رمان من یک بازنده نیستم پارت 83
-دست خودم نیست، بریدم بخدا.
درکش می کرد.
وقتی به بن بست برسی دقیقا همین حال را خواهی داشت.
-تموم میشه، من معتقدم که هرچیزی بلاخره تو زندگی تموم میشه نه غمش می مونه نه شادیش…الان گریه کنی که چی؟ آدمی که رفته اینقدر بی لیاقت بوده که گوهر کنارشو نشناخته…بره با همون نخاله های حال بهم زن…
آرزو لبخند زد.
-تو هم انگار زخم خوردیا…
لبخند زد.
-کمی تا حدی.
-پس عین هم هستیم.
-یکم.
لبخند آرزو پررنگ تر شد.
-تو اگه جای من بودی چیکار می کردی؟
-اشک نمی ریختم حداقل.
-نمی تونم.
-چرا می تونی، پاشو یه آب بزن صورتت، یه چای داغ برای خودت درست کن، کنار شومینه لم بده و کتابتو بخون، یه قصه ی عاشقانه که ته اش بهم برسن.
آرزو نفس عمیقی کشید.
-حل میشه؟
-نه، ولی یادت میره.
-طول می کشه.
-صددرصد، ولی بلاخره که چی؟ تا کی می خوای این حالت باشی؟
-نمی دونم.
-چرا می دونی، فقط چون الان ناراحتی هیچی رو نمی فهمی.
حق با بلوط بود.
ناراحت بود.
از عالم و آدم بریده بود.
مگر چقدر توان داشت؟
باید از همه طرف به او حمله می شد؟
درست بود که خودش می خواست با تیرداد بهم بزند.
ولی ناراحت این بود که تیرداد با صداقت گفته بود دوستش دارد.
اما در حقیقت تمام مدت با یک نفر دیگر بوده.
او بازیچه بود.
خودش هم رامتین را دوست داشت.
ولی رابطه ای با رامتین نداشت.
دو سال بود که رابطه اش با رامتین به صفر رسیده بود.
فقط قلبا دوستش داشت.
-بلوط..
-جونم.
-ممنونم که بهم زنگ زدی.
-دل منم عین تو گرفته بود برای همین بهت پیام دادم.
-ممنونم.
-خواهش می کنم.
-میشه هر وقت، وقت داشتی بیای دیدنم؟
بلوط منتظر همین پیشنهاد بود.
-البته.
-دقیقا عین من!
-پس واسه همینه داریم جذب همدیگه میشیم.
بلوط لبخند زد.
-شاید.
-ممنونم عزیزم.
بلوط سکوت کرد.
صدای خداحافظی آرزو را شنید.
تماس را قطع کرد.
واقعا ناراحت آرزو بود.
دختر بیچاره از همه طرف برایش می بارید.
عین خودش.
دو تا بدبخت بودند.
ولی او بود تلافی کند.
گند بزند به زندگی هر کسی که باعث عذابش شده.
ولی مطمئن نبود آرزو هم این کار را بلد باشد.
وگرنه این همه شکست خورده نبود.
انگشت های پایش را تکان داد.
گرما پاهای یخ زده اش را جان تازه بخشید.
از جایش بلند شد.
باید چای دم می کرد.
به یک چای تازه دم احتیاج داشت.
مطمئن بود حالا مادرش به دیدن ترلان رفته.
باران را هم با خودش برده.
عاشق نوه بود.
به سمت آشپزخانه رفت.
آخر هم به الوند زنگ نزد.
انگار دلش قبول نمی کرد زنگ بزند.
سخت بود آخر…
هیچ حرفی برای گفتن نداشت که بخواهد زنگ بزند.
غیر از دلتنگی…
“زل زدن به شماره ات و ایراد گرفتن از صورتت که ته ریش دارد یا ندارد…
بو کردن پیراهن چرک مانده ات که هنوز بودی عطر تو را می دهد…
سر زدن به غذایی که تو دوست داری…
آهنگ همیشگیت که هی پلی می شود تا جانم را بگیرد…
مترادف دلتنگی است؟”
کتری را گذاشت و به کابینت تکیه زد.
ناخدآگاه لبخندی روی لبش جا خوش کرد.
-نباید دوست داشته باشم ولی دارم.
این اولین بار بود که دوست داشتن را تجربه می کرد.
مهم شدن یک مرد…
کسی که گاهی برایش قلدری می کرد.
لبخندش پررنگ تر شد.
اوف از این مرد ناحسابی…
واقعا دوستش داشت.
مگر ممکن بود؟
انگار یکی کنار گوشش گفت:هرچیزی ممکنه دختر.
دوباره لبخند زد.
این ممکن شدن حسابی به دلش چسبیده بود.
-مهم برام بمون.
********
-چی؟!
الوند خیلی عادی گفتکاز اردوهای ورزشی چیزی می دونی؟
-آخه؟
-آخه نداره، میری خونه صحبت می کنی، تا آخر هفته هم وسایلت رو بستی میریم شمال.
ناباور به الوند زل زد.
به همین راحتی بروند شمال؟
مگر می شد؟
اصلا امکان داشت؟
دانشگاهش چه؟
مادرش الم شکنه به پا می کرد.
الوند برای اینکه بتواند مطمئنش کند با تاکید گفت:این اردو لازمه، تورو قدرتمندتر می کنه، اولین مسابقه ات هم شمال کشوره، پس باید بتونی هم خودت هم اسب با شرایط زمین و آب و هوایی اونجا مچ بشی.
ناحق که نمی گفت.
منتها چطور آخر؟
سخت بود.
-منتظر خبرتم.
الوند نگاه آخر را به او انداخت و به سمت دفتر حرکت کرد.
در حالی که نیشخندی از بدجنسی روی لب داشت.
این اردو اصلا لازم نبود.
منتها هوس کرده بود با بلوط باشد.
تنها!
میثم را هم نمی برد.
خودش تعلیمش می داد.
اگر مربی گری بلوط را به عهده نگرفت چون وقتش را نداشت.
تازه بلوط دختر لجبازی بود.
ممکن بود عمدا نخواهد که کاری انجام بدهد.
پس باید مربی جدید می آورد.
وارد دفتر شد.
-بهش گفتی؟
-آره.
-قبول کرد؟
-هنوز نه!
رامتین پاهایش را از خستگی زیرمیز دراز کرد.
از بس نشسته بود و پاهایش جمع، زانوهایش درد می کرد.
-من واقعا نمی دونم چه لزومی داره این رفتن.
الوند لبخند زد.
روی صندلی نشست.
ولی نگاهش را از بیرون به بلوط دوخت.
کنار شهرزاد ایستاده بود و حرف می زد.
-خرج اضافه است.
-می دونم، از جیب خودم میدم.
رامتین به سمتش کش آمد.
با تیزی پرسید:چته الوند؟
-هیچی!
-تو خیلی رو این دختر حساس شدی.
با جدیت به سمت رامتین برگشت.
-حساس نشدم، فقط دیگه دوست ندارم کسی نیگاش کنه.
رامتین متعجب نگاهش کرد.
ابروی بالا پریده اش تعجبش را نشان می داد.
-یعنی چی؟!
-واضح نیست؟
-من گیجم پسر.
-سهم منه!
تازه دوزاریش افتاد.
ولی هنوز متعجب بود.
یعنی بلاخره الوند دم به تله داده بود؟
-من از سهمم نمی گذرم.
-دوسش داری؟
الوند نیشخند زد.
-این مال یک ماه پیش بود.
حالا همه چیز را متوجه شد.
چند ماهی بود که بلوط به این جا می آمد.
از همان روز اول توجه الوند را جلب کرد.
از لج کردن هایش تا سوال های زیادش در مورد بلوط.
باید حدس می زد.
ولی خب از بس الوند طرف هیچ دختری نمی رفت.
هرگز متوجه نشد.
از کجا می خواست متوجه شود؟
-مبارکه داداش!
-بله نداده عروس خانم.
-از تو بهتر؟
الوند نگاهش را از پشت پنجره به بلوط دوخت.
بحث بهتری نبود که…
او این دختر را واقعا می خواست.
چشم هایش آبیش عین ک سراب شده بود.
هرشب دست می انداخت تا این سراب را بگیرد.
ولی نمی شد.
آنقر زیبا بود که می ترسید.
می ترسید از دستش بدهد.
-چرا بهش نمیگی؟
-زوده.
-بابا یه خواستگاری کردن که این حرفا رو نداره.
اخلاق بلوط دستش آمده بود.
مطمئن بود آمادگیش را ندارد.
بشنود عین یک اسب چموش رم می کند.
نمی خواست عین دفعه ی قبل از دستش بدهد.
-برای بلوط زوده.
رامتین از حرف الوند متعجب شد.
ولی وقتی خوب فکر می کرد یاد خودش می افتاد.
آنقدر دست دست کرد.
آنقدر امروز و فردا کرد.
تا بلاخره آرزو را از دست داد.
حالا هم با هیچ روشی نمی توانست به سمتش برگردد.
بریده بود.
تنهایش گذاشته بود.
-دست دست نکن داداش.
حرف رامتین را نمی فهمید.
از خودش مطمئن بود.
بلوط را از دست نمی داد.
مال خودش بود.
مال خودش هم می ماند.
درست بود که یک بوسه هیچ نوعی مالکیتی را تضمین نمی کند.
ولی همین بوسه به او فهماند چقدر بلوط دست نخورده است.
همین دست نخورده بودنش برایش کافی بود.
برای اینکه بداند این دختر غیر از تنش، دلش هم دست نخوره است.
بوسه نشانه ی عشق بود.
اگر دختری برای اولین بار بوسیده شود.
یعنی هرگز قبلا عاشق نشده.
برای کسی نبوده.
دل بلوط مهم بود.
باید اولین و آخرین مالک دلش باشد.
هرگز به هیچ مردی اجازه نمی داد قلرواش را تصاحب کند.
-درستش می کنم، هوا داره تاریک میشه باید برسونمش.
-باز با تاکسی اومده؟
-هوم.
-این دختر چرا ماشینشو نمیاره؟
الوند هم در همین مانده بود.
بدون اینکه جواب رامتین را بدهد بلند شد.
-کاری نداری؟
-داری میری؟
-مشخص نیست؟
رامتین نیشخندی زد.
-گفتم امشبم دعوتم میکنی عمارت!
-خودت بیا.
-نمی مونی؟
-فعلا بلوط از تو واجب تره.
-آدم فروش خز و خیل.
الوند لبخند زد.
دستی برای رامتین تکان داد و رفت.
رامتین هم با رضایت لبخند زد.
بلاخره الوند هم عاشق شد.
هرچند بلوط واقعا دختر فوق العاده ای بود.
اگر با هم کنار می آمدند لیاقت یکدیگر را داشتند.
از بس به عمارت می آمد پسر خانه بود.
هرچند در این چند سال اخیر معمولا آرزو آفتابی نمی شد.
یا اگر می آمد حرف نمی زد.
جوری محل نمی داد انگار او را نمی بیند.
درست عین الان که پای تلویزیون ددقیقا کنارش نشسته بود.
آدامس می جوید.
پایش را روی دسته ی مبل انداخته بود.
به کل نادیده اش می گرفت.
قبلا شاید زیاد مهم نبود.
چون خودش هم عصبی بود.
ولی این روزها به شدت رفتار آرزو برایش مهم شده بود.
خصوصا که از گوشه و کنار به گوشش رسیده بود با یک نفر دیگر می پرد.
بچه ها یکی دوبار درون پاساژ دیده بودنش.
وقتی شنید جوری رگ زد اکه حتما آرزو را می کشت.
ولی صبوری کرد.
چون خودش را محق ندانست.
می دانست در حق آرزو بد کرده.
آزارش داده.
تردش کرده بود.
اما حالا که برگشته بود.
حالا که می خواستش.
نباید رو می گرفت.
-خوبه برنامه اش؟
-بهتر از هم صحبتی با توئه.
رامتین پوزخند زد.
-الان آقا شیره به خانم شیره چی میگه؟
آرزو با تسخر برگشت و نگاهش کرد.
-نمکدون شدی.
-تو از کی تا حالا راز بقا میبینی؟
الوند از آشپزخانه بیرون آمد.
-گشنه نیستی رامتین؟
-خوردم.
آرزو نگاهش را گرفت.
رامتین به آرامی گفت:فردا میای باشگاه کارت دارم.
صدای پوزخند زدن آرزو را شنید.
لجش گرفت.
وقتی توجه نمی کرد دلش می خواست گردنش را بشکند.
الوند کنارش نشست.
-آرزو بزن یه شبکه دیگه.
-مگه چشه؟
رامتین با حرص گفت:راز بقا هم خوبه.
جواب دندان شکنی برایش داشت.
حیف که جایش نبود.
الوند چنگ زد و کنترل را از روی میز برداشت.
آرزو حرکتی نکرد.
او اصلا به تلویزیون توجه نمی کرد.
الوند شبکه را عوض کرد.
پخش مسابقات والیبال بود.
آرزو از جایش بلند شد.
الوند فورا پرسید:کجا؟
-اتاقم.
دست رامتین مشت شد.
نمی دانست چرا دارد آزارش می دهد.
اگر به تلافی و بی محلی بود که چند سال طول کشیده.
بیشتر از این مسخره بود.
آدمش می کرد.
فقط بگذارد فردا بیاید باشگاه.
آرزو از جلوی چشمانش با بی محلی رفت.
فردا که مجبورش کرد بشنود می فهمید.
-مامانت اینا کجان؟
-مهمونی های خاص خودشون.
رامتین سر تکان داد.
ولی همه ی حواسش به آرزو بود.
و حرف هایی که قرار بود فردا بزند.
**********
سرش داد زد:یه احمقی و تمام.
تیرداد حق به جانب گفت:قرار بود فقط من بسوزم؟
-اگر اسم منو نمی آوردی چی می شد؟
تیرداد پوزخند زد.
-همه چیز من بر باد رفت، تو نزدیک ترین دوستش بودی چطور نفهمیدی داره چه غلطی می کنه؟
خودش هم در همین مانده بود.
چرا بلوط هیچ حرفی به او نزد.
کلافه روی مبل نشست.
-نمی دونم، خدا لعنتش کنه.
تیرداد هم کنارش نشست.
-هم آیلار رفت هم آرزو.
پوزخند زد.
-یه جوری میگی انگار عاشقشون بودی.
ولی در کمال تعجب هر دو را دوست داشت.
نه می توانست بیخیال آرزو شود نه آیلار.
هرچند آیلار زیباتر بود.
ولی خاطراتی که با آرزو داشت غیرممکن بود یادش برود.
-می خوای چیکار کنی؟
دیانا پوزخند زد.
چکار می توانست بکند؟
دوستیش با بلوط خراب شد.
هرچند شاید برایش بهتر بود.
دیگر بزرگ بینی بلوط آزارش نمی داد.
هرجا می رفتند فقط بلوط به چشم می آمد.
همه به او توجه می کردند.
یا زیباییش مورد توجه بود یا هوش و درایتش…
کم آورده بود.
تا چقدر می توانست تحمل کند؟
همیشه بلوط برتر بود.
هرچیزی هم حدی داشت.
اصلا بهتر که از ندگیش رفت.
ولی کاش نمی فهمید.
اینگونه خیلی بهتر بود.
-برو یکم تو گوششون بخون خر میشم.
-نمی تونم به آرزو نزدیک بشم، هیچ نشونی هم از آیلار ندارم.
-خاک بر سرت کنن.
مثلا ادعای باهوشی هم می کرد.
اما در این چند ماه یک شماره ی ناقابل از این دختر نگرفته بود.
یک آدرس مطمئن حداقل.
-باید تلافی کنم.
-چیو؟
-کار بلوطو.
-ول کن بابا تو هم، کم دردسر داشتیم این مدت؟
تیرداد با اخم گفت:همه چیو ازم گرفت.
-مثلا چیکار می کنی؟
-صبر کن، نشونش میدم با دم شیر بازی کردن یعنی چی؟
-خریت نکن.
-تو هم کمکم می کنی.
دیانا اخم کرد.
-من با طناب پوسیده ی تو، تو چاه نمیرم.
تیرداد برآشفت.
ان موقع که تمام این نقشه ها را ریخت و با بلوط آشنا کرد که طناب پوسیده ی خودش نبود.
نوبت او که رسید همه چیز تمام شد.
واقعا احمقانه و مزخرف بود.
-مجبوری کمکم کنی.
دیانا به جدیت چهره ی تیرداد نگاه کرد.
انگار این بار واقعا جدی بود.
اخم هایش را درهم کشید و گفت:چی تو سرت داری؟ می خوای باز بلوط تلافی کنه؟
-من دوتا کیس ایده آل رو بخاطر اون جادگر از دست دادم.
-نکن، بلوط دختری نیست که بی خیال چیزی بشه.
-آدمش می کنم.
پوزخند زد.
مدام و پشت هم بلوط را می شناخت.
ولی باز هم می خواست جوری مردانگی احمقانه اش را به رخ بکشد.
-خریت نکن، بلوط پیش بینی ناپذیره، باز میاد سراغت اگه زندگیشو بهم بزنی.
تیرداد غرید:بذار بیاد، این بار رو همین تخت…
دیانا بلند شد.
-بس کن دیگه…چته؟ انگار کله ات داغ کرده؟
-سنگ کیو به سینه ی زنی؟
-توی احمق، برادرمی ناسلامتی، نگرانتم، این حرفا چیه؟
تیرداد با دستانش سرش را گرفت.
کم آورده بود.
-بهترین موقعیت ازدواج رو از دست دادم.
-مهم نیست، تو این کشور اونقدر دختر هست که تورو راضی کنه.
-نفست از جای گرم بیرون میاد.
دیانا دست روی شانه اش گذاشت.
-صبر کن یه نقطه ضعف ازش پیدا کنم.
تیرداد حرفی نزد.
ولی از درون نابود بود.
فرقی نمی کرد آیلار باشد یا آرزو.
مهم این بود داماد یک خانواده سرشناس می شود.
می توانست خیلی زود گلیمش را از آب بیرون بکشد.
وقتی بلوط همه چیز را خراب کرد.
دستش مشت شد.
-دلم می خواد زیر ماشین له اش کنم.
-کاری بهش نداشته باش.
-دست خودم نیست.
کمی حق داشت.
حتی بلوط هم حق داشت.
از ته دل می دانست بلوط آرام نمی شیند.
فقط نمی دانست چرا زود کنار کشید و هرگز از بلوط چیزی نپرسید.
آرام بودن بلوط گولش زد.
-یه نقطه ضعف ازش پیدا کنم خبرت می کنم.
از جایش بلند شد.
-می بینمت.
کیفش را برداشت.
حتی حوصله نداشت بگوید می رساندش.
-باشه.
بلند نشد بدرقه اش هم کند.
با رفتن دیانا بلند شد.
امروز را مرخصی گرفته بود.
در اصل یک هفته بود که مرخصی گرفته بود.
حوصله ی کار کردن نداشت.
اعصابش کاملا از بین رفته بود.
بلوط بزرگترین ضربه را به او زد.
فقط یک نکته در حرف هایش بود.
گفت آرزو یک نفر دیگر را دوست دارد.
نکند رامتین برگشته؟
******
نمی خواست برود.
ولی کنجکاو بود.
می خواست بداند حرف رامتین چیست؟
دیشب تا نزدیک دو شب داشت به بلوط پیام ی داد.
خودش مانده بود چطور در این فرصت کم به این دختر اعتماد کرده.
بلوط یک جوری بود.
از آنهایی که می شد اعتماد را در چهره اش خواند.
کشش ناخودآگاهی داشت.
و البته خیلی زیاد هم دوست داشتنی بود.
دیشب هزار جور راه حل داد.
گفته بود چطور با رامتین حرف بزند.
چطور گوش کند.
چطور رفتار کند.
بلوط ترغیبش کرد که امروز به باشگاه بیاید.
ماشین را جای همیشگی پارک کرد و پیاده شد.
نگاهی به اطراف انداخت.
امروز انگار روز شلوغی بود.
سوارکارهای حرفه ای و آماتور زیادی وسط زمین ها بودند.
کیفش را برداشت و به سمت دفتر راه افتاد.
همان موقع رامتین در حالی که یک بافت طوسی به تن داشت از دفتر بیرون آمد.
معلوم بود خواب آلود است.
کش و قوسی به تنش داد.
همین که نگاهش به آرزو افتاد اخم کرد.
به سمتش قدم برداشت.
-سلام.
آرزو با اکراه جوابش را داد:سلام.
-ممنونم که اومدی.
پوزخند زد.
-منتظر شنیدن حرفاتم.
-خوبه.
بازوی آرزو را گرفت و به سمت اصطبل کشاند. -چیکار می کنی؟
-می خوام تو دید بقیه نباشیم.
-باشیم یا نباشیم، چه فرقی می کنه؟
رسیده به اسطبل دست آرزو را رها کرد.
-فرقش اینه نمی خوام صدام بلند شده.
-یعنی چی؟
-این پسره کیه باهاشی؟
-چی؟!
رامتین اخمش غلیظ و دامنه دار شد.
-میگم کیه که چند بار تو پاساژها دیدنت؟
آرزو پوزخند زد.
-به تو چه!
-رو اعصاب من نرو آرزو، نمی خوام صدامو بلند کنم، گفتم کیه عین آدم جواب بده.
آرزو تیز نگاهش کرد.
-طلبکارم شدم انگار، هرکی می خواد باشه تورو سنن.
شیطان می گفت دست بیندازد بیخ گلویش و فشار بدهد.
-عین آدم نمی تونی جواب بدی؟
-منو کشوندی اینجا که این چرت و پرت هارو بپرسی؟
-آرزو!
-چته؟ با هرکی می خوام باشم، مگه تو پاتو از زندگی من نکشیدی بیرون؟ حالا چته؟ واسه چی برای من می تازونی؟
-چون توی احمق نمی دونی که برام مهمی.
-نیستم، اگه بدونم ولم نمی کردی.
باز رسیدند به سر خانه ی اول!
-من ولت نکردم…
-آره خب، جواب ندادن و بی محلی هم یه جورشه… آرزو واقعا عصبیش می کرد.
همیشه ی خدا هم مرغش یک پا داشت.
اصلا نمی شد با این بشر دو کلمه حرف حساب زد.
-آرزو، دستو پیش نگیر، میگم اونی که باهاشی کیه؟
ته دلش شیرینی تازه ای مذاب شده به راه بود.
از تعصب و حسادتش حالش حسابی خوش بود.
بای این حس ها را تجربه می کرد.
کم اذیت نشد.
کمی هم او اذیت شود.
البته اینکه او را احتمالا با آن تیرداد نامرد دیده جز برنامه اش نبود.
ولی باز هم خوب بود.
حالش جا آمد.
تا او باشد بی محلی نکند.
-ببین اگه منو واسه این سوال مسخره کشیدی اینجا برات متاسفم.
رامتین عصبی دو قدم به سمتش آمد.
-برام مهمه آرزو، عصبیم نکن.
-من کار خلافی نکردم.
-کردی یا نکردی گفتم کیه؟
-بگم میشناسی؟
از تفره رفتن در جواب دادم آمپرش بیشتر بالا می رفت.
عجب دختر سختی بود.
تازه انگار در طول این چند سال کمی هم اخلاقش عوض شده.
سخت تر و لجبازتر شده بود.
-اسم بگو.
-تیرداد.
-این دیگه کدوم خریه؟
-گفتم نمی شناسی.
-کجا آشنا شدین؟
-دست از سرم بردار رامتین.
قدم های جلو آمده ی رامتین را عقب برداشت.
-من وقت جواب دادن به چرت و پرت های تو ندارم.
دست رامتین برای زدن سیلی بالا رفت.
ولی پایین نیامد.
آرزو شوکه نگاه کرد.
-قرار بود بازم بزنی؟
دست رامتین همان بالا مشت شد و پایین آمد.
-حالیت نیست؟ دوستت دارم بیشعور…
آرزو هنگ نگاهش کرد.
قلبش تند تند شروع به کوبیدن کرد.
-نمی بینی دارم زجر می کشم؟
-من زجر نکشیدم؟
بغض کرد.
صدایش خش برداشت.
-اومدم جبران کنم چرا اینقد خودتو ازم میگیری؟
-من هیچ فرقی نکردم، هنوز همونم.
ادمین پارت بعدی رو کی میزاری؟
هر وقت بیادمیزارم