. هی یادم میره..

همینطور که مشغول گوش کردن گوشواره هام بودم گفتم:

ـ بپرس

ـ این گردنبند و تازه خریدی؟ خیلی نازه..آخه قبلا هم چین چیزی نداشتی. اصلا اهل گردنبند انداختن نبودی اونم طلا… یادمه از طلا زیاد خوشت نمی اومد…

دستم که بالا برده بودم تا گوشوارمو ببندم توی هوا خشک شد…

نگاهمو از پروانه گرفتم و از توی آیینه به گردنبند توی گردنم چشم دوختم…

روی پوست تنم بدجوری برق میزد…

دستمو که توی هوا مونده بود آروم آوردم پایین و پلاک قلب شکل رو توی دستم گرفتم…

ناخودآگاه چشمام بسته شد…باز با یه حرف، یه سوال دلم بی جنبه بازی درآورد…

ذهنم بیشتر از همیشه فعال شد و خاطره رو به یاد اوردم..

ـ هوی کجار فتی؟ تو هپروتی؟

چشمامو باز کردم… نگاهم به صورتم توی آیینه افتاد.. یه لبخند روی لبهام مهمون بود..

ـ چرا خوب ولی این گردنبند فرق میکنه..یه چیز با ارزشه..نتونستن ازش بگذرم…

معلومه فرق داره..

معلومه با ارزشه…

زندگیه حسانِ..

از روی صندلی پا شدم . لباسمو با کمک پروانه پوشیدم.گردنبندو زیر پیراهنم جا دادم. البته زنجیرش دیده میشد و لی اینطوری بهتر بود…بعد از پوشیدن لباس به ناخونام لاک مشکی زدم…

پروانه مات و مبهوت منو نگاه میکرد..

ـ چیه؟ خیلی زشت شدم .این ریختی نگاه میکنی؟

ـ نه مهرا..چقدر هلو شدی دختر..بابا امشب پسر کوشون راه نندازی خوبه..

ـ واقعا؟ …یعنی قبلا زشت بودم دیگه…باشه

ـ نه بابا ولی الان خیلی تغییر کردی..وای مهرا…….

سریع پرید بغلمو گونمو محکم بوسید

ـ آی..چته بی جنبه… شانس آوردی که لبات رژی نیست و اگره به خاطر گند زدن به آرایشم کشته بودمت..

ـوای مهرا…منِ دختر آب از لک و لوچم آویزون شده.خدا به داد اون پسرای بدبخت توی مهمونی برسه..

خندم گرفت…

راست میگفت خیلی تغییر کرده بودم…

خیلی یعنی خیـــــلــــی هــا….

مخصوصا با این لباس که دیگه اصلا منو نمی شناخت..

یه شال گیپور مشکی با یه کت مجلسی مشکی پوشیدم.

ساعت 7030از خونه اومدیم بیرون…

پروانه با آژانس رفت ومنم با ماشین سمت خونه ی حسان فرداد راه افتادم…

دم در خونش پر بود از ماشین های لوکس و گرونقیمت…

ماشینمو پارک کردم. تقریبا فاصله تا در خونش زیاد بود…

پیاده شدم اما دلم شور میزد…

نمی دونم چم شده…

از موقعی که خونشو دیدم مدام یه چیزی توی دلم فرو میریخت…

من یکبار توی این خونه پا گذاشته بودم…

دستام خیس از عرق بود..

سردِ سرد…

کف پاهام هم سرد بود…

یخِ یخ..

مدام نفسای عمیق می کشیدم تا یه ذره از حال داغونم بهتر شه…

به دم در خونه رسیدم با یه تک زنگ در بروم باز شد…

اولین قدم رو با ترس برداشتم…

دوباره یه نفس عمیق…………..

چت شده دختر؟ ……….

چرا اینقدر زود خودتو باختی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا