رمانرمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت یک

5
(3)

رو به روی آینه ی قدی ایستاد و دستی به کراواتش کشید. چند ضربه به در خورد و خدمتکار وارد اتاق شد.
-قهوه تون رو آوردم آقا.
-بذارش رو میز.
-چشم.
با رفتن خدمتکار کفشی از کمد برداشت . فنجان سفید قهوه رو به دست گرفت
عطر تلخ قهوه باعث شد تا کمی از کسلی اول صبحش بر طرف بشه
جرعه ایی از قهوه رو نوشید و فنجان رو سرجاش برگردوند . از اتاق خارج شد .
پله های بزرگ مارپیچ بالا رو با قدم های محکم و استوار پشت سر گذاشت
– بیا صبحونه ات رو بخور.
با صدای مهربون مادر
خم شد و گونه ی زیبای مادر رو بوسید
– خیلی کار دارم … امروز یه قرارداد کاری دارم که باید برم.
نگاهی به پدر انداخت
– شمام که خودتون رو بازنشسته کردین!
-تا تو و بن سان هستین، من از در کنار مادرتون بودن لذت میبرم، مگه نه خانوم؟
لبخند روی لبهای مادر حاکی از رضایت بود.
– من میرم.
مامان _ اما بن سان که هنوز خوابه!
– میدونم؛ بیدار شد بگید حتماً بیاد شرکت.
از سالن بیرون زد
هوای اواخر شهریورماه ملایم بود. راننده در عقب رو باز کرد و بعد از نشستنش سریع در و بست و پشت فرمان جا گرفت.
نگاهی به ساعت مشکی توی دستش انداخت . هنوز وقت بود.
راننده ماشین و جلوی شرکت نگهداشت. نگهبان سریع در و باز کرد.
-سلام آقا، خوش اومدین.
-سلام.
با ورود به داخل شرکت نسیم سردی به صورتش خورد . کارکنان با دیدنش سریع ایستادن و هر کدوم به نحوی صبح بخیر گفتن .

وارد اتاق شد و پشت میز نشست. نگاهی به پرونده های جلوی روش انداخت .
چیزی تا ملاقات با همکارهای خارجی نمونده بود. بلند شد و به سمت سالن کنفرانس راه افتاد .
خانوم عطائی، مدیر برنامه ها، با قدم های بلند خودش رو رسوند.
-آقای برزین، یه نگاهی به قرارداد بندازین.
بدون اینکه نگاهی به چهره ی آرایش کرده ی خانوم عطائی بندازه پرونده رو از دستش گرفت .
یکساعت کامل صحبت کرد تا همکارهای اروپائی رو راضی کنه . قرارداد امضا شد.
خوشحال از این شراکت، لبخندی روی لبهاش نشست
یهو در اتاق باز شد و بن سان خودش رو انداخت تو اتاق.
مردها لحظه ای برگشتن به عقب. بن سان با دیدن میز مذاکره آروم زد رو پیشونیش.
_ ببخشید ببخشید
مردها بلند شدن تا برن. اتاق خالی شد.
-این چه طرز وارد شدنه؟
بن سان روی میز نشست.
-جون داداش اصلاً حواسم نبود امروز جلسه داری! چطور پیشرفت؟
-عالی!
-رام.
-علی رام.
-نچ، خیلی طولانی میشه، همون رام.
سری تکون دادم
-خب؟
-میگم فرق من و تو چیه؟
-از چه لحاظ؟
-همین لحاظ دیگه …
با دست به قد و بالای علیرام اشاره کرد .
-چیزی متوجه نمیشم.
-حق داری، بس که سرت با این کارا گرمه. بیا دو تا پلنگ برات پیدا کنم هوش از سرت بره.
-من وقت اینجور کارا رو ندارم.

سمت در اتاق راه افتاد
-تا کی میخوای منتظر بمونی؟ اون خودش خواست بره.
دستهاش از یادآوردی گذشته مشت شدن و سینه اش تنگ.
(چرا این خاطره ها دست از سرم برنمی داشتن)؟
دست بن سان روی شونه اش نشست.
-نمیخواستم ناراحتت کنم اما وقتی می بینم خودت رو غرق کار کردی و جسم و روحت اصلاً برات مهم نیست، عصبی میشم. یه زن ارزش اینهمه تو لاک خودت رفتن رو نداره.
چرخید و رو به روی بن سان قرار گرفت . با دیدن چهره ی بن سان انگار داشت تصویر خودش رو تو آینه می دید .
لبخند تلخی روی لبهاش نشست
-نگران من نباش، فراموشش کردم.
-حداقل وقتی داری دروغ میگی تو چشمهام نگاه نکن چون اون چشمها هیچ وقت دروغ نمیگن
-تو مگه الان نباید استودیو باشی؟
بن سان آروم روی پیشونیش زد.
-آره امشب کنسرت دارم برج میلاد. میای دیگه؟
-فکر نکنم.
-میدونی چندمین کنسرتیه که داری می پیچونی؟ امشب باید کنارم باشی. مامان و بابا نمیان، امیدم به توئه.
-دوستات که هستن.
-داری میگی دوستام! من داداشمو میخوام، قل خودمو!
-باشه.
-آ قربون داداش.
-لعنتی صد بار گفتم ادای این دخترا رو درنیار!
بن سان چشمکی زد و اتاق و ترک کرد. پشت میز نشست
بارها خواسته بود تا آخرین یادگاری اون روزها رو دور بندازه اما باز چیزی مانع می شد.
کشوی میز رو باز کرد . قاب عکس دو نفره ی توی کشو، یادگار اون روزهای شیرین بود.

صدای آرومش انگار همین اطراف بود.
– (علی رام، چقدر دوستم داری)؟
سینه اش از یادآوری اون روزها سنگین شد به ناچار گره کرواتش زو شل کرد و هوا وارد ریه ها شد.
قاب عکس رو سر جاش برگردوندمپ. زودتر از همه شرکت رو ترک کرد .
آخر این خاطره ها کار دستش می دادن .
حوصله ی رفتن نداشت اما به بن سان قول داده بود تا توی کنسرتش شرکت کنه.
با ورود به خونه مادر با شوق اومد سمتش
-امشب چه زود اومدی پسرم.
کراوات رو کامل باز کرد .
-بن سان اصرار داره تا شب رو همراهش باشم.
-خیلی عالیه؛ مگه اون تو رو از توی لاکت بیرون بیاره!
-میرم دوش بگیرم.
-علی رام؟
-جانم؟
-میتونی آهو رو هم همراه خودت ببری؟
-مامان .
مادر نزدیک شد.
-خواهش می کنم!
-مگه می تونم تو این چشمهای زیبا نگاه کنم و نه بگم؟
-مادرت قربون قد و بالات بشه.
-نگو این حرفو، شما و بابا دنیای منین.
بغض گلوی زن رو چنگ زد.
-خدا رو همیشه شکرگزارم بابت داشتن تو و بن سان.
خم شدم و گونه ی مادر و بوسید.
-به اهو زنگ بزنین، میدونین که بدم میاد معطل بشم.
لبخند مهربونی صورت زن را گلگون کرد و سمت تلفن رفت.
با تنی خسته وارد تراس اتاق شد. سیگار برگ کوبائیش رو روشن کرد.
از نقطه ای که ایستاده بود تمام حیاط تحت کنترلش بود. همیشه دوست داشت همه چیز
وارد حمام شد. با دوش سردی که گرفت باعث شد رخوت بدنش کمتر بشه.
تیشرت سفید همراه با شلوار کتان و کت تک مشکی پوشید.
سشوار کشید و ادکلن تلخ مورد علاقه اش رو زد و از اتاق خارج شد. راننده ماشین و جلوی در آورد.
تشکری کرد و سوار شد.
خونه ی خاله ماه پری چند کوچه بالاتر از خونه ی خودشون بود.
هر چند اصلاً دوست نداشت تمام شب رو با پر حرفی ساتین سر کنه اما دستور مادر بود و نمی شد اجابت نکرد.
هنوز از ماشین پیاده نشده بود که در خونه ی خالش باز شد و آهو با عجله از خونه خارج شد.
در جلو رو باز کرد. عطر تند زنانه اش اولین چیزی بود که باعث شد علی رام چینی به بینی اش بیندازد.
به شدت از عطرهای تند بدش میامد اما فعلاً برای دل مادر چاره ای جز سکوت نداشت.
اهو با شیطنت خم شد تا گونه ی پسر خاله ی جذاب اما عنقش رو ببوسه.
علی رام با این یکی اصلاً نمی تونست کنار بیاد.اخمی کرد و با همون جدیت گفت:
-بهتره کمربندت رو ببندی!
اهو متوجه شد که علی رام دوست نداره بوسیده بشه اما دل اهو در گرو عشق این پسرخاله بود.
-علی؟
-بله؟
-تو از چه مدل دختری خوشت میاد؟
علی رام نفسش رو کلافه بیرون داد. خودش هم متوجه علاقه ی اهو شده بود و این موضوع رو اصلاً دوست نداشت.

دخترک آروم و بی صدا کفشهای کتانی سفیدش رو برداشت و چرخید تا از در خونه بیرون بره که مادر ملاقه به دست پشت سرش ایستاد.
پانیذ با دیدن مادر قدمی به عقب برداشت.
-بسم الله … مامان نمیگی مو فرفریت زهره ترک میشه؟
مادر اخمی میون ابروها انداخت.
-اوقور بخیر عزیزم … بودیم خدمتتون!
دختر نیشش رو باز کرد.
-خدمت از ماست حاج خانوم؛ جونم برات بگه …
لب گزید. میدونست مامانش راضی نمیشه تا به کنسرت بره اما پانیذ امشب حتماً باید می رفت.
خودش رو لوس کرد.
-مامانی خوشگلم …
-ببین پانیذ، من نمیتونم حریف بابات و پیمان بشم؛ پس مثل یه دختر خوب برگرد به اتاقت!
-مامان، تو رو خداااا …. تا ساعت ۹ بر می گردم.
-نمیشه!
-مامانی جوونم، لطفاً! قول میدم از فردا حرف، حرف شماست.
-نمیشه!
-مامان …
-مامان و یامان؛ حوصله ی غرغرهای پیمان رو ندارم.
-اون تا قبل ۱۱ از مغازه نمیاد. تو رو خدا …. چند روز دیگه دانشگاهها شروع میشه. ببین، این تابستون بخاطر کار این آقا هیچ کجا نشد بریم … لطفاً!
-زود برگردیا … با هیوا میری؟
-آره خوشگل خانوم.
-کم مزه بریز … آخر از دست تو یکی دق می کنم!
خم شد و گونه ی مادر رو با محبت بوسید.
-خدا نکنه خوشکل خانوم.
مادر سری تکون داد و وارد خونه شد. میدونست دخترش کاری نمی کنه که باعث سرافکندگیش بشه.
پانیذ لنگان لنگان سمت در حیاط حرکت کرد. با دیدن درخت خرمالو لبهاش و توی هم جمع کرد.
از تصور اومدن پاییز مثل همیشه قند تو دلش آب شد. با صدای بوق ماشین در حیاط رو باز کرد.

با دیدن چهره ی عصبی هیوا به عمق فاجعه پی برد. هر دو دست رو به علامت تسلیم بالا آورد.
صدای عصبی هیوا تو کوچه ی خلوت پیچید.
-وای به حالت دیر برسیم پانیذ … پول کنسرت رو ازت می گیرم که هیچ، خسارت هم می گیرم!
پانیذ رو صندلی جلو نشست و کمربندش رو بست و خونسرد رو کرد به هیوا:
-خیالت راحت، به موقع می رسیم.
-من خیلی هیجان دارم هیوا.
-مگه برات داره خواستگار میاد؟
-چه ربطی داره؟
-نچ، تو نمی فهمی! دختر خوب، داریم میریم کنسرت، مراسم خواستگاری که نیست.
-اووف هیوا، اووف!
-درد و مرض و اووف. اینجا چقدر ماشین با کلاسه بابا!
پانیذ نگاهی به ماشینهای مدل بالا انداخت اما هیچ کدوم از این مدل ماشینها رو که حتی اسم خیلی هاشون رو نمی دونست با ماشین باباجونش عوض نمی کرد.
هیوا بالاخره جا پیدا کرد و ماشین رو پارک کرد. بعد از اینکه مطمئن شد ماشین و خوب پارک کرده با دیدن ماشین مشکی متالیک کنار ماشینش زد رو سینه اش.
-خدایا، چرا به من یکی از این ماشینا نمیدی آخه، ها؟
پانیذ زد به پهلوش.
-تو باز ناشکر شدی؟
هیوا با چشم و ابرو به مرد قد بلند و درشت رو به روش که پشت به اون دو تا سمت آسانسور می رفت اشاره کرد.
-شک ندارم این ماشین مال اونه اما حیف که زن داره!
پانیذ به جایی که هیوا اشاره کرده بود نگاهی انداخت اما مرد به همراه زن وارد آسانسور شده بودن.
بن سان نگاهی به جمعیتی که اومده بودن انداخت اما علی رام رو ندید.
دلش می خواست حداقل بعد از اینهمه سال تو یکی از کنسرتهاش تنها برادرش حضور داشته باشه.
با باز شدن در سالن و ورود آخرین نفرها خواست شروع کنه اما با دیدن علی رام به همراه اهو
چشمهاش برق زد. رو کرد به بهرام.
-بدو پسر، داداشم اومد! بیارش صندلی های جلو، میدونی چقدر برام عزیزه!
-خیالت راحت داداش.
بهرام سمت علی رام و ساتین رفت. علی رامی که از لحظه ی ورود حتی تو تاریکی سالن باعث تعجب خیلی و سؤال در ذهنشون شده بود.

-سلام داداش، خوش اومدین.
علی رام با همون متانت و خونسردی ذاتیش دست بهرام رو گرم فشرد.
نگاه بهرام لحظه ای به دختر زیبای همراه علی رام افتاد اما سریع نگاه گرفت.

***
-گور به گور شده، مگه نگفتی صندلی های جلو رو گرفتی؟
-آره بابا خیالت راحت اما تا یه ماه باید نون خالی سق بزنیم! بیا اینجاست.
پانیذ با هیجان روی صندلی های جلو نشست. بن سان زرین یکی از خواننده های مورد علاقه اش بود.
تمام حواس دخترک به خواننده اش بود که داشت با اون صدای بم و جذاب صحبت می کرد.
صندلی خالی کنارش پر شد. عطر تلخی مشامش رو پر کرد.
لحظه ای از اینهمه تلخی تعجب کرد اما دوباره ذهن بازیگوشش سمت بن سان و اون صدای زیبا کشیده شد.
-باورم نمیشه هیوا بالاخره تونستم این خواننده ی جذاب رو از نزدیک ببینم.
-میخوای نیشگونت بگیرم تا ببینی خواب نیستی؟
پانیذ با شوق دستهاش رو فشرد.

علی رام از شنیدن صحبتهای دختر پوزخندی زد. از اینکه تمام زن ها فقط دنبال پول و جذابیت هستن.
زیرچشم نگاهی به دختر انداخت اما تنها چیزی که دید موهای مشکی و فر ریز دختر بود. همیشه از موی فر متنفر بود.
سر برگردوند و نگاهش رو به بن سان دوخت. برادر دوست داشتنیش؛ اگه این سالها بن سان نبود معلوم نبود بعد از رفتن سمیرا چه به سرش می اومد.
صدای جیغ و دست و هورا به شدت زیاد بود اما براش تعجب برانگیز بود که چرا صدای دخترک کناریش جیغ مانند نبود.
انگار یه خشی تو صداش داشت. بالاخره کنسرت تموم شد. پانیذ بلند شد.
-پانیذ به نظرت باهامون عکس می گیره؟
هیوا شونه ای بالا داد.
-فکر نکنم.
لبهای پانیذ آویزون شد.
-اما من دوست داشتم باهاش عکس می گرفتم!
حداقل بذار یه کم دیگه بمونیم.
-باشه، منم یه استوری اینستا بذارم.
-تو رو که ولت کنن اینستاگرامی.
-خونه ی دوممه!
پانیذ فقط سری تکون داد و نگاهش رو به شلوغی جلوش دوخت.
دوست داشت یه عکس بگیره اما می دونست که نمیشه پس به همین فاصله اکتفا کرد.
علی رام به همراه ساتین سمت بن سان رفتن. بن سان با دیدن برادر آغوش گشود.
-خیلی خوشحال شدم … هنوزم باورم نمیشه اومدی.
-بخاطر تو همه کاری می کنم.
هر دو مردونه همدیگه رو به آغوش کشیدن.
-منم هستما !
بن سان لبخندی به اهو زد و گل ها رو از دستش گرفت.
-به به، چه گلهای زیبائی!

یاس در حال رقص تو کافه بود. جک گارسون رو صدا زد.
-اون دختر کیه؟
گارسون نگاهی به یاس انداخت.
-گاهی اینجا میان، چطور؟
جک لبخند خبیثی روی لبهاش نشست.
-هیچی، میتونی بری.
از روی صندلی بلند شد و سمت دختر راه افتاد. یاس در حال رقص با رز بود.
جک اومد و رو به روی یاس شروع به رقصیدن کرد.
-اسم من جکه.
یاس لبخند دل فریبی زد.
-خوشبختم.
-نمی خوای خودتو معرفی کنی؟
-نچ!
چرخید تا از سن پایین بیاد. تو یه لحظه مچ دستش اسیر دست جک شد و کشیدش سمت خودش.
-داری چیکار می کنی؟
-ازت خوشم اومده، میخوام با هم دوست بشیم.
دخترک دستش و روی سینه ی مرد گذاشت و ازش فاصله گرفت.
-بار آخرت باشه بدون اجازه ی یه خانوم بهش دست میزنی.
پالتو و کیفش رو برداشت و به همراه رز از کافه بیرون زد. هوای نیمه شب لندن سوز بدی داشت.
جلوی در خونه از ماشین پیاده شد. بوسی برای رز فرستاد. از اینکه تو پست ترین منطقه ی لندن زندگی می کرد اصلاً خوشحال نبود.
در خونه رو به آرامی باز کرد. تنها چراغ خوابتوی سالن کوچک روشن بود. پاورچین سمت اتاقش قدم برداشت.
با صدای پدر سرجاش ایستاد.
-چرا تا این موقع از شب بیرونی؟!
-چیزه … حواسم به ساعت نبود…
-نمیدونم تو چرا هیچ وقت حواست به ساعت نیست!
-بابا …
-دیگه تکرار نشه!
-چشم.
وارد اتاقش شد. لباس ها رو هر کدوم یک سمت پرت کرد و مجله ی مد مورد علاقه اش رو از روی میز برداشت.
دلش می خواست جای یکی از این مدلینگ ها بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫10 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا